Actions

Work Header

Rating:
Archive Warning:
Fandom:
Characters:
Additional Tags:
Language:
فارسی
Stats:
Published:
2021-01-22
Completed:
2023-11-15
Words:
207,098
Chapters:
20/20
Comments:
53
Kudos:
178
Bookmarks:
2
Hits:
1,484

spider-man: home truth

Chapter 5: “chapter five”

Notes:

هي گايز:) حالتون چطوره؟
عيدتون مبارك باشه جينگيليا🥰❤️
اميدوارم امسال سال خوبي داشته باشين😚
خب... اينم از پارت جديد، كودو يادتون نره و اميدوارم دوستش داشته باشين❤️

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

 

"مكس ديلن" با خودش فكر كرد: "مرد... من براي اين كار به دنيا نيومدم!"

 

معلومه كه نيومده بود! اون هيچوقت قرار نبود يه مهندس برق ساده توي يه شركت بزرگ باشه. وقتي هفت سال پيش، بعد از حدود دو هفته صبر كردن فهميد كه بالاخره تونسته توي آزكورپ استخدام بشه، نميدونست از خوشحالي چيكار كنه. اون مرد با خودش فكر كرد درسته كه الان فقط يه كار ساده مثل تعمير وسايل خراب و سر هم كردن چيز هاي معمولي انجام ميدم اما هميشه كه قرار نيست اينطوري بمونه.

 

اما حالا هفت سال گذشته و داره دقيقا همون كار ها رو انجام ميده. رئيسش جرالد، حتي اشاره ايي هم به ترفيع نكرده بود. و خب، هر بار كه مكس ميخواست درباره اش با اون مرد كه هميشه خدا بهش تشر ميزد تا كارش رو درست انجام بده حرف بزنه، يه چيزي جلوش رو ميگرفت. نميدونست چي بود كه باعث ميشد نتونه با جرالد درباره اش حرف بزنه اما هر چي كه بود، حرف هاي مكس رو فقط توي ذهنش نگه ميداشت.

 

البته اون فقط داشت به خودش دروغ ميگفت. مكس كاملا متوجه بود كه چي جلوي راهش وايساده اما نميخواست بهش اعتراف كنه. اون ميترسيد. ميترسيد كه اگه حرفي درباره ارتقاء شغلي بزنه، رئيسش عصباني بشه و بيشتر از هميشه باهاش دعوا كنه. يا حتي بدتر: باعث اخراج شدنش بشه. خدا ميدونست كه چقدر دلش ميخواست يقه اون مرد رو بگيره و تا ميتونه به صورت مشت بزنه. با فرياد بهش بگه كه يه آدم پست و مريضه و بهتره بره به جهنم.

 

اما مكس داشت با كي شوخي ميكرد؟ اون حتي نميتونست وقتي يكي توي مترو شلوغ بهش ميخوره اعتراض كنه. حتي چند باري با اينكه تقصير خودش نبود اما اون بود كه عذرخواهي ميكرد. پس حتي فكر كردن به اينكه بخواد با جرالد رو در رو بشه هم ترسناك  و احمقانه بود. چه برسه به انجام دادنش. 

 

ولي اون مرد، شب ها با اين فانتزي ها به خواب ميرفت. به اين فكر ميكرد كه يه روز بالاخره حقشو از رئيس عوضي اش ميگيره، يا ميتونه بالاخره توي آزكورپ دفتر شخصي خودش رو داشته باشه، اينكه بعد از چند ماه، سوزي، زني كه توي بخش پنج مسئول آزمايشگاه بود، بالاخره ازش خوشش بياد و بتونن با هم قرار بذارن.

 

مكس تا حالا چند باري به استعفا دادن از شغلش فكر كرده بود ولي بعد متوجه ميشد كه نميتونه هيچ جايي بهتر از آزكورپ براي كار پيدا كنه. اون همين الانش هم توي يه آپارتمان چهل متري كثيف كه هر وقت طبقه بالاييش مخلوط كن رو روشن ميكرد برق خونه اش قطع ميشد زندگي ميكرد. وقتي با حقوقي كه از آزكورپ ميگرفت وضع زندگيش اين بود، پس اگه قرار بود از جاي ديگه حقوق بگيره مجبور بود توي خيابون زندگي كنه.

 

آرزوي هميشگي مكس، از وقتي كه يه پسر بچه بود اين بود كه ديده بشه. همه دوستش داشته باشن و دورش پر از آدم هايي باشه كه بهش احترام ميذارن. اما اين اتفاق هيچ وقت، توي هيچ دوره زندگي اش نيوفتاد. اون از وقتي كه توي ايالت مونتانا زندگي ميكرد، به خاطر رنگ پوستش اذيت ميشد و وقتي هم كه با خانواده اش به نيويورك نقل مكان كردن، به خاطر "احمق" بودنش. حدااقل اين چيزي بود كه بچه هاي كلاس بهش ميگفتن و بعد از چند سال مكس هم خودش به اين نتيجه رسيده بود.

 

اون مرد هنوز متوجه نبود اما اين ديده شدن، براش تبديل به عقده و وسواس شديدي شده بود. اين خواسته اونقدر شديد بود كه يه نفر فقط نگاه ساده ايي بهش مي انداخت و رد ميشد، فكر ميكرد اون شخص با نگاهش منظوري داره. كه هيچوقت اينطوري نبود و خودش هم ميدونست. اما مكس نميتونست كاريش بكنه. اون تشنه توجه بود.

 

مكس به خودش توي آيينه نگاهي انداخت و در حالي كه زير لب داشت با خودش حرف ميزد، تگ اسمش رو، روي لباس كارش صاف كرد. اون داشت مثل هميشه يه مكالمه خيالي با مدير شركت آزكورپ انجام ميداد:

 

"مكس ديلن... درسته؟"

 

"ب...بله آقاي آزبورن... واو... شما اينجا چيكار ميكنيد؟ اينجا بخش چهاره!"

 

"فقط داشتم يه سري گزارش هاي سالانه رو به صورت رندوم از كارمند ها ميخوندم تا اينكه گزارش تو به چشمم خورد"

 

"اوه نه... من اخراجم؟"

 

مكس به جاي آزبورن خنده ايي كوتاه كرد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد:

 

"معلومه كه نه آقاي ديلن... يه چيزي كاملا برعكس اخراج شدن."

 

مكس عينك بزرگ روي صورتش رو صاف كرد و با گيجي به اطراف خونه نيمه تاريكش نگاهي انداخت: آه... درباره چي حرف ميزنيد آقاي آزبورن...؟

 

"دارم درباره... يه ترفيع شغلي حرف ميزنم... يه ترفيع شغلي بزرگ براي مكس ديلن. نظرت چيه؟"

 

"اما... اما من... من كه كسي نيستم... براي چي..."

 

"هي هي مكس... ديگه هيچوقت اينو نگو... تو يه كارمند عالي هستي... و قطعا خيلي بهتر از رئيس ات كه بدون هيچ استعدادي از تو بالاتره...! بين خودمون باشه... ميخوام به زودي اخراجش كنم."

 

مكس خنده ايي كرد و با خجالت سرش رو تكون داد: اين... شما لطف بزرگي رو داريد...

 

صداي مكس با روشن و خاموش شدن چراغ هاي آپارتمانش قطع شد و اون مرد رو به واقعيت برگردوند. به اين واقعيت كه اون هنوز هم تو يه آپارتمان قديمي و مزخرف زندگي ميكنه و هر روز صبح بايد بعد از بيست دقيقه پياده روي و يه مسير نيم ساعته با مترو بره تا به آزكورپ برسه.

 

اون مرد نفسش رو با نااميدي بيرون داد اما حتي چند لحظه هم نگذشته بود كه لبخند بزرگي به خودش توي آيينه زد. شايد ميشد گفت تنها خصوصيت خوبي كه داشت، اين بود كه هيچوقت منفي بافي نميكرد و هميشه اميدوار بود. 

 

پس دستش رو به سمت كيف دستي اش كه همون صبح پيچ قفل اش رو سفت كرده بود برد و برش داشت. و خوشحال بود كه امروز وسايل زياد و دست و پا گيري با خودش سر كار نميبره. عجيب بود اما نسبت به اون صبح و روزي كه قرار بود شروع كنه حس جديدي داشت. نميتونست بگه حس خوبيه يا بد فقط... جديد بود.

 

پس بعد از برداشتن كليد هاش در خونه اش رو باز كرد و ازش خارج شد: خيله خب مكس... كسي چه ميدونه، شايد امروز روزي باشه كه تمام زندگيت تغيير ميكنه.

 

اون مرد بعد از قفل كردن در خونه، توي راهرو قدم زد تا به آسانسور طبقه رسيد اما اميدوار نبود كه كار كنه. همونطور كه قبلا هم ميدونست، اون ساختمون واقعا قديمي بود و هر بار يه جاش مشكل پيدا ميكرد. و مكس مطمئن نبود كه صاحبخونه اش دقيقا با پول هايي كه براي اجاره ميگيره چيكار ميكنه كه اشكالات اونجا به سختي و تقريباً هيچوقت برطرف نميشن.

 

مكس دكمه آسانسور رو فشرد و سعي كرد به سر و صداهاي اطرافش كه از آپارتمان هاي اون طبقه ميان توجه زيادي نكنه. البته الان، بعد از چند سال همه اينها تقريبا براش عادي شده بود.

 

زوج ايتاليايي كه هميشه خدا با هم دعوا داشتن و وقت هايي كه صداي فرياد هاي عصباني شون نميومد، صدا هاي نه چندان خوب ديگه ايي ازشون بلند ميشد كه باعث ميشد مكس بخواد دعواهاشون دوباره شروع بشه. يه زوج ديگه هم توي اون طبقه بودن كه دو تا بچه داشتن و يكي از بچه ها شش ماهي بود كه به دنيا اومده بود. و هميشه خدا صداي گريه هاش از ديوار هاي نازك اونجا بيرون ميومد و تمام اهالي رو كلافه ميكرد. اما به نظر ميومد پدر و مادرش اهميت چنداني نميدادن و سعي زيادي براي ساكت كردن بچه تازه به دنيا اومده شون نميكردن.

 

و چند آپارتمان اونطرف تر، يه پسر جوون كه مكس مطمئن بود مواد فروشه زندگي ميكرد و تقريباً بيست و چهار ساعته صداي موزيك و جيغ هاي بلند مهمون هاي مست و خمار از توي خونه اش بيرون ميومد. اگر هم كسي به سر و صداي بيش از حد اون پسر اعتراض ميكرد، صاحبخونه شون با بيخيالي شونه اش رو بالا مينداخت و در حالي كه داشت سيگار ارزون قيمتش رو روشن ميكرد جواب ميداد: "تا وقتي كه پول اجاره اش رو به موقع ميده، من نه چيزي ميبينم نه چيزي ميشنوم"

 

احتمالا ساكت ترين و آروم ترين ساكن اون ساختمون مكس بود. و همين باعث ميشد بعضي وقت ها با خودش فكر كنه شايد اونه كه نرمال نيست.

