Actions

Work Header

Rating:
Archive Warning:
Fandom:
Characters:
Additional Tags:
Language:
فارسی
Stats:
Published:
2021-01-22
Completed:
2023-11-15
Words:
207,098
Chapters:
20/20
Comments:
53
Kudos:
178
Bookmarks:
2
Hits:
1,484

spider-man: home truth

Summary:

-نميتوني اين كار رو با اون بچه بكني ريچ.
توني،بدون اينكه سرش رو تكون بده و نگاهش رو از كفش هاي راحتي اش بگيره،با صداي آروم اما محكمي گفت.

-منم نميخوام كه پيتر اينجا بمونه توني.ولي فكر ميكني چاره ديگه ايي هم داريم؟
با اين حرفي كه از دهن ريچارد در اومد،اخم بزرگي روي صورت پيتر شكل گرفت.

"يعني قرار نيست بريم خونه؟"
پيتر از خودش سوال كرد.

Notes:

A home truth:
اين اصطلاح،در مواقعي به كار برده ميشود كه حقيقتي تلخ و ناراحت كننده،حقيقتي كه شنيدن اش سخت است،گفته يا برملا ميشود

_________________

اول از همه: سلام! :)
براي كسايي كه من رو نميشناسن،من مري ام و ١٩ سالمه:)
ايده اين بوك حدود چهار ماه پيش به ذهنم رسيد و قبل از اينكه شروع به تايپ كنم چند ماهي روش كار كردم كه تا اونجايي كه بتونم يه داستان خوب بنويسم.
و حالا هم كه پابليشش كردم و دارم با شما به اشتراكش ميذارم،خيلي هيجان زده ام و اميدوارم كه دوستش داشته باشيد.
زمان آپ فعلا نامشخصه چون ميخوام پارت هاي طولاني بنويسم و خب اين كار يه كم تايم ميبره.اما تا اونجايي كه بتونم سعي ميكنم بين آپ ها وقفه هاي خيلي طولاني نيوفته:)

اين داستان هيچ ربطي به فيلم هاي spider-man:homecoming و spider-man:far from home نداره و داستان كاملا مجزايي داره :)

خب...چند تا كلمه هست كه من هر چي گشتم،معادل فارسي خيلي خوبي براشون پيدا نكردم تصميم گرفتم از همون انگليسي شون استفاده كنم.اما اينجا براتون مينويسم معني اون كلمه ها چي هستن.

١-اسپايدر-من:مرد عنكبوتي
٢-وِب شوتر: تار زن/تار انداز
٣-پاترولينگ:گشت زني (گشت زني هايي كه پيتر براي نجات دادن مردم و گرفتن دزد ها و اينا ميكنه)
٤-آرك ري اكتور:اون وسيله ايي كه توني براي دور كردن تركش ها توي سينه اش ميذاشت.
٥-وار ماشين: ماشين جنگي (لقب رودي)
٦-آيرون من:مرد آهني(توني)
٧-كراش داشتن روي كسي: خوش اومدن از طرف،بدون اينكه بدونه.

فعلا همين ها به ذهنم رسيد اما اگه چيزي بخوام اضافه كنم يا يادم بياد حتما آخر اون پارت كه كلمه رو استفاده كردم معني اش رو براتون مينويسم :)❤️

شايد بعضي وقت ها از يه چيزايي كه توي فيلم هاي آيرون من،اونجرز و اينا اتفاق افتاده تعريف كنم اما سعي ميكنم اونقدر حرف يا اشاره مهمي نباشه كه اگه كسايي اون فيلم ها رو نديدن،گيج نشن.^-^

خب...حرف ديگه ايي ندارم

فقط اميدوارم داستان رو دوست داشته باشيد و لايك دادن و كامنت گذاشتن رو فراموش نكنيد🥺❤️

(See the end of the work for more notes.)

Chapter 1: chapter one

Chapter Text

“chapter one”

 

"بابا هيچوقت مشروب نميخوره"

اين اولين چيزي بود كه وقتي نوشيدني داخل دست پدرش رو ديد،توي ذهن پيتر پاركر شش ساله اومد.

"مامان داره گريه ميكنه؟"

مَري پاركر،در حالي كه روي صندلي فلزي و بلند پشت پيشخوان آشپزخونه نشسته بود،قطره اشكي رو از روي صورتش پاك كرد.اون زن،درست مثل همسرش ريچارد،موهاي قهوه تيره ايي داشت و پيتر هيچوقت اونها رو شلخته نديده بود.اونها هميشه صاف،كوتاه و شونه شده بودن.

اما امشب متفاوت بود.نه فقط به خاطر موهاي شلخته مادرش يا مشروب خوردن پدرش.پيتر نميدونست چي فرق ميكنه.شايد اينكه ريچارد اخم بزرگي روي صورتشه يا اينكه مَري كفش هاي پاشنه بلندش رو لنگه به لنگه پوشيده.اصلا شايد هم همه اينها بودن كه اون شب رو انقدر براي اون پسر عجيب كرده بود.

توني استارك و پپر پاتز،با فاصله كمي از مري و ريچارد ايستاده بودن.توني،به سينك تكيه داده بود و دست به سينه شده بود و پپر دقيقا پشت سر مري،به يخچال تكيه داده بود.كه اين يه كم غير عادي به نظر ميومد چون پيتر ميدونست كه اون زن فقط دستيار تونيه و توي پنت هوس زندگي نميكنه.

اصلا...ساعت چند بود؟ پيتر به اطراف نگاه كرد و تونست ساعت ديجيتالي كه روي ديوار آشپزخونه است رو ببينه.و همونطور كه پدرش بهش ياد داده بود،ميتونست بفهمه كه ساعت دو و هشت دقيقه است.تاريكي هوا نشون ميداد كه ساعت،قطعا نميتونه درباره دو بعد از ظهر حرف بزنه.پس پپر هميشه تا اين ساعت كار ميكرد يا اين هم امشب فقط مثل همه چيز ديگه متفاوت بود؟

ريچارد قلوپ ديگه ايي از نوشيدني توي دستش نوشيد و وقتي توي ليوان،چيزي جز خط نازك و قهوه ايي رنگي از مشروبش ديده نميشد،اون رو،روي پيشخوان گذاشت.

تنها روشني هايي كه اونجا بودن،نور كم و ملايمي كه از تنها چراغ روشن توي آشپزخونه و تمام خونه،و وسيله ايي توي سينه توني،كه به گفته پپر اسمش "آرك ري اكتور" بود ميومد.اين نور ها،به پيتر اجازه نميدادن كه بتونه همه چيز رو كاملا ببينه اما مطمئن بود كه دست هاي پدرش دارن ميلرزن.

مري دماغش رو به آرومي بالا كشيد و سرش رو تكون داد.بعد،قطره اشك ديگه ايي رو كه به تازگي از چشمش غلطيده بود رو،از پوست گونه اش پاك كرد.

پيتر ميدونست كه مادرش ناراحته و ميخواست بغلش كنه.نه فقط براي گريه كردن اون زن،نه! اون سه روزي ميشد كه پدر و مادرش رو نديده بود و وقتي امشب با سر و صدا هايي كه از آشپزخونه ميومد بيدار شد،متوجه شد كه مري و ريچارد بالاخره به برج استارك برگشتن.برجي كه چند روزي ميشد كه ميزبان پيتر بود.

شبي كه ريچارد و مري،اون پسر رو پيش توني گذاشتن،زياد براش واضح نبود چون تقريبا تمام مدت خواب بود.و وقتي صبح بيدار شد و متوجه شد كه توي تخت خودش نيست،مادرش رو صدا كرد و به جاش،بعد از چند دقيقه سر و كله زني به اسم پپر پيداش شد.

پپر بهش لبخند زد،صبح بخير گفت و ازش پرسيد كه صبحونه ميخواد يا نه اما پيتر پدر و مادرش رو ميخواست.اون پسر اونقدر ترسيده بود كه اگه پپر براش توضيح نداده بود كه يه سفر فوري براي اونها پيش اومده و به زودي برميگردن،حتما گريه ميكرد.

اون همچنين گفت كه توني يكي از دوست هاي قديمي پدر و مادرشه. اما اين يه جورايي براي پيتر عجيب بود چون تا حالا توني رو نديده بود.البته اين حرف كاملا هم حقيقت نبود،اون توني،يا همون آيرون من رو تا حالا چند باري از تلوزيون ديده بود و عاشق لباس بزرگ و قرمز رنگ اون مرد شده بود.

حالا،پيتر خوشحال بود كه پدر و مادرش برگشتن تا با هم برن خونه.اون دقيقا لحظه ايي كه مري و ريچارد رو ديد،ميخواست جيغ بزنه و توي بغل گرمشون جا بگيره.اما جو سنگيني كه تمام اتاق رو گرفته بود،اين اجازه رو بهش نداد. به جاش،پيتر پشت پيشخوان ايستاد و و به افراد اون آشپزخونه خيره شد.

-نميتوني اين كار رو با اون بچه بكني ريچ.
توني،بدون اينكه سرش رو تكون بده و نگاهش رو از كفش هاي راحتي اش بگيره،با صداي آروم اما محكمي گفت.

پيتر،چشمش رو از پدرش گرفت و به مرد ميليونر خيره شد.بر خلاف انتظارش،توي سه روزي كه اونجا بود زياد از توني خوشش نيومد. و همين،باعث شد كه پيتر يه جورايي از آيرون من هم خوشش نياد. اون مرد به سختي با پيتر حرف ميزد و وقتي هم كه ميزد،شوخي هايي ميكرد كه پيتر حتي يه كلمه از اونها رو هم نميفهميد.

فقط ميدونست كه شوخي هاي خوبي نيستن چون هر بار،پپر به اون مرد تشر ميزد و بهش چشم غره ميرفت.و توني هم با خنده ايي از روي رضايت سرش رو تكون ميداد و در حالي كه به پيتر نگاه ميكرد ميگفت:"تو كه ازش خوشت  اومد مگه نه؟" و پيتر معمولا،فقط سرش رو تكون ميداد و مرد رو تاييد ميكرد.

برعكس اون مرد،پيتر،پپر رو دوست داشت.اون زن هميشه خدا،بهش لبخند هاي گرمي ميزد و توي سه شبي كه پيتر اونجا بود،بهش كمك ميكرد پيژامه خوابش رو بپوشه و اگه سرش شلوغ نبود،كتابي رو كه مادرش براش گذاشته بود رو ميخوند. اون زن،هميشه بوي عطر شيريني ميداد و پيتر عاشق اين بود كه موهاي نارنجي رنگش،مرتب و صاف ان.اون رو ياد مادرش مينداخت.

