Actions

Work Header

Rating:
Archive Warning:
Fandom:
Characters:
Additional Tags:
Language:
فارسی
Stats:
Published:
2021-01-22
Completed:
2023-11-15
Words:
207,098
Chapters:
20/20
Comments:
53
Kudos:
178
Bookmarks:
2
Hits:
1,484

spider-man: home truth

Summary:

-نميتوني اين كار رو با اون بچه بكني ريچ.
توني،بدون اينكه سرش رو تكون بده و نگاهش رو از كفش هاي راحتي اش بگيره،با صداي آروم اما محكمي گفت.

-منم نميخوام كه پيتر اينجا بمونه توني.ولي فكر ميكني چاره ديگه ايي هم داريم؟
با اين حرفي كه از دهن ريچارد در اومد،اخم بزرگي روي صورت پيتر شكل گرفت.

"يعني قرار نيست بريم خونه؟"
پيتر از خودش سوال كرد.

Notes:

A home truth:
اين اصطلاح،در مواقعي به كار برده ميشود كه حقيقتي تلخ و ناراحت كننده،حقيقتي كه شنيدن اش سخت است،گفته يا برملا ميشود

_________________

اول از همه: سلام! :)
براي كسايي كه من رو نميشناسن،من مري ام و ١٩ سالمه:)
ايده اين بوك حدود چهار ماه پيش به ذهنم رسيد و قبل از اينكه شروع به تايپ كنم چند ماهي روش كار كردم كه تا اونجايي كه بتونم يه داستان خوب بنويسم.
و حالا هم كه پابليشش كردم و دارم با شما به اشتراكش ميذارم،خيلي هيجان زده ام و اميدوارم كه دوستش داشته باشيد.
زمان آپ فعلا نامشخصه چون ميخوام پارت هاي طولاني بنويسم و خب اين كار يه كم تايم ميبره.اما تا اونجايي كه بتونم سعي ميكنم بين آپ ها وقفه هاي خيلي طولاني نيوفته:)

اين داستان هيچ ربطي به فيلم هاي spider-man:homecoming و spider-man:far from home نداره و داستان كاملا مجزايي داره :)

خب...چند تا كلمه هست كه من هر چي گشتم،معادل فارسي خيلي خوبي براشون پيدا نكردم تصميم گرفتم از همون انگليسي شون استفاده كنم.اما اينجا براتون مينويسم معني اون كلمه ها چي هستن.

١-اسپايدر-من:مرد عنكبوتي
٢-وِب شوتر: تار زن/تار انداز
٣-پاترولينگ:گشت زني (گشت زني هايي كه پيتر براي نجات دادن مردم و گرفتن دزد ها و اينا ميكنه)
٤-آرك ري اكتور:اون وسيله ايي كه توني براي دور كردن تركش ها توي سينه اش ميذاشت.
٥-وار ماشين: ماشين جنگي (لقب رودي)
٦-آيرون من:مرد آهني(توني)
٧-كراش داشتن روي كسي: خوش اومدن از طرف،بدون اينكه بدونه.

فعلا همين ها به ذهنم رسيد اما اگه چيزي بخوام اضافه كنم يا يادم بياد حتما آخر اون پارت كه كلمه رو استفاده كردم معني اش رو براتون مينويسم :)❤️

شايد بعضي وقت ها از يه چيزايي كه توي فيلم هاي آيرون من،اونجرز و اينا اتفاق افتاده تعريف كنم اما سعي ميكنم اونقدر حرف يا اشاره مهمي نباشه كه اگه كسايي اون فيلم ها رو نديدن،گيج نشن.^-^

خب...حرف ديگه ايي ندارم

فقط اميدوارم داستان رو دوست داشته باشيد و لايك دادن و كامنت گذاشتن رو فراموش نكنيد🥺❤️

(See the end of the work for more notes.)

Chapter 1: chapter one

Chapter Text

“chapter one”

 

"بابا هيچوقت مشروب نميخوره"

اين اولين چيزي بود كه وقتي نوشيدني داخل دست پدرش رو ديد،توي ذهن پيتر پاركر شش ساله اومد.

"مامان داره گريه ميكنه؟"

مَري پاركر،در حالي كه روي صندلي فلزي و بلند پشت پيشخوان آشپزخونه نشسته بود،قطره اشكي رو از روي صورتش پاك كرد.اون زن،درست مثل همسرش ريچارد،موهاي قهوه تيره ايي داشت و پيتر هيچوقت اونها رو شلخته نديده بود.اونها هميشه صاف،كوتاه و شونه شده بودن.

اما امشب متفاوت بود.نه فقط به خاطر موهاي شلخته مادرش يا مشروب خوردن پدرش.پيتر نميدونست چي فرق ميكنه.شايد اينكه ريچارد اخم بزرگي روي صورتشه يا اينكه مَري كفش هاي پاشنه بلندش رو لنگه به لنگه پوشيده.اصلا شايد هم همه اينها بودن كه اون شب رو انقدر براي اون پسر عجيب كرده بود.

توني استارك و پپر پاتز،با فاصله كمي از مري و ريچارد ايستاده بودن.توني،به سينك تكيه داده بود و دست به سينه شده بود و پپر دقيقا پشت سر مري،به يخچال تكيه داده بود.كه اين يه كم غير عادي به نظر ميومد چون پيتر ميدونست كه اون زن فقط دستيار تونيه و توي پنت هوس زندگي نميكنه.

اصلا...ساعت چند بود؟ پيتر به اطراف نگاه كرد و تونست ساعت ديجيتالي كه روي ديوار آشپزخونه است رو ببينه.و همونطور كه پدرش بهش ياد داده بود،ميتونست بفهمه كه ساعت دو و هشت دقيقه است.تاريكي هوا نشون ميداد كه ساعت،قطعا نميتونه درباره دو بعد از ظهر حرف بزنه.پس پپر هميشه تا اين ساعت كار ميكرد يا اين هم امشب فقط مثل همه چيز ديگه متفاوت بود؟

ريچارد قلوپ ديگه ايي از نوشيدني توي دستش نوشيد و وقتي توي ليوان،چيزي جز خط نازك و قهوه ايي رنگي از مشروبش ديده نميشد،اون رو،روي پيشخوان گذاشت.

تنها روشني هايي كه اونجا بودن،نور كم و ملايمي كه از تنها چراغ روشن توي آشپزخونه و تمام خونه،و وسيله ايي توي سينه توني،كه به گفته پپر اسمش "آرك ري اكتور" بود ميومد.اين نور ها،به پيتر اجازه نميدادن كه بتونه همه چيز رو كاملا ببينه اما مطمئن بود كه دست هاي پدرش دارن ميلرزن.

مري دماغش رو به آرومي بالا كشيد و سرش رو تكون داد.بعد،قطره اشك ديگه ايي رو كه به تازگي از چشمش غلطيده بود رو،از پوست گونه اش پاك كرد.

پيتر ميدونست كه مادرش ناراحته و ميخواست بغلش كنه.نه فقط براي گريه كردن اون زن،نه! اون سه روزي ميشد كه پدر و مادرش رو نديده بود و وقتي امشب با سر و صدا هايي كه از آشپزخونه ميومد بيدار شد،متوجه شد كه مري و ريچارد بالاخره به برج استارك برگشتن.برجي كه چند روزي ميشد كه ميزبان پيتر بود.

شبي كه ريچارد و مري،اون پسر رو پيش توني گذاشتن،زياد براش واضح نبود چون تقريبا تمام مدت خواب بود.و وقتي صبح بيدار شد و متوجه شد كه توي تخت خودش نيست،مادرش رو صدا كرد و به جاش،بعد از چند دقيقه سر و كله زني به اسم پپر پيداش شد.

پپر بهش لبخند زد،صبح بخير گفت و ازش پرسيد كه صبحونه ميخواد يا نه اما پيتر پدر و مادرش رو ميخواست.اون پسر اونقدر ترسيده بود كه اگه پپر براش توضيح نداده بود كه يه سفر فوري براي اونها پيش اومده و به زودي برميگردن،حتما گريه ميكرد.

اون همچنين گفت كه توني يكي از دوست هاي قديمي پدر و مادرشه. اما اين يه جورايي براي پيتر عجيب بود چون تا حالا توني رو نديده بود.البته اين حرف كاملا هم حقيقت نبود،اون توني،يا همون آيرون من رو تا حالا چند باري از تلوزيون ديده بود و عاشق لباس بزرگ و قرمز رنگ اون مرد شده بود.

حالا،پيتر خوشحال بود كه پدر و مادرش برگشتن تا با هم برن خونه.اون دقيقا لحظه ايي كه مري و ريچارد رو ديد،ميخواست جيغ بزنه و توي بغل گرمشون جا بگيره.اما جو سنگيني كه تمام اتاق رو گرفته بود،اين اجازه رو بهش نداد. به جاش،پيتر پشت پيشخوان ايستاد و و به افراد اون آشپزخونه خيره شد.

-نميتوني اين كار رو با اون بچه بكني ريچ.
توني،بدون اينكه سرش رو تكون بده و نگاهش رو از كفش هاي راحتي اش بگيره،با صداي آروم اما محكمي گفت.

پيتر،چشمش رو از پدرش گرفت و به مرد ميليونر خيره شد.بر خلاف انتظارش،توي سه روزي كه اونجا بود زياد از توني خوشش نيومد. و همين،باعث شد كه پيتر يه جورايي از آيرون من هم خوشش نياد. اون مرد به سختي با پيتر حرف ميزد و وقتي هم كه ميزد،شوخي هايي ميكرد كه پيتر حتي يه كلمه از اونها رو هم نميفهميد.

فقط ميدونست كه شوخي هاي خوبي نيستن چون هر بار،پپر به اون مرد تشر ميزد و بهش چشم غره ميرفت.و توني هم با خنده ايي از روي رضايت سرش رو تكون ميداد و در حالي كه به پيتر نگاه ميكرد ميگفت:"تو كه ازش خوشت  اومد مگه نه؟" و پيتر معمولا،فقط سرش رو تكون ميداد و مرد رو تاييد ميكرد.

برعكس اون مرد،پيتر،پپر رو دوست داشت.اون زن هميشه خدا،بهش لبخند هاي گرمي ميزد و توي سه شبي كه پيتر اونجا بود،بهش كمك ميكرد پيژامه خوابش رو بپوشه و اگه سرش شلوغ نبود،كتابي رو كه مادرش براش گذاشته بود رو ميخوند. اون زن،هميشه بوي عطر شيريني ميداد و پيتر عاشق اين بود كه موهاي نارنجي رنگش،مرتب و صاف ان.اون رو ياد مادرش مينداخت.

-منم نميخوام كه پيتر اينجا بمونه توني.ولي فكر ميكني چاره ديگه ايي هم داريم؟
با اين حرفي كه از دهن ريچارد در اومد،اخم بزرگي روي صورت پيتر شكل گرفت.

"يعني قرار نيست بريم خونه؟"
پيتر از خودش سوال كرد.

اون پسر،دهنش رو باز كرد تا با اعتراض كردن،حضور خودش رو اعلام كنه:ما نميريم خونه؟

با اين صداي كوچيك،همه افراد توي آشپزخونه به سمت پيتر برگشتن.اون پسر قدمي به سمت جلو برداشت و پاهاي لخت و سردش رو،روي زمين كشيد.

-پيتر...
مري با زمزمه گفت و لبخند خسته،اما ناراحتي به پسرش زد.

اون پسر،به سمت مادرش رفت و مري با كمال ميل،پيتر رو،روي پاهاش نشوند و بغلش كرد.

ريچارد هم،لبخندي كه دست كمي از لبخند مري نداشت،تحويل پيتر داد:هي قهرمان...چرا بيدار شدي؟

پيتر،وقتي بالاخره توي بغل مري جا گرفت و سرش رو بين گردن و شونه اش جا داد،متوجه شد كه خيلي خسته است.خميازه كوچيكي كشيد و با پشت دستش،يكي از چشم هاش رو ماساژ داد.

-صداتون بلند بود.
پيتر بعد از خميازه كشيدنش گفت و دست هاي كوچيكش رو دور كتف مري حلقه كرد.

مري،يقه لباس خواب پيتر رو صاف كرد و بوسه ايي روي موهاي شلخته اش گذاشت:متاسفم...ميخواي برگردي تو تخت؟

با اين حرف،پيتر سرش رو بالا گرفت و كمي از مري دور شد تا بهش نگاه كنه.آره...اون ميخواست كه برگرده توي تخت اما قطعا نميخواست كه وقتي بيدار بشه،دوباره بفهمه كه پدر و مادرش به يه سفر ديگه رفتن.

سرش رو چرخوند و به پدرش نگاه كرد:اومديد تا منو ببريد خونه؟

با اين حرف،مري و ريچارد بهم خيره شدن.نگاهي كه به هم داشتن،نگران،ترسيده،ناراحت و حتي شايد كمي عصباني بود.نگاهي كه پيتر اصلا دوستش نداشت.

اون پسر از اينجا خوشش نميومد.اون برج زيادي بلند و بزرگ بود.طوري كه مطمئن بود يه روز توش گم ميشه و هيچكس پيداش نميكنه.تنها كاري كه ميتونست بكنه،اين بود كه تلوزيون ببينه يا توي اتاقش با وسايل كمي كه مادرش از خونه خودشون آورده بود سرگرم بشه.كه اين هم مطمئناً خوب نبود.

اون ميخواست برگرده خونه و توي اتاق خودش بخوابه.و صبح ها هم مري بيدارش كنه و براش صبحونه مورد علاقه اش رو درست كنه.پيتر ديگه نميخواست جايي باشه كه مري و ريچارد نيستن.براش مهم نبود كه اگه دارن به يه سفر ميرن.پيتر هم ميتونست باهاشون بره،مگه نه؟اون از سفر كردن خوشش ميومد.

وقتي مري و ريچارد،جواب پسرشون رو ندادن،پيتر دوباره اخم كرد:بايد برگرديم خونه!من از اينجا متنفرم!

-خب...خيلي ممنون.
توني با طعنه گفت و پپر مثل هميشه بهش چشم غره رفت.

پيتر،بدون اينكه حتي به توني نگاه بكنه،يقه لباس كشي مري رو گرفت و اون رو كشيد:بريم خونه مامان!

مري نگاه ديگه ايي به شوهرش انداخت،دهنش رو باز كرد تا حرفي بزنه و بعد دوباره به پيتر نگاه كرد.اون پسر ميتونست ببينه كه حلقه نازكي از اشك،توي چشم هاي اون زن به وجود اومدن اما توي اون لحظه،اونقدر از پدر و مادرش عصباني بود كه درباره اش كاري نكرد.شايد بعدا مري رو بغل ميكرد و بهش ميگفت دوستش داره ولي الان وقتش نبود.

-پيتر...من و مامان بايد با توني حرف بزنيم...يه دقيقه بهمون وقت ميدي؟
ريچارد با لحن خواهشي پرسيد.

اخم پيتر بزرگ تر شد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد.بعد مشتش رو دور پارچه لباس مري محكم تر كرد و خودش رو به اون زن چسبوند. اون بعد از سه روز خانواده اش رو ديد بود.فكر نميكرد به همين زودي بخواد از بغل مادرش بيرون بياد.

مري،دستش رو به كمر پيتر كشيد:لطفا؟

پيتر سرش رو تو گردن اون زن فرو كرد:نميخوام.
با صداي خفه ايي گفت.

احساس كردن دو تا دست غريبه روي شونه هاش،باعث شد كمي از جا بپره اما سرش رو از روي شونه مري بلند نكرد.

-هي پيتر...چطوره بهم دوباره دوست هاي "بارني"* رو معرفي كني...باورت ميشه كه به اين زودي اسم هاشون رو يادم رفت؟
صداي آروم پپر از پشت سرش اومد.

اگه يه موقعيت ديگه بود،پيتر روي هوا ميپريد،ميخنديد و با تعجب ميپرسيد چطوري يادش رفته؟اما الان بد اخلاق تر و لجوج تر از اوني بود كه بخواد حرفي بزنه.پس نفسش رو با قدرت بيرون داد و بعد از فشردن چشم هاش روي هم،هر دو دستش رو دور گردن مري حلقه كرد.امكان نداشت از اونجا تكون بخوره.

-اون دايناسوره اسمش چي بود...؟سبز بود و پاپيون صورتي به سرش ميبست...؟ "بيبي پوپ"...؟ يا "پوپ بيبي"...؟ خداي من،خيلي خنگ شدم!جداً بايد بهم كمك كني بچه.
پپر گفت.

پيتر ناخودآگاه و بدون اينكه بخواد،خنده كوتاهي از دهنش بيرون داد.و حتي كمي از خودش به خاطر اينكه انقدر سريع لبخند زد ناراحت شد اما يه جورايي براش مهم نبود.اخم روي صورتش باز شد و در حالي كه هنوز سرش توي گردن مري بود،اون رو به معناي مخالفت تكون داد: "بيبي باب"...
اون پسر با صداي آرومي جواب داد.

-اوه درسته! درسته! اسمش "بيبي باب" بود...
پپر گفت و دوباره دستش رو روي شونه پيتر كشيد:بيا...بايد بقيه اشون رو هم يادم بياري.

پيتر سرش رو به آرومي از سر جاش برداشت و با صورتي جدي به مري نگاه كرد.اون زن بهش لبخندي زد و رشته موهاي قهوه ايي كه روي پيشوني اش افتاده بود رو با انگشتش عقب داد:زود باش...پپر به كمكت احتياج داره.

پيتر ميدونست كه پپر واقعا نميخواد اسم اونها رو بدونه.اما پيتر نميتونست وقتي مري ازش خواهش ميكنه،حرفش رو قبول نكنه.پس خم شد و بوسه ايي روي گونه مادرش گذاشت و بالاخره تصميم گرفت از بغلش پايين بياد تا با پپر از آشپزخونه بيرون برن.اون با كمك مري،از پشت خودش رو كشيد تا وقتي كه انگشت هاي پاش زمين رو لمس كردن و تونست روي پاهاي خودش وايسه.

دست پپر رو،كه به سمتش دراز شده بود و منتظرش بود،گرفت و اجازه داد پپر هر جايي كه ميخواد ببرتش.اون زن تصميم گرفت با هم به اتاق پيتر برن.بعد از طي كردن مسير كوتاه،از آشپزخونه تا اتاق،پپر چراغ رو روشن كرد و هر دو با هم روي تخت نشستن.

اونجا از اتاق خودش خيلي خيلي بزرگ تر بود.يه بالكن سراسري،تمام فضاي جلوي پنت هوس رو گرفته بود كه يكي از در هاش،توي اتاق پيتر بود.اما توني اصرار داشت كه درش قفل بمونه و پيتر نتونه بازش كنه.و وقتي پيتر ازش پرسيد چرا،توني با جديت جواب داد:"چون نميخوام براي يه هفته از جلوي در برجم خون پاك كنم." پيتر با گيجي پرسيده بود منظورش چيه،اما پپر رسيد و گفت كه توني براي يه جلسه ديرش شده. ولي پيتر يه جورايي مطمئن بود كه پپر اين حرف رو زده،فقط براي اينكه توني نتونه بهش جواب بده.

پيتر نميخواست اعتراف كنه اما تختش خيلي نرم تر از تختي كه توي اتاق خودش داشت بود.ملحفه ها سفيد و تميز بودن و بوي شيريني مثل شامپو و شكلات ميدادن.بالشش مثل پنبه نرم و سبك بود و پيتر عاشق اين بود كه قبل از اينكه بخوابه،چند بار سرش رو داخلش فرو كنه.

كنار در شيشه ايي بالكن يه ميز و صندلي خالي بود كه وقت هايي كه پيتر حوصله اش سر ميرفت،ميرفت و روي صندلي ميچرخيد. اونقدر ميچرخيد،تا وقتي كه از صندلي پايين ميومد،نميتونست روي پاش وايسه و روي زمين مي افتاد.

و توي گوشه سمت راست،دري به حموم و دستشويي،كه فقط براي خود اون اتاق بود باز ميشد.و با اينكه آب اونجا هميشه سرد بود،پيتر اصرار داشت كه همونجا دستشويي كنه و مسواك بزنه چون دستشويي مخصوص خودش،چيز باحالي به نظر ميومد و پيتر ميخواست تا وقتي ميتونه ازش استفاده كنه. اما به پپر دليل واقعي اش رو اعتراف نكرد و فقط گفت كه هميشه از آب سرد استفاده ميكنه پس مشكلي نداره.

به غير از اينها،اون اتاق تقريبا خالي بود و فقط وسايل كم پيتر گوشه اتاق و چند دست لباس توي كمد آويزون شده بودن.

پپر يكي از شونه هاش رو به ديوار تكيه داد و دست به سينه شد:خب...اون دايناسور نارنجيه اسمش چي بود...؟هموني كه فكر ميكني زشته؟

-فكر نميكنم زشته...فقط ميگم...متفاوته.
پيتر در دفاع از خودش گفت.

-متفاوت هميشه بد نيست،مگه نه؟
پپر جواب داد.

-فكر كنم...
پيتر شونه اش رو بالا انداخت و در حالي كه چهار زانو روي تخت نشسته بود،به سمت ديگه ايي نگاه كرد.

-اون دختره چطور...؟اسمش "جيانا" بود،درسته...؟
پپر پرسيد.

پيتر به اون زن نگاه كرد:آره! اسمش رو يادت موند!
لبخند كوچيكي روي لب هاي اون پسر شكل گرفت و به نظر ميومد كمي هيجان زده شده.

پپر لبخند بزرگي زد و تكيه اش رو از روي ديوار برداشت:معلومه كه اسم دختري رو كه ازش خوشت مياد يادم ميمونه.

پيتر  چشم هاش گرد شدن و با خجالت به پپر نگاه كرد:چي؟! من...از اون خوشم نمياد..."جيانا" مسخره است!

-اوه...پس براي همينه كه يه نقاشي از خودت و اون توي دفترت داري؟
پپر پرسيد.

پيتر دهنش رو باز كرد تا مخالفت كنه اما انگار اون زن مچ اش رو گرفته بود.با نا اميدي دهنش رو بست و سرش رو پايين انداخت:تو قرار نبود اون رو ببيني.
با صداي آروم و بد خلقي جواب داد.

خنده آروم و گرم پپر توي گوشش پيچيد.

-خب تو جاي من نيستي توني!پس دست از گفتن اين مزخرفات بردار!
با شنيدن صداي تقريباً بلند پدرش،از بيرون اتاق دوباره يادش افتاد كه چرا اينجاست.

-قرار نيست برگردم خونه،مگه نه؟
پيتر با اخم گفت و با عصبانيت تكه نخي رو از لباسش كند.

پپر چيزي نگفت. طوري كه انگار داشت دنبال جواب مناسبي ميگشت تا به اون پسر بگه.اون زن نفس عميقي كشيد و بالش پيتر رو توي بغلش گرفت.

پيتر با صبر،منتظر جواب اون زن شد.پدر و مادرش هيچوقت بهش نگفتن كه چرا دارن ميرن.حدااقل اگه امشب هم بايد تنهاش ميذاشتن،اون يه دليل ميخواست.يعني...دلشون براي پيتر تنگ نميشد؟

-فقط...يه مدت ديگه بايد اينجا رو تحمل كني.
اون زن جواب داد.

پيتر سرش رو بالا گرفت و به پپر نگاه كرد:من از اينجا متنفر نيستم...
با زمزمه گفت.

-ميدونم...فقط از توني خوشت نمياد.
پپر به سادگي جواب داد.

پيتر كمي سر جاش صاف شد و با تعجب به پپر خيره شد:از كجا فهميدي؟

پپر ناخودآگاه،خنده ايي كرد.انگار كه پيتر خنده دار ترين جك ممكن رو گفته باشه اما نميدونست چي.شايد هم فقط حرف احمقانه ايي زده بود و اين باعث شد كمي خجالت زده بشه.

-چون تو اولين نفر نيستي پيتر.
پپر با لبخندي كه از خنده اش جا مونده بود گفت.

-اوه...
پيتر متوجه شد.

بعد لب هاش رو روي هم فشرد و چشم هاش رو كمي تنگ كرد:لطفا...به توني نگو.
با خواهش گفت.

-رازت پيش خودم ميمونه.
پپر بهش اطمينان داد.

پيتر لبخند تشكر آميزي زد و بعد،بدون اينكه خودش بخواد،خميازه بلند و طولاني كشيد.اون واقعا خسته بود اما ميخواست تا اونجايي كه ميتونه پيش مري و ريچارد باشه.حرف هاشون با توني بايد تا الان تموم شده باشه.حالا ميتونست بره پيششون...درسته؟

-نظرت چيه بخوابيم؟
پپر پرسيد.

اون بيرون زيادي ساكت بود.شايد هم اونها انقدر داشتن آروم حرف ميزدن كه پيتر نميتونست بشنوه.يا...ممكن بود كه پدر و مادرش همين الان هم به سفرشون رفته باشن و بدون خداحافظي پيتر رو تنها گذاشته باشن.با اين فكر،اون پسر از روي تخت پايين اومد و به سمت خروجي رفت.بعد از چند ثانيه،پپر هم از اتاق بيرون اومد.

و بالاخره وقتي پيتر به نزديك آشپزخونه رسيد،صداي ريچارد اومد:مري...وقتشه،بايد بريم.

پيتر وارد آشپزخونه شد و به پدر و مادرش كه حالا آماده رفتن بودن نگاه كرد. ريچارد به سمت پيتر رفت و دستش رو به سر پسر كشيد:هنوز نخوابيدي قهرمان؟

-نميشه با هم بريم؟
پيتر چيزي رو پرسيد كه از قبل هم جوابش رو ميدونست.

-قبل از اينكه بفهمي برگشتيم پيتر.
اين بار مري بود كه حرف ميزد.

ناگهان،بغض بزرگي گلوي پيتر رو چنگ زد.حالا كه اونها واقعا داشتن ميرفتن،نميخواست اين اتفاق بي افته.براش مهم نبود كه كارشون چقدر مهمه،اونها نميتونستن دوباره پيتر رو تنها بذارن. هر جايي بود،پيتر هم باهاشون ميرفت.اونها يه خانواده ان درسته؟پدرش هميشه همين رو ميگفت.

اون پسر،بغضش رو قورت داد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد:نه...
با صداي آرومي گفت و دستش رو دور كمر پدرش حلقه كرد.
-منم باهاتون ميام بابا.

پيتر دست ريچارد رو،روي سرش احساس كرد:پيتر...
بعد صداش رو اونقدر آروم كرد تا پيتر نشنوه اما اون پسر شنيد:لطفا اينو سخت تر از چيزي كه الان هست نكن.

پيتر نفس لرزوني كشيد و سعي كرد اشك نريزه.بعد چشم هاش رو روي هم فشرد و بيشتر به كمر پدرش چسبيد:بابا لطفا!

حالا دست هاي پيتر،به بازو هاش فشار مي آوردن و ريچارد سعي ميكرد اون پسر شش ساله رو از خودش جدا كنه.وقتي نتونست،مكث كوتاهي كرد و نفس عميقي كشيد.چشم هاش رو فقط براي لحظه ايي كوتاه بست و سعي كرد نخوابيدن چهل و هشت ساعت گذشته رو يه جوري جبران كنه.

به آرومي روي زانو هاش خم شد و دستي به گونه خيس پيتر كشيد:هي...منو نگاه كن.

پيتر،چشم هاي اشكي اش رو باز كرد و بدون اينكه چيزي بگه،به پدرش نگاه كرد.

ريچارد لبخند يه وري زد:دوستت دارم قهرمان.
گفت و سر پيتر رو با هر دو دستش جلو برد تا بوسه ايي عميق روي پيشوني اش بذاره.

پيتر مچ پدرش رو گرفت:زود برگرديد بابا.

ريچارد از پيتر جدا شد و ضربه كوتاهي به گونه پيتر زد:براي توني پسر خوبي باش.
گفت و روي زانو هاش صاف شد.

-محض رضاي خدا ريچارد...
مري با ناراحتي زمزمه كرد و به سمت پيتر رفت تا بغلش كنه.
-بيا بريم بذارمت توي تخت...باشه پيتر؟
گفت و پيتر رو توي بغلش گرفت.

پيتر سريع،پاها و دست هاش رو دور مري حلقه كرد و مثل قبل،سرش رو توي گردن زن فرو كرد.

مري وارد اتاق شد و به اطراف نگاه كرد:واي...اينجا رو ببين...خيلي قشنگه پيتر.

در حالي كه پيتر توي بغلش بود،به سمت در نيمه باز دستشويي رفت و واردش شد:نگاه كن...دستشويي خصوصي خودت.
گفت و چراغ رو روشن كرد.

پيتر سرش رو از روي شونه زن برداشت و به خودشون از توي آيينه دستشويي نگاه كرد. مري آب رو باز كرد و دستش رو زيرش گرفت اما اخم كوچيكي كرد:اوه...سرده.

-عيبي نداره...هميشه ازش استفاده ميكنم.
پيتر گفت و دستي به چشم قرمز از اشكش كشيد.

-سردت نميشه؟
مري پرسيد و دست خيسش رو،روي صورت پيتر كشيد تا اشك ها رو پاك كنه.

-يه كم...
پيتر جواب داد.

-پس چرا از دستشويي توي پذيرايي استفاده نميكني؟
مري گفت و بعد از اينكه يه بار ديگه دستش رو به صورت پسرش كشيد،آب رو بست.

اونها از دستشويي بيرون اومدن و پيتر،بالاخره براي خوابيدن روي تخت،از بغل مادرش پايين اومد و زير پتو رفت. بعد سرش رو توي بالش فرو كرد و به در باز اتاقش نگاهي انداخت:به پپر نگو...ولي از اينكه دستشويي براي خودمه خوشم مياد.
با صداي آرومي گفت.

مري سرش و تكون داد و بعد از اينكه رفت و چراغ اتاق رو خاموش كرد،دوباره به سمت تخت برگشت:خب...نميتونم به خاطرش سرزنش ات كنم...منم ازش خوشم اومد.
اون زن گفت و لبه تخت نشست.

لبخند كوچيكي كه پيتر داشت از بين رفت و به مادرش خيره شد.دوباره احساس كرد كه ميخواد گريه كنه اما جلوي خودش رو گرفت.خسته تر از اون بود كه بخواد اين كار رو بكنه.سرش رو به سمت ديوار گرفت و بي هدف،انگشتش رو روش كشيد.

-زود برميگرديد؟
اون پسر با صداي آرومي پرسيد.

دست گرم مري روي گونه اش نشست و نوازشش كرد.بعد سر پيتر رو به سمت خودش برگردوند تا با كمك نور كمي كه از بيرون ميومد صورت پيتر رو ببينه.اون زن خوشحال بود كه پسرش نميتونه چشم هاي خيس از اشكش رو ببينه.نميخواست پيتر رو تو اين موقعيت از ايني كه هست ناراحت تر كنه.

پس فقط سرش رو تكون داد و دوباره مشغول نوازش كردن پيتر شد:قول ميدم.

پيتر لبخند كوچيكي زد:دوستت دارم.

-من بيشتر.
مري گفت و خم شد تا پيشوني پيتر رو ببوسه.

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد و به در اتاق نگاه كرد.ميتونست كمي پدرش رو ببينه كه پشتش بهش بود و داشت با توني حرف ميزد.قيافه توني،مثل هميشه جدي بود و اخم كوچيكي روي صورتش داشت.بعد از چند ثانيه،نگاهي به اتاق پيتر انداخت و بدون اينكه خودش بدونه،با پيتر چشم تو چشم شد.

بعد،دوباره نگاهش رو روي ريچارد برگردوند و چيزي گفت كه پيتر متوجه اش نشد.فقط ديد كه توني دستش رو،به آرومي روي شونه ريچارد زد و سرش رو تكون داد.

پيتر،چشمش رو از مكالمه نه چندان جالب اون دو نفر برگردوند و به مري نگاه كرد:ميشه...شعر "عنكبوت كوچولو" رو بخوني؟

مري جوابي نداد.اون زن سرش رو به طرف ديگه ايي كج كرده بود و حرفي نميزد.پيتر ميتونست ببينه كه مري بهش نگاه نميكنه و به زمين خيره است.اون زن فقط داشت به آرومي گونه پيتر رو نوازش ميكرد و مشخصاً حواسش جاي ديگه ايي بود.

-مامان...؟
پيتر با شك مري رو صدا كرد.

مري،سريع سرش رو بالا گرفت و لبخند بزرگي زد:ميخواي برات شعر "عنكبوت كوچولو" رو بخونم؟

پيتر تصميم گرفت كه نگه همين الان اين خواسته رو از مري داشته.پس فقط سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و با كمال ميل قبول كرد.

-خيله خب...يه كم برو اونطرف...
مري گفت و وقتي پيتر خودش رو سمت ديوار كشيد،كنارش دراز كشيد.

اون زن،سرش رو به سر پسرش چسبوند و با ناخن اش،آروم مشغول نوازش كردن كنار صورت پيتر شد:

"عنكبوت كوچولو،از لوله بالا رفت..."
"بارون اومد و عنكبوت رو پايين انداخت..."
"خورشيد بيرون اومد و بارون رو خشك كرد..."
"عنكبوت كوچولو دوباره از لوله بالا رفت"

اون زن،لب هاش رو بست و آهنگ شعر رو از گلوش بيرون داد.اون همچنان صورت پيتر رو نوازش ميكرد،تا وقتي كه پيتر احساس كرد نميتونه بيشتر از اين پلك هاي خسته اش رو باز نگه داره.خميازه بلندي كشيد و به صداي آروم مري لبخند كوچيكي زد.

-شب بخير مامان...
پيتر بين خواب و بيداري گفت.

-شب بخير پيتر.

و اين آخرين باري بود كه پيتر پدر و مادرش رو ميديد.يك ماه بعد،خبر سقوط هواپيماي مري و ريچارد پاركر،باعث شد كه برج استارك،محل زندگي جديد اون پسر جوون بشه.

***

دانش آموز هاي دبيرستان علمي "ميد تون" در حالي كه با هم حرف ميزدن و صداي خنده هاشون تمام راهرو ها رو پر كرده بود،به سمت پله هاي ساختمون قدم ميزدن.زنگ آخر كلاس ها هم به صدا در اومده بود و همه اونها حالا داشتن از مدرسه بيرون ميرفتن.

بعضي از اونها پروژه هاي علمي شون رو توي دست گرفته بودن و داشتن درباره اش با نفر كناريشون حرف ميزدن.بعضي ها هم داشتن با گوشي شون كار ميكردن و ميتونستي كسايي رو هم پيدا كني كه تنهايي و توي سكوت،در حال خروج از ساختمون بودن.

-اوه،بيخيال پيتر...بهتر نيست برگرديم خونه ما و با لگويي كه قرار بود بسازيم سرگرم بشيم؟
ند با نا اميدي گفت و به پيتر كه داشت كوله اش رو از توي قفسه اش برميداشت نگاه كرد.

پيتر در قفسه اش رو بست و عينك روي چشمش رو كمي رو به بالا فرستاد:ند!زود باش!اين اولين سرنخ خوبيه كه بعد از چند ماه ازش دارم.نميتونيم بذاريم به همين راحتي از دستمون در بره.

ند چشم هاش رو با كلافگي چرخوند و همزمان با پيتر،مشغول راه رفتن به سمت پله هاي مدرسه شدن:اصلا نميفهمم چرا انقدر به آقاي كوبوِل مشكوكي...اون فقط معلم خسته كننده شيميه.

پيتر به ند نگاهي انداخت:اگه قراره دستيار من بشي بايد بهتر از اينا عمل كني ند!
گفت و وقتي بالاخره پله ها رو طي كردن ادامه داد:
-معلومه كه اون فقط معلم شيمي نيست...ماه پيش داشت درباره يه جا به اسم "هَنگار" (آشيانه) حرف ميزد...چي ميتونه باعث بشه كه اونجا يه سازمان مخفي نباشه؟

ند با تعجب به پيتر نگاه كرد.طوري كه انگار ميخواست بابت اين فكر مسخره بهش بخنده. در واقع،پيتر توي اين مدت زيادي درگير ماجرايي شده بود كه ند تقريباً مطمئن بود فقط ساخته ذهن خود اون پسره.اون سعي ميكرد تا اونجايي كه ميتونه سر پيتر رو با هر كاري غير از تعقيب كردن اون مرد بيچاره سرگرم كنه.

و وقتي ميگفت "هر كاري"،واقعا ميگفت. حتي يه بار ميخواست تظاهر كنه كه از پله ها افتاده و پاش پيچ خورده،ولي متاسفانه كنترل خودش رو از دست داد و دستش رو تا دو هفته با بانداژ بسته بود. البته،نكنه مثبت اين اتفاق اين بود كه پيتر براي اون روز دست از تعقيب كردن آقاي كوبوِل برداشت و ند رو به درمونگاه كوچيك مدرسه شون رسوند.

اما در هر صورت،اين بار هم تصميم گرفت به جاي سرزنش كردن اون پسر،قانعش كنه:ببين پيتر،توي هفته گذشته،تو حتي ده ساعت هم خواب مفيد نداشتي و داشتي براي كلاس الكترونيك،اون "آرك ري اكتور" رو ميساختي...كه بايد اضافه كنم هنوزم برام عجيبه كه چرا نذاشتي توني سرش بهت كمك كنه...؟

-از كي تا حالا من گذاشتم توني توي كاري بهم كمك كنه؟
پيتر گفت و وقتي از پله ها پايين اومدن،با فشار دستش،در خروجي اصلي مدرسه رو باز كرد.

اونها بالاخره وارد فضاي باز شدن.

ند سرش رو تكوني داد و سعي كرد دوباره وارد بحث اصلي بشه:حرفم اينه كه...الان بهترين كار اينه كه برگرديم خونه و تو يه كم استراحت كني.معلومه كه خسته ايي و نميتوني درست فكر كني.حتي مجبور نيستيم كه لگو ها رو بسازيم پيتر...ميتونيم يه سر به مغازه آقاي "دلمار" بزنيم،دو تا ساندويچ بگيريم و توي تلوزيون اتاقت "جنگ ستارگان" رو ببينيم...نظرت چيه؟
اون پسر گفت و به پيتر نگاه كرد.

اما متوجه شد كه پيتر تمام اين مدت،به رو به رو اشون خيره بوده.جايي كه پاركينگ مدرسه وجود داشت و آقاي كوبوِل در حال سوار شدن به ماشين اش بود.

ند با خستگي آهي كشيد و سرش رو تكون داد:نقشه ات چيه؟
وقتي كه متوجه شد پيتر براي عوض كردن نظرش برنامه ايي نداره پرسيد.

پيتر لبخندي زد و سرش رو به سمت پسر برگردوند:خوبه...بالاخره تصميم گرفتي درباره چيزاي مهم حرف بزني...
بعد به سمت راست خودش،شروع به راه رفتن كرد تا وارد پاركينگ بشه.
-امروز صبح وقتي داشت از راهرو رد ميشد،اشتباهي بهم خورد و برگه هاي توي دستش ريخت...

پيتر،وقتي نگاه خيره ند رو،روي خودش احساس كرد به سمت اون پسر برگشت:چيه؟

ند ابروهاش رو بالا انداخت و چيزي نگفت.

پيتر با كلافگي نفسش رو بيرون داد و دوباره به مسيرش خيره شد:خيله خب...خودم زدم بهش...ولي منظورم اينه كه وقتي برگه هاش ريخت،يه كاغذ نصفه از پوشه اش بيرون زد كه طراحي يه عقاب روش بود...و زيرش نوشته بود "هنگار".

ند با گيجي اخم كرد:خب...؟كه چي؟

-خب اون ميتونه علامت سازمان مخفي شون باشه!
پيتر با هيجان گفت و هر دو پسر بالاخره وارد پاركينگ مدرسه شدن.

-سازمان مخفي...؟چجور سازمان مخفي ايي؟
ند پرسيد و به پيتر كه داشت پشت يه ماشين قرمز رنگ قايم ميشد نگاه كرد.

پيتر دست ند رو گرفت و اون رو كشيد تا مثل خودش خم بشه.بعد در حالي كه داشت از شيشه صندلي عقب به آقاي كوبوِل كه توي ماشين اش نشسته بود نگاه ميكرد جواب داد:نميدونم...شايد يه چيزي مثل "هايدرا".
پيتر با اشتياق درباره تئوري اش گفت.

ند با تعجب به اون پسر نگاه كرد.پيتر داشت جدي حرف ميزد؟هايدرا؟اون داشت يه سازمان مخفي آلماني كه سرباز هاي قاتل ميسازه و آدم ميكشه رو با جايي به اسم "هنگار" مقايسه ميكرد كه حتي ممكن بود اسم يه مارك مواد غذايي باشه؟پيتر واقعا عقلش رو از دست داده بود.

در واقع،مدتي بود كه پيتر داشت دنبال سوژه ها و آدم هايي كه حتي يه ذره مشكوك به نظر ميومدن ميرفت و هر بار هم به بن بست ميرسيد. مثل دفعه ايي كه فكر كرد هِنري،يكي از پسر هاي سال بالايي داره توي دستشويي به بقيه بچه ها مواد ميفروشه و وقتي بالاخره تونسته بود مچ اش رو بگيره،فهميد اون پسر بيچاره داشته از دارويي استفاده ميكرده كه براش نسخه داشته و فقط نميخواسته كه بقيه بفهمن.

يا همين ماه پيش،وقتي كاملا مطمئن شده بود كه مدير مدرسه شون،آقاي موريتا براي هايدرا كار ميكنه و اگه راستش رو بخوايد،ند حتي نميخواست بدونه كه پيتر چطور به اين نتيجه رسيده.

اشتباه فكر نكنيد،ند توي دو تا ماجراي قبلي،كاملا با پيتر همراه بود و حتي يه جورايي،داشت قانع ميشد كه آقاي موريتا با هايدرا كار ميكنه.اون پسر،عاشق اين بود كه بتونه دستيار يه عمليات مخفي و محرمانهِ محشر بشه.مخصوصا اگه قرار بود پاي هايدرا يا شيلد وسط باشه.اما چيز هايي كه پيتر دنبالشون ميرفت،به سختي ميشد اسمشون رو عمليات گذاشت،چه برسه به عمليات "مخفي".

پس ند،يه جورايي ديگه نميخواست تا وقتي كه واقعا يه داستان خوب براي دنبال كردن پيدا كنن،كاري بكنه. اما در هر صورت،پيتر دوستش بود. وشايد هم اون پسر،يه جورايي ته دلش دوست داشت كه حرف پيتر درست از آب در بياد و آقاي كوبوِل،واقعا يه مامور براي يه سازمان مخفي باشه.دليلش هر چي كه بود،ند نميخواست پيتر توي اين قضيه تنها باشه.

همون موقع،صداي صاف كردن گلويي از بالاي سرشون اومد:آقايون؟

هر دو پسر،سرشون رو بالا گرفتن و مانيكا وارِن،معلم فيزيكشون رو ديدن. اون زن با جديت و كمي تعجب به ند و پيتر خيره بود و توضيحي براي اينكه چرا پشت ماشين اش قايم شدن ميخواست.

اونها به آرومي و با خجالت از جاشون بلند شدن و ند خنده استرسي كرد:اوه...هي...خانم وارِن...اين ماشين شماست؟

اون زن سرش رو تكون داد.دكمه سوئيچ رو فشرد و قفل در هاي ماشين با صداي تق كوتاهي باز شدن.بعد به سوئيچ ماشين اش نگاه كرد:ظاهرا كه هست.

ند به ماشين نگاه كرد و دستش رو به سمتش دراز كرد:خب...ما فقط داشتيم مطمئن ميشديم...كه چرخش پنچر نباشه...چون...داشتيم از اينجا رد ميشديم و پيتر...احساس كرد اين سمت ماشين يه كم...رو به زمين خم شده و...ميخواستيم چك اش كنيم تا مشكلي براي ماشين تون پيش نيومده باشه.
اون پسر گفت و پيتر با آره ايي خجالتي حرف ند رو تاييد كرد.

-شما كه گفتيد نميدونيد اين ماشين منه...؟
خانم وارِن پرسيد.

ند چشم هاش رو روي هم فشرد و دستش رو به پيشوني اش زد:آره!درسته...منظورم اين نبود كه اون موقع هم ميدونستيم اين ماشين شماست...فقط ميخواستيم...

خانم وارِن سرش رو تكوني داد و در ماشين رو باز كرد:فقط بريد خونه و يادتون نره كه سه شنبه ديگه امتحان داريد پسرا.
اون زن گفت و بعد از نشستن توي ماشين،در رو بست.

اون دو پسر،چند قدمي از ماشين دور شدن و پيتر به اطراف نگاه كرد:اوه مرد...آقاي كوبوِل رو گم كردم.

-خوبه...حالا ميتونيم بريم و جنگ ستارگان ببينيم؟
ند با خيال راحتي پرسيد.

پيتر كوله اش رو،روي شونه اش صاف كرد و با ضربه انگشت عينكش رو بالا داد.دوباره به اطراف نگاهي انداخت و وقتي مطمئن شد ديگه معلمش رو نميبينه گفت:آره...حدس ميزنم ميشه.

هر دو نفر،از پاركينگ بيرون اومدن و شونه به شونه هم،مشغول قدم زدن شدن.فضاي جلوي مدرسه كم كم داشت خلوت ميشد. اونها از در هاي آهني حياط بيرون رفتن و وارد خيابون شدن.

-فقط...نميفهمم چرا گذاشت ماشين اش توي پاركينگ بمونه...
پيتر با خودش گفت.

ند دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما قبل از اينكه بتونه حرفي بزنه،پيتر با دستش به جايي اشاره كرد:ببين!اونجاست...داره از اون طرف ميره.
گفت و به سمت طرف ديگه خيابون كه آقاي كوبوِل رو ديدن دويد.

-اِخ...پيتر...
ند با خودش زمزمه كرد و دنبال پيتر رفت.

وقتي هر دو وارد پياده رو شدن،با فاصله كمي از معلمشون مشغول راه رفتن شدن.

-شايد نميخواست با ماشين اش توجه جلب كنه.
پيتر حدس زد.

-ولي با عقل جور در نمياد...اون هميشه از ماشين اش براي رفتن و اومدن به مدرسه استفاده ميكنه.
ند در حالي كه داشت فكر ميكرد گفت.

-شايد داره احتياط ميكنه...نميخواد شماره پلاكش به سمت جايي كه ميخواد بره تو دوربين ها ثبت بشه.
پيتر جواب داد.

-باز هم...يه كم عجيبه.
ند گفت و بعد،هر دو پسر چند ثانيه بعد از آقاي كوبوِل،توي خيابون ديگه ايي پيچيدن.

-در هر صورت،قراره به زودي سر در بياريم.
پيتر جواب داد.

پيتر ميدونست كه اين،يه تير توي تاريكيه.واقعا ميدونست.اين رو هم ميدونست كه بعضي وقت ها با تئوري هاي مسخره و ديوونه كننده اش ميتونه ند رو درباره خودش نگران كنه يا حتي بترسونه.اما چيكار ميتونست بكنه؟اون پسر سرش براي يه ماجراجويي واقعي درد ميكرد و اگه چيزي رو ميديد كه به نظرش مشكوك ميومد،دنبالش ميرفت.

و واقعا خوشحال بود كه كسي كه باهاش همراهه،نده. چون مطمئن بود كه هر كَس ديگه ايي اگه جاي ند بود تا الان فرار كرده بود و پيتر رو به حال خودش رها كرده بود.اما ند اين كار رو نكرد.اون پسر هميشه توي داستان هاي احمقانه پيتر بهش كمك ميكرد. و پيتر خودش رو خوش شانس ميدونست كه بهترين دوستي مثل ند داره.

و حالا كه اونها دنبال معلم شيمي اشون توي خيابون بودن،پيتر هر لحظه بيشتر احساس ميكرد كه داره دنبال هيچي ميره.اما نميتونست عقب بكشه.نه الان.نه وقتي كه هيچ كار ديگه ايي براي انجام دادن نداشت.

يعني...پس هدف پيتر چي بود؟شايد اين سوال براي يه پسر شونزده ساله كه هنوز حتي دبيرستان رو هم تموم نكرده مسخره باشه اما اون واقعا ميخواست بدونه.البته اين سوالي نبود كه بخواد دنبال جوابش بگرده.حدااقل خودش كه اينطور فكر ميكرد.توني هميشه بهش ميگفت كه بهترين كار براي پيتر اينه كه دبيرستان اش رو بدون دردسر و با نمره هاي خوب تموم كنه تا بتونه به MIT بره.

اما پيتر ميدونست كه همچين چيزي نميخواست.يعني...اون عاشق علم و كشف كردن چيز هاي جديد بود.درست مثل توني و پدر و مادرش.اما چيزي كه بيشتر دوست داشت انجام بده،گرفتن آدم بد ها و مراقبت كردن از مردمي كه نميتونستن خودشون اين كار رو انجام بدن بود.اون ميخواست مثل توني،استيو،رودي و بقيه انتقام جويان يه كاري بكنه.يه كار مهم.البته اگه توني ميذاشت!

آقاي كوبوِل،بالاخره دست از راه رفتن توي خيابون برداشت و از پله هاي ايستگاه ترن بالا رفت.پيتر و ند هم دنبالش رفتن.و وقتي از كارت مترو شون استفاده كردن،تونستن وارد سكو بشن.

جمعيت ايستگاه،به خاطر تعطيلي مدرسه كمي شلوغ شده بود و تعقيب كردن معلم شيمي رو سخت تر ميكرد.اما پيتر تا اونجايي كه ميتونست به اون مرد خيره موند تا توي جمعيت گم اش نكنه.

پيتر و ند،هر دو با فاصله سه آدم ديگه از آقاي كوبوِل ايستادن و بعد از چند ثانيه،ترن از دور معلوم شد.

-خب...حالا چي؟
ند پرسيد.

پيتر بهش نگاه كرد:حالا دنبالش ميكنيم...منظورت چيه؟

-منظورم اينه كه آقاي كوبوِل ميتونه تا پايين شهر بره و خيلي پايين تر از خونه من و تو پياده بشه.اونوقت ميخواي چيكار كني؟
ند پرسيد.

پيتر سرش رو تكوني داد:نگران نباش ند...اتفاقي نمي افته.

-بهتره نيوفته...چون من نميخوام امشب كه تاكو داريم بميرم يا ازم دزدي كنن.
ند با لحن جدي ايي گفت اما پيتر تك خنده ايي كوتاه كرد.

وقتي ترن رسيد و در هاش باز شدن،پيتر و ند وارد شدن و پيتر چك كرد تا مطمئن بشه آقاي كوبوِل هم از در خودش وارد ترن شده.خوشبختانه،اون مرد هم با فاصله چند ثانيه از پيتر و ند وارد واگن شد.

اون دو پسر،بين مردم ايستادن و هر دو جايي رو براي گرفتن دست هاشون پيدا كردن.آقاي كوبوِل هم پشت به اونها،دستش رو به دستگيره بالاي سرش گرفت.ترن بالاخره راه افتاد و اونها به سمت پايين شهر،شروع به حركت كردن.

پيتر وقتي مطمئن شد جاي معلمشون ثابت شده،به ند نگاهي انداخت و لبخند زد:اما فقط يه لحظه تصور كن...اگه آقاي كوبوِل واقعا يه مامور مخفي باشه چي...؟يا يه جاسوس؟

ند دهنش رو باز كرد تا يه بار ديگه به پيتر بگه اين فكر احمقانه است اما پيتر دوباره شروع به حرف زدن كرد:ميدونم...ميدونم كه دور از ذهن به نظر مياد ولي فقط يه لحظه فكر كن...

ند دهنش رو با كلافگي بست و به آقاي كوبوِل نگاه كرد.اون مرد لباس چهارخونه قرمزي تنش بود،يه كلاه پشمي سياه به خاطر هواي سرد ماه اكتبر روي سرش گذاشته بود و كيف دستي اش هم توي مشتش بود. و در كل،هيچ چيز مشكوكي وجود نداشت كه اون رو متهم كنه.

اما همه جاسوس ها و مامور هاي مخفي اينطوري بودن،مگه نه؟ اونها هيچوقت مضطرب،ترسيده يا شك برانگيز به نظر نميومدن. همين بود كه اونها رو به يه سري جاسوس عالي تبديل ميكرد.ولي آقاي كوبوِل...اون عادي به نظر ميومد. زيادي عادي.

ند متنفر بود از اينكه به خودش اعتراف كنه اما...شايد اين احتمال وجود داشت كه معلم شيمي اشون يه چيزي بيشتر از... خب... يه چيزي بيشتر از فقط يه معلم شيمي باشه. ند نميخواست قبول كنه اما اون هم مثل پيتر بعضي وقت ها رفتار هاي عجيبي از اون مرد ديده بود. يه بار ند،به خواسته آقاي كوبوِل،در يه كمد رو اشتباهي براي برداشتن يه بشر باز كرد اما اون مرد سريع از جا پريد و تقريباً داد كشيد تا ند از كمد دور بشه.مشخصاً ند درباره اش به پيتر نگفته بود اما اين حركت،يه جورايي مشكوك به نظر ميومد.

-خيلي باحال ميشه...نه؟
پيتر با لبخند بزرگي پرسيد.

ند سرش رو تكون داد و سعي كرد لبخند مشتاقي نزنه،اما نتونست كاريش بكنه:آره...واقعا باحال ميشه.

پيتر خنده ايي پيروزمندانه كرد و دوباره نگاهش رو به آقاي كوبوِل برگردوند.

-خب...حالا اگه يه مامور براي يه سازمان مخفي باشه چي؟اونوقت بايد چيكار كنيم؟
ند پرسيد و اون هم به مرد نگاه كرد.

-بعد ميگيريمش.
پيتر طوري جواب داد كه انگار دارن درباره خريد بستني حرف ميزنن.

ند با نگراني به اون پسر نگاه كرد:ميگيريمش؟پيتر اگه آقاي كوبوِل عضو يه سازمان مخفي خطرناك باشه،اونوقت ما هم توي دردسر بدي مي افتيم...
بعد دوباره چشم هاش رو،روي معلمشون برگردوند :شايد بهتر باشه با آقاي استارك درباره اش حرف بزني.

پيتر اخم كرد و به ند نگاه كرد:چي؟! معلومه كه نه! خودت ميدوني اگه توني بفهمه كه دوباره داشتم دنبال دردسر ميگشتم تنبيه ام ميكنه.

-خب...حدااقل بهتر از اينه كه توسط يه سازمان مثل هايدرا تبديل به زامبي هاي آدم خوار بشيم.
ند گفت.

پيتر با تعجب و اخم به ند نگاه كرد:زامبي؟

ند شونه اش رو بالا انداخت:نميدونم...فكر نميكني بتونن زامبي هم بسازن؟

اخم پيتر باز شد و براي لحظه ايي فكر كرد. بعد اون هم مثل ند شونه اش رو بالا انداخت و دوباره به آقاي كوبوِل نگاه كرد:نميدونم...شايد.

ترن،چند ثانيه بعد از اعلام كردن ايستگاه ايستاد و پيتر ديد كه اون مرد،همراه با چند مسافر ديگه داره از واگن اش پياده ميشه. پس ضريه ايي به بازوي ند زد:زود باش...داره ميره.

هر دو پسر،همراه با چند نفر ديگه از ترن خارج شدن و پيتر با قدم هاي سريع،در حالي كه گردنش رو ميكشيد تا معلمشون رو از بين جمعيت گم نكنه،شروع به راه رفتن روي سكوي ايستگاه،به سمت پله هاي خروجي كرد.

-پيتر! يه كم يواش تر!
صداي ند از پشت سرش اومد.

پيتر نگاه كوتاهي به دوستش انداخت و با عجله دستش رو تكون داد:بيا ند!
گفت و دوباره مشغول راه رفتن همراه با آقاي كوبوِل شد.

اون پسر،راهش رو از بين جمعيت باز ميكرد و سعي ميكرد تا جايي كه ميشه به سرعت اون مرد حركت كنه.به نظر ميومد آقاي كوبوِل،كمي عجله داره چون توي اون مدت كم،چند باري به ساعت مچي اش نگاه كرد.

پيتر،انقدر حواسش به مرد پرت بود،كه متوجه كسي كه با شونه اش برخورد كرد نشد و با از دست دادن تعادلش،با صورت روي زمين فرود اومد. عينك و كوله اش هم ازش جدا شدن و روي زمين افتادن.

-اوه!
پيتر با تعجب گفت و چشم هاش رو روي هم فشرد.

مردم وقتي ديدن اون روي زمين افتاده،نگاهي بهش انداختن.پيتر وقتي متوجه نگاهشون شد،سعي كرد لبخند بزنه و سرش رو تكون داد:من خوبم!من خوبم!
گفت و كوله پشتي و عينكش رو كه كمي اونطرف تر افتاده بود برداشت.

-پيتر! چي شد؟
صداي ند از بالاي سرش اومد.

اون پسر به طرف كمرش دور زد و دست ند رو كه براي كمك بهش دراز شده بود گرفت و بلند شد. و وقتي عينكش رو دوباره به چشم زد،متوجه شد يكي از شيشه هاش،ترك تقريبا بزرگي برداشته و ديدن رو براش سخت كرده. به لباس هاش نگاه كرد كه حالا خاكي شده بودن اما به هيچكدوم اهميتي نداد.

دوباره به اطراف نگاه كرد و وقتي آقاي كوبوِل رو ديد،خوشحال شد كه گمش نكرده:زود باش ند...
گفت و بعد از اينكه هر دو پسر،براي بار دوم از كارت مترو شون استفاده كردن،از پله هاي ايستگاه پايين رفتن و وارد خيابون شدن.

صداي ماشين هاي زيادِ محله "كويينز" از همه طرف ميومد و هر كَس داشت به سمتي ميرفت. پيتر بند كوله اش رو كه به خاطر زمين خوردن از شونه اش پايين افتاده بود،دوباره بالا انداخت و چشم هاش رو ريز كرد تا بتونه از پشت عينك شكسته اش،آقاي كوبوِل رو تعقيب كنه.

-حواست بهش هست ند؟من نميتونم درست ببينم.
پيتر گفت.

-آره...داره مستقيم حركت ميكنه.ولي عجيبه...
ند گفت.

پيتر سعي كرد با دقت بيشتري به معلم اش نگاه كنه:چي؟

-اون شال گردن نداشت.
ند گفت.

-اوه...درسته.
پيتر تازه متوجه حرف ند شد.
-شايد...از كيف دستي اش بيرونش آورده؟

ند سرش رو تكون داد:شايد.

چند لحظه بيشتر نگذشته بود،كه قفل كيف آقاي كوبوِل باز شد و وسايلش ازش بيرون ريخت.اون مرد ايستاد و سعي كرد قبل از اينكه برگه هاي توي كيف اش زير پاي عابر ها له و پاره بشه،از روي زمين جمعشون كنه.

-اوه...شايد اون تو يه سري مدارك از سازمانش داشته باشه.
ند گفت و سعي كرد به مرد نزديك بشه.

پيتر هم باهاش همراه شد تا وقتي كه ديدن چيزي،باعث شد هر دو سر جاشون بمونن.

پيتر با گيجي،اخم بزرگي كرد و سرش رو تكون داد:چي؟!

ند هم مثل اون پسر اخم كرد:پيتر...آخرين باري كه چك كرديم آقاي كوبوِل سياه پوست بود،درسته؟

و سوال اون پسر،با توجه به رنگ پوست مردي كه داشت كاغذ هاي پخش شده روي زمين رو جمع ميكرد،اصلا عجيب نبود.اون يه مرد پنجاه-پنجاه و پنج ساله به نظر ميومد كه سبيل داشت و همونطور كه ند گفت،سفيد پوست بود. معلوم شد كه اونها معلمشون رو گم كرده بودن و دنبال آدم اشتباهي افتادن.

-درسته ند...
پيتر با نا اميدي گفت و شونه هاش ناخودآگاه افتادن.
-حتما وقتي خوردم زمين گمش كرديم.

ند با ناراحتي لب هاش رو روي هم فشرد و نوچ كوتاهي كرد.بعد به سمت پيتر چرخيد و دستي به شونه اش زد:متاسفم.

پيتر بند كوله اش رو،روي شونه اش صاف كرد و سرش رو تكون داد:مهم نيست...باز هم ميتونيم تعقيبش كنيم.

-باشه...ولي نه وقتي كه شبا ميخوام تاكو بخورم.
ند گفت.

پيتر لبخند كوچيكي زد و سرش رو به نشونه تاييد تكون داد:حتما مرد.
بعد،وقتي صداي زنگ گوشيش از توي جيب شلوار جين اش اومد،اون رو بيرون كشيد.هَپي بود كه داشت بهش زنگ ميزد.

پيتر صفحه گوشي اش رو لمس كرد و جواب داد:هي هَپي...چه خبر؟

-هي بچه...متاسفم كه دير كردم.تو هنوز توي ساختموني؟
صداي هَپي از پشت تلفن اومد.

اوه درسته! امروز پيتر قرار بود آرك ري اكتور و چند تا ديگه از پروژه هاش رو از كلاس الكترونيك پس بگيره و چون همشون با هم سنگين بودن،توني گفت كه هَپي برش ميگردونه خونه.پيتر كاملا اين رو فراموش كرده بود. حالا هَپي جلوي در مدرسه منتظر اون پسر بود و پيتر و ند يه ايستگاه پايين تر از اونجا بودن.

-درسته...هَپي من و ند توي خيابون پونزده اميم...و راستش من اصلا يادم رفت كه پروژه هام رو از مدرسه پس بگيرم...مشكلي نيست...خودم با ترن برميگردم.
پيتر جواب داد.

-خب...من كه تا اينجا اومدم،رانندگي تا چند تا  خيابون پايين تر مشكلي نداره.همونجا وايسا تا بيام.
هَپي گفت.