 

بر خلاف انتظار مكس، در آسانسور بعد از چند ثانيه باز شد و اون مرد واردش شد. لبخند زد و دكمه طبقه مورد نظرش رو فشرد. ديواره هاي آسانسور رنگ و رو رفته بود و اون كابين فقط براي دو نفر جا داشت. حدااقل اين چيزي بود كه صاحبخونه اش ميگفت اما حتي مكس هم بايد براي اينكه توي اون اتاقك جا بشه دست هاش رو كمي توي خودش جمع ميكرد چه برسه به اينكه نفر دومي هم بخواد سوار بشه.

 

بعد از چند ثانيه، آسانسور با صداي زنگ كوتاهي سر جاش ايستاد و درش باز شد. مكس به سمت بيرون اتاقك قدم برداشت و بعد از اينكه لابي كوچيك ساختمون رو طي كرد، وارد خيابون هاي شلوغ نيويورك شد.

 

اون مرد حدود پنج دقيقه تا مترو پياده راه داشت و همين الانش هم چند دقيقه ايي ميشد كه از برنامه روتين هر روز صبحش عقب افتاده بود. پس اگه يه كم به خودش سرعت ميداد بد به نظر نميومد.

 

مكس معمولا كارمند بدي نبود. در واقع... هيچ وقت نبود. اون فقط به خاطر اين دير كرده بود كه جرالد دوباره ديشب بهش اضافه كاري داده بود. و درست حدس زديد! بدون حقوق. يعني... اين غير قانوني بود، درسته؟ هيچكس نميتونست به يه كارمند اضافه كاري بده اما چيزي به حقوقش اضافه نكنه. و خدا ميدونست كه مكس چقدر به اون پول احتياج داشت. سقف دستشويي اش مدام چكه ميكرد و مكس به كسي نياز داشت كه براش درستش كنه. و اون مرد واقعا اميدوار بود كه نشتي طبقه بالا از چاه حموم باشه نه دستشويي!

 

ولي صاحبكار لعنتي اش... اون حتي ماه پيش هم دوباره فراموش كرده بود كه حقوق مكس رو بده و اون مرد تمام هفته رو داشت با خودش كار ميكرد تا درباره اش با جرالد حرف بزنه. اميدوار بود امروز روزي باشه كه بالاخره جرئتش رو پيدا ميكنه و خب... بذار رو راست باشيم، جرالد هم بيشتر از حد عادي سر مكس داد نزنه. 

 

مكس دلايل محكمي داشت براي اينكه همين الان بره و از كارش استعفا بده. حتي خيلي وقت ها به پولش اهميت نميداد و با خودش فكر ميكرد كه ميتونه بره چند وقتي رو با مادرش زندگي كنه تا وقتي كه يه كار بهتر پيدا كنه. اما چيزي كه جلوش رو ميگرفت تا اين كار رو نكنه، علاقه ايي بود كه به برق و درست كردن وسايل خراب داشت. اون مرد از وقتي كه يادش ميومد، در حال باز كردن پيچ و مهره هاي همه وسايل الكتريكي بود تا ببينه چطور كار ميكنن. و پسر... هميشه هم به خاطرش توي دردسر مي افتاد.

 

اما برق، شايد تنها چيزي بود كه ميتونست با قطعيت بگه كه "عاشقشه". حتي بعضي وقت ها احساس ميكرد برق و وسايل الكتريكي جزوي از وجودش شدن. اون تا حالا كسي رو نديده بود كه به اندازه خودش به اين چيز ها علاقه نشون بده. حتما؛ اون مرد مطمئناً تعمير كار و مهندس هاي برق رو ديده بود. اما نه يكي كه مثل خودش باشه. به خاطر همين بود كه احساس ميكرد لياقتش بيشتر از كار كردن تو يه اتاق كوچيكه. مكس بايد بيشتر از اينها ديده ميشد.

 

مترو شهر نيويورك، مثل هر روز صبح ديگه ايي توي هفته كاري شلوغ بود. و مكس سعي ميكرد تا جايي كه ممكنه خودش رو از بين جمعيت به داخل قطار بكشونه و راهش رو باز كنه. اون نميتونست همينطور كه ده دقيقه براي بليط گرفتن و صبر كردن براي وارد شدن به سكو وقت گذاشته بود، منتظر قطار بعدي بمونه. 

 

پس به هر زحمتي بود، وارد يكي از در ها شد و اونقدر رفت تا به وسط كابين رسيد. همونجا ايستاد و جايي براي دستش، روي ميله آهني بالاي سرش ايجاد كرد. اون خوشحال بود كه تا چند ايستگاه ديگه به مركز شهر ميرسن و تعداد قابل توجهي از مسافر ها پياده ميشن. البته نه اونقدري كه بشه جايي براي نشستن روي صندلي پيدا كرد يا نه حتي در حدي كه بشه راحت تر ايستاد. اما به اندازه ايي بود كه كسي ديگه احساس خفگي نكنه.

 

مكس مثل هر روز گروهي از چند تا پسر جوون رو ديد كه هميشه لباس هاي اُور سايز ميپوشيدن و حتي اگه هوا سرد هم نبود، كلاه هاي پشمي روي سر ميذاشتن. مردي با لباس هاي كثيف كه احتمالا روزي رنگ روشني داشتن، روي يكي از صندلي ها جا خوش كرده بود و سرش رو به ميله كنارش تكيه داده بود. مكس نميتونست حدس بزنه كه اون مرد خوابه يا فقط داره به چشم هاش استراحت ميده.

 

تو ميتونستي توي مترو نيويورك، تقريباً هر نوع آدمي رو ببيني. در يك زمان، يه خانوم با كت و شلوار مرتب و اتو كشيده سمت راستت ايساده بود و همون موقع يه مرد كه مشخصاً بي خانمان بود، سمت چپ ات داشت داخل كيسه وسايلي كه از روي زمين پيدا كرده بود رو ميگشت. و خدا ميدونست كه چرا و چطوري وارد مترو شده.

 

مكس جزو آدم هايي بود كه شايد ميشد گفت دقيقا مثل كسايي لباس پوشيده بود كه به مترو تعلق داشت. البته كه لباسي كه تنش بود هم به انتخاب خودش نبود. اون مرد براي هفت سال لباس خاكستري كه مارك آزكورپ روش بود تنش ميكرد و تگ بزرگ اسمش رو با سنجاق مخصوص به سينه اش و بعضي وقت ها هم به جيب لباسش وصل ميكرد. و اگه مثل اون روز هوا سرد بود، ميتونست كت قهوه ايي رنگش رو روش بپوشه.

 

وقتي با خودش فكر ميكرد، ميتونست به راحتي بگه كه ديگه از اون لباس خسته شده بود. و اينكه فقط آخر هفته ها ميتونست با يه پيژامه و تيشرت گشاد روي مبل بشينه و بالاخره بعد از يه هفته از اون لباس هاي تكراري در بياد هم كمكي بهش نميكرد. ديروز وقتي روي تختش دراز كشيده بود، متوجه شده بود يك ماهي ميشه كه به غير از سر كار و خريد براي خونه اش بيرون نرفته. و تمام برنامه هيجان انگيزش براي آخر هفته اين بود كه با يه بسته پاپ كورن و يه بسته آب جوي شش تايي پاي يكي از برنامه هاي محبوبش يعني "قيمتِ واقعي" بشينه و ببينه كه مردم عادي مثل خودش چطوري به راحتي يه ساعت چند هزار دلاري رو برنده ميشن.

 

مكس سعي كرد تا جايي كه ميتونه پاهاش رو، روي زمين ثابت نگه داره و بعد دستش رو از ميله بالاي سرش جدا كرد تا داخل كيف دستي اش رو چك كنه. امروز اونقدر عجله داشت كه يادش نمي اومد قوطي قرص قلبش رو توي كيفش گذاشته يا نه. 

 

نياز اون مرد به قرص هاي هر روزه اش، از حدود پنج ماه پيش شروع شده بود. وقتي كه يه روز ديگه رو توي اضافه كاري مونده بود و طي يه حادثه ناخوشايند با يه سري مارماهي جهش يافته كه آزكورپ داشت روشون آزمايش انجام ميداد، دچار برق گرفتگي شده بود و يه حمله قلبي بهش دست داده بود. خوشبختانه شدت حادثه خيلي زياد نبود اما وقتي داشت از بيمارستان مرخص ميشد، دكتر براش چند تا دارو تجويز كرد و آخرين چيزي كه ازشون مونده بود همين بطري قرص بود. 

 

دكتر همچنين، به اون مرد توصيه كرده بود كه از استرس و كار سنگين، تا مدتي دوري كنه تا قرص ها  بهتر اثر كنن و پروسه درمانش كاملا تموم بشه اما چك اجاره خونه و قبض آب و برق خيلي اين اجازه رو بهش نميدادن. براي همين هم خيلي وقت ها قبل از خواب احساس ميكرد سينه و قلبش كمي درد ميگيرن اما هيچوقت اونقدر جدي نبود كه بخواد به خاطرش به دكتر مراجعه كنه. 

 

اون دوست داشت از مرخصي ها اش استفاده كنه و چند روزي رو توي خونه بگذرونه اما زماني كه سكته كرده بود، از دو هفته مرخصي با حقوقش استفاده كرد و حالا تا وقتي كه سال تموم ميشد و نميتونست مرخصي بگيره. يا اگه بخوايم دقيق تر باشيم، اون مرد نميتونست مرخصي بگيره كه به خاطرش پولي بهش بدن.

 

اما مكس بعد از پنج ماه، وقتي كه اون مارماهي ها يه جورايي نيش اش زدن، يا گازش گرفتن، -مكس هنوزم مطمئن نبود اون روز چه اتفاقي افتاد- هنوزم احساس عجيبي توي بدنش داشت. اول با خودش ميگفت كه فقط بي دليل حساس شده و اينها فقط توي ذهنش ان. اما بعد، چند تا اتفاق عجيب افتاد كه باعث شد بيشتر بهش فكر كنه. بعضي وقت ها وقتي از جلوي تلوزيون خاموش خونه اش رد ميشد، تلوزيون شروع به كار ميكرد. يا حتي يك بار وقتي كاملا مطمئن بود تسترش از كار افتاده، و فقط از روي عادت و بدون دليل خاصي بهش ضربه زد، تستر روشن شد. 