-منم نميخوام كه پيتر اينجا بمونه توني.ولي فكر ميكني چاره ديگه ايي هم داريم؟
با اين حرفي كه از دهن ريچارد در اومد،اخم بزرگي روي صورت پيتر شكل گرفت.

"يعني قرار نيست بريم خونه؟"
پيتر از خودش سوال كرد.

اون پسر،دهنش رو باز كرد تا با اعتراض كردن،حضور خودش رو اعلام كنه:ما نميريم خونه؟

با اين صداي كوچيك،همه افراد توي آشپزخونه به سمت پيتر برگشتن.اون پسر قدمي به سمت جلو برداشت و پاهاي لخت و سردش رو،روي زمين كشيد.

-پيتر...
مري با زمزمه گفت و لبخند خسته،اما ناراحتي به پسرش زد.

اون پسر،به سمت مادرش رفت و مري با كمال ميل،پيتر رو،روي پاهاش نشوند و بغلش كرد.

ريچارد هم،لبخندي كه دست كمي از لبخند مري نداشت،تحويل پيتر داد:هي قهرمان...چرا بيدار شدي؟

پيتر،وقتي بالاخره توي بغل مري جا گرفت و سرش رو بين گردن و شونه اش جا داد،متوجه شد كه خيلي خسته است.خميازه كوچيكي كشيد و با پشت دستش،يكي از چشم هاش رو ماساژ داد.

-صداتون بلند بود.
پيتر بعد از خميازه كشيدنش گفت و دست هاي كوچيكش رو دور كتف مري حلقه كرد.

مري،يقه لباس خواب پيتر رو صاف كرد و بوسه ايي روي موهاي شلخته اش گذاشت:متاسفم...ميخواي برگردي تو تخت؟

با اين حرف،پيتر سرش رو بالا گرفت و كمي از مري دور شد تا بهش نگاه كنه.آره...اون ميخواست كه برگرده توي تخت اما قطعا نميخواست كه وقتي بيدار بشه،دوباره بفهمه كه پدر و مادرش به يه سفر ديگه رفتن.

سرش رو چرخوند و به پدرش نگاه كرد:اومديد تا منو ببريد خونه؟

با اين حرف،مري و ريچارد بهم خيره شدن.نگاهي كه به هم داشتن،نگران،ترسيده،ناراحت و حتي شايد كمي عصباني بود.نگاهي كه پيتر اصلا دوستش نداشت.

اون پسر از اينجا خوشش نميومد.اون برج زيادي بلند و بزرگ بود.طوري كه مطمئن بود يه روز توش گم ميشه و هيچكس پيداش نميكنه.تنها كاري كه ميتونست بكنه،اين بود كه تلوزيون ببينه يا توي اتاقش با وسايل كمي كه مادرش از خونه خودشون آورده بود سرگرم بشه.كه اين هم مطمئناً خوب نبود.

اون ميخواست برگرده خونه و توي اتاق خودش بخوابه.و صبح ها هم مري بيدارش كنه و براش صبحونه مورد علاقه اش رو درست كنه.پيتر ديگه نميخواست جايي باشه كه مري و ريچارد نيستن.براش مهم نبود كه اگه دارن به يه سفر ميرن.پيتر هم ميتونست باهاشون بره،مگه نه؟اون از سفر كردن خوشش ميومد.

وقتي مري و ريچارد،جواب پسرشون رو ندادن،پيتر دوباره اخم كرد:بايد برگرديم خونه!من از اينجا متنفرم!

-خب...خيلي ممنون.
توني با طعنه گفت و پپر مثل هميشه بهش چشم غره رفت.

پيتر،بدون اينكه حتي به توني نگاه بكنه،يقه لباس كشي مري رو گرفت و اون رو كشيد:بريم خونه مامان!

مري نگاه ديگه ايي به شوهرش انداخت،دهنش رو باز كرد تا حرفي بزنه و بعد دوباره به پيتر نگاه كرد.اون پسر ميتونست ببينه كه حلقه نازكي از اشك،توي چشم هاي اون زن به وجود اومدن اما توي اون لحظه،اونقدر از پدر و مادرش عصباني بود كه درباره اش كاري نكرد.شايد بعدا مري رو بغل ميكرد و بهش ميگفت دوستش داره ولي الان وقتش نبود.

-پيتر...من و مامان بايد با توني حرف بزنيم...يه دقيقه بهمون وقت ميدي؟
ريچارد با لحن خواهشي پرسيد.

اخم پيتر بزرگ تر شد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد.بعد مشتش رو دور پارچه لباس مري محكم تر كرد و خودش رو به اون زن چسبوند. اون بعد از سه روز خانواده اش رو ديد بود.فكر نميكرد به همين زودي بخواد از بغل مادرش بيرون بياد.

مري،دستش رو به كمر پيتر كشيد:لطفا؟

پيتر سرش رو تو گردن اون زن فرو كرد:نميخوام.
با صداي خفه ايي گفت.

احساس كردن دو تا دست غريبه روي شونه هاش،باعث شد كمي از جا بپره اما سرش رو از روي شونه مري بلند نكرد.

-هي پيتر...چطوره بهم دوباره دوست هاي "بارني"* رو معرفي كني...باورت ميشه كه به اين زودي اسم هاشون رو يادم رفت؟
صداي آروم پپر از پشت سرش اومد.

اگه يه موقعيت ديگه بود،پيتر روي هوا ميپريد،ميخنديد و با تعجب ميپرسيد چطوري يادش رفته؟اما الان بد اخلاق تر و لجوج تر از اوني بود كه بخواد حرفي بزنه.پس نفسش رو با قدرت بيرون داد و بعد از فشردن چشم هاش روي هم،هر دو دستش رو دور گردن مري حلقه كرد.امكان نداشت از اونجا تكون بخوره.

-اون دايناسوره اسمش چي بود...؟سبز بود و پاپيون صورتي به سرش ميبست...؟ "بيبي پوپ"...؟ يا "پوپ بيبي"...؟ خداي من،خيلي خنگ شدم!جداً بايد بهم كمك كني بچه.
پپر گفت.

پيتر ناخودآگاه و بدون اينكه بخواد،خنده كوتاهي از دهنش بيرون داد.و حتي كمي از خودش به خاطر اينكه انقدر سريع لبخند زد ناراحت شد اما يه جورايي براش مهم نبود.اخم روي صورتش باز شد و در حالي كه هنوز سرش توي گردن مري بود،اون رو به معناي مخالفت تكون داد: "بيبي باب"...
اون پسر با صداي آرومي جواب داد.

-اوه درسته! درسته! اسمش "بيبي باب" بود...
پپر گفت و دوباره دستش رو روي شونه پيتر كشيد:بيا...بايد بقيه اشون رو هم يادم بياري.

پيتر سرش رو به آرومي از سر جاش برداشت و با صورتي جدي به مري نگاه كرد.اون زن بهش لبخندي زد و رشته موهاي قهوه ايي كه روي پيشوني اش افتاده بود رو با انگشتش عقب داد:زود باش...پپر به كمكت احتياج داره.

پيتر ميدونست كه پپر واقعا نميخواد اسم اونها رو بدونه.اما پيتر نميتونست وقتي مري ازش خواهش ميكنه،حرفش رو قبول نكنه.پس خم شد و بوسه ايي روي گونه مادرش گذاشت و بالاخره تصميم گرفت از بغلش پايين بياد تا با پپر از آشپزخونه بيرون برن.اون با كمك مري،از پشت خودش رو كشيد تا وقتي كه انگشت هاي پاش زمين رو لمس كردن و تونست روي پاهاي خودش وايسه.

دست پپر رو،كه به سمتش دراز شده بود و منتظرش بود،گرفت و اجازه داد پپر هر جايي كه ميخواد ببرتش.اون زن تصميم گرفت با هم به اتاق پيتر برن.بعد از طي كردن مسير كوتاه،از آشپزخونه تا اتاق،پپر چراغ رو روشن كرد و هر دو با هم روي تخت نشستن.

اونجا از اتاق خودش خيلي خيلي بزرگ تر بود.يه بالكن سراسري،تمام فضاي جلوي پنت هوس رو گرفته بود كه يكي از در هاش،توي اتاق پيتر بود.اما توني اصرار داشت كه درش قفل بمونه و پيتر نتونه بازش كنه.و وقتي پيتر ازش پرسيد چرا،توني با جديت جواب داد:"چون نميخوام براي يه هفته از جلوي در برجم خون پاك كنم." پيتر با گيجي پرسيده بود منظورش چيه،اما پپر رسيد و گفت كه توني براي يه جلسه ديرش شده. ولي پيتر يه جورايي مطمئن بود كه پپر اين حرف رو زده،فقط براي اينكه توني نتونه بهش جواب بده.

پيتر نميخواست اعتراف كنه اما تختش خيلي نرم تر از تختي كه توي اتاق خودش داشت بود.ملحفه ها سفيد و تميز بودن و بوي شيريني مثل شامپو و شكلات ميدادن.بالشش مثل پنبه نرم و سبك بود و پيتر عاشق اين بود كه قبل از اينكه بخوابه،چند بار سرش رو داخلش فرو كنه.

كنار در شيشه ايي بالكن يه ميز و صندلي خالي بود كه وقت هايي كه پيتر حوصله اش سر ميرفت،ميرفت و روي صندلي ميچرخيد. اونقدر ميچرخيد،تا وقتي كه از صندلي پايين ميومد،نميتونست روي پاش وايسه و روي زمين مي افتاد.

و توي گوشه سمت راست،دري به حموم و دستشويي،كه فقط براي خود اون اتاق بود باز ميشد.و با اينكه آب اونجا هميشه سرد بود،پيتر اصرار داشت كه همونجا دستشويي كنه و مسواك بزنه چون دستشويي مخصوص خودش،چيز باحالي به نظر ميومد و پيتر ميخواست تا وقتي ميتونه ازش استفاده كنه. اما به پپر دليل واقعي اش رو اعتراف نكرد و فقط گفت كه هميشه از آب سرد استفاده ميكنه پس مشكلي نداره.

به غير از اينها،اون اتاق تقريبا خالي بود و فقط وسايل كم پيتر گوشه اتاق و چند دست لباس توي كمد آويزون شده بودن.