پيتر سرش رو تكون داد و در حالي كه داشت با نوك كفشش يه سنگ رو ميچرخوند،دستشو توي جيب جين اش فرو كرد:باشه...ميبينمت.
گفت و قطع كرد.

بعد به ند نگاه كرد:هي...ميخواي هَپي تا خونه برسونتت؟

ند سرش رو به نشونه منفي تكوني داد:نه...با ترن ميرم.

-باشه...
پيتر گفت و با ند دست دادن هميشگي شون رو انجام دادن.

-فردا ميبينمت.
ند گفت و به سمت ايستگاه دويد تا ترن بعدي رو از دست نده.

پيتر از وسط پياده رو كنار كشيد و نزديك لوله ايي رنگ و رو رفته و كثيف به ديوار تكيه داد تا هَپي برسه. با كلافگي،ضربه ايي كوتاه به لوله زد و چشم هاش رو چرخوند.

شايد اون واقعا بايد دست از تعقيب كردن معلم ها و بقيه بچه ها ميكشيد و سعي ميكرد بيشتر روي درس هاش تمركز كنه. در هر صورت،امتحان هاش نزديك بودن و پيتر ميخواست نمره هاي خوبي داشته باشه.نه به خاطر توني يا پپر.ميدونست اون دو نفر،آخرين نگراني شون درباره پيتر نمره هاشه. اين كار به خاطر خودش بود. پيتر واقعا نميخواست توي درس هايي كه دوست داره نمره هاي كمي بياره.

اما با همه اينها،آقاي كوبوِل تمام ذهنش رو درگير كرده بود و بهش اجازه نميداد به چيز ديگه ايي فكر كنه.شايد اگه بالاخره ميتونست اون مرد رو تا مقصد اش تعقيب كنه و ميديد كه جايي به جز خونه اش،يا يه بار يا رستوران نميره،خيالش راحت ميشد و ميتونست بالاخره بيخيال همه اين ماجراها بشه.يا شايد هم دوباره يه آدم مشكوك ديگه رو پيدا ميكرد و سراغش ميرفت.

پيتر با اين فكر آهي كشيد و عينكش رو از چشمش در آورد تا حدااقل طرف سالمش رو با ته لباسش پاك كنه.

حتي اگه چيزي كه ميخواست رو،با دنبال كردن معلم شيمي اش پيدا نميكرد،پيتر يه روز بهش ميرسيد.اون فقط به زمان نياز داشت.

***

وقتي پيتر بالاخره از آسانسور پنت هوس ساختمون اونجرز پياده شد و وارد پذيرايي شد،فهميد كه رودي اونجاست. اون مرد روي مبل بزرگ و خاكستري جلوي پنجره نشسته بود و داشت با كنترل،شبكه هاي تلوزيون رو عوض ميكرد. وقتي متوجه باز شدن آسانسور شد،سرش رو به سمتش چرخوند.

-هي پيت.
اون مرد با لبخند گفت.

پيتر به سمت مرد رفت و كوله اش رو پايين مبل انداخت:هي رودي.
گفت و مشت اش رو به مشت رودي زد.

رودي دوباره مشغول عوض كردن كانال ها شد:خب...چه بلايي سرت اومده؟از طوفان شن رد شدي؟

-چي؟
پيتر گفت.

بعد وقتي به خودش نگاه كرد،فهميد كه رودي داره از چي حرف ميزنه.لباس هاش هنوز خاكي بودن و وقتي به تصوير خودش توي شيشه كنارش نگاه كرد فهميد يه خط سياه مثل روغن موتور روي استخون گونه اش افتاده.عينك اش هم هنوز كاملا شكسته به نظر ميومد.

پيتر با آستين سوييشرتش دستي به لك روي صورتش كشيد و به سمت آشپزخونه رفت:اوه...تو موقعيت هاي بدتر از اين هم منو ديدي رودز.

-خب...فقط يادت باشه اين سومين عينكيه كه اين ماه عوض ميكني.
رودي گفت.

پيتر در حالي كه داشت سوييشرتش رو در مي آورد،وارد آشپزخونه شد.و اولين چيزي كه ديد،توني بود كه با يه پيشبند قرمز با طرح هاي راه راه گلبهي،به سمت فر خم شده.

با تعجب،در حالي كه اخم گيجي روي صورتش داشت خنده ايي كرد و سوييشرتش رو لبه يكي از صندلي هاي پشت اوپن انداخت:ام...داري چيكار ميكني؟

توني بدون اينكه سرش رو بلند كنه به سنگ روي كابينت نزديك سينك اشاره كرد:اون دستكش هاي اجاق رو بهم بده.

پيتر به سمت جايي كه توني اشاره كرده بود رفت و دو تا دستكش برداشت:توني...اگه دوباره حوصله ات سر رفته و داري سعي ميكني مرغ درست كني،بايد زودتر بهم بگي تا زنگ بزنم پيتزا فروشي.
اون پسر گفت و دستكش ها رو به توني داد.

توني اون ها رو پوشيد و در فر رو باز كرد:اون مرغ محشر بود...شما فقط لياقتش رو نداشتيد.
گفت و اسلحه ليزري دستكش لباس آيرون من رو از داخلش در آورد.

پيتر چشم هاش رو تنگ كرد:اوه...خوشمزه به نظر مياد.

-خوشمزه تر هم ميشه اگه روي دماي شش هزار درجه بذارمش.
توني گفت و بعد از بالا آوردن سرش به پيتر نگاه كرد.

-توني!ميخواي اينجا رو روي سرمون خواب كني؟
پيتر با تعجب گفت.

ميليونر به خاطر داغي اسلحه كوچيك،كه داشت از دستكش هاي پارچه ايي هم رد ميشد هيسي كرد و دوباره اون رو توي فر برگردوند:يادته اين كوچولو ها توي دماي چهار هزار درجه از كار مي افتادن...؟

-اوهوم.
پيتر گفت و با كمك هر دو دستش،روي اوپن نشست.

-ديروز يه كم روشون كار كردم تا سطح تحملشون رو در برابر گرما بيشتر كنم و چون جايي براي امتحانش نداشتم تصميم گرفتم از فر كمك بگيرم.
توني حرفش رو ادامه داد.بعد در فر رو بست و دما رو روي شش هزار درجه تنظيم كرد.

-از كي تا حالا تو احتياط ميكني...؟زود باش...ببرش روي هفت هزار پيرمرد.
پيتر با لبخند شيطنت آميزي گفت.

توني دور زد و با چشم هاي گرد به پيتر نگاه كرد:الان منو چي صدا كردي؟

همون موقع بود كه رودي وارد آشپزخونه شد:هي...

توني بهش نگاه كرد:اون منو پيرمرد صدا زد!
با لحن ناباورانه ايي گفت و چشم هاش هنوز گرد بودن.

-اوه بيخيال...پيتر شونزده سالشه...اون الان فكر ميكنه يه آدم سي ساله هم پيره...
مكث كوتاهي كرد و بعد از دست به سينه شدن،كنار پيتر ايستاد.
-البته تو اين مورد حق داره.

توني با اخم ريزي به رودي نگاه كرد و پيتر خنديد.

-داريد چيكار ميكنيد؟
رودي با لبخند پرسيد.

توني به سمت فر چرخيد:دارم دما رو روي هشت هزار تنظيم ميكنم تا ببينم پيرمرد كيه.

قيافه پيتر كمي جدي شد:توني...مطمئني اين كار امنه؟

توني دكمه فر رو فشرد:دير گفتي.
بعد كمي عقب رفت و بعد از در آوردن دستكش هاش،كنار كپسول آتش نشاني كه محض احتياط به اونجا آورده بود ايستاد.

-خب آقاي پاركر...تبريك ميگم. بالاخره ركورد شكوندي تونستي عينكت رو براي يه هفته سالم نگه داري.
توني در حالي كه داشت به داخل فر نگاه ميكرد گفت.

پيتر عينكش رو از صورتش پايين آورد و تك خنده كوتاهي كرد:آره...متاسفم. افتادم زمين.

توني عينك رو از دست پيتر گرفت تا چك اش كنه.

-مصاحبه كاري ات با "ديلي بيوگل" چطور پيش رفت پيتر؟
رودي پرسيد.

پيتر با لبخند بزرگي به رودي نگاه كرد:دو روز پيش بود...كارو گرفتم.

-اين عاليه پسر.تبريك ميگم.
رودي با لبخند گفت.

توني سرش رو تكون داد و عينك پيتر رو بهش پس داد:آره...بايد هم تبريك بگي وقتي بهترين كار عكاسي رو براش توي نيويورك تايمز پيدا كردم و آقاي "همه چيز خوار" ديلي بيوگل رو انتخاب كرد.

پيتر اخم كرد و چشم هاش رو روي هم فشرد:واقعا قراره تا هفته ديگه از اين اسم استفاده كني؟

-مگه قرارمون همين نبود؟
توني پرسيد.

-فكر نميكردم جدي باشي.
پيتر با ناراحتي گفت.

-جريان چيه؟
رودي با گيجي پرسيد.

پيتر رو به اون مرد كرد:خب...ميدوني كه من چقدر از اسم "همه چيز خوار" متنفرم...؟

رودي به تاييد حرف پيتر سرش رو تكون داد.

-من پس فردا قراره براي يه اردوي علمي برم آزكورپ و از اونجايي كه توني هم از آزكورپ متنفره،قرار شد تا آخر هفته اين صدام كنه و اونوقت من ميتونم برم اونجا.
پيتر توضيح داد.

-من از آزكورپ متنفر نيستم.فقط نميفهمم چرا پسر خونده ام بايد بره به شركت شيطاني كه مديرش رقيب كاري منه و ممكنه روي تك تك اون بچه هاي دبيرستاني آزمايش بكنه؟
توني گفت.

-كي حرف از آزمايش زد؟اين فقط يه اردو براي كلاس فيزيكمه توني.
پيتر گفت.

-ولي درسته...اصلا ازش متنفر نيستي.
رودي با طعنه گفت.

توني ابروهاش رو بالا انداخت و انگشت اشاره اش رو به سمت رودي گرفت:خيله خب...تو اينجا طرف كي هستي؟

پيتر تك خنده ايي كوچيك،كرد اما وقتي متوجه شد فر داره جرقه ميزنه،لبخندش از بين رفت:آه...توني...؟
اون پسر با نگراني گفت. سر جاش صاف شد و از حالت خميده در اومد.

-چيه؟
توني گفت و وقتي رد نگاه پيتر رو گرفت كمي عقب رفت.

تعداد جرقه هاي آتيش بيشتر شد و سر و صداي زيادي رو به راه انداختن.

-يه كاري بكن!
پيتر با نگراني گفت و از اوپن پايين پريد.

توني به سمت دكمه فر رفت و لمسش كرد اما فر خاموش نشد و به كار كردن ادامه داد. توني در حالي كه هنوز داشت با دكمه كلنجار ميرفت،شروع به حرف زدن كرد:فراي؟دختر...يه كم كمك نياز دارم.

صداي فرايدي،دستيار رباتي توني از بالاي سرشون اومد:رئيس...تمام دكمه هاي فر از كار افتاده.ميتونم پيشنهاد بدم دستگاه رو از پريز بكشيد يا برق تمام سوئيت رو خاموش كنم؟راه حل دوم رو پيشنهاد ميكنم چون در حال حاضر جا به جا كردن فر امن به نظر نمياد.

-آره...همون دومي رو انجام...
اما قبل از اينكه حرفش تموم بشه،فر با صداي بلندي منفجر شد و درش كاملا از جا در اومد.

همه افراد توي آشپزخونه،به صورت ناخودآگاه سرشون رو با دست گرفتن و كمي به پايين خم شدن. در فر تا مسافت دوري به جلو پرت شد تا وقتي كه به ستون آشپزخونه برخورد كرد و در حالي كه ازش دود بلند ميشد،روي زمين افتاد.

-خداي من!
صداي رودي بلند شد.
-همه حالشون خوبه؟

پيتر سر جاش صاف شد و در حالي كه داشت دود غليظ و سياه رنگ رو با دست كنار ميداد،سرفه ايي كوتاه كرد:من خوبم...توني؟

-عالي!
توني در حالي جواب داد كه ساعد دستش رو گرفته بود.

صداي آلارم آتيش بلند شد و حسگر هاي دود،بعد از فعال شدن شروع به ريختن آب توي آشپزخونه كردن.

توني در حالي كه داشت دود رو از صورتش كنار ميزد،روي يكي از صندلي هاي پشت اوپن نشست:فرايدي...حسگر ها رو خاموش كن،آتيشي در كار نيست...
بعد از مكث كوتاهي تا جايي كه دود اجازه ميداد به اطراف نگاه كرد:فقط يه آشپزخونه تركيده و به زودي يه همسر خيلي عصباني اينجا ظاهر ميشه.

-تو خوبي؟
پيتر گفت و به ساعد خوني توني اشاره كرد.

توني تيكه ايي از اسلحه اش رو كه توي پوستش فرو رفته بود،با يه حركت سريع بيرون كشيد و قيافه اش رو كمي توي هم كرد:فقط يه زخم كوچيكه.

بعد به پيتر نگاه كرد:تو هم صورتت رو خراش دادي.

پيتر دستي به پيشوني اش كشيد و احساس كرد انگشتش كمي خيس شده.وقتي پايين اش آورد،فهميد توني درست گفته.يكي از هزاران تيكه اسحله،به پيتر هم خورده.اون بدون عينكش نميتونست درست ببينه اما قرمزي خون روي انگشتش كاملا مشخص بود.

-اوه...درسته.

-پپر اگه منو براي آشپزخونه نكشه به خاطر اين ميكشه.
توني گفت و دو تا دستمال حوله ايي روي دستش گذاشت.

بعد به رودي نگاه كرد:تو مشكلي نداري؟

رودي سرش رو به علامت منفي تكون داد:فقط دفعه بعدي،قبل از اينكه خواستي اين آزمايش هاي عجيب رو انجام بدي،به من و پيتر خبر بده تا از اينجا دور بشيم...يعني...خيلي دور.

پيتر تك خنده ايي كرد و بعد به توني نگاه كرد:خيله خب...من به پپر ميگم كه اين خراش به خاطر افتادنم بوده و به جاش دست از "همه چيز خوار" صدا كردنم بردار،قبوله؟

توني اخم ريزي كرد:چي؟! مگه چاقو خوردي؟ به خاطر اون خراش...شايد يه روز بهت تخفيف بدم.

پيتر چشم هاش رو ريز كرد و لب هاش رو روي هم فشرد.بعد سرش رو تكوني داد و با توني دست داد:قبوله.

-خيله خب...من ميرم صورتم رو آب بزنم.
رودي گفت و بعد از طي كردن چند قدم از آشپزخونه بيرون رفت.

توني به سمت سينك رفت و دستمال هاي خوني اش رو داخل سطل آشغال انداخت. بعد آب رو باز كرد و مشغول شستن ساعد اش شد. دود سياه كم كم داشت از فضاي اونجا محو ميشد.

-خب...براي ناهار چي ميخواي بچه؟
توني پرسيد و وقتي شستن دستش تموم شد،آب رو بست و به سمت كابينتي رفت كه جعبه كمك هاي اوليه رو داخلش نگه ميداشتن.

پيتر شونه اش رو بالا انداخت و بعد از اينكه عينكش رو از دود پاك كرد و روي چشم هاش گذاشت و بعد گوشي اش رو از جيب شلوارش بيرون كشيد:نميدونم...هر چي.

-دوست داري برات يه "ميكس طلايي" درست كنم؟
توني پرسيد و بعد از برداشتن جعبه،درش رو باز كرد.

پيتر براي چند ثانيه نگاهش رو از گوشيش برداشت و چشم هاش رو چرخوند.بعد در حالي كه دوباره داشت به گوشيش نگاه ميكرد گفت:من ديگه شش سالم نيست توني...بدنم نميتونه ساندويچ بيكن با خامه و سس مايونز و كچاپ رو هضم كنه.

-فقط ميخواستم مطمئن بشم.
توني گفت و بانداژ سفيدي رو چند بار دور ساعدش چرخوند.

پيتر،بدون توجه به توني خنده ايي كوچيك به صفحه گوشي اش كرد. توني بعد از بستن كامل دستش،جعبه رو به سمت پيتر برد تا زخمش رو پاك كنه. پيتر هم كمرش رو به اوپن تكيه داد تا توني مسلط تر باشه.

توني سرش رو پايين گرفت تا بتونه پيشوني پيتر رو ببينه:هي...يه دقيقه سرت رو از گوشيت بيرون بيار.

-دارم درباره درس از يكي از دوستام سوال ميكنم توني!
پيتر،با لبخند گفت.

توني چشم هاش رو تنگ كرد و پنبه ايي رو كه از الكل خيس كرده بود و ميخواست به زخم پيتر بزنه،از پيشوني اون پسر دور كرد.

-داري درباره كلاس مسائل جنسي باهاش حرف ميزني؟چون مطمئن نيستم بقيه كلاس هاتون انقدر بامزه باشن.
توني گفت.

پيتر با تعجب اخمي كرد و خنديد:چي؟ نه...فقط اين دختره است...
گفت و سرش رو بالا آورد. بعد،طوري كه انگار از حرفي كه زده پشيمون شده باشه،لبخندش رو خورد و سرش رو تكون داد:يه جوك مسخره توي گروه چتمون فرستاد.

توني لبخند بزرگي زد:يه دختر...ها...؟

پيتر،نگاهي به پنبه تميز توي دست توني كرد و اون رو ازش گرفت:ميدوني چيه؟ممنون توني...خودم توي آيينه دستشويي ميبينم و تميزش ميكنم.

-اوه نه نه نه...اگه اين دختره قراره اولين كراش واقعي ات باشه فكر نكن به همين سادگي ازش ميگذرم

پيتر اخمي كرد و پشتش رو به توني كرد تا از آشپزخونه بيرون بياد:چي...؟كي حرف از كراش داشتن زد؟اصلا از كجا اين حرف رو ميزني؟
با حالتي عصبي خنديد.

در واقع توني درست ميگفت.پيتر داشت با ام جي،هم كلاسي اش و دختري كه مدتي بود ازش خوشش ميومد حرف ميزد.به نظر پيتر،اون دختر خيلي خوشگل بود و به طرز باورنكردني عجيب و باهوش بود. پيتر مطمئن نبود كه ام جي حسي بيشتر از يه دوست بهش داره يا نه.اما اون پسر ميخواست يه موقعيت مناسب پيدا كنه و بهش بگه ازش خوشش مياد و اگه ام جي هم موافق باشه،دوست داره كه با هم برن سر قرار.

ولي امكان نداشت فعلا به توني يا هر كَس ديگه ايي درباره اش حرف بزنه. چون اين كار خجالت آور بود و از تجربه ايي كه قبلا داشت،ميدونست توني قراره مدام درباره اش حرف بزنه و تا اونجايي كه ميتونست سر به سرش بذاره.

-چون تو هيچوقت به جك هاي من نميخندي!
توني جواب داد.

پيتر،قبل از اينكه از آشپزخونه بيرون بره،روي پاشنه پاش چرخيد و لبخندي تحويل توني داد:آره...چون بهشون عادت كردم و راستش رو بخواي بامزه نيستن.

-هي...حرفتو پس بگير.
توني گفت.

اما قبل از اينكه بيشتر بتونه دنبال اون پسر بره،صداي فرايدي،پيتر رو نجات داد:رئيس...آتش كوچيكي توي فر درست شده و نياز داره خاموش شه.لازمه دوباره حسگر هاي حرارتي رو روشن كنم؟

توني سرش رو به نشونه منفي تكون داد:نه...لازم نيست خودم ترتيبش رو ميدم.
بعد به پيتر نگاه كرد و ادامه داد:
-فكر نكن يادم ميره بعدا درباره اين دختر مرموز حرف بزنيم...منتظرم باش.

پيتر در حالي كه دوباره داشت با گوشي اش تكست ميداد،سرش رو تكوني داد:اصلا عجله نكن.

گفت و با قدم هاي بلند،به سمت اتاقش رفت.

Chapter 2: “chapter two”

Notes:

هي گايز...من اومدم با چپتر جديد:) حتما حتما كودو (لايك) بذاريد و فراموش نكنيد كه توي كامنت ها بگيد نظرتون درباره پارت چي بود:)❤️

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

پيتر در حالي كه داشت كتاب هاش رو از كمد آهني مدرسه برميداشت،با خودش فكر ميكرد كه چطور ميتونه دوباره از زير لگو درست كردن امروز هم در بره و با ند برن دنبال آقاي كوبوِل. چون ميدونست ند قطعا قبول نميكنه كه دو روز پشت سر هم اين كار رو بكنن و از طرفي،خود پيتر هم واقعا دوست داشت بعد از يه هفته،يه سري به لگو هاي نصفه اشون بزنن. چون هنوز تيكه هاي زيادي بود كه جايي براشون پيدا نكرده بودن و بايد يه مدت ديگه روش وقت ميذاشتن.

 

شايد ميتونست امروز رو،هم به خودش،و هم به ند مرخصي كوچيكي بده تا يه كم استراحت كنن.حتي ميتونستن قبل از اينكه برن خونه ند،از شيريني فروشي مورد علاقه شون چند تا دونات بگيرن و توي راه بخورن. اين يه جورايي نقشه خوبي براي يه بعد از ظهر آروم به نظر ميومد. در هر صورت،آقاي كوبوِل هنوز تو مدرسه بود و جايي نميرفت.

 

شايد...پيتر ميتونست امروز رو بيخيال تمام قضيه جاسوس و سازمان مخفي بشه.نميخواست قبول كنه اما احساس ميكرد به يه استراحت كوچيك نياز داره. حتي ممكن بود اين استراحت بتونه باعث بشه مغزش بهتر كار كنه و ايده جديدي براي رسيدن به آقاي كوبوِل پيدا كنه. پيتر با خودش فكر كرد اين ايده خوبي به نظر مياد و كاملا مطمئن بود ند هم بدون شك باهاش موافقت ميكنه.

 

 با اين اوصاف،فكر كرد كه ميتونست امروز روي ام جي تمركز كنه. بيشتر به اين فكر كنه كه چطور ازش درخواست كنه با هم برن سر قرار و اينكه بگه ازش خوشش مياد.اون حتي فكر كرده بود كه چطور اين كار رو بكنه. پيتر ميخواست ام جي رو به مهموني سالگرد ازدواج توني و پپر دعوت كنه،وقتي يه كم از مهموني گذشت،با هم برن روي سقف  تا تنها باشن و بعد پيتر به اون دختر بگه كه ازش خوشش مياد. تصويري كه توي ذهنش بود، با نور هاي ملايم روي پشت بوم،نسيم خنكي كه از سمت آب ميومد و ستاره ها،خيلي رمانتيك به نظر ميرسيد.

 

 البته همه چيز هميشه توي فكر آدم بي نقص به نظر مياد تا وقتي كه اجراش كنه.چون الان چند هفته ايي ميشد كه ميخواست ام جي رو به مهموني دعوت كنه اما به خاطر درس ها و پروژه هاي زياد،و تعقيب كردنِ بي نتيجه مردم،نتونسته بود هنوز اين كار رو بكنه. شايد هم اون فقط يه ترسو بود و جرئت اين رو نداشت كه ازش درخواست بكنه.

 

براي پيتر عجيب بود،كه چطور ميتونه بدون فكر كردن،براي پيدا كردن يه ماجراي خوب،به ترسناك ترين محله هاي شهر بره اما نميتونست پنج دقيقه با دختري كه ازش خوشش مياد حرف بزنه و دست هاش عرق نكنن. شايد اون پسر واقعا يه ابر قهرمان بود و يكي از نيروهاش هم همين بود!

 

-نه جو...متوجه نيستي...تقصير من چيه كه ماشين لعنتي ام خراب شده بود؟!

صداي آقاي كوبوِل،باعث شد پيتر سرش رو به طرفش برگردونه.

 

اون مرد،با يه دست كيف قهوه ايي رنگش رو گرفته بود و با دست ديگه،در حالي كه داشت قدم هاي بلند و محكمي برميداشت،با تلفنش حرف ميزد. اخم ريزي روي صورتش شكل گرفته بود و كمي كلافه به نظر ميومد.

 

-خب...شايد اگه يه كم بيشتر بهم پول ميدادي ميتونستم ببرمش تعميرگاه!

اون مرد با عصبانيت گفت.

 

پيتر در قفسه اش رو بست و قدمي به سمت مرد برداشت تا بتونه صداش رو بهتر بشنوه.

 

-پينِس پاركر!

صداي فلش تامپسون،پسري كه بدش نميومد هر از چند گاهي به پيتر تيكه بندازه و اذيتش كنه از پشت سرش اومد.

 

آقاي كوبوِل، از صداي بلند اون پسر برگشت تا متوجه بشه كي بود كه داد زده.نگاهي به پيتر و فلش انداخت و ظاهرا كلمه ايي كه فلش با داد ازش استفاده كرده بود،اونقدر مهم نبود كه بخواد به خاطرش تلفنش رو قطع كنه و به اون پسر تشر بزنه. اون مرد فقط با كلافگي سرش رو تكون داد و وقتي دوباره مشغول راه رفتن توي مسير خودش شد،به حرف زدن با تلفنش ادامه داد.

 

پيتر هم به سمت فلش برگشت:الان نه فلش.بذارش براي يه وقت ديگه.

گفت و بدون اينكه منتظر حرفي از اون پسر باشه دوباره به راهش ادامه داد.

 

اما به نظر ميومد فلش امروز،توي حس و حال خوبي براي اذيت كردن پيتره.چون سرعتش رو زياد كرد تا به پيتر برسه و كتاب هاي توي دستش رو زمين بندازه. وقتي اين كار رو كرد،دستش رو توي موهاي پيتر فرو كرد و تا اونجايي كه ميتونست اونها رو بهم ريخت.

 

پيتر با كلافگي اخم كرد و سرش رو از زير دست اون پسر كشيد:بس كن فلش!

 

فلش بدون توجه به پيتر،دستش رو دراز كرد و عينك جديد پسر رو از روي چشم هاش برداشت:اوه...دوباره با سر رفتي تو زمين و عينك عوض كردي؟ فكر كردم براي اينكه نخوري زمين ازشون استفاده ميكني؟!

گفت و عينك پيتر رو روي چشم خودش گذاشت. بعد با كلافگي اخم كرد و به اطراف نگاه كرد.

-مرد...چطوري با اين ميبيني...؟ احساس ميكنم كور شدم.

 

پيتر دستش رو دراز كرد تا عينك رو از صورت فلش برداره اما اون پسر عقب كشيد.

 

-شايد به خاطر اينه كه تو ميتوني بدون عينك هم درست ببيني؟

پيتر با طعنه گفت.

 

فلش سرش رو تكون داد:درسته درسته...حواسم نبود كه كور نيستم...

بعد،عينك رو به جاي دسته،از شيشه اش گرفت و دستش رو به سمت پيتر دراز كرد:بگيرش پينِس...تو بيشتر از من بهش نياز داري.

 

پيتر چشم هاش رو چرخوند و عينك رو از دسته اش پس گرفت.فلش پشتش رو به اون پسر كرد و در حالي كه داشت با اعتماد به نفس سمت كلاس قدم برميداشت،انگشت هاش رو به علامت صلح در آورد:بعداً ميبينمت بازنده.

 

-آره...ممنون كه كتاب هامو انداختي!

پيتر در حالي كه داشت عينكش رو تميز ميكرد،با صداي بلندي گفت.

 

-خواهش ميكنم!

فلش جواب داد.

 

پيتر آه كوتاهي كشيد و بعد از برگردوندن عينك روي صورتش،خم شد تا كتاب هاش رو برداره.

 

چيزي كه پيتر درباره فلش ميدونست،اين بود كه اون پسر واقعا آدم بدي نبود. البته كه خيلي خوشش ميومد از اينكه پيتر رو دست بندازه و خيلي وقت ها با تيكه انداختن هاش بهش توهين كنه. اما خوشبختانه اينها چيزايي نبودن كه پيتر رو اذيت بكنن. حتي اگه اون پسر،يه چيزي هم از توني توي اين چند سال ياد گرفته باشه، اين بود كه "قلدر هاي زندگي ات رو بغل كن،چون اونا ازش متنفرن." 

 

شايد اگه دو سال پيش از پيتر ميپرسيدي كه اين جمله رو قبول داره يا نه،اون ميخنديد و ميگفت حتي مطمئن نيست معني اش چي ميشه. اما وقتي كه سر و كله فلش توي مدرسه پيدا شد،كاملا منظور توني رو فهميد. هر چقدر بيشتر با اينطور آدم ها در بيوفتي و اجازه بدي روي نقطه ضعفت دست بذارن،اونها هم بيشتر اذيتت ميكنن.پس...پيتر ميتونست صادقانه بگه كه شوخي هاي كوچيك فلش حتي يه ذره هم اذيتش نميكردن.

 

به غير از اين،پيتر دبيرستانش رو دوست داشت و واقعا داشت ازش لذت ميبرد. پيارسال،وقتي كه پيتر قرار بود راهنمايي اش رو تموم كنه،توني ميخواست اون رو به دبيرستان خصوصي علمي نيويورك كه توي "استَتِن آيلند" بود بفرسته اما پيتر قبول نكرد. چون راهش از دوستاش و مدرسه اش،از چيزي كه همين حالا هم بود،دور تر ميشد و شايد فقط آخر هفته ها ميتونست ند و ام جي رو ببينه. 

 

و به علاوه،مدرسه هاي خصوصي جاي يه سري بچه بود كه پيتر هيچ جوره نميتونست باهاشون ارتباط برقرار كنه. اون به محله هاي كويينز و برانكس عادت كرده بود و نميخواست تو يه مدرسه شبانه روزي، كه نزديك يك ساعت با خونه اش فاصله داره زندگي كنه. 

 

توني اصرار داشت كه پيتر رو به يه مدرسه خوب بفرسته اما پپر به اون مرد گفت كه پيتر به اندازه كافي بزرگ شده كه خودش بتونه تصميم بگيره كجا درس بخونه. و به خاطر همين،توني قبول كرد كه پيتر توي مدرسه خودش بمونه و دوران دبيرستان رو هم همونجا تموم كنه.

 

دستي از رو به روي اون پسر،با يكي از كتاب هاش به سمتش اومد.پيتر سرش رو بالا گرفت تا ببينه كيه كه داره كتاب رو بهش ميده.

 

وقتي شخص رو به رو اش رو ديد،لبخند كوچيك و خجالتي زد:هي ام جي...

 

ام جي با موهاي فرفري كه كمي ازش روي صورتش ريخته بود و بقيه اش رو به طور نه چندان مرتب و سفتي پشت سرش بسته بود،به پيتر لبخند زد. اون دختر تيشرت آستين بلندِ چسبون و مشكي پوشيده بود كه با شلوار جين قهوه ايي سوخته و بوت هاي سنگين و بزرگش كاملا همخوني داشت. اون هم مثل پيتر كوله اش رو روي دوشش انداخته بود و دو تا كتاب هم توي بغلش گرفته بود.

 

-هي پيتر...فلش دوباره ميخواست بامزه بازي در بياره؟

ام جي پرسيد و از روي زانو هاش بلند شد.

 

پيتر هم از جاش بلند شد و بعد از صاف كردن همه كتاب هاش،توي بغلش،عينكش رو روي صورتش جا به جا كرد:ميشناسي اش كه...نميتونه روزش رو بدون ديدن من شروع كنه.

پيتر با خجالت شوخي كوچيكي كرد.

 

ام جي يكي از لبخند هاي هميشگي و گرمش رو تحويل پيتر داد و بعد هر دو با هم به سمت كلاسشون شروع به قدم زدن كردن.

 

-صورتت چي شده؟

ام جي پرسيد.

 

پيتر،با اينكه نميتونست پيشوني اش رو ببينه،در هر صورت براي لحظه كوتاهي به بالا نگاه كرد و دستي به خراش روي پوست اش كشيد:توني و يكي از آزمايش هاي عجيبش.

 

-از عينك جديدت خوشم مياد...

ام جي به پيتر نگاه كرد و لبخند كوچيكي زد.

 

پيتر ناخودآگاه،عينكش رو روي صورتش صاف كرد و اون هم لبخند زد:ممنون.

 

-اميدوارم اين يكي رو به سرعت بقيه نشكوني.

ام جي گفت و دوباره به رو به رو شون نگاه كرد.

 

پيتر خنده كوتاهي كرد و اون هم به مسيرش نگاه كرد. صداي زنگ بلند مدرسه نشون داد كه كلاس ها شروع شدن. پيتر ميدونست كه امروز، همه كلاس هاي قبل از زمان ناهار ام جي با مال پيتر فرق دارن پس اينجا بايد از هم جدا ميشدن. اون دو نفر،كنار كلاس ام جي ايستادن و هيچكدوم نميدونستن چي بگن. سكوت معذب كننده ايي بين دختر و پسر شكل گرفته بود و داشتن به بقيه بچه هايي كه وارد كلاس ميشدن نگاه ميكردن.

 

پيتر به ام جي نگاهي انداخت و سعي كرد اين سكوت رو بشكنه:اين...اين يه تيشرت جديده؟

گفت و به لباس اون دختر اشاره كرد.

 

ام جي لبه لباسش رو گرفت و بهش نگاهي انداخت:اوه نه...فكر كنم چند باري توي مدرسه پوشيده بودمش.

 

ضربان قلب پيتر از خجالت كمي بالا رفت و به خودش،براي اينكه اولين چيزي رو كه به ذهنش رسيده بود، به زبون آورد لعنت فرستاد. معلومه كه لباسش جديد نبود،پيتر همين هفته پيش ديد كه ام جي اين تيشرت رو پوشيده.

 

سعي كرد اشتباه احمقانه اش رو با خنده كوتاهي بپوشونه:درسته...متاسفم.

 

-عيبي نداره.

ام جي سريع گفت و سرش رو تكون داد تا به پيتر نشون بده كه لازم نيست شرمنده باشه.

 

و بعد هر دو نفر دوباره ساكت شدن.پيتر با خودش فكر كرد الان موقعيت خوبيه كه با ام جي درباره سالگرد پپر و توني  حرف بزنه و اون دختر رو به مهموني دعوت كنه. اما الان يادش اومد كه هر چقدر به جزئياتي كه اميدوار بود توي مهموني اتفاق بي افته فكر كرده،به اينكه چطوري ام جي رو دعوت كنه فكر نكرده.

 

بايد بهش چي ميگفت؟چطوري ازش درخواست ميكرد بدون اينكه مثل همين چند ثانيه پيش احمق به نظر بياد؟ اصلا اگه ام جي قبول نميكرد چي؟ اون موقع بايد چه عكس العملي نشون ميداد؟ البته...اون دعوت حتما نبايد معني خاصي ميداشت. پيتر فقط داشت به عنوان يه دوست ازش درخواست ميكرد نه بيشتر. البته فعلا. تا وقتي كه برن روي پشت بوم و با هم حرف بزنن.

 

پيتر احساس كرد كه پيشوني و دست هاش كمي عرق كردن. اون پسر آب دهنش رو قورت داد و هر دو دستش رو كه دور بند كوله اش مشت بودن سفت تر كرد.

 

"زود باش پيتر...انقدر ترسو نباش!"

 

چطور بود با حرف زدن درباره ازدواج توني و پپر شروع كنه و بعد يه جورايي به رابطه هاي رمانتيك و خوش اومدن دو نفر از هم ربطش بده؟ نه...اين حتي تو ذهنش هم احمقانه به نظر ميومد چه برسه به اينكه بخواد به زبون بيارتش. پس شايد اصلا بايد بيخيال مقدمه چيني هاي احمقانه ميشد و سريع ميرفت سر اصل مطلب؟

 

"ام جي...دوست داري بياي به مهموني سالگرد پپر و توني؟"

 

اين هم...زيادي دستوري به نظر ميومد مگه نه؟ اگه ام جي از لحن اون پسر خوشش نميومد چي؟ اينطوري پيتر شانس اش رو از دست ميداد.

 

همون موقع،ام جي به خاطر سكوتي كه بينشون وجود داشت و ظاهرا هيچكدوم نميتونستن بشكننش،قدمي به سمت كلاسش برداشت:خب من...بهتره برم تا معلم نيومده.

 

پيتر دهنش رو باز كرد تا بالاخره هر جوري كه هست خواسته اش رو به زبون بياره:ام جي...

 

-پيتر...اينجايي!

صداي ند از پشت سرشون اومد.

 

پيتر با كلافگي صورتش رو توي هم پيچيد و به سمت ند برگشت:ند! الان نه!

 

ند باتعجب ابروهاش رو بالا انداخت و دهنش رو باز كرد:آه...

به پيتر،و بعد به ام جي نگاهي انداخت.

 

-ولي...بايد درباره كلاس شيمي باهات حرف بزنم پيتر.

ند با شك گفت.

 

پيتر ميخواست به اون پسر بگه كه كلاس شيمي چيزي نيست كه لازم باشه همين حالا درباره اش حرف بزنن و پيتر الان درگير كار مهم تريه.اما وقتي فهميد منظور ند،حرف زدن درباره آقاي كوبوِله،صبر كرد. يعني ند چيز جديدي از اون مرد پيدا كرده بود؟يه چيز مهم؟ پيتر بايد ميفهميد كه ند داره درباره چي حرف ميزنه.

 

اما از طرفي،اون بالاخره بعد از چند روز جرئت درخواست كردن از ام جي رو پيدا كرده بود.حالا بايد چيكار ميكرد؟ نميتونست دور بزنه و توي چند ثانيه بگه: "هي ام جي...چطوره دوشنبه ديگه بياي ساختمون اونجرز؟ خوبه؟ پس بهتره منم به كارم با ند برسم" نه...اين بي ادبانه بود و راستش پيتر به زمان بيشتر و مقدمه چيني بهتري نياز داشت. پس باز هم بايد صبر ميكرد.

 

خوشبختانه،ام جي با رفتن داخل كلاس،پيتر رو از عذرخواهي كردن نجات داد:سر ناهار ميبينمتون بازنده ها.

اون دختر با لبخند كوچيكي گفت و وارد كلاسش شد.

 

پيتر نفسش رو با ناراحتي بيرون داد و چند بار دستش رو دور دسته كيفش چرخوند.حرف زدن با ام جي،درباره هر چيزي راحت بود تا زماني كه وقت حرف زدن درباره احساسات ميشد. اون موقع بود كه پيتر احساس ميكرد يه بچه يك ساله است كه تازه زبون باز كرده و حتي نميتونه يه كلمه حرف بزنه.

 

ند دستش رو به شونه پسر زد و اون رو به سمت خودش برگردوند:الان آقاي كوبوِل رو ديدم كه داشت با تلفنش حرف ميزد...حدس بزن داشت چي ميگفت؟

 

پيتر آهي كشيد و شروع به راه رفتن سمت كلاسش كرد.ند هم باهاش همراه شد. معلومه كه ميدونست داشت چي ميگفت.خودش هم چند دقيقه پيش مكالمه اش رو شنيده بود.خيلي متوجه نشده بود كه اون مرد داره درباره چي حرف ميزنه. فقط فهميده بود كه هر كي كه اونطرف خط بود،بهش پول كافي نميداد. اما پيتر هنوز هم نميدونست كار آقاي كوبوِل چي ميتونه باشه.

 

پس ند فقط ميخواست يه سري حرف هاي تكراري بهش بگه؟ پيتر باورش نميشد كه به خاطر اين،فرصت حرف زدنش رو با ام جي از دست داد.

 

-ميدونم ند...خودمم صبح ديدم كه داشت با گوشي اش حرف ميزد.

پيتر گفت.

 

-اوه جدي...؟

هيجان ند كمي خوابيد و آروم تر شد.

-پس...به نظرت اون بار نزديك همون ايستگاهي كه ازش پياده شديمه؟

 

پيتر با گيجي به ند نگاه كرد: بار...؟ كدوم بار؟

 

-همون باري كه داشت درباره اش حرف ميزد. ميخواست امروز هم بره...مگه نگفتي خودت شنيدي چي گفت؟

ند پرسيد.

 

-ظاهراً اون تيكه اش رو از دست دادم...درباره كدوم بار حرف ميزد؟

پيتر كه حالا كنجكاو شده بود پرسيد.

 

ند شونه اش رو بالا انداخت:نميدونم...اسمي نگفت. فقط گفت كه فردا توي بار يكي رو ميبينه و بعد هم تلفنش رو قطع كرد.

 

-شايد محل قرارش با يه مامور ديگه اونجا باشه...مثلا...براي رد و بدل كردن اطلاعات يا چيزي مثل اين؟

پيتر حدس زد.

 

-رفيق...اين عالي ميشه!

ند با هيجان گفت و دستش رو مشت كرد تا پيتر هم مشتش رو بهش بزنه.

 

پيتر هم لبخند بزرگي زد و بعد از مشت كردن دستش،به دست ند ضربه زد. اونها به در كلاس رسيدن كه پيتر سر جاش ايستاد:وايسا...

 

ند هم وارد كلاس نشد و به پيتر نگاه كرد تا ببينه چي ميخواد بگه.

 

-يادته گفتم يه برگه از دستش افتاد كه روش نوشته شده بود "هنگار"؟

پيتر پرسيد.

 

ند سرش رو به نشونه مثبت تكون داد:آره...با اون طراحي از عقاب.

 

-درسته...!

پيتر گفت و گوشيش رو از جيب اش بيرون كشيد.

-اگه اونجا اسم بار باشه چي؟

 

-اوه...آره!

ند با هيجان گفت و كنار پيتر ايستاد تا صفحه گوشي اش رو ببينه.

 

پيتر توي گوشيش،عبارت "بار هنگار" رو سرچ كرد و گوگل حدود بيست تا نتيجه براش آورد. پيتر وارد قسمت آدرس همه بار ها شد و با ند مشغول خوندن شدن.

 

-خوب نيست كه جايي كه ميره يه باره.

پيتر در حالي كه داشت صفحه گوشي اش رو بالا ميكشيد گفت.

 

-چطور؟

ند پرسيد.

 

-چون ما زير سن قانوني هستيم و هيچكدوممون كارت شناسايي تقلبي نداريم.

پيتر با ناراحتي گفت.

 

-اوه...راست ميگي.

حالا ند هم نا اميد شد.

 

-اگه جايي كه آقاي كوبوِل داشت درباره اش حرف ميزد،خيابوني نباشه كه ديروز توش دنبالش كرديم چي؟ اگه ديروز براي يه كار كاملا متفاوت،يه جايي غير از اون بار رفته باشه چي؟

پيتر پرسيد.

 

-فكر كنم...اونوقت مجبوريم دوباره اونقدر تعقيبش كنيم كه يه سرنخ درست و حسابي و بهتر ازش پيدا كنيم.

ند جواب داد.

 

-مرد...ولي اگه باري كه آقاي كوبوِل درباره اش ميگفت واقعا توي خيابون هفتم باشه،اينطوري ديگه حتي نيازي نيست تعقيبش كنيم...فقط كافيه اونجا رو پيدا كنيم و منتظرش باشيم.

پيتر گفت.

 

-آقاي پاركر؟ آقاي ليدز؟ ممكنه بريد توي كلاس؟

صداي معلم شيمي اشون از پشت سر،باعث شد هر دو پسر از جا بپرن و پيتر سريع گوشي اش رو پايين بياره.

 

-اوه...هي آقاي كوبوِل.

پيتر با لبخند گفت و سعي كرد متوجه بشه كه معلمش چيزي از حرف هاي اون دو نفر شنيده يا نه.

 

اما اون مرد عادي به نظر ميومد.شك يا عصبانيتي توي صورتش ديده نميشد. انگار...فقط يه كم از اينكه چرا اون دو نفر جلوي در كلاس وايساده بودن گيج و متعجب بود.

 

-حتما...

پيتر گفت و بعد از كشيدن دست ند،هر دو با هم از سر راه معلم شيمي شون كنار رفتن.

 

آقاي كوبوِل براي تشكر سري بهشون تكون داد و به سمت ميزش رفت. كيف دستي اش رو روش قرار داد و شروع كرد به صحبت كردن:صبح همگي بخير...فكر كنم ديروز داشتيم درباره تاثيرات شيميايي الكل و...

 

پيتر و ند به سمت ميز هاشون قدم برداشتن.

 

-فكر ميكني چيزي شنيد؟

ند با نگراني گفت و بعد از گذاشتن كوله اش كنار ميز، روي صندلي اش نشست.

 

پيتر هم روي صندلي كنار ند نشست و به معلمشون نگاه كرد كه داشت كتاب شيمي رو از كيفش بيرون مي آورد.ابرو هاش كمي از نگراني بهم گره خورده بودن اما سعي كرد لحن اش ترسيده به نظر نياد:نميدونم...اميدوارم كه نشنيده باشه.

 

گفت و بعد با ند،كتاب هاشون رو از كوله شون در آوردن تا روي درسشون تمركز كنن.

 

 

***

 

توني،در ماشين قرمز رنگ "تسلا" اش رو بست و عينك آفتابي اش رو روي چشمش گذاشت.بعد از جلوي ماشين دور زد و وقتي به در شاگرد رسيد،بهش تكيه داد و دست به سينه شد. متوجه شد كه زنگ مدرسه همين چند لحظه پيش خورده چون اون اطراف هنوز اونقدر شلوغ نبود و دانش آموز ها داشتن از در هاي اصلي بيرون ميومدن.

 

اون مرد ميدونست كه پيتر علاقه ايي به اينكه توني يا هَپي مثل بچه ها از مدرسه سوارش كنن نداره. براي همين هميشه مسير يك ساعته با ترن رو،به يه سفر بيست دقيقه ايي با يه ماشين خوب ترجيح ميداد. و همونطور كه پپر گفته بود،توني نبايد اعتراضي به اين خواسته ميداشت پس قبول كرده بود.

 

دليل اينكه امروز هم دنبال پيتر اومده بود،اين بود كه بايد درباره چيزي باهاش حرف ميزد و ميخواست سعي كنه تا اونجايي كه ميتونه،مكالمه اش رو با پيتر بدون دردسر و دعوا نگه داره.و خب...چه عيبي داشت كه اگه قرار بود براي اولين بار بعد سه سال پيتر رو از مدرسه برداره،با يه ماشين كاملا نو و قرمزي كه توني مطمئنه اون پسر رو خجالت زده ميكنه اين كار رو بكنه؟

 

چند متر اونطرف تر،گروهي از دختر ها نزديك ماشين توني ايستاده بودن و داشتن تا اونجايي كه ميشد آروم حرف ميزدن.اما توني فهميد كه يكي از اون ها داره درباره اين حرف ميزنه كه برن و با اون مرد حرف بزنن يا حدااقل ازش يه امضا بگيرن.

 

-اوه خداي من اون خيلي جذابه.

يكي از دختر ها با هيجان و در حالي كه داشت ميخنديد گفت.

 

-خفه شو لورا...اون ميتونه صداتو بشنوه!

صداي يكي ديگه از اونها اومد.

 

توني،بدون اينكه سرش رو برگردونه،لبخند بزرگي زد و همچنان به در مدرسه خيره موند تا پيتر رو پيدا كنه.

 

-تا صد سال ديگه هم باورم نميشه پاركر پسر خونده توني استارك باشه...اون يه بازنده است و به تنها چيزي فكر ميكنه اينه كه با دوست چاقش لگو درست كنن.

يكي از دختر ها با خنده گفت.

 

بقيه دختر ها جلوي دهنشون رو گرفتن و با صداي آرومي خنديدن.

 

توني اخم ريزي كرد و پاهاش رو كه روي هم انداخته بود جا به جا كرد. بازنده؟ اون دختره الان به پيتر گفت...بازنده؟ اين عجيب بود چون تنها كسي كه اينجا بازنده و عوضي به نظر ميومد دختري بود كه كنار ماشين اش وايساده بود.

 

توني تكيه اش رو از روي در برداشت و به سمتشون رفت. اونها وقتي ميليونر رو ديدن،دست از حرف زدن برداشتن و با چشم هاي گرد و ذوق،به اون مرد خيره شدن.

 

توني عينكش رو در آورد و به يقه لباسش آويزون كرد. بعد دستش رو به سمت دختر ها تكون داد:مشكلي نيست اگه بريد كنار...؟ روي ماشينم سايه انداختين و دوست ندارم رنگش عوض بشه.

 

با اين حرف،دختر ها سريع عقب كشيدن تا وقتي كه سايه اشون از روي كاپوت برداشته شد. توني لبخند بزرگي تحويلشون داد و به كاپوت تكيه داد:كي امضا ميخواد؟

 

يكي از دختر ها كه از قبل يه دفترچه صورتي رنگ با يه خودكار آبي آماده كرده بود،به سمت توني قدم برداشت:آقاي استارك...ما عاشق شما و آيرون من ايم...هميشه از بچگي شما رو توي تلوزيون ميديديم و الان باورم نميشه كه اينجا...

 

توني،وقتي متوجه شد،اين دختر همونيه كه داشت درباره پيتر حرف ميزد،دفتر رو ازش گرفت و حرفش رو قطع كرد:بلا بلا بلا...حرف حرف حرف...به چه اسمي امضا كنم؟

 

دختر به خاطر رفتار توني كمي جا خورد و مكث كرد.اما بعد،طوري كه معلوم بود براش مهم نيست،لبخند بزرگي زد و به صفحه خالي دفترش اشاره كرد:به اسم...لورا...اسمم لوراست آقاي استارك.

 

توني از بالا به دفتر نگاه كرد و خودكار رو روش حركت داد: به دورا...

 

دختر سريع سرش رو تكون داد: نه نه... "لورا"

 

توني لب هاش رو روي هم فشرد و به دختر نگاه كرد:نميدونم...ولي فكر كنم دورا بيشتر بهت مياد...مطمئنم وقتي هم بچه بودي برنامه تلوزيوني مورد علاقه ات بوده مگه نه...؟ دختر خنگي كه نميتونست جاي خونه ايي كه درست كنار شه رو پيدا كنه؟

 

-آ...

لورا دهنش رو باز كرد تا چيزي بگه اما صدايي ازش در نيومد.

 

توني دوباره يه لبخند بزرگ زد و سرش رو تكون داد:خوبه كه با هم، موافقيم.

گفت و بعد دوباره شروع به نوشتن روي كاغذ كرد:

-به دورا...ملكه بازنده هاي دبيرستان ميد تون. با عشق،از طرف توني استارك.

 

وقتي كارش تموم شد،خودكار رو لاي دفتر چه گذاشت و به سمت دختر گرفت. لورا،با چشم هاي گرد شده بدون اينكه چيزي بگه،به آرومي دفتر رو از توني گرفت.

 

توني كف دست هاش رو بهم زد و اون ها رو بهم ماليد:خب...كَس ديگه ايي هم از شما دختر هاي جوون هست كه يه اسم مستعار قشنگ بخواد...؟

بعد سرش رو به اطراف چرخوند:هيچكس...؟

 

بقيه دختر ها سريع سرشون رو به نشونه منفي تكون دادن.

 

توني هم سرش رو تكون كوچيكي داد و دوباره عينكش رو به چشم زد:خوبه...حالا از ماشين ام و هر چي كه مربوط به منه فاصله بگيريد...براي هميشه.

 

دختر ها سريع قدمي به عقب برداشتن و از سر راه ماشين كنار رفتن.

 

-هي توني...اينجا چيكار ميكني؟

صداي پيتر از پشت سرش اومد.

 

اون مرد سر جاش صاف شد و به سمت پيتر دور زد. پيتر و ند،هر دو كنار ماشين توني ايستاده بودن و داشتن بهش نگاه ميكردن.

 

توني به سمتشون رفت:فقط ميخواستم به چند تا از دوستات امضا بدم و بعد هم برگردم خونه.

به ند نگاه كرد:

-چطوري آقاي ليدز؟

 

ند لبخند زد:سلام آقاي استارك.

 

-اين همون تسلاي جديدته...؟ هموني كه امروز قرار بود برسه؟

پيتر پرسيد و دستي به سقف براق و تميز ماشين كشيد.

 

توني با لبخند دست به سينه شد و سري به نشونه موافقت تكون داد:خيلي خوشگله مگه نه؟

 

پيتر هم لبخند زد:آره! محشره توني.

 

توني در ماشين رو باز كرد و عقب كشيد تا پيتر سوار بشه:زود باش...وقت رفتنه همه چيز خوار.

 

پيتر با خجالت به گروه دختري كه هنوز اونجا وايساده بود نگاهي انداخت و بعد به توني:هي...الان وقتش نيست!

با اعتراض زمزمه كرد و به سمت ديگه ايي نگاه كرد.

 

توني نگاهي به دختر ها انداخت و بعد به پيتر:اوه به اونا توجه نكن...خيلي مهم نيستن.

 

پيتر آهي كشيد و بعد سرش رو به نشونه منفي تكون داد:من نميام...داريم با ند ميريم خونه اون.بهش قول دادم كه لگو بسازيم.

 

توني نگاهي به ند انداخت و عينكش رو تا روي سرش بالا كشيد:مشكلي نيست اگه موكولش كنيد به يه روز ديگه،مگه نه؟

 

ند نگاهي به پيتر انداخت و سرش رو به نشونه منفي تكون داد:نه...ميتونيم بندازيمش واسه آخر هفته.

 

پيتر لبخند كوچيكي زد و مشتش رو به طرف ند برد:ممنون مرد.

 

اونها با هم دست دادن و ند چند قدمي به عقب برداشت:فعلا پيتر...خداحافظ آقاي استارك...ماشين قشنگيه.

 

توني عينكش رو،روي چشم هاش برگردوند و سري تكون داد:ميبينمت آقاي ليدز.

 

بعد به پيتر نگاه كرد:بريم؟

 

-اوهوم.

پيتر گفت وقتي سوار ماشين شد،توني در رو پشت سرش بست.

 

داشت از جلوي ماشين رد ميشد تا سوار سمت خودش بشه كه نگاه ديگه ايي به دختر ها انداخت و لبخند بزرگي بهشون زد:خانم ها.

 

دو تا از دختر ها دستشون رو بلند كردن و با لبخند كوچيكي به توني دست تكون دادن اما هنوز هم ميتونستي قيافه متعجب و كمي ناراحتشون رو ببيني.

 

توني سوار ماشين شد و مثل چند دقيقه پيش،عينكش رو به يقه لباسش آويزون كرد.بعد ماشين رو روشن كرد و با صداي بلندي چند بار گاز داد. زير چشمي به دختر هايي كه هنوز كنار ماشين وايساده بودن نگاهي انداخت و وقتي متوجه شد به خاطر صداي بلند،ترسيدن و چند قدم عقب رفتن تك خنده كوتاهي كرد.

 

-ميخواي همه ببينن كه ماشينت جديده؟

پيتر پرسيد و به مرد نگاه كرد.

 

-فكر نكنم تا الان كسي باشه كه نفهميده باشه.

توني گفت وبالاخره به راه افتاد.

 

-خب...ميخواي بگي براي چي تو داري منو ميرسوني خونه؟

پيتر پرسيد و عينك روي چشمش رو جا به جا كرد.

 

-اوه نميريم خونه...قراره بريم "گوچي" و يه كم خريد كنيم.

توني جواب داد.

 

-گوچي...؟ براي كي ميخواي لباس بخري؟

پيتر گفت.

 

توني نگاهي به پسر انداخت و بعد دوباره به خيابون: براي اون يكي پسر خونده مخفي ام. تا حالا بهت معرفيش نكرده بودم چون فكر ميكردم حسوديت بشه ولي فكر كنم الان بعد ده سال وقتشه.چون تو پسر بزرگي شدي و عقلت ميرسه.

 

پيتر خنده كوچيكي كرد: ممنون ولي من هزار دست لباس دارم كه تا حالا حتي يه بارم نپوشيدمشون. به چيزي احتياج ندارم.

 

توني اخم ريزي كرد و سرش رو تكون داد: آره...فكر نكنم بخواي توي سالگرد ازدواجم يه دست كت و شلوار از مد افتاده بپوشي.

 

-دفعه آخري كه برام كت و شلوار گرفتي همين شش ماه پيش بود.

پيتر گفت.

 

-ميدوني...خيلي از بچه ها هستن كه از خانواده شون ميخوان ببرنشون خريد،ولي اونها اين كار رو نميكنن...يه سري ديگه هستن كه پولاشون رو براي چند ماه جمع ميكنن و خودشون چيزي رو كه ميخوان ميخرن...بعضي هاشون هم اونقدر پول از پدرشون ميگيرن كه حتي نيازي نيست در خواست كنن...

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:

-ولي تو...تو عجيب ترين موردي هستي كه بين نوجوون ها ديدم. بايد ازت خواهش كنم تا بريم خريد!

اون مرد با تعجبي ساختگي گفت و سرش رو تكون داد.

 

پيتر خنده ايي كوتاه كرد و به توني نگاهي انداخت: منظورم اين نبود...ممنونم توني. ولي فقط ميخواستم بدونم چرا ميخوايم بريم خريد چيزي كه...

 

اون پسر مكثي كرد و حرفش رو ادامه نداد. اين درباره لباس نبود. يه اتفاقي افتاده بود و توني ميخواست درباره اش حرف بزنه. 

و يادش مياد كه همين چند روز پيش بود كه توني بهش گفت كت زرشكي رنگي رو كه داره بپوشه. شايد هم پيتر داشت زيادي درباره اش فكر ميكرد و به اين كار شك داشت اما ممكن بود اين واقعا درباره خريد لباس نباشه. اما چي شده بود؟ 

 

امكانش بود كه توني درباره آقاي كوبوِل يا اون پسره هِنري فهميده باشه؟ اما آخه چطوري؟ پيتر خيلي حواسش جمع بود تا چيزي رو جلوي توني نگه و طوري رفتار نكنه كه اون مرد احساس كنه پيتر داره كاري غير از درس خوندن ميكنه.و پيتر ميدونست كه هر وقت توني ميخواد يه حرف جدي رو شروع كنه يا چيزي رو به اون پسر گوشزد كنه،ترجيح ميداد هر دو تنها باشن. پيتر يادش بود كه پپر الان خونه است پس اون دو نفر نميتونستن توي پنت هوس با هم تنها باشن. 

 

-وايسا ببينم...

پيتر گفت.

 

توني بهش نگاه كوتاهي انداخت و منتظر شد تا حرفش رو ادامه بده.

 

-دليل واقعي كه اومدي دنبالم رو بگو توني.

 

توني شونه اش رو بالا انداخت: به عنوان يه پدر حق ندارم چند وقت يه بار بيام دنبال پسرم و جلوي همه دوستاش خجالت زده اش كنم؟

 

پيتر چشم هاش رو چرخوند و خنده ايي كوتاه كرد: چرا داري...ولي ميدوني كه پپر نميذاره. جدي ميگم توني...من فقط براي اينكه بريم گوچي قرارم رو با ند بهم نزدم...زدم؟

 

ماشين شاسي بلند و بزرگي،بدون اطلاع قبلي ناگهان جلوي توني پيچيد و باعث شد كه اون مرد يه حركت ناگهاني بكنه تا از تصادف كردن با هم در امان بمونن. دستش رو روي بوق فشرد و اخم ريزي كرد: نميتوني ببيني ماشين نوئه؟

 

پيتر تونست بشنوه كه راننده ماشين جلوييشون هم چيزي گفت اما براي هيچكدوم از دو طرف مهم نبود.

 

-فكر كنم بايد يكي از اون علامت هاي "بچه توي ماشينه" بگيريم تا راننده ها حواسشون رو بيشتر جمع كنن.

توني با خودش زمزمه كرد.

 

بعد،اخمش باز شد و دوباره توي مسير افتاد:خب...داشتيم چي ميگفتيم؟

 

پيتر به پشتش دور زد و كوله اش رو روي صندلي عقب انداخت:داشتيم ميگفتيم كه تو قراره يه چيزي بهم بگي اما داري ازش طفره ميري؟!

عينكش رو با انگشت بالا داد و با حالتي سوالي به مرد نگاه كرد.

 

توني سرش رو تكون كوچيكي داد: مسئله طفره رفتن نیست...مسئله اینه که من واقعا از شنیدن اخبار حاکی از "ماجراجویی جدید پیتر پارکر که طبق انتظار، منتهی به شکست شد" خسته شدم. خيلي كار هاي مهم تر از اين دارم ميدوني كه؟ كارايي مثل اداره يه شركت بزرگ و آيرون من بودن؟

 

-پپر شركت رو اداره ميكنه...

پيتر زمزمه كرد و به سمت ديگه ايي نگاه كرد.

 

اما در هر صورت،ميتونست احساس كنه كه توني داره درباره چي حرف ميزنه. نميدونست از كجا درباره آقاي كوبوِل فهميده ولي مطمئناً فهميده بود و پيتر هم راه فراري ازش نداشت. البته اون پسر قطعا نميخواست تا جايي كه ميتونه به كاري كه كرده اعتراف كنه. پيتر ميدونست كه توني باهوش تر از اين حرف هاست اما خب پيتر هم ده سال با اين مرد بزرگ شده بود و متاسفانه يا خوشبختانه، لجبازي استارك ها حالا بخشي از وجودش شده بود.

 

پس خنده كوتاهي كرد و سرش رو تكون داد: و...نميدونم داري درباره چي حرف ميزني...كدوم ماجراجويي؟

 

توني لب هاش رو روي هم فشرد و ابروهاش رو بالا انداخت: نميدونم...چطوره زنگ بزنيم به مدير سمجتون تا اون برات توضيح بده دارم از چي حرف ميزنم...؟

اون مرد اونقدر بدون حس حرف ميزد كه پيتر هنوز هم بعد از اينهمه سال، نميتونست تشخيص بده الان عصبانيه يا فقط داره يه مكالمه عادي رو انجام ميده.

-اميدوار بودم جاسوس ويژه مون،آقاي پيتر پاركر باهوش تر از اين حرف ها باشه كه دقيقا جلوي معلمش حرف از تعقيب كردنش نزنه.