 

مكس نميخواست مثل ديوونه ها فكر كنه اما بعضي وقت ها واقعا احساس ميكرد كه از بدنش برق توليد ميكنه. يعني ميدونست كه پوست انسان رسانا است و بعضي اوقات وقتي كه با چيزي برخورد ميكنه جرقه ايي ناخوشايند ميزنه اما اين فرق ميكرد. واقعا فرق ميكرد. يعني يه تستر خراب كه به ابزار براي درست شدن نياز داشت چطور ميتونست با يه لمس كوچيك از طرف صاحبش روشن بشه و مثل روز اول كار كنه؟

 

بالاخره بعد از اينكه مكس به مقصد اش رسيد، از مترو شلوغ پياده شد و نفسي از سر راحتي كشيد. اون مرد از ايستگاه خارج شد و سوز سرد ماه اكتبر به صورتش برخورد كرد. همين باعث شد كه يقه كت قهوه ايي رنگش رو بالا بده و به سمت ديگه خيابون نگاهي بندازه. چند هفته ايي ميشد كه يكشنبه ها سر كار نرفته بود و فراموش كرده بود كه گاهي اوقات آخر هفته ها ميتونن از روز هاي وسط هفته هم شلوغ تر باشن.

 

مردم زيادي توي خيابون اصلي در رفت و آمد بودن و اگه وارد موج جمعتشون ميشدي، بيرون اومدن ازش اصلا كار راحتي نبود. اون مرد با خستگي نفسش  و بيرون داد و آرزو كرد كه كاش اون روز جزو آخرين روز هاي كاريش توي آزكورپ باشه. يا حدااقل آخرين روز كاريش به عنوان يه تعمير كار ساده كه روزي پنجاه دقيقه تا سر كار راه داره. باشه.

 

وقتي يه زن كه با عجله از كنارش رد شد و به شونه اش برخورد كرد، و سريع، در حالي كه داشت با تلفن حرف ميزد دستش رو براي عذرخواهي كوتاهي به سمت مكس تكون داد، اون مرد متوجه شد كه هنوز جلوي در مترو ايستاده و الانه كه آدم هاي بيشتري بهش برخورد كنن. و به علاوه، اون همچنان ديرش بود و بايد عجله ميكرد تا جرالد بهونه ايي براي كم كردن حقوق ناچيزش پيدا نكنه. پس بعد از سبز شدن چراغ عابر پياده، از خيابون رد شد و وارد جمعيت پياده روي رو به روي مترو شد.

 

مكس بعضي وقت ها آرزو ميكرد كه كاش نيروي ابرقهرماني داشت. درست مثل اونجرز و تمام ابرقهرمان هايي كه تا حالا وجود داشتن. احمقانه بود اما اون حتي يه اسم هم براي خودش انتخاب كرده بود: "مكس شگفت انگيز".  

 

و از اونجايي كه ذهنش به قدرت ديگه ايي نميرسيد، فكر ميكرد قدرت كنترل برق ميتونه چيز جالبي باشه. جديد بود و كسي تا حالا اين قدرت رو نداشت درسته؟ اون ميتونست به مردم كمك كنه و اگه توي دردسر افتاده بودن نجاتشون بده. و از همه مهم تر اينكه همه دنيا ميشناسنش.

 

البته مكس كاملا مطمئن بود كه اين هم جزوي از خيال بافي هاي احمقانه اش هست و اين اتفاق هيچوقت قرار نيست بي افته. چون مكس هيچكس نبود. اون مثل آيرون من يه ميليونر يا مثل كاپيتان آمريكا قهرمان جنگ جهاني دوم نبود يا حتي مثل بروس بنر يه موجود سبزِ عصباني داخل بدنش نداشت. اون فقط... مكس ديلن بود. مهندس برقِ شركت آزكورپ كه اهميتي نداشت. هميشه همينطور بوده و هيچوقت يادش نمي اومد كه كسي غير از اينو بهش بگه. حتي مادرش.

 

پس فكر كردن به اينكه اون يه روز قراره تبديل به يه ابرقهرمان بشه، حتي از فكر كردن به اينكه امروز نورمن آزبورن به سراغش بياد هم غير ممكن تر بود. اون بعضي اوقات با خودش فكر ميكرد: "حتي ميتونم آدم بده داستان بشم و با يكي از اعضاي اونجرز بجنگم، اينطوري هم عكسم توي روزنامه ها و گوشي ها پخش ميشه مگه نه؟" 

 

اما بعد، وقتي يادش مي اومد كه حتي نميتونه به يه مورچه هم آسيب بزنه، به خودش ميخنديد. آخرين چيزي كه مكس ميتونست درباره خودش تصور بكنه آدم بده بودن داستان بود. اون مرد فقط بايد روي شغلش تمركز ميكرد و اين داستان هاي رويايي و خيال بافي هايي كه به بن بست ميرسيدن رو تموم ميكرد. اگرچه كه انگار اخيراً همين خيال بافي ها بودن كه ميتونستن اون رو صبح ها از تخت خواب بيرون بكشن و براي يه روز خسته كننده ديگه آماده اش كنن.

 

اون مرد ميدونست كه اوضاع هميشه قرار نيست اينطوري بمونه و بالاخره يه روز همه چيز عوض ميشه. مكس بالاخره ترفيع ميگرفت، اون بالاخره از زير دست جرالد بيرون مي اومد، يه دفتر براي خودش ميداشت و در نهايت، به چيزي كه هميشه ميدونست لياقتش رو داره ميرسيد: "احترام". 

مكس هم مثل همه آدم هاي ديگه قابل احترام بود و دير يا زود همه اينو ميفهميدن. و اون مرد نميتونست صبر كنه براي روزي كه همه با ناراحتي بهش خيره بودن و فقط از مكس ميخواستن اونها رو ببخشه.

 

حدود بيست دقيقه بعد، اون مرد به محل كارش رسيد و وقتي به در ساختمون آزكورپ نزديك شد، خودش رو با هر زحمتي بود از بين جمعيت بيرون كشيد و از در هاي شيشه ايي گذشت. بعد از نشون دادن تگ روي لباسش و يه اسكن سريع از محتويات داخل كيفش، با قدم هاي تند و كوتاه، به سمت پله هاي برقي شركت رفت تا يه روز كاري ديگه رو شروع كنه.

 

چند متر اونطرف تر، دو نفر جديد داشتن به اعضاي داخل ساختمون اضافه ميشدن: پيتر پاركر و ند ليدز. هر دو پسر كوله هاشون رو روي شونه انداخته بودن و داشتن با هم حرف ميزدن.

 

ند در حالي هر دو دستش رو به بند هاي كيفش گرفته بود به پيتر نگاه كرد: پيتر... ساعت ده صبحه... چي ممكنه انقدر مهم باشه كه به خاطرش بايد تو يه روز تعطيل مي اومديم اينجا؟

 

پيتر نگاهي به دوستش انداخت: بهت كه گفتم ند... بايد بيشتر درباره اين عنكبوت ها تحقيق كنيم... محض رضاي خدا يكي از اونها منو نيش زده، بايد مطمئن بشيم كه حدااقل قرار نيست تا دو روز ديگه يه مرگ دردناك داشته باشم.

 

ند قيافه اش رو كمي توي هم كرد: اينو ميتونستيم از توي تختمون هم بفهميم پيتر... ميدوني... جايي كه هم اينترنت هست، هم گوشي هامون و هم سايت آزكورپ كه در دسترس همه است.

 

پيتر سرش رو تكون داد و به اطراف شركت نگاهي انداخت: آره خب... از كسي كه تقريباً همه عمرش رو توي يكي از همين ساختمون ها بزرگ شده گوش كن: اونها هيچوقت همه چيز رو توي سايت قرار نميدن.

 

ند آهي كشيد و وقتي بالاخره قبول كرد كه پيتر درست ميگه پرسيد: خيله خب... نقشه چيه؟ چطوري ميخوايم وارد اتاق عنكبوت ها بشيم؟ اصلا چطوري ميخوايم بريم طبقه بالا؟ ما كه الان تو اردوي مدرسه نيستيم.

 

پيتر شونه اش رو بالا انداخت: فقط... يه جوري وانمود كن كه به اينجا تعلق داري. اگه اعتماد به نفس داشته باشي كسي حتي بهت شك هم نميكنه.

 

ند اخم ريزي كرد و نگاه كوتاهي به ميز منشي كه چند متر اونطرف تر بود انداخت: يعني... اول نبايد بريم پيش اون خانومه؟

 

پيتر سرش رو يه نشونه منفي تكون داد: معلومه كه نه... فقط... از پله ها ميريم بالا.

 

هر دو پسر راهشون رو به سمت پله هاي برقي كج كردن. اما چند لحظه بيشتر نگذشته بود كه صداي زن متوقفشون كرد: عذر ميخوام... آقايون... ميتونم كمكتون كنم؟

 

پيتر و ند سر جاشون ايستادن اما حركت ديگه ايي نكردن. پيتر داشت فكر ميكرد چه بهونه ايي ميتونه براي ورود يهويي شون به آزكورپ داشته باشه و ند هم داشت با استرس دست و پنجه نرم ميكرد.

 

اون پسر با نگراني ابروهاش رو تو هم كرد و ناله ايي كرد: اوه... پيتر... بيا فقط برگرديم باشه؟

 

پيتر زير چشمي به ند نگاه كرد: آروم باش... ما كه كاري نكرديم... بيا فقط بريم سمت ميز و ببينيم بهمون چي ميگه.

 

ند با بي ميلي قبول كرد: خيله خب... ولي اگه گير بي افتيم خودت بايد همه چيز رو به مامانم توضيح بدي.

 

پيتر سرش رو به نشونه موافقت تكون داد و بعد، هر دو پسر به سمت ميز منشي دور زدن.

 

دختري جوون، شايد فقط چند سال بزرگتر از پيتر و ند پشت ميز نشسته بود. اون دختر يه تگ اسم كوچيك و نقره ايي رنگ به گوشه كت زرشكي اش زده بود كه روش نوشته بود: "لارا كمپوِل" 

لارا موهاش رو به صورت گوجه ايي و كاملا مرتب بالاي سرش بسته بود و آرايش ملايمي روي صورتش داشت. اون دختر هنوز هم به صورت سوالي به پيتر و ند خيره بود و انگار ازشون ميخواست يه دليل خوب براي ورودشون به شركت داشته باشن.

 

پيتر لبخندي زد و دستش رو به ميز قهوه ايي رنگ جلوش زد. و سعي كرد براي يك بار هم كه شده سعي كنه مثل پدر خونده اش با اعتماد به نفس رفتار كنه: هي لورا...

 

دختر با تعجب به پيتر نگاه كرد و بعد به تگ اسمش. بعد خنده ايي كوتاه كرد و سرش رو تكون داد: نه... اسمم لارا است... البته ميدونم چرا ممكنه اينو بگي... خيلي ها اين اشتباه رو ميكنن... همش هم به خاطر اينه كه يكي از حروف بد چاپ شده... اينجا... ميبيني؟

 

پيتر هم مثل اون دختر خنده ايي كرد و خوشحال بود كه لارا هم مثل خودش مضطرب به نظر مياد. انگشت اش رو به سمت بيني اش برد و طبق عادت ميخواست عينكش رو بالا بده كه متوجه شد چشماش حالا بدون كمك هم ميتونن ببينن. پس دستش رو پايين آورد و دوباره انگشت هاش رو به ميز تكيه داد.