پپر يكي از شونه هاش رو به ديوار تكيه داد و دست به سينه شد:خب...اون دايناسور نارنجيه اسمش چي بود...؟هموني كه فكر ميكني زشته؟

-فكر نميكنم زشته...فقط ميگم...متفاوته.
پيتر در دفاع از خودش گفت.

-متفاوت هميشه بد نيست،مگه نه؟
پپر جواب داد.

-فكر كنم...
پيتر شونه اش رو بالا انداخت و در حالي كه چهار زانو روي تخت نشسته بود،به سمت ديگه ايي نگاه كرد.

-اون دختره چطور...؟اسمش "جيانا" بود،درسته...؟
پپر پرسيد.

پيتر به اون زن نگاه كرد:آره! اسمش رو يادت موند!
لبخند كوچيكي روي لب هاي اون پسر شكل گرفت و به نظر ميومد كمي هيجان زده شده.

پپر لبخند بزرگي زد و تكيه اش رو از روي ديوار برداشت:معلومه كه اسم دختري رو كه ازش خوشت مياد يادم ميمونه.

پيتر  چشم هاش گرد شدن و با خجالت به پپر نگاه كرد:چي؟! من...از اون خوشم نمياد..."جيانا" مسخره است!

-اوه...پس براي همينه كه يه نقاشي از خودت و اون توي دفترت داري؟
پپر پرسيد.

پيتر دهنش رو باز كرد تا مخالفت كنه اما انگار اون زن مچ اش رو گرفته بود.با نا اميدي دهنش رو بست و سرش رو پايين انداخت:تو قرار نبود اون رو ببيني.
با صداي آروم و بد خلقي جواب داد.

خنده آروم و گرم پپر توي گوشش پيچيد.

-خب تو جاي من نيستي توني!پس دست از گفتن اين مزخرفات بردار!
با شنيدن صداي تقريباً بلند پدرش،از بيرون اتاق دوباره يادش افتاد كه چرا اينجاست.

-قرار نيست برگردم خونه،مگه نه؟
پيتر با اخم گفت و با عصبانيت تكه نخي رو از لباسش كند.

پپر چيزي نگفت. طوري كه انگار داشت دنبال جواب مناسبي ميگشت تا به اون پسر بگه.اون زن نفس عميقي كشيد و بالش پيتر رو توي بغلش گرفت.

پيتر با صبر،منتظر جواب اون زن شد.پدر و مادرش هيچوقت بهش نگفتن كه چرا دارن ميرن.حدااقل اگه امشب هم بايد تنهاش ميذاشتن،اون يه دليل ميخواست.يعني...دلشون براي پيتر تنگ نميشد؟

-فقط...يه مدت ديگه بايد اينجا رو تحمل كني.
اون زن جواب داد.

پيتر سرش رو بالا گرفت و به پپر نگاه كرد:من از اينجا متنفر نيستم...
با زمزمه گفت.

-ميدونم...فقط از توني خوشت نمياد.
پپر به سادگي جواب داد.

پيتر كمي سر جاش صاف شد و با تعجب به پپر خيره شد:از كجا فهميدي؟

پپر ناخودآگاه،خنده ايي كرد.انگار كه پيتر خنده دار ترين جك ممكن رو گفته باشه اما نميدونست چي.شايد هم فقط حرف احمقانه ايي زده بود و اين باعث شد كمي خجالت زده بشه.

-چون تو اولين نفر نيستي پيتر.
پپر با لبخندي كه از خنده اش جا مونده بود گفت.

-اوه...
پيتر متوجه شد.

بعد لب هاش رو روي هم فشرد و چشم هاش رو كمي تنگ كرد:لطفا...به توني نگو.
با خواهش گفت.

-رازت پيش خودم ميمونه.
پپر بهش اطمينان داد.

پيتر لبخند تشكر آميزي زد و بعد،بدون اينكه خودش بخواد،خميازه بلند و طولاني كشيد.اون واقعا خسته بود اما ميخواست تا اونجايي كه ميتونه پيش مري و ريچارد باشه.حرف هاشون با توني بايد تا الان تموم شده باشه.حالا ميتونست بره پيششون...درسته؟

-نظرت چيه بخوابيم؟
پپر پرسيد.

اون بيرون زيادي ساكت بود.شايد هم اونها انقدر داشتن آروم حرف ميزدن كه پيتر نميتونست بشنوه.يا...ممكن بود كه پدر و مادرش همين الان هم به سفرشون رفته باشن و بدون خداحافظي پيتر رو تنها گذاشته باشن.با اين فكر،اون پسر از روي تخت پايين اومد و به سمت خروجي رفت.بعد از چند ثانيه،پپر هم از اتاق بيرون اومد.

و بالاخره وقتي پيتر به نزديك آشپزخونه رسيد،صداي ريچارد اومد:مري...وقتشه،بايد بريم.

پيتر وارد آشپزخونه شد و به پدر و مادرش كه حالا آماده رفتن بودن نگاه كرد. ريچارد به سمت پيتر رفت و دستش رو به سر پسر كشيد:هنوز نخوابيدي قهرمان؟

-نميشه با هم بريم؟
پيتر چيزي رو پرسيد كه از قبل هم جوابش رو ميدونست.

-قبل از اينكه بفهمي برگشتيم پيتر.
اين بار مري بود كه حرف ميزد.

ناگهان،بغض بزرگي گلوي پيتر رو چنگ زد.حالا كه اونها واقعا داشتن ميرفتن،نميخواست اين اتفاق بي افته.براش مهم نبود كه كارشون چقدر مهمه،اونها نميتونستن دوباره پيتر رو تنها بذارن. هر جايي بود،پيتر هم باهاشون ميرفت.اونها يه خانواده ان درسته؟پدرش هميشه همين رو ميگفت.

اون پسر،بغضش رو قورت داد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد:نه...
با صداي آرومي گفت و دستش رو دور كمر پدرش حلقه كرد.
-منم باهاتون ميام بابا.

پيتر دست ريچارد رو،روي سرش احساس كرد:پيتر...
بعد صداش رو اونقدر آروم كرد تا پيتر نشنوه اما اون پسر شنيد:لطفا اينو سخت تر از چيزي كه الان هست نكن.

پيتر نفس لرزوني كشيد و سعي كرد اشك نريزه.بعد چشم هاش رو روي هم فشرد و بيشتر به كمر پدرش چسبيد:بابا لطفا!

حالا دست هاي پيتر،به بازو هاش فشار مي آوردن و ريچارد سعي ميكرد اون پسر شش ساله رو از خودش جدا كنه.وقتي نتونست،مكث كوتاهي كرد و نفس عميقي كشيد.چشم هاش رو فقط براي لحظه ايي كوتاه بست و سعي كرد نخوابيدن چهل و هشت ساعت گذشته رو يه جوري جبران كنه.

به آرومي روي زانو هاش خم شد و دستي به گونه خيس پيتر كشيد:هي...منو نگاه كن.

پيتر،چشم هاي اشكي اش رو باز كرد و بدون اينكه چيزي بگه،به پدرش نگاه كرد.

ريچارد لبخند يه وري زد:دوستت دارم قهرمان.
گفت و سر پيتر رو با هر دو دستش جلو برد تا بوسه ايي عميق روي پيشوني اش بذاره.

پيتر مچ پدرش رو گرفت:زود برگرديد بابا.

ريچارد از پيتر جدا شد و ضربه كوتاهي به گونه پيتر زد:براي توني پسر خوبي باش.
گفت و روي زانو هاش صاف شد.

-محض رضاي خدا ريچارد...
مري با ناراحتي زمزمه كرد و به سمت پيتر رفت تا بغلش كنه.
-بيا بريم بذارمت توي تخت...باشه پيتر؟
گفت و پيتر رو توي بغلش گرفت.

پيتر سريع،پاها و دست هاش رو دور مري حلقه كرد و مثل قبل،سرش رو توي گردن زن فرو كرد.

مري وارد اتاق شد و به اطراف نگاه كرد:واي...اينجا رو ببين...خيلي قشنگه پيتر.

در حالي كه پيتر توي بغلش بود،به سمت در نيمه باز دستشويي رفت و واردش شد:نگاه كن...دستشويي خصوصي خودت.
گفت و چراغ رو روشن كرد.

پيتر سرش رو از روي شونه زن برداشت و به خودشون از توي آيينه دستشويي نگاه كرد. مري آب رو باز كرد و دستش رو زيرش گرفت اما اخم كوچيكي كرد:اوه...سرده.

-عيبي نداره...هميشه ازش استفاده ميكنم.
پيتر گفت و دستي به چشم قرمز از اشكش كشيد.

-سردت نميشه؟
مري پرسيد و دست خيسش رو،روي صورت پيتر كشيد تا اشك ها رو پاك كنه.

-يه كم...
پيتر جواب داد.

-پس چرا از دستشويي توي پذيرايي استفاده نميكني؟
مري گفت و بعد از اينكه يه بار ديگه دستش رو به صورت پسرش كشيد،آب رو بست.

اونها از دستشويي بيرون اومدن و پيتر،بالاخره براي خوابيدن روي تخت،از بغل مادرش پايين اومد و زير پتو رفت. بعد سرش رو توي بالش فرو كرد و به در باز اتاقش نگاهي انداخت:به پپر نگو...ولي از اينكه دستشويي براي خودمه خوشم مياد.
با صداي آرومي گفت.

مري سرش و تكون داد و بعد از اينكه رفت و چراغ اتاق رو خاموش كرد،دوباره به سمت تخت برگشت:خب...نميتونم به خاطرش سرزنش ات كنم...منم ازش خوشم اومد.
اون زن گفت و لبه تخت نشست.

لبخند كوچيكي كه پيتر داشت از بين رفت و به مادرش خيره شد.دوباره احساس كرد كه ميخواد گريه كنه اما جلوي خودش رو گرفت.خسته تر از اون بود كه بخواد اين كار رو بكنه.سرش رو به سمت ديوار گرفت و بي هدف،انگشتش رو روش كشيد.

-زود برميگرديد؟
اون پسر با صداي آرومي پرسيد.

دست گرم مري روي گونه اش نشست و نوازشش كرد.بعد سر پيتر رو به سمت خودش برگردوند تا با كمك نور كمي كه از بيرون ميومد صورت پيتر رو ببينه.اون زن خوشحال بود كه پسرش نميتونه چشم هاي خيس از اشكش رو ببينه.نميخواست پيتر رو تو اين موقعيت از ايني كه هست ناراحت تر كنه.