 

پس آقاي كوبوِل تظاهر كرده بود كه متوجه حرف هاي پيتر و ند نشده. و پيتر خيلي خوب ميتونست بقيه ماجرا رو حدس بزنه. اون مرد بعد از كلاسش رفته بود سراغ مدير مدرسه، آقاي موريتا، تا ازش بخواد به توني زنگ بزنه و همه چيز رو بهش بگه. پيتر حالا داشت كم كم مطئن ميشد كه آقاي كوبوِل يه ريگي به كفشش هست. اگه نبود،چرا انقدر از اينكه دو تا از دانش آموز هاش هر جا كه ميره،تعقيبش كنن بدش ميومد؟

 

اما در هر صورت پيتر از موضع خودش پايين نيومد:هنوز هم نميفهمم منظورت چيه توني...من كسي رو تعقيب نكردم.

 

-اوهوم...

توني زير لب گفت. 

 

بعد سرعت ماشين رو كم كرد و پشت چراغ قرمز ايستاد. دستش رو توي جيب اش فرو كرد و وقتي گوشي اش رو ازش بيرون كشيد،دوربين جلو اش رو باز كرد. گوشي رو بالا برد و بدون توجه به صورت گيج و متعجب پيتر يه عكس باهاش گرفت. دستش رو پايين برد و دوباره به حالت عادي نشست.

 

پيتر اخم سردرگمي كرد و به سمت توني خم شد: داري چيكار ميكني؟

 

-فقط ميخوام پپر قيافه پيتر عزيزش رو وقتي كه داره سعي ميكنه كسي رو كه دو برابر سنشه رو بپيچونه بهش نشون بدم تا انقدر بهم نگه تو پسر باهوشي هستي.

توني با لحني عادي گفت و انگشت هاش رو در حال تايپ كردن چيزي توي گوشيش حركت داد.

 

پيتر با كلافگي هوفي كشيد و به خيابون نگاه كرد: من كسي رو نميپيچونم توني...فقط دارم ميپرسم از چي حرف ميزني چون واقعا نميدونم داري از چي حرف ميزني!

 

-برای بار نمیدونم چندم پیتر...مث بچه ها دنبال دردسر بودن رو تموم کن! ميتونم حدس بزنم همه ی نوجوونا همینقدر احمق و كله شق باشن...برام هم مهم نیست چون درباره اونا به پدر و مادرشون قولی ندادم ولی دربارهی تو چرا...

توني با لحن بی حوصله ايي گفت. طوري كه انگار از ادامه دادن يه سري بحث قديمي كه تا حالا هزار بار درباره اش حرف زده بودن و هميشه هم بي نتيجه مونده بود،خسته شده بود.

-و اگه دوباره بخواي بگي نمیدوني راجع به چي حرف میزنم همینجا پیادت میکنم!

 

پيتر دهنش رو باز كرد تا مخالفت كنه اما اين بار راه فراري نداشت. اون پسر خوب ميدونست كه توني چه حسي درباره اينكه پيتر به قول خود اون مرد "قهرمان بازي" در بياره و بخواد يه كاري بكنه كه خودش رو تو دردسري مثل همين الان بندازه داره. شايد اونها نزديك يك سالي ميشد كه اين بحث رو با هم داشتن و هر بار هم به جايي نميرسيد. پيتر اصرار داشت كه يه اونجر بشه يا حدااقل بتونه مثل اونجرز به مردم كمك كنه و توني هم با قاطعيت مخالفت ميكرد.

 

و وقتي اون پسر ازش ميپرسيد چرا،توني هميشه يه جواب بهش ميداد: "چون به ريچارد قول دادم توي هر شرايطي تو رو در امان نگه دارم و اينطوري نميتونم به قولم عمل كنم." 

 

و پيتر...درك ميكرد. اون درك ميكرد كه توني مرديه كه هميشه به قولش عمل ميكنه و عهد ها خيلي براش مهم ان. از توني ياد گرفته بود كه خودش هم همينطور باشه. البته...تقريبا. اما اين شور و اشتياق براي اينكه يه روز تبديل به يه نفر مثل آيرون من بشه راحتش نميذاشت. اگه اون هم ميتونست تبديل به ابر قهرمان بشه،تمام مدت به مردم كمك ميكرد و ازشون حمايت ميكرد. بالاخره ميتونست به همه كسايي كه مسخره اش ميكنن و بهش لقب بازنده رو ميدن ثابت كنه كه يه چيزي بيشتر از "پيتر پاركر چهار چشمي" ئه.

 

اون پسر با خستگي نفس عميقي كشيد و سرش رو تكون داد:توني...ميتونم توضيح بدم.

اين رو گفت در حالي كه رسماً چيزي براي توضيح دادن نداشت.پيتر كاري رو انجام داده بود كه توني چندين بار ازش خواسته بود نكنه.

 

توني سرش رو تكون كوچيكي داد: من نيازي به توضیحت ندارم پیتر...باورکن همین که دیگه عینک ات رو نشکني مطمئن میشم همه چي روبه راهه و دنبال يكي ديگه از اون ماجراجویی هاي عجيب غريبت نیستی،باشه؟

 

-آره...باشه...

پيتر در حالي كه توي صندليش فرو رفته بود و دست به سينه شده بود جواب داد. يه جورايي خوشحال بود كه توني راحت از اين بحث رد شد و بزرگش نكرده. احساس ميكرد اين چيزيه كه خودش هم الان بهش نياز داره. 

 

تمام ديشب رو به خاطر امتحان تاريخ نخوابيده بود و با اينكه پپر بهش گفته بود نبايد نگرانش باشه چون تمام هفته داشته براش تمرين ميكرده،اما محض احتياط يه دور ديگه ازش خوند تا مطمئن بشه چيزي رو جا ننداخته.با اين اوصاف،آخرين چيزي كه ميخواست يه بحث بزرگ با توني درباره اين بود كه چرا معلم شيمي شون رو تعقيب كرده.

 

-و بهم قول بده كه اين بار واقعا هيچكس رو دنبال نميكني...باشه؟

توني گفت.

 

خب...اين نشدني بود! درسته كه پيتر قرار بود دست از تعقيب كردن مردم برداره اما نه تا وقتي نفهميده بود آقاي كوبوِل مشغول چه كاريه. پيتر نميذاشت اون مرد فقط با گزارش كردن اسمش به مدير مدرسه و قول دادن به توني از زير كاري كه داره ميكنه در بره. معلمشون اونقدر ها هم كه فكر ميكرد زرنگ نبود. نه بيشتر از پيتر.

 

پيتر لب هاش رو بهم فشرد و بدون اينكه به توني نگاه كنه سرش رو تكون داد:او-هوم...

 

توني نوچي زير لب كرد:متاسفم رفيق...من به يه "آره" محكم نياز دارم... يا شايد هم يه "بله قربان". اون حتي بهتر هم هست.

 

-آره...حتما.

پيتر دوباره با صداي آروم و بيخيالي گفت.

 

توني دستش رو جلوي صورت پيتر برد و چند بار جلوش بشكن زد تا توجه اش رو جلب كنه:هي...همه چيز خوار؟! دارم جدي حرف ميزنم. دست از جاسوس بازي هات بردار يا نميذارم فردا بري آزكورپ.

 

پيتر اخم كرد و بالاخره با اين حرف سمت توني چرخيد:منظورت چيه كه نميذاري برم آزكورپ؟

 

توني هر دو دستش رو دوباره به فرمون ماشين گرفت و شونه ايي بالا انداخت:برعكس تو...فكر كنم من به اندازه كافي صدام بلند بود تا لازم نباشه حرفم رو تكرار كنم.

 

پيتر توي صندليش صاف تر شد و عينكش رو بالا داد: من بايد برم اونجا! نصف نمره زيست شناسي ام به خاطر يه تحقيقه كه بايد درباره يكي از نمونه هاي آزمايشي آزكورپ بنويسيم.

 

-خب...پس بهتره ببيني كدوم برات بهتره. نمره ايي كه قراره روي MIT رفتن ات تاثير بذاره يا بچه بازي كه باعث اخراج شدنت از مدرسه ميشه.

توني به سادگي گفت.

 

-اين اسمش بچه بازي نيست! من مطمئنم آقاي كوبوِل يه جاي كارش ميلنگه و اينو بهت ثابت ميكنم!

پيتر با لجبازي گفت و اخمش كمي بيشتر شد.

 

-تنها چيزي كه بايد بهم ثابت كني اينه كه اونقدر بزرگ شدي كه لازم نباشه من و پپر مثل وقتي كه شش سالت بود دنبالت باشيم بچه.

توني گفت و با اينكه ميدونست اين كار بيشتر از قبل پيتر رو كلافه ميكنه،سعي كرد با دستش موهاي پيتر رو بهم بريزه.

 

اما پيتر عقب كشيد و دست توني رو كنار زد:انقدر بهم نگو بچه! اصلا انقدر طوري رفتار نكن كه انگار دو سالمه!

 

توني سرش رو كج كرد: وقتي دو ساله بودي نميشناختمت...ولي الان واقعا داري مثل وقتي كه شش سالت بود رفتار ميكني...نظرت چيه بعد از اينكه چرت بعد از ظهرتو زدي و آبميوه ات رو خوردي درباره اش حرف بزنيم؟ هوم؟

 

-ميشه براي يه لحظه هم كه شده جدي باشي؟

پيتر با كلافگي گفت.

 

-من جدي ام!

لحن شوخ توني كمي از بين رفت.

-تو هنوزم يه بچه ايي پيتر...نميتوني انكارش كني.

 

-من شونزده سالمه توني. الان به اندازه ايي سن دارم كه ميتونم گواهي نامه رانندگي ام رو بگيرم.

پيتر گفت.

 

-اما به اندازه ايي نيستي كه بدون يه كارت شناسايي تقلبي بري به يه بار و مشروب بخوري.

توني جواب داد.

 

پيتر نفسش رو با كلافگي بيرون داد و به خيابون خيره شد. بعد سري تكون داد و با حرص زبونش رو روي دندون هاش كشيد. توني نميتونست مدام باهاش اين رفتار رو داشته باشه. نميتونست هميشه بهش بگه كه حق داره چيكار كنه و نكنه. پيتر به اندازه كافي بزرگ شده بود تا بدونه چي درسته و چي غلط. نميدونست چرا توني داره با اون پسر مثل بقيه نوجوون ها رفتار ميكنه وقتي مشخصاً پيتر حتي يه ذره هم شبيه اونها نيست. 

 

اون بيشتر از يه نوجوون ساده بود. بيشتر از فقط يه "مغز" بود و قرار بود كارهاي بزرگي در حد اونجرز انجام بده. فقط...اون پسر نميفهميد كه چرا توني هيچكدوم از اينها رو توي پيتر نميبينه. يا شايد هم ميديد و فقط انتخاب ميكرد كه ناديده شون بگيره. بعضي وقت ها پيتر آرزو ميكرد كه كاش پدر و مادرش از توني همچين قول مسخره ايي نگرفته بودن. اصلا...چرا كسي كه قراره پسرش رو براي هميشه ترك كنه براش مهم بود كه چه بلايي سرش مياد؟

 

-من فقط...

اون پسر مكث كوتاهي كرد.

-براي چي نميذاري منم جزوي از اونجرز بشم؟

 

توني با تعجب ساختگي چشم هاش رو گرد كرد: اوه واقعا...؟دوباره پيتر؟

خدا ميدونست كه تا حالا چند بار درباره اين موضوع با هم بحث كرده بودن.

 

-آره! دوباره توني...چون تو هيچوقت نميذاري اين بحث رو تموم بشه. چرا من نميتونم دقيقا كاري رو بكنم كه تو داري انجام ميدي؟

پيتر با اخم گفت.

 

توني تك خنده كوتاهي كرد: منم نميدونم... چرا تو هم نميتوني مثل اونجرز با آدم فضايي ها بجنگي و شكستشون بدي...؟

حالت تفكر آميزي به خودش گرفت و ادامه داد:

-شايد به خاطر اينكه توي همون دو دقيقه اول با يه دندگي هميشگي ات سرت رو به باد ميدادي؟

با لبخند كوچيكي گفت.

 

پيتر هم تك خنده ايي كرد اما قطعا مثل مال توني بيخيال نبود. سرش رو تكوني داد: خب شايد اگه يه كم بيشتر بهم بها ميدادي منم يه كم بهتر عمل ميكردم...شايد اگه ميذاشتي دنبال يه ماجراي واقعي برم ميتونستم بهت نشون بدم كه من اونقدر هم دست و پا چلفتي نيستم!

 

هي...معلومه که تو دست و پاچلفتی نیستی...

توني نگاه كوتاهي بهش انداخت.

-فقط همیشه خرابکاری میکنی که اونم از کنجکاوی زیادته.

اون مرد ميفهمید كه بدترین راه رو برای صحبت کردن انتخاب کرده اما روش توني استارك هم همين بود.

 

اخم پيتر بيشتر شد اما سعي كرد توجهي به حس شوخ طبعي هميشگي توني كه ظاهرا همه جا ازش استفاده ميكرد نكنه: ايني هم كه ميگي يه معني با چيزي كه گفتم ميده،ميدوني؟! من...ميخوام يه كاري كنم توني... يه كار بزرگ! يه چيزي بيشتر از انجام دادن پروژ هاي احمقانه مدرسه و امتحان دادن...من ميخوام جزوي از گروه بشم!

 

-منم گفتم كه نميشه.

توني كوتاه گفت و اميدوار بود پيتر بحث رو همين جا تموم كنه چون خودش هم خوب ميدونست كه قرار نيست به نتيجه ايي كه ميخواد برسه.

 

پيتر خنده ايي عصبي كرد و سرش رو سمت پنجره چرخوند: ميدوني...اين عجيبه كه تو داري اين كار رو براي دوازده سال انجام ميدي، تقريبا هر كسي رو كه ميشناسي و بهت نزديكن دارن مردم رو نجات ميدن...جهان رو...ولي من بايد برم MIT چون ابر قهرمان شدن كاري نيست كه من بايد انجام بدم؟

 

توني نفس عميقي كشيد و سرش رو تكون داد. آه كوتاهي كشيد و توي خيابون سمت راستشون دور زد. به نظر ميومد ميخواد حرفي رو بزنه كه داره خودش رو براش آماده ميكنه. بعد نگاه كوتاهي به پيتر انداخت و دوباره به خيابون.

 

-خیله خب...من اجازه نمیدم،چون به پدر و مادرت قول دادم

اما الان که فکر میکنم حتي اگه قول نداده بودم هم نميذاشتم جزوي از اونجرز بشي...میدونی چرا؟

 

اخم پيتر كمي باز شد و صورتش حالت تعجب به خودش گرفت. توني هميشه اين مزخرفات رو درباره پدر و مادرش بهش تحويل ميداد اما اين اولين باري بود كه داشت درباره يه چيزي غير از قول دادن به اونها حرف ميزد.

-چرا؟

اون پسر با كنجكاوي پرسيد و حتي براي يه لحظه فراموش كرد كه عصباني بود.

 

-چون تو به طرز غير قابل باوري پر حرفي...!

توني طوري گفت كه انگار واضح ترين و مشخص ترين حرف توي جهان رو زده.

-منظورم اينه كه...تصور كن باهامون بياي يه ماموريت و آدم بده ايي كه ميخوايم باهاش بجنگيم يه ذره شبيه "دارث وِدار" (يكي از شخصيت هاي جنگ ستارگان) باشه...اونقدر هيجان زده ميشي و شروع ميكني توي گوشمون درباره اش حرف زدن كه به كلي يادت ميره براي چي اونجايي...

مكثي كرد و ادامه داد:

-و بعدش من بايد براي پپر توضيح بدم كه چرا يكي از پاهات رو از دست دادي.

 

وقتي پيتر فهميد كه توني دوباره از روش شوخي هاي مسخره اش براي ادامه بحث استفاده كرده،اخم بزرگش روي صورتش برگشت.

-اصلا تو بلدي مكالمه ايي رو بدون جك گفتن پيش ببري يا نه؟!

 

توني حالت فكر كردن به خودش گرفت و بعد نوچي كرد:نه...يادم نمياد همچين قابليتي رو داشته باشم.

 

پيتر دهنش رو باز كرد تا اعتراض كنه. تا به توني بگه كه بايد از موضع خودش پايين بياد و به اون پسر اجازه بده راهي رو كه خودش ميخواد توي زندگيش پيدا كنه. اما ميدونست كه همونقدر كه خودش لجبازه، توني صد برابرشه. بحث هاي اونها هيچوقت تمومي نداشت چون... كله شقي شون هيچوقت تموم نميشد. پس بهتر بود كه پيتر اين بحث بي پايان رو فعلا تموم ميكرد تا وقتي كه هر دو نفر براي دفعه بعدي آماده ميشدن.

 

با اين فكر،پيتر با اخم غليظي كه هنوز روي صورتش مونده بود و به بيرون خيره بود،سرش رو تكون داد:فقط...بيا بريم خريد توني.

با صداي آرومي گفت.

 

-از اين ايده خوشم اومد.

توني گفت.

 

چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه صداي تلفن اون مرد، به خاطر اينكه به اسپيكر ماشين وصل بود، تمام ماشين رو پر كرد. توني دستش رو روي دكمه جلوش فشرد: هي پپر...

 

-هي توني...يه مشكلي داريم.

صداي اون زن بلند شد.

 

-چي شده؟

توني پرسيد.

 

-يادته قرار بود يه سري هارد براي شركت بيارن...؟

 

-آره...و؟

توني پرسيد.

 

-خب...ظاهرا يه مشكلي توي سفارش ها به وجود اومده و به جاي دويست تا هارد... هزار تا آوردن.

پپر با كلافگي گفت.

 

بعد صداش كمي از تلفن دور تر شد و خطاب به كَس ديگه ايي شروع كرد به صحبت كردن: هي! اگه انعام ميخواي بهتره اون جعبه ها رو اونطوري روي زمين نذاري! هر كدوم از اين هارد ها پونصد دلار قيمت دارن... فكر نكنم بخواي بهم خسارت بدي...؟

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:

-خوبه...منم همين فكر رو ميكردم.

 

صداش دوباره به تلفن نزديك شد: ميشه لطفا برگردي و خودت باهاشون سر و كله بزني؟ نيم ساعتي ميشه كه دارم باهاشون حرف ميزنم و هيچ جوره قبول نميكنن كه هارد هاي اضافي رو برگردونن.

مكث كوتاهي كرد.

-اما فكر كنم تنها دليلش اينه كه ميخوان باهات عكس بگيرن و تو رو ببينن.

 

-خيله خب...الان برميگردم.

توني گفت.

 

-از طرف من از پيتر معذرت خواهي كن.

اون زن گفت.

 

-مشكلي نيست پپر...خريد ميتونه بمونه براي بعداً

پيتر جواب داد.

 

-ممنون عزيزم...

بعد دوباره صداش دور شد

-هي هي! نه! ميبيني كه داري اون جعبه رو كجا ميذاري؟ و ميدوني كه يه چيزي به اسم جاذبه وجود داره...؟

بعد از اين، تماس تلفني قطع شد.

 

پيتر خنده كوتاهي كرد اما صورتش هنوز هم كمي اخمي بود. بعد دستش رو داخل جيب اش كرد تا گوشي و هندزفري اش رو بيرون بياره.

 

-ميتونم فردا بيام دنبالت.

توني پيشنهاد داد.

 

-باشه...هر چي...

پيتر گفت و بعد از گذاشتن هندزفري توي گوشش،صداي آهنگ رو تا آخر بالا برد.

 

***

 

با باز شدن در آسانسور،پپر چشمش رو از صفحه تبلت جلوش گرفت و سرش رو بالا آورد. فرايدي بهش خبر داد كه همين چند دقيقه پيش توني و پيتر رسيده بودن.

 

اون زن لبخندي زد: هي...

 

پيتر كه هنوز روي گوشش هندزفري داشت، لبخند كوچيكي به پپر زد و سرش رو تكون داد اما حرفي نزد.

بعد با قدم هاي سريع به سمت راهرو رفت تا وارد اتاقش بشه. چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه صداي بسته شدن در اتاقش به گوش اون دو نفر رسيد.

 

توني در حالي كه داشت ميرفت سمت بار توي پنت هوس سري تكون داد: ميتونم درك كنم كه چرا نخواد با من حرف بزنه...ولي فكر كردم حدااقل جواب سلام تو رو بده.

 

پپر آهي كشيد و از جاش بلند شد تا توني رو دنبال كنه. اون مرد وقتي به بار رسيد،دو تا ليوان روي پيشخوان گذاشت و يكي از شيشه هاي نصفه مشروب رو از روي قفسه برداشت.

 

-اون جعبه ها رو طبقه پايين ديدي؟

پپر پرسيد.

 

توني سرش رو تكون داد:آره...به كارگر ها گفتم اول بايد با تو حرف بزنم و بعد برميگردم پايين...بذار يه كم منتظر نگه شون داريم.

 

پپر لبخند كوچيكي زد و بعد با سر به سمت اتاق پيتر اشاره كرد:انقدر بد پيش رفت...؟

اون زن با نااميدي پرسيد.

 

توني يك سوم هر دو ليوان ها رو پر كرد و بطري رو سر جاش برگردوند: دوباره...شروع كرد درباره اينكه ميخواد جزوي از اونجرز بشه حرف زد.

اون مرد با خستگي گفت و ليوان نوشيدني اش رو توي دستش چرخوند.

 

-و مطمئنم تو هم دوباره عصبي اش كردي.

پپر با انگشت، لبه ليوانش رو كه روي پيشخوان بود لمس كرد.

 

توني قلوپ كوتاهي از نوشيدني اش خورد و سرش رو تكون داد:من فقط چيزي رو بهش گفتم كه هميشه ميگم...انتظار نداشتم اين بار عكس العمل خيلي متفاوتي نشون بده.

 

هر دو نفر به آخرين جايي كه پيتر وايساده بود نگاه كردن و چيزي نگفتن. پپر ميدونست كه پيتر چقدر دلش ميخواد كاري رو بكنه كه توني و بقيه اونجرز ميكنن اما اين رو هم ميدونست كه نشدني بود. توني ميگفت براي هميشه اما پپر فكر ميكرد حدااقل براي الان،براي وقتي كه پيتر هنوز فقط شونزده سالشه زوده. ميدونست كه دليل پافشاري اون پسر، چيزي جز مهربوني زيادش نيست. ولي پيتر فقط يه نوجوون هيجاني و هورموني بود كه پر از انرژيه. اين انرژي، در عين حالي كه خوب بود، ميتونست به ضررش هم باشه.

 

متوجه بود كه پيتر الان شايد فكر كنه كه پپر و توني باهاش قصد لجبازي دارن يا دارن زيادي محافظه كارانه عمل ميكنن. ميدونست كه حتي شايد بعضي وقت ها، مثل همين الان به شدت از پدر و مادر خونده اش عصباني بشه و آرزو كنه كه كاش زودتر از اينجا بره و مستقل بشه. اما پپر ترجيح ميداد هر چند وقت يه بار اين بحث ها رو باهاش داشته باشن تا اينكه ببينه پيتر داره به خودش آسيب ميزنه. يه روز،اون متوجه ميشد كه هر كاري كه پپر و توني دارن ميكنن به نفعشه، حتي اگه الان غير منصفانه به نظر بياد.

 

البته، پپر به اندازه توني توي اين قضيه سختگير نبود و يه جورايي توي فكر بود وقتي پيتر بزرگ تر شد، درباره تمام اين قضاياي ابر قهرماني با توني صحبت كنه. مثل هميشه به همسرش بگه كه اين بار هم نوبت پيتره كه تصميم بگيره و ما حق انتخابي نداريم. اما الان، وقتي كه پيتر شونزده سالش بود و هنوز حتي دبيرستان رو هم تموم نكرده بود، جاي بحثي براي اونجر بودن نداشت و پپر هم توني رو توي اين مسئله همراهي ميكرد.

 

اون زن ليوان نوشيدني اش رو بالا آورد و به لب هاش نزديك كرد: چند دقيقه ديگه كه آروم شد باهاش حرف ميزنم.

گفت و كمي از مشروبش رو مزه كرد.

 

توني ليوانش رو دستش گرفت و به سمت مبل هاي چرمي پذيرايي رفت: خب...امروز چطور بود؟ 

 

پپر، طوري كه انگار با اين سوال چيزي يادش افتاده باشه، با خستگي آهي كشيد و كنار توني روي مبل نشست:خسته كننده... سه تا جلسه پشت سر هم داشتم... از جمله اون جلسه ايي كه با "اينتل" داشتي و من به جاي تو رفتم. و بعد هم هزار تا هارد ده ترابايت نمايش خسته كننده امروز رو تموم كرد.

 

-هي...ديدي كه مجبور شدم برم دنبال پيتر. بايد باهاش حرف ميزدم.

توني در دفاع از خودش گفت با اينكه ميدونست ميتونه هر زماني رو براي اين كار انتخاب كنه.

 

بعد ليوانش رو روي ميز شيشه ايي جلوش گذاشت و دست هاش رو به كتف پپر كشيد. انگشت هاش رو آروم به پشت اون زن فشرد و مشغول ماساژ دادنش شد.

 

پپر به آرومي چشم هاش رو بست و بدنش رو توي دست هاي توني رها كرد: ميدوني...درسته كه من مدير عامل ام اما خودت هم بايد چند وقت يه بار بايد يه سري به اين جلسه ها بزني...فقط براي اينكه ببيني اوضاع شركت چطوره.

 

توني به سمت زن خم شد و بوسه كوتاهي روي گردنش گذاشت: براي همينه كه بهت نياز دارم.

 

پپر ليوانش رو كنار ليوان توني گذاشت و به سمت اون مرد دور زد و با لبخند خسته ايي بهش نگاه كرد: درسته... يه يه روز هم بدون من دووم نمي آوردي.

گفت و به سمت توني خم شد تا بوسه ايي روي لب هاش بذاره.

 

توني هم كمي به سمت اون زن جلو رفت اما پپر ايستاد: يادت موند كه گل ها رو براي دوشنبه سفارش بدي؟

 

توني دستي به بازوي همسرش كشيد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: اوهوم.

 

پپر انگشتش رو روي سينه مرد زد: اركيد سفيد با تركيب صورتي... نه برعكس.

 

توني قيافه اش رو جمع كرد و اخم ريزي كرد: اوه... گفتي صورتي؟ من زرد گرفتم.

 

پپر سرش رو تكون داد: آره...خيلي بامزه بود.

بعد دوباره انگار كه چيزي يادش افتاده باشه ادامه داد:

-بروس هم بهم گفت چند تا وسيله جديد براي آزمايشگاه نياز داره... اسماشون رو يادداشت كردم...

 

توني به موهاي نارنجي رنگ پپر نگاهي انداخت و از روي شونه زن كنارشون زد: همه رو براش تهيه ميكنيم.

 

-و ديشب وقتي رفتم توي اتاق پيتر داشت با لپ تاپ اش مقاله مينوشت ولي كيبوردش درست كار نميكرد.فكر كردم به يه لپ تاپ جديد نياز داره.

پپر گفت.

 

-يدونه جديدش رو براش ميخرم.

توني سرش رو تكون داد.

 

-و لطفا لطفا بگو كه به "اسپنسر اسمايت" ايميل دادي؟

پپر با حالت خواهشي گفت.

 

توني اخم كرد: كي ديگه الان توي قرن بيست و يك ايميل ميزنه...؟

بعد ابروهاش رو بالا انداخت:

-اوه من ميدونم...! پيرمرد صد ساله ايي كه ميخواد تكنولوژي هم سن خودش رو به ما بفروشه.

 

-اونقدر ها هم پير نيست توني.

پپر گفت.

 

-اون با پدرم كار ميكرده...! ميتونن به عنوان يه اثر باقي مونده از جنگ جهاني دوم توي موزه بذارنش!

توني در دفاع از حرف خودش گفت.

 

-خيله خب...شايد يه كم پير باشه...ولي دليل نميشه كه ايده هاي خوبي نداشته باشه... توني... دو هفته شده...لطفا بگو كه باهاش تماس گرفتي.

پپر گفت.

 

توني لبخند كوچيكي زد و سرش رو تكون داد:بهش ايميل زدم و گفتم خوشحال ميشم توي يه جلسه كار هاش رو بهم نشون بده تا با هم همكاري داشته باشيم...

دست پپر رو گرفت و تكون كوچيكي داد.

-درست همونطور كه تو برام نوشته بودي.

 

-ممنون.

پپر با رضايت گفت.

-اوه و فردا بايد...

 

توني، طوري كه چيزي يادش اومده باشه اخم ريزي كرد و وسط حرف اون زن پريد: هي... يادته ميخواستي منو ببوسي...؟ فكر كنم دو ساعتي ميشه كه ازش گذشته.

 

پپر نفسش رو بيرون داد و صورتش از حالت مضطرب و جدي بيرون اومد. بعد لبخندي زد: متاسفم... اما تا دوشنبه يه عالمه كار داريم كه انجام بديم و مطمئن نيستم به همش ميرسيم يا نه.

 

-فقط اگه من يه ميليونر بودم و ميتونستيم همه اون كار ها رو به آدم هاي ديگه بسپريم...

توني با ناراحتي ساختگي گفت اما لبخند ريزي روي لب داشت.

 

پپر چشم هاش رو بست و بالاخره بوسه ايي رو كه توني منتظرش بود رو بهش داد. دست هاش رو به آرومي توي موهاي همسرش فرو كرد و سرش رو نوازش كرد.

 

توني هم انگشت هاش رو، روي كمر اون زن كشيد و با رضايت اون بوسه رو ادامه داد. و به اين فكر كرد كه خيلي خوش شانسه كه پپر رو توي زندگيش داره.

 

اون دو نفر، دوشنبه شب، سالگرد پنج سالگي ازدواجشون رو جشن ميگرفتن و واقعا خوشحال بودن با همه بالا و پايين ها و درگيري هاشون توي رابطه شون تونسته بودن ادامه بدن. درسته كه لحظه هايي رو داشتن كه احساس ميكردن ديگه نميتونن با هم باشن و همه چيز براشون تموم شده اما...اونها پپر و توني بودن! هميشه راهشون رو بهم پيدا ميكردن.

 

و شايد خيلي از اينها رو مديون پسر خونده شون بودن. شايد اگه به خاطر پيتر نبود اونها زودتر از اينها جدا ميشدن و هيچوقت هم بهم برنميگشتن. اون پسر بود كه هميشه بهشون ياد آوري ميكرد چرا همديگه رو دوست دارن و بايد با هم باشن. براي همين،اونها خوشحال بودن كه پيتر هم جزوي از خانواده كوچيكشونه و به همون اندازه ايي كه نميخواستن همديگه رو از دست بدن،نميخواستن پيتر رو هم از دست بدن.

 

توني يادش ميومد كه ده سال پيش،وقتي پيتر براي اولين بار وارد زندگي اون مرد شد، توني و پپر فقط براي چند ماه بود كه با هم قرار ميذاشتن و هيچ چيز بينشون جدي نشده بود. اما پپر، مثل هميشه كنار توني موند و به اون مرد توي بزرگ كردن پيتر كمك كرد تا وقتي كه پنج سال پيش،بالاخره تبديل به مادر خونده واقعي پيتر شد. پپر كاملا درست ميگفت... توني بدون اون زن حتي يك ساعت هم دووم نمياورد.

 

صداي قدم هاي كسي از توي راهرو،باعث شد هر دو نفر از هم جدا بشن و به پيتر كه حالا يه تيشرت كاپيتان آمريكا و شلوار راحتي جنگ ستارگان پوشيده بود نگاه كنن. 

 

-او-او... تيشرت "من از توني عصباني ام" رو پوشيده.

توني با تعجبي ساختگي گفت.

 

اما پيتر به خاطر هندزفري توي گوشش صداي اون مرد رو نشنيد و وقتي نگاهي كوتاه به اون دو نفر كه روي مبل نشسته بودن انداخت، به سمت آشپزخونه رفت.

 

-خب...فكر كنم بهتره برم سراغ اون كارگرا...

توني گفت و از جاش بلند شد.

-تو حرف زدن با اژدها موفق باشي.

رو به پپر گفت.

 

پپر از جاش بلند شد و اخم ريزي كرد: اژدها...؟ شرط ميبندم حتي سرت داد هم نزده.

 

-نه ولي توي ماشين آهنگش رو انقدر بلند كرده بود كه ميتونستم از توي هندزفري اش هم بشنوم...براي من كه همون حكم رو داره.

توني جواب داد.

 

پپر هُل كوچكي به شونه توني داد و ابروهاش رو بالا انداخت: فقط برو!

 

-ولي جدي ميگم...موفق باشي.

توني انگشت شستش رو بالا آورد و به پپر چشمك كوچيكي زد.

 

پپر خنده كوتاهي كرد و بعد به سمت آشپزخونه قدم برداشت،در حالي كه داشت فكر ميكرد چطوري مكالمه اش رو با پيتر شروع كنه.

 

وقتي وارد شد، پيتر رو ديد كه در يخچال رو باز كرده و داره دنبال چيزي براي خوردن ميگرده. و توني درست ميگفت، پپر ميتونست صداي آهنگ رو تا اينجا هم بشنوه.

 

پيتر ظرف ماكاروني و پنيري كه روش سلفون كشيده شده بود رو انتخاب كرد و در يخچال رو بست. بعد يه چنگال از جا قاشقي برداشت و ظرف توي دستش رو به سمت اوپن برد. اون پسر هنوز هم نفهميده بود پپر اونجاست.

 

زن به سمتش رفت و به آروم ترين شكل ممكن شونه اش رو لمس كرد تا نترسه. اما پيتر در هر صورت كمي بالا پريد و به سمت پپر برگشت. وقتي ديد كي اونجاست، هوف آرومي كشيد و يكي از گوشي هاش رو بيرون آورد: پپر هي...متوجه نشدم اينجايي.

 

-خيلي تو اين چيزا حرفه ايي نيستم ولي شايد به خاطر اين باشه...؟

پپر گفت و به هندزفري پسر اشاره كرد.

 

پيتر تك خنده كوچيكي كرد و گوشيش رو بالا آورد تا آهنگ رو قطع كنه: متاسفم...كاري داشتي؟

 

گفت و اون يكي هندزفري اش هم در آورد و با گوشي اش، اونها رو روي اوپن قرار داد. پپر روي يكي از صندلي ها نشست و پيتر هم كنارش.

 

-خب...مدرسه چطور پيش رفت؟

اون زن پرسيد.

 

پيتر،كه تا حالا داشت با غذاش بازي ميكرد،دست نگه داشت و با قيافه ايي خسته و بي حوصله به اون زن نگاه كرد: پپر...لطفا تو ديگه شروع نكن. با توني حرف زديم و من ديگه قرار نيست...

 

پپر حرفش رو قطع كرد:نه پيتر... فقط دارم ميپرسم امروزت چطور بود...

مكث كوتاهي كرد و آرنج هاش رو روي سنگ مرمر جلوش گذاشت.

-كسي هست كه ازش خوشت بياد؟

 

پيتر با خجالت خنده ايي كرد و سرش رو به سمت غذاش برگردوند. اين سوال غير منتظره ايي بود اما پيتر در هر صورت مدتي بود كه داشت به اين فكر ميكرد تا درباره ام جي به پپر بگه. مخصوصا حالا كه فقط چند روز بيشتر به مهموني نمونده بود و پيتر هنوز نميدونست چطور ام جي رو دعوت كنه. توي فكر بود تا از پپر يه كم راهنمايي بخواد و ببينه چطور بايد با ام جي حرف بزنه.

 

مطمئن بود كه پپر ميتونه چند تا نصيحت خوب درباره دختر ها و مدل رفتار كردن باهاشون رو بهش بده تا پيتر ديگه مثل يه تازه كار به نظر نياد. اون هيچ جوره نميخواست شانس اش رو با دختري كه ازش خوشش ميومد خراب كنه و توش گند بزنه. پس شايد ديگه وقتش بود كه بالاخره درباره اين كراش پنهان با يكي غير از ند حرف بزنه كه هيچوقت هم نميتونست مشاوره خوبي توي اين قضيه بهش بده.

 

پس آب دهنش رو قورت داد و با چنگالش دوباره به جون ماكاروني هاي توي بشقاب اش افتاد: خب...يه دختر هست...توي مدرسه...

 

پپر لبخند كوچيكي زد و منتظر شد تا پيتر بتونه راحت تر درباره اش حرف بزنه. ميدونست كه اون پسر هر چقدر هم توي چيز هاي ديگه پر سر و صدا و شلوغ باشه، توي اين يه مورد خجالتيه و به سختي درباره اش حرف ميزنه.

 

-اسمش... ام جي ئه... و اون واقعا بامزه و خوشگله... ما هميشه با هم توي مدرسه ميگرديم و...بعضي وقت ها هم سه تايي توي خونه ند درس ميخونيم... و...فكر كنم ازش خوشم مياد.

پيتر به آرومي گفت و سعي كرد كلمات رو كنار هم بذاره.

 

لبخند پپر كمي بزرگ تر شد و تكيه اش رو از روي اوپن برداشت: اين عاليه پيتر... ازش خواستي با هم بريد سر قرار؟

 

پيتر بالاخره سرش رو بالا گرفت تا به اون زن نگاه كنه: نه...مشكلم همينجاست... من ميتونم خيلي راحت براي دو ساعت باهاش درباره فيزيك كوانتوم حرف بزنم ولي... وقتي ميخوام بهش بگم ازش خوشم مياد...و ميخوام به سالگرد شما دعوتش كنم...

مكث كوتاهي كرد. با نااميدي آهي كشيد و چشم هاش رو بست.

-فقط...نميتونم!

گفت و بعد از باز كردن چشم هاش با حالت خواهشي به اون زن نگاه كرد.

 

-چرا نميتوني؟

پپر پرسيد.

 

پيتر شونه هاش رو پايين انداخت و نفسش رو بيرون داد. بعد به پاهاش نگاه كرد و نوچ كوتاهي زير لب كرد: ميترسم...اون حسش مثل من نباشه و بعد دوستيمون خراب بشه.

 

-اما اگه ازش نپرسي هيچوقت نميفهمي،مگه نه؟

پپر گفت.

 

-آره...ميدونم... ولي... درست وقتي كه ميخوام باهاش حرف بزنم انگار زبونم از كار مي افته.

پيتر با ناراحتي گفت و دوباره به اون زن نگاه كرد.

 

-پيتر...تو ميتوني وقتي اين دختر كنارته خودت باشي؟ خودِ واقعي ات؟

پپر پرسيد.

 

پيتر سرش رو تكوني داد: آره فكر كنم...اون تنها كسيه كه ميتونم ساعت ها درباره همه چيز هاي خسته كننده علمي باهاش حرف بزنم و احساس نكنم كه حوصله اش رو سر بردم...حتي باعث ميشه مشتاق تر هم بشم.

 

-خيله خب...خودت جواب خودت رو دادي.

پپر گفت.

 

پيتر با گيجي اخم كرد:منظورت چيه؟

 

پپر از جاش بلند شد و به سمت يخچال رفت: ببين...وقتي ميگي ميتوني انقدر راحت باهاش درباره همه چيز حرف بزني و احساس ميكني كه ناراحتش نكردي، پس ميتوني اين رو هم بهش بگي...

در يخچال رو باز كرد و پارچ آب رو ازش بيرون آورد.

 

پيتر توي صندليش به سمت اون زن چرخيد تا بتونه نگاه بهتري بهش داشته باشه.

 

-ميدونم كه ابراز علاقه كردن به كسي براي اولين بار و توي سني كه تو هستي، ميتونه يه اتفاق بزرگ باشه.توي ذهنت چندين راه رو تصور ميكني كه ممكنه درست پيش بره يا غلط...اما وقتي بالاخره ميگيش، متوجه ميشي دو تا اتفاق بيشتر نمي افته...

اون زن ليوان شيشه ايي بلندي رو از داخل كابينت برداشت و داخلش رو با آب پر كرد.

-يا قبول ميكنه، يا نميكنه.

 

-خب...اگه قبول نكرد چي...؟ اونوقت بايد چيكار كنم؟

صورت پيتر دوباره حالت نگراني به خودش گرفت.

 

پپر پارچ رو دوباره توي يخچال برگردوند و با ليوان آب به سمت پيتر رفت: اونوقت بهش ميگي كه مشكلي نيست و دوست داري كه همچنان با هم دوست بمونيد...

مكث كوتاهي كرد و دستش رو روي شونه پسر قرار داد.

-بعدش دختري رو پيدا ميكني كه اون هم از تو خوشش مياد.

 

پيتر سرش رو تكون داد: طوري ميگي كه انگار خيلي آسونه.

 

پپر گوشي پيتر رو از روي اوپن برداشت و به دست اون پسر داد: چرا بهش زنگ نميزني و خودت امتحان نميكني؟

 

پيتر با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت: الان؟

 

پپر سرش رو تكون داد: پس كِي...؟ اون حدااقل يه روز وقت ميخواد تا دنبال يه لباس براي خودش بگرده يا نه؟

 

-اما...آخه الان...وقت خوبي نيست...هوا داره تاريك ميشه.

پيتر سعي كرد بهونه ايي پيدا كنه.

 

-باشه...اما بذار اينو بهت بگم كه هر چقدر ديرتر انجامش بدي، سخت تر ميشه...

قدمي به عقب برداشت و لب هاش رو روي هم فشرد.

-و حتي ممكنه يكي زودتر از تو دست به كار بشه.

 

اوه نه... پيتر تا حالا به اين فكر نكرده بود. پپر درست ميگفت... يكي ديگه ميتونست به جاي پيتر از ام جي بخواد برن سر قرار و اون پسر شانس اش رو از دست بده. شايد حتي براي هميشه! اين چيزي نبود كه پيتر بخواد. فكر نميكرد بتونه اون دختر رو در حال قرار گذاشتن با كسي ببينه و حس بدي بهش دست نده. و بعد هم تا وقتي كه اونها قرار ميذاشتن از خودش عصباني باشه و حسرت بخوره كه چرا زودتر انجامش نداد. 

 

پس سرش رو تكون كوچيكي داد: درسته... بهش زنگ ميزنم.

 

پپر لبخند زد:خوبه.

 

بعد مكث كوتاهي، لبخندش از بين رفت و صورتش كمي جدي تر شد: و هي... ميدوني كه توني فقط نگرانته، آره...؟

 

پيتر آهي كشيد و سرش رو به سمت ديگه آشپزخونه كج كرد. ميدونست كه پپر بالاخره اين بحث رو پيش ميكشه و درباره اش حرف ميزنه. حتي اگه با چيز ديگه ايي مثل "از كي خوشت مياد" شروع ميكرد. اين رو هم ميدونست كه اون زن درست ميگه. توني شايد هميشه دليل بزرگ و مهمِ "من به ريچارد و مري قول دادم" رو وسط ميكشيد تا بحث رو تموم كنه اما پپر حق داشت. توني نگرانش بود و پيتر هيچوقت اين نگراني رو درك نميكرد چون پسري نداشت... يا حدااقل... پسر خونده ايي نداشت.

 

ميدونست كه اون مرد هيچوقت آدمي نيست كه به راحتي بتونه علاقه و دوست داشتن اش رو به كسي ابراز كنه. اما همين حرف ها و بعضي وقت ها قوانين سخت گيرانه اش درباره اون پسر بهش نشون ميداد كه چقدر بهش اهميت ميده و فقط نميخواد كه آسيب ببينه. پيتر همه اين ها رو ميدونست اما فقط نميخواست كه قبولش كنه. دلش ميخواست كه توني بيشتر باهاش مثل يه بزرگسال برخورد كنه. درست همونطوري كه پپر باهاش رفتار ميكنه. اما اون مرد با پيتر طوري رفتار ميكرد كه انگار هنوز همون پسر شش ساله ايي كه مري و ريچارد توي برج استارك گذاشتن.

 

اما پيتر ديگه اون پسر بچه ترسيده و بهونه گير نبود. اون بزرگ شده و بود ميخواست هر جوري هست اين رو به توني ثابت كنه. شايد يكي از هزاران دلايلي هم كه ميخواست تبديل به يه ابر قهرمان بشه همين بود. ثابت كردن خودش به مردي كه بيشتر از همه تحسين اش ميكنه. وقتي كه پيتر فهميد توني اون مردي كه فكر ميكرد نيست، شور و اشتياق اش براي آيرون من و توني استارك برگشت. 

 

و طي اين سالها، اين اشتياق تبديل به يه حس دو طرفه بين اين دو نفر شد. پيتر سعي خودش رو ميكرد تا مثل توني بشه و اون مرد حتي شايد بيشتر سعي ميكرد تا به پيتر ثابت كنه قابليت هاش خيلي از حد اون مرد بيشتره. البته كه هر دو نفر لجوج تر از اين بودن كه اين مسئله رو بهم اعتراف كنن.

 

پيتر لبخندي زد و به پپر نگاه كرد: ميدونم...فكر كنم فقط خستگي باعث شد تا بهش بپرم.

 

لبخند پپر هم روي صورتش برگشت: مشكلي نيست... من حتي خيلي وقت ها خسته نيستم و ميخوام بهش بپرم.

 

پيتر تك خنده كوتاهي كرد و چيزي نگفت. پپر با سر به گوشي توي دست هاي پسر اشاره كرد: بهش زنگ بزن!

 

پيتر گوشي توي دستش رو به سمت زن كه داشت از آشپزخونه خارج ميشد تكون داد: حتما!

 

گفت و وقتي پپر از ديدرس اش خارج شد، قفل گوشيش رو باز كرد. قسمت كانتكت هاي گوشي اش رو لمس كرد و وقتي يه كم به سمت پايين رفت، اسم ام جي جلوش اومد.

 

به ساعت گوشيش نگاه كرد كه چهار و شش دقيقه بعد از ظهر رو نشون ميداد و از بهونه مسخره اش درباره اينكه داره شب ميشه خنده اش گرفت. هوا هنوز كاملا روشن بود و آفتاب از پنجره هاي پنت هوس به داخل ميومد.

 

دوباره به اسم ام جي كه توي گوشيش جا خوش كرده بود خيره شد و نفس عميقي كشيد. 

 

"به چيزي كه پپر گفت فكر كن... يكي ديگه ازش درخواست ميكنه و براي اولين بار، تو از كاري كه 'نكردي' پشيمون ميشي"

 

و شايد هم حتي خيلي زود اين اتفاق مي افتاد... ام جي دختر معركه ايي بود كه هر كسي بايد دلش ميخواست باهاش باشه. پس چي جلوي بقيه پسر هاي مدرسه رو ميگرفت تا از پيتر سبقت نگيرن و از ام جي درخواست قرار گذاشتن نكنن...؟ اگه رمي، پسر سال سومي كه هميشه موقع ناهار ميديدنش اين كار رو ميكرد چي؟ يا زك...؟ يا حتي فلش! 

 

با اين فكر، چشم هاي پيتر گرد شدن. اوه نه...! شايد ميتونست با اون دو تاي ديگه كنار بياد اما فلش آخرين كسي بود كه ميخواست ببينه با ام جي قرار ميذاره. حتي حاضر بود كه به جاي رمي با ام جي حرف بزنه و ببينه كه اون دو تا با هم ميرن سر قرار...اما فلش؟! حتي فكر كردن بهش هم باعث ميشد پيتر بخواد داد بزنه.

 

پس قبل از اينكه خودش بفهمه داره چيكار ميكنه، انگشتش زودتر از خودش عمل كرد و اسم ام جي رو لمس كرد. داشت زنگ ميخورد... گوشيش داشت به ام جي زنگ ميزد!

 

اون پسر سريع هندزفري اش رو برداشت و يكي از گوشي هاش رو داخل گوشش فرو كرد. 

 

بعد، طولاني ترين شش ثانيه عمرش سپري شد تا وقتي كه صداي ام جي توي گوشش پيچيد: هي بازنده!

Notes:

اميدوارم از چپتر جديد خوشتون اومده باشه و لطفا يادتون نره كودو بديد و كامنت بذاريد... نوشتن هر كدوم از اين پارت ها خيلي خيلييي وقت و انرژي ازم ميگيره و وقتي ميبينم شما كامنت بذاريد و كودو ميديد اون انرژي دوباره واسه نوشتن پارت بعد بهم برميگرده:)
پس فراموش نكنيد❤️

Chapter 3: "chapter three"

Notes:

هي گايز:)
حالتون چطوره؟
واهاي يعني نميدونيد چقدر من پدرم در اومد سر اين چپتر:|
خودمم نميدونم چرا:|

خلاصه كه خيلي خسته شدم فراموش نكنيد كودو بديد و كامنت بذاريد تا خستگي ام در بره:)❤️

اميدوارم اين پارت رو دوست داشته باشيد❤️

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

پيتر از پله اتوبوس پايين پريد و وقتي عينكش كمي از صورتش سر خورد، اون رو بالا داد: بعد...پپر گفت كه بهش زنگ بزنم و به مهموني دعوتش كنم.

 

ند هم در حالي كه داشت كيفش رو روي شونه اش صاف ميكرد، به عنوان آخرين نفر از اتوبوس مدرسه پايين اومد و در پشت سرش بسته شد. ند و پيتر چند قدمي از اون وسيله نقليه فاصله گرفتن و  اتوبوس شروع به حركت توي خيابون كرد.

 

ساعت نه و نيم صبح بود و اردو كلاسشون در حال ورود برج بلند و بزرگ آزكورپ ميشد. آقاي هرينگتون، معلم زيست شناسي شون جلوي همه بچه ها بود و داشت سعي ميكرد اونها رو ساكت كنه تا بتونن با نظم وارد ساختمون بشن.

 

ند به پيتر نگاه كرد: خب...؟ بهش زنگ زدي؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره...آره معلومه كه زنگ زدم...

بعد به ام جي كه كمي جلوتر ازشون داشت با يكي از همكلاسي ها و دوستش "بتي" حرف ميزد نگاه كرد.

-ولي...دوباره مجبور شدم درباره سوال "غلظت يون هيدروليوم" ازش بپرسم...براي براي سوم! حتما بايد فكر كنه خيلي احمقم.

 

ند اخم گيجي كرد و به پيتر نگاهي انداخت: ولي...چرا ازش نخواستي بريد سر قرار؟

 

پيتر با ناراحتي نفس اش رو بيرون داد و گردنش رو با شدت پايين انداخت:نميدونم... گمونم... مثل هميشه ترسيدم.

 

ند لب هاش رو روي هم فشرد و سرش رو كمي كج كرد. بعد دستش رو به شونه پيتر زد و گفت: خب... فكر كنم بايد دوباره امتحان كني.

 

صداي آقاي هرينگتون از جلوي صف بلند شد: خيله خب... حالا  همتون بايد خيلي آروم وارد بشيد و اگه سوالي داشتيد فقط ميخوام دستتون رو ببينم.

 

همه دانش آموز ها كم كم از در هاي شيشه ايي گذشتن و وارد شركت آزكورپ شدن. اون گروه كوچيك، از دبيرستان ميد تون به سرعت سرشون رو به اطراف چرخوندن تا بتونن همه جا رو ببينن. شركتي كه داخلش بودن واقعا زيبا و بزرگ بود. درست همونطور كه توي ذهنت تصور ميكني و شايد حتي بهتر.

 

طراحي ظريف ديوار ها و سقف اونجا، نشون دهنده اين بود كه معمار هاي با تجربه و با استعدادي روي اين ساختمون كار كردن. البته اين چيز جديد و غافلگيرانه ايي هم نبود. توني هميشه ميگفت نورمن آزبورن مرد كمالگراييه و براي همين هم هست كه تونسته توي اين چند سال رقيب شماره يك شركت استارك باقي بمونه.

 

همه، يكي يكي، از حراست جلوي در رد شدن تا وقتي كه نوبت به پيتر رسيد. مردي با كت و شلوار سياه و قيافه ايي جدي، با دست جلوي پيتر رو گرفت و به دوربين دور گردن اون پسر اشاره كرد: معذرت ميخوام آقا. هيچ دوربيني نميتونه وارد شركت بشه.

 

پيتر به دوربين نگاهي انداخت و با دست گرفتش: اما...براي تحقيق مدرسه ام به چند تا عكس نياز دارم. فقط ميخوام توي مقاله ام از عكس ها استفاده كنم نه بيشتر.

 

مامور حراست سرش رو تكون كوچكي داد: متاسفم. ميتوني از گوشيت از بخش هايي كه عكس گرفتن ممنوع نيست استفاده كني اما اون دوربين نميتونه وارد شركت بشه.

 

پيتر با نا اميدي آه كوتاهي كشيد و با بلند كردن بند دوربين از دور گردنش،اون رو به ند داد. بعد،زيپ كوله اش رو باز كرد و بعد از در آوردن كيف دوربين اش، اون وسيله رو داخلش قرار داد.

 

بند كيف رو گرفت و به سمت مامور دراز كرد: بفرماييد.

 

مرد، دوربين رو از دست پيتر گرفت و بعد قدمي عقب رفت تا پيتر و ند وارد شركت بشن. اون دو نفر هم بالاخره به جمعي كه منتظرشون بودن ملحق شدن و به سمت لابي ساختمون رفتن.

 

آقاي هرينگتون بهشون گفت كه همونجا، توي لابي منتظر بمونن و خودش به سمت ميز منشي كه چند متر اونطرف تر قرار داشت قدم برداشت.

 

طبقه هاي شركت رو ميتونستي از سوراخي كه براي پله هاي برقي بي شماري كه تا بالا وجود داشتن ببيني. آدم هاي زيادي، از جمله دانشمند ها و كاركن هاي شركت در جنب و جوش بودن و هر كدوم به سمتي ميرفتن يا وارد اتاقي ميشدن. 

 

ند با شگفتي به بالاي سرش نگاه كرد و ميشد انعكاس نور هاي زياد و سفيد اون مجموعه رو توي چشم هاش ديد: واو...

بعد رو به پيتر كرد:

-يعني...تو هيچوقت اينجا نيومدي؟

 

پيتر هم كه مثل بهترين دوستش مجذوب فضاي اون كمپاني شده بود و داشت به اطراف نگاه ميكرد، سرش رو به نشونه منفي تكون داد: به شركتي كه رقيب تونيه...؟ نه!

بعد تك خنده ايي كرد و ادامه داد:

-حتي از عكس هاش هم بهتر به نظر ميرسه.

 

صداي مردي، از بلند گو هاي ساختمون باعث شد سر و صداي دانش آموز ها كمتر بشه: به "آزكورپ" خوش آمديد. شركتي كه توسط "نورمن آزبورن" بنيان نهاده شده. برج آزكورپ، از ١٠٨ طبقه بخش پژوهشي تشكيل شده و ذهن دانشمندان ما محدوديت هاي فن آوري هاي دفاعي بيودرماني و شيميايي را پشت سر ميگذارند. آينده در اينجاست. 

صداي مرد از بين رفت و چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه همكلاسي هاي پيتر دوباره مشغول حرف زدن شدن.

 

ند پرسيد:تا حالا تونستي نورمن آزبورن رو ببيني؟

 

پيتر شونه هاش رو بالا انداخت: فقط عكس هاش رو از توي اينترنت ديدم.

 

ند كه همچنان داشت به اطراف نگاه ميكرد، سرش رو به نشونه مثبت تكون داد:خب... اگه اين اطراف ديديش بهم بگو. چون دوست دارم ازش يه امضا بگيرم.

 

پيتر خنده كوتاهي كرد: تصور كن اگه من بخوام از نورمن آزبورن امضا بگيرم... بعدش توني حتي نميذاره به آزمايشگاه بروس سر بزنم.

 

قبل از اينكه ند بتونه جوابي بده، صداي مردي از پشت سرشون اومد: دارم رد ميشم! دارم رد ميشم! هي... معذرت ميخوام آقا...واقعا متاسفم...ميشه لطفا...؟ ممنون!ممنونم!

 

پيتر سرش رو به سمت صدا چرخوند و مرد سياه پوستي كه به نظر ميومد توي دوره چهل سالگي زندگي اش هست رو ديد. يه سري نقشه آبي توي هر دو دستش جا گرفته بودن و كيف اداري اش هم توي مشتش بود. اون مرد داشت با تمام توان تلاش ميكرد كه اونها رو روي زمين نريزه. اما چيزي كه نميدونست،اين بود كه قفل كيفش باز شد و تعداد زيادي برگه و يه قوطي قرص،ازش جلوي پاي پيتر روي زمين ريختن.

 

اون مرد زير لب زمزمه كرد:لعنتي...

 

ميخواست خم بشه تا برگه ها رو برداره اما پيتر پيش دستي كرد:هي...من برشون ميدارم.

 

مرد لبخندي مضطرب زد:اوه...ممنون پسر.

 

پيتر خم شد و كاغذ هاي كوچيك و بزرگي كه از كيف مرد بيرون ريخته بودن، به علاوه قوطي قرص رو، از روي زمين جمع كرد. بعد كيف رو از دستش گرفت و همه اون وسايل رو داخلش برگردوند.

 

وقتي داشت قفل كيف رو ميبست، نگاهي به مرد انداخت: ميدوني...منم يكي از اين كيف ها داشتم.هميشه اينطوري ميشد.

 

مرد، كه حالا صورتش رو از بين كاغذ هاي زياد توي دستش بيرون آورده بود تا ديد بهتري به پيتر داشته باشه، به سختي عينكش رو صاف كرد. معلوم بود كه مدت زيادي نيست موهاي كم روي سرش رو مرتب كرده اما بهم ريختگي كاغذ هاي بلند توي دستش باعث شده موهاش هم بهم بريزن. پيتر تونست نگاهي به كارت اسم اون مرد بندازه: "مكس ديلن"، "مهندس برق"

 

مكس كيف رو از دست پيتر گرفت: اوه جدي؟ تونستي درستش كني؟

 

پيتر به گوشه قفل كيف اشاره كرد و پيچ كوچيكي رو به مكس نشون داد: اين پيچ طلايي رو ميبيني...؟ با باز و بسته كردن قفل،اون هم شل ميشه. فقط چند وقت يه بار بايد جاش بندازي.

 

مكس نگاهي به كيفش انداخت:هاه...ساده تر از چيزي بود كه فكرشو ميكردم...

بعد به پيتر نگاه كرد:

-ممنون.

 

صداي مردي از سمت ديگه ايي اومد: مكس! ميتوني توضيح بدي چرا انقدر دير اومدي؟ ميدوني كه توي بخش چهار بهت نياز داريم و حالا وايسادي داري با يه بچه حرف ميزني؟

 

مكس، سرش رو به سمت صدا برگردوند: متاسفم رئيس... دارم ميام...

بعد به پيتر نگاهي انداخت:

-دوباره ممنون.

 

پيتر سرش رو تكون داد و لبخند كوچيكي زد: خواهش ميكنم.

 

مكس با سرعت،به سمت رئيس اش رفت و پيتر هنوز ميتونست صداش رو بشنوه: ديشب... اضافه كاري بهم خورد و تا ديروقت اينجا موندم... فقط تونستم سه ساعت بخوابم و دير بيدار شدم...متاسفم.

 

مردي كه ظاهرا رئيس مكس بود، داشت ازش جلوتر راه ميرفت و به نظر ميومد كلافه باشه: خب؟! كه چي؟ ببخشيد كه يه شب نتونستي درست بخوابي زيباي خفته.

 

-بله بله...معذرت ميخوام رئيس!

 

صداي آقاي هرينگتون، باعث شد پيتر حواسش از اون دو نفر پرت بشه. معلمشون از سمت ميز منشي برگشت و كلاسش رو صدا كرد: خيله خب بچه ها...لطفا همه به ترتيب سوار پله هاي برقي بشيد.

 

ند نگاهي به پيتر انداخت و صورتش رو جمع كرد: واي... اگه رئيس من هم اينطوري باشه از شغلم استعفا ميدم.

 

پيتر تك خنده ايي كرد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره...

 

همه دانش آموز ها، پشت سر معلمشون به سمت پله هاي برقي مشغول حركت شدن.

 

پيتر و ند بعد از مردي كه كت مشكي تنش بود، روي پله هاي فلزي قرار گرفتن و پيتر سرش رو بالا گرفت تا ببينه ساختمون چقدر بلندي داره. خيلي بالا تر، سقف اون شركت نورگير بزرگي داشت اما به خاطر ارتفاع زياد برج، اون نور طبيعي براي تمام ساختمون مناسب نبود. واسه همين بود كه تقريباً همه جاي ديوار ها ميتونستي چراغ هاي ال اي دي سفيدي رو پيدا كني.

 

با اينكه وسط ساختمون با پله هاي برقي پر شده بود، اما توي هر دو سمت طبقه ها، دو تا آسانسور وجود داشت كه در حال حركت بودن.

 

وقتي از پله ها پياده و به دستور معلمشون يه جا جمع شدن، پيتر از راهرو رو به روشون زني رو با موهاي كوتاه مشكي، و رو پوش آزمايشگاهي ديد كه داره به سمتشون مياد. اون، كفش هاي پاشنه بلند مشكي داشت و دامني كه تا روي زانو هاش ميومد رو پوشيده بود. وقتي به گروه رسيد، چارت توي دستش رو جا به جا كرد و لبخندي روي لب هاش نقش بست: صبح بخير همگي... من دكتر "اشلي كافكا" هستم. سرپرست روانشناسي شركت آزكورپ. امروز ميخوايم يه تور كوچيك توي قسمت بيولوژيك مجموعه داشته باشيم...

اون زن روي پاشنه پاش به سمت راهرويي كه همين الان ازش اومده بود چرخيد و ادامه داد: لطفا دنبالم بياين. 

 

ند با تعجب به پيتر نگاه كرد:سرپرست روانشناسي...؟ همچين چيزي اصلا وجود داره؟

 

پيتر هم اخم ريزي كرد و سرش رو تكون داد: آره... منم تا حالا نشنيده بودم كه شغلي مثل اين وجود داشته باشه.