 

لارا توي صندليش جا به جا شد و اخم ريزي كرد: وايسا ببينم... شما همون كار آموز هايي هستيد كه قبول شديد؟ 

 

پيتر و ند نگاهي به هم انداختن. براي اون پسر عجيب نبود كه لارا اون رو نشناخته. همه ميدونستن كه پيتر پسرخونده تونيه و اين يه چيزي مثل راز نبود اما پيتر هيچوقت دوست نداشت به اون صورت توي اينترنت و مطبوعات ديده بشه و عكس هاي زيادي، جز عكس هايي كه با توني داشت، نميشد ازش پيدا كرد. پس حتما... اونا ميتونستن كار آموز هاي جديدي باشن كه لارا درباره اش حرف ميزد.

 

پيتر دوباره به لارا نگاه كرد و سرش رو تكون داد: درسته...خودمونيم...

 

لارا با نگراني به برگه كوچيكي كه به كامپيوتر جلوش چسبونده بود نگاهي كرد و برش داشت. پيتر، قبل از اينكه لارا جداش كنه تونست متن كوتاه روش رو بخونه: "كارآموز هاي جديد، دوشنبه ١٠ صبح"

اون روز يكشنبه بود و حالا اون پسر يه جورايي احساس بدي داشت درباره اينكه لارا رو گيج كرده.

 

اون دختر با ناراحتي هوفي كشيد و برگه صورتي رنگ رو روي ميزش انداخت: خيلي متاسفم... امروز هفته دوميه كه دارم اينجا كار ميكنم و فكر كنم يه دست و پا چلفتي به تمام معنا شدم... نميدونم چرا فكر كردم قراره فردا اينجا باشيد.

دوباره لبخندي به صورتش برگشت و برگه بزرگ تري رو از جلوش برداشت. بعد در حالي كه داشت به پيتر نگاه ميكرد ادامه داد:

-شما بايد "ديميتري اسمردياكف" باشيد...

 

پيتر لبخندي زد و وقتي متوجه شد اسمي كه زن گفت روسيه جواب داد: "da" (به روسي: بله)

 

لارا سرش رو تكون داد و به ند نگاه كرد و شما هم...؟

و منتظر شد تا ند جواب بده.

 

ند دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما متوجه شد اسمي كه ميخواد بگه با چيزي كه روي برگه توي دست دختر هست تفاوت داره. پس خنده ايي كوچيك كرد و سرش رو تكون داد: همون چيزي كه توي گواهي تولدم نوشته شده و احتمالا شما هم داريد ميخونيدش.

 

لارا خنده ايي كرد و در حالي كه از جاش بلند ميشد جواب داد: خيله خب آقاي "تومز"... نفر سوم با شما نيست؟

 

پيتر سرش رو تكون داد و طوري كه انگار چيزي يادش اومده جواب داد: اوه درسته... اون يكي پسره...

 

لارا با تعجب لب هاش رو بهم فشرد و گفت: آه... به من گفتن نفر سومتون يه دختر بوده...

بعد به برگه توي دستش نگاه كرد و ادامه داد: "گوئن استيسي"...؟

 

صداي دخترونه ايي از پشت سرشون اومد: اينجام!

 

پيتر و ند به طرف صدا، روي پاشنه پاشون چرخيدن و در كمال تعجب به صورتي آشنا برخوردن: ام جي

اون اينجا چيكار ميكرد؟ پيتر ناخودآگاه اخم ريزي روي صورتش تشكيل شد و به ام جي نگاه كرد. اما ام جي فقط نگاهي كوتاه به پيتر انداخت و بعد به لارا نگاه كرد.

 

اون دختر لبخند شيريني، كه پيتر كمتر يا اصلا نديده بود به لارا زد و با شناختي كه از ام جي داشت ميدونست كه اين يكي از لبخند هاي تقلبي شه. ام جي به پيتر و ند نزديك تر شد و كنارشون ايستاد. پيتر سعي كرد اخمي كه روي صورتش تشكيل شده رو از بين ببره و عادي رفتار كنه. حدااقل به اندازه ايي كه اضطرابش بهش اجازه ميداد.

 

 اون تعجب كرده بود از اينكه ام جي اينجاست... آره. و مطمئنا كلي سوال داشت كه از اون دختر بپرسه و اوليش توي ليستش اين بود كه اون اينجا چيكار ميكنه؟ اما الان اولين نگراني اش وارد شدن به شركت و اينكه لارا دقيقا ميخواد كجا ببرتشون بود. اون پسر شايد حتي يه جورايي خوشحال بود كه ام جي اونجاست. اون باهوش بود و مثل همين الان كه نجاتشون داده بود باز هم ميتونست اين كار رو بكنه.

 

لارا به هر سه نفر نگاه كرد و بعد سرش رو تكون داد: خيله خب... مطمئنم همتون براي اينكه آقاي آزبورن رو ببينيد حسابي هيجان زده اييد.

 

پيتر و ند با نگراني بهم نگاه كردن. آخرين جايي كه ميخواستن باشن دفتر نورمن آزبورن بود. شايد لارا نميدونست پيتر كيه اما اون دو نفر مطمئن بودن آزبورن ميتونه پسر رقيبش رو بشناسه. و پسر... اونها قطعا توي دردسر مي افتادن. شايد حتي اگه همين الان هم ميتونستن از اونجا برن باز هم اتفاق خوبي در انتظارشون نبود.

 

ممكن بود به خاطر كاري كه كردن دستگير بشن؟ يعني... واقعا بي افتن توي زندان و به خاطرش چند سال اونجا بمونن؟ اگه اينطوري ميشد ام جي هيچوقت نميبخشيدش. اصلا حكم يه هويت دروغي چي بود؟ اين كار چقدر زندان داشت؟ پيتر جواب هيچكدوم از اين سوال ها رو نميدونست چون تا حالا هيچوقت توي عمرش يه كار غير قانوني نكرده بود. البته كه اون تا حالا آدم هايي رو تعقيب كرده بود و سعي كرده بود سر از كارشون در بياره اما اگه ميخواست به صورت تكنيكي حساب كنه، كاري كه انجام داده بود فقط قدم زدن توي خيابون بود نه چيز ديگه ايي.

 

اگه آزبورن صورت پيتر رو از دوربين هاي امنيتي ميديد و اون رو ميشناخت چي؟ و بعدش احتمالا به توني زنگ ميزد و ازش ميپرسيد چرا پسرخونده اش بايد وقتي به غير از يه اردوي علمي توي شركت اش بچرخه و خودشو جاي يه كارآموز جا بزنه؟ لعنتي، توني...! پيتر كاملا توني رو فراموش كرده بود. 

 

اگه توني ميفهميد كه پيتر اين كار رو كرده چي؟ اون مرد قطعا خوشحال نميشد و پيتر احتمالا تا آخر عمرش توي اتاقش زندگي ميكرد. و پپر... اون پسر از همين الان هم ميتونست نگاه نااميد و ناراحت رو توي صورت اون زن ببينه. پدر و مادر خونده اش قرار بود شديداً از كوره در برن و اين باعث ميشد پيتر احساس بدي بهش دست بده. نه به خاطر اينكه توني و پپر عصباني ميشدن، نه! به خاطر اينكه پيتر هيچوقت نتونسته بود پسري باشه كه اونها ميخوان.

 

 اما با اين حال، با اينكه اين كار استرس زيادي داشت و ممكن بود كسايي رو ناراحت كنه، ولي پيتر حتي يه لحظه هم به اين فكر نكرد كه جا بزنه و بيخيال كاري كه ميخواد انجام بده بشه.

 

پس پيتر با نگراني كه سعي داشت توي صورتش مشخص نباشه به لارا كه داشت به سمت آسانسور ميرفت نگاه كرد: اوه... مطمئنم آقاي آزبورن كار هاي مهم تري دارن... ما ميتونيم بدون مزاحمت ايجاد كردن براشون كارمون رو شروع كنيم... فقط بهمون بگيد بايد بريم كدوم طبقه.

 

لارا خنديد و بعد از اينكه جلوي آسانسور ايستاد به پيتر نگاه كرد: ميدوني... من فكر ميكردم روسي ها خشك تر از اينها باشن... از حس شوخ طبعي ات خوشم مياد ديميتري.

 

پيتر با اضطراب به زور خنده ايي كرد و سرش رو تكون داد: خب... ممنون!

 

در آسانسور شيشه ايي به آرومي باز شد و هر چهار نفر واردش شدن. لارا دستش رو به سمت صفحه كيبورد لمسي برد اما قبل از اينكه بهش دست بزنه به اون سه نفر نگاه كرد: مشكلي نيست اگه سرتون برگردونيد؟ اين يكي يه كم محرمانه است.

 

اون سه نوجوون، به آرومي دور زدن و سمت ديوار ايستادن تا لارا كدي كه ميخواست بزنه رو وارد كنه. وقتي صداي بسته شدن در اومد، اونها دوباره دور زدن.

 

پيتر نگاهي به ام جي انداخت و با صداي آرومي كه نزديك به زمزمه بود پرسيد: تو اينجا چيكار ميكني؟

 

ام جي با بيخيالي نگاهي به پيتر انداخت و دوباره به رو به رو اش خيره شد: خودتون اينجا چيكار ميكنيد؟

 

پيتر نفس عميقي كشيد تا جواب بده اما چيزي به ذهنش نرسيد. اون نميتونست حقيقت رو به ام جي بگه. هنوز نه. همه چيز هنوز خيلي براي اون پسر جديد بود و راستش حتي خود پيتر هم هنوز مطمئن نبود داره چه اتفاقي براش مي افته. 

 

البته كه اون ميدونست ميخواد با قدرت هايي كه داره چيكار كنه اما... محض رضاي خدا اون فقط سه روز بود كه تبديل به اين... ابر انسان شده بود. هنوز معلوم نبود كه چه اتفاقي قراره بي افته و براي همين هم هنوز آماده نبود كه اين خبر رو با كسي به غير از ند به اشتراك بذاره. 

 

پس بدون اينكه حرفي بزنه، نفسش رو با كلافگي بيرون داد و مثل ام جي به رو به رو نگاه كرد.

 

بعد از چند ثانيه، در آسانسور درست داخل دفتر بزرگ نورمن آزبورن باز شد. پس اين يه آسانسور فقط براي رئيس شركت بود. همه افراد از كابين بيرون اومدن و لارا به سمت ميز آزبورن رفت.