پس فقط سرش رو تكون داد و دوباره مشغول نوازش كردن پيتر شد:قول ميدم.

پيتر لبخند كوچيكي زد:دوستت دارم.

-من بيشتر.
مري گفت و خم شد تا پيشوني پيتر رو ببوسه.

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد و به در اتاق نگاه كرد.ميتونست كمي پدرش رو ببينه كه پشتش بهش بود و داشت با توني حرف ميزد.قيافه توني،مثل هميشه جدي بود و اخم كوچيكي روي صورتش داشت.بعد از چند ثانيه،نگاهي به اتاق پيتر انداخت و بدون اينكه خودش بدونه،با پيتر چشم تو چشم شد.

بعد،دوباره نگاهش رو روي ريچارد برگردوند و چيزي گفت كه پيتر متوجه اش نشد.فقط ديد كه توني دستش رو،به آرومي روي شونه ريچارد زد و سرش رو تكون داد.

پيتر،چشمش رو از مكالمه نه چندان جالب اون دو نفر برگردوند و به مري نگاه كرد:ميشه...شعر "عنكبوت كوچولو" رو بخوني؟

مري جوابي نداد.اون زن سرش رو به طرف ديگه ايي كج كرده بود و حرفي نميزد.پيتر ميتونست ببينه كه مري بهش نگاه نميكنه و به زمين خيره است.اون زن فقط داشت به آرومي گونه پيتر رو نوازش ميكرد و مشخصاً حواسش جاي ديگه ايي بود.

-مامان...؟
پيتر با شك مري رو صدا كرد.

مري،سريع سرش رو بالا گرفت و لبخند بزرگي زد:ميخواي برات شعر "عنكبوت كوچولو" رو بخونم؟

پيتر تصميم گرفت كه نگه همين الان اين خواسته رو از مري داشته.پس فقط سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و با كمال ميل قبول كرد.

-خيله خب...يه كم برو اونطرف...
مري گفت و وقتي پيتر خودش رو سمت ديوار كشيد،كنارش دراز كشيد.

اون زن،سرش رو به سر پسرش چسبوند و با ناخن اش،آروم مشغول نوازش كردن كنار صورت پيتر شد:

"عنكبوت كوچولو،از لوله بالا رفت..."
"بارون اومد و عنكبوت رو پايين انداخت..."
"خورشيد بيرون اومد و بارون رو خشك كرد..."
"عنكبوت كوچولو دوباره از لوله بالا رفت"

اون زن،لب هاش رو بست و آهنگ شعر رو از گلوش بيرون داد.اون همچنان صورت پيتر رو نوازش ميكرد،تا وقتي كه پيتر احساس كرد نميتونه بيشتر از اين پلك هاي خسته اش رو باز نگه داره.خميازه بلندي كشيد و به صداي آروم مري لبخند كوچيكي زد.

-شب بخير مامان...
پيتر بين خواب و بيداري گفت.

-شب بخير پيتر.

و اين آخرين باري بود كه پيتر پدر و مادرش رو ميديد.يك ماه بعد،خبر سقوط هواپيماي مري و ريچارد پاركر،باعث شد كه برج استارك،محل زندگي جديد اون پسر جوون بشه.

***

دانش آموز هاي دبيرستان علمي "ميد تون" در حالي كه با هم حرف ميزدن و صداي خنده هاشون تمام راهرو ها رو پر كرده بود،به سمت پله هاي ساختمون قدم ميزدن.زنگ آخر كلاس ها هم به صدا در اومده بود و همه اونها حالا داشتن از مدرسه بيرون ميرفتن.

بعضي از اونها پروژه هاي علمي شون رو توي دست گرفته بودن و داشتن درباره اش با نفر كناريشون حرف ميزدن.بعضي ها هم داشتن با گوشي شون كار ميكردن و ميتونستي كسايي رو هم پيدا كني كه تنهايي و توي سكوت،در حال خروج از ساختمون بودن.

-اوه،بيخيال پيتر...بهتر نيست برگرديم خونه ما و با لگويي كه قرار بود بسازيم سرگرم بشيم؟
ند با نا اميدي گفت و به پيتر كه داشت كوله اش رو از توي قفسه اش برميداشت نگاه كرد.

پيتر در قفسه اش رو بست و عينك روي چشمش رو كمي رو به بالا فرستاد:ند!زود باش!اين اولين سرنخ خوبيه كه بعد از چند ماه ازش دارم.نميتونيم بذاريم به همين راحتي از دستمون در بره.

ند چشم هاش رو با كلافگي چرخوند و همزمان با پيتر،مشغول راه رفتن به سمت پله هاي مدرسه شدن:اصلا نميفهمم چرا انقدر به آقاي كوبوِل مشكوكي...اون فقط معلم خسته كننده شيميه.

پيتر به ند نگاهي انداخت:اگه قراره دستيار من بشي بايد بهتر از اينا عمل كني ند!
گفت و وقتي بالاخره پله ها رو طي كردن ادامه داد:
-معلومه كه اون فقط معلم شيمي نيست...ماه پيش داشت درباره يه جا به اسم "هَنگار" (آشيانه) حرف ميزد...چي ميتونه باعث بشه كه اونجا يه سازمان مخفي نباشه؟

ند با تعجب به پيتر نگاه كرد.طوري كه انگار ميخواست بابت اين فكر مسخره بهش بخنده. در واقع،پيتر توي اين مدت زيادي درگير ماجرايي شده بود كه ند تقريباً مطمئن بود فقط ساخته ذهن خود اون پسره.اون سعي ميكرد تا اونجايي كه ميتونه سر پيتر رو با هر كاري غير از تعقيب كردن اون مرد بيچاره سرگرم كنه.

و وقتي ميگفت "هر كاري"،واقعا ميگفت. حتي يه بار ميخواست تظاهر كنه كه از پله ها افتاده و پاش پيچ خورده،ولي متاسفانه كنترل خودش رو از دست داد و دستش رو تا دو هفته با بانداژ بسته بود. البته،نكنه مثبت اين اتفاق اين بود كه پيتر براي اون روز دست از تعقيب كردن آقاي كوبوِل برداشت و ند رو به درمونگاه كوچيك مدرسه شون رسوند.

اما در هر صورت،اين بار هم تصميم گرفت به جاي سرزنش كردن اون پسر،قانعش كنه:ببين پيتر،توي هفته گذشته،تو حتي ده ساعت هم خواب مفيد نداشتي و داشتي براي كلاس الكترونيك،اون "آرك ري اكتور" رو ميساختي...كه بايد اضافه كنم هنوزم برام عجيبه كه چرا نذاشتي توني سرش بهت كمك كنه...؟

-از كي تا حالا من گذاشتم توني توي كاري بهم كمك كنه؟
پيتر گفت و وقتي از پله ها پايين اومدن،با فشار دستش،در خروجي اصلي مدرسه رو باز كرد.

اونها بالاخره وارد فضاي باز شدن.

ند سرش رو تكوني داد و سعي كرد دوباره وارد بحث اصلي بشه:حرفم اينه كه...الان بهترين كار اينه كه برگرديم خونه و تو يه كم استراحت كني.معلومه كه خسته ايي و نميتوني درست فكر كني.حتي مجبور نيستيم كه لگو ها رو بسازيم پيتر...ميتونيم يه سر به مغازه آقاي "دلمار" بزنيم،دو تا ساندويچ بگيريم و توي تلوزيون اتاقت "جنگ ستارگان" رو ببينيم...نظرت چيه؟
اون پسر گفت و به پيتر نگاه كرد.

اما متوجه شد كه پيتر تمام اين مدت،به رو به رو اشون خيره بوده.جايي كه پاركينگ مدرسه وجود داشت و آقاي كوبوِل در حال سوار شدن به ماشين اش بود.

ند با خستگي آهي كشيد و سرش رو تكون داد:نقشه ات چيه؟
وقتي كه متوجه شد پيتر براي عوض كردن نظرش برنامه ايي نداره پرسيد.

پيتر لبخندي زد و سرش رو به سمت پسر برگردوند:خوبه...بالاخره تصميم گرفتي درباره چيزاي مهم حرف بزني...
بعد به سمت راست خودش،شروع به راه رفتن كرد تا وارد پاركينگ بشه.
-امروز صبح وقتي داشت از راهرو رد ميشد،اشتباهي بهم خورد و برگه هاي توي دستش ريخت...

پيتر،وقتي نگاه خيره ند رو،روي خودش احساس كرد به سمت اون پسر برگشت:چيه؟

ند ابروهاش رو بالا انداخت و چيزي نگفت.

پيتر با كلافگي نفسش رو بيرون داد و دوباره به مسيرش خيره شد:خيله خب...خودم زدم بهش...ولي منظورم اينه كه وقتي برگه هاش ريخت،يه كاغذ نصفه از پوشه اش بيرون زد كه طراحي يه عقاب روش بود...و زيرش نوشته بود "هنگار".

ند با گيجي اخم كرد:خب...؟كه چي؟

-خب اون ميتونه علامت سازمان مخفي شون باشه!
پيتر با هيجان گفت و هر دو پسر بالاخره وارد پاركينگ مدرسه شدن.

-سازمان مخفي...؟چجور سازمان مخفي ايي؟
ند پرسيد و به پيتر كه داشت پشت يه ماشين قرمز رنگ قايم ميشد نگاه كرد.

پيتر دست ند رو گرفت و اون رو كشيد تا مثل خودش خم بشه.بعد در حالي كه داشت از شيشه صندلي عقب به آقاي كوبوِل كه توي ماشين اش نشسته بود نگاه ميكرد جواب داد:نميدونم...شايد يه چيزي مثل "هايدرا".
پيتر با اشتياق درباره تئوري اش گفت.

ند با تعجب به اون پسر نگاه كرد.پيتر داشت جدي حرف ميزد؟هايدرا؟اون داشت يه سازمان مخفي آلماني كه سرباز هاي قاتل ميسازه و آدم ميكشه رو با جايي به اسم "هنگار" مقايسه ميكرد كه حتي ممكن بود اسم يه مارك مواد غذايي باشه؟پيتر واقعا عقلش رو از دست داده بود.