 

همه كلاس، وارد اتاق كوچك تري نسبت به فضاي قبلي شدن. اتاقي كه پر بود از وسايل و اختراعات آزمايشگاهي، با دانشمند هايي كه پشت ميز هاشون در حال كار و تحقيق بودن. اتاق شيشه ايي دقيقا جلوشون وجود داشت كه درش بسته بود و سه تا از سفيد پوش هاي اون مجموعه داشتن با ميكروسكوپ هاشون روي چيزي كار ميكردن. 

 

سمت چپ اتاق، راهرو ديگه ايي وجود داشت كه پيتر نميتونست داخلش رو ببينه اما ميتونست تابلو نقره ايي رنگي رو بخونه كه روش نوشته شده بود: "بخش تحقيقاتي" و "بخش عنكبوت هاي راديو اكتيوي"

 

پيتر با سر به تابلو اشاره ايي كرد: مرد... اميدوارم مجبور نباشيم روي اون عنكبوت ها تحقيق كنيم...هر چيزي غير از اون موجودات ريز.

 

ند هم به تابلو نگاهي انداخت و وقتي روش رو خوند سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... عنكبوت ها واقعا منو ميترسونن مرد.

 

صداي دكتر كافكا يه بار ديگه بلند شد: اول از همه ميخوايم دور اين ميز جمع بشيم تا دكتر "كانرز" يه كم درباره آزكورپ و اينكه ما دقيقا اينجا داريم چيكار ميكنيم توضيح بده. بعد از اون هم يه سر به بخش عنكبوت هاي راديو اكتيوي ميزنيم و درباره جهش ژنتيكي كه براشون اتفاق افتاده صحبت ميكنيم.

 

پيتر نفسش رو بيرون داد: عالي شد!

 

مردي با موهاي بلوند، عينك گرد و يه روپوش آزمايشگاهي، مثل بيشتر افراد اونجا، به ميز نزديك شد. اما چيزي كه توجه پيتر و تمام افراد دور اون ميز رو جلب كرد، دست قطع شده اش بود. پيتر اون مرد رو ميشناخت.

 

-سلام به همگي...من دكتر "كرت كانرز" هستم و امروز قراره بفهميم علم بيولوژيك براي چي مفيده و اصلا چرا داريم روش مطالعه ميكنيم.

 

صداي فلش از بين بچه ها اومد: چون نميخوايم درس زيست شناسي رو بي افتيم؟

 

چند نفر با صداي آروم خنديدن و دكتر كانرز و كافكا هم جزو اونها بودن. 

 

دكتر كانرز سري تكون داد و در حالي كه هنوز لبخند داشت گفت: من ميخواستم بگم چون بشر عطش تمام نشدني براي علم داره اما اين جواب هم قانع كننده است.

 

دوباره صداي خنده كوتاه چند نفر بلند شد.

 

پيتر با آرنجش ضربه كوتاهي به بازوي ند زد: توني درباره دكتر كانرز بهم گفته. اون مجبور شده دستشو توي جنگ قطع كنه.

 

ند سرش رو تكون داد و با علاقه به اون دانشمند نگاه كرد: چه باحال...

 

صداي فلش از كنارش اومد: هي پاركر... براي جشن آخر سال كسي رو دعوت نكردي؟

 

پيتر نگاه كوتاهي به فلش انداخت و بعد به دكتر كانرز: نه... ولي ميخوام بكنم.

 

فلش خنده كوتاه و تمسخر آميزي كرد: ببين و يادبگير... من يه حرفه ايي ام.

 

پيتر اخم ريزي كرد و به اون پسر نگاه كرد: كي رو ميخواي دعوت كني؟

 

-بتي.

 

پيتر نگاهي به دختر مو بلوندي كه كنار ام جي وايساده بود نگاه كرد. بتي يه دفتر رو به سينه اش چسبونده بود و داشت به حرف هاي دكتر كانرز گوش ميداد. بعضي وقت ها هم با ام جي حرف كوتاهي ميزد.

 

پيتر دوباره به فلش نگاه كرد: مطمئني الان وقت خوبيه؟ به نظر مياد سرش شلوغ باشه.

 

فلش با بيخيالي پوزخندي زد: بهت كه گفتم... من حرفه اييم. ميتونم توي يه دقيقه هر دختري رو راضي كنم كه باهام به جشن بياد.

 

پيتر عينكش رو با دست بالا داد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: باشه...

اون پسر طعنه نميزد و صادقانه منتظر بود تا ببينه فلش ميخواد چيكار كنه.

 

فلش دستي به موهاش كشيد و كمي صافشون كرد. بعد دست هاش رو توي جيب اش فرو كرد و به سمت بتي قدم برداشت. لبخند يه وري زد و كمي به سمت اون دختر خم شد: هي بتي...

 

بتي به اون پسر نگاهي كرد: هي فلش.

بعد دوباره سرش رو به سمت دكتر كانرز برگردوند.

 

فلش همچنان داشت با لبخند به اون دختر نگاه ميكرد: كسي براي جشن آخر سال دعوتت كرده؟

 

بتي سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه.

 

لبخند فلش بزرگ تر شد: چطوره من اين كارو بكنم؟

 

بتي چشم هاش رو كمي ريز كرد و ابروهاش رو بالا انداخت. بعد به فلش نگاه كرد و گفت: چطوره نكني؟

 

پيتر و ند خنده كوتاهي كردن و با علاقه منتظر بقيه نمايش رو به رو شون شدن.

 

صورت پر از اعتماد به نفس فلش، ناگهان اخم گيجي به سراغش اومد: چي؟!

 

بتي سرش رو به سمت فلش چرخوند و لبخند نه چندان دوستانه ايي زد: من نميخوام باهات بيام به جشن آخر سال فلش.

 

فلش نيم نگاهي به پيتر و ند انداخت و بعد دوباره به بتي: ولي...براي چي؟ قبلا به يكي قول دادي؟

 

بتي نفسش رو با كلافگي بيرون داد و بالاخره كاملا به سمت فلش دور زد: نه... من فقط... اونجوري كه تو از من خوشت مياد، خوشم نمياد... متاسفم.

بعد دوباره به سمت ميز جلوشون دور زد.

-و لطفا بذار به حرف هاي دكتر كانرز گوش كنم.

 

فلش سعي كرد قيافه ايي بيخيال به خودش بگيره. شونه هاش رو بالا انداخت و پوفي كرد: باشه... اصلا مهم نيست... به ضرر خودته.

 

بعد چند قدم از دختر دور شد و سر جاي قبلي خودش وايساد. وقتي ديد پيتر و ند دارن با لبخند كوچيكي بهش نگاه ميكنن، اخم بزرگي كرد: حالا هر چي پينِس... شما دو تا هنوزم يه جفت بازنده اييد.

 

پيتر لبخند بزرگي زد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد. بعد با ند، هر دو، سرشون رو به سمت ميز برگردوندن و مشغول گوش دادن به حرف هاي دكتر كانرز شدن.

 

وقتي صحبت هاي اون مرد تموم شد، صداي اشلي كافكا از پشت سرشون اومد: خيله خب... حالا بهتره يه سر به عنكبوت هامون بزنيم. چطوره؟

بعد به سمت راهرويي كه وارد اتاق مورد نظرشون ميشد قدم برداشت.

 

پيتر ميونه خوبي با عنكبوت ها نداشت. اصلا! حتي يادش ميومد كه چند سال پيش، وقتي يكي از اون موجودات رو،روي سقف اتاقش در حال تار تنيدن ديده بود، براي دو هفته اتاقش رو عوض كرد و همه درز هاي محل اقامت جديدش رو با پارچه بست تا مشكلي پيش نياد. اما بعد، متوجه شد كه توني اون عنكبوت رو تو اونجا گذاشته بود و پيتر به اتاقش برگشت.

 

اگه ميتونست، همين الان بهونه ايي جور ميكرد و به اتوبوس برميگشت اما نمره زيست شناسي اش به اين تحقيق بستگي داشت. پس بايد براي يه بار هم كه شده، بچه بودن درباره ترس از عنكبوت ها رو كنار ميذاشت و سعي ميكرد هر طور كه شده امروز رو بگذرونه. يعني... شايد كارش داخل اون اتاق نيم ساعت هم طول نميكشيد. چه اتفاقي ميتونست توي سي دقيقه بي افته كه پيتر بخواد به خاطرش خودشو اذيت كنه؟

 

ولي اگه يكي از عنكبوت ها از محفظه اش فرار كرده بود چي؟ يا اگه يه نمونه آزمايشي رو دست به دست ميكردن تا همه بتونن نگاه نزديك تري بهش داشته باشن؟ نميتونست جلوي ام جي عقب بكشه و بگه دوست نداره بهشون دست بزنه. اون دختر درباره اش چه فكري ميكرد؟ اينكه پيتر بگه اونقدر ترسوئه كه حتي نميتونه يه موجود كوچيك رو روي دست هاش تحمل كنه؟ شايد... بايد ميگفت بهشون حساسيت داره؟ اصلا... همچين چيزي وجود داشت؟ حساسيت به يه عنكبوت؟ 

 

"معلومه كه نه پيتر! كارِت ساخته است!"

 

اونها جلوي دري ايستادن و دكتر كافكا از كارتش براي ورود به اتاق استفاده كرد. وقتي در باز شد، پيتر متوجه شد نوري كه اونجا وجود داره كاملا متفاوت از نور بقيه ساختمونه. اون اتاق آبي بود و فقط رشته ايي از يه چراغ ال اي دي سفيد، كناره هاي ديوار نصب شده بودن و زمين رو روشن ميكردن. اتاق، حالت درازي داشت و ديوار شيشه ايي نصف فضا رو گرفته بود. پشت اون ديوار شيشه ايي كه تا سقف بالا رفته بود هم، تار هاي زياد، به علاوه عنكبوت هاي روشون وجود داشت. 

 

در اتاق، پشت سرشون بسته شد و اشلي پشت به ديوار هاي شيشه ايي و دقيقا جلوي بچه ها قرار گرفت.

 

-چرا اينجا انقدر آبيه؟

يكي از دختر ها پرسيد.

 

دكتر كافكا لبخندي زد و از اونجايي كه نميدونست كي اين سوال رو پرسيده، رو به جمع شروع به صحبت كردن كرد: دليل آبي بودن نور هاي توي اتاق،اينه كه از لحاظ روانشناسي، رنگ آبي از بقيه رنگ ها آرامش بخش تره و عنكبوت هامون رو آروم نگه ميداره.

 

پيتر نگاهي به عنكبوت هاي پشت شيشه انداخت. بعضي از اونها داشتن تار ميتنيدن و بعضي هاشون هم ثابت سر جاشون وايساده بودن. اون موجودات، شبيه عنكبوت هاي "بيوه سياه " بودن. بدن تقريبا گرد، با لكه ايي روي پشتشون و پاهاي بلند. اما چيزي كه پيتر باعث ميشد مطمئن نباشه حدس اش درسته يا نه، اين بود كه اون موجودات، انگار داشتن ميدرخشيدن و آبي رنگ بودن. و تا اونجايي كه پيتر به لطف كتاب زيست شناسي اش ميدونست، هيچكدوم از بيوه هاي سياه رنگ آبي نداشتن و رنگ بدنشون، تركيبي از قرمز و مشكي بود.

 

پيتر چشمش رو به سمت دكتر كافكا چرخوند:به خاطر نور اينجاست كه آبي به نظر ميان؟

 

اون زن سرش رو به نشونه منفي تكون داد: اينها عنكبوت هاي بيوه سياه هستن و همه ميدونيم كه نمونه آبي رنگي از اونها توي دنيا وجود نداره. اما توي آزكورپ چرا. اين عنكبوت ها، از زماني كه توي تخم بودن به آزمايشگاه شركت برده شدن و با سِرُم هايي كه بهشون تزريق شده، جهش ژنتيكي براشون اتفاق افتاده. همين باعث شده كه رنگ بدنشون هم تغيير كنه.

 

ام جي دستش رو بلند كرد: ولي بعضي از عنكبوت هاي بيوه سياه جنوبي، آبي ان.

 

اشلي به ام جي نگاه كرد و به خاطر دقت اون دختر لبخندي روي لبش اومد: اونها در واقع سرمه ايين و لك هاي روي بدنشون هنوز هم قرمزه. و تا اونجايي كه يادمه بدنشون درخشان نيست.

 

بعد دستش رو توي جيب اش فرو كرد و ادامه داد: نمونه خشك شده اش رو اينجا دارم تا همه بتونيد نگاه دقيق تري بهشون داشته باشيد.

 

پيتر به ند نگاه كوتاه و نگراني انداخت و بعد به دكتر كافكا. ظاهراً امروز روزش نبود.البته... يه عنكبوت مرده، توي يه محفظه پلاستيكي صد در صد بهتر از زنده اش بود.

 

اشلي اخم ريزي كرد و داخل جيب بزرگ لباسش رو نگاهي انداخت: هاه... عجيبه. همينجا گذاشته بودمش...

بعد سرش رو به سمت شيشه ها برگردوند و نگاهي به اطراف انداخت. از جيب اش كليد كوچيكي رو بيرون آورد و در شيشه ايي كه چند قدم ازش فاصله داشت رو باز كرد تا وارد محل نگهداري عنكبوت ها بشه.

 

پيتر دست به سينه شد و با نگراني به درِ شيشه ايي باز خيره شد. اما بعد تصميم گرفت ذهنش رو مشغول چيز ديگه ايي كنه. به طرف ديگه ايي نگاه كرد و از روي مونيتور لمسي روي ديوار، متوجه شد چرا انقدر احساس گرما ميكنه. درجه هوا روي شصت و شش درجه بود. پيتر ميدونست كه عنكبوت ها موجوداتي هستن كه سرما رو دوست ندارن و محيط زندگي شون بايد حالت شرجي يا حدااقل گرمي داشته باشه. اما مطمئن نبود كه عنكبوت هاي بيوه سياه هم اينطوري ان يا نه.

 

نفسش رو بيرون داد و بعد از انداختن كوله اش روي زمين، سوييشرتش رو در آورد و روي دستش انداخت. توي اتاقي كه داخلش بودن، به غير از چند تا مانيتور هولوگرامي كه اطلاعاتي درباره عنكبوت ها روش نوشته بود، چيز ديگه ايي وجود نداشت. پيتر دوباره كيفش رو از جلوي پاش برداشت و روي شونه اش انداخت.

 

دكتر كافكا از اتاق بيرون اومد و با لبخند كوچيكي لب هاش رو روي هم فشرد: متاسفم بچه ها... به نظر مياد فراموش كردم با خودم بيارمش. و از اونجايي كه توي اين بهش عكاسي ممنوعه، مطمئنم ميتونيد از سايت شركت چند تا عكس خوب كه خودمون ازشون گرفتيم، پيدا كنيد.

 

يكي از شاگرد ها، دستش رو بالا برد و پرسيد: ميتونم بپرسم شما دقيقا با اين عنكبوت ها چيكار كرديد؟

 

اشلي سرش رو تكون داد و چارت توي دستش رو روي سينه اش فشرد: دقيقا براي همينه كه امروز اينجاييم... بياين اول با اين شروع كنيم كه چرا عنكبوت ها رو براي انجام اين آزمايش انتخاب كرديم در حالي كه ميتونستيم از نمونه هاي آزمايشي معمول ايي مثل موش ها يا... خرگوش ها استفاده كنيم...

 

تقريباً همه بچه ها، از جمله پيتر و ند يه دفترچه و خودكار از كوله هاشون برداشتن و مشغول يادداشت كردن حرف هاي اون زن شدن.

 

-همونطور كه ممكنه خيلي هاتون بدونيد، توي دنيا بيشتر از چهل نوع عنكبوت وجود داره و بيوه سياه جزو عنكبوت هاي سميه؛ اين موجودات، يك سري از پايداري ها رو دارن كه بقيه موجودات ندارن. بدن عنكبوت ها، توي پذيرش تشعشعات، مقاومت بيشتري داره و اين استقامت، چيزيه كه ما نتونستيم توي بدن بقيه پستاندار ها پيدا كنيم...

اون زن مكث كوتاهي كرد.

-بيوه هاي سياه معمولا به محل هاي سرد و نمور علاقه خاصي دارن ولي با تغيير ژنتيكي كه داخلشون ايجاد كرديم، متوجه شديم كه اين غريزه توي بدنشون تغيير كرده و برعكس شده. اما داريم سعي ميكنيم در كنار تمام  تغييرات ژنتيكي كه براشون اتفاق افتاده، اين عادت قديمي رو بهشون برگردونيم...

 

دكتر كافكا قدمي به سمت مونيتور هاي روي ديوار برداشت و همه بچه ها به طرف اون زن دور زدن. 

 

اشلي، دوباره مشغول توضيح دادن شد: كاري كه ما با اين عنكبوت ها كرديم، اين بود كه دقيقا يك ساعت بعد از اينكه به صورت تخم، از شكم عنكبوت ماده بيرون اومدن، اونها رو براي بيست و چهار ساعت زير تشعشعات راديو اكتيوي قرار داديم؛ متاسفانه نمونه هاي اول،دوم  و سوم از بين رفتن تا بالاخره متوجه شديم چه مقدار اشعه براي تخم ها مناسبه و اينكه هميشه، نمونه هاي ماده، به خاطر بزرگ و قوي تر بودنشون،توي اين آزمايش زنده موندن...

 

اون زن، صفحه هولوگرامي رو لمس كرد و عكسي از چند تخم عنكبوت روي مانيتور ظاهر شد.

 

-بعد از بيست و چهار ساعت، همونطور كه قبلا هم گفتم، با سِرُم به تخم ها يه سري "آر اِن اِي"، از پونزده نوع عنكبوت ديگه تزريق ميكنيم و...

 

معلمشون، آقاي هرينگتون گلو اش رو صاف كرد: عذر ميخوام... ميشه براي بچه ها توضيح بديد كه "آر اِن اِي" چيه؟ ما هنوز توي كلاس درباره اش حرف نزديم.

 

اشلي، سرش رو تكون كوچيكي داد و متوجه شد كه شايد كمي سخت حرف زده باشه: البته، متاسفم... "آر اِن اِي" در واقع مثل دي ان اي، يه درشت مولكول هست كه يه چيز ضروري و مهم براي همه گونه هاي زيستيه...

مكث كوتاهي كرد و به ادامه بحث اصلي برگشت:

-چند ساعت بعد از تزريق "آر اِن اِي" ها، تخم ها رو به اينجا مياريم تا ازشون بيرون بيان و دور خودشون براي دو هفته پيله ببندن.

 

پيتر دستي كه داخلش دفترچه اش رو نگه داشته بود بالا برد: اما من يه جا خونده بودم كه بيوه هاي سياه يه ماه يا بيشتر براي بيرون اومدن از پيله شون وقت ميخوان.

 

دكتر كافكا سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: درسته اما به خاطر "آر اِن اِي" هاي مختلفي كه بهشون تزريق كرديم، جهش ژنتيكي انجام شده و اين باعث ميشه روند بيرون اومدنشون از پيله سريع تر بشه...

اون زن به بقيه كلاس نگاه كرد و ادامه داد:

-همونطور كه ميتونن زخم هاشون رو با سرعت بالا تري درمان كنن يا... با استفاده از رفلكس هاي عصبي شون ميتونن خطر رو قبل از اينكه اتفاق بي افته احساس كنن؛ چيزي كه من اسمش رو ميذارم "حس عنكبوتي".

 

اشلي كمي از هولوگرام فاصله گرفت و به صفحه اشاره كرد: حالا اگه به جزئيات بيشتري نياز داريد، لطفا اينجا جمع بشيد و اسلايد ها رو بخونيد.

 

صداي ام جي از پشت سرش اومد: دوست داشتم عنكبوته رو ببينم.

 

پيتر سرش رو به طرف صداي اون دختر برگردوند. متوجه نشد كه داره درباره چي حرف ميزنه: آه...چي؟

 

ام جي حرفش رو توضيح داد: منظورم اون عنكبوت مرده است. باحال به نظر ميومد؛ يا بهتر ميشد اگه ميذاشتن بريم توي محفظه شون و از نزديك ببينيمشون.

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و خنده كوتاهي كرد: اوه درسته... واقعا حيف شد كه نتونستيم ببينيمش.

 

ام جي، بعد از مكث كوتاهي به سمت مانيتور ها رفت و مشغول خوندن متني كه روش بود شد.

 

ند به پيتر نگاهي انداخت: چرا نميري باهاش حرف بزني؟

 

پيتر هم نگاهي به بهترين دوستش انداخت: همين الان اين كارو كردم.

 

-منظورم درباره مهموني سالگرده.

 

پيتر به ام جي نگاه كرد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... فكر نكنم. الان وقت خوبي نيست.

 

ند ابروهاش رو بالا انداخت: چرا نيست؟

 

پيتر عينكش رو با دست بالا داد: چون... وسط اردوي علمي هستيم... اون حتما داره روي مقاله اش كار ميكنه.

 

ند هم به ام جي نگاهي انداخت و سرش رو تكون داد: آره... احتمالا درست ميگي. بهتره بذاريش براي يه وقت ديگه.

ضربه كوتاهي به شونه پيتر زد و بعد اون هم به بقيه كلاسش ملحق شد.

 

پيتر هم كمي نزديك تر شد تا بتونه نوشته هاي رو مانيتور رو بخونه اما اونقدر بهشون توجه نميكرد. به ام جي نگاهي انداخت و ديد كه اون دختر سخت مشغول يادداشت كردن چيزي توي دفترشه. الان واقعا وقت خوبي نبود. نميخواست حواسش رو پرت كنه و باعث بشه تحقيق ام جي نصفه بمونه. شايد ميتونست تو راه برگشت باهاش درباره مهموني حرف بزنه. اونها يه عالمه وقت توي اتوبوس داشتن. 

 

سه روز بيشتر به سالگرد پپر و توني نمونده بود و پيتر واقعا بايد زودتر درباره اش به ام جي ميگفت. هر چقدر دير تر ميشد، احتمال اينكه اون دختر قبول نكنه هم بيشتر ميشد. شايد اون روز، ام جي از قبل با كسي برنامه داشته باشه و نتونه بياد. اصلا ممكن بود همين الان هم دوشنبه شلوغي داشته باشه و قبول نكنه.

 

"احمق! چرا هفته پيش بهش نگفتي؟!"

 

اما الان نبايد به احتمالاتي فكر ميكرد كه جرئت حرف زدن با ام جي رو توي اون پسر پايين مياورد. پيتر الان فقط بايد جلو ميرفت و بدون فكر ديگه ايي به اون دختر ميگفت كه چه حسي درباره اش داره. يا حدااقل اگه نميتونست اينو بگه، فقط به اون مهموني دعوتش ميكرد و بعد، يه فكري درباره اعتراف كردن بهش ميكرد.

 

صداي اشلي اومد: خيله خب بچه ها... اگه كارتون اينجا تموم شده، چطوره سري به بخش تحقيقاتي و قسمت آخر روزمون بزنيم؟

 

آقاي هرينگتون، با رضايت سري تكون داد و دكتر كافكا به سمت در رفت تا براي باز كردنش از كارتش استفاده كنه. همه بچه ها جلوي در جمع و منتظر بيرون رفتن از اون اتاق شدن. پيتر هم قبل از اينكه به سمت جمع بره، دفترش رو توي كوله اش برگردوند.

 

فلش به سمت پيتر چرخيد و آروم صداش كرد: هي...پاركر!

 

پيتر نگاهي به اون پسر انداخت.

 

فلش دست هاش رو روي هم گذاشته بود، طوري كه انگار چيزي داخلشونه: يكي از اون عنكبوت ها از جاش بيرون اومده... ميخواي ببينيش؟

 

در اتاق باز شد و بچه ها، بعد از اشلي و آقاي هرينگتون، مشغول بيرون رفتن شدن.

 

پيتر، سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه، ممنون فلش... و فكر كنم تو هم بخواي اونو به دكتر كافكا برگردوني.

 

فلش قدمي به سمت پيتر برداشت و دستش رو، رو به اون پسر دراز كرد: اوه زود باش پاركر... اونقدر ها هم بد نيست. يه جورايي... انگار فقط داره دستتو غلغلك ميده.

 

پيتر هم كمي عقب كشيد: من... نميخوام ببينمش مرد.

 

فلش بدون توجه به پيتر، دستش رو باز كرد و چيزي كه داخلش بود رو به سمت پيتر پرت كرد: بگيرش!

 

يه جسم مشكي و پر مو، به سمت صورت پيتر افتاد و اون پسر براي اينكه بهش برخورد نكنه، عقب كشيد و به در شيشه ايي كه دكتر كافكا فراموش كرده بود ببنده برخورد كرد. پيتر نتونست تعادلش رو حفظ كنه و روي زمين افتاد.

 

فلش با شدت خنديد و سرش رو تكون داد: فقط يه گلوله نخ بود پاركر! آروم باش...!

بعد به سمت در رفت.

-اما حتما يادم ميمونه كه به همه بگم پينِس پاركر از عنكبوت ها ميترسه.

 

چند لحظه كوتاه بيشتر نگذشته بود و حالا پيتر فقط روي زمين اون اتاق، تنها بود. به بالاي سرش نگاه كرد. الان فقط چند متر از عنكبوت ها فاصله داشت و همين باعث شد كمي عقب بكشه و بعد از برداشتن سوييشرتش از كنار دستش،روي پاهاش وايسه. زمين رو نگاه كرد و وقتي گلوله نخ رو ديد، با حرص نفسش رو بيرون داد و لگدي بهش زد.

 

سرش رو بالا گرفت و متوجه شد در داره بسته ميشه پس قدم هاي سريعي به سمتش برداشت و دسته اش رو گرفت تا باز بمونه. قبل از اينكه كاملا از اتاق خارج بشه، نگاه كوتاهي به محفظه باز عنكبوت ها انداخت و حرفي كه ام جي بهش زده بود رو به ياد آورد. اون دختر ميخواست عنكبوت ها رو از نزديك ببينه. پيتر كه نميتونست -يا نميخواست- يكي از اون موجودات كوچولو و ترسناك رو لمس كنه و توي دستش نگه داره اما شايد... فقط... شايد ميتونست چند تا عكس و فيلم ازشون بگيره تا به ام جي نشون بده. 

 

ولي اين غير ممكن بود. نه! پيتر حتي نميتونست توي يه اتاق بودن رو با اون عنكبوت ها تحمل كنه. حالا ميخواست وارد محفظه شون بشه و گوشيش رو توي چند سانتي شون بگيره؟ اين... اين غير ممكن به نظر ميومد. به علاوه، همونطور كه دكتر كافكا گفته بود، اونها ميتونستن تعداد زيادي عكس و فيلم از همين عنكبوت ها توي سايت پيدا كنن، درسته؟ عكس و فيلم هايي با كيفيت خيلي بهتر از دوربين گوشي پيتر.

 

با اين فكر، اون پسر قدم ديگه ايي به سمت بيرون برداشت.

 

"اما اينكه تو عكس ها رو گرفته باشي ميتونه يه بهونه عالي براي باز كردن حرف با ام جي باشه."

 

پيتر دوباره مكث كرد. در حالي كه ابروهاش رو با حالت مضطربي توي هم گره زده بود، به سمت اتاق، روي پاشنه پاش چرخيد. درسته... ميتونست به ام جي بگه وقتي همه از اتاق بيرون رفتن و اونجا تنها بوده، وارد محفظه عنكبوت ها شده و ازشون عكس گرفته. اين يه جورايي باحال به نظر ميومد... يه جورايي... قانون شكني بود...؟ ممكن بود ام جي از كاري كه پيتر كرده خوشش بياد و فكر نكنه اون پسر كسيه كه فقط بلده تيكه انداختن هاي فلش رو بشنوه و كاري درباره اش نكنه.

 

پيتر ميتونست بالاخره به ام جي، و خودش نشون بده كه جرئت رو به رو شدن با ترس هاش رو داره. حالا هر چقدر هم اون ترس ها براي بقيه بچه گانه به نظر ميومدن، براي پيتر بزرگ بودن و كنار اومدن باهاشون قضيه مهمي بود. قدم اول هم براي اين كار، همين بود. پيتر بايد به عنوان يه كار هميشگي بهش نگاه ميكرد: عكاسي.

 

اون از عكاسي خوشش ميومد، درسته؟ از وقتي كه توي هفت سالگي، براي هديه تولدش از توني يه دوربين گرفت اين رو ميدونست. پس بهتر بود اين رو هم تبديل به يه پروژه براي خودش بكنه. حتي ميتونست يه اسم هم روش بذاره. مثلا... "عنكبوت هاي آبي" يا... "بيوه هاي آبي"... "پروژه عنكبوتي" چطور بود...؟

 

پيتر سرش رو به نشونه موافقت، براي خودش تكون داد و كوله و سوييشرتش رو از روي دست و شونه اش برداشت. اونها رو روي زمين گذاشت تا در بهشون گير كنه و كامل بسته نشه. بعد نفس عميقي كشيد و با صدا بيرونش داد تا كمي آروم بشه.

 

اون پسر، به سمت محفظه ايي كه حالا درش كاملا باز بود، قدم برداشت و اميدوار بود كسي متوجه اينكه يكي هنوز توي اتاقه نشه. دستش رو به سمت جيب پشت شلوار جين اش برد و گوشيش رو ازش بيرون كشيد. و وقتي به جلوي در محفظه رسيد، ايستاد.

 

عنكبوت ها، در حال تار تنيدن و راه رفتن بودن. اونها با دهن كوچيكشون، مايع سفيدي رو بيرون ميدادن كه سريعاً تبديل به تار ميشد و ميتونستن ازش استفاده كنن. به خاطر گرماي هوا، همونطور كه اشلي گفته بود، آروم به نظر ميومدن و ظاهراً خيلي هاشون در حال استراحت بودن. پيتر ميتونست سراغ اونهايي بره كه حركت زيادي نداشتن. اين، ميتونست اونجا بودن و كاري رو كه ميخواست بكنه، براش راحت تر كنه. 

 

پيتر يك قدم به عنكبوت ها نزديك تر شد اما ياد چيزي افتاد. شايد اگه دماي اتاق بيشتر ميشد، در نتيجه عنكبوت ها هم آروم تر ميشدن. با اين فكر، اون پسر به سمت دما سنج اتاق رفت و لمسش كرد. چطور بود ده درجه بيشترش ميكرد...؟ مثلا هفتاد و شش؟

 

وقتي دما تنظيم شد، پيتر دوباره به سمت اتاق شيشه ايي رفت و بالاخره تصميم گرفت تا واردش بشه. صفحه گوشيش رو روشن كرد و روي دوربين رفت. موبايل رو كمي به سمت جلو برد اما با تكون خوردن عنكبوت سريع عقب كشيد. 

 

آب دهنش رو با اضطراب قورت داد و فقط براي يه لحظه كوتاه چشم هاش رو بست. با خودش زمزمه كرد: خداي من... خداي من.

 

بعد، خنده كوتاه و استرسي كرد و كمي سر جاش تكون خورد و قدم كوتاهي به جلو برداشت. بعد با صدايي كمي بلند تر از زمزمه بود گفت: هي... خانمِ عنكبوت... ميشه سعي كني جا به جا نشي...؟ لطفا...؟

 

وقتي اين حرف رو زد، دوباره دستش رو جلو برد و كمي هم از زوم گوشيش استفاده كرد. بعد، وقتي كادر درستي از اون عنكبوت آبي پيدا كرد، انگشتش رو روي دايره پايين صفحه لمس كرد تا عكس بگيره. صداي كليك تقريباً بلند گوشي بلند شد و پيتر متوجه شد صداي موبايل اش رو نبسته. براي همين، با چشم هاي گرد سريع عقب كشيد تا اون موجود به خاطر صدا روش نپره اما اين اتفاق نيوفتاد. 

 

پيتر با خيال راحت چشم هاش رو بست و سرش رو تكون داد: پروژه عنكبوتي خيلي خوب پيش نميره پيتر... زود باش...

 

اون پسر، يه بار ديگه جلو رفت و اين بار سعي كرد بدون توجه به ضربان سريع قلبش، از قبل هم نزديك تر بشه. كمي توي راه كوچيكي كه از تار ها تشكيل شده بود قدم گذاشت و با گوشيش مشغول فيلمبرداري شد. گوشيش رو به تار ها نزديك كرد تا ديد بهتري ازشون داشته باشه و با اين كار متوجه شد رنگ اونها ها هم آبي خيلي كمرنگيه. لبخند كوچيكي زد و با خودش فكر كرد: "اين هم يه مطلب اضافي كه توي مقاله ام ميره".

 

دونه هاي تقريباً داشت عرق كه روي پيشوني اش تشكيل شده بودن، نشون داد كه دماي اتاق حالا يه كم زيادي براي اون پسر بالا رفته. اما عجيب بود چون تمام بدنش، با وجود گرم بودن اون اتاق يخ كرده بود. شايد هم اون سرما به خاطر ترسي بود كه هيچ جوره نميتونست كنار بذارتش.

 

پيتر، در حالي كه همچنان داشت فيلم ميگرفت، دستش رو به سمت قسمتي از تار برد كه هيچ عنكبوتي روش نبود. دست هاش كمي به خاطر استرس ميلرزيدن اما سعي كرد خودش رو كنترل كنه. نفسش رو با حالت لرزوني بيرون داد و بعد به آرومي انگشتش رو، روي سطح كشيد تا متوجه بشه چه جنسي داره. اون تار، مثل يه پارچه نرم بود اما ميتونستي قسمت هاي زبري هم روشون پيدا كني. 

 

با احساس كردن تار زير دستش، موهاي روي دستش و پشت گردنش سيخ شدن و بدنش مور مور شد. و وقتي ديد يكي از عنكبوت ها داره به سمت جايي كه پيتر دستش رو روش قرار داده ميره، سريع انگشتش رو برداشت و يه قدم عقب رفت. اما احساس كرد چيزي به لباسش چسبيده و متوجه شد به يه سري ديگه از تارها برخورد كرده.

 

اون پسر اخم ريزي كرد و سعي كرد اون ماده چسبناك رو از خودش دور كنه: نه...لعنتي.

با استرس به دورش نگاه كرد تا مطمئن بشه هيچ عنكبوتي نزديكش نيست.

 

انگشت هاش رو به پشتش كشيد و قسمتي از تار ها رو كه دستش بهشون ميرسيد، از لباسش كند. اما تار ها حالا به دستش چسبيده بودن.

 

پيتر با خودش زمزمه كرد: باهام شوخي ميكني...؟

 

دستش رو توي هوا تكون داد تا تار ها ازش كنده بشن اما اونها محكم تر از اين حرف ها بودن. اون پسر، مچ اش رو اونقدر تكون داد كه دوباره به تار هاي ديگه ايي گير كرد. ميتونست متوجه بشه كه به خاطر تكون هاي پيتر، عنكبوت ها حالت نا آرومي گرفته بودن و حركتشون بيشتر از قبل شده بود. نفس هاي اون پسر كمي از حد عادي تند تر شده بودن و فكر نميكرد قلبش بتونه تند تر از ايني كه الان هست بتپه.

 

پيتر با نگراني به عنكبوت ها نگاه كرد: متاسفم خانم ها... فقط دارم سعي ميكنم اينها رو از خودم جدا كنم... بعدش قول ميدم كه برم.

 

همون موقع بود كه صداي زنگ تلفن پيتر بلند شد. و همين، باعث شد كه جنب و جوش اون موجودات هم بيشتر بشه. پيتر با چشم هاي گرد به گوشيش نگاه كرد و ديد كه اسم ند روي صفحه افتاده. 

 

اون پسر با استرس دكمه گوشيش رو فشرد: خفه شو...خفه شو...

 

با احساس كردن چيز هاي ريزي روي دستش، چشمش رو به سمت تار ها برگردوند و متوجه شد چهار تا عنكبوت بزرگ در حال راه رفتن روي دست و آستين لباس ان.

 

با شدت، قدمي به عقب برداشت و تند تند مشغول تكون دادن خودش شد: نه نه نه... لطفا... لطفا... خداي من... خداي من...

اون پسر تقريباً ناله كرد.

 

پيتر در حالي كه داشت به هر جايي كه فكر ميكرد عنكبوت ها ممكنه اونجا باشن، ضربه ميزد، از محفظه بيرون اومد و با حالت انزجار چشم هاش رو روي هم فشرد. با گوشيش به روي دستش كه احساس خارش داشت ضربه زد و بعد هم نوبت به موهاش رسيد.

 

چشم هاش رو باز كرد و به دقت به همه بدنش نگاه كرد. يكي از اون موجودات  ريز، داشت به سمت گردنش حركت ميكرد اما پيتر با حركت سريع و محكم دستش اون رو به سمت ديوار پرت كرد. بعد، سرش رو چرخوند و براي اطمينان ضربه ايي به كتف و شونه اش زد اما ديگه خبري از عنكبوت روي بدنش نبود. همشون روي زمين افتاده بودن. 

 

پيتر در حالي كه نفس نفس ميزد، قدمي به عقب برداشت و به روي زمين خيره شد. عنكبوت هاي بيچاره، به خاطر اينكه محل زندگيشون رو گم كرده بودن، سرگردون بودن و بدون هدف روي زمين ميچرخيدن. 

 

پيتر آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و ابروهاش هنوز از ترس و نگراني بالا بودن: لعنتياي كوچولو...

 

براي بار دوم، به دست هاش نگاه كرد و چند بار به آستين اش ضربه زد اما هنوز هم خبري از عنكبوت نبود. يا اين چيزي بود كه پيتر فكر ميكرد. يكي از عنكبوت هاي آبي رنگي كه پيتر بهش ضربه زده بود، خودش رو، روي شلوار اون پسر نگه داشت تا نيوفته. و بعد به آرومي به سمت پايين شروع به حركت كرد.

 

پيتر به سمت دما سنج اتاق رفت تا گرماي اتاق رو دوباره مثل قبل كنه. در هر صورت متوجه شد كه گرم شدن بيشتر اتاق، هيچ تاثيري روي آروم تر كردن عنكبوت ها نداره. ناخودآگاه، مور مورش شد و لرز كوتاهي توي بدنش ايجاد شد. انگار كه تك تك اونها هنوز داشتن روي دستش راه ميرفتن.

 

بيوه سياهي كه روي شلوار اون پسر بود، به خاطر اينكه پيتر كمي پاچه هاش رو تا كرده بود و پوست مچ پاش بيرون بود، به سمتش رفت. وقتي پوست رو احساس كرد، بدون معطلي و از روي غريزه ايي كه هميشه همراه خودش داشت، نيش هاش رو بيرون آورد و توي پاي پسر فرو كرد.

 

پيتر از سوزش ناگهاني كه براي پاش اتفاق افتاده بود پريد و به مچ اش نگاه كرد. وقتي ديد كه اون عنكبوت نيش هاش رو داخل پوستش فرو كرده، پاش رو با شدت تكون داد و باعث شد بيوه سياه نتونه خودش رو نگه داره.

 

پيتر با چشم هاي گرد به عنكبوتي كه حالا روي زمين افتاده بود نگاه كرد: براي چي اين كار رو كردي؟!

 

بعد سرش رو پايين گرفت و نگاهي به مچ اش انداخت كه حالا دو تا سوراخ خيلي ريز روش ايجاد شده بود. خم شد و با دست لمسش كرد اما ورمي احساس نميكرد. البته فعلا.

 

صداي تلفنش باعث شد سر جاش صاف بشه و به سمت در بره. ند بود كه دوباره داشت بهش زنگ ميزد.

 

در رو با پاش نگه داشت و سوييشرت و كوله اش رو، از جلوش برداشت. بعد تلفنش رو جواب داد: هي ند...

 

-پيتر؟! كجا غيبت زد؟ 

 

پيتر كوله اش رو روي شونه اش انداخت و سوييشرتش رو روي دستش. بعد در رو كاملا باز كرد تا ازش خارج بشه: متاسفم... الان ميام... آقاي هرينگتون فهميده كه نيستم؟

 

-نه... داره با دكتر كافكا حرف ميزنه... فكر كنم ازش خوشش مياد يا همچين چيزي.

 

در اتاق، پشت سر پيتر بسته شد و اون پسر به خاطر هواي خنك راهرو نفس عميقي كشيد: خيله خب... اومدم.

 

وقتي گوشي رو قطع كرد، به سمت اتاقي كه  ته راهرو بود و روش نوشته شده بود "بخش تحقيقاتي" قدم برداشت. 

 

و سعي كرد به خارشي كه روي پوست پاش ايجاد شده، توجه نكنه.

 

***

 

فلش براي چندمين بار توي اون يك ساعت، مشغول تعريف كردن درباره پيتر شد: و بعد پاركر از ترس افتاد روي زمين! بايد ميديدنش...خيلي خنده دار بود!

 

پيتر نفسش رو با كلافگي بيرون داد: فكر كنم نورمن آزبورن هم فهميد كه من خوردم زمين فلش...بس كن.

 

اونها حالا از آزكورپ بيرون اومده بودن و داشتن به سمت اتوبوس مدرسه  كه كنار پياده رو پارك شده بود ميرفتن.

 

فلش سرش رو به نشونه منفي تكون داد: فكر نكن تا وقتي كه از اينجا فارغ التحصيل شديم دست از حرف زدن درباره اش برميدارم.

 

ام جي به بالاي سر فلش نگاه كرد: هي فلش... مراقب كبوتر باش!

 

فلش سريع روي زانو هاش خم شد و با دستش پناه گرفت. همه بچه ها با تعجب و خنده بهش نگاه كردن. 

 

صداي يكي از شاگرد ها اومد: اينم يه سوژه ديگه براي اينكه تا سال ديگه درباره اش حرف بزنيم!

 

پيتر تك خنده ايي كوتاه كرد و سرش رو به سمت ام جي برگردوند. اون دختر لبخند كوچيكي به پيتر زد و موهاي قهوه ايي رنگش رو از روي چشمش كنار زد.

 

خنده پيتر هم تبديل به لبخند بزرگي شد و نگاهش رو، روي ام جي نگه داشت. وقتش بود. ديگه وقتش بود. فقط كافي بود برن توي اتوبوس و پيتر با اون دختر حرف بزنه.

 

آقاي هرينگتون، از بين پيتر و ام جي گذشت و اين باعث شد ارتباط چشمي شون بهم بخوره. اون مرد به سمت در باز اتوبوس رفت: خيله خب بچه ها... ميشه لطفا شلوغ كاري رو بس كنيد؟

سعي كرد لحني كه استفاده ميكنه دستوري باشه اما همه ميدونستن  آقاي هرينگتون معلمي نبود كه بتونه دستور بده.

 

در اتوبوس باز شد و بچه ها مشغول بالا رفتن از پله هاش شدن. ام جي به سمت ته اتوبوس رفت و با بتي روي صندلي هاي رديف آخر نشستن. ند و پيتر هم روي دو تا صندلي كنار پنجره. پيتر ساعد اش رو به صندلي گرفت و خودش رو بلند كرد تا ديد بهتري به ام جي داشته باشه. اون دختر داشت به بتي دفترچه اش رو نشون ميداد و معلوم بود كه دارن درباره درسشون حرف ميزنن.

 

پيتر سرش رو تكون داد: خيله خب... بايد برم باهاش حرف بزنم... ميخوام برم و باهاش حرف بزنم...

بعد قيافه نگراني به خودش گرفت و به ند نگاه كرد:

-برم...باهاش حرف بزنم؟

 

ند به اون پسر نگاهي انداخت و زيپ كوله اش رو باز كرد: نميدونم... اگه خودت دوست داري حتما.

 

پيتر نفسش رو محكم بيرون داد و دوباره سرش رو به سمت ام جي برگردوند. يكي از پاهاش رو با حالت عصبي تند تند روي زمين زد و دستش رو توي جيب سوييشرتش فرو كرد. گوشيش رو از داخلش در آورد و بعد از باز كردن قفلش وارد گالري اش شد. تمام چيزي كه گرفته بود، يه عكس و يه ويدئو زير يك دقيقه بودن. ممكن بود ام جي از همين هم خوشش بياد؟ اون پسر واقعا اميدوار بود.

 

پيتر، دوباره روي صندليش نشست و در حال فكر كردن، به رو به رو خيره شد: آره... خوب به نظر مياد. شروع ميكنم درباره عنكبوت ها باهاش حرف زدن و بعد هم فيلمي كه گرفتم رو نشونش ميدم...

 

ند، ساندويچ پنيري رو كه توي دستش بود، به سمت پيتر گرفت: اما... اين چه ربطي به دعوت كردنش به مهموني داره؟

 

پيتر تيكه ايي بزرگ از ساندويچ ند رو كند و احساس كرد حالا كه استرس داره، يه كم غذا خوردن ميتونه كمكش كنه. سرش رو تكوني داد و بدون اينكه ند رو نگاه كنه جواب داد: ميتونم بگم دوشنبه بياد تا با هم روي مقاله مون كار كنيم. ميگم ميتونيم يه كم توي جشن باشيم و بعدش هم برگرديم تو اتاق من.

بعد، غذاي توي دستش رو داخل دهنش گذاشت.

 

ند ساندويچش رو به سمت دهنش برد: ميخواي ببوسيش؟

 

پيتر دستش رو به سمت ساندويچ ند برد و تيكه ايي ديگه ازش رو كند: نه...! آره...! يعني...نميدونم!

اون پسر دوباره مشغول خوردن ساندويچ اش شد و به ند نگاه كرد.

 

ند نگاهي به تيكه نون كوچيك باقي مونده از غذاش كرد و با ترديد اون رو به سمت پيتر گرفت. پيتر سرش رو تكوني داد و بعد از گرفتنش، با دهن پر از ند تشكر كرد: ممنون.

گفت و تيكه نون رو داخل دهنش گذاشت.

 

ند با تعجب نگاهي به پيتر و طوري كه با ولع داره اون ساندويچ رو ميخوره كرد اما چيزي نگفت. اون پسر فقط كوله اش رو جلوي پاش گذاشت و به صندلي اش تيكه داد: خب... پس...الان ميخواي بري؟

 

همون موقع، اتوبوس راه افتاد.

 

پيتر خودش رو بالا كشيد و دوباره به ام جي نگاه كرد. بعد سرش رو به نشونه موافقت تكون داد و خرده نون هاي دور دهنش رو با پشت دست پاك كرد.

 

-آره... آره ميخوام برم.

اما بعد با ترديد سرش رو پايين گرفت و به ند نگاه كرد.

-ولي اگه الان مزاحمش بشم چي؟ تمركزش رو بهم بزنم يا يه چيزي مثل اين...؟

دوباره به اون دختر نگاه كرد.

-شايد بايد بذارمش براي چند دقيقه ديگه... مثلا وقتي حرف هاش با بتي تموم شد؟

 

ند هم سرش رو به سمت ام جي و بتي برگردوند و بهشون نگاه كرد: نميدونم... به نظرم اونها قراره در هر صورت تا آخر راه با هم حرف بزنن.

 

پيتر با نگراني ابروهاش رو بهم گره زد و لب پايينش رو از داخل گاز گرفت. ند درست ميگفت. اگه الان، وقتي كه هيچ كلاسي نداشتن و سرشون خلوت بود انجامش نميداد، قطعا نميتونست توي مدرسه و وسط كلاس يا توي وقت كوتاه استراحت اين كار رو بكنه. ام جي هميشه در حال خوندن چيزي بود. 

 

يه جزوه، كتاب يا يه مقاله عجيب و يه جورايي ترسناك درباره اينكه همه آدم ها يه توهم ان و ما داريم توي "ماتريكس" زندگي ميكنيم. و تا حالا شده بود كه پيتر وسط اين كار سراغ ام جي بره و اون دختر مشكلي با بهم زدن تمركزش نداشته باشه. حدااقل ميدونست كه با پيتر اينطوره. پس حتما اين بار هم نبايد مشكلي پيش نميومد. 

 

به دو طرف ام جي نگاه كرد و متوجه شد كه جاي خالي براي نشستن كنارش نيست. اينو بايد چيكار ميكرد؟ شايد ميتونست از بتي بخواد براي چند دقيقه كوتاه جاش رو با پيتر عوض كنه و وقتي كار اون پسر تموم شد دوباره روي صندلي خودش برگرده. اين نقشه خوبي به نظر ميومد.

 

پيتر نفس عميقي كشيد و به ند نگاه كرد: خيله خب... درست ميگي... بهتره همين الان برم.

 

ند سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: باشه.

 

ميخواست از جاش بلند بشه اما پيتر با كمك دو تا صندلي هايي كه دستشون رو بهش گرفته بود، با يه حركت سريع از بالاي سر ند پريد و روي زمين فرود اومد.

 

ند با چشم هاي گرد به پيتر نگاه كرد: واو... رفيق اين ديگه چي بود؟

 

پيتر شونه هاش رو بالا انداخت و بدون اينكه چشمش رو از ام جي بگيره جواب داد: نميدونم...؟ آدرنالين؟

 

ند كه همچنان متعجب بود، سرش رو تكون داد: خيله خب...موفق باشي!

 

پيتر زير لب از دوستش تشكر كرد و به سمت ته اتوبوس رفت. وقتي به بتي و ام جي نزديك شد، اون دو تا دختر سرشون رو از دفتر بالا آوردن و به پيتر نگاه كردن.

 

پيتر لبخند خجالتي زد و دستش رو، رو به اون دو نفر تكون داد: هي...

 

ام جي هم لبخند زد: سلام.

 

پيتر به بتي نگاه كرد: هي... آم... بتي...مشكلي نيست اگه من اينجا بشينم...؟ فقط براي چند دقيقه.

 

بتي نگاهي به ام جي انداخت و بعد به پيتر. اون دختر به بقيه اتوبوس نگاهي كرد تا ببينه جاي خالي هست يا نه. وقتي يه صندلي كنار يكي از دختر ها پيدا كرد، سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: باشه.

 

بعد از اينكه بتي از جاش بلند شد، پيتر كنار ام جي نشست و تك خنده خجالتي كرد: هي...

 

ام جي هم بهش لبخند زد: اونجا خيلي باحال بود... مگه نه؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... هميشه دوست داشتم از نزديك آزكورپ رو ببينم.

 

بعد گوشيش رو بالا آورد و صفحه اش رو روشن كرد: بيشتر از همه... اون عنكبوت ها... جالب بودن...

ميخواست بره توي گالري اش كه ياد چيزي افتاد و گوشيش رو پايين گرفت. بعد به ام جي نگاه كرد: راستي... از كجا ميدونستي فلش از كبوتر ها ميترسه؟

 

ام جي لبخند بزرگي زد: امروز وقتي داشتيم از ساختمون بيرون ميرفتيم، من و فلش زودتر از بقيه بيرون اومديم و يه كبوتر جلومون شروع كرد به پرواز كردن. اون هم ترسيد و تقريباً داشت پشت من قايم ميشد تا پرنده از اونجا بره...

اون دختر دوباره موهاش رو از توي صورتش كنار داد.

-ازم قول گرفت به كسي نگم. ولي مثل اينكه فراموش كردم.

 

لبخند يه وري روي لب هاي پيتر تشكيل شد: م...ممنون.

 

ام جي هم لبخند زد: قابلي نداشت.

 

پيتر بعضي وقت ها احساس ميكرد ام جي هم ازش خوشش مياد. مخصوصاً توي موقعيت هايي مثل اين. يه بار ديگه هم اتفاق افتاده بود كه ام جي فلش رو جلوي بقيه، به خاطر اينكه به پيتر تيكه ايي انداخته بود خجالت زده بكنه. اين كار، يه جورايي حس خوبي به پيتر ميداد اما در عين حال باعث ميشد كمي از خودش شرمنده بشه. 

 

به اندازه ايي كه اين حمايت رو از ام جي دوست داشت، همونقدر هم ميخواست خودش كسي باشه كه از خودش دفاع ميكنه. اما در هر صورت، اگه اين توجه از سمت ام جي، داشت درباره چيزي بيشتر از فقط يه دوستي ساده حرف ميزد، پيتر با آغوش باز ازش استقبال ميكرد. 

 

اون پسر، گلو اش رو صاف كرد و سرش رو به سمت گوشيش كه حالا دوباره قفل شده بود برگردوند: از اونجايي كه... ميخواستيم عنكبوت ها رو ببينيم ولي نشد... وقتي همه از اتاق رفتن من اونجا موندم.

اون پسر دوباره قفل گوشي اش رو باز كرد و وارد گالري شد.

 

-واقعا؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و عكسي كه از عنكبوت گرفته بود رو لمس كرد تا بزرگ و تمام صفحه بشه: آره... دكتر كافكا در محفظه اشون رو باز گذاشته بود، براي همين هم تونستم واردش بشم و ازشون عكس و فيلم بگيرم.

 

اون پسر گوشي اش رو دست ام جي داد تا دختر ديد بهتري از عكس داشته باشه.

 

ام جي با علاقه لبخندي زد و روي عكس زوم كرد. پيتر لب هاش رو روي هم فشرد و با ديدن اون عنكبوت، دوباره احساس كرد پاش ميخاره. مچ اش رو به پاچه تقريباً زبر شلوارش كشيد و سعي كرد خارش رو اينطوري كمتر كنه.

 

ام جي به قسمت هاي ديگه عكس نگاه كرد: خيلي قشنگه.

 

پيتر وقتي متوجه شد ام جي تحت تاثير قرار گرفته لبخند كوچيك اما پر از ذوقي زد. اگه يه عكس تونسته بود براي ام جي جالب باشه، حتما ويدئويي كه داشت چند برابر جالب بود.

 

وقتي ام جي عكس رو ديد،رو به پيتر نگاه كرد: همين رو گرفتي؟

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد و انگشتش رو روي صفحه كشيد و رفت به اسلايد بعد: يه ويدئو هم ضبط كردم.

فيلم رو پخش كرد و با ام جي مشغول ديدنش شدن.

 

فقط چند ثانيه از ويدئو نگذشته بود كه پيتر يادش افتاد ضبط اين ويدئو تا وقتي كه تلفنش زنگ بخوره ادامه داشته. و در نتيجه تمام حرف هاش هم با اون عنكبوت ها توي فيلم هست. پيتر نفس عميقي كشيد و ابرو هاش رو با حالت نگران توي هم گره زد. چرا يادش نبود؟! چرا قبل از اينكه بره پيش ام جي خودش يه بار ديگه ويدئو رو نديد؟ حالا بايد چيكار ميكرد؟ نميتونست همينطوري گوشي رو از اون دختر بگيره يا پخش رو قطع كنه... اين بي ادبي بود.

 

دستش رو به سمت گوشيش برد و سعي كرد با بهونه ايي ويدئو رو قطع كنه: فكر نكنم... اونقدر ها هم جالب باشه كه بخواي همشو ببيني...

 

ام جي سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... ازش خوشم مياد.

 

پيتر دوباره ميخواست دليل ديگه ايي جور كنه كه صداش رو توي ويدئو شنيد: "نه...لعنتي".

 

اون پسر خنده استرسي كرد و سرش رو تكون داد: يكي از تار ها بهم چسبيده بود.

 

فيلم حالا ديگه دقيق نبود و دوربين مدام داشت تكون ميخورد. 

 

قبل از اينكه ام جي بتونه جوابي بده، دوباره صداي پيتر از گوشيش بيرون اومد: "متاسفم خانم ها... فقط دارم سعي ميكنم اينها رو از خودم جدا كنم... بعدش قول ميدم كه برم".

و بعد، فيلم تموم شد.

 

پيتر بدون اينكه به ام جي نگاه كنه، گوشي رو از دستش گرفت و از گالري بيرون رفت. بعد از جاش بلند شد: آم....متاسفم...خب...بهتره من برگردم سر جام.

 

ام جي سرش رو تكون كوچيكي داد: از كاري كه كردي خوشم اومد...

 

پيتر به اون دختر نگاهي انداخت و لبخند زوركي زد: آره... ممنون... توي مدرسه... ميبينمت.

بعد سريع از صندلي هاي عقب دور شد و به سمت جايي كه با ند نشسته بودن رفت.

 

ند، عقب كشيد و سر جاي قبلي پيتر نشست. بعد با كنجكاوي بهش نگاه كرد: خب؟ بهش گفتي؟

 

پيتر خودش رو روي صندلي انداخت و داخلش فرو رفت. با خجالت چشم هاش رو، روي هم فشرد و كلاه سوييشرتش رو روي صورتش كشيد.

 

-چي شد؟

 

پيتر مشت اش رو دور كلاهش گرفت و با صداي خفه ايي جواب داد: دوباره گند زدم.

 

ند دهنش رو باز كرد تا چيزي بگه اما منصرف شد. شايد بهتر بود پيتر يه كم تنها ميموند و ذهنش رو از هر اتفاقي كه اون پشت افتاده دور ميكرد.

 

پس لب هاش رو روي هم فشرد و با ترديد پرسيد: ميخواي... بعد از مدرسه بريم خونه ما و لگو ها رو كامل كنيم؟

 

پيتر، بدون اينكه كلاهش رو از روي صورتش برداره، آهي كشيد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

 

ند لبخند بزرگي زد و توي صندليش صاف شد: خوبه... چون براي تيكه شماره پنجاه و شش كه نميدونستيم كجا قرار ميگيره يه جا پيدا كردم... و اون ماهواره كه...

 

پيتر ميخواست به حرف هاي ند گوش بده اما نميتونست. حالا كه ام جي فهميده بود پيتر مثل بچه ها از عنكبوت ها ميترسه، چه فكري درباره اش ميكرد؟ يعني... توي ويدئو كاملا مشخص بود كه پيتر اين فوبيا رو داره. وگرنه كدوم احمقي از يه سري عنكبوت عذرخواهي ميكرد و بهشون قول ميداد كه تنهاشون ميذاره؟ درسته! يه احمق شونزده ساله كه از يه سري موجود، چندين برابر كوچيك تر از خودش ميترسيد.

 

"مشكلت چيه پيتر؟!"

 

اون مثل هميشه خراب كرده بود و هيچ ايده ايي نداشت كه اين بار ميشه درستش كرد يا نه...؟

 

***

 

ند يه لگو با شكل ماهواره رو داخل جاش قرار داد و بعد دستش رو به عقب برد تا يه ديد كلي به چيزي داشتن ميساختن داشته باشه.

 

پيتر دستش رو زير عينكش برد و مشغول ماساژ دادن چشم هاش شد. بعد دوباره ساعد هاش رو دور زانو هاش قفل كرد و اون هم مثل ند به "مِلِنيوم فالكون" ايي ( يك وسيله مثل سفينه فضايي در فيلم هاي جنگ ستارگان) كه جلوش بود نگاه كرد.

 

مدتي بود كه از مدرسه برگشته بودن و روي زمين اتاق ند مشغول كامل كردن لگو شون بودن.

 

به صورت عجيبي، احساس ميكرد كه نميتونه درست ببينه. انگار كه عينكش بخار كرده يا كثيف شده اما هر چند بار كه اون رو با لباسش تميز ميكرد، باز هم مشكل ديدنش حل نميشد. شايد وقتش بود ميرفت چشم پزشكي و نمره عينكش رو عوض ميكرد.

 

ند نگاهي به تيكه هاي ريز و درشت لگويي كه دورشون ريخته بود انداخت و بعد چشمش روي قطعه ايي كه نزديك پيتر افتاده بود خيره موند: اوه... اونو بهم بده.

 

پيتر سرش رو برگردوند تا ببينه ند داره به چي اشاره ميكنه. وقتي فهميد دوستش تيكه ايي كه شبيه يكي از قسمت هاي عقبي فالكون هست رو ازش ميخواد، اون رو برداشت و به سمت ند گرفت.

 

ند لبخند زد: ديگه داره تموم ميشه.

 

بعد خم شد تا قطعه لگو رو از پيتر بگيره اما نتونست. اخم ريزي كرد و از قدرت بيشتري براي برداشتنش استفاده كرد اما انگار اون قطعه به انگشت هاي پيتر چسبيده بودن.

 

ند با تعجب به پيتر نگاه كرد: رفيق...ولش كن.

 

پيتر ابرو هاش رو بالا انداخت: منظورت چيه؟ چرا برش نميداري؟

 

ند سرش رو تكون داد: دارم سعي ميكنم ولي تو سفت گرفتيش.

 

پيتر تك خنده كوچيكي كرد و با دست ديگه اش، تيكه پلاستيكي رو بلند كرد و به سمت ند گرفت: بگيرش.

 

ند دوباره دستش رو به سمت قطعه برد اما اين بار هم نتونست اون رو از انگشت هاي پيتر جدا كنه. 

 

ند با تعجب بيشتر از قبل، ابروهاش رو بالا انداخت: جدي ميگم... چطوري داري اين كار رو ميكني؟

 

پيتر با خستگي نفسش رو بيرون داد: ند...

 

بعد قطعه رو به سمت لگو ايي كه داشتن ميساختن برد: كجا بذارمش...؟

 

ند به قسمت خالي ساخته شون اشاره كرد.

 

پيتر دستش رو به سمتش برد و تيكه رو داخلش جا داد. اما وقتي ميخواست انگشت هاش رو ازش جدا كنه، نتونست. اخم ريزي كرد و دستش رو بيشتر كشيد اما انگار انگشت هاش كاملا به اون قطعه چسبيده بودن.

 

اخم اون پسر بيشتر شد: وات دِ...

 

ند خم شد و نگاهي به دست پيتر كرد: بهش چسب زدي؟

 

پيتر هم اخم گيجي كرد و در حالي كه هنوز سعي ميكرد دستش رو آزاد كنه به ند نگاه كرد: چي؟ معلومه كه چسب نزدم.

بعد دوباره سرش رو پايين گرفت و دست ديگه اش رو روي قسمت ديگه لگو شون گذاشت و با قدرت بيشتري كشيد.

 

بعد از چند بار تلاش، دست پيتر بالاخره از اون لگو رها شد ولي اونقدر خودش رو محكم كشيد كه تمام فالكوني كه ساخته بودن از هم باز شدن و روي زمين ريخت.