 

اونجا اتاق تقريباً بزرگي بود كه يكي از ديوار هاش تمام پنجره بود و ويو زيبايي به شهر نيويورك داشت. همه چيز از اون بالا خيلي كوچيك به نظر ميرسيد و يه جورايي پيتر رو ياد اقامتگاه قبلي كه داشت، يعني برج استارك مينداخت. درست رو به روي پنجره ها يه مبل چرمي بزرگ وجود داشت و فقط با نگاه كردن بهش هم ميتونستي متوجه بشي كه چقدر نرمه.

 

كمي اونطرف تر، ميز چوبي نورمن آزبورن با صندلي اداري بزرگ و بلندي پشتش وجود داشت و روي ميز كاملا مرتب بود. و نميتونستي چيزي جز چند تا لوازم تحرير و برگه و يه پرونده پيدا كني. همه اونها با نظم خاصي كنار هم چيده شده بودن. بالاي ميز، روي ديوار عكسي از نماي بيروني برج آزكورپ وجود داشت و زيرش تاريخي كه عكس گرفته شده نوشته شده بود.

 

ديوار ها تماماً از پاركت قهوه ايي روشني بودن و به جز ديوارِ پشت ميز عكس ديگه ايي وجود نداشت. فقط يه ساعت مشكي رنگ كه اعدادش به طور ظريفي به ديوار متصل شده بودن و ثانيه شمار سفيدش داشت به آرومي ميچرخيد اونجا بود.

 

لارا برگه ايي كه توي دستش بود رو جلوي صندلي خالي، روي ميز رئيس شركت گذاشت و بعد رو به اون سه نفر كرد: آقاي آزبورن تا چند دقيقه ديگه بهتون ملحق ميشه.

 

پيتر لبخندي زد و به لارا كه داشت برميگشت داخل آسانسور نگاه كرد: ممنون.

 

لارا در حالي كه وارد آسانسور ميشد، در جواب تشكر پيتر به هر سه نفر لبخند زد و بعد از وارد كردن كد، در آسانسور بسته شد و كابين به سمت پايين حركت كرد.

 

حالا هر سه نفر توي اون اتاق تنها بودن.

 

پيتر با قدم هاي سريع به سمت آسانسور رفت: عجله كنيد... بايد زودتر از اينجا بريم.

 

ام جي در حالي كه داشت به اطراف نگاه ميكرد پرسيد: چرا؟ مگه نميخواستيد بيايم اينجا؟

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... ما فقط ميخواستيم يه سر به اتاق عنكبوت ها بزنيم و بعد هم بريم... 

مكث كوتاهي كرد و بعد از لحظه ايي فكر كردن جمله اش رو ادامه داد.

-ميدوني... ميخواستيم بيشتر براي مقاله ايي كه ميخوايم سر كلاس تحويل بديم تحقيق كنيم.

 

ام جي سرش رو تكون داد اما هم ند و هم پيتر ميدونستن كه اون دختر باهوش تر از اين حرف هاست كه اين دروغ رو باور كنه. 

 

پيتر ميخواست دكمه آسانسور رو فشار بده كه صداي ام جي متوقف اش كرد: ما نميتونيم از آسانسور استفاده كنيم.

 

پيتر دوباره به سمت ام جي برگشت: براي چي؟

 

ام جي به سمت مبل قهوه سوخته ايي كه كنار ديوار اتاق بود رفت و روش نشست و در حالي كه موهاش روي صورتش ريخته بود به پيتر نگاه كرد: چون اون منشيه مارو ميبينه و ميپرسه چرا توي اتاق منتظر نمونديم.

 

پيتر وقتي متوجه شد حرف ام جي درسته، با كلافگي چشم هاش رو روي هم فشرد و آهي كشيد: درسته... درست ميگي.

 

ند هم كنار ام جي روي مبل نشست و به پيتر نگاه كرد: حالا بايد چيكار كنيم؟

 

پيتر سرش رو تكون داد: نميدونم... ولي نميتونيم اينجا هم صبر كنيم تا نورمن آزبورن بياد و بفهمه كه من يه كارآموز روسي نيستم.

 

ام جي با سر به سمت راست اش كه يه در چوبي بزرگ قرار داشت اشاره كرد: شايد اونجا يه راه خروج ديگه باشه.

 

ند و پيتر هر دو به در نگاه كردن و پيتر اونقدر استرس داشت كه متوجه در به اون واضحي نشده بود. معلومه كه دفتر به اون بزرگي بيشتر از يه راه خروجي داره.

 

پيتر سرش رو تكون داد: آره... آره خودشه...

 

بعد به سمت در رفت تا بازش كنه اما قبل از اينكه حتي انگشت هاش دستگيره در رو لمس كنن، با صدايي بوق مانند، خودش باز شد و درست رو به رو اش نورمن آزبورن ايستاده بود.

 

اون مرد، قد بلند بود و صورتي كشيده و استخوني داشت. بيني ايي كه به سمت پايين خم شده بود و چشم هاي آبي روشني كه انگار هميشه ميدونستن چه اتفاقي داره مي افته. اون مرد يه كت مشكي رنگ با شلوار همرنگش پوشيده بود و در حالي كه يكي از دست هاش داخل جيب اش بود با تعجب و اخم ريزي به پيتر خيره بود. نگاهي كه اون پسر هميشه توي عكس ها ديده بود و اگه ميخواست كاملا با خودش صادق باشه، كمي ازشون ميترسيد.

 

نورمن، مردي توي پنجاه سالگي اش بود كه موهاي جوگندمي داشت و رشته ايي از اونها از جلو، نزديك پيشوني اش افتاده بود. اما نه به صورتي كه ناخوشايند يا نامرتب باشه. هيچ چيز درباره نورمن آزبورن از برنامه خارج نبود و هر كسي ميتونست اين رو از نظمي كه دفتر كارش داشت متوجه بشه. 

 

پيتر ناخودآگاه قدمي به عقب برداشت و زير لب عذرخواهي كرد كه مطمئن نبود كسي به غير از خودش اون رو شنيده باشه. 

 

نورمن قدمي به داخل اتاق گذاشت و در رو بست. كفش هاي براق و مشكي رنگش، جير جير كوتاهي روي زمين مرمري اش كرد و باعث شد پيتر بخواد اسنيكرز هاي كهنه و سياهش رو بپوشونه. اون چندين جفت كفش داشت و توني هميشه بهش ميگفت كه جفت هاي جديد و تميزش رو بپوشه اما پيتر توي اين اسنيكرز ها احساس راحتي ميكرد. 

 

آزبورن يكي از ابروهاش رو بالا انداخت و كمي به پيتر نزديك تر شد: پيتر پاركر... پسر خونده توني استارك... 

بعد سرش رو به سمت ند و ام جي كه حالا از روي مبل بلند شده بودن برگردوند: ميتونم حدس بزنم كه شما هم خانوم استيسي و آقاي تومز نيستيد؟

 

ام جي و ند سرشون رو به علامت منفي تكون دادن.

 

نورمن دوباره به پيتر نگاه كرد و اون پسر يه جورايي مطمئن بود كه آزبورن حالا عصباني به نظر مياد. 

 

نورمن پرسيد: براي چي اينجاييد؟ از طرف استارك اومديد؟

 

پيتر سريع سرش رو تكون داد: ن... نه آقاي...

 

اخم نورمن بيشتر شد. طوري كه انگار پيتر حرف اشتباهي زده: نكنه استارك اونقدر بيچاره شده كه سه تا بچه رو براي جاسوسي ميفرسته؟

 

پيتر اخم سردرگمي كرد و دوباره سرش رو به نشونه منفي تكون داد: چي؟! جاسوسي؟ نه آقاي آزبورن... ما فقط...

 

صداي پيتر با خنده ناگهاني نورمن قطع شد. اون مرد دست هاش رو بهم زد و در حالي كه چشم هاش رو روي هم ميفشرد خنده ايي كرد. با اين كار چروك هاي زيادي دور چشم هاش مي افتاد و دندون هاي جلوش كه از هم فاصله داشتن مشخص ميشد.

 

پيتر با تعجب سرش رو چرخوند و با حالتي سوالي به ام جي و ند نگاهي انداخت اما اون دو نفر هم به اندازه پيتر گيج شده بودن و نميدونستن بايد چه عكس العملي نشون بدن.

 

اون مرد، سري تكون داد و صداي خنده اش آروم تر شد. بعد در حالي كه لبخند بزرگي روي لب داشت، چشم هاش رو باز كرد و دستش رو توي هوا تكون داد: فقط يه شوخي كوچيك بود آقاي پاركر... اميدوارم ناراحت نشده باشي...

بعد دستش رو به سمت پيتر برد: نورمن آزبورن... خوشحالم كه بالاخره رو در رو باهات ملاقات ميكنم.

 

پيتر لبخندي زد و خنده كوتاهي از بين لب هاش بيرون داد. اون هنوز هم مطمئن نبود بايد چيكار كنه. اما فقط با نورمن دست داد و سرش رو تكون داد: منم همينطور آقاي آزبورن.

 

نورمن در حالي كه لبخند ميزد سرش رو تكون داد: واو... از نوع دست دادنت خوشم مياد، محكم و قويه...

بعد، وقتي دستش رو از پيتر جدا كرد به سمت ام جي و ند رفت: و شما...؟

 

ند سريع با نورمن دست داد: ليدز... ند... يعني... ند ليدز.

 

نورمن قدم كوتاهي به سمت ام جي برداشت و قبل از اينكه چيزي بپرسه، ام جي خودش رو معرفي كرد و دستش رو به سمت نورمن برد: ميشل جيمز.

 

نورمن با ام جي هم دست كوتاهي داد و بعد به سمت ميز كارش رفت: خب آقاي پاركر... از اونجايي كه شما كار آموز هاي جديد نيستيد، چه كاري ميتونم براي تو و دوستات انجام بدم؟

 

پيتر، قبل از اينكه به سمت آزبورن برگرده، نگاهي به زمين مرمر مشكي زير پاش انداخت و سعي كرد بهونه ايي جور كنه. بعد خنده ايي كوتاه و خجالتي از دهنش بيرون داد و به سمت ميز نورمن رفت و كمي بهش نزديك تر شد.

 

اون پسر جواب داد: راستش... آقاي آزبورن ما فقط... جمعه كه اومديم اينجا عاشق شركت و كارايي كه توش ميكنن شديم... منظورم اينه كه بخش تحقيقاتي و اون عنكبوت هاي راديواكتيوي...؟ خداي من!

 

آزبورن خنده كوتاهي كرد و سرش رو تكون داد: ممنونم آقاي پاركر.

 

پيتر ادامه داد: و... فقط ميخواستيم دوباره شركت رو ببينيم چون... خيلي جاهاشو از دست داديم...

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد: و واقعا متاسفم بابت سوتفاهمي كه با منشي تون پيش اومد...

 

نورمن دستش رو توي هوا تكون داد و اخم ريزي كرد: نه... نه... اصلا...

بعد به صندلي اش تكيه داد و در حالي كه يه روان نويس رو توي انگشت هاش تكون ميداد ادامه داد: ميدوني پيتر من هم يه پسر دارم... همسن خودت. اسمش هريه...