در واقع،مدتي بود كه پيتر داشت دنبال سوژه ها و آدم هايي كه حتي يه ذره مشكوك به نظر ميومدن ميرفت و هر بار هم به بن بست ميرسيد. مثل دفعه ايي كه فكر كرد هِنري،يكي از پسر هاي سال بالايي داره توي دستشويي به بقيه بچه ها مواد ميفروشه و وقتي بالاخره تونسته بود مچ اش رو بگيره،فهميد اون پسر بيچاره داشته از دارويي استفاده ميكرده كه براش نسخه داشته و فقط نميخواسته كه بقيه بفهمن.

يا همين ماه پيش،وقتي كاملا مطمئن شده بود كه مدير مدرسه شون،آقاي موريتا براي هايدرا كار ميكنه و اگه راستش رو بخوايد،ند حتي نميخواست بدونه كه پيتر چطور به اين نتيجه رسيده.

اشتباه فكر نكنيد،ند توي دو تا ماجراي قبلي،كاملا با پيتر همراه بود و حتي يه جورايي،داشت قانع ميشد كه آقاي موريتا با هايدرا كار ميكنه.اون پسر،عاشق اين بود كه بتونه دستيار يه عمليات مخفي و محرمانهِ محشر بشه.مخصوصا اگه قرار بود پاي هايدرا يا شيلد وسط باشه.اما چيز هايي كه پيتر دنبالشون ميرفت،به سختي ميشد اسمشون رو عمليات گذاشت،چه برسه به عمليات "مخفي".

پس ند،يه جورايي ديگه نميخواست تا وقتي كه واقعا يه داستان خوب براي دنبال كردن پيدا كنن،كاري بكنه. اما در هر صورت،پيتر دوستش بود. وشايد هم اون پسر،يه جورايي ته دلش دوست داشت كه حرف پيتر درست از آب در بياد و آقاي كوبوِل،واقعا يه مامور براي يه سازمان مخفي باشه.دليلش هر چي كه بود،ند نميخواست پيتر توي اين قضيه تنها باشه.

همون موقع،صداي صاف كردن گلويي از بالاي سرشون اومد:آقايون؟

هر دو پسر،سرشون رو بالا گرفتن و مانيكا وارِن،معلم فيزيكشون رو ديدن. اون زن با جديت و كمي تعجب به ند و پيتر خيره بود و توضيحي براي اينكه چرا پشت ماشين اش قايم شدن ميخواست.

اونها به آرومي و با خجالت از جاشون بلند شدن و ند خنده استرسي كرد:اوه...هي...خانم وارِن...اين ماشين شماست؟

اون زن سرش رو تكون داد.دكمه سوئيچ رو فشرد و قفل در هاي ماشين با صداي تق كوتاهي باز شدن.بعد به سوئيچ ماشين اش نگاه كرد:ظاهرا كه هست.

ند به ماشين نگاه كرد و دستش رو به سمتش دراز كرد:خب...ما فقط داشتيم مطمئن ميشديم...كه چرخش پنچر نباشه...چون...داشتيم از اينجا رد ميشديم و پيتر...احساس كرد اين سمت ماشين يه كم...رو به زمين خم شده و...ميخواستيم چك اش كنيم تا مشكلي براي ماشين تون پيش نيومده باشه.
اون پسر گفت و پيتر با آره ايي خجالتي حرف ند رو تاييد كرد.

-شما كه گفتيد نميدونيد اين ماشين منه...؟
خانم وارِن پرسيد.

ند چشم هاش رو روي هم فشرد و دستش رو به پيشوني اش زد:آره!درسته...منظورم اين نبود كه اون موقع هم ميدونستيم اين ماشين شماست...فقط ميخواستيم...

خانم وارِن سرش رو تكوني داد و در ماشين رو باز كرد:فقط بريد خونه و يادتون نره كه سه شنبه ديگه امتحان داريد پسرا.
اون زن گفت و بعد از نشستن توي ماشين،در رو بست.

اون دو پسر،چند قدمي از ماشين دور شدن و پيتر به اطراف نگاه كرد:اوه مرد...آقاي كوبوِل رو گم كردم.

-خوبه...حالا ميتونيم بريم و جنگ ستارگان ببينيم؟
ند با خيال راحتي پرسيد.

پيتر كوله اش رو،روي شونه اش صاف كرد و با ضربه انگشت عينكش رو بالا داد.دوباره به اطراف نگاهي انداخت و وقتي مطمئن شد ديگه معلمش رو نميبينه گفت:آره...حدس ميزنم ميشه.

هر دو نفر،از پاركينگ بيرون اومدن و شونه به شونه هم،مشغول قدم زدن شدن.فضاي جلوي مدرسه كم كم داشت خلوت ميشد. اونها از در هاي آهني حياط بيرون رفتن و وارد خيابون شدن.

-فقط...نميفهمم چرا گذاشت ماشين اش توي پاركينگ بمونه...
پيتر با خودش گفت.

ند دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما قبل از اينكه بتونه حرفي بزنه،پيتر با دستش به جايي اشاره كرد:ببين!اونجاست...داره از اون طرف ميره.
گفت و به سمت طرف ديگه خيابون كه آقاي كوبوِل رو ديدن دويد.

-اِخ...پيتر...
ند با خودش زمزمه كرد و دنبال پيتر رفت.

وقتي هر دو وارد پياده رو شدن،با فاصله كمي از معلمشون مشغول راه رفتن شدن.

-شايد نميخواست با ماشين اش توجه جلب كنه.
پيتر حدس زد.

-ولي با عقل جور در نمياد...اون هميشه از ماشين اش براي رفتن و اومدن به مدرسه استفاده ميكنه.
ند در حالي كه داشت فكر ميكرد گفت.

-شايد داره احتياط ميكنه...نميخواد شماره پلاكش به سمت جايي كه ميخواد بره تو دوربين ها ثبت بشه.
پيتر جواب داد.

-باز هم...يه كم عجيبه.
ند گفت و بعد،هر دو پسر چند ثانيه بعد از آقاي كوبوِل،توي خيابون ديگه ايي پيچيدن.

-در هر صورت،قراره به زودي سر در بياريم.
پيتر جواب داد.

پيتر ميدونست كه اين،يه تير توي تاريكيه.واقعا ميدونست.اين رو هم ميدونست كه بعضي وقت ها با تئوري هاي مسخره و ديوونه كننده اش ميتونه ند رو درباره خودش نگران كنه يا حتي بترسونه.اما چيكار ميتونست بكنه؟اون پسر سرش براي يه ماجراجويي واقعي درد ميكرد و اگه چيزي رو ميديد كه به نظرش مشكوك ميومد،دنبالش ميرفت.

و واقعا خوشحال بود كه كسي كه باهاش همراهه،نده. چون مطمئن بود كه هر كَس ديگه ايي اگه جاي ند بود تا الان فرار كرده بود و پيتر رو به حال خودش رها كرده بود.اما ند اين كار رو نكرد.اون پسر هميشه توي داستان هاي احمقانه پيتر بهش كمك ميكرد. و پيتر خودش رو خوش شانس ميدونست كه بهترين دوستي مثل ند داره.

و حالا كه اونها دنبال معلم شيمي اشون توي خيابون بودن،پيتر هر لحظه بيشتر احساس ميكرد كه داره دنبال هيچي ميره.اما نميتونست عقب بكشه.نه الان.نه وقتي كه هيچ كار ديگه ايي براي انجام دادن نداشت.

يعني...پس هدف پيتر چي بود؟شايد اين سوال براي يه پسر شونزده ساله كه هنوز حتي دبيرستان رو هم تموم نكرده مسخره باشه اما اون واقعا ميخواست بدونه.البته اين سوالي نبود كه بخواد دنبال جوابش بگرده.حدااقل خودش كه اينطور فكر ميكرد.توني هميشه بهش ميگفت كه بهترين كار براي پيتر اينه كه دبيرستان اش رو بدون دردسر و با نمره هاي خوب تموم كنه تا بتونه به MIT بره.

اما پيتر ميدونست كه همچين چيزي نميخواست.يعني...اون عاشق علم و كشف كردن چيز هاي جديد بود.درست مثل توني و پدر و مادرش.اما چيزي كه بيشتر دوست داشت انجام بده،گرفتن آدم بد ها و مراقبت كردن از مردمي كه نميتونستن خودشون اين كار رو انجام بدن بود.اون ميخواست مثل توني،استيو،رودي و بقيه انتقام جويان يه كاري بكنه.يه كار مهم.البته اگه توني ميذاشت!

آقاي كوبوِل،بالاخره دست از راه رفتن توي خيابون برداشت و از پله هاي ايستگاه ترن بالا رفت.پيتر و ند هم دنبالش رفتن.و وقتي از كارت مترو شون استفاده كردن،تونستن وارد سكو بشن.

جمعيت ايستگاه،به خاطر تعطيلي مدرسه كمي شلوغ شده بود و تعقيب كردن معلم شيمي رو سخت تر ميكرد.اما پيتر تا اونجايي كه ميتونست به اون مرد خيره موند تا توي جمعيت گم اش نكنه.

پيتر و ند،هر دو با فاصله سه آدم ديگه از آقاي كوبوِل ايستادن و بعد از چند ثانيه،ترن از دور معلوم شد.

-خب...حالا چي؟
ند پرسيد.

پيتر بهش نگاه كرد:حالا دنبالش ميكنيم...منظورت چيه؟

-منظورم اينه كه آقاي كوبوِل ميتونه تا پايين شهر بره و خيلي پايين تر از خونه من و تو پياده بشه.اونوقت ميخواي چيكار كني؟
ند پرسيد.

پيتر سرش رو تكوني داد:نگران نباش ند...اتفاقي نمي افته.

-بهتره نيوفته...چون من نميخوام امشب كه تاكو داريم بميرم يا ازم دزدي كنن.
ند با لحن جدي ايي گفت اما پيتر تك خنده ايي كوتاه كرد.

وقتي ترن رسيد و در هاش باز شدن،پيتر و ند وارد شدن و پيتر چك كرد تا مطمئن بشه آقاي كوبوِل هم از در خودش وارد ترن شده.خوشبختانه،اون مرد هم با فاصله چند ثانيه از پيتر و ند وارد واگن شد.

اون دو پسر،بين مردم ايستادن و هر دو جايي رو براي گرفتن دست هاشون پيدا كردن.آقاي كوبوِل هم پشت به اونها،دستش رو به دستگيره بالاي سرش گرفت.ترن بالاخره راه افتاد و اونها به سمت پايين شهر،شروع به حركت كردن.