 

هر دو تا پسر با چشم هاي گرد به قطعه هاي ريز و درشت روي زمين اتاق خيره شدن و همزمان با هم گفتن: نه!

تلاش هاي دو ماهه شون توي چند ثانيه از بين رفته بود.

 

ند قيافه اش رو با ناراحتي توي هم كرد: مرد... فقط صد تا تيكه ديگه مونده بود...!

 

قيافه پيتر هم دست كمي از بهترين دوستش نداشت: متاسفم ند... نميدونم چي شد.

بعد نگاهي به همه قطعه هايي كه روي زمين انداخت. انگار اميدوار بود همشون به صورت جادويي دوباره سر جاشون برگردن.

 

ند به پيتر نگاه كرد و لب هاش رو روي هم فشرد و با لحن ناراحتي گفت: عيبي نداره... گمونم ميتونيم دوباره شروع كنيم.

 

پيتر هم به اون پسر نگاه كرد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... دوباره درستشون ميكنيم... اين بار حتي به خاطر اينكه يه بار قبلا انجامش داديم سريع تر هم ميشه.

 

ند اخم ريزي كرد و به پيتر خيره شد: رفيق تو حالت خوبه؟ عرق كردي، هي چشماتو ميمالي، توي اتوبوس مثل يه نينجا از روي سرم پريدي و خب... همه چيز به دستات ميچسبه...؟

 

در واقع ند درست ميگفت. پيتر حس عجيبي داشت. احساس ميكرد سردشه و در عين حال انگار تب داشت. سرش درد و سنگيني ميكرد. مثل وقت هايي كه سرما خورده بود. قلبش داشت با سرعت مي تپيد و همين باعث شده بود نفس هاش كمي تند بشه اما سعي ميكرد اونها رو كنترل كنه.

 

و به حدي گرسنه شده بود كه انگار يك هفته است چيزي نخورده. حس ميكرد ميتونه يه گاو رو درسته بخوره و هنوز گشنه باشه. نميدونست درست داره ميشنوه يا نه اما انگار صداي بلندي توي گوش هاش ميپيچيد. صداي مثل ضربان قلب يا چيزي مثل اين. پيتر واقعا نميدونست چه بلايي داره سرش مياد.

 

وقتي سعي كرد متوجه بشه كه اين اتفاقات از كي شروع شدن، فهميد دقيقا از وقتي بوده كه اون عنكبوت نيشش زده. يعني... اون موجود يه جور ماده سمي يا زهر رو به بدنش انتقال داده بود؟ ممكن بود اون نيش كشنده باشه يا باعث مسموم شدنش بشه؟ پيتر اطلاعات زيادي درباره زهر عنكبوت ها و مخصوصا عنكبوت هاي راديو اكتيوي كه فقط توي آزكورپ پرورش پيدا كرده بودن نداشت.

 

اون پسر سرش رو به سمت مچ پاش كج كرد تا ببينه جاي زخمش تغييري كرده يا نه اما هيچ اتفاق خاصي نيوفتاده بود. هنوز هم دو تا سوراخ ريز به فاصله كوتاهي از هم وجود داشت. اون زخم ورم نكرده بود و وقتي پيتر لمس اش ميكرد هم دردي احساس نميشد. درسته كه چيز زيادي از نيش عنكبوت نميدونست اما تا الان حدااقل بايد يه كم... قرمز ميشد يا حدااقل ميسوخت. درسته؟

 

پيتر سرش رو تكوني داد و به ند نگاه كرد. بعد دوباره با دست چشم هاش رو ماساژي داد: آره... آره همه چي مرتبه فقط بايد... برگردم خونه...

دستش رو پايين آورد و ادامه داد:

-مشكلي نيست اگه اينو بذاريم براي يه روز ديگه؟

 

ند جواب داد: آره... فردا بيام خونتون و اونجا درستش كنيم؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: خوبه... بعد از ناهار ميبينمت.

 

صداي مردي، كه انگار از پشت سرش ميومد باعث شد دور بزنه: فقط پاستا با شير؟

 

بعد هم يه صداي دخترونه كه انگار از پشت تلفن ميومد: اوه... كره هم تموم شده... و خامه!

 

پيتر اخم غليظي كرد و به گوشيش نگاه كرد. صدا از اون نبود. بعد به گوشي ند كه روي تختش بود نگاه كرد و متوجه شد كه موبايل اون پسر هم خاموشه. پس اين صدا از كجا ميومد؟

 

ند با ترديد به پيتر نگاه كرد: چيه؟

 

-تو هم ميشنوي...؟ كسي بيرون تلوزيون رو روشن كرده؟

 

ند با انگشت شست به در بسته اتاقش اشاره كرد: مامان و بابام رفتن خريد... يادته؟

 

دوباره صداي مرد اومد: خب...؟ مطمئني فقط همينه؟ من دوباره برنميگردم سوپر ماركت رزي...

 

صداي خنده دختر از پشت تلفن اومد: كاملا مطمئنم... فقط زودتر بيا خونه تا به شب رمانتيك داشته باشيم. هر دو تامون بعد از اين هفته مزخرف لايق يه كم استراحت هستيم.

 

پيتر با چشم هاي گرد به اطراف نگاه كرد: تو نميشنوي؟

 

ند با صورتي نگران و كمي ترسيده به اطراف نگاه كرد: چيو؟!

 

پيتر از جاش بلند شد و به سمت پنجره بسته اتاق ند رفت. اون رو بالا كشيد و به پياده رو پايين پاش كه ده طبقه با آپارتمان محل زندگي ند فاصله داشت نگاه كرد. پسري، در حالي كه داشت با گوشيش حرف ميزد، با پاش به ديوار تكيه داده بود.

 

پيتر با دست بهش اشاره كرد و به ند كه حالا اون هم كنارش وايساده بود نگاه كرد: اونجا... اون يارو داره با يه دختره حرف ميزنه.

 

ند با اخم بزرگ و سردرگمي، به پسر توي پياده رو نگاه كرد: از كجا ميدوني داره با كي حرف ميزنه؟ اون ده طبقه با ما فاصله داره.

 

صداي پسر اومد: ميدونم... مخصوصا دوشنبه توي عروسي جك و سامانتا...چه جهنمي بود!

 

زنگ موبايل پيتر باعث شد صداي دختر و پسري كه از پايين پاشون ميومد قطع بشه و پيتر نتونه به سوال ند، كه خودش هم پاسخي براش نداشت جواب بده. اما اين زنگ از قبل هم بلند تر شده بود. طوري كه انگار داشت تمام گوشش رو پر ميكرد و از اسپيكر هاي بزرگي پخش ميشد. پيتر در حالي كه داشت چشم هاش رو روي هم ميفشرد، كف يكي از دست هاش رو روي گوشش گذاشت و دست ديگه اش رو به سمت گوشيش، كه چند قدم ازش فاصله داشت برد تا صداش رو قطع كنه.

 

صفحه رو لمس كرد و تلفن رو روي گوشش قرار داد: آه...توني؟ الان وقت خوبي نيست.

 

-هي بچه... كجايي؟ مدرسه دو ساعتي هست كه تموم شده.

 

پيتر مطمئن بود كه پدر خونده اش داره داد ميزنه. اون هم خيلي بلند! اما براي چي؟

 

اون دوباره چشم هاش رو بهم فشرد و گوشي رو كمي از خودش دور كرد: دست از داد زدن بردار توني... 

 

صداي گيج توني از پشت تلفن اومد: من كه داد نميزنم... فرايدي تو باهوشي... من داشتم داد ميزدم؟

 

"نشونه ايي از داد زدن، هر حالت عصبي يا خشمگيني توي صداتون وجود نداشت رئيس"

 

-ممنون دختر...ديدي پيتر؟ 

 

پيتر نفس عميقي كشيد و چشم هاش رو باز كرد. صداي توني ديگه بلند نبود. اون پسر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: درسته... متاسفم... فكر كنم صداي گوشيم يه كم بلند شده بود.

يعني پيتر يه حمله عصبي بهش دست داده بود و باعث شده بود توي شنوايي اش مشكلي ايجاد بشه؟

 

توني پرسيد: پيش ند ايي؟

 

پيتر دستي توي موهاش كشيد: آره... ولي ديگه ميخواستم برگردم خونه.

با خستگي روي تخت ند نشست.

 

-خيله خب... بگم هَپي بياد دنبالت؟

 

پيتر رو به جلو خم شد و با كمك آرنجش، گونه اش رو به مشت اش تكيه داد: نه... 

 

اما بعد مكث كرد. از اينجا با مترو تا محله برانكس يك ساعت راه بود و بعد هم حدود يك ربع پياده تا به ساختمون اونجرز برسه. اگه توي راه و مخصوصا خط هاي شلوغ مترو يه حمله عصبي... يا هر چيزي كه داشت براش اتفاق مي افتاد پيش ميومد چي؟ اين بار، پيتر واقعا يه مسير بيست دقيقه ايي رو با ماشين ترجيح ميداد. 

 

پس حرفش رو عوض كرد: راستش...ميدوني چيه؟ آره لطفا به هَپي بگو بياد.

 

-ده دقيقه ديگه اونجاست.

 

پيتر اخم كرد: ده دقيقه؟

 

-ميدونستم بايد پيش ند باشي... بهش گفتم بياد دنبالت.

 

اخم پيتر باز شد و تك خنده كوتاهي كرد: باشه... ممنون توني. خونه ميبينمت.

 

-ميبينمت همه چيز خوار.

توني تماس رو قطع كرد.

 

پيتر دستي به بيني اش كشيد و گوشيش رو توي جيب جلوي شلوارش گذاشت: خيله خب... من بهتره برم پايين... فكر كنم تا وقتي هَپي برسه يه كم هواي تازه برام خوب باشه.

از جاش بلند شد و بعد از پوشيدن سوييشرتش كوله اش رو از روي زمين برداشت.

 

ند هم كه تا حالا به ديوار تكيه داده بود، صاف شد و به سمت در اتاق رفت تا بازش كنه. هر دو با هم از اتاق بيرون رفتن و پذيرايي رو طي كردن تا به در اصلي خونه رسيدن.

 

پيتر دستگيره رو چرخوند و در رو باز كرد: خيله خب... فردا ميبينمت.

 

ند لب هاش رو بهم فشرد و با قيافه ايي نگران به پيتر نگاه كرد: تو...مطمئني حالت خوبه؟

 

پيتر لبخند خسته ايي زد و سرش رو تكون داد: آره ند... چيزي نيست كه با يه كم استراحت حل نشه. نگران نباش...باشه؟

 

ند سرش رو تكون داد و زير لب باشه ايي گفت اما قيافه اش نشون نميداد كه خيالش حتي يه ذره هم با حرف هاي پيتر راحت شده باشه.

 

پيتر مشتش رو به سمت ند برد و به دست اون پسر ضربه ايي كوتاه زد: فعلا.

 

بعد، وقتي از خونه بيرون رفت، ند در رو به آرومي پشت سرش بست.

 

Notes:

دوست داشتيد اين قسمت رو؟ نظرتون چي بود؟

 

پ.ن١:از اونجايي كه داستان تعداد خيلي خيلي زيادي گوست ريدر داره كه نه كامنت ميذارن و نه كودو ميدن، پارت بعدي رو وقتي كودو هاي داستان به ٤٠ تا رسيد آپ ميكنم ^-^❤️

 

پ.ن٢: توي اين پارت با ويلن (آدم بده) داستان آشنا شديم... ميتونيد بگيد كي بود؟ :))

Chapter 4: “chapter four”

Notes:

سلام به همه:)) ببينيد كه برگشته:) راستي گايز خيلي ممنون بابت كودو ها و كامنت هاتون*-* خيلي برام ارزش دارن❤️
بيشتر از اين معطل نميكنم و اميدوارم از اين چپتر لذت ببريد:)

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

اولين چيزي كه توني و پپر، وقتي از اتاقشون وارد پذيرايي شدن ديدن، پيتر بود. پسر خونده شون روي مبل دراز كشيده بود، عينكش روي زمين افتاده بود و دورش از هر نوع غذايي كه فكرش رو بكني احاطه شده بود.

 

توني ابروهاش رو بالا انداخت: خب... اين جديده.

 

موهاي پيتر، از زير كلاه هودي قرمز رنگش بيرون زده بود و يكي از پاهاش پايين آويزون شده و اون يكي پاش، بالاي مبل بود. يكي دست هاش توي يه بسته چيپس بود و دور لبش و روي گونه اش سس خشك شده كچاپ وجود داشت. و با اينكه بالا تنه كاملا پوشيده ايي داشت، پاهاش فقط با يه شلوارك نازك پوشيده شده بود و هنوز جوراب هاش رو در نياورده بود.

 

روي صفحه تلوزيون عكسي از فيلم "Aliens" وجود داشت و چند تا گزينه براي انتخاب، مثل: "پخش فيلم" و چيز هاي ديگه روي عكس بودن. پپر به سمت كنترل كه روي ميز قرار داشت رفت و تلوزيون رو خاموش كرد.

 

توني دست به سينه شد و دوباره نگاهي به پيتر انداخت: نوبت توئه؟

 

پپر سرش رو به علامت منفي تكوني داد و كيفش رو روي ساعدش انداخت: نه... دفعه قبل من باهاش حرف زدم...

 

بعد نگاهي به پيتر انداخت كه لباس هاش با خورده هاي غذا پر شده بود. پيتر به اندازه ديشب عجيب بود و پپر واقعا مشتاق بود براي اينكه بدونه چي شده و پسرش چرا تمام آشپزخونه رو با خودش به پذيرايي آورده اما جلسه ايي كه داشت تا نيم ساعت ديگه شروع ميشد و پپر بايد سريعاً خودش رو به دفتر شركت "space X" ميرسوند.

 

براي همين، فقط قدمي به سمت توني برداشت و گونه اش رو بوسيد.

-لطفا يه دعواي ديگه راه ننداز.

 

اون زن، با كفش هاي پاشنه بلند و لباس بلند سفيد رنگش، به سمت آسانسور پنت هوس قدم زد و دكمه اش رو فشرد. بعد از چند ثانيه در باز شد و پپر وارد كابين شد.

 

توني تا وقتي كه در هاي آسانسور بسته و پپر از ديد اش خارج شد، بهش خيره بود. بعد دستي به موهاي شلخته اش كشيد و كلاه سوييشرتي كه تا الان روي سرش بود رو پايين داد: خيله خب... امروز برامون چي داري آقاي پاركر؟

 

قدمي به سمت پيتر برداشت و سعي كرد پاهاش روي آشغال ها و پس مونده هاي غذا نرن. سراغ ميز جلوي مبل رفت و با دست، زيرش رو كمي تميز كرد تا بتونه رو به روي پيتر بنشينه.

 

وقتي به اون پسر نگاه كرد، سريع متوجه شد كه چيزي درست نيست. پيتر عميق نفس ميكشيد، عرق كرده بود و صورتش قرمز شده بود و زير چشم هاش كمي گود افتاده بودن. توني نفسش رو با صدا بيرون داد و به اطراف نگاه كرد. يه بشقاب روي ميز ديد كه روش نصفه ساندويچي قرار گرفته بود، بشقاب رو برداشت تا نگاهي به محتويات داخل نون بندازه.

 

اخمي كرد و مشغول وارسي شد: خامه... بيكنِ خام... سس كچاپ، مايونز و خردل با يه كم چيپس... 

ابروهاش رو داد بالا و به پيتر نگاه كرد.

-من نديده بودم اين فاجعه رو از هشت سالگي به بعد بخوري.

 

بشقاب رو سر جاش برگردوند و بعد از قفل كردن دست هاش توي هم به پيتر نگاه كرد. توني چند سالي ميشد اون پسر رو توي اين حالت نديده بود: تب كرده و سرما خورده. البته اين چيزي بود كه اون ميليونر حدس ميزد براي پيتر اتفاق افتاده باشه.

 

چون ديشب وقتي با هَپي برگشت خونه متوجه شد كه اون پسر مثل هميشه نيست. پيتر عجيب رفتار ميكرد و به هر صداي كوچيكي واكنش نشون ميداد. حتي وقتي توي آشپزخونه نشسته بودن، به توني غر زد كه چرا انقدر در يخچال رو محكم ميبنده. و توني تا اون موقع فكر نميكرد كه اصلا چيزي به اسم "پر سر و صدا بستن در يخچال" ممكن باشه. 

 

شام هم كمي غير معمول پيش رفت. پيتر تقريبا دو سوم ظرف بزرگ لازانيا رو تموم كرد و وقتي از خوردن دست نگه داشت كه متوجه شد پپر و توني با تعجب بهش خيره شدن. اونوقت بود كه پيتر ظرف غذا رو به سمت وسط ميز هُل داد تا همه بتونن ازش استفاده كنن. وقتي فهميد هنوز گرسنه است، به آشپزخونه رفت و يه بسته چيپس خانواده برداشت. پپر و توني كاملا مطمئن بودن كه پيتر نذاشت حتي خورده هاي چيپس، ته پاكت باقي بمونن.

 

در هر صورت، وقتي توني بالاخره تصميم گرفت كه از پيتر بپرسه چه مرگش شده، اون پسر هم گفت كه خسته است و فقط ميخواد بره توي اتاقش تا براي فردا مدرسه آماده باشه. توني ميخواست بهش يادآوري كنه كه فردا شنبه است و مدرسه ايي نداره اما پيتر توي راهرو رفت و قبل از اينكه توني بفهمه وارد اتاقش شد. ولي ظاهراً گرسنگي بهش اجازه نداده بود خيلي هم اون تو بمونه و به آشپزخونه برگشته بود.

 

توني همچنان كه به پسر خونده اش خيره بود، شروع به حرف زدن كرد: فرايدي... پيتر كي اومد اينجا؟

 

چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه فرايدي جواب داد: ساعت يك و چهل و شش دقيقه صبح.

 

-و كي خوابش برد؟

 

"بعد از تموم كردن فيلم "Aliens" و وقتي داشت چيپس اش رو ميخورد.  شش و بيست و هفت دقيقه."

 

توني انگشت هاي گره خورده اش رو از هم جدا كرد و دستش رو به سمت پيشوني پيتر برد. ميخواست مطمئن بشه كه اون پسر تب نداره و يا اگه داره يه كاري درباره اش بكنه. اين اولين باري نبود كه تنهايي از پس پسر سرما خورده اش برميومد.

 

دست توني، حتي به سختي پيشوني پيتر رو لمس كرد، اما اون پسر ناگهان از خواب پريد و اولين كاري كه كرد، اين بود كه با دست آزادش مچ توني رو گرفت. خيلي محكم.

 

توني با تعجب اخم كرد اما خنديد: واو... صبح بخير كاپيتان راجرز!

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:

-ميخواي يه كم صبحونه برات بيارم؟ از اونجايي كه ديشب غذا كم خوردي به نظر گرسنه مياي.

 

پيتر از بيني اش نفس عميقي كشيد و چشم هاش رو تنگ كرد. بعد دستش رو از پاكت چيپس بيرون آورد و مشغول مالش دادن يكي از چشم هاش شد. كف دست و انگشت هاش از پودر زرد رنگ چيپس پر شده بود.

 

توني با تعجب به مچ اش نگاه كرد كه هنوز توي دست پيتر بود: هي رفيق... نگران نباش... من قرار نيست جايي برم.

 

پيتر نگاهي به توني و بعد دستش انداخت. و وقتي متوجه شد اون مرد داره از چي حرف ميزنه، سريع مچ توني رو ول كرد: متاسفم... متاسفم.

گفت و با كمك دستش روي مبل صاف شد.

 

توني نگاهي به مچ اش انداخت كه حالا جاي انگشت هاي پيتر  روش قرمز شده بود. كمي ماساژ اش داد و بعد به پيتر نگاه كرد: خب... حالا ميخواي بگي چي شده يا هنوزم قراره بري مدرسه؟ براي يه بهونه جديد ساختن دير نيست. با ند قرار داري يا...؟

 

پيتر هر دو آرنج اش رو به زانو هاش تكيه داد و دستش رو داخل موهاش فرو كرد: اوه... حس مزخرفي دارم. انگار ميخوام بالا بيارم.

 

توني به اطراف كه پر از آشغال غذا و پاكت بود نگاه كرد: موندم چرا...

 

پيتر در حالي كه همچنان داشت يكي از چشم هاش رو ميماليد، از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت: پپر رفت؟

 

توني هم از روي ميز بلند شد و پيتر رو دنبال كرد: همين چند دقيقه پيش، يه كم قبل از اينكه با دستم مثل دشمنت رفتار كني.

 

پيتر وارد آشپزخونه شد و به طرف يخچال رفت: چيزي از لازانياي ديشب مونده؟

 

توني به اوپن تكيه داد و دست به سينه شد: از اونجايي كه تو ظرفش هم خوردي، فكر نكنم رفيق.

 

پيتر كمي خودش رو به در يخچال آويزون كرد و همچنان داشت داخلش رو نگاه ميكرد. چيز زيادي اون تو به غير از يه كم پنير، شير و چند تا سيب و پرتقال نبودن. پيتر دست آزادش رو به سمت يكي از سيب ها برد اما لحظه ايي كه ميخواست برش داره، در يخچال با صداي بلندي از جاش در اومد و همه طبقاتش روي زمين افتادن.

 

پيتر و توني، هر دو روي زمين رو نگاه كردن و وقتي پيتر دستگيره رو ول كرد، در كاملا روي زمين افتاد. 

 

توني به پيتر نگاهي انداخت: تو الان...

 

پيتر سريع سرش رو به نشونه منفي تكون داد: در خراب بود... يادمه كه خراب بود.

 

توني سعي كرد راهش رو از بين تيكه هاي شكسته پيدا كنه و به سمت پيتر بره: و تو چرا يهويي تبديل به گارفيلد شدي و قيافه ات طوريه كه انگار با يه قطار تصادف كردي؟

گفت و دستش رو روي پيشوني اون پسر گذاشت تا مطمئن بشه دماي بدنش بيشتر از حد عادي نيست.

 

پيتر سيبي رو كه توي يخچال بود برداشت و گازي بهش زد. بعد خودش رو از زير دست توني دور كرد و كلاه هودي اش رو پايين  انداخت: من... نميدونم... چيز مهمي نيست.

 

وقتي ديد توني چيزي نميگه و بهش خيره است، لبخندي روي لب هاش نقش بست و سيب توي دهنش رو به گوشه لپ اش فرستاد تا بتونه حرف بزنه: جدي ميگم توني... لازم نيست نگران باشي، همه چيز مرتبه.

 

توني دوباره مثل قبل دست به سينه شد و از اونجايي كه فعلا چيزي براي صبحونه نداشتن، يه پرتقال از يخچالِ بدون در بيرون آورد: فراي... فعلا يخچال رو خاموش كن تا بعدا  عوضش كنيم.

 

"چشم رئيس"

 

همون موقع يخچال از كار افتاد و چراغ داخلش خاموش شد.

 

توني سرش رو تكون كوچيكي داد و به سمت جا قاشقي بالاي سينك رفت: من نگران نيستم... فقط ميخوام مطمئن بشم توي آزكورپ اتفاقي برات نيوفتاده باشه چون اگه اينطوره آزبورن بايد يه خسارت بزرگ بهم بده.

بعد يه چاقو براي كندن پوست ميوه توي دستش برداشت.

 

پيتر در حالي كه همونجا وسط آشپزخونه ايستاده بود، به زمين خيره شد و با صداي آرومي جواب داد: نه... نه اونجا اتفاقي برام نيوفتاده...

 

البته پيتر حالا ديگه اينطور فكر نميكرد. اون پسر مطمئن بود كه نيش اون عنكبوت يه بلايي سرش آورده. نميدونست چطوري و چرا. اصلا نميدونست حالا بايد چيكار كنه؟ چون ظاهراً ميتونست به اندازه دو روز غذا بخوره و سير نشه. و فقط با يه كم آويزون شدن به در يخچال اون رو از جا در بياره. تنها چيزي كه اميدوار بود، اين بود كه تمام اين اثرات موقتي باشن و بعد از مدتي از بين برن. يعني... اين ممكن بود درسته؟ پيتر كه قرار نبود تا آخر عمرش تبديل به يه عجيب غريبِ گرسنه بشه؟

 

اگه ميخواست كاملا با خودش صادق باشه، پيتر يه جورايي از اينكه قوي تر شده بود خوشش ميومد. نميدونست نيش اون عنكبوت به غير از قدرت زياد بازو و شنوايي، چه چيز هاي ديگه ايي بهش داده. اصلا مهم نبود اگه قدرت اضافه ايي وجود داشت يا نه. تنها چيزي كه مهمه اين بود كه پيتر... يه جورايي تبديل به يه ابر انسان شده بود. البته اين چيزي بود كه اون پسر اسمش رو ميذاشت. 

 

اما... بايد چيكار ميكرد؟ به توني يا پپر درباره اش ميگفت؟ رودي...؟ شايد تنها كسي كه واقعا ميخواست درباره اين چيز ها باهاش حرف بزنه، استيو راجرز بود. چون پيتر ميدونست كاپيتان هميشه چقدر نسبت به اتفاقات شوكه كننده و ناخوشايند آروم عمل ميكنه و اين باعث ميشد كه پيتر هم آروم بمونه. 

 

اما ميدونست كه اين نشدنيه. چون چهار سالي ميشد كه توني و استيو، بعد از بحث و دعوايي كه بينشون اتفاق افتاده بود همديگه رو نديده بودن و پيتر از رودي شنيده بود كه چند ماهي هست كه استيو با ناتاشا توي يه ماموريت سري از طرف شيلد هستن. پس اين گزينه هم از ليست خط ميخورد.

 

نفر بعدي كه ميدونست حتي از حرف زدن با كاپيتان هم غير ممكن تره ام جي بود. پيتر خودش هم نميدونست چه اتفاقي داره براش مي افته. براي همين قرار نبود بره سراغ ام جي و درباره يه نيش عنكبوت كه معلوم نبود داره چه بلايي سرش مياره باهاش حرف بزنه. حتي ممكن بود زهر اون عنكبوت سمي باشه و باعث بشه مشكلي براش پيش بياد. مثلا مريض ميشد يا حتي... خطر مرگ داشت.

 

اوه خدا... اگه قرار بود بميره چي؟ درست مثل همه فيلم ها وقتي فكر ميكني يه شخصيت سرطاني داره حالش خوب ميشه ولي مريضي اش دوباره برميگرده و اين بار هيچ راه برگشتي نيست. اگه پيتر داشت قوي تر ميشد اما بعد از چند روز بدنش زهر رو پس ميزد چي؟ اونوقت بايد چيكار ميكرد؟ مرد... توني حتما براي اينكه پيتر درباره نيش خوردن زودتر بهش نگفته بود حسابي از كوره در ميرفت.

 

دست ميليونر جلوي صورت پيتر اومد و چند بار بشكن زد: هي! با مني؟

 

پيتر سرش رو بالا گرفت و از حالت گيجي كه چند ثانيه پيش داشت در اومد: آره... 

 

توني دستش رو روي گونه پيتر گذاشت و اخم ريزي كرد: مطمئني حالت خوبه بچه؟ لازمه يه سر به درمونگاه بزنيم؟

 

پيتر گازي به سيب اش زد و سرش رو تكون داد. بعد با دهن پر جواب توني رو داد: همه چي خوبه.

 

صورت توني دوباره به حالت عادي خودش برگشت: خيله خب... اگه كاري داشتي ميدوني كجا پيدام كني...

تيكه ايي پرتقال دست پسر خونده اش داد و چاقوي توي دستش رو داخل سينك انداخت.

 

پيتر ميدونست كه توني داره درباره وركشاپ اش حرف ميزنه.

 

توني اخم ريزي كرد: و لطفا... صورتتو بشور...

بعد با احتياط از روي خورده هاي شكسته در يخچال رد شد: 

-و هي... ديدي لازم نبود مثل بچه ها به خاطر زخم پيشوني ات گريه كني؟ همين الان اش هم اثري ازش نيست.

 

پيتر اخمي كرد و دستي به پيشوني اش كشيد. توني درست ميگفت. اون نميتونست زخمي كه همين دو روز پيش روي پيشوني اش بود رو احساس كنه.

 

پيتر هم وقتي كه داشت شير آب رو باز ميكرد گفت: گريه كنم؟! من گريه نكردم!

 

توني در حالي كه داشت به سمت آسانسور ميرفت سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: معلومه كه كردي...!

بعد دستش رو به پيشوني اش گرفت و رو به پيتر چرخيد. صورتش رو به حالت گريه توي هم پيچيد و با حالت ناله حرف زد:

-اوه... نه... توني... پيشوني ام... دارم خونريزي ميكنم! يه كاري بكن!

 

پيتر با تعجب خنده ايي كرد و وقتي دست خيسش رو به صورتش كشيد، از آشپزخونه بيرون اومد. به مبل رسيد و به پايين پاش نگاه كرد و متوجه شد عينكش روي زمين افتاده. همون موقع بود كه فهميد تا اون موقع داشت همه چيز رو واضح ميديد. زيادي واضح...! اون تيكه پرتقال توي دستش رو داخل دهنش گذاشت و به آرومي روي زانو هاش خم شد تا عينكش رو برداره.

 

صداي توني از طرف آسانسور اومد: ميخواي باهام بياي پايين؟

 

پيتر به سمت توني چرخيد: اوهوم.

بعد در حالي كه هنوز عينكش رو گرفته بود، سيب نصفه توي دستش رو روي ميز گذاشت و به سمت توني رفت.

 

اين ديوونگي بود! غير ممكن! پيتر از وقتي هفت سال داشت از عينك استفاده ميكرد. و حالا طي يه شب، اون ميتونه بدون هيچ كمكي ببينه؟ فقط به خاطر نيش يه عنكبوت راديو اكتيوي؟ چه اتفاقي داشت براش مي افتاد؟

 

اون پسر عينكش رو بالا آورد و به چشم هاش زد. بعد سرش رو چرخوند و به توني نگاه كرد. نميتونست پدرخونده اش رو واضح ببينه. بعد دوباره عينكش رو برداشت و اين بار توني كاملا مشخص بود. 

اون پسر با تعجب و صداي تقريباً بلندي گفت: وات د هل؟!

 

توني بهش نگاهي انداخت و اخم ريزي كرد: چيه؟

 

باز شدن در آسانسور، پيتر رو از جواب دادن نجات داد. اون پسر قدمي داخل كابين گذاشت و حرفي نزد. توني هم بعد از اون وارد شد و همچنان به پيتر خيره بود: بريم سراغ وركشاپ فراي...

 

"حتما رئيس"

 

در رو به روشون بسته شد و آسانسور به حركت در اومد.

 

توني آخرين تيكه پرتقالش رو خورد و بعد دست هاش رو داخل جيب شلوار راحتي اش كرد. به گوشه كابين تكيه داد و گفت: ديروز ميخواستم باهات حرف بزنم.

 

پيتر نگاهي به اون مرد انداخت: درباره چي؟

 

توني كوتاه جواب داد: پريروز...

مكث كرد و ادامه داد:

-و بحث كوچيكي كه توي ماشين داشتيم.

 

پيتر هم مثل اون ميليونر به آسانسور تكيه داد: پپر ازت خواست؟

 

توني تك خنده تمسخر آميزي كرد و اخم ريزي روي صورتش شكل گرفت: چيه...؟ انقدر عجيبه كه خودم بخوام درباره يه مسئله مهم باهات حرف بزنم؟

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... فقط ديشب شنيدم كه بهت گفت اين كارو بكني.

 

اخم توني بيشتر شد: پس چرا ميپرسي؟

 

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد و سعي كرد خنده اش رو به خاطر قيافه توني كنترل كنه: متاسفم... فقط ميخواستم مطمئن بشم.

 

آسانسور ايستاد و بعد از باز شدن در، هر دو نفر وارد وركشاپ توني شدن. دو تا ميز بزرگ وسط اتاق وجود داشت كه طبق معمول پر از پيچ و مهره و وسايل ديگه بود. روي ديوار بزرگ انتهايي اونجا، لباس هاي مختلف آيرون من توي محفظه هاي شيشه ايي و تميز ايستاده بودن.

 

پيتر هيچوقت اولين باري رو كه وارد وركشاپ توني شد فراموش نميكرد. اونها هنوز توي خونه "ماليبو" زندگي ميكردن و پيتر يادش ميومد كه بعد از دو ماه هنوز اونقدر از توني خوشش نميومد و به سختي با هم حرف ميزدن. يه روز، دقيقا يك ماه بعد از اينكه بهشون خبر دادن هواپيماي مري و ريچارد سقوط كرده، پيتر از بي حوصلگي داشت تو پذيرايي ميچرخيد و تصميم گرفت از پله هاي خونه پايين بره.

 

بعد اونقدر پشت در شيشه ايي و قفل محل كار توني منتظر موند تا بالاخره "جارويس"، دستيار صوتي توني، به ميليونر خبر داد پيتر چند دقيقه ايي ميشه بيرون ايستاده. پيتر وارد وركشاپ اون مرد شد و بدون اينكه حرفي بزنه، به كار هايي كه انجام ميداد نگاه كرد. تا وقتي كه توني ازش خواست چيزي رو دستش بده. بعد از اون، هر دو نفر انگار كه چند ساله دارن اين كار رو ميكنن، مثل دو تا همكار قديمي مشغول كار كردن روي لباس توني شدن. البته چند سال اول، پيتر بيشتر حكم يه دستيار خيلي خوب رو داشت. اما بعد از مدتي توي ساختن لباس هم با توني شريك شد.

 

پيتر به سمت ميز توي اون اتاق رفت، عينكش رو روش انداخت و دستكش آهني كه اونجا قرار داشت رو كنار داد. بعد با هر دو تا دست فشاري به ميز وارد كرد تا روش بشينه. احساس كرد فلزِ زير انگشت هاش خم شد. كف دست اش رو از روي ميز برداشت و متوجه شد روي ميز كمي جا افتاده. ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و قبل از اينكه توني متوجه بشه پاهاش رو به اندازه ايي باز كرد تا روي فرو رفتگي ها رو بپوشونه.

 

توني به سمت ديگه ميز رفت و موتور جت كوچيكي كه از كفش آهني اش بيرون كشيده بود رو برداشت. 

 

پيتر دست به سينه شد و كمرش رو صاف كرد: خب... چي ميخواستي بگي؟

 

توني موتور رو توي دستش چرخوند و با دست ديگه اش به سمت پيتر اشاره كرد: ميخواستم بگم اون پيچ گوشتي رو بهم بده.

 

پيتر به كنار دستش نگاه كرد و وقتي چيزي كه توني ميخواست رو برداشت، اون رو به سمت مرد پرت كرد و توني از روي هوا گرفتش.

 

پيتر از روي ميز پايين اومد: من ميدونم...

 

توني يكي از پيچ هايي كه شل شده بود رو از موتور جت بيرون كشيد و به دهنش گرفت. بعد نگاه كوتاهي به پيتر انداخت و دوباره به وسيله ايي كه توي دستشه: اوه جدي؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و كنار توني ايستاد. به ميز تكيه داد و دست هاش رو بهش گرفت: اوهوم... قراره بگي... پيتر... متاسفم كه بهت اجازه نميدم جزوي از اونجرز بشي... اين فقط به خاطر اينه كه فكر ميكنم تو مسئوليت پذير نيستي و نميتوني از پس خودت بر بياي؛ ولي ميدوني چيه؟ كم كم داشتم به اين نتيجه ميرسيدم كه اشتباه ميكردم. نظرت چيه برات يه لباس طراحي كنيم و شنبه هفته ديگه يه كنفرانس خبري بذارم تا تو رو به عنوان يه اونجر جديد معرفي كنيم؟

 

توني ابرو هاش رو بالا انداخت و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: اين اصلا چيزي نبود كه ميخواستم بگم...

بعد به پيتر نگاه كرد و پيچ رو از دهنش در آورد.

-ميدوني كه شنبه ديگه با اسپنسر اسمايت يه قرار كاري دارم.

 

پيتر با حالتي نمايشي روي پيشوني اش زد: اوه درسته... درسته... نظرت درباره يكشنبه چيه؟

 

توني چشم هاش رو ريز كرد و مشغول فكر كردن شد: هم... نميدونم... يكشنبه ها كليسا داريم!

 

پيتر چشم هاش رو چرخوند و تك خنده ايي كرد. بعد موتور رو از دست توني گرفت تا نگاهي بهش بندازه.

 

توني دست به سينه شد: به عينكت نياز نداري؟

 

اوه درسته. پيتر حالا ميتونست بدون كمك ببينه. چي بايد به توني ميگفت كه اون مرد رو مشكوك نكنه؟ نميتونست بگه كه طي يه شب، به صورت معجزه آسايي بينايي اش به حالت عادي در اومده و ديگه نيازي به عينك نداره. اون بايد اولين دروغش رو درباره اتفاقاتي كه براش افتاده ميگفت.

 

پس سرش رو بالا گرفت و به اون مرد نگاه كرد: آم... ديروز... وقتي داشتيم با ند ميرفتيم خونه شون لنز خريدم.

 

توني با گيجي اخم كرد: لنز...؟ ولي تو از لنز متنفري.

 

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد و ابروهاش رو بالا انداخت: نه... ديگه نه... از عينك خيلي بهترن و لازم نيست مدام نگران شكستشون باشم.

 

توني سرش رو تكون داد و به آرومي گفت: خيله خب...

مكثي كرد و طوري كه انگار چيزي يادش اومده ادامه داد: وقتي خواب بودي درشون نياوردي؟ ميدوني كه بايد اين كار رو بكني.

 

پيتر با اينكه ميدونست، اخمي كرد: جدي؟! اوه...باشه... يادم ميمونه از اين به بعد قبل از خواب درشون بيارم.

بعد قبل از اينكه توني بتونه چيز ديگه ايي بگه، موتور رو توي دست هاش جا به جا كرد و به اون مرد نگاهي انداخت: قرار نبود كوچيك تر و قوي ترشون كني؟

 

توني قطعا درباره تصميم ناگهاني پيتر براي لنز خريدن چند تا سوال ديگه هم داشت اما تصميم گرفت فعلا چيزي نپرسه: آره... ولي دارم دنبال يه راهي ميگردم براي اينكه بتونم تا دماي دو هزار و پونصد هم سالم نگه اشون دارم.

 

پيتر دوباره نگاهي به موتور انداخت: خب سعي كردي يه دونه تركيبي اش رو درست كني...؟ مثلا تيتانيوم و نيكل؟ هر دو تاشون نقطه ذوب هاي بالايي دارن و به علاوه... تيتانيوم سبكه.

 

توني سرش رو تكون داد: قبلا با كروم، بريليم و منيزيوم امتحان كردم... حتي نزديك بود توي پروسه اش يه فلز جديد بسازم!

 

پيتر لبخند كوچيكي زد و موتور رو روي ميز گذاشت: و نتيجه چي شد؟

 

توني دستش رو به سمت چيزي دراز كرد و از روي ميز برش داشت. اون رو به سمت پيتر انداخت و پسر روي هوا گرفتش. شئ ايي كه اون ميليونر طرف پسر انداخته بود، يه موتور جت سوخته و سوراخ بود.

 

پيتر مشغول وارسي اش شد: خب...؟ فقط همين يكي؟ بيشتر از اينا ازت انتظار داشتم آيرون من.

 

توني لب هاش رو روي هم فشرد و دوباره رفت سراغ موتور جتي كه داشت روش كار ميكرد. بعد با پاش، سطل آشغالي رو از زير ميز بيرون كشيد و به سمت پيتر فرستاد تا موتور خراب رو داخلش بندازه: خب... از يه پيرمرد نميشه انتظار بيشتر از اينو داشت.

 

پيتر نگاهي به سطل آشغال انداخت و متوجه شد داخلش پر از موتور جت هاي سوخته و تركيده است.

 

وسيله توي دستش رو دور انداخت و بعد به توني نگاه كرد: فقط براي اينكه بدونم... تا چند وقت ديگه قراره سر اينكه پيرمرد صدات زدم سرزنشم كني؟

 

توني نگاهي به اون پسر انداخت: سرزنش...؟ اوه نه نه... من فقط ميخوام بهت ياد آوري كنم اشتباهي كه كردي رو تكرار نكني. همين.

 

پيتر سرش رو كج كرد و به سمت ديگه ايي نگاه كرد. بعد زير لب جواب داد: اين كاريه كه پيرمرد ها ميكنن.

 

-فرايدي، از اين به بعد اجازه ورود پيتر رو به كارگاه غير فعال كن.

 

پيتر خنده كوتاهي كرد. از ميز كارِ توني بالا رفت و چهار زانو روش نشست.

 

اون حالا از ديشب بهتر بود. با اينكه ميتونست صداهاي كوچيك رو بشنوه، اما اونها اونقدر اذيتش نميكردن. يه جورايي... انگار داشت ياد ميگرفت چطور كنترلشون كنه اما خودش هم نميدونست چطوري داره اين كار رو انجام ميده. مثل اين بود كه يه برنامه رو آپديت كني و اشكالات قبلي خود به خود از بين برن. پيتر احساس ميكرد بدنش داره خودش رو با نيش عنكبوت وفق ميده. اما در هر صورت، همه چيز ممكن بود تغيير كنه.

 

پيتر هنوز نميدونست داره دقيقا چه اتفاقي براش مي افته و اين باعث ميشد نفهمه چه احساسي درباره اينكه اين قدرت ها رو به دست آورده داره.  و اگه ميخواست كاملا با خودش صادق باشه، توني اولين نفري بود كه ميخواست درباره همه اينها باهاش حرف بزنه؛ حتي قبل از كاپيتان. اما نميتونست. توني با اينكه هميشه خدا مرد خونسردي بود، ولي بعضي وقت ها، زماني كه موضوع درباره پيتر، پپر يا كسايي كه دوستشون داشت بود، زيادي عكس العمل نشون ميداد و اين باعث ميشد پيتر نخواد درباره مسائل خيلي مهم با اون مرد حرف بزنه.

 

درسته كه پيتر و توني همديگه رو دوست داشتن و اگه براي هر كدوم اتفاقي مي افتاد، ميتونستن به راحتي براي هم نگران بشن، اما هميشه ميدونستن كه يه ديوار بينشون هست. هر چقدر هم كه انكارش ميكردن، اون ديوار اونجا بود و هيچكدوم جرئت از بين بردنش رو نداشتن. شايد يكي از دلايلش هم اين بود كه توني خودش، هيچوقت رابطه خوبي با پدرش نداشت. درسته كه اون تمام سعي اش رو ميكرد كه از هر جهت پدر خيلي بهتري از هاوارد استارك براي پيتر باشه اما باز هم چيز هايي بودن كه نميتونست انجام بده.

 

راستش، پيتر هم چيز بيشتري ازش نميخواست. توني همينطوريش هم بهترين پدري بود كه ميتونست داشته باشه. و كيه كه بي نقص باشه؟ پيتر توني رو با همه نقص هاش دوست داشت همونطور كه توني پيتر رو. درسته كه هر دو از هم انتظار چيز هايي رو داشتن اما اين باعث نميشد كه نا اميد بشن. البته توني هيچوقت اين رو به پيتر نميگفت. اون مرد هميشه به پسر خونده اش گوشزد ميكرد كه ميتونه بهتر از چيزي كه الان هست عمل كنه و توني هميشه ميخواد كه پيتر بهتر باشه. و پيتر، با اينكه اعتراف نميكرد اما اين حرف هميشه باعث ميشد فشار زيادي رو تحمل كنه.

 

پيتر سرش رو بالا گرفت و به توني نگاه كرد: اگه نميخواي مجبور نيستيم درباره اش حرف بزنيم.

 

توني هم به پيتر نگاه كرد: ميدوني كه اگه امروز انجامش نديم پپر خودش دست به كار ميشه.

 

پيتر شونه اش رو بالا انداخت: ميتونيم بهش بگيم...

 

توني وسط حرفش پريد: بذار خلاصه اش كنم...

وقتي اين رو گفت، تمام وسايل جلوي دستش رو كنار داد و مثل پيتر از ميز بالا رفت و چهار زانو، درست رو به روي پسرش نشست.

-فقط يه سال مونده كه از دبيرستان فارق التحصيل بشي پيتر... فقط يه سال مونده كه وارد دانشگاه و دنياي واقعي بشي...

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:

-و اگه مدام دنبال دنياي خيالي ات باشي، هيچوقت نميتوني اين كار رو بكني.

 

پيتر براي لحظه ايي پلك زد و با تعجب ابروهاش رو بالا داد: دنياي خيالي؟

 

توني سرش رو تكون داد: آره... داري دنبال چيز هايي ميري كه نميتونن تو واقعيت اتفاق بي افتن. فكر ميكني چقدر احتمال داره كه مدير دبيرستانت عضو "هايدرا" باشه؟!

 

پيتر كمي كمرش رو صاف كرد و سرش رو تكون داد: آره...درست ميگي... مثل اين ميمونه كه آدم فضايي ها به زمين حمله كنن و بخوان نسل بشر رو از بين ببرن...

مكثي كرد و اخم ريزي روي صورتش شكل گرفت. بعد با حالتي كه انگار چيزي يادش اومده باشه به حرف زدن ادامه داد.

-اوه وايسا ببينم... اين خيلي آشنا به نظر مياد نه...؟ فكر كنم همين هشت سال پيش بود كه يه دريچه تو آسمون باز شد و فضايي ها اومدن رو زمين. يا شايد هم اينم جزوي از دنياي خيالي من بوده؟

 

توني با خستگي نفسش رو بيرون داد اما خنده كوتاهي كرد: ميدوني... مطمئنم حتي اگه همين الان زمين توي يه سياه چاله فرو بره هم احتمالش بيشتر از چيز هاييه كه تو ميري دنبالشون.

 

پيتر سرش رو تكون داد: اين يه دنياي خيالي نيست توني... واقعيه. چيزي كه من ميخوام بهش تبديل بشم واقعيه. تا همين نُه سال پيش هيچكس فكر نميكرد يه قهرمان جنگ جهاني از زير يخ ها پيدا بشه، ولي شد... كسايي بودن كه قبول نداشتن آدم فضايي ها اصلا وجود دارن ولي همين چند سال پيش ثابت شد كه اشتباه ميكردن... چي باعث ميشه كه باور چيزي كه من بخوام انقدر برات سخت باشه؟

 

توني زير لب نوچي كرد و از روي ميز پايين اومد. بعد دستش رو سمت موتور جت اش دراز كرد و مشغول وارسي اش شد.

 

پيتر با اخمي كه تركيب از گيجي و كلافگي بود به توني خيره شد تا جوابش رو بده اما اون مرد همچين كاري نكرد.

 

پيتر ابروهاش رو بالا انداخت: حالا ميخواي ناديده ام بگيري؟

 

توني سرش رو با آرامش تكوني داد: هيچوقت اين كار رو نميكنم بچه.

 

-پس جوابم رو بده!

 

توني سرش رو بالا گرفت و به پسر خونده اش نگاه كرد: دادم... شايد بيشتر از هزار بار... 

دوباره به موتور توي دست هاش نگاه كرد.

-اما الان قرار نبود درباره اين حرف بزنيم مگه نه؟

 

اخم پيتر كمرنگ تر شد: ولي توني...

 

توني سريع بهش نگاه كرد: ميخواي توي ساختن اين موتور كمكم كني؟ آره يا نه؟

 

پيتر نفسش رو محكم بيرون داد: نه.

 

توني دوباره به پايين نگاه كرد: فرايدي، "I don't care" رو پخش كن و صداش رو تا آخر بالا ببر.

 

چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه صداي بلند موسيقي راك تمام كارگاه توني رو پر كرد. و پيتر احساس كرد كه اون آهنگ توي يه لحظه تمام مغزش رو پر كرده و الانه كه پرده هاي گوشش پاره بشن. ظاهراً اونقدري كه فكرشو ميكرد نتونسته بود قدرت شنوايي اش رو كنترل كنه.

 

"Say my name and his in the same breath"

"I dare you to say they taste the same"

 

پيتر چشم ها و فَك اش رو روي هم فشرد و كف دست هاش رو روي هر دو گوشش قرار داد. انگار صداي چوب درام، هر دفعه روي مغزش كوبيده ميشد و خواننده دقيقا توي گوشش داد ميزد. مثل اين بود كه سه تا اسپيكر بزرگ به گوشش وصل باشن. چيزي نبود كه قبلا تجربه اش كرده باشه و بايد اعتراف ميكرد كه افتضاح بود.

 

"Let the leaves fall off in the summer"

"And let December glow in flames"

 

پيتر تصميم گرفت داد بزنه: فرايدي! آهنگ رو قطع كن!

 

وقتي همه جا ساكت شد، پيتر در حالي كه داشت نفس نفس ميزد، دستش رو به آرومي از روي گوش هاش جدا و چشم هاش رو باز كرد. گوشش هنوز زنگ ميزد اما احساس ميكرد همه چيز به همون سرعتي كه شروع شده بود داره تموم ميشه.

 

-واو... همه چيز مرتبه بچه؟

 

درست مثل ديروز، صداي توني طوري شده بود كه انگار داره داد ميزنه. پس پيتر براي اينكه جلوي اون مرد رو از بيشتر حرف زدن بگيره، سريع سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... آره... فقط زيادي بلند بود؛ همين. 

 

بعد نفس عميقي كشيد و از روي ميز پايين اومد: من ميخوام برم خونه ند، مشكلي نيست؟

 

پيتر ميتونست توي صورت اون مرد هنوز رگه ايي از تعجب، به خاطر اين عكس العمل ناگهاني رو ببينه. اما ميليونر حرفي درباره اش نزد و فقط سرش رو تكون داد: آره... تا وقتي كه دنبال يكي كه هودي سياه پوشيده نيوفتيد مشكلي نيست... بذار يه رازي رو بهت بگم، اونها معمولا مواد فروشن.

 

پيتر به زور خنده ايي كرد و عقب عقب به سمت آسانسور رفت: نه... فقط ميخوايم لگو درست كنيم.

 

گوشش هنوز سوت ميكشيد و گرفته بود. انگار كه از هواپيما بيرون اومده باشه.

 

-خيله خب... خوش بگذره همه چيز خوار.

 

پيتر به سمت آسانسور چرخيد و واردش شد: به تو ام همينطور.

بعد اون پسر دكمه پنت هوس رو لمس كرد و در بسته شد.

 

 بايد هر چه زودتر درباره اتفاقي كه داشت براش مي افتاد با يكي حرف ميزد.

 

***

 

باربارا ليدز، مادر ند وقتي در آپارتمان رو باز كرد و پيتر رو ديد لبخند بزرگي زد: هي پيتر. حالت چطوره عزيزم؟

 

اون زن تيشرت زرد رنگ ساده ايي پوشيده بود و يه شلوار لي چسبون پاش بود. دمپايي هاي خاكي رنگي پاش كرده بود و موهاي بلوندِ رنگ كرده اش روي شونه هاش ريخته بودن. باربارا هميشه لبخند هاي بزرگي ميزد كه باعث ميشد دور چشمش خط بي افته.

 

پيتر لبخندي زد و وقتي باربارا از جلوي در كنار رفت، وارد خونه شد: سلام خانوم ليدز. ممنون.

 

پدرِ بهترين دوستش يعني ديويد ليدز هم روي مبل نشسته بود و داشت تلوزيون تماشا ميكرد. وقتي صداي پيتر رو شنيد، سرش رو به طرف اون پسر چرخوند و لبخند زد: هي پيت... 

بعد كمي بيشتر صورتش رو به سمت پيتر گرفت.

-هي... با آقاي استارك درباره پيشنهادم حرف زدي؟ فكر نكنم بتونه به "تخم مرغ شكن خودكار" نه بگه.

 

آقاي ليدز، درست بر خلاف همسرش، مرد درشت هيكلي بود كه هشت سالي از باربارا بزرگ تر بود. موهاي كنار پيشوني اش سفيد شده بودن و وسط سرش در حال طاس شدن. اون هم يه تيشرت ورزشي پوشيده بود كه به خاطر تنگ بودن، شكمش رو مشخص ميكرد و يه شلوار راحتي هم پاش بود.

 

پيتر دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما باربارا نجاتش داد: ديويد... بس كن. ايده تخم مرغ شكن ات احمقانه است.

 

آقاي ليدز با تعجب اخمي روي صورتش شكل گرفت و وقتي به باربارا نگاه كرد، با دست به پيتر اشاره كرد: چي...؟ ولي پيتر گفت اين ايده خيلي خوبيه.

 

باربارا دستش رو به كتف پيتر گرفت و لبخند زد: مطمئنم اون هم فقط داشته ادب رو رعايت ميكرده.

 

ديويد با تعجب بيشتري به پيتر نگاه كرد: جدي؟!

 

پيتر دهنش رو باز كرد و نفس عميقي كشيد. بعد انگشت اشاره اش رو سمت اتاق دوستش گرفت: فكر كنم... ند داره صدام ميكنه...

بعد دستش رو به هر دو نفر تكون كوچيكي داد.

-فعلا.

 

اون به سمت اتاق ند دور زد. ميدونست بهونه خوبي نياورده ولي بهتر از جواب صادقانه دادن به اون مرد بود.

 

صداي ديويد از پشت سرش اومد: احمقانه است؟ واقعا ايده احمقانه اييه؟

 

باربارا جوابش رو داد: ديويد... شايد الان اينطور باشه اما بيست سالِ ديگه، وقتي مردم تنبل تر شدن اصلا احمقانه به نظر نمياد...

 

پيتر واقعا از اون دو نفر خوشش ميومد. آقا و خانوم ليدز هميشه با پيتر عالي رفتار ميكردن و باهاش مهربون بودن. اون پسر هميشه با اونها احساس ميكرد كه عضوي از خانواده شونه و كنارشون تا حد زيادي راحت بود. شايد يكي از دلايلش هم اين بود كه اون خانواده، تنها كسايي بودن كه پيتر رو به عنوان "پيتر" ميديدن؛ نه پسر توني استارك.

 

باربارا ليدز توي يه دفتر حقوقي كار ميكرد و همسرش ديويد يه كار پاره وقت توي يه رستوران داشت و بعد از ظهر ها هم مسئول ترن هوايي، توي شهر بازي "پلي لند" بود. اما هميشه دوست داشت چيز هاي كاربردي اختراع كنه ولي ايده هايي كه داشت، اونقدر به مذاق همه خوش نمي اومد.

 

ند هم درست مثل پدر و مادرش بود. اون پسر، از دفعه اولي كه پيتر رو توي كلاس اول ديده بود، هيچوقت طوري باهاش رفتار نكرد كه پيتر احساس كنه به خاطر اينكه معروفه و چند باري توي روزنامه يا تلوزيون اون رو ديده باهاش دوست شده. انگار... ند اولين كسي بود كه ميخواست با پيتر حرف بزنه چون درباره توربين بادي كه درست كرده بود كنجكاو بود؛ نه اينكه داخل برج استارك چطوريه و تا حالا لباس آيرون من رو پوشيده يا نه.

 

پيتر دستگيره اتاق ند رو چرخوند و وارد شد: هي ند.

 

ند چهار زانو روي زمين نشسته بود و در حال درست كردن لگوي "مِلِنيوم فالكون"، از اول بود. وقتي صداي پيتر رو شنيد، سرش رو بالا گرفت: اوه... هي...

بعد به لگو جلوش اشاره كرد: من زودتر شروع كردم.

 

پيتر در اتاق رو بست و گوشي و هندزفري اش رو، روي تخت ند انداخت. بعد جلوي دوستش نشست و پاهاش رو به صورت ضربدري روي زمين گذاشت. 

 

ند قطعه توي انگشت هاش رو داخل دستش چرخوند و به پيتر نگاه كرد: بهتري؟

 

پيتر هم از تيكه هاي لگوي روي زمين يكي رو انتخاب كرد و برداشت. بعد به ند نگاه كرد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره...

لب هاش رو روي هم فشرد و به لگوي جلوش نگاه كرد.

-فكر كنم.

 

ند قطعه توي دستش رو داخل سازه جا داد: شايد سرما خوردي.

 

پيتر خنده كوتاهي كرد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: فكر نكنم رفيق.

 

ند هم به پيتر نگاه كرد و شونه اش رو بالا انداخت: خب... در هر صورت از ديروز كه عجيب رفتار ميكردي بهتر به نظر مياي...

بعد اخم ريزي كرد و پرسيد:

-هنوزم ميتوني صداي بقيه رو بشنوي...؟ از دور.

 

پيتر مكث كوتاهي كرد و سعي كرد بتونه جوابي براي سوال ند پيدا كنه. اتاق پذيرايي چطور بود؟ شايد ميتونست صداي پدر و مادر ند رو بشنوه.

 

با همين فكر، طوري كه انگار مغزش به گوش هاش دستور داده باشه، صداي تلوزيون رو شنيد. اون صدا انقدر واضح بود كه انگار تلوزيون فقط چند قدم با پيتر فاصله داشت: "...به اندازه اورجينالش خوشمزه است، شايد حتي بهتر!"

 

پيتر سرش رو كه تا حالا به سمت در گرفته بود، رو به ند كرد: آره... هنوزم ميتونم.

 

ند با تعجب به اون پسر خيره شد: جدي؟!

 

پيتر آهي كشيد و قطعه توي دستش رو روي زمين انداخت: ند... فكر كنم ديروز توي آزكورپ يه اتفاقي افتاد.

 

ند نگاهي به پيتر انداخت و بعد در حالي كه داشت دنبال جاي تيكه لگويي كه توي دستش بود ميگشت گفت: اينكه فلش يه گلوله نخ بهت پرت كرد و تو ترسيدي؟ آره ميدونم رفيق.

 

پيتر سرش رو تكون داد: نه نه نه. يه چيز ديگه... وقتي توي اتاق عنكبوت ها بودم.

 

ند نگاهش رو از لگو گرفت و به پيتر نگاه كرد: چي...؟

بعد با حالت نگراني جا به جا شد.

-تو كه يكي از اون ها رو برنداشتي و با خودت بيرون نياوردي؟

 

پيتر با تعجب از سوال ند اخمي كرد: چي؟ نه! ميدوني كه منم مثل تو از عنكبوت خوشم نمياد.

 

صورت ند كمي حالت راحت تري گرفت: اوه...درسته... خب... پس چي شده؟

 

پيتر دست هاش رو دور زانو هاش پيچيد و سرش رو تكون داد: راستش رو بخواي... خودمم هنوز نميدونم. 

مكث كوتاهي كرد و بعد ادامه داد:

-ديروز بهت گفتم كه وقتي دير تر توي بخش تحقيقاتي بهتون ملحق شدم، اونجا موندم تا از عنكبوت ها عكس بگيرم... و وقتي اين كار رو كردم...

 

پيتر احساس كرد كسي پشت دره و براي همين حرفش رو قطع كرد. چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه صداي تقه كوتاهي اومد: ند... پيتر...؟ براتون شير كاكائو آوردم.

 

در اتاق باز شد و باربارا با يه سيني كه دو تا ماگ بزرگ روش بود وارد شد. اون زن با لبخند كوچيكي به سمت پسر ها قدم برداشت و سيني رو به پيتر كه دستش رو براي گرفتنش دراز كرده بود داد.

 

ند با خجالت اخمي كرد: مامان... ما ديگه هفت ساله نيستيم كه شير كاكائو بخوايم.

 

باربارا اخم گيجي كرد و دست هاش رو دور كمرش حلقه كرد: ولي شما دو تا عاشق شير كاكائو هاي من با مارشملو اييد.

 

پيتر دستش رو دور ماگ اش حلقه كرد و لبخندي به باربارا زد: ممنون خانم ليدز.

 

باربارا هم در جواب لبخندي به پيتر زد و بعد به ند نگاه كرد: چرا به جاي غر زدن، مثل پيتر يه كم متشكر نيستي؟

 

ند با لحن بي حالي جواب داد: ممنون مامان.

 

باربارا به سمت در رفت و ازش خارج شد: خوش بگذره پسرا. 

بعد دستش رو دراز كرد و در رو پشت سرش بست.

 

ند هم ماگ توي سيني رو برداشت و قلوپي ازش نوشيد: خب... بعدش چي شد...؟

 

پيتر دهنش رو باز كرد تا جواب بده ولي ند بهش اجازه نداد: وايسا ببينم... اصلا براي چي ميخواستي از اون عنكبوت ها عكس بگيري؟ فقط براي نشون دادنشون به ام جي؟

 

پيتر نگاه خجالت زده ايي به ند انداخت و بعد لب هاش رو به ليوانش چسبوند و كمي از شير كاكائو اش نوشيد. شونه هاش رو بالا انداخت و صدايي مثل كلمه "نميدونم" در آورد.

 

ند با گيجي اخم كرد: جدي ميگم... تو حتي نميتوني تو يه اتاق كنارشون باشي.

 

پيتر جرعه ديگه ايي از نوشيدني اش رو خورد و بعد ماگ توي دستش رو كمي پايين آورد. با دست، شير كاكائويي كه دور لبش مونده بود رو پاك كرد و جواب داد: فقط ميخواستم... چند تا عكس براي تحقيقم بگيرم...

قلوپ ديگه ايي از ماگ اش نوشيد و به لگو جلوشون نگاه كرد. بعد با صداي آروم تري ادامه داد:

-و... آره... شايد نشون دادنشون به ام جي هدف اصلي ام بود...

 

ند جواب داد : ولي ديروز گفتي كه خيلي خوب پيش نرفت.

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... درسته.

 

-براي چي؟

 

پيتر گردنش رو كمي كج كرد و جواب داد: خب... توي ويدئو يه كم احمقانه رفتار كردم و...

بعد وقتي فهميد داره از بحث اصلي دور ميشه، چشم هاش رو روي هم فشرد.

-ند... ما درباره ام جي حرف نميزنيم.