 

پيتر هم به نشونه موافقت سرش رو تكون داد. اون هري رو از اخبار و عكس ها ميشناخت. يه پسر چشم آبي با صورتي خشك و جدي درست مثل پدرش.

 

نورمن ادامه داد: و اگه اون هم به اندازه تو و دوستات به اين شركت علاقه نشون ميداد اونوقت من خوشحال ترين مرد روي زمين ميشدم...

اون مرد تكيه اش رو از روي صندليش برداشت و ايستاد. بعد از ايستادن، به سمت در اتاقش قدم برداشت: تو و دوستات امروز مهمون آزكورپ هستيد... لطفا هر جايي كه دوست داشتيد بريد و هر چقدر عكس خواستيد بگيريد. 

 

پيتر لبخند بزرگي زد و همراه با ام جي و ند به سمت در رفتن كه نورمن براي اونها باز كرده بود. هر سه از در خارج شدن و بعد رو به آزبورن دور زدن.

 

پيتر سرش رو تكون داد: فقط... راستش... نميدونم شما چقدر توني رو ميشناسيد ولي... اگه اون بفهمه كه امروز اينجا بودم...

 

آزبورن لبخند اطمينان بخشي به اون پسر زد و دستش رو به سمت پيتر برد: رازت پيش من امنه پيتر.

 

پيتر خنده ايي كوتاه همراه با يه لبخند از دهنش بيرون داد و با نورمن دست داد: ممنون آقاي آزبورن.

 

نورمن بعد از اينكه از پيتر جدا شد، قدمي از عقب به داخل اتاق برداشت و با لبخندي كه روي لبش مونده بود به هر سه نفر نگاه كرد: از بازديدتون لذت ببريد.

و بعد در چوبي بزرگ اتاقش رو بست.

 

ند با ناراحتي نوچي كرد و گفت: مرد... فراموش كردم ازش امضا بگيرم.

 

پيتر قدمي به عقب رفت و به ام جي و ند نگاه كرد: خيله خب... زود باشيد بايد بريم.

 

ند رو به اون پسر شد: بيرون؟

 

پيتر اخم ريزي كرد: چي؟! معلومه كه نه! ما اينهمه راه تا اينجا نيومديم كه بدون هيچي برگرديم.

بعد اون پسر شروع به راه رفتن توي راهرو كرد و ام جي و ند هم دنبالش رفتن.

 

چند متر اونطرف تر دو تا آسانسور نزديك به هم وجود داشتن كه هر سه نوجوون طرف اون آسانسور تا رفتن.

 

پيتر به ام جي نگاه كرد و پرسيد: تو داشتي ما رو تعقيب ميكردي؟

 

ام جي سرش رو به سمت پيتر برگردوند و اون رو به نشونه منفي تكون داد: نه.

 

ند اخم كرد: پس چطوري تو هم امروز اينجا بودي؟

 

ام جي به ند نگاه كرد: چرا شما امروز توي آزكورپ بوديد؟

اون دختر دوباره سوال رو با سوال جواب داد.

 

پيتر و ند بهم نگاه كردن و وقتي متوجه شدن نميتونن به اين سوال جواب بدن، ساكت موندن.

 

وقتي اون سه نفر به آسانسور رسيدن، پيتر دكمه اش رو لمس كرد و منتظر موندن تا يكي از كابين ها به بالا برسه.

 

بعد از چند دقيقه، يكي از آسانسور ها بالاخره به طبقه بالا رسيد و وقتي درش باز شد هر سه نفر واردش شدن.

 

ند هر دو دستش رو توي جيب هاي سوييشرتش كرد و پرسيد: خب... چطوري قراره بريم سراغ اون عنكبوت ها.

 

پيتر نيم نگاهي به اون پسر انداخت  سرش رو تكون داد: يه راهي براش پيدا ميكنيم.

 

البته اينطوري نبود كه پيتر براي اين كار فكري نكرده باشه. از اونجايي كه اون پسر ميدونست بعضي از در هاي داخل شركت، از جمله در اتاق عنكبوت ها با كارت هاي مخصوص كاركن ها باز ميشن، پيتر تصميم داشت اون كارت هاي مخصوص رو از يه نفر قرض بگيره و بعداً جايي بذارتش كه قابل پيدا كردن باشه. اما مطمئناً چيزي در اين باره به ند نگفته بود چون اگه اين كارو ميكرد، ند بي دليل وحشت ميكرد و ممكن بود همه چيز رو خراب كنه.

 

ند اخم كرد: اما... پيتر نميشه كه همينطوري بدون نقشه بريم جلوي در و اميدوار باشيم خودش به صورت جادويي باز بشه.

 

پيتر نگاهي به اون پسر انداخت و سرش رو تكون داد: مشكلي پيش نمياد ند. بهم اعتماد كن.

 

صداي ام جي باعث شد پيتر سرش رو به سمت اون دختر برگردونه: چه بلايي سر عينكت اومده؟

 

پيتر لبخند خجالتي زد و شونه اش رو بالا انداخت: فقط... فكر كردم بهتره يه قيافه جديد رو امتحان كنم.

 

ام جي هم لبخند كوچيكي زد و تيكه ايي از موهاي فرفري شو پشت گوشش داد: اينطوري چشمات بيشتر معلوم ميشن... ازش خوشم مياد.

 

پيتر تك خنده ايي كوتاه و خجالتي كرد و در حالي كه داشت به زمين نگاه ميكرد زير لب تشكر كوچيكي كرد.

 

آسانسور تو يكي از طبقه ها ايستاد و يكي از كاركن هاي شركت، وارد اتاقك شد. مرد نگاهي به پيتر و بقيه انداخت و بعد رو به در ايستاد. نگاهي به مانيتور طبقه ها انداخت و وقتي فهميد با بقيه مسافر هاي آسانسور پياده ميشه فقط منتظر شد تا در بسته بشه.

 

پيتر اون مرد رو به ياد آورد. اون همون مهندس برقي بود كه روز اردوي علميشون بهش كمك كرده بود وسايل كيفش رو كه روي زمين ريخته جمع كنه.

 

پيتر نگاهي به جيب مرد انداخت و متوجه شد كارتي با سنجاق مخصوص بهش وصله. به ام جي كه اون هم مثل پيتر به كارت ديد داشت نگاه كرد و با سر به كارت اشاره كرد. طوري كه انگار داشت از اون دختر ميپرسيد برداشتنش كار عاقلانه ايي به نظر مياد يا نه.

 

ام جي هم نگاه كوتاهي به كارت، صاحب كارت و بعد پيتر انداخت. اون دختر سرش رو به نشونه موافقت تكوني داد و چيزي نگفت.

 

پيتر نفسش رو از بيني بيرون داد و انگشت هاش رو آروم به سمت جيب مرد برد. اما اون مرد همون لحظه تكوني خورد و به سمت پيتر برگشت: هي...

 

پيتر سريع دستش رو پايين آورد و وقتي روي تگ اسمش رو خوند يادش اومد كه اسم اون مرد مكس ديلن بود. پيتر سرش رو تكون داد: ه...هي...

 

مكس خنده ايي كرد و عينكش رو روي صورتش بالاتر برد: من تو رو از جايي نميشناسم؟ واقعا آشنا به نظر مياي.

 

پيتر لب هاش رو بهم فشرد و به ند و ام جي نگاه كرد: آم... فكر نكنم آقا.

 

مكس ناگهان سرش رو تكون داد: اوه درسته... دو روز پيش با مدرسه ات اومدي اينجا... كمكم كردي برگه هاي توي كيفم رو از زمين جمع كنم... يادته؟

 

پيتر، طوري كه انگار حالا يادش اومده باشه سرش رو تكون داد: اوه... درسته درسته... 

 

و خوشحال بود قبل از اينكه مكس بتونه چيز ديگه ايي بگه، آسانسور بالاخره ايستاد و درش باز شد.

 

پيتر نگاهي به بيرون انداخت و بعد به مكس: خب... فعلا آقاي ديلن!

 

بعد با سرعت از جلوي مكس رد شد و طوري وانمود كرد كه انگار اتفاقي بهش تنه زده و با اين كار تونست كارت مرد رو از سنجاقش جدا كنه.

 

بدون اينكه برگرده سمت مكس گفت: اوه... ببخشيد!

 

-مشكلي نيست... فعلا بچه ها!

 

هر سه نفر با قدم هاي سريع از آسانسور دور شدن و وارد فضاي بزرگي شدن كه روز جمعه هم داخلش بودن. مكس هم بعد از چند ثانيه از آسانسور خارج شد و به سمت يه راهرو رفت.

 

ام جي به پيتر نگاه كرد: برداشتيش؟

 

پيتر لبخند كوچيكي زد و كارت رو جلوي ام جي گرفت.

 

ند با تعجب اخمي كرد و كارت رو از دست پيتر گرفت: اين چيه؟

 

پيتر به ند نگاه كرد: همون كارتي كه ميتونيم باهاش بريم تو اتاق عنكبوت ها

 

چشم های ند با دیدن اون کارت، گرد شد و اخم عمیقی بین ابروهاش نشست: زده به سرتون؟! اگه بفهمه میدونین میتونه ازمون شکایت کنه؟

 

پیتر لبخند نیم بندی زد و كارت رو از ند پس گرفت. بعد سعی کرد دوست همیشه مضطربش رو آروم کنه: آروم باشه مرد...گفتم که بهم اعتماد کن.

 

ند با كلافگي آهي كشيد و به سمت راهرويي كه وارد اتاق كوچيك تري ميشد قدم برداشت. و پيتر هم خوشحال از اينكه لازم نبود بيشتر از اين بهترين دوستش رو قانع كنه، باهاش همراه شد.

 

اون سه نفر از اتاقي كه پر از وسايل آزمايشگاهي بود گذشتن و وارد راهرويي با ديوار ها و زمين خاكستري رنگي شدن كه اتاق عنكبوت هاي راديو اكتيوي داخلش بود.

 

پيتر با قرار دادن کارت روی مانیتور مخصوص، در رو با صدای "تیک" کوچیکی باز كرد و پسر ریز نقش تونست نفس راحتی بکشه. 

 

قبل از ورودش به اتاق، سمت ام جی برگشت و سینه به سینش قرار گرفت. يكي بايد پشت در ميموند و اگه كسي قرار بود وارد اتاق بشه بهشون خبر ميداد.

 

-هی...ام... میشه تو...اینجا بمونی...؟ اگه يكي بخواد بياد اين سمتي... يكيمون بايد اين طرف اتاق بمونه كه بتونه خبرمون كنه.

با استرس گوشه ی ابروش رو خاروند و به جای چشم های قهوه ايي دختر، نگاهش روی سراميك های راهرو میچرخید.