پيتر وقتي مطمئن شد جاي معلمشون ثابت شده،به ند نگاهي انداخت و لبخند زد:اما فقط يه لحظه تصور كن...اگه آقاي كوبوِل واقعا يه مامور مخفي باشه چي...؟يا يه جاسوس؟

ند دهنش رو باز كرد تا يه بار ديگه به پيتر بگه اين فكر احمقانه است اما پيتر دوباره شروع به حرف زدن كرد:ميدونم...ميدونم كه دور از ذهن به نظر مياد ولي فقط يه لحظه فكر كن...

ند دهنش رو با كلافگي بست و به آقاي كوبوِل نگاه كرد.اون مرد لباس چهارخونه قرمزي تنش بود،يه كلاه پشمي سياه به خاطر هواي سرد ماه اكتبر روي سرش گذاشته بود و كيف دستي اش هم توي مشتش بود. و در كل،هيچ چيز مشكوكي وجود نداشت كه اون رو متهم كنه.

اما همه جاسوس ها و مامور هاي مخفي اينطوري بودن،مگه نه؟ اونها هيچوقت مضطرب،ترسيده يا شك برانگيز به نظر نميومدن. همين بود كه اونها رو به يه سري جاسوس عالي تبديل ميكرد.ولي آقاي كوبوِل...اون عادي به نظر ميومد. زيادي عادي.

ند متنفر بود از اينكه به خودش اعتراف كنه اما...شايد اين احتمال وجود داشت كه معلم شيمي اشون يه چيزي بيشتر از... خب... يه چيزي بيشتر از فقط يه معلم شيمي باشه. ند نميخواست قبول كنه اما اون هم مثل پيتر بعضي وقت ها رفتار هاي عجيبي از اون مرد ديده بود. يه بار ند،به خواسته آقاي كوبوِل،در يه كمد رو اشتباهي براي برداشتن يه بشر باز كرد اما اون مرد سريع از جا پريد و تقريباً داد كشيد تا ند از كمد دور بشه.مشخصاً ند درباره اش به پيتر نگفته بود اما اين حركت،يه جورايي مشكوك به نظر ميومد.

-خيلي باحال ميشه...نه؟
پيتر با لبخند بزرگي پرسيد.

ند سرش رو تكون داد و سعي كرد لبخند مشتاقي نزنه،اما نتونست كاريش بكنه:آره...واقعا باحال ميشه.

پيتر خنده ايي پيروزمندانه كرد و دوباره نگاهش رو به آقاي كوبوِل برگردوند.

-خب...حالا اگه يه مامور براي يه سازمان مخفي باشه چي؟اونوقت بايد چيكار كنيم؟
ند پرسيد و اون هم به مرد نگاه كرد.

-بعد ميگيريمش.
پيتر طوري جواب داد كه انگار دارن درباره خريد بستني حرف ميزنن.

ند با نگراني به اون پسر نگاه كرد:ميگيريمش؟پيتر اگه آقاي كوبوِل عضو يه سازمان مخفي خطرناك باشه،اونوقت ما هم توي دردسر بدي مي افتيم...
بعد دوباره چشم هاش رو،روي معلمشون برگردوند :شايد بهتر باشه با آقاي استارك درباره اش حرف بزني.

پيتر اخم كرد و به ند نگاه كرد:چي؟! معلومه كه نه! خودت ميدوني اگه توني بفهمه كه دوباره داشتم دنبال دردسر ميگشتم تنبيه ام ميكنه.

-خب...حدااقل بهتر از اينه كه توسط يه سازمان مثل هايدرا تبديل به زامبي هاي آدم خوار بشيم.
ند گفت.

پيتر با تعجب و اخم به ند نگاه كرد:زامبي؟

ند شونه اش رو بالا انداخت:نميدونم...فكر نميكني بتونن زامبي هم بسازن؟

اخم پيتر باز شد و براي لحظه ايي فكر كرد. بعد اون هم مثل ند شونه اش رو بالا انداخت و دوباره به آقاي كوبوِل نگاه كرد:نميدونم...شايد.

ترن،چند ثانيه بعد از اعلام كردن ايستگاه ايستاد و پيتر ديد كه اون مرد،همراه با چند مسافر ديگه داره از واگن اش پياده ميشه. پس ضريه ايي به بازوي ند زد:زود باش...داره ميره.

هر دو پسر،همراه با چند نفر ديگه از ترن خارج شدن و پيتر با قدم هاي سريع،در حالي كه گردنش رو ميكشيد تا معلمشون رو از بين جمعيت گم نكنه،شروع به راه رفتن روي سكوي ايستگاه،به سمت پله هاي خروجي كرد.

-پيتر! يه كم يواش تر!
صداي ند از پشت سرش اومد.

پيتر نگاه كوتاهي به دوستش انداخت و با عجله دستش رو تكون داد:بيا ند!
گفت و دوباره مشغول راه رفتن همراه با آقاي كوبوِل شد.

اون پسر،راهش رو از بين جمعيت باز ميكرد و سعي ميكرد تا جايي كه ميشه به سرعت اون مرد حركت كنه.به نظر ميومد آقاي كوبوِل،كمي عجله داره چون توي اون مدت كم،چند باري به ساعت مچي اش نگاه كرد.

پيتر،انقدر حواسش به مرد پرت بود،كه متوجه كسي كه با شونه اش برخورد كرد نشد و با از دست دادن تعادلش،با صورت روي زمين فرود اومد. عينك و كوله اش هم ازش جدا شدن و روي زمين افتادن.

-اوه!
پيتر با تعجب گفت و چشم هاش رو روي هم فشرد.

مردم وقتي ديدن اون روي زمين افتاده،نگاهي بهش انداختن.پيتر وقتي متوجه نگاهشون شد،سعي كرد لبخند بزنه و سرش رو تكون داد:من خوبم!من خوبم!
گفت و كوله پشتي و عينكش رو كه كمي اونطرف تر افتاده بود برداشت.

-پيتر! چي شد؟
صداي ند از بالاي سرش اومد.

اون پسر به طرف كمرش دور زد و دست ند رو كه براي كمك بهش دراز شده بود گرفت و بلند شد. و وقتي عينكش رو دوباره به چشم زد،متوجه شد يكي از شيشه هاش،ترك تقريبا بزرگي برداشته و ديدن رو براش سخت كرده. به لباس هاش نگاه كرد كه حالا خاكي شده بودن اما به هيچكدوم اهميتي نداد.

دوباره به اطراف نگاه كرد و وقتي آقاي كوبوِل رو ديد،خوشحال شد كه گمش نكرده:زود باش ند...
گفت و بعد از اينكه هر دو پسر،براي بار دوم از كارت مترو شون استفاده كردن،از پله هاي ايستگاه پايين رفتن و وارد خيابون شدن.

صداي ماشين هاي زيادِ محله "كويينز" از همه طرف ميومد و هر كَس داشت به سمتي ميرفت. پيتر بند كوله اش رو كه به خاطر زمين خوردن از شونه اش پايين افتاده بود،دوباره بالا انداخت و چشم هاش رو ريز كرد تا بتونه از پشت عينك شكسته اش،آقاي كوبوِل رو تعقيب كنه.

-حواست بهش هست ند؟من نميتونم درست ببينم.
پيتر گفت.

-آره...داره مستقيم حركت ميكنه.ولي عجيبه...
ند گفت.

پيتر سعي كرد با دقت بيشتري به معلم اش نگاه كنه:چي؟

-اون شال گردن نداشت.
ند گفت.

-اوه...درسته.
پيتر تازه متوجه حرف ند شد.
-شايد...از كيف دستي اش بيرونش آورده؟

ند سرش رو تكون داد:شايد.

چند لحظه بيشتر نگذشته بود،كه قفل كيف آقاي كوبوِل باز شد و وسايلش ازش بيرون ريخت.اون مرد ايستاد و سعي كرد قبل از اينكه برگه هاي توي كيف اش زير پاي عابر ها له و پاره بشه،از روي زمين جمعشون كنه.

-اوه...شايد اون تو يه سري مدارك از سازمانش داشته باشه.
ند گفت و سعي كرد به مرد نزديك بشه.

پيتر هم باهاش همراه شد تا وقتي كه ديدن چيزي،باعث شد هر دو سر جاشون بمونن.

پيتر با گيجي،اخم بزرگي كرد و سرش رو تكون داد:چي؟!

ند هم مثل اون پسر اخم كرد:پيتر...آخرين باري كه چك كرديم آقاي كوبوِل سياه پوست بود،درسته؟

و سوال اون پسر،با توجه به رنگ پوست مردي كه داشت كاغذ هاي پخش شده روي زمين رو جمع ميكرد،اصلا عجيب نبود.اون يه مرد پنجاه-پنجاه و پنج ساله به نظر ميومد كه سبيل داشت و همونطور كه ند گفت،سفيد پوست بود. معلوم شد كه اونها معلمشون رو گم كرده بودن و دنبال آدم اشتباهي افتادن.

-درسته ند...
پيتر با نا اميدي گفت و شونه هاش ناخودآگاه افتادن.
-حتما وقتي خوردم زمين گمش كرديم.

ند با ناراحتي لب هاش رو روي هم فشرد و نوچ كوتاهي كرد.بعد به سمت پيتر چرخيد و دستي به شونه اش زد:متاسفم.

پيتر بند كوله اش رو،روي شونه اش صاف كرد و سرش رو تكون داد:مهم نيست...باز هم ميتونيم تعقيبش كنيم.

-باشه...ولي نه وقتي كه شبا ميخوام تاكو بخورم.
ند گفت.

پيتر لبخند كوچيكي زد و سرش رو به نشونه تاييد تكون داد:حتما مرد.
بعد،وقتي صداي زنگ گوشيش از توي جيب شلوار جين اش اومد،اون رو بيرون كشيد.هَپي بود كه داشت بهش زنگ ميزد.

پيتر صفحه گوشي اش رو لمس كرد و جواب داد:هي هَپي...چه خبر؟

-هي بچه...متاسفم كه دير كردم.تو هنوز توي ساختموني؟
صداي هَپي از پشت تلفن اومد.

اوه درسته! امروز پيتر قرار بود آرك ري اكتور و چند تا ديگه از پروژه هاش رو از كلاس الكترونيك پس بگيره و چون همشون با هم سنگين بودن،توني گفت كه هَپي برش ميگردونه خونه.پيتر كاملا اين رو فراموش كرده بود. حالا هَپي جلوي در مدرسه منتظر اون پسر بود و پيتر و ند يه ايستگاه پايين تر از اونجا بودن.