 

وقتي ند سكوت كرد و اجازه داد پيتر بره سراغ حرفي كه ميخواست بزنه، ادامه داد: دكتر كافكا اشتباهي در محفظه شون رو باز گذاشته بود و براي همين تونستم برم داخلش. وقتي اين كار رو كردم، اتفاقي به چند تا تار برخورد كردم و باعث شدم عنكبوت ها نا آروم بشن...

 

صورت ند حالت نگراني به خودش گرفت: اوه نه... بهت حمله كردن؟

 

پيتر سرش رو كج كرد و در حال فكر كردن به زمين خيره شد: خب... يه جورايي؛ من داشتم همه تار هاشون رو خراب ميكردم و جايي نداشتن كه خودشون رو بهش آويزون كنن پس... افتادن رو من. البته فكر كنم...

بعد دوباره به ند نگاه كرد و ادامه داد:

-در هر صورت... حدس ميزنم وقتي داشتم همه شون رو از روي خودم كنار ميزدم، يكيشون رو نديدم و...

 

با اومدن دوباره صداي در، يك بار ديگه، حرف پيتر قطع شد. هر دو پسر سرشون رو به سمت در برگردوندن و ند پرسيد: بله؟!

 

در باز شد و ديويد توي اتاق اومد: هي پسرا...

بعد قبل از اينكه منتظر جوابي بشه، به سمت پيتر رفت و حرفش رو ادامه داد.

-همين الان يه ايده ديگه به ذهنم رسيد... اتويي كه با سرما كار ميكنه!

اون مرد با اميدواري گفت و لبخند منتظري به پيتر زد.

 

پيتر با سردرگمي اخم كرد: يه چي؟!

 

ديويد سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و سعي كرد ايده اش رو توضيح بده: هر اتويي كه تا حالا ديدي با گرما كار ميكنه درسته؟

 

پيتر هم سرش رو تكون داد و منتظر بقيه حرف اون مرد شد.

 

-و اين هميشه مايه دردسر بوده... باعث ميشه لباس يا پوستت بسوزه. ولي با اتويي كه به جاي آب گرم توش آب يخ ريخته ميشه و با سرما لباس ها رو صاف ميكنه اين اتفاق نمي افته.

 

پيتر در حالي كه داشت فكر ميكرد به سمت ديگه ايي نگاه كرد: ولي... گرما راه سريع تري براي از بين بردن چروك هاست.

 

ديويد سرش رو تكون داد: آره... ولي سرما امن تره. تصور كن اتو رو اشتباهي بذاري روي لباس بمونه. اون پارچه هيچوقت نميسوزه و از بين نميره.

 

پيتر دوباره مشغول فكر كردن شد: از لحاظ تئوري درسته... اما براي اين كار به چند برابر انرژي از اتوي عادي نياز داره... درباره اون ميخواي چيكار كني؟

 

ديويد دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما دوباره اون رو بست. اخم ريزي كرد و به زمين نگاه كرد: هاه...!

 

ند دستش رو جلوي مرد تكون داد: بابا؟! ما وسط يه كاري بوديم!

 

اخم آقاي ليدز از هم باز شد و به پسرش نگاه كرد. بعد به پيتر و در آخر هم به لگوي نصفه ايي كه جلوي هر دو پسر بود. بعد تند تند سرش رو تكون داد و عقب عقب رفت: درسته... متاسفم پسرا... به كارِتون برسيد.

 

بعد از در اتاق رفت بيرون و در حالي كه دستگيره رو گرفته بود به پيتر نگاه كرد: رو چيزي كه گفتي فكر ميكنم.

 

پيتر در حالي كه لب هاش رو بهم فشرده بود لبخند زد و سرش رو تكون داد: حتما آقاي ليدز.

 

وقتي پدر ند از اتاق بيرون رفت و در رو بست، پيتر سريع از جاش بلند شد و به سمت در رفت. اون رو قفل كرد و بهش تكيه داد: خب... كجا بوديم؟

اميدوار بود اين بار كسي مزاحمشون نشه تا بتونه بالاخره به ند بگه توي آزكورپ چه اتفاقي براش افتاده.

 

ند بلند شد و روي تختش نشست. بعد ابروهاش رو با مضطربي توي هم پيچيد و به دوستش نگاه كرد: داري نگرانم ميكني پيتر.

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد و به سمت ند قدم برداشت: نه نه نه... اين... يه جورايي خوبه.

 

بعد جلوي ند ايستاد و گفت: وقتي عنكبوت ها افتادن روم، يكيشون... نميدونم از كجا پيداش شد و از مچ پام سر در آورد... 

 

صداي آي مسيج موبايل پيتر بلند شد. اون پسر نگاهي به گوشيش كه كنار ند بود انداخت و وقتي متوجه شد توني داره بهش پيام ميده، ناديده اش گرفت. نفسي كشيد تا دوباره حرف بزنه كه مسيج ديگه ايي از طرف پدر خونده اش اومد.

 

و يكي ديگه.

 

و يكي ديگه.

 

يك پيام ديگه.

 

و ششمين پيام.

 

پيتر با كلافگي نفسش رو بيرون داد و بعد از برداشتن گوشيش، روي تخت نشست. صفحه گوشيش رو باز كرد و وارد صفحه چت خودش و توني شد.

 

توني: به هَپي بگم بياد دنبالت؟

 

توني: و راستي... اين چيه؟

 

اون مرد يه عكس از يه جعبه كراكر فرستاده بود.

 

توني: اينا كراكر هاي منه؟

 

توني: تو از مزه اينا خوشت نمياد، براي همين مطمئنم ميتونم يك ماه ايي داشته باشمشون

 

اون مرد همچنان داشت پيام ميداد.

 

توني: و حدس بزن چي شده؟

 

توني يه عكس ديگه از داخل جعبه كه حالا خالي بود براي پيتر فرستاد.

 

توني: هيچي نيست! هيچي!

 

پيتر چشم هاش رو چرخوند و مشغول تايپ كردن شد.

 

پيتر: وقتي برگشتم دو تا بسته ديگه برات ميگيرم توني!!!

 

توني: فكر ميكني اون موقع ميخوامشون يا الان؟

 

پيتر بدون جواب دادن، صفحه گوشيش رو قفل كرد. ميدونست كه توني به يه بسته كراكر اهميت نميده و دليل اين مسيج ها فقط به خاطر اينه كه حوصله اش توي اون پنت هوس بزرگ سر رفته. 

و اگه هر موقعيتي غير از الان بود، پيتر با حوصله جواب توني رو ميداد اما الان وقت خوبي نبود. 

 

پيتر تصميم گرفت بدون مقدمه چيني، قبل از اينكه دوباره پدر و مادر ند وارد اتاق بشن يا توني بهش زنگ بزنه حرفش رو بگه.

 

-يكي از عنكبوت ها منو نيش زد!

 

ابروهاي ند ناخودآگاه بالا رفت: چي؟

 

و همونطور كه پيتر انتظار داشت، صداي زنگ گوشيش بلند شد. و كي ميتونست به غير از توني استارك معروف پشت خط باشه؟

 

پيتر هوفي كشيد و گوشيش رو جواب داد: چي شده توني؟

 

صداي اون مرد توي گوشش پيچيد: از اونجايي كه ديگه روي مسيج جوابم رو نميدي ميخواستم بهت ياد آوري كنم به جاي دو تا، سه تا كراكر بگيري.

 

پيتر سرش رو تكون داد: سايز خانواده؟

 

توني مكث كوتاهي كرد، انگار كه داره فكر ميكنه. بعد جواب داد: آره... چرا كه نه؟

 

-حتما... بعدا ميبينمت توني، فعلا.

پيتر، قبل از اينكه پدر خونده اش بتونه حرفي بزنه گوشي رو قطع كرد.

 

ند به تلفن پيتر اشاره كرد: به آقاي استارك گفتي؟ 

 

پيتر گوشيش رو روي تخت انداخت و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه! معلومه كه نه! 

 

ند اخم كرد: ولي براي چي؟! فكر نميكني خطرناك باشه؟ اون عنكبوت ها ممكنه سمي باشن پيتر!

 

پيتر سرش رو تكون داد: نه... اونا سمي نبودن، من حالم خوبه.

 

ند توي تخت جا به جا شد و چهار زانو نشست: مطمئني...؟ آخه ديروز خيلي خوب به نظر نميومدي.

 

پيتر جواب داد: آره ولي... فكر كنم اون دليل ديگه ايي داشت.

 

ند صداش رو كمي پايين آورد: چي...؟

 

پيتر آه كوتاهي كشيد و به صفحه سياه گوشيش نگاهي انداخت. بايد به ند ميگفت. اون پسر از دوران دبستان بهترين دوستش بوده و تقريباً هيچ رازي نداشتن كه از هم ندونن. فقط پيتر بود كه ميدونست ند در يكي از دستشويي هاي مدرسه رو شكونده و فقط هم ند بود كه ميدونست پيتر يكي از اسلحه هاي توني رو از كارگاهش برداشته بود و اونقدر روش آزمايش كرد كه خراب شد. البته به علاوه فرايدي. اما اون هم قول داد چيزي به كسي درباره اش نگه.

 

پس يه جورايي براي پيتر، با عقل جور در ميومد كه ند اولين نفري باشه كه بزرگترين اتفاق زندگي اش رو باهاش در ميون بذاره. تنها دليلي كه كمي درباره اش دو دل بود، اين بود كه ند راز نگه دار خوبي نيست. يعني... اون پسر تا حدي تونسته بود راز هاشون رو پيش خودش نگه داره اما وقتي فقط يه نفر چيزي ازشون ميپرسيد، ند از دهنش ميپريد كه چيكار كردن و توي دردسر مي افتادن. اين تقصير خودش هم نبود، اون پسر فقط خيلي وقت ها زيادي هيجان زده ميشد.

 

شايد دليل ديگه ايي كه پيتر ميخواست درباره نيش عنكبوت به ند بگه، تو به كلمه خلاصه ميشد: "عادت". پيتر عادت داشت كه كوچك ترين اتفاقات زندگي اش رو با بهترين دوستش به اشتراك بذاره. همونطور كه ند دوست داشت اين كار رو بكنه. اما اينكه اتفاقي كه براي پيتر افتاد، مثل يه چيز عادي و روزمره شون نبود باعث شد كه پيتر مطمئن نباشه كه ميخواد اين كار رو بكنه.

 

ند به اون پسر نگاه كرد: پيتر؟

 

پيتر هم به دوستش نگاه كرد و نفس عميقي كشيد: خيله خب... ميخوام يه چيزي بهت بگم ولي بايد قول بدي با هيچكس درباره اش حرف نميزني... هيچكس!

اون پسر روي آخرين كلمه تاكيد كرد.

 

ابروهاي ند، با حالت نگراني توي هم گره خورد: درباره چي حرف ميزني پيتر...؟ نكنه قراره بميري؟ اون عنكبوته سمي بود مگه نه؟

 

پيتر دست هاش رو توي هوا تكون داد: نه نه نه... ند بهت قول ميدم كه سمي نبود. فقط...

اون پسر نفسش رو با شدت بيرون داد و بالاخره چيزي كه ميخواست بگه رو به زبون آورد:

-فكر كنم نيش اون عنكبوت باعث شده من... يه سري ابر قدرت پيدا كنم.

 

صورت ند به سرعت حالت تعجب و سردرگمي گرفت: تو... چي شدي؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكوني داد و فقط براي يه لحظه چشم هاش رو بست: ميدونم... ميدونم... ديوونگي به نظر مياد. ولي راست ميگم ند... تَوَهُم نزدم.

 

ند اخم كوچيكي كرد: اين هم مثل دفعه هاي قبله؟ وقتي فكر ميكردي همه مشكوك ان و آخرش هم معلوم ميشد...

 

پيتر حرف اون پسر رو قطع كرد:  جدي ميگم ند... اينطوري نيست... اصلا... اصلا دقت كردي كه عينك ندارم...؟

 

با اين حرف، ند نگاهي به صورت پيتر انداخت و متوجه شد درست ميگه. 

 

-به خاطر نيش عنكبوته است...! باعث شده بتونم واضح ببينم.

 

اخم ند بيشتر شد و سرش رو تكون داد: نميدونم پيتر...

اون پسر هنوز هم كاملا قانع نشده بود.

 

پيتر از جاش بلند شد و سعي كرد جور ديگه ايي حرفش رو به ند ثابت كنه: آم... من ميتونم صداهاي بيرون رو بشنوم... پدر و مادرت... ماشين ها و كسايي كه توي خيابون دارن حرف ميزنن.

 

ند لب هاش رو روي هم فشرد و با چشم هاي تنگ به پيتر خيره شد: تو كه... مشروب نخوردي؟

 

پيتر با كلافگي آهي كشيد و به اطراف اتاق نگاه كرد. بعد چشمش به پايه فلزي صندلي ند افتاد و به سمتش رفت. روي زانو هاش خم شد و به پايه اشاره كرد: اينو ميبيني...؟ فكر كنم... بتونم با دستم خم يا لهش كنم.

 

ند كمي نگران به نظر مي اومد اما انگار در عين حال مشتاق بود تا ببينه پيتر واقعا ميتونه اين كار رو انجام بده يا نه: اينطوري به خودت آسيب ميزني پيتر.

 

پيتر بدون توجه به اون پسر، دستش رو به سمت صندلي برد و انگشت هاش رو دور پايه اش قفل كرد. حالا كه ميخواست به اراده خودش اين كار رو بكنه كمي گيج شده بود. دفعه پيش، به صورت ناخودآگاه ميز توني رو خم كرده بود. نميخواست اين كار رو بكنه اما انگار، يه جورايي قدرتش از دستش در رفت. ولي الان فرق ميكرد. الان پيتر خودش ميخواست كه اين كار رو بكنه و نميدونست بايد دقيقا چيكار كنه. شايد هم فقط بايد قدرت كمي به پايه وارد ميكرد.

 

پس نفس عميقي كشيد و دستش رو به پايه فشرد و سعي كرد اون رو توي مشتش له كنه. و قبل از اينكه بدونه، فلز زير دستش شروع به جمع شدن كرد. 

 

پيتر با هيجان و شوق، خنده ايي از بين لب هاش بيرون داد و به ند نگاه كرد. بعد انگشت هاش رو از روي پايه برداشت تا دوستش هم شاهد كاري كه كرده باشه. حالا روي پايه صندلي اون پسر جاي انگشت هاي پيتر افتاده بود.

 

ند با چشم هاي گرد به صندلي اش نگاه كرد: واو...!

بعد، بدون اينكه بتونه تعجب توي صدا و صورتش رو از بين ببره، به پيتر: تو... تو ابر قدرت داري!

 

پيتر با لبخند، روي زانو هاش صاف شد و سرش رو تكون داد: بهت كه گفتم...

 

صداي ند كمي بالا رفت و روي پاهاش پريد: خداي من... خداي من پيتر تو يه ابر قهرماني!

 

پيتر اخم ريزي كرد و به سمت ند رفت تا آرومش كنه: چي؟! نه... ند من يه ابر قهرمان نيستم... و لطفا ساكت!

 

ند با ذوق خنديد و دست هاش رو توي هوا تكون داد: اين... اين خيلي باحاله! بايد به همه بگيم!

 

چشم هاي پيتر از نگراني گرد شد و تند تند سرش رو تكون داد: نه! ما به كسي چيزي نميگيم ند... بهت گفتم كه قرار نيست به كسي بگيم!

 

ند كمي نا اميد شد: به هيچكس؟حتي به آقاي استارك؟

 

-مخصوصا توني!

 

ند ناله كوتاهي كرد و كمي از حالت هيجان زده در اومد: اما براي چي...؟

 

پيتر دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما به جاش، فقط نفس كوتاهي بيرون داد و دست هاش رو به دو طرف باز كرد.

 

سرش رو تكون داد و جواب داد: چون... من هنوز خودمم نميدونم چه اتفاقي داره مي افته و گفتنش به توني... فقط باعث ميشه... همه چيز بهم ريخته تر بشه.

 

-چرا؟!

 

پيتر به سمت صندلي ند رفت و با دست هاش بهش تكيه داد: تو كه ميشناسي اش... اون فقط بعضي وقت ها... زيادي يه چيزي رو بزرگ ميكنه.

 

صورت ند، دوباره حالت هيجاني گرفت: ولي اين بزرگه!

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: ميدونم! و براي همينه كه توني نبايد چيزي بفهمه... حدااقل... تا وقتي كه خودم بفهمم بايد چيكار كنم...

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:

-و تو...! تو هم حق نداري به كسي چيزي بگي باشه...؟ 

 

ند دهنش رو باز كرد تا اعتراض كنه اما ميدونست كه پيتر درست ميگه. پس فقط سرش رو تكون داد و باشه كوچيكي گفت.

 

بعد، طوري كه چيزي به ذهنش اومده باشه پرسيد: ديگه چه كارايي ميتوني انجام بدي؟

 

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد: مطمئن نيستم... 

 

ند با اشتياق پرسيد: ميتوني از دهنت تار بيرون بدي؟ 

 

پيتر با حالت انزجار قيافه اش رو توي هم كرد: چي؟! نه. اين خيلي چندشه ند!

 

-خب... نكنه از پشتت بيرون...

 

صداي باربارا، از بيرون باعث شد حرف ند قطع بشه: پسرا...؟ ناهار!

 

پيتر به سمت در رفت و قفلش رو باز كرد: چطوره بعد از غذا درباره اش حرف بزنيم؟

 

ند، بدون توجه به پيتر در حالي كه داشت از اتاق بيرون ميرفت جواب داد: يعني... اين ديوونگيه... اين محشره پسر...!

 

پيتر هم دنبال ند از اتاق بيرون رفت و نفسش رو با كلافگي بيرون داد. اما ناخودآگاه لبخندي روي لبش اومد و با خودش فكر كرد: "آره... اين واقعا محشره"

 

***

 

پيتر و ند، بعد از يه روز طولاني بالاخره تونستن از خونه بيرون بيان و برن سراغ يه ساختمون خرابه، نزديك آپارتمان ند تا بتونن راحت تر درباره اتفاقي كه براي پيتر افتاده حرف بزنن. 

 

آفتاب كم كم داشت غروب ميكرد و آسمون به رنگ آبي يكدستي در اومده بود. و نسيم سرد اكتبر باعث ميشد هر دو پسر كمي بيشتر توي سوييشرت هاشون فرو برن. 

 

اونها وارد ساختمون شدن و بعد از رد شدن از چند تا سنگ بتني بزرگ، تونستن به وسط طبقه همكف برسن. اونجا رو، چراغ زرد رنگي كه از سقف آويزون شده بود، روشن كرده بود و باعث ميشد اطرافشون كمي واضح تر باشه.

 

روي يكي از ديوار هاي اون طبقه بزرگ، چند تا گرافيتي وجود داشت و انگار نقاشي هاي جديد، روي قديمي ها رو گرفته بودن. رد بعضي از رنگ ها، تا روي زمين كشيده شده بود و تركيب نه چندان زيبا و چركي رو تشكيل داده بود. يكي از پنجره هاي اونجا بدون اسكلت و نيمه خراب بود و نماي كوچه رو به نمايش ميذاشت. كمي اونطرف تر، چند تا وسايل بنايي به صورت نامرتبي روي زمين ريخته شده بود و ظاهرا كسايي كه اونجا گذاشته بودنشون اهميت خاصي به اينكه مرتب باشن نميدادن.

 

چيز زيادي به غير از خاك و سنگ هاي ريخته شده، توي اون طبقه وجود نداشت و بهترين مكان براي اين بود كه ند و پيتر بتونن قدرت هاي پيتر رو امتحان كنن و متوجه بشن اون پسر توانايي انجام چه كار هايي رو داره. پس به پيشنهاد ند اينجا اومدن تا توجه كسي رو به خودشون و اتفاقات عجيبي كه ممكنه بي افته جلب نكنن.

 

پيتر دست هاش رو توي جيب سوييشرت اش فرو كرد و به اطراف نگاهي انداخت: خب... برنامه چيه؟

 

ند شونه اش رو بالا انداخت و در حالي كه به آرومي قدم ميزد به دورش نگاه كرد: نميدونم... ميتوني مثل هالك با ضربه مشتت اون سنگ بتني رو نصف كني؟

 

پيتر سريع اخم كرد: چي...؟ معلومه كه نه...!

بعد مكثي كرد و به سنگي كه مد نظر ند بود نگاه كرد.

-يعني... فكر نكنم.

 

ند با هيجان به سنگ اشاره كرد: پس امتحانش كن!

 

پيتر همچنان اخم داشت: نه... نميخوام دستمو بشكنم  مرد!

 

ند با لحن ناراحتي گفت: اما اگه امتحانش نكني هيچوقت نميتوني بفهمي.

 

-همين چند ساعت پيش نگران بودي كه با دست زدن به پايه صندلي ات به خودم آسيب بزنم.

 

ند سرش رو تكون داد: درسته... ولي اون موقع مطمئن بودم ديوونه شدي.

 

پيتر نفسش رو با صدا و به آرومي از دهنش بيرون داد و به اطراف نگاه كرد. بعد با دستش به ديوار جلوشون اشاره كرد و گفت: چطوره به اون مشت بزنم؟

 

ند هم به ديوار نگاه كرد و سرش رو تكون داد: خوبه.

 

پيتر دست ديگه اش رو هم از جيب سوييشرت اش بيرون آورد و به سمت ديوار رفت.

 

دوباره، نفسي با قدرت از بيني اش بيرون داد و چند بار به آرومي روي پاهاش پرش هاي كوچيكي انجام داد. دست هاش رو مثل بوكسور ها مشت كرد و كنار بدنش خم كرد: خيله خب... فقط يه مشت كوچيك...

 

بعد با انگشت دستي به بيني اش كشيد و اخم ريزي كرد. گردنش رو كمي چرخوند و به حريف سر سخت رو به رو اش يعني ديوار ساختمون خيره شد.

 

-چرا وايسادي...؟

 

پيتر سرش رو تكون داد: الان... الان...

 

مرد اين ترسناك بود! پيتر نميخواست استخون هاش بشكنن. اصلا از كجا معلوم كه ميتونست اين كار رو بكنه؟ شايد قدرتش در حدي بود كه فقط ميتونست چند نوع فلز رو خم كنه يا صداي بقيه رو از دور بشنوه. نه اينكه يه بتن چند تُني رو با دستش نصف كنه يا بتونه به ديوار مشت بزنه و انگشت هاش رو نشكنه.

 

اما... همونطور كه ند گفت، اگه امتحان نميكرد هيچوقت نميفهميد، درسته؟ ولي براي شروع، چطور بود همه قدرتش رو استفاده نكنه؟ فقط يه مشت كوتاه و آروم براي اينكه ميديد تو چه وضعيه و تا چه حد ميتونه قدرت ديوار رو تحمل كنه. فقط يه ضربه كوچيك براي آزمايش كردن خودش.

 

-پيتر؟

 

وقتي ند صداش كرد، اون پسر بالاخره تصميم گرفت دست به كار بشه و مشتش رو حواله ديوار جلوش بكنه. دستش رو جلو برد و استخون هاي دستش رو به ديوار كوبيد. 

 

پيتر، همونطور كه بهش فكر كرده بود، از تمام قدرتش استفاده نكرد اما انگار همون قدر كافي بود تا بتونه بفهمه بتن زير دستش خورد شده. اول فكر كرد كه داره شكستن استخون هاي دستش رو احساس ميكنه اما وقتي دردي احساس نكرد و ريختن سنگ هاي دور مشتش رو، روي زمين ديد فهميد كه ديوار خراب شده.

 

با تعجب خودش رو چند قدمي عقب كشيد و به مشتش كه داشت كم كم بازش ميكرد خيره شد: واو...

 

ند هم با قدم هاي آروم كنارش ايستاد و با چشم هاي گرد به فرو رفتگي توي ديوار نگاه كرد: رفيق... تو الان ديوار رو سوراخ كردي!

 

پيتر به آرومي سرش رو تكون داد و هنوز هم نميتونست صورت متعجب اش رو به حالت عادي برگردونه: فكر كنم اين كارو كردم...!

 

ند به سمت پيتر برگشت و با صداي پر هيجاني گفت: محكم تر بزن! ميتوني سوراخش كني؟

 

پيتر هم به ند نگاه كرد و خنده ايي كوتاه از دهنش بيرون داد: ن... نميدونم...

 

-امتحان كن رفيق!

 

پيتر دوباره به ديوار نزديك شد و دستش رو مشت كرد. مثل قبل، كمي خودش رو آماده كرد و بعد قدرت بيشتري رو به كار گرفت. اون كمي مضطرب بود و هنوز مطمئن نبود كه بتونه يه ديوار رو كاملا سوراخ كنه اما از اونجايي كه اعتماد به نفس اش كمي بالا رفته بود، اين بار جرئت بيشتري به خرج داد.

 

اون پسر بيشترين تواني رو كه ميتونست به كار گذاشت و در حالي كه با استرس چشم ها و لب هاش رو، روي هم فشرده بود به ديوار ضربه زد.

 

صداي خورد شدن سنگ ها و ريختنشون روي زمين، باعث شد يكي از چشم هاش رو باز كنه.

 

ند با چشم هاي گرد تر از قبل، به دست پيتر كه تا مچ توي ديوار فرو رفته بود خيره شد: رفيق...

 

اين براي هر دو تاشون غير قابل باور بود. انگار كه ديوار جلوشون يه تيكه كيكه يا از مقوا درست شده. پيتر بدون اينكه قطره ايي عرق بريزه، تونسته بود اون سازه سنگين و محكم رو سوراخ كنه.

 

پيتر دستش رو از ديوار بيرون آورد و اين باعث شد سنگ ريزه هاي بيشتري بيرون بريزن. به دستش نگاهي انداخت و با احتياط لمسش كرد تا مطمئن بشه استخوني نشكسته. اين طور نبود.

 

پيتر با ناباوري خنديد و مشت اش رو به ند نشون داد: ببين... حتي يه خراش هم نيوفتاده!

 

ند هم كه به اندازه پيتر شوكه بود، به دست دوستش نگاه كرد و تك خنده ايي از دهنش بيرون داد و با صداي آروم، اما هيجان زده ايي گفت: اين... رسما... خفن ترين... چيزي بود كه ديدم!

 

پيتر هم خنديد و سرش رو تند تند به علامت مثبت تكون داد.

 

ند به اطراف نگاهي انداخت و دوباره به سنگ بزرگي كه اونجا افتاده بود اشاره كرد: اون رو امتحان كن!

 

پيتر با دو دلي به سنگ نگاهي انداخت و چشم هاش رو تنگ كرد: مطمئن نيستم ند... اين يكي زيادي محكم به نظر مياد... اين ساختمون قديميه و ديوار ها مثل قبل سخت نيستن. شايد براي همين تونستم خرابش كنم.

 

ند زير لب نوچي كرد و با نااميدي سرش رو تكون داد: آره... فكر كنم.

 

فكري به ذهن پيتر اومد و به سمت سنگ رفت: چطوره... ببينم ميتونم بلندش كنم يا نه؟

 

اشتياق دوباره به صورت ند برگشت: آره! آره اينو امتحان كن!

 

پيتر به سنگ نزديك شد و توي يك قدمي اش ايستاد. بعد زانو هاش رو كمي خم كرد و هر دو دستش رو زير لبه سنگ انداخت.

 

-وايسا وايسا... اگه بتوني اين كار رو انجام بدي، بايد يه جا ثبت اش كني.

 

پيتر سرش رو به طرف ند برگردوند تا ازش بپرسه منظورش چيه. اما وقتي ديد اون پسر دستش رو توي جيب اش كرده و داره موبايل اش رو بيرون مياره، چيزي نگفت. اون هم يه جورايي دوست داشت اگه اتفاقي مي افتاد و واقعا ميتونست اون سنگ رو بلند كنه، فيلمش رو داشته باشه.

 

پس منتظر شد تا وقتي كه ند، گوشي رو جلوي صورتش گرفت. 

 

پيتر سرش رو تكوني داد: آماده ايي؟

 

ند انگشت شست اش رو بالا گرفت و اون هم سرش رو به علامت مثبت تكون داد: آماده ام.

 

پيتر دوباره به سنگ نگاه كرد و نفسش رو با قدرت از بيني اش بيرون داد و زير لب گفت: خيله خب... برو كه رفتيم...

 

بعد، با تمام قدرت سعي كرد سنگ رو تكون بده. چند لحظه اول، اتفاقي نيوفتاد و پيتر به سرعت احساس كرد كه مثل يه احمق شده. اما فهميد كه سنگ داره زير دست هاش تكون ميخوره و قبل از اينكه بفهمه چي شده، قسمت زيادي از سنگِ بتني با قدرت، بالا رفت و فقط قسمت كوچيكي اش روي زمين مونده بود. بعد، وقتي پيتر رها اش كرد، چند متر اونطرف تر با صداي بلندي فرود اومد.

 

اين حركت، باعث دو تا اتفاق شد: سنگ به دو تيكه مساوي تقسيم شد و پيتر به عقب پرت شد و روي پشتش افتاد.

 

پيتر با چشم هاي گرد و دهن باز، به سنگي كه جلوش بود خيره شد. صدايي نا واضح از روي تعجب، از گلوش بيرون داد و هر دو دستش رو با فاصله كمي از سرش بالا گرفت.

 

پيتر با صداي نازك اما بلند گفت: ديدي چيكار كردم؟!

اون هنوز هم نميتونست چشمش رو از كاري كه كرده بگيره.

 

ند در حالي كه هنوز داشت فيلم ميگرفت، به سمت پيتر دويد: اين توي يوتيوب ميتركونه!

 

روي صورت پيتر بلافاصله اخمي شكل گرفت و به دوربين نگاه كرد: چي؟! ند... ظهر درباره اش حرف زديم...

 

ند سرش رو تكون داد و وقتي فيلمبرداري رو قطع كرد، گوشي رو پايين گرفت: درسته... متاسفم.

 

بعد دستش رو به سمت پيتر دراز كرد تا بهش كمك كنه بلند بشه.

 

پيتر با كمك اون پسر از جاش بلند شد و تا جايي كه ميتونست ببينه، خاك لباس هاش رو با دست تكوند.

 

هر دو پسر دوباره به بتن روي زمين نگاه كردن و ند با حالت متاثري گفت: پيتر... تو اگه ميتوني چيز به اين سنگيني رو روي هوا پرت كني... قطعا ميتوني با ضربه مشت ات نصفش كني.

 

پيتر هم لبخند بزرگي زد و سرش رو تكون داد: فكر كنم بتونم مرد...

 

ند به سمت دوستش برگشت: خب... بيا ببينيم ديگه چيكار ميتوني بكني...؟ هنوز امتحان نكردي كه ميتوني از خودت تار بيرون بدي يا نه.

 

پيتر هم به اون پسر نگاه كرد: ند... من فقط از يه عنكبوت نيش خوردم، بهش تبديل نشدم!

 

-عنكبوت ها نميتونن يه سنگ ده برابر وزن خودشون رو بلند كنن ولي تو تونستي!

ند به سنگ اشاره كرد.

 

پيتر آهي كشيد و اون هم به سمتي كه ند نشون ميداد نگاه كرد: خب... اين درسته...

 

ند لبخند زد: پس انجامش بده... شايد بتوني از دهنت تار بيرون بدي و بتوني باهاش تاب بخوري!

 

پيتر كمي اخم كرد و تونست تصوير خودش رو در حال تاب خوردن از تاري كه از دهنش بيرون اومده تصور كنه. اصلا جالب نبود! با اين فكر كه ممكن بود اين اتفاق بي افته، دوباره از چيزي كه سرش اومده بود ترسيد و براي لحظه ايي دلش ميخواست برگرده به گذشته و با گروه دوست هاش از اتاق عنكبوت ها بيرون بره.

 

پيتر چنگي توي موهاش زد: پس... فقط... تف كنم؟

 

ند سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و چيزي نگفت.

 

قيافه پيتر از قبل هم مضطرب تر شد اما قبول كرد: باشه... 

 

بعد آب دهنش رو جمع كرد و از بيني نفس عميقي كشيد. نميتونست درد داشته باشه مگه نه...؟ اين قدرت حالا انگار جزوي از خودش بود، پس تار بيرون اومدن از دهنش يه جورايي عادي ميشد. شايد حتي بدون درد؟! 

 

پيتر سعي كرد با اين افكار خودش رو آروم كنه اما تاثير چنداني نداشت. پس تصميم گرفت فقط انجامش بده و بيشتر از اين بهش فكر نكنه.

 

اون پسر آب دهنش رو به بيرون پرت كرد اما تنها اتفاقي كه افتاد، اين بود كه مايع روي زمين افتاد.

 

قيافه نگران پيتر سريع حالت راحت تري به خودش گرفت و سرش رو عقب برد و به هوا نگاه كرد: آه... ند! باورم نميشه داشتم قبول ميكردم كه از خودم تار ميدم بيرون!

 

ند شونه اش رو بالا انداخت: ارزش امتحان كردن رو داشت...

صبر كرد و بعد از چند ثانيه ادامه داد:

-پس... اين، تئوري اينكه ميتوني روي ديوار راه بري هم رد ميكنه.

 

پيتر لب هاش رو بهم فشرد و سرش رو تكون داد: حدس ميزنم...

 

سنگ كوچيكي كه جلوي پاش بود رو با كفشش پرت كرد طرف ديگه ايي و دست هاش رو توي جيب شلوارش فرو كرد.

 

بعد، ياد ديروز افتاد. وقتي كه توي اتاق ند بودن و داشتن لگو شون رو درست ميكردن. ديشب يكي از تيكه هاي سازه شون به دستش چسبيد و هيچكدوم از دو پسر نميتونستن جداش كنن. ممكن بود دليلش هر چيزي غير از نيش اون عنكبوت باشه اما حدااقل قانع كننده ترينش همين بود. شايد پيتر نميتونست از خودش تار بيرون بده اما امكانش بود كه بتونه به ديوار بچسبه... يا روش راه بره.

 

پس با لبخند نگاهي به ند انداخت و بعد به سمت يكي از ديوار هاي ساختمون كه چند متري باهاش فاصله داشت رفت.

 

ند هم دنبالش رفت: به چي فكر ميكني؟

 

پيتر جلوي ديوار ايستاد و از بالا تا پايين بهش نگاهي انداخت: فقط... ميخوام تئوري كه گفتي رو امتحان كنم.

 

بعد كف دست هاش رو، تماماً روي ديوار گذاشت و اميدوار بود همونطوري بهش چسبيده بمونن. بعد از چند ثانيه، سعي كرد دستش رو از ديوار جدا كنه و با كمال تعجب ديد كه ميتونه. كف دستش و بند هاي انگشت هاش به آرومي و بدون هيچ دردسري از ديوار جدا شدن.

 

پيتر با نااميدي آهي كشيد و رو به ند نگاه كرد: نه... فكر كنم اين هم...

اما وقتي احساس كرد نوك همه انگشت هاش از ديوار جدا نميشن، مكثي كرد و به سمت دست هاش برگشت. تمام قسمت دستش از ديوار جدا شده بودن به جز سر انگشت هاش. اونها كاملا به ديوار متصل بودن.

 

هر دو پسر با حيرت زمزمه كردن: امكان نداره...!

 

ند به شونه پيتر زد: ميتوني از ديوار بالا بري؟

 

پيتر جواب داد: نميدونم... منظورم اينه كه... شايد كفش هام جلوي راه رفتنم رو بگيرن.

 

ند جوابي نداد و منتظر شد تا ببينه پيتر چيكار ميكنه. در واقع، خود پيتر هم نميدونست قدم بعدي اش چيه اما واقعا ميخواست كه از ديوار بالا بره.

 

پس دست هاش رو از ديوار جدا كرد و هر دو رو به ترتيب دوباره بهش چسبوند. اين حس عجيب بود. پيتر هيچ تمريني براي اينكه ياد بگيره چطوري بايد از اين چسبندگي استفاده كنه نداشت اما در هر حال، داشت بدون فكر كردن و به حالتي كاملا غريزي انجامش ميداد. انگار كه اصلا با تمام اين قدرت ها به دنيا اومده باشه.

 

اون پسر تا جايي كه ميشد دست هاش رو بالا برد و بعد از اون، براي اينكه بتونه از ديوار بالا بره بايد از پاهاش كمك ميگرفت. پس كفش هاش رو به ديوار زد اما اونها نچسبيدن. نفسش رو از بيني بيرون داد و كفشش رو با كمك پاي ديگه اش در آورد. بعد هم لنگه ديگه رو در آورد. البته اون هنوز جوراب داشت اما اميدوار بود قدرت چسبندگي اش به قدري قوي باشه كه بتونه از اون پارچه نازك رد بشه.

 

و همينطور هم شد. پيتر تونست پاهاش رو به ديوار بچسبونه و چند قدمي بالا بره. بدنش و صورتش، فقط چند سانت با ديوار فاصله داشتن و اون پسر به ترتيب، پاها و دست هاي موافق اش رو با هم روي ديوار حركت ميداد. و اين كار اونقدر براش راحت بود كه حتي احساس نميكرد اولين بارشه.

 

با ابروهاي بالا رفته از هيجان، گردنش رو خم كرد و به جايي كه ند ايستاده بود نگاه كرد: اين محشره!

 

روي صورت ذوق زده ند هم از مال دوستش كمي نداشت، لبخند بزرگي شكل گرفت و به تاييد از دوستش سرش رو تكون داد.

 

پيتر همچنان كه لبخند داشت، دوباره به ديوار نگاه كرد و به بالا رفتن ادامه داد تا به سقف رسيد.

 

صداي ند اومد: شايد بتوني روي سقف هم راه بري!

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكوني داد. بعد اخم ريزي كرد و در حالي كه لبش رو گاز گرفته بود، سعي كرد تمركز كنه. حالا راه تقريباً درازي تا پايين داشت و اگه مي افتاد، بدنش خيلي خوشحال نميشد.

 

اما اون تونسته بود تا اينجا قوانين فيزيك رو زير پا بذاره، چي باعث ميشد نتونه بقيه راه رو هم ادامه بده؟

 

با اين فكر، دستش رو روي سقف چسبوند. بدنش رو كمي تكون داد. دست ديگه اش رو هم روي سطح بتني جا خوش كرد. و بعد از چند قدم، اون حالا كاملا روي سقف بود. برعكس! اون پسر گردنش رو خم كرد و به ند كه حالا اون رو هم برعكس ميديد لبخند بزرگي زد. اون پسر گوشي اش رو بالا گرفته بود و داشت از پيتر عكس ميگرفت.

 

پيتر سعي كرد تا جايي كه سقف و ارتفاع بلندش بهش اجازه ميدن، براي دوربين ژست بگيره. اما تنها كاري كه ميتونست بكنه لبخند زدن بود و اميدوار بود با فاصله ايي كه ند ازش داره توي دوربين معلوم بشه.

 

ند در حالي كه هنوز داشت عكس ميگرفت گفت: تو رسما ميتوني يه ابر قهرمان بشي رفيق!

 

پيتر خنديد و احساس كرد گردنش كمي خسته شده پس اون رو صاف كرد: اوه بيخيال... فقط يه روزه كه اون عنكبوت نيشم زده و تو داري ميگي قراره ابر قهرمان بشم؟

 

البته پيتر فقط داشت تظاهر ميكرد كه به اين حرف ند فكر نكرده. در واقع توي چند ساعت گذشته، تمام چيزي كه داشت بهش فكر ميكرد همين بود. اون دقيقا مثل خيلي از اعضاي اونجرز به يه سري ابر قدرت دست پيدا كرده بود و ميتونست ازشون استفاده كنه. نه براي خودش، بلكه براي كمك به ديگران... براي كمك به كسايي كه نميتونن از خودشون دفاع كنن و آسيب پذيرن. پيتر به لطف يه نيش كوچيك ديگه اينطوري نبود اما هنوز هم كسايي بودن كه به اندازه اون پسر خوش شانس نبودن.

 

يعني... بزرگترين آرزوي پيتر از وقتي كوچيك بوده همين بود، اين چيزي بود كه اون پسر ميخواست. ولي حالا كه اين قدرت ها رو داشت، به صورت عجيبي ترسيده بود. مثل موقعيت هايي كه براي مدت طولاني چيزي رو توي ذهنت خيال پردازي ميكني، باهاش زندگي ميكني طوري كه بخشي از وجودت ميشه اما وقتي در نهايت بهش ميرسي، نميدوني چيكار كني. چون هميشه مطمئن بودي اتفاق نمي افته ولي حالا تبديل به واقعيت شده. 

 

و اگه پيتر ميخواست كاملا با خودش صادق باشه، با اينكه اون پسر هميشه منتظر همچين موقعيتي بوده، اين واقعيت كاملا غير منتظره بود. اما در عين حال، واقعا خوب بود. پيتر هيچوقت رو توي زندگي اش به ياد نمي آورد كه انقدر هيجان زده شده باشه و براي چيزي در اين حد شوق داشته باشه. پس حتي اگر هم ترسيده بود، از نوع خوبش بود.

 

ند ازش پرسيد: پس نميخواي يه ابر قهرمان بشي؟

 

پيتر سرش رو پايين گرفت و به اون پسر نگاه كرد: چرا... فكر كنم بيشتر از هر چيز ديگه ايي ميخوام.

 

ند دوباره مشغول عكس گرفتن شد: عاليه!

 

پيتر يه دستش رو از ديوار جدا كرد و هر دو انگشت اش رو بهم چسبوند و به سمت پيشوني اش برد تا به حالت سلام كردن در بياد. اما تعادل و تمركز اش رو از دست داد و دست و پاهاش از سقف ول شدن.

 

پيتر تا وقتي كه روي زمين افتاد فرياد كوتاهي كشيد و بعد، به خاطر ضربه ايي كه به كمرش خورد، چشم هاش رو روي هم فشرد و ناله كوتاهي، ناخودآگاه از دهنش بيرون اومد.

 

با افتادن پيتر روي زمين، كمي خاك بلند شد و توي حلق اون پسر رفت. پيتر دستش رو بالا آورد و در حالي كه داشت سرفه ميكرد، اون رو تكون داد تا گرد و خاك از جلوي صورتش كنار بره.

 

ند با نگراني به پيتر نزديك شد و كمي سمتش خم شد: خداي من... تو حالت خوبه؟

 

پيتر كه هنوز صورتش از درد توي هم جمع شده بود، سرش رو تكون داد: خوبم... خوبم... فقط فكر كنم به تمرين بيشتري نياز دارم.

 

بعد دست ند رو كه به سمتش دراز شده بود، براي دومين بار توي اون شب گرفت و بلند شد. روي پاهاش ايستاد كمرش رو به سمت بيرون خم كرد و دوباره ناله ايي كوتاه كرد. اما درد، به همون سرعتي كه اومده بود داشت از بين ميرفت.

 

پيتر به ند نگاه كرد: فكر كنم براي امروز بسه.

 

ند سرش رو تكون داد و با دوستش موافقت كرد: باشه... بهتره برگرديم خونه.

 

پيتر در حالي كه داشت موهاش رو با دست تكون ميداد، به سمت كفش هاش رفت و بعد از برداشتنشون از روي زمين، اونها رو پوشيد.

 

-بايد يه اسم خفن براي خودت داشته باشي.

 

پيتر در حالي كه داشت پشت كفشش رو جا مينداخت، به ند نگاه كرد: مشكل "پيتر پاركر" چيه؟

 

ند خنده كوتاهي به شوخي پيتر كرد و بعد گفت: مثلا... "عنكبوت محشر".

 

پيتر روي زانو هاش صاف شد و هر دو پسر به سمت خروجي ساختمون رفتن. پيتر سرش رو كج كرد و مشغول فكر كردن شد: هم... ولي... من كه عنكبوت نيستم... من آدمم.

 

ند سرش رو تكون داد و به سمت ديگه ايي نگاه كرد: درسته...

بعد دوباره گردنش رو به سمت پيتر چرخوند: آدم عنكبوتي؟

 

پيتر اخم كرد: نميدونم... يه كم عجيب به نظر مياد.

 

-خب... اين چطوره... پسر راديو اكتيوي...؟

 

پيتر لبخندي زد و سرش رو تكون داد: ميتونيم بيشتر درباره اش فكر كنيم... راستش... اسم الان خيلي مهم نيست.

 

ند تند تند سرش رو تكون داد: درسته! بايد درباره لباست فكر كنيم... و اينكه كجا قراره...

 

همون موقع صداي سه نفر از ته كوچه اومد. پيتر و ند هر دو دور زدن تا ببين كي اونجاست.

 

كوچه خيلي روشن نبود و فاصله دور اونها از سه تا آدم اجازه نميداد همه چيز رو كاملا واضح ببينن اما تا اونجايي ميشد تشخيص بدن، دو نفر از اونها، داشتن نفر سوم رو اذيت يا تهديد ميكردن.

 

"زود باش... گفتم زود باش رفيق!"

 

نفر سوم، در حالي كه داشت ميلرزيد تند تند سرش رو تكون داد: لطفا... ببين... هيچي توي كيفم نيست!

 

"پس گوشيتو بده! عجله كن من تمام شب رو وقت ندارم!"

 

ند و پيتر چند قدمي به اون سه مرد نزديك شدن و پشت يه سطل آشغال رفتن تا ديده نشن.

 

ند به پيتر نگاه كرد و با صداي آرومي گفت: اونها دارن ازش دزدي ميكنن...؟

 

پيتر در حالي كه اخم ريزي داشت و هنوز به منظره جلوش خيره بود، سرش رو تكوني داد و مثل ند با صداي آروم گفت: اينطوري به نظر مياد...

 

-خداي من... بهتره زنگ بزنم به پليس!

 

ند دستش رو توي جيبش فرو كرد و گوشي اش رو ازش بيرون آورد و قفل اش رو باز كرد.

 

صداي يكي از دزد ها باعث شد پيتر دوباره بهشون نگاه كنه: داري لفتش ميدي! چاقوي توي دستم رو ميبيني يا نه؟! ميدوني كه كاملا واقعيه عوضي!

 

مردي كه داشت تهديد ميشد، تقريبا به گريه افتاده بود و دست هاش به وضوح ميلرزيدن: لطفا... نميتونم... اوه خدا... نميتونم پيداش كنم...

 

پيتر دوباره به ند نگاه كرد و وقتي ديد اون پسر انگشتش رو داره به سمت دكمه سبز رنگ ميبره تا تماس رو با پليس برقرار كنه، نگه اش داشت: وايسا!

 

ند با تعجب به پيتر نگاه كرد: چي؟!

 

-چند دقيقه طول ميكشه تا پليس برسه... تا اون موقع اونها يا رفتن يا يه بلايي سر اون مرد آوردن!

 

ند اخم كرد: پيشنهاد ميدي چيكار كنيم؟ بپريم بيرون و جلوشون رو بگيريم؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و با جديت به ند نگاه كرد: تو نه... ولي من ميتونم!

 

وحشت توي صورت ند اومد: چي؟! پيتر ديوونه شدي؟ اونها دو تا آدم بزرگن كه يه چاقو و احتمالا تفنگ دارن! و تو فقط يه...

 

پيتر حرفش رو قطع كرد: يه نوجوون كه ميتونه با مشتش ديوار رو سوراخ كنه!

 

صداي فرياد عصباني از اون طرف كوچه اومد: بدش بهم!

 

پيتر و ند هر دو به سمت صدا برگشتن.پيتر ميتونست اين كار رو بكنه! ميتونست با هر دو تاشون بجنگه اون اين كار رو بلد بود. اون و توني چند وقت يه بار به اتاق تمرين ميرفتن و با هم كار ميكردن. پيتر ميدونست چطوري بايد از خودش دفاع و از دست ها پاهاش استفاده كنه. 

 

شايد تا حالا اين كار رو توي واقعيت انجام نداده بود اما اين ميتونست فرصتش باشه. ميتونست شروع كارش باشه مگه نه؟ اين جا بود كه قدرت عنكبوتي اش به دردش ميخورد. وگرنه براي چي خوب بود؟ اين كه فقط بتونه از ديوار بالا بره و يه ساختمون خرابه رو بيشتر درب و داغون كنه؟ معلومه كه نه!

 

پيتر از حالت خميده در اومد و بدون توجه به زمزمه هاي ترسيده ند كه ازش ميخواست برگرده پشت سطل توجهي نكرد. 

 

اون پسر قدمي به جلو برداشت و به اين فكر كرد كه چطوري حضور خودش رو اعلام كنه چون هيچكدوم از اون سه نفر هنوز متوجه پيتر نشده بودن.

 

پس با ترديد گلوش رو صاف كرد و بدون اينكه خودش بدونه چرا، هر دو دستش رو به كمرش زد. گردنش رو صاف كرد و سعي كرد ژستي به بدنش بده كه حدااقل مثل يه قهرمان يا يكي كه قلبش هزار بار در ثانيه نميزنه به نظر بياد.

 

دهنش رو باز كرد و سعي كرد صداي كلفتي داشته باشه: هي! 

 

با اين صدا، هر سه نفر به سمت پيتر برگشتن. يكي از مرد ها كه موهاي بلوندي داشت، با اخم بزرگي به پيتر نگاه كرد و بعد به دوستش كه يه كت چرمي تنش بود.

 

دوباره به پيتر نگاه كرد و چاقوي براق توي دستش رو براي خودنمايي چرخوند: چي ميخواي بچه؟

 

پيتر هم اخم كرد: تنهاش بذاريد!

 

مرد بلوند، پوزخندي به دوستش زد و با چاقو اش به پيتر اشاره كرد: شنيدي چي گفت جاني...؟

 

بعد چند قدمي به پيتر نزديك شد: قبل از اينكه با چاقو ام آشنات كنم گورتو گم كن!

 

پيتر زير چشمي نگاهي انداخت و متوجه شد مردي كه مورد حمله اون دو نفر قرار گرفته بود، داره به آرومي به عقب ميره و از كوچه خارج ميشه.  پيتر با خودش فكر كرد حالا اون در امانه و اين خوبه.

 

بعد دوباره به مردي كه جلوش بود نگاه كرد: فكر نكنم بتونم.

 

دوست مرد بلوند صداش زد: هي اِد! از دستمون در رفت!

 

مرد به همكارش نگاهي انداخت و با عصبانيت و نااميدي غري زير لب زد. بعد دوباره به پيتر نگاه كرد و اين بار از قبل هم بيشتر عصباني بود: خيله خب... يه گوشي بهم بدهكاري بچه!

 

پيتر ناگهان احساس ترس كرد. نميدونست چرا و چطور اما يكدفعه فهميد كه راه فراري نداره. ند راست ميگفت. اين دنياي واقعي بود و اون دو نفر تقريباً دو برابر از پيتر بزرگتر بودن. و قطعا عصباني تر. پيتر براي لحظه ايي آرزو كرد كه كاش ميذاشت ند به پليس زنگ بزنه و بذاره همون ها به مسئله رسيدگي كنن.

 

پيتر قدمي به عقب رفت و آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد: آه... ببين... متاسفم رفيق...

 

اون مرد گردنش رو كج كرد و چاقو اش رو بالا تر گرفت: فكر نميكني يه كم براي عذرخواهي دير باشه؟

 

صداي مرد دوم، از پشت سرشون اومد: اوه بيخيال اِد... تو نميخواي به يه بچه چاقو بزني؟

 

اِد لبخند دندون نمايي زد: نه تا وقتي مثل يه پسر خوب گوشي و كيف پولشو بهم بده.

 

پيتر ميخواست اين كار رو بكنه. واقعا ميخواست. اما اون كيف پولي نداشت و گوشي اش رو توي خونه ند جا گذاشته بود. 

 

پس فقط سرش رو تكون داد: من... هيچي ندارم.

 

مرد با عصبانيت اخمي كرد: حالا فقط داري دروغ ميگي.

 

بعد، چاقو اش رو به طرف پيتر برد اما قبل از اينكه بتونه حركت ديگه ايي بكنه، پيتر كاملا ناخودآگاه، با دستش مچ مرد رو گرفت و چرخوند.

 

اونقدر محكم كه صداي شكستن استخون هاي اِد بلند شد و پيتر تونست جا به جا شدنشون رو زير دستش احساس كنه. واقعا چندش آور بود!

 

مرد از روي درد فريادي كشيد و روي پاهاش خم شد. 

 

پيتر با چشم هاي گرد بهش نگاه كرد و سريع مچ اِد رو رها كرد: متاسفم! نميخواستم انقدر محكم بگيرمش! متاسفم!

 

مرد ديگه يا همون جاني، به سمت اون دو نفر دويد تا ببينه چرا دوستش داره از درد به خودش ميپيچه. بعد وقتي مچ خم شده اِد رو ديد، با تعجب به پيتر نگاه كرد: چه غلطي كردي؟

 

صورت پيتر هنوز هم ناراحت بود: خيلي متاسفم!

 

جاني به سمت پيتر حمله ور شد اما قبل از اينكه اون مرد هم بتونه كاري بكنه، پيتر مشت محكمي به صورتش يا اگه ميخواست دقيق تر باشه، به بيني اش وارد كرد.

 

فرياد دردناك جاني هم كوچه رو پر كرد و باعث شد جيغ گربه ايي كه چند متر اونطرف تر، توي آرامش خوابيده بود در بياد.

 

پيتر با چشم هاي گرد هر دو دستش رو از تعجب جلوي دهنش گرفت. 

 

مرد در حالي كه بيني خم شده و خون آلودش رو گرفته بود به پيتر نگاه كرد و ناله ايي سر داد: دماغ لعنتي ام رو شكوندي!

 

پيتر قدمي به عقب رفت و در دفاع از خودش گفت: تو اول بهم حمله كردي!

 

اِد، در حالي كه مچ شكسته اش رو گرفته بود به سمت دوستش رفت: بيا از اين خراب شده بريم!

 

جاني هم در حالي كه داشت سعي ميكرد خون زيادي رو كه روي صورت و دهنش ريخته پاك كنه، با قيافه ايي توي هم رفته، تصميم گرفت به حرف دوستش گوش بده. اون مطمئنا نميخواست دوباره از يه پسر بچه مشت بخوره.

 

هر دو مرد، در حالي كه داشتن تقريباً ميدويدن، به سمت خروجي كوچه رفتن.

 

پيتر با قيافه ايي ناراحت، اما با لبخندي بزرگ دستش رو به حالت خداحافظي براي اون دو نفر تكون داد: بابت و دماغ و مچتون متاسفم!

 

يكي از اون دو نفر داد زد: لعنت بهت!

 

-اين محشر بود!

 

پيتر با صداي ند خنده ايي كرد و به سمت دوستش برگشت: ميدوني... فكر كنم اين دفعه بيستم تو امروزه كه از اين جمله استفاده ميكني.

 

ند تقريباً بالا پريد و با صداي بلندي گفت: براي اينكه محشر بود!

 

پيتر هم خنده هيجان زده ايي كرد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: ديدي چطوري بهش مشت زدم؟ قسم ميخورم حتي از تمام قدرتم هم استفاده نكردم مرد.

 

صورت ند حتي از قبل هم هيجان زده تر شد: امكان نداره!

 

پيتر دوباره خنده ايي كرد: آره...! داره!

 

ند خواست چيزي بگه كه صداي گوشيش اومد. دستش رو بالا گرفت و به صفحه موبايلش نگاه كرد: اوه... مامانمه.

 

قبل از اينكه جواب بده به پيتر نگاه كرد: بهتره قبل از اينكه كَس ديگه ايي اينجا بياد برگرديم خونه.

 

پيتر باشه ايي گفت و در حالي كه داشتن از كوچه بيرون ميرفتن، ند گوشي اش رو جواب داد: هي مامان...

 

پيتر دور زد و نگاهي به ته كوچه كه حالا خالي بود كرد و دوباره به سمتي كه داشت راه ميرفت. 

 

مرد... اون براي اين كار به دنيا اومده بود!

Notes:

حتما حتما كودو بذاريد و كامنت يادتون نره تا ببينم نظرتون درباره پارت جديد چي بود:)
لاو يو❤️

Chapter 5: “chapter five”

Notes:

هي گايز:) حالتون چطوره؟
عيدتون مبارك باشه جينگيليا🥰❤️
اميدوارم امسال سال خوبي داشته باشين😚
خب... اينم از پارت جديد، كودو يادتون نره و اميدوارم دوستش داشته باشين❤️

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

 

"مكس ديلن" با خودش فكر كرد: "مرد... من براي اين كار به دنيا نيومدم!"

 

معلومه كه نيومده بود! اون هيچوقت قرار نبود يه مهندس برق ساده توي يه شركت بزرگ باشه. وقتي هفت سال پيش، بعد از حدود دو هفته صبر كردن فهميد كه بالاخره تونسته توي آزكورپ استخدام بشه، نميدونست از خوشحالي چيكار كنه. اون مرد با خودش فكر كرد درسته كه الان فقط يه كار ساده مثل تعمير وسايل خراب و سر هم كردن چيز هاي معمولي انجام ميدم اما هميشه كه قرار نيست اينطوري بمونه.

 

اما حالا هفت سال گذشته و داره دقيقا همون كار ها رو انجام ميده. رئيسش جرالد، حتي اشاره ايي هم به ترفيع نكرده بود. و خب، هر بار كه مكس ميخواست درباره اش با اون مرد كه هميشه خدا بهش تشر ميزد تا كارش رو درست انجام بده حرف بزنه، يه چيزي جلوش رو ميگرفت. نميدونست چي بود كه باعث ميشد نتونه با جرالد درباره اش حرف بزنه اما هر چي كه بود، حرف هاي مكس رو فقط توي ذهنش نگه ميداشت.

 

البته اون فقط داشت به خودش دروغ ميگفت. مكس كاملا متوجه بود كه چي جلوي راهش وايساده اما نميخواست بهش اعتراف كنه. اون ميترسيد. ميترسيد كه اگه حرفي درباره ارتقاء شغلي بزنه، رئيسش عصباني بشه و بيشتر از هميشه باهاش دعوا كنه. يا حتي بدتر: باعث اخراج شدنش بشه. خدا ميدونست كه چقدر دلش ميخواست يقه اون مرد رو بگيره و تا ميتونه به صورت مشت بزنه. با فرياد بهش بگه كه يه آدم پست و مريضه و بهتره بره به جهنم.

 

اما مكس داشت با كي شوخي ميكرد؟ اون حتي نميتونست وقتي يكي توي مترو شلوغ بهش ميخوره اعتراض كنه. حتي چند باري با اينكه تقصير خودش نبود اما اون بود كه عذرخواهي ميكرد. پس حتي فكر كردن به اينكه بخواد با جرالد رو در رو بشه هم ترسناك  و احمقانه بود. چه برسه به انجام دادنش. 

 

ولي اون مرد، شب ها با اين فانتزي ها به خواب ميرفت. به اين فكر ميكرد كه يه روز بالاخره حقشو از رئيس عوضي اش ميگيره، يا ميتونه بالاخره توي آزكورپ دفتر شخصي خودش رو داشته باشه، اينكه بعد از چند ماه، سوزي، زني كه توي بخش پنج مسئول آزمايشگاه بود، بالاخره ازش خوشش بياد و بتونن با هم قرار بذارن.

 

مكس تا حالا چند باري به استعفا دادن از شغلش فكر كرده بود ولي بعد متوجه ميشد كه نميتونه هيچ جايي بهتر از آزكورپ براي كار پيدا كنه. اون همين الانش هم توي يه آپارتمان چهل متري كثيف كه هر وقت طبقه بالاييش مخلوط كن رو روشن ميكرد برق خونه اش قطع ميشد زندگي ميكرد. وقتي با حقوقي كه از آزكورپ ميگرفت وضع زندگيش اين بود، پس اگه قرار بود از جاي ديگه حقوق بگيره مجبور بود توي خيابون زندگي كنه.

 

آرزوي هميشگي مكس، از وقتي كه يه پسر بچه بود اين بود كه ديده بشه. همه دوستش داشته باشن و دورش پر از آدم هايي باشه كه بهش احترام ميذارن. اما اين اتفاق هيچ وقت، توي هيچ دوره زندگي اش نيوفتاد. اون از وقتي كه توي ايالت مونتانا زندگي ميكرد، به خاطر رنگ پوستش اذيت ميشد و وقتي هم كه با خانواده اش به نيويورك نقل مكان كردن، به خاطر "احمق" بودنش. حدااقل اين چيزي بود كه بچه هاي كلاس بهش ميگفتن و بعد از چند سال مكس هم خودش به اين نتيجه رسيده بود.

 

اون مرد هنوز متوجه نبود اما اين ديده شدن، براش تبديل به عقده و وسواس شديدي شده بود. اين خواسته اونقدر شديد بود كه يه نفر فقط نگاه ساده ايي بهش مي انداخت و رد ميشد، فكر ميكرد اون شخص با نگاهش منظوري داره. كه هيچوقت اينطوري نبود و خودش هم ميدونست. اما مكس نميتونست كاريش بكنه. اون تشنه توجه بود.

 

مكس به خودش توي آيينه نگاهي انداخت و در حالي كه زير لب داشت با خودش حرف ميزد، تگ اسمش رو، روي لباس كارش صاف كرد. اون داشت مثل هميشه يه مكالمه خيالي با مدير شركت آزكورپ انجام ميداد:

 

"مكس ديلن... درسته؟"

 

"ب...بله آقاي آزبورن... واو... شما اينجا چيكار ميكنيد؟ اينجا بخش چهاره!"

 

"فقط داشتم يه سري گزارش هاي سالانه رو به صورت رندوم از كارمند ها ميخوندم تا اينكه گزارش تو به چشمم خورد"

 

"اوه نه... من اخراجم؟"

 

مكس به جاي آزبورن خنده ايي كوتاه كرد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد:

 

"معلومه كه نه آقاي ديلن... يه چيزي كاملا برعكس اخراج شدن."