 

ام جي نگاهي به ند انداخت: چرا ند اينجا نمونه؟

 

پيتر به خاطر اينكه زيادي به ام جي نزديك بود، همچنان از ارتباط چشمي دوري ميكرد: ند توي موقعيت ها حساس افتضاحه و... آخه تو خیلی خوب بلدی تو اين مواقع چیکار کنی.... میفهمی که چی میگم؟!

 

ام جي موهای بلند و مجعدش رو پشت گوشش فرستاد و حرف پسر رو تایید کرد: آره باشه... فقط...!

انگشت اشارش رو سمت پیتر گرفت.

 

-بعدش هر دو تاتون یه توضیح مفصل بهم بدهکاريد بازنده ها!

 

لبخند پیتر عمیق تر شد و بالاخره جرئت کرد تو تیله های خوش رنگ دخترک نگاه کنه؛ نمیخواست بی دست و پا جلوه کنه ولی واقعا اون چهره و شخصیت زیادی دوست داشتنی و خیره کننده بود.

 

با کشیده شدن آستینش توسط ند، به دنیای اطرافش برگشت و وقتي وارد شد، در اتاق رو بست.

 

ند به قفسه ی شیشه ای عنکبوت ها خیره شد و پرسيد: خب... حالا میخوای یکی از این ها رو برداری...؟ يعني واقعا ميخواي بگيريش تو دستت و بذاريش توي شيشه؟

 

پيتر در حالي كه به عنكبوت هاي پشت شيشه خيره بود، آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و جواب داد: آره.

دست های خیس از عرقش رو به پشت شلوارش کشید و جلوتر رفت تا دید بهتری به قفل شيشه ايي داشته باشه؛ اون پسر تمام دیشب رو صرف گشتن تو یوتیوب و دیدن فیلم هایی  برای باز کردن قفل با سنجاق کرده بود.

 

و لعنت بهش! اون قرار بود يكي از همون سنجاق ها رو دقيقا توي جيب پشتي شلوارش داشته باشه. اما حالا اون شئ فلزی کوچیک رو هیچ جای جیبش حس نمیکرد.

 

پيتر با كلافگي چشم هاش رو روي هم فشرد: لعنتی فکر کنم سنجاق قفلی رو جا گذاشتم.

به موهاش چنگ زد و کل اتاق رو از نظر گذروند.

نمیتونست حالا که تا اینجا اومده، بیخیال همه چیز بشه و دست خالی بگرده. شايد اين كارما بود. كارت يه مرد بيچاره رو دزديده بود و حالا بايد اينطوري جواب كار اشتباهشو ميداد. 

اون پسر سمت كوله اش رفت و سعي كرد چيز ديگه ايي براي باز كردن قفل پيدا كنه.

 

همون موقع، اون سمت در ام جي به ديوار نزديك اتاق تكيه داده بود و تظاهر ميكرد كه داره با گوشيش كار ميكنه اما بيشتر از اينكه حواسش به بازي كه داره انجام ميده باشه، سعي ميكرد به اطرافش توجه كنه تا توي دردسر نيوفتن.

 

ام جي بيشتر مواقع آروم بود. چيز زيادي نميتونست اون رو هيجان زده كنه يا باعث بشه قلبش با سرعت بالا بتپه. اما به خودش اعتراف ميكرد كه امروز كمي هيجان زده است. فقط... يه كم. و خب كسي هم نميتونست سرزنشش كنه، هيچكس هر روز از خواب بيدار نميشد و با خودش فكر نميكرد كه اون روز قراره بره به يه شركت بزرگ و اونجا يه عمليات مخفي انجام بده.

 

البته عمليات مخفي كه ام جي هنوز هم نميدونست چيه. مهم نبود كه پيتر بالاخره بهش ميگه كه چرا اومده اونجا و كارش چيه يا نه. دير يا زود اون دختر متوجه ميشد. توي همون چند دقيقه، ام جي به چيز هاي غير عادي زيادي از پيتر برخورده بود و يه ليست ذهني ازشون تهيه كرده بود: 

" ١- پيتر ديگه عينك نميزد.

٢-اون قطعا نميخواست منشي بفهمه پيتر واقعا كيه.

٣-پيتر نميخواست با نورمن آزبورن رو در رو بشه.

و ٤-اون پسر ميخواست وارد قسمتي بشه كه مشخصاً براي عموم غير قابل ورود بود."

 

ام جي اگه پيتر رو نميشناخت، با تمام گزينه هايي كه توي ليستش داشت ميتونست كاملا با نورمن آزبورن موافق باشه و حدس بزنه كه اون پسر براي جاسوسي به شركت برگشته. اما اين ممكن نبود. ام جي ميدونست كه پيتر همچين آدمي نيست و آخرين كاري كه ممكنه بكنه جاسوسي كردنه. پيتر... شيرين و دوست داشتني بود.  

 

چند دقيقه بيشتر از موندن ام جي اونجا نگذشته بود كه صدايي از ته راهرو و سمت قسمت تحقيقاتي اومد: ميدونم... ميدونم بيف... مطمئنم فقط تو خونه جاش گذاشتم... مانيتور اتاق عنكبوت ها خراب شده و بايد امروز درستش كنم.

 

ام جي سرش رو بالا گرفت و متوجه شد دو نفر دارن به سمت اون ميان. يكيشون همون مردي بود كه پيتر كارت رو از جيبش برداشته بود و اون يكي يه مرد ديگه بود كه يه لباس سرهمي سفيد تنش بود و روي سينه اش كلمه "كاركن" چاپ شده بود.

 

ام جي سريع وارد قسمت كانتكت هاش شد و به پيتر زنگ زد. 

 

بعد از چند ثانيه كوتاه پيتر جواب داد: ام جي؟

 

-پيتر... بيايد بيرون... دو نفر دارن ميان تو اتاق.

 

پيتر اول ساكت بود اما بعد از چند لحظه جواب داد: بايد از اتاق دورشون كني.

 

ام جي اخم كرد: چي؟

 

-لطفا... ما هنوز هيچ كاري نكرديم! 

 

ام جي آه كوتاهي كشيد و از ديوار دور شد: خيله خب.

 

بعد از اينكه گوشيش رو قطع كرد، به سمت دو مرد قدم برداشت و لبخند كوچيكي تحويلشون داد: آقايون...

 

وقتي تونست توجه مكس و بيف رو به خودش جلب كنه و اون دو مرد سر جاشون ايستادن، دستش رو داخل جيب شلوارش كرد و دفترچه و خودكاري كه هميشه اونجا نگه ميداشت رو بيرون آورد: اسم من ميشله و براي سايت خبري "سان" كار ميكنم... حتما اسمش به گوشتون خورده؟

 

هر دو مرد به علامت منفي سرشون رو تكون دادن. معلومه كه تا حالا چيزي از يه سايت كه ام جي همين الان اسمش رو از خودش در آورده بود نشنيده بودن.

 

ام جي سرش رو تكون داد: در هر صورت... من اومدم اينجا كه چند تا سوال از كاركن ها درباره شركت بپرسم و اميدوار بودم شما بتونيد بهم كمك كنيد؟

 

مكس لبخند بزرگي روي لبش شكل گرفت و دستش ناخودآگاه به سمت موهاش رفت تا اونها رو صاف كنه. بعد دسته عينكش رو گرفت و اون رو به سمت بالا هل داد: حتما ميشل!

 

اما بيف، پيرمردي كه اخم بزرگي روي صورتش داشت به اندازه مكس خوشحال به نظر نميومد. انگار كه حوصله چيزي مثل مصاحبه و سوال و جواب كردن رو نداشت. 

 

پس دست به سينه شد و به سر تا پاي ام جي نگاه كرد: به قيافت نمياد خبرنگار باشي...

اون مرد لهجه كانتري غليظي داشت.

-كارتت كو؟

 

ام جي خودكارش رو توي انگشت هاش چرخوند و سوال اون مرد رو تكرار كرد: كارتم؟

 

بيف سرش رو تكون داد و هنوز هم اخم از صورتش كنار نرفته بود: آره... كارت خبرنگاري ات رو ببينم.

 

ام جي لبخند ريزي زد: از اونجايي كه تازه چند روزه توي سايت استخدام شدم هنوز كارتم صادر نشده. بهم گفتن دوشنبه ميتونم...

 

بيف با بي حوصلگي روي پاشنه پاش دور زد و به سمت در رفت: بيا بريم مكس...

 

مكس با تعجب نگاهي به ام جي كرد و بعد دنبال بيف رفت: ولي... اون ميخواست ازمون سوال بپرسه.

 

ام جي هم دنبالشون رفت و سعي كرد بهونه ديگه ايي جور كنه: ببخشيد... ولي...

 

بيف سرش رو تكون داد و كارتي از جيبش بيرون كشيد: اون فقط دروغ ميگه.

 

بعد، قبل از اينكه ام جي بتونه كاري بكنه، مرد كارت رو به حسگر در نزديك و بازش كرد. و در كمال تعجب، ام جي كسي رو توي اتاق نديد. اونجا كاملا خالي بود.

 

بيف عقب كشيد تا مرد ديگه وارد اتاق بشه: بفرما مكس... حالا ميتوني هر چي رو كه ميخواي درست كني.

 

ام جي نفسش رو بيرون داد و چند قدم عقب رفت.

 

مكس لبخندي تشكر آميز به بيف زد و بعد به ام جي نگاه كرد: متاسفم ميشل... ولي فكر كنم من هم بايد به كارم برسم.

 

ام جي سرش رو تكون داد و لبخند زد: هميشه ميتونم يكي ديگه رو پيدا كنم.

 

بيف سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه نميتوني دختر... حالا بهتره از اين ساختمون بري بيرون وگرنه حراست اين كارو برات انجام ميده.

بعد، بدون اينكه جوابي از ام جي بخواد، دور زد و به سمت جايي كه ازش اومده بود قدم برداشت.

 

ام جي به در اتاق عنكبوت ها كه حالا داشت بسته ميشد نگاهي انداخت و كمي ازش فاصله گرفت. قرار نبود بره اما نميخواست جايي هم وايسه كه اون پيرمرد دوباره ببينش. نميدونست چطور ممكن بود اما پيتر و ند از اتاق بيرون اومده بودن. يعني... ممكن نبود كه بتونن داخل اون اتاق كوچيك كه هيچ جايي براي قايم شدن نداشت مونده باشن و اون مرد... مكس تا حالا نديده باشتشون.

 

اتفاقي كه توي اتاق افتاده بود، اين بود كه پيتر در حالي كه داشت سعي ميكرد راهي براي ورود به اونطرف در شيشه ايي پيدا كنه، تونست بشنوه كه ام جي توي دور نگه داشتن دو نفري كه اونجا بودن موفق نيست و بعد يادش اومد كه حالا قدرت هاي ابرانساني داره. و از اونجايي كه يكي از اون قدرت ها چسبيدن به هر نوع سطح صافي بود، اون پسر كفش هاش رو در آورد، اونها رو بهم گره زد و توي دستش انداخت، و وقتي ند يه جورايي به كمرش آويزون شد از ديوار بالا رفت و روي سقف چسبيد.