-درسته...هَپي من و ند توي خيابون پونزده اميم...و راستش من اصلا يادم رفت كه پروژه هام رو از مدرسه پس بگيرم...مشكلي نيست...خودم با ترن برميگردم.
پيتر جواب داد.

-خب...من كه تا اينجا اومدم،رانندگي تا چند تا  خيابون پايين تر مشكلي نداره.همونجا وايسا تا بيام.
هَپي گفت.

پيتر سرش رو تكون داد و در حالي كه داشت با نوك كفشش يه سنگ رو ميچرخوند،دستشو توي جيب جين اش فرو كرد:باشه...ميبينمت.
گفت و قطع كرد.

بعد به ند نگاه كرد:هي...ميخواي هَپي تا خونه برسونتت؟

ند سرش رو به نشونه منفي تكوني داد:نه...با ترن ميرم.

-باشه...
پيتر گفت و با ند دست دادن هميشگي شون رو انجام دادن.

-فردا ميبينمت.
ند گفت و به سمت ايستگاه دويد تا ترن بعدي رو از دست نده.

پيتر از وسط پياده رو كنار كشيد و نزديك لوله ايي رنگ و رو رفته و كثيف به ديوار تكيه داد تا هَپي برسه. با كلافگي،ضربه ايي كوتاه به لوله زد و چشم هاش رو چرخوند.

شايد اون واقعا بايد دست از تعقيب كردن معلم ها و بقيه بچه ها ميكشيد و سعي ميكرد بيشتر روي درس هاش تمركز كنه. در هر صورت،امتحان هاش نزديك بودن و پيتر ميخواست نمره هاي خوبي داشته باشه.نه به خاطر توني يا پپر.ميدونست اون دو نفر،آخرين نگراني شون درباره پيتر نمره هاشه. اين كار به خاطر خودش بود. پيتر واقعا نميخواست توي درس هايي كه دوست داره نمره هاي كمي بياره.

اما با همه اينها،آقاي كوبوِل تمام ذهنش رو درگير كرده بود و بهش اجازه نميداد به چيز ديگه ايي فكر كنه.شايد اگه بالاخره ميتونست اون مرد رو تا مقصد اش تعقيب كنه و ميديد كه جايي به جز خونه اش،يا يه بار يا رستوران نميره،خيالش راحت ميشد و ميتونست بالاخره بيخيال همه اين ماجراها بشه.يا شايد هم دوباره يه آدم مشكوك ديگه رو پيدا ميكرد و سراغش ميرفت.

پيتر با اين فكر آهي كشيد و عينكش رو از چشمش در آورد تا حدااقل طرف سالمش رو با ته لباسش پاك كنه.

حتي اگه چيزي كه ميخواست رو،با دنبال كردن معلم شيمي اش پيدا نميكرد،پيتر يه روز بهش ميرسيد.اون فقط به زمان نياز داشت.

***

وقتي پيتر بالاخره از آسانسور پنت هوس ساختمون اونجرز پياده شد و وارد پذيرايي شد،فهميد كه رودي اونجاست. اون مرد روي مبل بزرگ و خاكستري جلوي پنجره نشسته بود و داشت با كنترل،شبكه هاي تلوزيون رو عوض ميكرد. وقتي متوجه باز شدن آسانسور شد،سرش رو به سمتش چرخوند.

-هي پيت.
اون مرد با لبخند گفت.

پيتر به سمت مرد رفت و كوله اش رو پايين مبل انداخت:هي رودي.
گفت و مشت اش رو به مشت رودي زد.

رودي دوباره مشغول عوض كردن كانال ها شد:خب...چه بلايي سرت اومده؟از طوفان شن رد شدي؟

-چي؟
پيتر گفت.

بعد وقتي به خودش نگاه كرد،فهميد كه رودي داره از چي حرف ميزنه.لباس هاش هنوز خاكي بودن و وقتي به تصوير خودش توي شيشه كنارش نگاه كرد فهميد يه خط سياه مثل روغن موتور روي استخون گونه اش افتاده.عينك اش هم هنوز كاملا شكسته به نظر ميومد.

پيتر با آستين سوييشرتش دستي به لك روي صورتش كشيد و به سمت آشپزخونه رفت:اوه...تو موقعيت هاي بدتر از اين هم منو ديدي رودز.

-خب...فقط يادت باشه اين سومين عينكيه كه اين ماه عوض ميكني.
رودي گفت.

پيتر در حالي كه داشت سوييشرتش رو در مي آورد،وارد آشپزخونه شد.و اولين چيزي كه ديد،توني بود كه با يه پيشبند قرمز با طرح هاي راه راه گلبهي،به سمت فر خم شده.

با تعجب،در حالي كه اخم گيجي روي صورتش داشت خنده ايي كرد و سوييشرتش رو لبه يكي از صندلي هاي پشت اوپن انداخت:ام...داري چيكار ميكني؟

توني بدون اينكه سرش رو بلند كنه به سنگ روي كابينت نزديك سينك اشاره كرد:اون دستكش هاي اجاق رو بهم بده.

پيتر به سمت جايي كه توني اشاره كرده بود رفت و دو تا دستكش برداشت:توني...اگه دوباره حوصله ات سر رفته و داري سعي ميكني مرغ درست كني،بايد زودتر بهم بگي تا زنگ بزنم پيتزا فروشي.
اون پسر گفت و دستكش ها رو به توني داد.

توني اون ها رو پوشيد و در فر رو باز كرد:اون مرغ محشر بود...شما فقط لياقتش رو نداشتيد.
گفت و اسلحه ليزري دستكش لباس آيرون من رو از داخلش در آورد.

پيتر چشم هاش رو تنگ كرد:اوه...خوشمزه به نظر مياد.

-خوشمزه تر هم ميشه اگه روي دماي شش هزار درجه بذارمش.
توني گفت و بعد از بالا آوردن سرش به پيتر نگاه كرد.

-توني!ميخواي اينجا رو روي سرمون خواب كني؟
پيتر با تعجب گفت.

ميليونر به خاطر داغي اسلحه كوچيك،كه داشت از دستكش هاي پارچه ايي هم رد ميشد هيسي كرد و دوباره اون رو توي فر برگردوند:يادته اين كوچولو ها توي دماي چهار هزار درجه از كار مي افتادن...؟

-اوهوم.
پيتر گفت و با كمك هر دو دستش،روي اوپن نشست.

-ديروز يه كم روشون كار كردم تا سطح تحملشون رو در برابر گرما بيشتر كنم و چون جايي براي امتحانش نداشتم تصميم گرفتم از فر كمك بگيرم.
توني حرفش رو ادامه داد.بعد در فر رو بست و دما رو روي شش هزار درجه تنظيم كرد.

-از كي تا حالا تو احتياط ميكني...؟زود باش...ببرش روي هفت هزار پيرمرد.
پيتر با لبخند شيطنت آميزي گفت.

توني دور زد و با چشم هاي گرد به پيتر نگاه كرد:الان منو چي صدا كردي؟

همون موقع بود كه رودي وارد آشپزخونه شد:هي...

توني بهش نگاه كرد:اون منو پيرمرد صدا زد!
با لحن ناباورانه ايي گفت و چشم هاش هنوز گرد بودن.

-اوه بيخيال...پيتر شونزده سالشه...اون الان فكر ميكنه يه آدم سي ساله هم پيره...
مكث كوتاهي كرد و بعد از دست به سينه شدن،كنار پيتر ايستاد.
-البته تو اين مورد حق داره.

توني با اخم ريزي به رودي نگاه كرد و پيتر خنديد.

-داريد چيكار ميكنيد؟
رودي با لبخند پرسيد.

توني به سمت فر چرخيد:دارم دما رو روي هشت هزار تنظيم ميكنم تا ببينم پيرمرد كيه.

قيافه پيتر كمي جدي شد:توني...مطمئني اين كار امنه؟

توني دكمه فر رو فشرد:دير گفتي.
بعد كمي عقب رفت و بعد از در آوردن دستكش هاش،كنار كپسول آتش نشاني كه محض احتياط به اونجا آورده بود ايستاد.

-خب آقاي پاركر...تبريك ميگم. بالاخره ركورد شكوندي تونستي عينكت رو براي يه هفته سالم نگه داري.
توني در حالي كه داشت به داخل فر نگاه ميكرد گفت.

پيتر عينكش رو از صورتش پايين آورد و تك خنده كوتاهي كرد:آره...متاسفم. افتادم زمين.

توني عينك رو از دست پيتر گرفت تا چك اش كنه.

-مصاحبه كاري ات با "ديلي بيوگل" چطور پيش رفت پيتر؟
رودي پرسيد.

پيتر با لبخند بزرگي به رودي نگاه كرد:دو روز پيش بود...كارو گرفتم.

-اين عاليه پسر.تبريك ميگم.
رودي با لبخند گفت.

توني سرش رو تكون داد و عينك پيتر رو بهش پس داد:آره...بايد هم تبريك بگي وقتي بهترين كار عكاسي رو براش توي نيويورك تايمز پيدا كردم و آقاي "همه چيز خوار" ديلي بيوگل رو انتخاب كرد.

پيتر اخم كرد و چشم هاش رو روي هم فشرد:واقعا قراره تا هفته ديگه از اين اسم استفاده كني؟

-مگه قرارمون همين نبود؟
توني پرسيد.

-فكر نميكردم جدي باشي.
پيتر با ناراحتي گفت.

-جريان چيه؟
رودي با گيجي پرسيد.

پيتر رو به اون مرد كرد:خب...ميدوني كه من چقدر از اسم "همه چيز خوار" متنفرم...؟

رودي به تاييد حرف پيتر سرش رو تكون داد.

-من پس فردا قراره براي يه اردوي علمي برم آزكورپ و از اونجايي كه توني هم از آزكورپ متنفره،قرار شد تا آخر هفته اين صدام كنه و اونوقت من ميتونم برم اونجا.
پيتر توضيح داد.

-من از آزكورپ متنفر نيستم.فقط نميفهمم چرا پسر خونده ام بايد بره به شركت شيطاني كه مديرش رقيب كاري منه و ممكنه روي تك تك اون بچه هاي دبيرستاني آزمايش بكنه؟
توني گفت.

-كي حرف از آزمايش زد؟اين فقط يه اردو براي كلاس فيزيكمه توني.
پيتر گفت.