 

مكس عينك بزرگ روي صورتش رو صاف كرد و با گيجي به اطراف خونه نيمه تاريكش نگاهي انداخت: آه... درباره چي حرف ميزنيد آقاي آزبورن...؟

 

"دارم درباره... يه ترفيع شغلي حرف ميزنم... يه ترفيع شغلي بزرگ براي مكس ديلن. نظرت چيه؟"

 

"اما... اما من... من كه كسي نيستم... براي چي..."

 

"هي هي مكس... ديگه هيچوقت اينو نگو... تو يه كارمند عالي هستي... و قطعا خيلي بهتر از رئيس ات كه بدون هيچ استعدادي از تو بالاتره...! بين خودمون باشه... ميخوام به زودي اخراجش كنم."

 

مكس خنده ايي كرد و با خجالت سرش رو تكون داد: اين... شما لطف بزرگي رو داريد...

 

صداي مكس با روشن و خاموش شدن چراغ هاي آپارتمانش قطع شد و اون مرد رو به واقعيت برگردوند. به اين واقعيت كه اون هنوز هم تو يه آپارتمان قديمي و مزخرف زندگي ميكنه و هر روز صبح بايد بعد از بيست دقيقه پياده روي و يه مسير نيم ساعته با مترو بره تا به آزكورپ برسه.

 

اون مرد نفسش رو با نااميدي بيرون داد اما حتي چند لحظه هم نگذشته بود كه لبخند بزرگي به خودش توي آيينه زد. شايد ميشد گفت تنها خصوصيت خوبي كه داشت، اين بود كه هيچوقت منفي بافي نميكرد و هميشه اميدوار بود. 

 

پس دستش رو به سمت كيف دستي اش كه همون صبح پيچ قفل اش رو سفت كرده بود برد و برش داشت. و خوشحال بود كه امروز وسايل زياد و دست و پا گيري با خودش سر كار نميبره. عجيب بود اما نسبت به اون صبح و روزي كه قرار بود شروع كنه حس جديدي داشت. نميتونست بگه حس خوبيه يا بد فقط... جديد بود.

 

پس بعد از برداشتن كليد هاش در خونه اش رو باز كرد و ازش خارج شد: خيله خب مكس... كسي چه ميدونه، شايد امروز روزي باشه كه تمام زندگيت تغيير ميكنه.

 

اون مرد بعد از قفل كردن در خونه، توي راهرو قدم زد تا به آسانسور طبقه رسيد اما اميدوار نبود كه كار كنه. همونطور كه قبلا هم ميدونست، اون ساختمون واقعا قديمي بود و هر بار يه جاش مشكل پيدا ميكرد. و مكس مطمئن نبود كه صاحبخونه اش دقيقا با پول هايي كه براي اجاره ميگيره چيكار ميكنه كه اشكالات اونجا به سختي و تقريباً هيچوقت برطرف نميشن.

 

مكس دكمه آسانسور رو فشرد و سعي كرد به سر و صداهاي اطرافش كه از آپارتمان هاي اون طبقه ميان توجه زيادي نكنه. البته الان، بعد از چند سال همه اينها تقريبا براش عادي شده بود.

 

زوج ايتاليايي كه هميشه خدا با هم دعوا داشتن و وقت هايي كه صداي فرياد هاي عصباني شون نميومد، صدا هاي نه چندان خوب ديگه ايي ازشون بلند ميشد كه باعث ميشد مكس بخواد دعواهاشون دوباره شروع بشه. يه زوج ديگه هم توي اون طبقه بودن كه دو تا بچه داشتن و يكي از بچه ها شش ماهي بود كه به دنيا اومده بود. و هميشه خدا صداي گريه هاش از ديوار هاي نازك اونجا بيرون ميومد و تمام اهالي رو كلافه ميكرد. اما به نظر ميومد پدر و مادرش اهميت چنداني نميدادن و سعي زيادي براي ساكت كردن بچه تازه به دنيا اومده شون نميكردن.

 

و چند آپارتمان اونطرف تر، يه پسر جوون كه مكس مطمئن بود مواد فروشه زندگي ميكرد و تقريباً بيست و چهار ساعته صداي موزيك و جيغ هاي بلند مهمون هاي مست و خمار از توي خونه اش بيرون ميومد. اگر هم كسي به سر و صداي بيش از حد اون پسر اعتراض ميكرد، صاحبخونه شون با بيخيالي شونه اش رو بالا مينداخت و در حالي كه داشت سيگار ارزون قيمتش رو روشن ميكرد جواب ميداد: "تا وقتي كه پول اجاره اش رو به موقع ميده، من نه چيزي ميبينم نه چيزي ميشنوم"

 

احتمالا ساكت ترين و آروم ترين ساكن اون ساختمون مكس بود. و همين باعث ميشد بعضي وقت ها با خودش فكر كنه شايد اونه كه نرمال نيست.

 

بر خلاف انتظار مكس، در آسانسور بعد از چند ثانيه باز شد و اون مرد واردش شد. لبخند زد و دكمه طبقه مورد نظرش رو فشرد. ديواره هاي آسانسور رنگ و رو رفته بود و اون كابين فقط براي دو نفر جا داشت. حدااقل اين چيزي بود كه صاحبخونه اش ميگفت اما حتي مكس هم بايد براي اينكه توي اون اتاقك جا بشه دست هاش رو كمي توي خودش جمع ميكرد چه برسه به اينكه نفر دومي هم بخواد سوار بشه.

 

بعد از چند ثانيه، آسانسور با صداي زنگ كوتاهي سر جاش ايستاد و درش باز شد. مكس به سمت بيرون اتاقك قدم برداشت و بعد از اينكه لابي كوچيك ساختمون رو طي كرد، وارد خيابون هاي شلوغ نيويورك شد.

 

اون مرد حدود پنج دقيقه تا مترو پياده راه داشت و همين الانش هم چند دقيقه ايي ميشد كه از برنامه روتين هر روز صبحش عقب افتاده بود. پس اگه يه كم به خودش سرعت ميداد بد به نظر نميومد.

 

مكس معمولا كارمند بدي نبود. در واقع... هيچ وقت نبود. اون فقط به خاطر اين دير كرده بود كه جرالد دوباره ديشب بهش اضافه كاري داده بود. و درست حدس زديد! بدون حقوق. يعني... اين غير قانوني بود، درسته؟ هيچكس نميتونست به يه كارمند اضافه كاري بده اما چيزي به حقوقش اضافه نكنه. و خدا ميدونست كه مكس چقدر به اون پول احتياج داشت. سقف دستشويي اش مدام چكه ميكرد و مكس به كسي نياز داشت كه براش درستش كنه. و اون مرد واقعا اميدوار بود كه نشتي طبقه بالا از چاه حموم باشه نه دستشويي!

 

ولي صاحبكار لعنتي اش... اون حتي ماه پيش هم دوباره فراموش كرده بود كه حقوق مكس رو بده و اون مرد تمام هفته رو داشت با خودش كار ميكرد تا درباره اش با جرالد حرف بزنه. اميدوار بود امروز روزي باشه كه بالاخره جرئتش رو پيدا ميكنه و خب... بذار رو راست باشيم، جرالد هم بيشتر از حد عادي سر مكس داد نزنه. 

 

مكس دلايل محكمي داشت براي اينكه همين الان بره و از كارش استعفا بده. حتي خيلي وقت ها به پولش اهميت نميداد و با خودش فكر ميكرد كه ميتونه بره چند وقتي رو با مادرش زندگي كنه تا وقتي كه يه كار بهتر پيدا كنه. اما چيزي كه جلوش رو ميگرفت تا اين كار رو نكنه، علاقه ايي بود كه به برق و درست كردن وسايل خراب داشت. اون مرد از وقتي كه يادش ميومد، در حال باز كردن پيچ و مهره هاي همه وسايل الكتريكي بود تا ببينه چطور كار ميكنن. و پسر... هميشه هم به خاطرش توي دردسر مي افتاد.

 

اما برق، شايد تنها چيزي بود كه ميتونست با قطعيت بگه كه "عاشقشه". حتي بعضي وقت ها احساس ميكرد برق و وسايل الكتريكي جزوي از وجودش شدن. اون تا حالا كسي رو نديده بود كه به اندازه خودش به اين چيز ها علاقه نشون بده. حتما؛ اون مرد مطمئناً تعمير كار و مهندس هاي برق رو ديده بود. اما نه يكي كه مثل خودش باشه. به خاطر همين بود كه احساس ميكرد لياقتش بيشتر از كار كردن تو يه اتاق كوچيكه. مكس بايد بيشتر از اينها ديده ميشد.

 

مترو شهر نيويورك، مثل هر روز صبح ديگه ايي توي هفته كاري شلوغ بود. و مكس سعي ميكرد تا جايي كه ممكنه خودش رو از بين جمعيت به داخل قطار بكشونه و راهش رو باز كنه. اون نميتونست همينطور كه ده دقيقه براي بليط گرفتن و صبر كردن براي وارد شدن به سكو وقت گذاشته بود، منتظر قطار بعدي بمونه. 

 

پس به هر زحمتي بود، وارد يكي از در ها شد و اونقدر رفت تا به وسط كابين رسيد. همونجا ايستاد و جايي براي دستش، روي ميله آهني بالاي سرش ايجاد كرد. اون خوشحال بود كه تا چند ايستگاه ديگه به مركز شهر ميرسن و تعداد قابل توجهي از مسافر ها پياده ميشن. البته نه اونقدري كه بشه جايي براي نشستن روي صندلي پيدا كرد يا نه حتي در حدي كه بشه راحت تر ايستاد. اما به اندازه ايي بود كه كسي ديگه احساس خفگي نكنه.

 

مكس مثل هر روز گروهي از چند تا پسر جوون رو ديد كه هميشه لباس هاي اُور سايز ميپوشيدن و حتي اگه هوا سرد هم نبود، كلاه هاي پشمي روي سر ميذاشتن. مردي با لباس هاي كثيف كه احتمالا روزي رنگ روشني داشتن، روي يكي از صندلي ها جا خوش كرده بود و سرش رو به ميله كنارش تكيه داده بود. مكس نميتونست حدس بزنه كه اون مرد خوابه يا فقط داره به چشم هاش استراحت ميده.

 

تو ميتونستي توي مترو نيويورك، تقريباً هر نوع آدمي رو ببيني. در يك زمان، يه خانوم با كت و شلوار مرتب و اتو كشيده سمت راستت ايساده بود و همون موقع يه مرد كه مشخصاً بي خانمان بود، سمت چپ ات داشت داخل كيسه وسايلي كه از روي زمين پيدا كرده بود رو ميگشت. و خدا ميدونست كه چرا و چطوري وارد مترو شده.

 

مكس جزو آدم هايي بود كه شايد ميشد گفت دقيقا مثل كسايي لباس پوشيده بود كه به مترو تعلق داشت. البته كه لباسي كه تنش بود هم به انتخاب خودش نبود. اون مرد براي هفت سال لباس خاكستري كه مارك آزكورپ روش بود تنش ميكرد و تگ بزرگ اسمش رو با سنجاق مخصوص به سينه اش و بعضي وقت ها هم به جيب لباسش وصل ميكرد. و اگه مثل اون روز هوا سرد بود، ميتونست كت قهوه ايي رنگش رو روش بپوشه.

 

وقتي با خودش فكر ميكرد، ميتونست به راحتي بگه كه ديگه از اون لباس خسته شده بود. و اينكه فقط آخر هفته ها ميتونست با يه پيژامه و تيشرت گشاد روي مبل بشينه و بالاخره بعد از يه هفته از اون لباس هاي تكراري در بياد هم كمكي بهش نميكرد. ديروز وقتي روي تختش دراز كشيده بود، متوجه شده بود يك ماهي ميشه كه به غير از سر كار و خريد براي خونه اش بيرون نرفته. و تمام برنامه هيجان انگيزش براي آخر هفته اين بود كه با يه بسته پاپ كورن و يه بسته آب جوي شش تايي پاي يكي از برنامه هاي محبوبش يعني "قيمتِ واقعي" بشينه و ببينه كه مردم عادي مثل خودش چطوري به راحتي يه ساعت چند هزار دلاري رو برنده ميشن.

 

مكس سعي كرد تا جايي كه ميتونه پاهاش رو، روي زمين ثابت نگه داره و بعد دستش رو از ميله بالاي سرش جدا كرد تا داخل كيف دستي اش رو چك كنه. امروز اونقدر عجله داشت كه يادش نمي اومد قوطي قرص قلبش رو توي كيفش گذاشته يا نه. 

 

نياز اون مرد به قرص هاي هر روزه اش، از حدود پنج ماه پيش شروع شده بود. وقتي كه يه روز ديگه رو توي اضافه كاري مونده بود و طي يه حادثه ناخوشايند با يه سري مارماهي جهش يافته كه آزكورپ داشت روشون آزمايش انجام ميداد، دچار برق گرفتگي شده بود و يه حمله قلبي بهش دست داده بود. خوشبختانه شدت حادثه خيلي زياد نبود اما وقتي داشت از بيمارستان مرخص ميشد، دكتر براش چند تا دارو تجويز كرد و آخرين چيزي كه ازشون مونده بود همين بطري قرص بود. 

 

دكتر همچنين، به اون مرد توصيه كرده بود كه از استرس و كار سنگين، تا مدتي دوري كنه تا قرص ها  بهتر اثر كنن و پروسه درمانش كاملا تموم بشه اما چك اجاره خونه و قبض آب و برق خيلي اين اجازه رو بهش نميدادن. براي همين هم خيلي وقت ها قبل از خواب احساس ميكرد سينه و قلبش كمي درد ميگيرن اما هيچوقت اونقدر جدي نبود كه بخواد به خاطرش به دكتر مراجعه كنه. 

 

اون دوست داشت از مرخصي ها اش استفاده كنه و چند روزي رو توي خونه بگذرونه اما زماني كه سكته كرده بود، از دو هفته مرخصي با حقوقش استفاده كرد و حالا تا وقتي كه سال تموم ميشد و نميتونست مرخصي بگيره. يا اگه بخوايم دقيق تر باشيم، اون مرد نميتونست مرخصي بگيره كه به خاطرش پولي بهش بدن.

 

اما مكس بعد از پنج ماه، وقتي كه اون مارماهي ها يه جورايي نيش اش زدن، يا گازش گرفتن، -مكس هنوزم مطمئن نبود اون روز چه اتفاقي افتاد- هنوزم احساس عجيبي توي بدنش داشت. اول با خودش ميگفت كه فقط بي دليل حساس شده و اينها فقط توي ذهنش ان. اما بعد، چند تا اتفاق عجيب افتاد كه باعث شد بيشتر بهش فكر كنه. بعضي وقت ها وقتي از جلوي تلوزيون خاموش خونه اش رد ميشد، تلوزيون شروع به كار ميكرد. يا حتي يك بار وقتي كاملا مطمئن بود تسترش از كار افتاده، و فقط از روي عادت و بدون دليل خاصي بهش ضربه زد، تستر روشن شد. 

 

مكس نميخواست مثل ديوونه ها فكر كنه اما بعضي وقت ها واقعا احساس ميكرد كه از بدنش برق توليد ميكنه. يعني ميدونست كه پوست انسان رسانا است و بعضي اوقات وقتي كه با چيزي برخورد ميكنه جرقه ايي ناخوشايند ميزنه اما اين فرق ميكرد. واقعا فرق ميكرد. يعني يه تستر خراب كه به ابزار براي درست شدن نياز داشت چطور ميتونست با يه لمس كوچيك از طرف صاحبش روشن بشه و مثل روز اول كار كنه؟

 

بالاخره بعد از اينكه مكس به مقصد اش رسيد، از مترو شلوغ پياده شد و نفسي از سر راحتي كشيد. اون مرد از ايستگاه خارج شد و سوز سرد ماه اكتبر به صورتش برخورد كرد. همين باعث شد كه يقه كت قهوه ايي رنگش رو بالا بده و به سمت ديگه خيابون نگاهي بندازه. چند هفته ايي ميشد كه يكشنبه ها سر كار نرفته بود و فراموش كرده بود كه گاهي اوقات آخر هفته ها ميتونن از روز هاي وسط هفته هم شلوغ تر باشن.

 

مردم زيادي توي خيابون اصلي در رفت و آمد بودن و اگه وارد موج جمعتشون ميشدي، بيرون اومدن ازش اصلا كار راحتي نبود. اون مرد با خستگي نفسش  و بيرون داد و آرزو كرد كه كاش اون روز جزو آخرين روز هاي كاريش توي آزكورپ باشه. يا حدااقل آخرين روز كاريش به عنوان يه تعمير كار ساده كه روزي پنجاه دقيقه تا سر كار راه داره. باشه.

 

وقتي يه زن كه با عجله از كنارش رد شد و به شونه اش برخورد كرد، و سريع، در حالي كه داشت با تلفن حرف ميزد دستش رو براي عذرخواهي كوتاهي به سمت مكس تكون داد، اون مرد متوجه شد كه هنوز جلوي در مترو ايستاده و الانه كه آدم هاي بيشتري بهش برخورد كنن. و به علاوه، اون همچنان ديرش بود و بايد عجله ميكرد تا جرالد بهونه ايي براي كم كردن حقوق ناچيزش پيدا نكنه. پس بعد از سبز شدن چراغ عابر پياده، از خيابون رد شد و وارد جمعيت پياده روي رو به روي مترو شد.

 

مكس بعضي وقت ها آرزو ميكرد كه كاش نيروي ابرقهرماني داشت. درست مثل اونجرز و تمام ابرقهرمان هايي كه تا حالا وجود داشتن. احمقانه بود اما اون حتي يه اسم هم براي خودش انتخاب كرده بود: "مكس شگفت انگيز".  

 

و از اونجايي كه ذهنش به قدرت ديگه ايي نميرسيد، فكر ميكرد قدرت كنترل برق ميتونه چيز جالبي باشه. جديد بود و كسي تا حالا اين قدرت رو نداشت درسته؟ اون ميتونست به مردم كمك كنه و اگه توي دردسر افتاده بودن نجاتشون بده. و از همه مهم تر اينكه همه دنيا ميشناسنش.

 

البته مكس كاملا مطمئن بود كه اين هم جزوي از خيال بافي هاي احمقانه اش هست و اين اتفاق هيچوقت قرار نيست بي افته. چون مكس هيچكس نبود. اون مثل آيرون من يه ميليونر يا مثل كاپيتان آمريكا قهرمان جنگ جهاني دوم نبود يا حتي مثل بروس بنر يه موجود سبزِ عصباني داخل بدنش نداشت. اون فقط... مكس ديلن بود. مهندس برقِ شركت آزكورپ كه اهميتي نداشت. هميشه همينطور بوده و هيچوقت يادش نمي اومد كه كسي غير از اينو بهش بگه. حتي مادرش.

 

پس فكر كردن به اينكه اون يه روز قراره تبديل به يه ابرقهرمان بشه، حتي از فكر كردن به اينكه امروز نورمن آزبورن به سراغش بياد هم غير ممكن تر بود. اون بعضي اوقات با خودش فكر ميكرد: "حتي ميتونم آدم بده داستان بشم و با يكي از اعضاي اونجرز بجنگم، اينطوري هم عكسم توي روزنامه ها و گوشي ها پخش ميشه مگه نه؟" 

 

اما بعد، وقتي يادش مي اومد كه حتي نميتونه به يه مورچه هم آسيب بزنه، به خودش ميخنديد. آخرين چيزي كه مكس ميتونست درباره خودش تصور بكنه آدم بده بودن داستان بود. اون مرد فقط بايد روي شغلش تمركز ميكرد و اين داستان هاي رويايي و خيال بافي هايي كه به بن بست ميرسيدن رو تموم ميكرد. اگرچه كه انگار اخيراً همين خيال بافي ها بودن كه ميتونستن اون رو صبح ها از تخت خواب بيرون بكشن و براي يه روز خسته كننده ديگه آماده اش كنن.

 

اون مرد ميدونست كه اوضاع هميشه قرار نيست اينطوري بمونه و بالاخره يه روز همه چيز عوض ميشه. مكس بالاخره ترفيع ميگرفت، اون بالاخره از زير دست جرالد بيرون مي اومد، يه دفتر براي خودش ميداشت و در نهايت، به چيزي كه هميشه ميدونست لياقتش رو داره ميرسيد: "احترام". 

مكس هم مثل همه آدم هاي ديگه قابل احترام بود و دير يا زود همه اينو ميفهميدن. و اون مرد نميتونست صبر كنه براي روزي كه همه با ناراحتي بهش خيره بودن و فقط از مكس ميخواستن اونها رو ببخشه.

 

حدود بيست دقيقه بعد، اون مرد به محل كارش رسيد و وقتي به در ساختمون آزكورپ نزديك شد، خودش رو با هر زحمتي بود از بين جمعيت بيرون كشيد و از در هاي شيشه ايي گذشت. بعد از نشون دادن تگ روي لباسش و يه اسكن سريع از محتويات داخل كيفش، با قدم هاي تند و كوتاه، به سمت پله هاي برقي شركت رفت تا يه روز كاري ديگه رو شروع كنه.

 

چند متر اونطرف تر، دو نفر جديد داشتن به اعضاي داخل ساختمون اضافه ميشدن: پيتر پاركر و ند ليدز. هر دو پسر كوله هاشون رو روي شونه انداخته بودن و داشتن با هم حرف ميزدن.

 

ند در حالي هر دو دستش رو به بند هاي كيفش گرفته بود به پيتر نگاه كرد: پيتر... ساعت ده صبحه... چي ممكنه انقدر مهم باشه كه به خاطرش بايد تو يه روز تعطيل مي اومديم اينجا؟

 

پيتر نگاهي به دوستش انداخت: بهت كه گفتم ند... بايد بيشتر درباره اين عنكبوت ها تحقيق كنيم... محض رضاي خدا يكي از اونها منو نيش زده، بايد مطمئن بشيم كه حدااقل قرار نيست تا دو روز ديگه يه مرگ دردناك داشته باشم.

 

ند قيافه اش رو كمي توي هم كرد: اينو ميتونستيم از توي تختمون هم بفهميم پيتر... ميدوني... جايي كه هم اينترنت هست، هم گوشي هامون و هم سايت آزكورپ كه در دسترس همه است.

 

پيتر سرش رو تكون داد و به اطراف شركت نگاهي انداخت: آره خب... از كسي كه تقريباً همه عمرش رو توي يكي از همين ساختمون ها بزرگ شده گوش كن: اونها هيچوقت همه چيز رو توي سايت قرار نميدن.

 

ند آهي كشيد و وقتي بالاخره قبول كرد كه پيتر درست ميگه پرسيد: خيله خب... نقشه چيه؟ چطوري ميخوايم وارد اتاق عنكبوت ها بشيم؟ اصلا چطوري ميخوايم بريم طبقه بالا؟ ما كه الان تو اردوي مدرسه نيستيم.

 

پيتر شونه اش رو بالا انداخت: فقط... يه جوري وانمود كن كه به اينجا تعلق داري. اگه اعتماد به نفس داشته باشي كسي حتي بهت شك هم نميكنه.

 

ند اخم ريزي كرد و نگاه كوتاهي به ميز منشي كه چند متر اونطرف تر بود انداخت: يعني... اول نبايد بريم پيش اون خانومه؟

 

پيتر سرش رو يه نشونه منفي تكون داد: معلومه كه نه... فقط... از پله ها ميريم بالا.

 

هر دو پسر راهشون رو به سمت پله هاي برقي كج كردن. اما چند لحظه بيشتر نگذشته بود كه صداي زن متوقفشون كرد: عذر ميخوام... آقايون... ميتونم كمكتون كنم؟

 

پيتر و ند سر جاشون ايستادن اما حركت ديگه ايي نكردن. پيتر داشت فكر ميكرد چه بهونه ايي ميتونه براي ورود يهويي شون به آزكورپ داشته باشه و ند هم داشت با استرس دست و پنجه نرم ميكرد.

 

اون پسر با نگراني ابروهاش رو تو هم كرد و ناله ايي كرد: اوه... پيتر... بيا فقط برگرديم باشه؟

 

پيتر زير چشمي به ند نگاه كرد: آروم باش... ما كه كاري نكرديم... بيا فقط بريم سمت ميز و ببينيم بهمون چي ميگه.

 

ند با بي ميلي قبول كرد: خيله خب... ولي اگه گير بي افتيم خودت بايد همه چيز رو به مامانم توضيح بدي.

 

پيتر سرش رو به نشونه موافقت تكون داد و بعد، هر دو پسر به سمت ميز منشي دور زدن.

 

دختري جوون، شايد فقط چند سال بزرگتر از پيتر و ند پشت ميز نشسته بود. اون دختر يه تگ اسم كوچيك و نقره ايي رنگ به گوشه كت زرشكي اش زده بود كه روش نوشته بود: "لارا كمپوِل" 

لارا موهاش رو به صورت گوجه ايي و كاملا مرتب بالاي سرش بسته بود و آرايش ملايمي روي صورتش داشت. اون دختر هنوز هم به صورت سوالي به پيتر و ند خيره بود و انگار ازشون ميخواست يه دليل خوب براي ورودشون به شركت داشته باشن.

 

پيتر لبخندي زد و دستش رو به ميز قهوه ايي رنگ جلوش زد. و سعي كرد براي يك بار هم كه شده سعي كنه مثل پدر خونده اش با اعتماد به نفس رفتار كنه: هي لورا...

 

دختر با تعجب به پيتر نگاه كرد و بعد به تگ اسمش. بعد خنده ايي كوتاه كرد و سرش رو تكون داد: نه... اسمم لارا است... البته ميدونم چرا ممكنه اينو بگي... خيلي ها اين اشتباه رو ميكنن... همش هم به خاطر اينه كه يكي از حروف بد چاپ شده... اينجا... ميبيني؟

 

پيتر هم مثل اون دختر خنده ايي كرد و خوشحال بود كه لارا هم مثل خودش مضطرب به نظر مياد. انگشت اش رو به سمت بيني اش برد و طبق عادت ميخواست عينكش رو بالا بده كه متوجه شد چشماش حالا بدون كمك هم ميتونن ببينن. پس دستش رو پايين آورد و دوباره انگشت هاش رو به ميز تكيه داد.

 

لارا توي صندليش جا به جا شد و اخم ريزي كرد: وايسا ببينم... شما همون كار آموز هايي هستيد كه قبول شديد؟ 

 

پيتر و ند نگاهي به هم انداختن. براي اون پسر عجيب نبود كه لارا اون رو نشناخته. همه ميدونستن كه پيتر پسرخونده تونيه و اين يه چيزي مثل راز نبود اما پيتر هيچوقت دوست نداشت به اون صورت توي اينترنت و مطبوعات ديده بشه و عكس هاي زيادي، جز عكس هايي كه با توني داشت، نميشد ازش پيدا كرد. پس حتما... اونا ميتونستن كار آموز هاي جديدي باشن كه لارا درباره اش حرف ميزد.

 

پيتر دوباره به لارا نگاه كرد و سرش رو تكون داد: درسته...خودمونيم...

 

لارا با نگراني به برگه كوچيكي كه به كامپيوتر جلوش چسبونده بود نگاهي كرد و برش داشت. پيتر، قبل از اينكه لارا جداش كنه تونست متن كوتاه روش رو بخونه: "كارآموز هاي جديد، دوشنبه ١٠ صبح"

اون روز يكشنبه بود و حالا اون پسر يه جورايي احساس بدي داشت درباره اينكه لارا رو گيج كرده.

 

اون دختر با ناراحتي هوفي كشيد و برگه صورتي رنگ رو روي ميزش انداخت: خيلي متاسفم... امروز هفته دوميه كه دارم اينجا كار ميكنم و فكر كنم يه دست و پا چلفتي به تمام معنا شدم... نميدونم چرا فكر كردم قراره فردا اينجا باشيد.

دوباره لبخندي به صورتش برگشت و برگه بزرگ تري رو از جلوش برداشت. بعد در حالي كه داشت به پيتر نگاه ميكرد ادامه داد:

-شما بايد "ديميتري اسمردياكف" باشيد...

 

پيتر لبخندي زد و وقتي متوجه شد اسمي كه زن گفت روسيه جواب داد: "da" (به روسي: بله)

 

لارا سرش رو تكون داد و به ند نگاه كرد و شما هم...؟

و منتظر شد تا ند جواب بده.

 

ند دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما متوجه شد اسمي كه ميخواد بگه با چيزي كه روي برگه توي دست دختر هست تفاوت داره. پس خنده ايي كوچيك كرد و سرش رو تكون داد: همون چيزي كه توي گواهي تولدم نوشته شده و احتمالا شما هم داريد ميخونيدش.

 

لارا خنده ايي كرد و در حالي كه از جاش بلند ميشد جواب داد: خيله خب آقاي "تومز"... نفر سوم با شما نيست؟

 

پيتر سرش رو تكون داد و طوري كه انگار چيزي يادش اومده جواب داد: اوه درسته... اون يكي پسره...

 

لارا با تعجب لب هاش رو بهم فشرد و گفت: آه... به من گفتن نفر سومتون يه دختر بوده...

بعد به برگه توي دستش نگاه كرد و ادامه داد: "گوئن استيسي"...؟

 

صداي دخترونه ايي از پشت سرشون اومد: اينجام!

 

پيتر و ند به طرف صدا، روي پاشنه پاشون چرخيدن و در كمال تعجب به صورتي آشنا برخوردن: ام جي

اون اينجا چيكار ميكرد؟ پيتر ناخودآگاه اخم ريزي روي صورتش تشكيل شد و به ام جي نگاه كرد. اما ام جي فقط نگاهي كوتاه به پيتر انداخت و بعد به لارا نگاه كرد.

 

اون دختر لبخند شيريني، كه پيتر كمتر يا اصلا نديده بود به لارا زد و با شناختي كه از ام جي داشت ميدونست كه اين يكي از لبخند هاي تقلبي شه. ام جي به پيتر و ند نزديك تر شد و كنارشون ايستاد. پيتر سعي كرد اخمي كه روي صورتش تشكيل شده رو از بين ببره و عادي رفتار كنه. حدااقل به اندازه ايي كه اضطرابش بهش اجازه ميداد.

 

 اون تعجب كرده بود از اينكه ام جي اينجاست... آره. و مطمئنا كلي سوال داشت كه از اون دختر بپرسه و اوليش توي ليستش اين بود كه اون اينجا چيكار ميكنه؟ اما الان اولين نگراني اش وارد شدن به شركت و اينكه لارا دقيقا ميخواد كجا ببرتشون بود. اون پسر شايد حتي يه جورايي خوشحال بود كه ام جي اونجاست. اون باهوش بود و مثل همين الان كه نجاتشون داده بود باز هم ميتونست اين كار رو بكنه.

 

لارا به هر سه نفر نگاه كرد و بعد سرش رو تكون داد: خيله خب... مطمئنم همتون براي اينكه آقاي آزبورن رو ببينيد حسابي هيجان زده اييد.

 

پيتر و ند با نگراني بهم نگاه كردن. آخرين جايي كه ميخواستن باشن دفتر نورمن آزبورن بود. شايد لارا نميدونست پيتر كيه اما اون دو نفر مطمئن بودن آزبورن ميتونه پسر رقيبش رو بشناسه. و پسر... اونها قطعا توي دردسر مي افتادن. شايد حتي اگه همين الان هم ميتونستن از اونجا برن باز هم اتفاق خوبي در انتظارشون نبود.

 

ممكن بود به خاطر كاري كه كردن دستگير بشن؟ يعني... واقعا بي افتن توي زندان و به خاطرش چند سال اونجا بمونن؟ اگه اينطوري ميشد ام جي هيچوقت نميبخشيدش. اصلا حكم يه هويت دروغي چي بود؟ اين كار چقدر زندان داشت؟ پيتر جواب هيچكدوم از اين سوال ها رو نميدونست چون تا حالا هيچوقت توي عمرش يه كار غير قانوني نكرده بود. البته كه اون تا حالا آدم هايي رو تعقيب كرده بود و سعي كرده بود سر از كارشون در بياره اما اگه ميخواست به صورت تكنيكي حساب كنه، كاري كه انجام داده بود فقط قدم زدن توي خيابون بود نه چيز ديگه ايي.

 

اگه آزبورن صورت پيتر رو از دوربين هاي امنيتي ميديد و اون رو ميشناخت چي؟ و بعدش احتمالا به توني زنگ ميزد و ازش ميپرسيد چرا پسرخونده اش بايد وقتي به غير از يه اردوي علمي توي شركت اش بچرخه و خودشو جاي يه كارآموز جا بزنه؟ لعنتي، توني...! پيتر كاملا توني رو فراموش كرده بود. 

 

اگه توني ميفهميد كه پيتر اين كار رو كرده چي؟ اون مرد قطعا خوشحال نميشد و پيتر احتمالا تا آخر عمرش توي اتاقش زندگي ميكرد. و پپر... اون پسر از همين الان هم ميتونست نگاه نااميد و ناراحت رو توي صورت اون زن ببينه. پدر و مادر خونده اش قرار بود شديداً از كوره در برن و اين باعث ميشد پيتر احساس بدي بهش دست بده. نه به خاطر اينكه توني و پپر عصباني ميشدن، نه! به خاطر اينكه پيتر هيچوقت نتونسته بود پسري باشه كه اونها ميخوان.

 

 اما با اين حال، با اينكه اين كار استرس زيادي داشت و ممكن بود كسايي رو ناراحت كنه، ولي پيتر حتي يه لحظه هم به اين فكر نكرد كه جا بزنه و بيخيال كاري كه ميخواد انجام بده بشه.

 

پس پيتر با نگراني كه سعي داشت توي صورتش مشخص نباشه به لارا كه داشت به سمت آسانسور ميرفت نگاه كرد: اوه... مطمئنم آقاي آزبورن كار هاي مهم تري دارن... ما ميتونيم بدون مزاحمت ايجاد كردن براشون كارمون رو شروع كنيم... فقط بهمون بگيد بايد بريم كدوم طبقه.

 

لارا خنديد و بعد از اينكه جلوي آسانسور ايستاد به پيتر نگاه كرد: ميدوني... من فكر ميكردم روسي ها خشك تر از اينها باشن... از حس شوخ طبعي ات خوشم مياد ديميتري.

 

پيتر با اضطراب به زور خنده ايي كرد و سرش رو تكون داد: خب... ممنون!

 

در آسانسور شيشه ايي به آرومي باز شد و هر چهار نفر واردش شدن. لارا دستش رو به سمت صفحه كيبورد لمسي برد اما قبل از اينكه بهش دست بزنه به اون سه نفر نگاه كرد: مشكلي نيست اگه سرتون برگردونيد؟ اين يكي يه كم محرمانه است.

 

اون سه نوجوون، به آرومي دور زدن و سمت ديوار ايستادن تا لارا كدي كه ميخواست بزنه رو وارد كنه. وقتي صداي بسته شدن در اومد، اونها دوباره دور زدن.

 

پيتر نگاهي به ام جي انداخت و با صداي آرومي كه نزديك به زمزمه بود پرسيد: تو اينجا چيكار ميكني؟

 

ام جي با بيخيالي نگاهي به پيتر انداخت و دوباره به رو به رو اش خيره شد: خودتون اينجا چيكار ميكنيد؟

 

پيتر نفس عميقي كشيد تا جواب بده اما چيزي به ذهنش نرسيد. اون نميتونست حقيقت رو به ام جي بگه. هنوز نه. همه چيز هنوز خيلي براي اون پسر جديد بود و راستش حتي خود پيتر هم هنوز مطمئن نبود داره چه اتفاقي براش مي افته. 

 

البته كه اون ميدونست ميخواد با قدرت هايي كه داره چيكار كنه اما... محض رضاي خدا اون فقط سه روز بود كه تبديل به اين... ابر انسان شده بود. هنوز معلوم نبود كه چه اتفاقي قراره بي افته و براي همين هم هنوز آماده نبود كه اين خبر رو با كسي به غير از ند به اشتراك بذاره. 

 

پس بدون اينكه حرفي بزنه، نفسش رو با كلافگي بيرون داد و مثل ام جي به رو به رو نگاه كرد.

 

بعد از چند ثانيه، در آسانسور درست داخل دفتر بزرگ نورمن آزبورن باز شد. پس اين يه آسانسور فقط براي رئيس شركت بود. همه افراد از كابين بيرون اومدن و لارا به سمت ميز آزبورن رفت.

 

اونجا اتاق تقريباً بزرگي بود كه يكي از ديوار هاش تمام پنجره بود و ويو زيبايي به شهر نيويورك داشت. همه چيز از اون بالا خيلي كوچيك به نظر ميرسيد و يه جورايي پيتر رو ياد اقامتگاه قبلي كه داشت، يعني برج استارك مينداخت. درست رو به روي پنجره ها يه مبل چرمي بزرگ وجود داشت و فقط با نگاه كردن بهش هم ميتونستي متوجه بشي كه چقدر نرمه.

 

كمي اونطرف تر، ميز چوبي نورمن آزبورن با صندلي اداري بزرگ و بلندي پشتش وجود داشت و روي ميز كاملا مرتب بود. و نميتونستي چيزي جز چند تا لوازم تحرير و برگه و يه پرونده پيدا كني. همه اونها با نظم خاصي كنار هم چيده شده بودن. بالاي ميز، روي ديوار عكسي از نماي بيروني برج آزكورپ وجود داشت و زيرش تاريخي كه عكس گرفته شده نوشته شده بود.

 

ديوار ها تماماً از پاركت قهوه ايي روشني بودن و به جز ديوارِ پشت ميز عكس ديگه ايي وجود نداشت. فقط يه ساعت مشكي رنگ كه اعدادش به طور ظريفي به ديوار متصل شده بودن و ثانيه شمار سفيدش داشت به آرومي ميچرخيد اونجا بود.

 

لارا برگه ايي كه توي دستش بود رو جلوي صندلي خالي، روي ميز رئيس شركت گذاشت و بعد رو به اون سه نفر كرد: آقاي آزبورن تا چند دقيقه ديگه بهتون ملحق ميشه.

 

پيتر لبخندي زد و به لارا كه داشت برميگشت داخل آسانسور نگاه كرد: ممنون.

 

لارا در حالي كه وارد آسانسور ميشد، در جواب تشكر پيتر به هر سه نفر لبخند زد و بعد از وارد كردن كد، در آسانسور بسته شد و كابين به سمت پايين حركت كرد.

 

حالا هر سه نفر توي اون اتاق تنها بودن.

 

پيتر با قدم هاي سريع به سمت آسانسور رفت: عجله كنيد... بايد زودتر از اينجا بريم.

 

ام جي در حالي كه داشت به اطراف نگاه ميكرد پرسيد: چرا؟ مگه نميخواستيد بيايم اينجا؟

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... ما فقط ميخواستيم يه سر به اتاق عنكبوت ها بزنيم و بعد هم بريم... 

مكث كوتاهي كرد و بعد از لحظه ايي فكر كردن جمله اش رو ادامه داد.

-ميدوني... ميخواستيم بيشتر براي مقاله ايي كه ميخوايم سر كلاس تحويل بديم تحقيق كنيم.

 

ام جي سرش رو تكون داد اما هم ند و هم پيتر ميدونستن كه اون دختر باهوش تر از اين حرف هاست كه اين دروغ رو باور كنه. 

 

پيتر ميخواست دكمه آسانسور رو فشار بده كه صداي ام جي متوقف اش كرد: ما نميتونيم از آسانسور استفاده كنيم.

 

پيتر دوباره به سمت ام جي برگشت: براي چي؟

 

ام جي به سمت مبل قهوه سوخته ايي كه كنار ديوار اتاق بود رفت و روش نشست و در حالي كه موهاش روي صورتش ريخته بود به پيتر نگاه كرد: چون اون منشيه مارو ميبينه و ميپرسه چرا توي اتاق منتظر نمونديم.

 

پيتر وقتي متوجه شد حرف ام جي درسته، با كلافگي چشم هاش رو روي هم فشرد و آهي كشيد: درسته... درست ميگي.

 

ند هم كنار ام جي روي مبل نشست و به پيتر نگاه كرد: حالا بايد چيكار كنيم؟

 

پيتر سرش رو تكون داد: نميدونم... ولي نميتونيم اينجا هم صبر كنيم تا نورمن آزبورن بياد و بفهمه كه من يه كارآموز روسي نيستم.

 

ام جي با سر به سمت راست اش كه يه در چوبي بزرگ قرار داشت اشاره كرد: شايد اونجا يه راه خروج ديگه باشه.

 

ند و پيتر هر دو به در نگاه كردن و پيتر اونقدر استرس داشت كه متوجه در به اون واضحي نشده بود. معلومه كه دفتر به اون بزرگي بيشتر از يه راه خروجي داره.

 

پيتر سرش رو تكون داد: آره... آره خودشه...

 

بعد به سمت در رفت تا بازش كنه اما قبل از اينكه حتي انگشت هاش دستگيره در رو لمس كنن، با صدايي بوق مانند، خودش باز شد و درست رو به رو اش نورمن آزبورن ايستاده بود.

 

اون مرد، قد بلند بود و صورتي كشيده و استخوني داشت. بيني ايي كه به سمت پايين خم شده بود و چشم هاي آبي روشني كه انگار هميشه ميدونستن چه اتفاقي داره مي افته. اون مرد يه كت مشكي رنگ با شلوار همرنگش پوشيده بود و در حالي كه يكي از دست هاش داخل جيب اش بود با تعجب و اخم ريزي به پيتر خيره بود. نگاهي كه اون پسر هميشه توي عكس ها ديده بود و اگه ميخواست كاملا با خودش صادق باشه، كمي ازشون ميترسيد.

 

نورمن، مردي توي پنجاه سالگي اش بود كه موهاي جوگندمي داشت و رشته ايي از اونها از جلو، نزديك پيشوني اش افتاده بود. اما نه به صورتي كه ناخوشايند يا نامرتب باشه. هيچ چيز درباره نورمن آزبورن از برنامه خارج نبود و هر كسي ميتونست اين رو از نظمي كه دفتر كارش داشت متوجه بشه. 

 

پيتر ناخودآگاه قدمي به عقب برداشت و زير لب عذرخواهي كرد كه مطمئن نبود كسي به غير از خودش اون رو شنيده باشه. 

 

نورمن قدمي به داخل اتاق گذاشت و در رو بست. كفش هاي براق و مشكي رنگش، جير جير كوتاهي روي زمين مرمري اش كرد و باعث شد پيتر بخواد اسنيكرز هاي كهنه و سياهش رو بپوشونه. اون چندين جفت كفش داشت و توني هميشه بهش ميگفت كه جفت هاي جديد و تميزش رو بپوشه اما پيتر توي اين اسنيكرز ها احساس راحتي ميكرد. 

 

آزبورن يكي از ابروهاش رو بالا انداخت و كمي به پيتر نزديك تر شد: پيتر پاركر... پسر خونده توني استارك... 

بعد سرش رو به سمت ند و ام جي كه حالا از روي مبل بلند شده بودن برگردوند: ميتونم حدس بزنم كه شما هم خانوم استيسي و آقاي تومز نيستيد؟

 

ام جي و ند سرشون رو به علامت منفي تكون دادن.

 

نورمن دوباره به پيتر نگاه كرد و اون پسر يه جورايي مطمئن بود كه آزبورن حالا عصباني به نظر مياد. 

 

نورمن پرسيد: براي چي اينجاييد؟ از طرف استارك اومديد؟

 

پيتر سريع سرش رو تكون داد: ن... نه آقاي...

 

اخم نورمن بيشتر شد. طوري كه انگار پيتر حرف اشتباهي زده: نكنه استارك اونقدر بيچاره شده كه سه تا بچه رو براي جاسوسي ميفرسته؟

 

پيتر اخم سردرگمي كرد و دوباره سرش رو به نشونه منفي تكون داد: چي؟! جاسوسي؟ نه آقاي آزبورن... ما فقط...

 

صداي پيتر با خنده ناگهاني نورمن قطع شد. اون مرد دست هاش رو بهم زد و در حالي كه چشم هاش رو روي هم ميفشرد خنده ايي كرد. با اين كار چروك هاي زيادي دور چشم هاش مي افتاد و دندون هاي جلوش كه از هم فاصله داشتن مشخص ميشد.

 

پيتر با تعجب سرش رو چرخوند و با حالتي سوالي به ام جي و ند نگاهي انداخت اما اون دو نفر هم به اندازه پيتر گيج شده بودن و نميدونستن بايد چه عكس العملي نشون بدن.

 

اون مرد، سري تكون داد و صداي خنده اش آروم تر شد. بعد در حالي كه لبخند بزرگي روي لب داشت، چشم هاش رو باز كرد و دستش رو توي هوا تكون داد: فقط يه شوخي كوچيك بود آقاي پاركر... اميدوارم ناراحت نشده باشي...

بعد دستش رو به سمت پيتر برد: نورمن آزبورن... خوشحالم كه بالاخره رو در رو باهات ملاقات ميكنم.

 

پيتر لبخندي زد و خنده كوتاهي از بين لب هاش بيرون داد. اون هنوز هم مطمئن نبود بايد چيكار كنه. اما فقط با نورمن دست داد و سرش رو تكون داد: منم همينطور آقاي آزبورن.

 

نورمن در حالي كه لبخند ميزد سرش رو تكون داد: واو... از نوع دست دادنت خوشم مياد، محكم و قويه...

بعد، وقتي دستش رو از پيتر جدا كرد به سمت ام جي و ند رفت: و شما...؟

 

ند سريع با نورمن دست داد: ليدز... ند... يعني... ند ليدز.

 

نورمن قدم كوتاهي به سمت ام جي برداشت و قبل از اينكه چيزي بپرسه، ام جي خودش رو معرفي كرد و دستش رو به سمت نورمن برد: ميشل جيمز.

 

نورمن با ام جي هم دست كوتاهي داد و بعد به سمت ميز كارش رفت: خب آقاي پاركر... از اونجايي كه شما كار آموز هاي جديد نيستيد، چه كاري ميتونم براي تو و دوستات انجام بدم؟

 

پيتر، قبل از اينكه به سمت آزبورن برگرده، نگاهي به زمين مرمر مشكي زير پاش انداخت و سعي كرد بهونه ايي جور كنه. بعد خنده ايي كوتاه و خجالتي از دهنش بيرون داد و به سمت ميز نورمن رفت و كمي بهش نزديك تر شد.

 

اون پسر جواب داد: راستش... آقاي آزبورن ما فقط... جمعه كه اومديم اينجا عاشق شركت و كارايي كه توش ميكنن شديم... منظورم اينه كه بخش تحقيقاتي و اون عنكبوت هاي راديواكتيوي...؟ خداي من!

 

آزبورن خنده كوتاهي كرد و سرش رو تكون داد: ممنونم آقاي پاركر.

 

پيتر ادامه داد: و... فقط ميخواستيم دوباره شركت رو ببينيم چون... خيلي جاهاشو از دست داديم...

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد: و واقعا متاسفم بابت سوتفاهمي كه با منشي تون پيش اومد...

 

نورمن دستش رو توي هوا تكون داد و اخم ريزي كرد: نه... نه... اصلا...

بعد به صندلي اش تكيه داد و در حالي كه يه روان نويس رو توي انگشت هاش تكون ميداد ادامه داد: ميدوني پيتر من هم يه پسر دارم... همسن خودت. اسمش هريه...

 

پيتر هم به نشونه موافقت سرش رو تكون داد. اون هري رو از اخبار و عكس ها ميشناخت. يه پسر چشم آبي با صورتي خشك و جدي درست مثل پدرش.

 

نورمن ادامه داد: و اگه اون هم به اندازه تو و دوستات به اين شركت علاقه نشون ميداد اونوقت من خوشحال ترين مرد روي زمين ميشدم...

اون مرد تكيه اش رو از روي صندليش برداشت و ايستاد. بعد از ايستادن، به سمت در اتاقش قدم برداشت: تو و دوستات امروز مهمون آزكورپ هستيد... لطفا هر جايي كه دوست داشتيد بريد و هر چقدر عكس خواستيد بگيريد. 

 

پيتر لبخند بزرگي زد و همراه با ام جي و ند به سمت در رفتن كه نورمن براي اونها باز كرده بود. هر سه از در خارج شدن و بعد رو به آزبورن دور زدن.

 

پيتر سرش رو تكون داد: فقط... راستش... نميدونم شما چقدر توني رو ميشناسيد ولي... اگه اون بفهمه كه امروز اينجا بودم...

 

آزبورن لبخند اطمينان بخشي به اون پسر زد و دستش رو به سمت پيتر برد: رازت پيش من امنه پيتر.

 

پيتر خنده ايي كوتاه همراه با يه لبخند از دهنش بيرون داد و با نورمن دست داد: ممنون آقاي آزبورن.

 

نورمن بعد از اينكه از پيتر جدا شد، قدمي از عقب به داخل اتاق برداشت و با لبخندي كه روي لبش مونده بود به هر سه نفر نگاه كرد: از بازديدتون لذت ببريد.

و بعد در چوبي بزرگ اتاقش رو بست.

 

ند با ناراحتي نوچي كرد و گفت: مرد... فراموش كردم ازش امضا بگيرم.

 

پيتر قدمي به عقب رفت و به ام جي و ند نگاه كرد: خيله خب... زود باشيد بايد بريم.

 

ند رو به اون پسر شد: بيرون؟

 

پيتر اخم ريزي كرد: چي؟! معلومه كه نه! ما اينهمه راه تا اينجا نيومديم كه بدون هيچي برگرديم.

بعد اون پسر شروع به راه رفتن توي راهرو كرد و ام جي و ند هم دنبالش رفتن.

 

چند متر اونطرف تر دو تا آسانسور نزديك به هم وجود داشتن كه هر سه نوجوون طرف اون آسانسور تا رفتن.

 

پيتر به ام جي نگاه كرد و پرسيد: تو داشتي ما رو تعقيب ميكردي؟

 

ام جي سرش رو به سمت پيتر برگردوند و اون رو به نشونه منفي تكون داد: نه.

 

ند اخم كرد: پس چطوري تو هم امروز اينجا بودي؟

 

ام جي به ند نگاه كرد: چرا شما امروز توي آزكورپ بوديد؟

اون دختر دوباره سوال رو با سوال جواب داد.

 

پيتر و ند بهم نگاه كردن و وقتي متوجه شدن نميتونن به اين سوال جواب بدن، ساكت موندن.

 

وقتي اون سه نفر به آسانسور رسيدن، پيتر دكمه اش رو لمس كرد و منتظر موندن تا يكي از كابين ها به بالا برسه.

 

بعد از چند دقيقه، يكي از آسانسور ها بالاخره به طبقه بالا رسيد و وقتي درش باز شد هر سه نفر واردش شدن.

 

ند هر دو دستش رو توي جيب هاي سوييشرتش كرد و پرسيد: خب... چطوري قراره بريم سراغ اون عنكبوت ها.

 

پيتر نيم نگاهي به اون پسر انداخت  سرش رو تكون داد: يه راهي براش پيدا ميكنيم.

 

البته اينطوري نبود كه پيتر براي اين كار فكري نكرده باشه. از اونجايي كه اون پسر ميدونست بعضي از در هاي داخل شركت، از جمله در اتاق عنكبوت ها با كارت هاي مخصوص كاركن ها باز ميشن، پيتر تصميم داشت اون كارت هاي مخصوص رو از يه نفر قرض بگيره و بعداً جايي بذارتش كه قابل پيدا كردن باشه. اما مطمئناً چيزي در اين باره به ند نگفته بود چون اگه اين كارو ميكرد، ند بي دليل وحشت ميكرد و ممكن بود همه چيز رو خراب كنه.

 

ند اخم كرد: اما... پيتر نميشه كه همينطوري بدون نقشه بريم جلوي در و اميدوار باشيم خودش به صورت جادويي باز بشه.

 

پيتر نگاهي به اون پسر انداخت و سرش رو تكون داد: مشكلي پيش نمياد ند. بهم اعتماد كن.

 

صداي ام جي باعث شد پيتر سرش رو به سمت اون دختر برگردونه: چه بلايي سر عينكت اومده؟

 

پيتر لبخند خجالتي زد و شونه اش رو بالا انداخت: فقط... فكر كردم بهتره يه قيافه جديد رو امتحان كنم.

 

ام جي هم لبخند كوچيكي زد و تيكه ايي از موهاي فرفري شو پشت گوشش داد: اينطوري چشمات بيشتر معلوم ميشن... ازش خوشم مياد.

 

پيتر تك خنده ايي كوتاه و خجالتي كرد و در حالي كه داشت به زمين نگاه ميكرد زير لب تشكر كوچيكي كرد.

 

آسانسور تو يكي از طبقه ها ايستاد و يكي از كاركن هاي شركت، وارد اتاقك شد. مرد نگاهي به پيتر و بقيه انداخت و بعد رو به در ايستاد. نگاهي به مانيتور طبقه ها انداخت و وقتي فهميد با بقيه مسافر هاي آسانسور پياده ميشه فقط منتظر شد تا در بسته بشه.

 

پيتر اون مرد رو به ياد آورد. اون همون مهندس برقي بود كه روز اردوي علميشون بهش كمك كرده بود وسايل كيفش رو كه روي زمين ريخته جمع كنه.

 

پيتر نگاهي به جيب مرد انداخت و متوجه شد كارتي با سنجاق مخصوص بهش وصله. به ام جي كه اون هم مثل پيتر به كارت ديد داشت نگاه كرد و با سر به كارت اشاره كرد. طوري كه انگار داشت از اون دختر ميپرسيد برداشتنش كار عاقلانه ايي به نظر مياد يا نه.

 

ام جي هم نگاه كوتاهي به كارت، صاحب كارت و بعد پيتر انداخت. اون دختر سرش رو به نشونه موافقت تكوني داد و چيزي نگفت.

 

پيتر نفسش رو از بيني بيرون داد و انگشت هاش رو آروم به سمت جيب مرد برد. اما اون مرد همون لحظه تكوني خورد و به سمت پيتر برگشت: هي...

 

پيتر سريع دستش رو پايين آورد و وقتي روي تگ اسمش رو خوند يادش اومد كه اسم اون مرد مكس ديلن بود. پيتر سرش رو تكون داد: ه...هي...

 

مكس خنده ايي كرد و عينكش رو روي صورتش بالاتر برد: من تو رو از جايي نميشناسم؟ واقعا آشنا به نظر مياي.

 

پيتر لب هاش رو بهم فشرد و به ند و ام جي نگاه كرد: آم... فكر نكنم آقا.

 

مكس ناگهان سرش رو تكون داد: اوه درسته... دو روز پيش با مدرسه ات اومدي اينجا... كمكم كردي برگه هاي توي كيفم رو از زمين جمع كنم... يادته؟

 

پيتر، طوري كه انگار حالا يادش اومده باشه سرش رو تكون داد: اوه... درسته درسته... 

 

و خوشحال بود قبل از اينكه مكس بتونه چيز ديگه ايي بگه، آسانسور بالاخره ايستاد و درش باز شد.

 

پيتر نگاهي به بيرون انداخت و بعد به مكس: خب... فعلا آقاي ديلن!

 

بعد با سرعت از جلوي مكس رد شد و طوري وانمود كرد كه انگار اتفاقي بهش تنه زده و با اين كار تونست كارت مرد رو از سنجاقش جدا كنه.

 

بدون اينكه برگرده سمت مكس گفت: اوه... ببخشيد!

 

-مشكلي نيست... فعلا بچه ها!

 

هر سه نفر با قدم هاي سريع از آسانسور دور شدن و وارد فضاي بزرگي شدن كه روز جمعه هم داخلش بودن. مكس هم بعد از چند ثانيه از آسانسور خارج شد و به سمت يه راهرو رفت.

 

ام جي به پيتر نگاه كرد: برداشتيش؟

 

پيتر لبخند كوچيكي زد و كارت رو جلوي ام جي گرفت.

 

ند با تعجب اخمي كرد و كارت رو از دست پيتر گرفت: اين چيه؟

 

پيتر به ند نگاه كرد: همون كارتي كه ميتونيم باهاش بريم تو اتاق عنكبوت ها

 

چشم های ند با دیدن اون کارت، گرد شد و اخم عمیقی بین ابروهاش نشست: زده به سرتون؟! اگه بفهمه میدونین میتونه ازمون شکایت کنه؟

 

پیتر لبخند نیم بندی زد و كارت رو از ند پس گرفت. بعد سعی کرد دوست همیشه مضطربش رو آروم کنه: آروم باشه مرد...گفتم که بهم اعتماد کن.

 

ند با كلافگي آهي كشيد و به سمت راهرويي كه وارد اتاق كوچيك تري ميشد قدم برداشت. و پيتر هم خوشحال از اينكه لازم نبود بيشتر از اين بهترين دوستش رو قانع كنه، باهاش همراه شد.

 

اون سه نفر از اتاقي كه پر از وسايل آزمايشگاهي بود گذشتن و وارد راهرويي با ديوار ها و زمين خاكستري رنگي شدن كه اتاق عنكبوت هاي راديو اكتيوي داخلش بود.

 

پيتر با قرار دادن کارت روی مانیتور مخصوص، در رو با صدای "تیک" کوچیکی باز كرد و پسر ریز نقش تونست نفس راحتی بکشه. 

 

قبل از ورودش به اتاق، سمت ام جی برگشت و سینه به سینش قرار گرفت. يكي بايد پشت در ميموند و اگه كسي قرار بود وارد اتاق بشه بهشون خبر ميداد.

 

-هی...ام... میشه تو...اینجا بمونی...؟ اگه يكي بخواد بياد اين سمتي... يكيمون بايد اين طرف اتاق بمونه كه بتونه خبرمون كنه.

با استرس گوشه ی ابروش رو خاروند و به جای چشم های قهوه ايي دختر، نگاهش روی سراميك های راهرو میچرخید.

 

ام جي نگاهي به ند انداخت: چرا ند اينجا نمونه؟

 

پيتر به خاطر اينكه زيادي به ام جي نزديك بود، همچنان از ارتباط چشمي دوري ميكرد: ند توي موقعيت ها حساس افتضاحه و... آخه تو خیلی خوب بلدی تو اين مواقع چیکار کنی.... میفهمی که چی میگم؟!

 

ام جي موهای بلند و مجعدش رو پشت گوشش فرستاد و حرف پسر رو تایید کرد: آره باشه... فقط...!

انگشت اشارش رو سمت پیتر گرفت.

 

-بعدش هر دو تاتون یه توضیح مفصل بهم بدهکاريد بازنده ها!

 

لبخند پیتر عمیق تر شد و بالاخره جرئت کرد تو تیله های خوش رنگ دخترک نگاه کنه؛ نمیخواست بی دست و پا جلوه کنه ولی واقعا اون چهره و شخصیت زیادی دوست داشتنی و خیره کننده بود.

 

با کشیده شدن آستینش توسط ند، به دنیای اطرافش برگشت و وقتي وارد شد، در اتاق رو بست.

 

ند به قفسه ی شیشه ای عنکبوت ها خیره شد و پرسيد: خب... حالا میخوای یکی از این ها رو برداری...؟ يعني واقعا ميخواي بگيريش تو دستت و بذاريش توي شيشه؟

 

پيتر در حالي كه به عنكبوت هاي پشت شيشه خيره بود، آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و جواب داد: آره.

دست های خیس از عرقش رو به پشت شلوارش کشید و جلوتر رفت تا دید بهتری به قفل شيشه ايي داشته باشه؛ اون پسر تمام دیشب رو صرف گشتن تو یوتیوب و دیدن فیلم هایی  برای باز کردن قفل با سنجاق کرده بود.

 

و لعنت بهش! اون قرار بود يكي از همون سنجاق ها رو دقيقا توي جيب پشتي شلوارش داشته باشه. اما حالا اون شئ فلزی کوچیک رو هیچ جای جیبش حس نمیکرد.

 

پيتر با كلافگي چشم هاش رو روي هم فشرد: لعنتی فکر کنم سنجاق قفلی رو جا گذاشتم.

به موهاش چنگ زد و کل اتاق رو از نظر گذروند.

نمیتونست حالا که تا اینجا اومده، بیخیال همه چیز بشه و دست خالی بگرده. شايد اين كارما بود. كارت يه مرد بيچاره رو دزديده بود و حالا بايد اينطوري جواب كار اشتباهشو ميداد. 

اون پسر سمت كوله اش رفت و سعي كرد چيز ديگه ايي براي باز كردن قفل پيدا كنه.

 

همون موقع، اون سمت در ام جي به ديوار نزديك اتاق تكيه داده بود و تظاهر ميكرد كه داره با گوشيش كار ميكنه اما بيشتر از اينكه حواسش به بازي كه داره انجام ميده باشه، سعي ميكرد به اطرافش توجه كنه تا توي دردسر نيوفتن.

 

ام جي بيشتر مواقع آروم بود. چيز زيادي نميتونست اون رو هيجان زده كنه يا باعث بشه قلبش با سرعت بالا بتپه. اما به خودش اعتراف ميكرد كه امروز كمي هيجان زده است. فقط... يه كم. و خب كسي هم نميتونست سرزنشش كنه، هيچكس هر روز از خواب بيدار نميشد و با خودش فكر نميكرد كه اون روز قراره بره به يه شركت بزرگ و اونجا يه عمليات مخفي انجام بده.

 

البته عمليات مخفي كه ام جي هنوز هم نميدونست چيه. مهم نبود كه پيتر بالاخره بهش ميگه كه چرا اومده اونجا و كارش چيه يا نه. دير يا زود اون دختر متوجه ميشد. توي همون چند دقيقه، ام جي به چيز هاي غير عادي زيادي از پيتر برخورده بود و يه ليست ذهني ازشون تهيه كرده بود: 

" ١- پيتر ديگه عينك نميزد.

٢-اون قطعا نميخواست منشي بفهمه پيتر واقعا كيه.

٣-پيتر نميخواست با نورمن آزبورن رو در رو بشه.

و ٤-اون پسر ميخواست وارد قسمتي بشه كه مشخصاً براي عموم غير قابل ورود بود."