 

حالا مكس هم باهاشون توي اتاق بود و در حال بررسي مانيتور هولوگرامي بود كه تصويرش مدام پِر پِر ميكرد و قطع ميشد. اون مرد روي زانوهاش خم شد و با انگشت شست اش قسمتي از زمين رو لمس كرد. با اين كار، يكي از كاشي ها باز شد و آداپتور هولوگرام كه روي پايه ايي نصب شده بود ازش بيرون اومد. و اين كار باعث شد تصوير كاملا قطع بشه.

 

مكس آداپتور رو با فشاري كوتاه از پايه اش جدا كرد و مشغول چك كردنش شد. بعد، در حالي كه به خاطر تمركز اخمي ريز روي صورتش داشت زير لب نوچي كرد و سرش رو تكون داد: اوهوم... همونطور كه فكرشو ميكردم...

 

بعد دستش رو به سمت جعبه ابزارش برد و دنبال چيزي گشت. وقتي نتونست وسيله مورد نظرش رو پيدا كنه، آداپتور رو با احتياط روي زمين گذاشت و اين بار با دقت بيشتري مشغول گشتن شد. وقتي بعد از چند لحظه نتونست چيزي رو كه ميخواست پيدا كنه، با كلافگي فحشي زير لب داد و از جاش بلند شد: خدا لعنتت كنه مكس... اول كارتت حالا هم اين آچار لعنتي... بيف اين بار منو ميكشه!

 

بعد به سمت در رفت و وقتي دستگيره اش رو گرفت بازش كرد. با كلافگي، دوباره نگاهي كوتاه به وسايلش انداخت طوري كه انگار آچاري كه ميخواست به طور جادويي قراره پيدا بشه. اما از اونجايي كه ميدونست اين اتفاق نمي افته، آهي كشيد و از در بيرون رفت.

 

پيتر و ند، هر دو با خيال راحت، نفسشون رو بيرون دادن و پيتر به آرومي از روي سقف پايين اومد. اون حالا كه يادش اومده بود ميتونه همه جا راه بره، ميخواست از در شيشه ايي عنكبوت ها بالا بره و از فضاي خالي كه بالاي در هست، وارد بشه. بعد هم  يكي از اون عنكبوت ها رو براي خودش برداره.

 

وقتي ند روي زمين ايستاد، پيتر كوله اش رو از شونه اش پايين آورد و زيپش رو باز كرد. خوشحال بود كه شيشه ايي رو كه ميخواسته با خودش آورده.

 

ند نگاهي به اون پسر كرد: حالا ميخواي به ام جي چي بگي؟

 

پيتر كوله اش رو روي زمين گذاشت و مشغول باز كردن در شيشه شد: درباره چي؟

 

-اينكه چطوري توي اتاق قايم شديم.

 

پيتر در شيشه رو باز كرد و اون رو داخل جيب شلوارش گذاشت: نميدونم ولي قطعا نميخوام بهش بگم كه به سقف چسبيديم.

 

ند لب هاش رو بهم فشرد و قيافه تقريباً نگراني به خودش گرفت: آره ولي پيتر... اون گفت كه ازمون يه توضيح ميخواد... شايد... بايد به ام جي هم بگيم كه يكي از اينا نيشت زده...؟

 

پيتر آهي كشيد و نگاهي به ند انداخت. 

 

ند تند تند سرش رو تكون داد: باشه... خيله خب... بين خودم و خودت ميمونه!

 

پيتر هم سرش رو تكون كوچيكي داد: ممنون.

بعد بطري رو توي جيب سوييشرتش گذاشت و به سمت در شيشه ايي رفت و انگشت هاش رو بهش چسبوند.

 

و اون پسر توي كمتر از چند ثانيه، اونطرف ديوار بود. پيتر شيشه و درش رو از لباس هاش بيرون كشيد و به سمت نزديك ترين عنكبوتي كه اونجا داشت تار ميتنيد رفت.

 

اولين چيزي كه متوجه اش شد، اين بود كه ديگه حتي ذره ايي هم از اون موجودات كوچيك نميترسيد. راستش وقتي داشت وارد محفظه شون ميشد، اين فكر حتي يه لحظه هم به ذهنش نرسيد. نميدونست به خاطر هيجان زياديه كه توي اين چند دقيقه بهش وارد شده يا اين هم يه ربطي به تبديل شدنش داره...؟ هر چيزي كه بود پيتر بابتش ممنون و خوشحال بود؛ چون اين نترسيدن، كارش رو چند برابر راحت تر كرده بود.

 

از اونجايي كه اون عنكبوت آروم بود، گرفتنش كار سختي نبود و پيتر تونست توي يه حركت آروم و سريع اون موجود رو داخل شيشه بندازه و قبل از اينكه بتونه بيرون بياد درش رو ببنده. اون قبلا شيشه ايي انتخاب كرده بود كه درش مثل نمكدون روش سوراخ هاي كوچيك باشه تا عنكبوت به خاطر كمبود اكسيژن نميره.

 

وقتي كه كارش توي محفظه تموم شد، شيشه رو مثل قبل داخل جيب لباسش انداخت و از در بالا رفت. وقتي به اونطرف محفظه رسيد، بطري رو داخل كوله اش انداخت و مشغول پوشيدن كفش هاش شد: هي... يه زنگ به ام جي بزن و بپرس ميتونيم بيايم بيرون يا نه؟

 

ند سري تكون داد و بعد بيرون آوردن گوشيش از جيبش به ام جي زنگ زد.

 

پيتر بند دومين كفشش رو هم بست و وقتي ام جي به ند اطمينان داد كه بيرون اومدن از اتاق مشكلي نداره، هر دو پسر با انداختن كوله هاشون روي دوششون از در اتاق بيرون اومدن. و پيتر يادش موند كه كارت مكس رو يه جايي نزديكي جعبه ابزارش بندازه تا اون مرد بتونه پيداش كنه.

 

بعد از گذشتن ده دقيقه، مكس بالاخره آچاري رو كه ميخواست پيدا كرده بود و وارد اتاق شد. اون مرد آچار رو توي دستش چرخوند و سعي كرد به غرغر هايي كه بيف براي بار دوم بهش زده بود توجهي نكنه و به كارش برسه.

 

وقتي روي زانوهاش خم شد، كارتش رو كه روي زمين افتاده بود ديد و با تعجب برش داشت: لعنتي... تو اينجا چيكار ميكني؟

 

بعد نفسش رو بيرون داد و كارت رو داخل جيب لباسش گذاشت و براي اطمينان دكمه اش رو بست تا دوباره گمش نكنه. انگار صبح كاملا اشتباه ميكرد، امروز قطعا چيز جديدي قرار نبود اتفاق بي افته. فقط همون مزخرفات قديمي و كار هاي هميشگي. داستان زندگي اون مرد همين بود. 

 

مكس آداپتور رو از روي زمين برداشت و سرش رو تكون داد: درسته... امروز از آقاي آزبورن خبري نيست مكس... شايد فردا روزت باشه مگه نه؟ 

 

وقتي مشكل كوچيك وسيله رو حل كرد، كيف ابزارش رو جمع كرد و آداپتور رو به سمت پايه اش برد تا بهش وصلش كنه. و اين كار، به خاطر اينكه ديد كاملي به پايه نداشت كمي سخت بود. اون مرد سرش رو بالا گرفته بود و در حالي كه به سمت ديگه ايي خيره بود، آداپتور رو به پايه اش فشرد. و قبل از اينكه خودش بدونه چه اتفاقي افتاده، موج بزرگي از برق به بدنش منتقل شد.

 

مكس از داد و شوك فريادي كشيد و چند متري به عقب پرت شد. احساس ميكرد تمام بدنش مثل نبض ميتپه و همه جا ناگهان داغ شده. نميدونست چرا اما تقريباً مطمئن بود كه قلبش براي ثانيه ايي ايستاد و دست از كار كردن كشيد. 

 

موج درد دوباره توي بدنش مكس پيچيد و باعث شد از بين دندون هاش هيس بلندي بكشه و چشم هاش رو روي هم فشار بده. دست هاش ميلرزيدن و توانايي اينكه تكيه اش رو از روي ديوار برداره نداشت. حالا قلبش، برعكس وقتي كه احساس ميكرد ايستاده، چندين هزار بار در ثانيه ميتپيد و باعث شد كه نفس هاي مكس به شدت سريع و نا منظم بشه.

 

موجي از انرژي كه نميدونست از كجا اومده، باعث چشم هاش كاملا باز بشن و ناخودآگاه صدايي از گلوش بيرون بده. بدنش هنوز ميلرزيد اما اين بار از روي شوك يا درد نبود. اين بار از روي قدرت بود. انگار كه چيزي جديد توي بدنش در حال شكل گرفتن بود كه مكس كاملا نميتونست باهاش ارتباط برقرار كنه. و اگه توي اون لحظه، به دست هاش نگاه ميكرد ميتونست ببينه كه فقط براي چند ثانيه كوتاه رگ هاش به رنگ آبي روشني در اومدن.

 

چيزي كه مكس نميدونست اين بود كه مارماهي هايي كه پنج ماه پيش بهش حمله كرده بودن، فقط يه سري مارماهي عادي نبودن. اونها درست مثل عنكبوت هاي توي اون اتاق جهش يافته بودن و هيچكس نميدونست اگه يه انسان بهشون برخورد كنه چه اتفاقي براي اون فرد مي افته. 

 

و حالا، بعد از پنج ماه، اين برق گرفتگي شديد كه توي اين اتاق براي مكس اتفاق افتاد، پروسه تبديل شدن اون مرد رو به آدم غير عادي تكميل كرد. چيزي كه مكس هنوز متوجه اش نشده بود. 

 

اون مرد، وقتي احساس كرد كه حالا بدنش كمي آروم تر شده، از جاش بلند شد و كمي دست هاش رو كش داد. بعد دستي به صورتش كشيد و بعد از كشيدن نفس عميقي اين بار سعي كرد با دقت بيشتري آداپتور رو سر جاش برگردونه. 

 

و اون مرد، قرار بود تا چند ساعت ديگه وقتي خودش رو توي آينه خونه اش ميبينه، متوجه بشه كه حالا رنگ چشم هاش از قهوه ايي تيره، به آبي يخي و روشني تغيير پيدا كردن. براي هميشه...!

 

 

Notes:

خب خب... مكس ديلن هم كه بالاخره تبديل شد و همونطور كه ممكنه فهميده باشيد قيافه اش با الكترو تو فيلم فرق داره
و قطعا در آينده درباره تبديل شدن مكس و قدرت هاش بيشتر ميخونيم.
نظرتون درباره اين پارت چي بود؟ دوستش داشتين؟

كودو و كامنت هم فراموش نكنيد❤️