-ولي درسته...اصلا ازش متنفر نيستي.
رودي با طعنه گفت.

توني ابروهاش رو بالا انداخت و انگشت اشاره اش رو به سمت رودي گرفت:خيله خب...تو اينجا طرف كي هستي؟

پيتر تك خنده ايي كوچيك،كرد اما وقتي متوجه شد فر داره جرقه ميزنه،لبخندش از بين رفت:آه...توني...؟
اون پسر با نگراني گفت. سر جاش صاف شد و از حالت خميده در اومد.

-چيه؟
توني گفت و وقتي رد نگاه پيتر رو گرفت كمي عقب رفت.

تعداد جرقه هاي آتيش بيشتر شد و سر و صداي زيادي رو به راه انداختن.

-يه كاري بكن!
پيتر با نگراني گفت و از اوپن پايين پريد.

توني به سمت دكمه فر رفت و لمسش كرد اما فر خاموش نشد و به كار كردن ادامه داد. توني در حالي كه هنوز داشت با دكمه كلنجار ميرفت،شروع به حرف زدن كرد:فراي؟دختر...يه كم كمك نياز دارم.

صداي فرايدي،دستيار رباتي توني از بالاي سرشون اومد:رئيس...تمام دكمه هاي فر از كار افتاده.ميتونم پيشنهاد بدم دستگاه رو از پريز بكشيد يا برق تمام سوئيت رو خاموش كنم؟راه حل دوم رو پيشنهاد ميكنم چون در حال حاضر جا به جا كردن فر امن به نظر نمياد.

-آره...همون دومي رو انجام...
اما قبل از اينكه حرفش تموم بشه،فر با صداي بلندي منفجر شد و درش كاملا از جا در اومد.

همه افراد توي آشپزخونه،به صورت ناخودآگاه سرشون رو با دست گرفتن و كمي به پايين خم شدن. در فر تا مسافت دوري به جلو پرت شد تا وقتي كه به ستون آشپزخونه برخورد كرد و در حالي كه ازش دود بلند ميشد،روي زمين افتاد.

-خداي من!
صداي رودي بلند شد.
-همه حالشون خوبه؟

پيتر سر جاش صاف شد و در حالي كه داشت دود غليظ و سياه رنگ رو با دست كنار ميداد،سرفه ايي كوتاه كرد:من خوبم...توني؟

-عالي!
توني در حالي جواب داد كه ساعد دستش رو گرفته بود.

صداي آلارم آتيش بلند شد و حسگر هاي دود،بعد از فعال شدن شروع به ريختن آب توي آشپزخونه كردن.

توني در حالي كه داشت دود رو از صورتش كنار ميزد،روي يكي از صندلي هاي پشت اوپن نشست:فرايدي...حسگر ها رو خاموش كن،آتيشي در كار نيست...
بعد از مكث كوتاهي تا جايي كه دود اجازه ميداد به اطراف نگاه كرد:فقط يه آشپزخونه تركيده و به زودي يه همسر خيلي عصباني اينجا ظاهر ميشه.

-تو خوبي؟
پيتر گفت و به ساعد خوني توني اشاره كرد.

توني تيكه ايي از اسلحه اش رو كه توي پوستش فرو رفته بود،با يه حركت سريع بيرون كشيد و قيافه اش رو كمي توي هم كرد:فقط يه زخم كوچيكه.

بعد به پيتر نگاه كرد:تو هم صورتت رو خراش دادي.

پيتر دستي به پيشوني اش كشيد و احساس كرد انگشتش كمي خيس شده.وقتي پايين اش آورد،فهميد توني درست گفته.يكي از هزاران تيكه اسحله،به پيتر هم خورده.اون بدون عينكش نميتونست درست ببينه اما قرمزي خون روي انگشتش كاملا مشخص بود.

-اوه...درسته.

-پپر اگه منو براي آشپزخونه نكشه به خاطر اين ميكشه.
توني گفت و دو تا دستمال حوله ايي روي دستش گذاشت.

بعد به رودي نگاه كرد:تو مشكلي نداري؟

رودي سرش رو به علامت منفي تكون داد:فقط دفعه بعدي،قبل از اينكه خواستي اين آزمايش هاي عجيب رو انجام بدي،به من و پيتر خبر بده تا از اينجا دور بشيم...يعني...خيلي دور.

پيتر تك خنده ايي كرد و بعد به توني نگاه كرد:خيله خب...من به پپر ميگم كه اين خراش به خاطر افتادنم بوده و به جاش دست از "همه چيز خوار" صدا كردنم بردار،قبوله؟

توني اخم ريزي كرد:چي؟! مگه چاقو خوردي؟ به خاطر اون خراش...شايد يه روز بهت تخفيف بدم.

پيتر چشم هاش رو ريز كرد و لب هاش رو روي هم فشرد.بعد سرش رو تكوني داد و با توني دست داد:قبوله.

-خيله خب...من ميرم صورتم رو آب بزنم.
رودي گفت و بعد از طي كردن چند قدم از آشپزخونه بيرون رفت.

توني به سمت سينك رفت و دستمال هاي خوني اش رو داخل سطل آشغال انداخت. بعد آب رو باز كرد و مشغول شستن ساعد اش شد. دود سياه كم كم داشت از فضاي اونجا محو ميشد.

-خب...براي ناهار چي ميخواي بچه؟
توني پرسيد و وقتي شستن دستش تموم شد،آب رو بست و به سمت كابينتي رفت كه جعبه كمك هاي اوليه رو داخلش نگه ميداشتن.

پيتر شونه اش رو بالا انداخت و بعد از اينكه عينكش رو از دود پاك كرد و روي چشم هاش گذاشت و بعد گوشي اش رو از جيب شلوارش بيرون كشيد:نميدونم...هر چي.

-دوست داري برات يه "ميكس طلايي" درست كنم؟
توني پرسيد و بعد از برداشتن جعبه،درش رو باز كرد.

پيتر براي چند ثانيه نگاهش رو از گوشيش برداشت و چشم هاش رو چرخوند.بعد در حالي كه دوباره داشت به گوشيش نگاه ميكرد گفت:من ديگه شش سالم نيست توني...بدنم نميتونه ساندويچ بيكن با خامه و سس مايونز و كچاپ رو هضم كنه.

-فقط ميخواستم مطمئن بشم.
توني گفت و بانداژ سفيدي رو چند بار دور ساعدش چرخوند.

پيتر،بدون توجه به توني خنده ايي كوچيك به صفحه گوشي اش كرد. توني بعد از بستن كامل دستش،جعبه رو به سمت پيتر برد تا زخمش رو پاك كنه. پيتر هم كمرش رو به اوپن تكيه داد تا توني مسلط تر باشه.

توني سرش رو پايين گرفت تا بتونه پيشوني پيتر رو ببينه:هي...يه دقيقه سرت رو از گوشيت بيرون بيار.

-دارم درباره درس از يكي از دوستام سوال ميكنم توني!
پيتر،با لبخند گفت.

توني چشم هاش رو تنگ كرد و پنبه ايي رو كه از الكل خيس كرده بود و ميخواست به زخم پيتر بزنه،از پيشوني اون پسر دور كرد.

-داري درباره كلاس مسائل جنسي باهاش حرف ميزني؟چون مطمئن نيستم بقيه كلاس هاتون انقدر بامزه باشن.
توني گفت.

پيتر با تعجب اخمي كرد و خنديد:چي؟ نه...فقط اين دختره است...
گفت و سرش رو بالا آورد. بعد،طوري كه انگار از حرفي كه زده پشيمون شده باشه،لبخندش رو خورد و سرش رو تكون داد:يه جوك مسخره توي گروه چتمون فرستاد.

توني لبخند بزرگي زد:يه دختر...ها...؟

پيتر،نگاهي به پنبه تميز توي دست توني كرد و اون رو ازش گرفت:ميدوني چيه؟ممنون توني...خودم توي آيينه دستشويي ميبينم و تميزش ميكنم.

-اوه نه نه نه...اگه اين دختره قراره اولين كراش واقعي ات باشه فكر نكن به همين سادگي ازش ميگذرم

پيتر اخمي كرد و پشتش رو به توني كرد تا از آشپزخونه بيرون بياد:چي...؟كي حرف از كراش داشتن زد؟اصلا از كجا اين حرف رو ميزني؟
با حالتي عصبي خنديد.

در واقع توني درست ميگفت.پيتر داشت با ام جي،هم كلاسي اش و دختري كه مدتي بود ازش خوشش ميومد حرف ميزد.به نظر پيتر،اون دختر خيلي خوشگل بود و به طرز باورنكردني عجيب و باهوش بود. پيتر مطمئن نبود كه ام جي حسي بيشتر از يه دوست بهش داره يا نه.اما اون پسر ميخواست يه موقعيت مناسب پيدا كنه و بهش بگه ازش خوشش مياد و اگه ام جي هم موافق باشه،دوست داره كه با هم برن سر قرار.

ولي امكان نداشت فعلا به توني يا هر كَس ديگه ايي درباره اش حرف بزنه. چون اين كار خجالت آور بود و از تجربه ايي كه قبلا داشت،ميدونست توني قراره مدام درباره اش حرف بزنه و تا اونجايي كه ميتونست سر به سرش بذاره.

-چون تو هيچوقت به جك هاي من نميخندي!
توني جواب داد.

پيتر،قبل از اينكه از آشپزخونه بيرون بره،روي پاشنه پاش چرخيد و لبخندي تحويل توني داد:آره...چون بهشون عادت كردم و راستش رو بخواي بامزه نيستن.

-هي...حرفتو پس بگير.
توني گفت.

اما قبل از اينكه بيشتر بتونه دنبال اون پسر بره،صداي فرايدي،پيتر رو نجات داد:رئيس...آتش كوچيكي توي فر درست شده و نياز داره خاموش شه.لازمه دوباره حسگر هاي حرارتي رو روشن كنم؟

توني سرش رو به نشونه منفي تكون داد:نه...لازم نيست خودم ترتيبش رو ميدم.
بعد به پيتر نگاه كرد و ادامه داد:
-فكر نكن يادم ميره بعدا درباره اين دختر مرموز حرف بزنيم...منتظرم باش.

پيتر در حالي كه دوباره داشت با گوشي اش تكست ميداد،سرش رو تكوني داد:اصلا عجله نكن.

گفت و با قدم هاي بلند،به سمت اتاقش رفت.