 

ام جي اگه پيتر رو نميشناخت، با تمام گزينه هايي كه توي ليستش داشت ميتونست كاملا با نورمن آزبورن موافق باشه و حدس بزنه كه اون پسر براي جاسوسي به شركت برگشته. اما اين ممكن نبود. ام جي ميدونست كه پيتر همچين آدمي نيست و آخرين كاري كه ممكنه بكنه جاسوسي كردنه. پيتر... شيرين و دوست داشتني بود.  

 

چند دقيقه بيشتر از موندن ام جي اونجا نگذشته بود كه صدايي از ته راهرو و سمت قسمت تحقيقاتي اومد: ميدونم... ميدونم بيف... مطمئنم فقط تو خونه جاش گذاشتم... مانيتور اتاق عنكبوت ها خراب شده و بايد امروز درستش كنم.

 

ام جي سرش رو بالا گرفت و متوجه شد دو نفر دارن به سمت اون ميان. يكيشون همون مردي بود كه پيتر كارت رو از جيبش برداشته بود و اون يكي يه مرد ديگه بود كه يه لباس سرهمي سفيد تنش بود و روي سينه اش كلمه "كاركن" چاپ شده بود.

 

ام جي سريع وارد قسمت كانتكت هاش شد و به پيتر زنگ زد. 

 

بعد از چند ثانيه كوتاه پيتر جواب داد: ام جي؟

 

-پيتر... بيايد بيرون... دو نفر دارن ميان تو اتاق.

 

پيتر اول ساكت بود اما بعد از چند لحظه جواب داد: بايد از اتاق دورشون كني.

 

ام جي اخم كرد: چي؟

 

-لطفا... ما هنوز هيچ كاري نكرديم! 

 

ام جي آه كوتاهي كشيد و از ديوار دور شد: خيله خب.

 

بعد از اينكه گوشيش رو قطع كرد، به سمت دو مرد قدم برداشت و لبخند كوچيكي تحويلشون داد: آقايون...

 

وقتي تونست توجه مكس و بيف رو به خودش جلب كنه و اون دو مرد سر جاشون ايستادن، دستش رو داخل جيب شلوارش كرد و دفترچه و خودكاري كه هميشه اونجا نگه ميداشت رو بيرون آورد: اسم من ميشله و براي سايت خبري "سان" كار ميكنم... حتما اسمش به گوشتون خورده؟

 

هر دو مرد به علامت منفي سرشون رو تكون دادن. معلومه كه تا حالا چيزي از يه سايت كه ام جي همين الان اسمش رو از خودش در آورده بود نشنيده بودن.

 

ام جي سرش رو تكون داد: در هر صورت... من اومدم اينجا كه چند تا سوال از كاركن ها درباره شركت بپرسم و اميدوار بودم شما بتونيد بهم كمك كنيد؟

 

مكس لبخند بزرگي روي لبش شكل گرفت و دستش ناخودآگاه به سمت موهاش رفت تا اونها رو صاف كنه. بعد دسته عينكش رو گرفت و اون رو به سمت بالا هل داد: حتما ميشل!

 

اما بيف، پيرمردي كه اخم بزرگي روي صورتش داشت به اندازه مكس خوشحال به نظر نميومد. انگار كه حوصله چيزي مثل مصاحبه و سوال و جواب كردن رو نداشت. 

 

پس دست به سينه شد و به سر تا پاي ام جي نگاه كرد: به قيافت نمياد خبرنگار باشي...

اون مرد لهجه كانتري غليظي داشت.

-كارتت كو؟

 

ام جي خودكارش رو توي انگشت هاش چرخوند و سوال اون مرد رو تكرار كرد: كارتم؟

 

بيف سرش رو تكون داد و هنوز هم اخم از صورتش كنار نرفته بود: آره... كارت خبرنگاري ات رو ببينم.

 

ام جي لبخند ريزي زد: از اونجايي كه تازه چند روزه توي سايت استخدام شدم هنوز كارتم صادر نشده. بهم گفتن دوشنبه ميتونم...

 

بيف با بي حوصلگي روي پاشنه پاش دور زد و به سمت در رفت: بيا بريم مكس...

 

مكس با تعجب نگاهي به ام جي كرد و بعد دنبال بيف رفت: ولي... اون ميخواست ازمون سوال بپرسه.

 

ام جي هم دنبالشون رفت و سعي كرد بهونه ديگه ايي جور كنه: ببخشيد... ولي...

 

بيف سرش رو تكون داد و كارتي از جيبش بيرون كشيد: اون فقط دروغ ميگه.

 

بعد، قبل از اينكه ام جي بتونه كاري بكنه، مرد كارت رو به حسگر در نزديك و بازش كرد. و در كمال تعجب، ام جي كسي رو توي اتاق نديد. اونجا كاملا خالي بود.

 

بيف عقب كشيد تا مرد ديگه وارد اتاق بشه: بفرما مكس... حالا ميتوني هر چي رو كه ميخواي درست كني.

 

ام جي نفسش رو بيرون داد و چند قدم عقب رفت.

 

مكس لبخندي تشكر آميز به بيف زد و بعد به ام جي نگاه كرد: متاسفم ميشل... ولي فكر كنم من هم بايد به كارم برسم.

 

ام جي سرش رو تكون داد و لبخند زد: هميشه ميتونم يكي ديگه رو پيدا كنم.

 

بيف سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه نميتوني دختر... حالا بهتره از اين ساختمون بري بيرون وگرنه حراست اين كارو برات انجام ميده.

بعد، بدون اينكه جوابي از ام جي بخواد، دور زد و به سمت جايي كه ازش اومده بود قدم برداشت.

 

ام جي به در اتاق عنكبوت ها كه حالا داشت بسته ميشد نگاهي انداخت و كمي ازش فاصله گرفت. قرار نبود بره اما نميخواست جايي هم وايسه كه اون پيرمرد دوباره ببينش. نميدونست چطور ممكن بود اما پيتر و ند از اتاق بيرون اومده بودن. يعني... ممكن نبود كه بتونن داخل اون اتاق كوچيك كه هيچ جايي براي قايم شدن نداشت مونده باشن و اون مرد... مكس تا حالا نديده باشتشون.

 

اتفاقي كه توي اتاق افتاده بود، اين بود كه پيتر در حالي كه داشت سعي ميكرد راهي براي ورود به اونطرف در شيشه ايي پيدا كنه، تونست بشنوه كه ام جي توي دور نگه داشتن دو نفري كه اونجا بودن موفق نيست و بعد يادش اومد كه حالا قدرت هاي ابرانساني داره. و از اونجايي كه يكي از اون قدرت ها چسبيدن به هر نوع سطح صافي بود، اون پسر كفش هاش رو در آورد، اونها رو بهم گره زد و توي دستش انداخت، و وقتي ند يه جورايي به كمرش آويزون شد از ديوار بالا رفت و روي سقف چسبيد.

 

حالا مكس هم باهاشون توي اتاق بود و در حال بررسي مانيتور هولوگرامي بود كه تصويرش مدام پِر پِر ميكرد و قطع ميشد. اون مرد روي زانوهاش خم شد و با انگشت شست اش قسمتي از زمين رو لمس كرد. با اين كار، يكي از كاشي ها باز شد و آداپتور هولوگرام كه روي پايه ايي نصب شده بود ازش بيرون اومد. و اين كار باعث شد تصوير كاملا قطع بشه.

 

مكس آداپتور رو با فشاري كوتاه از پايه اش جدا كرد و مشغول چك كردنش شد. بعد، در حالي كه به خاطر تمركز اخمي ريز روي صورتش داشت زير لب نوچي كرد و سرش رو تكون داد: اوهوم... همونطور كه فكرشو ميكردم...

 

بعد دستش رو به سمت جعبه ابزارش برد و دنبال چيزي گشت. وقتي نتونست وسيله مورد نظرش رو پيدا كنه، آداپتور رو با احتياط روي زمين گذاشت و اين بار با دقت بيشتري مشغول گشتن شد. وقتي بعد از چند لحظه نتونست چيزي رو كه ميخواست پيدا كنه، با كلافگي فحشي زير لب داد و از جاش بلند شد: خدا لعنتت كنه مكس... اول كارتت حالا هم اين آچار لعنتي... بيف اين بار منو ميكشه!

 

بعد به سمت در رفت و وقتي دستگيره اش رو گرفت بازش كرد. با كلافگي، دوباره نگاهي كوتاه به وسايلش انداخت طوري كه انگار آچاري كه ميخواست به طور جادويي قراره پيدا بشه. اما از اونجايي كه ميدونست اين اتفاق نمي افته، آهي كشيد و از در بيرون رفت.

 

پيتر و ند، هر دو با خيال راحت، نفسشون رو بيرون دادن و پيتر به آرومي از روي سقف پايين اومد. اون حالا كه يادش اومده بود ميتونه همه جا راه بره، ميخواست از در شيشه ايي عنكبوت ها بالا بره و از فضاي خالي كه بالاي در هست، وارد بشه. بعد هم  يكي از اون عنكبوت ها رو براي خودش برداره.

 

وقتي ند روي زمين ايستاد، پيتر كوله اش رو از شونه اش پايين آورد و زيپش رو باز كرد. خوشحال بود كه شيشه ايي رو كه ميخواسته با خودش آورده.

 

ند نگاهي به اون پسر كرد: حالا ميخواي به ام جي چي بگي؟

 

پيتر كوله اش رو روي زمين گذاشت و مشغول باز كردن در شيشه شد: درباره چي؟

 

-اينكه چطوري توي اتاق قايم شديم.

 

پيتر در شيشه رو باز كرد و اون رو داخل جيب شلوارش گذاشت: نميدونم ولي قطعا نميخوام بهش بگم كه به سقف چسبيديم.

 

ند لب هاش رو بهم فشرد و قيافه تقريباً نگراني به خودش گرفت: آره ولي پيتر... اون گفت كه ازمون يه توضيح ميخواد... شايد... بايد به ام جي هم بگيم كه يكي از اينا نيشت زده...؟

 

پيتر آهي كشيد و نگاهي به ند انداخت. 

 

ند تند تند سرش رو تكون داد: باشه... خيله خب... بين خودم و خودت ميمونه!

 

پيتر هم سرش رو تكون كوچيكي داد: ممنون.

بعد بطري رو توي جيب سوييشرتش گذاشت و به سمت در شيشه ايي رفت و انگشت هاش رو بهش چسبوند.

 

و اون پسر توي كمتر از چند ثانيه، اونطرف ديوار بود. پيتر شيشه و درش رو از لباس هاش بيرون كشيد و به سمت نزديك ترين عنكبوتي كه اونجا داشت تار ميتنيد رفت.

 

اولين چيزي كه متوجه اش شد، اين بود كه ديگه حتي ذره ايي هم از اون موجودات كوچيك نميترسيد. راستش وقتي داشت وارد محفظه شون ميشد، اين فكر حتي يه لحظه هم به ذهنش نرسيد. نميدونست به خاطر هيجان زياديه كه توي اين چند دقيقه بهش وارد شده يا اين هم يه ربطي به تبديل شدنش داره...؟ هر چيزي كه بود پيتر بابتش ممنون و خوشحال بود؛ چون اين نترسيدن، كارش رو چند برابر راحت تر كرده بود.

 

از اونجايي كه اون عنكبوت آروم بود، گرفتنش كار سختي نبود و پيتر تونست توي يه حركت آروم و سريع اون موجود رو داخل شيشه بندازه و قبل از اينكه بتونه بيرون بياد درش رو ببنده. اون قبلا شيشه ايي انتخاب كرده بود كه درش مثل نمكدون روش سوراخ هاي كوچيك باشه تا عنكبوت به خاطر كمبود اكسيژن نميره.

 

وقتي كه كارش توي محفظه تموم شد، شيشه رو مثل قبل داخل جيب لباسش انداخت و از در بالا رفت. وقتي به اونطرف محفظه رسيد، بطري رو داخل كوله اش انداخت و مشغول پوشيدن كفش هاش شد: هي... يه زنگ به ام جي بزن و بپرس ميتونيم بيايم بيرون يا نه؟

 

ند سري تكون داد و بعد بيرون آوردن گوشيش از جيبش به ام جي زنگ زد.

 

پيتر بند دومين كفشش رو هم بست و وقتي ام جي به ند اطمينان داد كه بيرون اومدن از اتاق مشكلي نداره، هر دو پسر با انداختن كوله هاشون روي دوششون از در اتاق بيرون اومدن. و پيتر يادش موند كه كارت مكس رو يه جايي نزديكي جعبه ابزارش بندازه تا اون مرد بتونه پيداش كنه.

 

بعد از گذشتن ده دقيقه، مكس بالاخره آچاري رو كه ميخواست پيدا كرده بود و وارد اتاق شد. اون مرد آچار رو توي دستش چرخوند و سعي كرد به غرغر هايي كه بيف براي بار دوم بهش زده بود توجهي نكنه و به كارش برسه.

 

وقتي روي زانوهاش خم شد، كارتش رو كه روي زمين افتاده بود ديد و با تعجب برش داشت: لعنتي... تو اينجا چيكار ميكني؟

 

بعد نفسش رو بيرون داد و كارت رو داخل جيب لباسش گذاشت و براي اطمينان دكمه اش رو بست تا دوباره گمش نكنه. انگار صبح كاملا اشتباه ميكرد، امروز قطعا چيز جديدي قرار نبود اتفاق بي افته. فقط همون مزخرفات قديمي و كار هاي هميشگي. داستان زندگي اون مرد همين بود. 

 

مكس آداپتور رو از روي زمين برداشت و سرش رو تكون داد: درسته... امروز از آقاي آزبورن خبري نيست مكس... شايد فردا روزت باشه مگه نه؟ 

 

وقتي مشكل كوچيك وسيله رو حل كرد، كيف ابزارش رو جمع كرد و آداپتور رو به سمت پايه اش برد تا بهش وصلش كنه. و اين كار، به خاطر اينكه ديد كاملي به پايه نداشت كمي سخت بود. اون مرد سرش رو بالا گرفته بود و در حالي كه به سمت ديگه ايي خيره بود، آداپتور رو به پايه اش فشرد. و قبل از اينكه خودش بدونه چه اتفاقي افتاده، موج بزرگي از برق به بدنش منتقل شد.

 

مكس از داد و شوك فريادي كشيد و چند متري به عقب پرت شد. احساس ميكرد تمام بدنش مثل نبض ميتپه و همه جا ناگهان داغ شده. نميدونست چرا اما تقريباً مطمئن بود كه قلبش براي ثانيه ايي ايستاد و دست از كار كردن كشيد. 

 

موج درد دوباره توي بدنش مكس پيچيد و باعث شد از بين دندون هاش هيس بلندي بكشه و چشم هاش رو روي هم فشار بده. دست هاش ميلرزيدن و توانايي اينكه تكيه اش رو از روي ديوار برداره نداشت. حالا قلبش، برعكس وقتي كه احساس ميكرد ايستاده، چندين هزار بار در ثانيه ميتپيد و باعث شد كه نفس هاي مكس به شدت سريع و نا منظم بشه.

 

موجي از انرژي كه نميدونست از كجا اومده، باعث چشم هاش كاملا باز بشن و ناخودآگاه صدايي از گلوش بيرون بده. بدنش هنوز ميلرزيد اما اين بار از روي شوك يا درد نبود. اين بار از روي قدرت بود. انگار كه چيزي جديد توي بدنش در حال شكل گرفتن بود كه مكس كاملا نميتونست باهاش ارتباط برقرار كنه. و اگه توي اون لحظه، به دست هاش نگاه ميكرد ميتونست ببينه كه فقط براي چند ثانيه كوتاه رگ هاش به رنگ آبي روشني در اومدن.

 

چيزي كه مكس نميدونست اين بود كه مارماهي هايي كه پنج ماه پيش بهش حمله كرده بودن، فقط يه سري مارماهي عادي نبودن. اونها درست مثل عنكبوت هاي توي اون اتاق جهش يافته بودن و هيچكس نميدونست اگه يه انسان بهشون برخورد كنه چه اتفاقي براي اون فرد مي افته. 

 

و حالا، بعد از پنج ماه، اين برق گرفتگي شديد كه توي اين اتاق براي مكس اتفاق افتاد، پروسه تبديل شدن اون مرد رو به آدم غير عادي تكميل كرد. چيزي كه مكس هنوز متوجه اش نشده بود. 

 

اون مرد، وقتي احساس كرد كه حالا بدنش كمي آروم تر شده، از جاش بلند شد و كمي دست هاش رو كش داد. بعد دستي به صورتش كشيد و بعد از كشيدن نفس عميقي اين بار سعي كرد با دقت بيشتري آداپتور رو سر جاش برگردونه. 

 

و اون مرد، قرار بود تا چند ساعت ديگه وقتي خودش رو توي آينه خونه اش ميبينه، متوجه بشه كه حالا رنگ چشم هاش از قهوه ايي تيره، به آبي يخي و روشني تغيير پيدا كردن. براي هميشه...!

 

 

Notes:

خب خب... مكس ديلن هم كه بالاخره تبديل شد و همونطور كه ممكنه فهميده باشيد قيافه اش با الكترو تو فيلم فرق داره
و قطعا در آينده درباره تبديل شدن مكس و قدرت هاش بيشتر ميخونيم.
نظرتون درباره اين پارت چي بود؟ دوستش داشتين؟

كودو و كامنت هم فراموش نكنيد❤️

Chapter 6: chapter six

Notes:

هايييي گايزززز :))))

حالتون چطوره؟

ميس مي؟ بيكاز ميس يو تو😂❤️

ببخشيد كه اين پارت انقدر طول كشيد اما خب كلا نوشتن متن هاي طولاني يه كم زمان ميبرن. واقعا ممنونم كه انقدر خوبيد و صبر به خرج ميدين🥺❤️

كودو و كامنت فراموش نشه و اميدوارم اين پارت رو دوست داشته باشيد:)
لاو يو
-مري

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

ند كوله اش رو روي زمين انداخت و روي تخت پيتر نشست: خب... حالا ميخواي چيكار كني؟

 

پيتر هم روي صندلي پشت ميزش نشست و رو به ند دور زد: منظورت چيه؟

بعد سرش رو پايين گرفت و به عنكبوتي كه توي شيشه داخل دستش بود نگاه كرد. اون موجود سريعا داشت دورش تار ميتنيد و اونها ها مثل رشته هاي ابر نازكي در حال شكل گرفتن بودن.

 

اون دو نفر حالا چند دقيقه ايي ميشد كه از آزكورپ برگشت بودن و توي مترو از ام جي جدا شده بودن. دو پسر، به ساختمون اونجرز برگشتن و توي اتاق پيتر مستقر شدن.

 

پيتر پاركر هم مثل همه نوجوون هاي همسن خودش اتاقي شلوغ و بهم ريخته داشت. يه تخت نامرتب با روتختي روبالشي طرح ساده كه به تازگي عوضش كرده بود. قبل از اون، پيتر يه ست استار وارز داشت اما احساس ميكرد حالا براي داشتن يه تخت فانتزي بزرگ شده و يه طرح ساده  ميتونه بهتر باشه.

 

اما هنوز چند تا پوستر از اين فيلم به ديوار رنگ يخي اش داشت: "جنگ ستارگان: آخرين جداي" و "جنگ ستارگان: امپراطوري ضربه ميزند". و خب... با اينكه فيلم "آخرين جداي" از سري جديد جنگ ستارگان بود و به نظر پيتر قابل مقايسه با نسخه هاي قديمي اش نبود، اما اون پسر كراش كوچيكي روي شخصيت "رِي" داشت و براي همين پوستر فيلم روي ديوار اتاقش نصب شده بود.

 

و البته يه پوستر سياه و سفيد هم از گروه "لِد زپلين" كمي اونطرف تر از پوستر فيلم ها چسبونده بود. زمين اتاقش از موكتي شيري رنگ و نرم پوشيده شده بود و حالا بعد از چند سال كمي چرك به نظر ميرسيد. يه كمد ديواري بزرگ، دقيقا كنار در اتاق وجود داشت كه اونجا با لباس هاي راحتي، بيرون و كفش هاش پُر، و البته نصفش هم با خرت و پرت هايي كه نميدونست باهاشون چيكار كنه و هم نميخواست بندازه دور، اشغال شده بود.

 

روي ميز كارش هم، به غير از وسايل و كتاب هاي درسي اش، يه مجسمه كوچيك از يه آدم فضايي مثل فيلم "aliens" بود. و توي دو گوشه ميز، دو تا قاب عكس وجود داشت. يكي از اونها، عكس خودش با پدر و مادرش بود كه وقتي شش ساله بود توي يه پارك گرفتن و اون يكي عكس، از توني و پپر، همراه با پيتر بود كه به پيشنهاد پيتر، سه سال پيش، يعني آخرين روزي كه داشتن از برج استارك به ساختمون اونجرز نقل مكان ميكردن گرفته شد. 

 

و در آخر، يه پنجره تقريبا بزرگ رو به بيرون كه ويو زيبايي به آب داشت.  درياچه ايي نسبتاً بزرگ، درست رو به روي پنجره اش، كه از پشت چند تا درخت  ديده ميشد و منظره نفس گيري رو درست كرده بود. طوري كه صبح ها نور آفتاب مثل برگه هاي نازك طلا روي آب به حركت در ميومد و مهتاب نقره ايي شب ها روي اون سطح موج دار خودنمايي ميكرد، باعث  ميشد پيتر هميشه از انتخابي كه براي اتاق خودش كرده راضي باشه.

 

ند كمي  روي تخت عقب كشيد و به ديوار پشت سرش تكيه داد. بعد دست به سينه شد و گفت: الان ميخواي به آقاي استارك بگي؟

 

پيتر با كلافگي نفسش رو بيرون داد و به ند نگاه كرد: نه مرد... ميدوني... داري براي اينكه درباره نيش خوردنم بهت گفتم پشيمونم ميكني.

 

ند سرش رو تكون داد: نه نه... منظورم اينه كه... اگه نميخواي به آقاي استارك بگي پس... چطوري ميخواي يه اونجر بشي؟

 

پيتر دوباره به عنكبوت داخل شيشه نگاه كرد: من نميخوام يه اونجر بشم... حدااقل نه الان... نه وقتي كه نميتونم به توني درباره اتفاقي كه افتاد چيزي بگم.

 

ند با گيجي اخم هاش رو تو هم كرد: پس... ميخواي چي بشي؟

 

پيتر گفت: خب من...

اما وقتي ديد جوابي براي سوال اون پسر نداره سكوت كرد و سرش رو بالا گرفت.

 

ند سوال درستي پرسيد. پيتر واقعا ميخواست چيكار كنه؟ اون نميتونست جزوي از اونجرز بشه چون براي شروع، الان چند سالي ميشد كه اون گروه از هم پاشيده شده بودن (نه كاملا اما تعداد زيادي از اعضا اش رو از دست داده بود) و حتي اگه اين اتفاق هم نيوفتاده بود، توني اجازه نميداد پيتر از قدرت هاش استفاده كنه و احتمالا اون پسر رو تبديل به يه موش آزمايشگاهي ميكرد تا بفهمه آزبورن چه بلايي سر پسر خونده اش آورده.

 

پس اگه نميتونست يه اونجر باشه يا براي شيلد كار كنه، بايد چيكار ميكرد؟ اصلا از كجا شروع ميكرد و كي رو نجات ميداد؟ چيز هايي مثل حمله آدم فضايي ها و يه ربات كه بخواد نسل انسان ها رو منقرض كنه اتفاقي نبود كه هر روز بي افته. حالا كه فكرش رو ميكرد، پيتر انقدر از تبديل شدنش به يه ابر انسان هيجان زده شده بود كه هيچ ايده ايي براي قدم بعدي اش نداشت.

 

ديشب، وقتي كه اون مرد رو از دست دزد ها نجات داد، حس خوبي بهش دست داد. و باعث شد پيتر متوجه بشه كه از اول هم براي چي ميخواست تبديل به يه اونجر بشه: كمك به مردم. تمام هدفش همين بود مگه نه؟ 

يعني... پيتر عاشق اين بود كه بتونه هميشه خدا با خطر هاي جدي مواجه بشه و از پسشون بر بياد اما اگه همين كار هاي كوچيك و به ظاهر كم اهميت هم باعث ميشد بتونه تاثيري روي يه سري از آدم ها داشته باشه هم عالي بود.

 

پس به ند نگاه كرد و گفت: ميخوام كاري كه ديشب كردم رو ادامه بدم... ميخوام برم سراغ خرابكار هاي محلي.

 

ند مشغول فكر كردن شد: ولي... اين كار پليسه.

 

پيتر سرش رو تكون داد: آره اما آمار جرم و جنايت هميشه توي نيويورك زياد بوده... مخصوصا توي كوئينز. پليس هميشه نتونسته به موقع برسه و اون آدما كار خودشون رو ميكنن...

اون از جاش بلند شد و شيشه توي دستش رو كه حالا تقريباً از تار سفيد شده بود روي ميزش گذاشت.

-اما يه پسر كه ابر قدرت داره ميتونه كار پليس رو راحت تر كنه.

 

ند زير لب نوچ كوتاهي كرد: نميدونم پيتر... اين يه جورايي غير قانوني و خطرناك به نظر مياد. اشتباه برداشت نكن، من عاشق اينم كه تو تبديل به يه ابر قهرمان بشي و منم دستيارت بشم ولي... اگه صورتت رو بشانسن چي؟ يا پليس فكر كنه تو هم يه خرابكاري و دستگيرت كنن؟

 

پيتر لبخند زد: اگه يه لباس داشته باشم كه صورتم باهاش مخفي بشه نميتونن منو بشناسن، درسته؟

 

ند سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره حدس ميزنم... 

بعد لبخند پر شوقي زد و ادامه داد: ميخواي يه لباس مثل لباس آيرون من بپوشي؟

 

پيتر هم  لبخند زد: اين عالي ميشه ولي نميخوام مردم منو با توني اشتباه بگيرن... ميخوام... يه لباس مخصوص به خودم داشته باشم.

 

ند پرسيد: پس ميخواي توي كارگاه آقاي استارك براي خودت يه لباس جديد طراحي كني؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... البته ممكنه يه كم طول بكشه چون توني رسما اونجا زندگي ميكنه.

 

ند روي تخت كمي جا به جا شد و گفت: مگه نگفتي امروز ميخواستن با پپر برن سر قرار؟

 

ند درست ميگفت. پدر و مادر خونده اش الان سر قرار ناهارشون توي يه رستوران فرانسوي به اسم "مينِتا" بودن و شايد مدتي طول ميكشيد تا برگردن. بهتر بود تا قبل از اينكه اون دو نفر به خونه برميگشتن پيتر حدااقل به يه سري از وسايل توني نگاهي مي انداخت و سعي ميكرد براي درست كردن لباسش ايده ايي به دست بياره.

 

هنوز حتي نميدونست چطوري و با چه فرمي لباسش رو درست كنه اما از يه چيز مطمئن بود: اينكه ميخواست كاملا از مال توني متفاوت باشه. درسته كه لباس توني خيلي باحال بود و هر كسي رو جذب خودش ميكرد اما پيتر قطعا نميخواست به عنوان "آيرون من بعدي" شناخته بشه. يعني اون هنوز اسمي براي خودش پيدا نكرده بود اما در هر صورت؛ پيتر چيز كاملا متفاوتي ميخواست. و ميدونست كه ميتونه وسايلي كه براي درست كردنش نياز داره رو از كارگاه توني پيدا كنه.

 

پس سرش رو بالا گرفت و به جايي نامعلوم خيره شد: هي فرايدي... پپر و توني كي برميگردن؟

 

فرايدي جواب داد: حدود يك ساعت ديگه... اگه بخواي ميتونم از توني ساعت دقيق برگشتنشون رو بپرسم.

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد و به سمت در خروجي اتاقش رفت: نيازي نيست...

بعد به ند نگاهي انداخت.

-زود باش.

 

ند از تخت پايين اومد و در حالي كه داشت به دنبال پيتر از اتاق بيرون ميرفتن به شيشه ايي كه عنكبوت داخلش بود نگاهي انداخت: با اون ميخواي چيكار كني؟

 

هر دو پسر حالا وارد راهرويي كه به سمت پذيرايي و آسانسور پنت هوس راهنمايي شون ميكرد شدن.

 

پيتر جواب داد: احتمالا ميبرمش آزمايشگاه بروس و يه نگاهي بهش ميندازم. شايد بتونم اطلاعات بيشتري ازش گير بيارم؛ بهم كمك ميكنه... بفهمم توي بدنم چه اتفاقي داره مي افته.

 

اون دو نفر از راهرو بيرون اومدن و بعد از طي كردن چند قدم كوتاه، به آسانسور رسيدن و واردش شدن.

 

پيتر دكمه گرد كارگاه توني رو لمس كرد و با لمس پيتر، دور دكمه به رنگ قرمز و طلايي در اومد؛ رنگ هايي كه توني فقط مخصوص طبقه كارگاه طراحي كرده بود. اون مرد هميشه دوست داشت خودنمايي كنه و حتي از آسانسور خونه اش هم نگذشته بود.

 

پيتر كمي عقب تر رفت و لبه آستين هاي بلند لباس بافتني خاكستري اش رو توي انگشت هاش گرفت. اون لباس حالا قديمي شده بود، توي تنش زار ميزد و حتي يكي دو تا سوراخ ريز هم توي قسمت آستين و كمرش ايجاد شده بود. و به قول توني اون پسر رو شبيه پيرمرد هفتاد ساله ايي ميكرد كه مدام داره توي خونه دنبال دندون مصنوعي هاش ميگرده. اما پيتر اونقدر اون لباس رو دوست داشت كه بايد بيشتر از اينها خراب ميشد تا بخواد دورش بندازه.

 

دليل علاقه زياد اون پسر به بافتني رنگ و رو رفته و از مد افتاده اش، اين بود كه اون لباس متعلق به پدرش ريچارد پاركر بود. البته پيتر روز تولد سيزده سالگي اش، تا وقتي كه توني اون رو بهش داد، نديده بودش كه اين يه جورايي تقصير خودش بود. چون مدتي بعد از مراسم ختم پدر و مادرش، يه سري جعبه از وسايل اونها به برج استارك اومد و پپر و توني به جاي اينكه خودشون تصميم بگيرن با اون وسايل چيكار كنن، از پيتر پرسيدن چون فكر ميكردن اين بيشتر از اينكه براي اونها مهم باشه براي پيتر مهمه.

 

پپر به اون پسر گفت كه ميتونن تمام جعبه ها و وسايل پدر و مادرش رو نگه دارن يا ميتونن اونها رو به خيريه بدن. و پيتر، پسربچه ايي كه توي ذهن كودكانه خودش هنوز از پدر و مادرش عصباني بود، فكر ميكرد اگه وسايل اون دو نفر رو يه خيريه بدن، اين باعث ناراحت شدن پدر و مادرش ميشه و اونها برميگردن. توي اون زمان، پيتر نه تنها به خوبي، مثل هر بچه شش ساله ديگه ايي معني "مرگ" رو درك نميكرد، بلكه دلش به شدت براي خانواده سه نفره اش تنگ شده بود و سعي ميكرد هر راهي براي برگشتن به خونه قبلي اش پيدا كنه. پس به پپر و توني گفت كه هيچكدوم از اون وسايل رو نميخواد.

 

اما هفت سال بعد، توني بهش گفت كه بافتني خاكستري رنگ ريچارد رو كه از دوران دانشگاه اون مرد بود، از توي جعبه ها پيدا كرده و تصميم گرفته نگه اش داره. و وقتي پيتر سيزده سالش شد اون لباس رو بهش داد و حالا بعد از سه سال هنوز هم يكي از لباس هاي مورد علاقه پيتره. اون پسر واقعا از توني متشكر بود كه كاملا به حرفش گوش نكرده و لباس رو نگه داشته. بافتني كه تنش بود، تنها يادگاري بود كه از پدر و مادرش داشت. البته به غير از يه سري كتاب ها و اسباب بازي هاي دوران كودكي اش كه اونها رو توي انباري نگه ميداشت.

 

وقتي ند و پيتر وارد كارگاه شدن، ند به اطراف نگاهي انداخت و گفت: تو هنوز لباست رو طراحي نكردي... منظورم اينه كه حتي نميدوني ميخواي چه شكلي باشه. 

 

پيتر به سمت ميز كار توني رفت و دنبال وسيله ايي بدردبخور گشت: و...؟

 

-ما اينجا چيكار ميكنيم اگه حتي نميدوني لباست چه شكليه؟ 

 

پيتر يكي از موتور هاي سوخته روي ميز رو برداشت و به اين فكر كرد كه با كمي تعمير ميتونه مثل روز اولش بشه.

 

بعد نيم نگاهي به بهترين دوستش كه حالا كنارش ايستاده بود انداخت و جواب داد: وقت براي طراحي شكل لباس هست. الان ميخوام تا وقتي توني نيومده هر چيزي كه به نظرم ميتونه كمك كنه رو بردارم...

بعد موتور توي دستش رو جلوي ند گرفت و ادامه داد:

-مثل اين... فكر كنم بتونم درستش كنم.

 

ند موتور رو ازش گرفت و نگاهي انداخت: ميخواي مثل آيرون من پرواز كني؟

 

پيتر، مشغول راه رفتن طول ميز شد و دنبال وسايل ديگه ايي گشت. بعد، همونطور كه داشت قدم برميداشت جواب داد: پرواز كردن خيلي باحاله... ولي وقتي ديروز درباره تار داشتنم حرف زدي... فكر كردم چرا كه نه؟

 

ند موتور توي دستش رو، روي ميز برگردوند و دنبال پيتر رفت و با هيجان پرسيد: ميخواي يه وب شوتر (تار انداز) درست كني؟ يعني ميخواي يه كاري كنه كه تار از دهنت بيرون بياد؟

 

پيتر قيافه اش رو توي هم كرد و با حالت انزجار به ند نگاه كرد: دهنم؟ نه مرد اين خيلي چندشه...

بعد دستش رو به ميز آهني فشرد و با يه حركت سريع به اون سمتش پريد.

-فكر كردم اگه تار از مچم بيرون بياد بهتره...

پيتر مچ اش رو به سمت ند گرفت و دستش رو به حالت مشت در آورد:

-مثلا... دستم رو مشت ميكنم و تار از وسيله روي مچم بيرون ميزنه... يا يه چيزي مثل اين.

 

ند لبخند بزرگي زد و سرش رو تكون داد: اين واقعا باحاله...

لبخندش كمرنگ تر شد و ادامه داد:

-اما... تار ها رو ميخواي با چي درست كني؟ مواد سازنده اش بايد خيلي قوي باشن كه بتوني خودتو از يه ديوار يا يه ساختمون آويزون كني.

 

پيتر سرش رو تكون داد و به سمت چپ كارگاه، جايي كه توني به گفته خودش "آشغال" هاش رو نگه ميداشت رفت: براي اون هم چند تا فكر دارم.

 

اونجا يه ميز كوچيك، پر از وسايلي بود كه به نظر توني حالا به درد نخور بودن يا ميشد جايگزين بهتري داشته باشن.

 

البته اون قسمت هميشه هم به اين مرتبي نبود. پيتر يادش ميومد كه همين چند سال پيش، وقتي پپر از شلختگي بي اندازه كارگاه توني خسته شد، تصميم گرفت به يه شركت زنگ بزنه تا چند تا كارگر بفرستن و وسايلي كه ميدونست توني بهشون احتياج نداره رو دور بريزن. اما از بخت بد، اون روز تعطيل بود و شركت كسي رو براي فرستادن نداشت پس اون دو نفر به پيشنهاد پيتر به كارگاه توني رفتن و خودشون مشغول جمع كردن شدن...

 

 

٤ مي ٢٠١٢/ برج استارك

 

پپر نفسش رو با كلافگي بيرون داد و گوشيش رو با ضربه انگشت اشاره بست. بعد نگاهي به پيتر انداخت كه روي مبل نشسته بود. براي يه لحظه متوجه شد كه حالا پاهاي اون پسر دارن به زمين ميرسن و با خودش فكر كرد: "واقعا دو سال گذشته؟"

اون زن باورش نميشد كه پيتر همين دو سال پيش پيششون اومده و تا سه ماه ديگه نُه سالش ميشه. 

 

اون زن سرش رو تكون داد: اين يكي هم گفت نميتونه تا پس فردا بياد...

با خستگي هوفي كشيد و كنار پيتر روي مبل نشست.

-خدا ميدونه چند بار بهش گفتم اون جا رو جمع كنه!

 

پيتر سرش رو چرخوند و به پپر نگاه كرد كه حالا چشم هاش رو روي هم گذاشته بود و سرش رو به پشتي مبل تكيه داده بود. موهاي هويجي رنگ اون زن، برخلاف هميشه باز بودن و حالا كه سرش خم شده بود به كمرش ميرسيدن و قسمتي از اونها مثل آبشار موج داري روي شونه هاش ريخته بود.

 

پيتر شونه اش رو بالا انداخت و گفت: ميتونيم خودمون انجامش بديم.

 

پپر چشم هاش رو باز كرد و سرش رو در حالي كه هنوز روي مبل بود به سمت اون پسر چرخوند: فكر نكنم عزيزم... يه جايي بايد باشه كه بتونيم دور بريزيمشون.

 

پيتر هر دو دستش رو روي لبه مبل و بين پاهاش گذاشت و جواب داد: خب... حدااقل اونجا يه كم مرتب تر ميشه...؟

 

پپر نفسش رو بيرون داد و سرش رو دوباره صاف كرد. مشخص بود كه داره درباره پيشنهاد پيتر فكر ميكنه. 

 

بعد دوباره به سمت اون پسر برگشت و با ناخن اش سر پيتر رو خاروند: فكر كنم خوبه... حدااقل تا وقتي كه دوباره بهم نريزتش. كه يعني اون پايين حدود دو ساعتي مرتب ميمونه. 

 

پيتر خنده ايي كرد و با اشتياق روي پاهاش پريد. اين اولين باري بود كه بدون توني و براي كاري به غير از دستياري كردن اون مرد توي ساخت لباسش به كارگاهش ميرفت. اين واقعا هيجان انگيز بود! شايد دليل ديگه اينكه پيتر دوست داشت اين كار رو با پپر انجام بده، اين بود كه حالا چند ماهي ميشد كه سر پدر خونده اش و پپر به شدت شلوغ بود و احساس ميكرد مدتي ميشه كه هيچكدومشون رو نديده. سر پپر با مديريت كمپاني استارك گرم بود و توني هم... با آيرون من بودن.

 

البته اون دو نفر تمام سعي شون رو ميكردن كه تا جايي كه بشه براي پيتر و كارهاي روزمره اش وقت بذارن تا اون پسر احساس تنهايي نكنه اما در هر صورت، پيتر دلش براشون تنگ شده بود. و امروز موقعيت خوبي بود براي اينكه بتونه يه روز با پپر باشه. البته راه هاي ديگه ايي هم براي گذروندن روز تعطيلشون بود، ولي پپر هيچوقت از كار كردن خسته نميشد -حتي اگه ميگفت به يه تعطيلات طولاني مدت نياز داره- و پيتر هم توي اين يكي دو سال مثل هر دو سرپرستش از كار كردن لذت ميبرد.

 

وقتي به كارگاه رسيدن، پيتر متوجه شد پپر كاملا درست ميگه. اونجا طوري بود كه انگار سه تا از لباس هاي توني همزمان با هم تركيده باشن و همه قطعاتش توي سالن پخش بشن. به غير از اينكه همه لباس هاي آيرون من، تميز و دست نخورده توي محفظه هاي مخصوصشون در حال برق زدن بودن. به حدي كه انگار اونها از خودشون برق توليد ميكردن.

 

پپر با قدم هاي محكم، دمپايي هاي راحتي اش رو، روي زمين كوبيد و به سمت ميز كار توني رفت. روي ميز تعداد زيادي ماگ و آشغال هاي كيك و ميوه وجود داشت. 

 

پپر يكي از اون ماگ ها رو برداشت و رو به پيتر چرخيد: دو هفته...! دو هفته أست كه دارم دنبال اين ميگردم و وقتي از توني ميپرسم جايي نديدتش ميگه نه!

 

پيتر از دهنش خنده ايي كوتاهي به خاطر لحن شوخ و كلافه اون زن  بيرون داد و بعد سراغ قسمت ديگه كارگاه رفت. موتور ها و ليزر هاي سوخته و تركيده رو ميتونستي همه جا پيدا كني. يه لباس ناتموم كه تمام قطعاتش همه جا ريخته بودن روي ميز بود و تعداد زيادي از برگه و نقشه روي زمين بودن و دريايي از كاغذ زير پاي پيتر تشكيل داده بودن.

 

پپر، آستين هاي سوييشرت گلبهي رنگش رو بالا داد و با انگشت هاش، طوري موهاش رو بهم گره زد كه به كش نيازي نباشه اما در هر صورت حالت بسته پيدا بكنن تا بتونه راحت تر كار كنه. اون زن روي يكي از زانو هاش، به سمت پايين ميز كار توني خم شد. ميدونست كه ميتونه چند تا كيسه آشغال بزرگ از اون زير پيدا كنه. چون خودش اونها رو به مرد داده بود تا وسايل دور ريختني اش رو داخلشون بريزه اما با شناختي كه از دوست پسرش داشت مطمئن بود كه همه اون كيسه ها كاملا دست نخورده باقي موندن.

 

بسته كيسه ها رو كه حتي باز هم نشده بود از زير ميز برداشت و با فشار انگشتش بازش كرد. دو كيسه سياه رنگ ازشون بيرون كشيد و دوباره روي پاهاش صاف شد. و قبل از اينكه حرفي بزنه، پيتر به سمتش اومد و يكي از كيسه ها رو از دستش گرفت.

 

پپر دوباره به اطراف نگاهي انداخت و سرش رو تكون داد: خيله خب... تو با آشغال هاي روي ميز شروع كن و منم ميرم سراغ زمين. خوبه؟

 

پيتر سرش رو تكوني داد و مشغول جمع كردن مواد غذايي شد كه خدا ميدونست چند وقته اونجا موندن.

 

پپر، در حالي كه داشت به سمت ديگه كارگاه ميرفت گفت: فرايدي... يكي از آهنگ هاي توني رو پخش كن.

 

-پخش آهنگ AMERIKA از Rammstein

 

كمتر از چند لحظه بعد، صداي خشن خوندن مردي توي اتاق پيچيد و باعث شد اخم ريزي روي صوت پپر به وجود بياد. پيتر زيادي توي كارگاه توني وقت ميگذروند. يعني اون پسر بچه هميشه داشت به اين آهنگ ها گوش ميداد؟ اين خوب به نظر نمياد.

 

پپر به سمت پيتر چرخيد تا همين سوال رو ازش بپرسه اما قبل از اينكه حتي بخواد دهنش رو باز كنه، خود پيتر، جوابش رو داد.

 

اون پسر در حالي كه داشت وسايل روي ميز رو جمع ميكرد، سرش رو با ريتم تند و كوبنده موزيك تكون ميداد و متن آلماني/انگليسي  آهنگ رو ميخوند:  We are living in America/Amerika ist wunderbar/We are living in America

Amerika, Amerika

 

پيتر چيز زيادي از زبون آلماني نميدونست اما اونقدر اين آهنگ رو گوش داده بود كه تمام متنش رو حفظ شده بود.

 

پپر با نا اميدي آهي كشيد و با فاصله كمي از پيتر، روي زمين و دو زانو هاش خم شد و مشغول جمع كردن يه سري از وسايلي شد كه كاملا مطمئن بود توني ديگه بهشون نيازي نداره و اگه دور ريخته بشن مشكلي پيش نمياد. اون تصميم گرفت يه صحبت جدي با توني درباره وقت هايي كه پسر خونده اش رو با خودش مياره اين پايين بكنه. پيتر تازه داشت به نُه سالگي ميرسيد و لازم نبود تمام مدت به اينطور آهنگ ها گوش بده. هيچكس به يه توني استارك كوچيك نياز نداشت. دنيا هنوز هم داشت با يكيشون دست و پنجه نرم ميكرد.

 

اما با وجود اينكه پيتر حالا دو سالي ميشد كه داشت كنار اون دو نفر زندگي ميكرد، هيچكدوم از اخلاق هاي عجيب توني رو نداشت و كاملا متفاوت با اون مرد و حتي خود پپر بود. اون زن، تا قبل از شبي كه ريچارد و مري پيتر رو به برج بيارن، اونها رو نميشناخت اما با چيز هايي كه از توني شنيده بود، پيتر بدون شك داشت شبيه پدرش ميشد. و توني، با اينكه هيچوقت همچين حرفي نزده بود، خوشحال بود از اينكه پيتر مثل خودش مغرور و لجباز نشده. البته كه هنوز براي تشخيص اخلاق اون پسر به صورت كامل زود بود، اما پپر ميدونست توني داره تمام تلاشش رو ميكنه كه پيتر مثل ريچارد بمونه.

 

رشته افكار پپر با احساس كرد چيز لزج و نرمي روي گردنش پاره شد. اون زن كمي توي جاش پريد و سريع دور زد تا ببينه چي داره روي گردنش ميخزه. اونجا بود كه پيتر رو ديد كه با يه لبخند شيطنت آميز، موز گنديده ايي رو روي گردن پپر گذاشته و داره حركتش ميده.

 

صورت متعجب پپر، جاش رو به خنده ايي داد و گردنش رو از دست پيتر دور كرد: خداي من... حدااقل ميذاشتي چند دقيقه بگذره.

 

پيتر دستش رو دوباره به سمت پپر برد تا اون موز رو بهش نزديك كنه: از چي؟

 

پپر دستش رو به سمت ميوه خراب شده برد و از دست اون پسر قاپيد. بعد دست آزادش رو دور كمر پيتر انداخت و اون رو به خودش نزديك كرد تا پسر نتونه فرار كنه: ميخواي ببيني چه بوي گندي ميده؟

 

پيتر با خنده جيغ كوتاهي كشيد و سعي كرد خودش رو از بند دست هاي پپر جدا كنه. اما اون زن قوي تر بود. پس موز رو به سمت پيتر گرفت و سعي كرد بهش نزديكش كنه.

 

پيتر صورتش رو چرخوند و يكي از چشم هاش رو در حالي كه بلند ميخنديد بست: بس كن پپر! اين خيلي چندشه!

 

زانو هاي پسر ناخودآگاه خم شدن و پپر اون رو توي بغل خودش كشيد: اوه جدي...؟ حالا چندشه؟

اون زن دوباره سعي كرد ميوه توي دستش رو به پيتر نزديك كنه.

 

پيتر خنده بلند ديگه ايي كرد و بيشتر از قبل سعي كرد خودش رو از بغل پپر بيرون بكشه اما اگه ميخواست كاملا با خودش رو راست باشه، اون واقعا داشت از اين بازي كوچيك لذت ميبرد.

 

صداي توني، از جلوي در كارگاه باعث شد موسيقي كه از بلند گو ها در حال پخش بود قطع بشه: فرايدي! آهنگ رو نگه دار!

 

پپر و پيتر، هر دو دست از خنديدن برداشتن و سرشون رو بالا گرفتن تا ببين كي اونجاست و چي باعث سكوت ناگهاني كارگاه شده. 

 

پپر وقتي توني رو ديد لبخندي زد و بالاخره پيتر رو رها كرد: اوه هي... انقدر زود انتظارت رو نداشتيم.

 

بعد از جاش بلند شد و به سمت توني رفت. توني نگاهي متعجب به اطراف انداخت اما وقتي پپر بهش نزديك شد، اون زن رو توي آغوشش گرفت و بوسه ايي نصفه و نيمه، بدون اينكه حتي چشم هاش رو ببنده به لب هاي معشوقه اش زد.

 

كمي از اون زن دور شد اما دست هاش هنوز دور كمرش بود: هي بچه ها... اينجا چه خبره؟ 

 

پيتر كيسه آشغالي كه كنار ميز كار توني رهاش كرده بود رو دوباره برداشت تا آشغال موز رو داخلش بندازه: داريم كارگاه ات رو مرتب ميكنيم.

 

توني به سمت ميز كارش رفت و دست هاش رو به دو طرف باز كرد: مرتب؟ من كه مشكلي نميبينم.

 

پپر با لبخند چشم هاش رو چرخوند و جواب داد: بيخيال توني... اگه وسايلت يه كم ديگه توي كارگاه ميموندن قطعا از بينشون يه ربات وحشي درست ميشد كه ميتونست دنيا رو با دست خالي نابود كنه.

 

توني اخم ريزي كرد و از بين دندون هاش هيس كوچيكي كشيد: اوه... اونو كه قبلا درست كردم بودم عزيزم... قرار بود سورپرايز سالگردمون باشه.

 

بعد نگاهي به برگه هايي كه پپر داشت جمع ميكرد انداخت و با اخمي كه حالت سردرگم داشت گفت: داشتي اونها رو جمع ميكردي؟ ميدوني كه چند تا قرار داد مهم اونجا هست مگه نه؟

 

پپر دست به سينه شد: جداً؟ مثلا كدوم قرار داد؟ 

 

توني به سمت كاغذ ها رفت و يكي از اونها رو به صورت رندوم برداشت: مثل همين يكي... اين يكي از مهم ترين هاست كه با ماكروسافت داريم.

 

پپر آروم خنديد و جواب داد: توني... اون قرار داد براي يك سال و نيم پيشه و اگه يادت نمياد بايد بگم جلسه اش هم خيلي خوب پيش رفت...

 

توني شونه هاش رو بالا انداخت و با بيخيالي زير لب هومي كرد.

 

پپر چند قدم عقب رفت و ادامه داد: خيله خب... شما پسرا به كارتون ادامه بديد و منم بعد از اينكه گردنم رو شستم برميگردم.

 

بعد از اينكه پپر با آسانسور به طبقه بالا برگشت، توني دوباره موزيكي كه نگه داشته بود رو پخش كرد. بعد در حالي كه داشت به پيتر كمك ميكرد يه ظرف ژله نصفه رو از زير ميز در بياره، مشغول زمزمه كردن با آهنگ شد.

 

طولي نكشيد كه پيتر هم با اون مرد همراه شد و ميشد حدس زد كه فقط بعد از چند لحظه كوتاه اونها حتي از آهنگ هم بلند تر ميخوندن.

 

توني يكي از آچار هايي كه روي زمين افتاده بود رو برداشت و مثل يه ميكروفون جلوي دهنش گرفت. همونطور كه روي زانو هاش نشسته بود، چشم هاش رو روي هم فشرد: Wenn getanzt wird, will ich führen

 

پيتر كيسه توي دستش رو بالا انداخت و اين كار باعث شد چند تا آشغال بيرون بريزن اما هيچكدوم از اون دو نفر اهميت ندادن و شايد حتي متوجه اش هم نشده بودن: Auch wenn ihr euch alleine dreht

 

توني دست هاش رو مثل چوب درام، روي طبل هاي نامرئي كوبيد و پيتر هم مشغول نواختن گيتار برقي تخيلي شد. خيلي زود اون دو نفر كاملا فراموش كردن كه قرار بود چه كاري انجام بدن. 

 

و براشون مهم نبود كه تا چند دقيقه كوتاه ديگه، كنسرت شلوغشون با ورود پپر به كارگاه تموم ميشه.

 

 

ساختمان اونجرز

١٦ اكتبر ٢٠٢٠

(زمان حال)

 

 

پس از اون روز به بعد، توني درسش رو ياد گرفت و به اصرار پپر، كارگاهش رو حدااقل براي ماهي يك بار تميز ميكرد و تا اونجايي كه ميتونست تميز نگه ميداش. اما خيلي وقت ها هم از دستش در ميرفت و اون ميز دوباره شلوغ ميشد. كه از شانس خوب پيتر، اون روز يكي از همون موقع ها بود. پيتر ميتونست به راحتي چيز هايي كه به نظرش به درد بخور و مورد استفاده ميان از وسايل پدر خونده اش جدا كنه و سر فرصت همشون رو درست و استفاده كنه.

 

پيتر بين وسايل زياد روي ميز دستي كشيد و دنبال چيزي گشت كه بتونه بهش كمك كنه. حالا هر چقدر هم كوچيك به نظر ميومد يا خراب شده بود.

 

همون موقع بود كه مخزني كوچيك كه حدوداً به اندازه نصف كف دستش ميشد از بين اون شلوغي پيدا كرد. ميتونست ازش استفاده كنه. مثلا براي جا دادن تار هاش داخلش يا هر چيز ديگه. و ميدونست اين چيزي نيست كه توني بعداً بخواد دنبالش بگرده يا اصلا وسيله مهمي باشه. پس اون مخزن پلاستيكي رو بالا انداخت و روي هوا گرفتش. و بعدش اون رو توي جيب شلوارش گذاشت.

 

ند دست هاش رو توي جيب سوييشرت اش كرد و يه پيتر كه پشتش بهش بود نگاهي انداخت. ميخواست سوالي از دوستش بپرسه اما مطمئن نبود كه بايد اين كار رو بكنه يا نه. چون پيتر كاملا براي ند واضح كرده بود كه نميخواد به توني يا هر كس ديگه ايي درباره اتفاقي كه براش افتاده حرفي بزنه و ند ميخواست يه بار ديگه حرفي رو تكرار كنه كه اصلا به مذاق پيتر خوش نمي اومد.

 

اما از طرف ديگه هم ميدونست كه پيتر خيلي وقت ها چقدر ميتونه كله شق باشه و مثل بچه ها عمل كنه. و اين ند رو نگران ميكرد؛ مثل هميشه. اون پسر به خوبي ميدونست كه حتي زماني كه پيتر يه آدم عادي بود هم خطر ميكرد. يادش مياد كه دو سال پيش، وقتي داشتن از مدرسه برميگشتن يه دزدي كوچيك توي مغازه آقاي دلمار اتفاق افتاد و پيتر سريع دنبال دختري كه داشت اون مرد بيچاره رو با چاقو تهديد ميكرد رفت.

 

طولي نكشيد كه پيتر بهش رسيد و از پشت افتاد روش تا نتونه بيشتر از اين جلو بره. دختر هم كه از اين كار شوكه شده بود، دور زد تا ببينه كيه كه جلوش رو گرفته. و اون، به گفته پيتر يه ماسك فلزي عجيب دور دهنش بسته بود و تنها چيزي كه توي صورتش مشخص بود، چشم هاش درشت و دو رنگش بود كه رنگ هاي سبز و آبي روشني داشتن. دختر تقلا ميكرد تا از بين دست هاي پيتر خودش رو آزاد كنه و از اونجايي كه بزرگ تر از پسر به نظر  ميومد، (هم سني و هم هيكلي) تقريباً موفق هم شد اما از بخت بدش، پليس همون نزديكي بود و پيتر تونست تا وقتي اونها سر ميرسن روي زمين نگه اش داره.

 

پليس ها دختر رو بردن و همه چيز عالي به نظر ميومد مگه نه...؟ اما مشكل اينجا بود كه پيتر حتي متوجه نشده بود با ضربه ايي كه به زمين خورده مچ دستش در رفته و به شدت درد ميكنه. اونها تونستن داستان ساده ايي رو براي توني و پپر سرهم كنن و حادثه ايي كه براي پيتر پيش اومده بود رو با عقل جور در بيارن و پيتر توي دردسر نيوفته.

 

اين اولين باري نبود كه ند و پيتر براي پدر و مادر خونده اون پسر داستان سر هم ميكردن و قطعا دفعه آخرشون هم نبود. و ند از همين ميترسيد. حالا كه پيتر يه سري قدرت ابر انساني پيدا كرده، كمتر از قبل به خودش و خطري كه ممكنه براش اتفاق بي افته توجه كنه و دردسر هاي خيلي جدي تر از دستگير كردن يه دزد مغازه سراغش بيان. پس... بد نبود اگه يه بار ديگه تلاش ميكرد پيتر رو قانع كنه.

 

پس نفس عميقي كشيد و گفت: از كجا...

پيتر به سمتش دور زد تا ببينه چي ميخواد بگه. 

ند دوباره تكرار كرد: از كجا انقدر مطمئني كه آقاي استارك نميذاره كاري كه ميخواي رو بكني...؟ نميذاره يه ابر قهرمان بشي؟

 

پيتر سرش رو تكون داد: بيخيال ند... از بين همه آدما تو نبايد اين سوال رو بكني. مگه توني رو نميشناسي؟

 

ند به سمت پيتر قدم برداشت و كمي بهش نزديك تر شد: آره ولي الان فرق ميكنه... الان تو... ابر قدرت داري...

 

-خب كه چي؟

 

ند جواب داد: توني هيچوقت بهت اجازه نميداد كاري كني چون... يه انسان بودي... ولي الان... الان زخمي كه ممكن بود يك ماه طول بكشه خوب بشه رو توي يه روز ترميم كردي.

 

پيتر اخم گيجي كرد: كدوم زخم؟

 

ند دستش رو از جيب سوييشرتش بيرون آورد و اشاره ايي به پيشوني پيتر كرد: هموني كه تا پريروز روي سرت بود.

 

پيتر زير لب گفت: اوه...

و دستي به پيشوني اش كشيد.

 

ند درست ميگفت. زخمش كاملا خوب شده بود و اين ميتونست يكي ديگه از تاثيرات اون نيش باشه. مرد... اون عنكبوت باهاش چيكار كرده بود؟ 

 

پيتر دستش رو پايين آورد و به ميز پشت سرش تكيه داد: در هر صورت... فكر نكنم براي توني فرقي بكنه... چيزي كه اون ميخواد اينه كه من تا فارق التحصيلي يه زندگي آروم داشته باشم و بعد هم برم آكسفورد... ميخواد همه چيز... به همين سادگي باشه.

 

ند گفت: ولي بايد قبول كنه كه يه كم فرق ميكنه...

 

پيتر سوالي بهش نگاهي انداخت و منتظر شد كه دوستش ادامه حرفشو بزنه.

 

ند لبخند كوچيكي زد: تو حالا با دست خالي ميتوني بچسبي به ديوار ها.

 

پيتر تك خنده كوتاهي از بين لب هاش بيرون داد و سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: آره فكر كنم درست ميگي... يه كم فرق ميكنه.

 

ند دوباره ميخواست بحث رو به سمت موضوعي كه اول ميخواست مطرح كنه ببره اما صداي باز شدن در آسانسور كارگاه، متوقف اش كرد. 

 

توني از آسانسور خارج شد و وقتي ند و پيتر رو ديد لبخندي زد: هي بچه ها... فرايدي گفت اينجاييد.

 

پيتر تكيه اش رو از روي ميز پشت سرش برداشت و به سمت توني رفت: هي توني... فقط داشتيم با ند يه نگاهي به لباس هات مينداختيم.

 

توني به سمت ميز كارش رفت و سرش رو تكون داد: خوبه... خيلي خوبه...

 

بعد دستش رو به سمت موتور كوچيكي برد و اون رو برداشت: راستي... درستش كردم.

بعد به سمت پيتر دور زد و موتور رو توي هوا به سمت پسرش انداخت.

 

پيتر، وسيله رو توي هوا گرفت و بهش نگاهي انداخت: هي... داري يه كم كند ميشي توني.

 

توني به سمت پيتر رفت و با انگشت شست و اشاره اش بيني پيتر رو گرفت: خيله خب... ولي كي درستش كرد؟ من يا تو همه چيز خوار؟

 

پيتر خنده ايي كرد و بيني اش رو از بين انگشت هاي توني بيرون كشيد: باشه قبوله... تو هنوزم يه نابغه ايي.

 

ميليونر اخمي كرد و به حالتي كه انگار پيتر يه حرف كاملا واضح زده سرش رو تكون داد: معلومه كه هستم...!

 

بعد دوباره به سمت ميز كارش رفت و ادامه داد: به دو تا مغز جوون براي بقيه لباسم نياز دارم... بهم ملحق ميشيد آقايون؟

 

پيتر و ند نگاهي بهم انداختن. توني هر چند وقت يه بار از اون دو نفر براي لباسش ايده هايي ميگرفت و اين براي هيچكدومشون جديد نبود. و با اينكه حالا قرار بود سراغ درست و سرهم كردن لباس پيتر برن، بدشون نميومد مدتي رو پيش توني باشن و با اون مرد وقت بگذرونن. 

 

پس هر دو پسر به سمت توني رفتن و مشغول كار كردن باهاش شدن.

 

***

 

 

خيابون هاي نيويورك، مثل هميشه شلوغ بود و همه جور آدم رو ميتونستي داخلشون پيدا كني. از بي خانمان هايي كه گوشه پياده رو خودشون رو توي يه پتوي پاره و نازك پوشونده بودن تا مرد ها و زن هايي كه داشتن با يه كيف دستي از روز خسته كننده كاريشون به خونه برگردن.

 

پيتر هميشه نيويورك رو يه خاطر همين دوست داشت. اونجا شهري بود كه به معناي واقعي كلمه هيچوقت نميخوابيد. بيلبورد ها و مانيتور هاي بزرگي كه تبليغات مواد غذايي و نشون دادن تاك شو ها با مهمون هاي معروفشون هم جزو برنامه هاي اصليشون بود. اون مانيتور ها هم هميشه شب ها كار خورشيد رو انجام ميدادن و خيابون هاي بزرگ رو، روشن ميكردن.

 

البته الان چند دقيقه ايي به انجام وظيفه شون مونده بود چون توي آسمون هنوز رگه هايي از نور خورشيد ديده ميشد. اون بالا طوري به قرمزي ميزد كه انگار يه نفر با استفاده از يه قلمو، يه تركيب فوق العاده از ابر و رنگ كشيده باشه و يه نقاشي بي نقص رو خلق كرده باشه. 

 

ساعت نزديك شش بعد از ظهر بود كه پيتر و ند بالاخره از ساختمون اونجرز بيرون اومدن.

 

اونها چند ساعتي رو توي كارگاه توني گذروندن و بعد به اتاق پيتر برگشتن تا روي لباس اون پسر كار كنن.

 

پيتر يه سوييشرت قديمي قرمز رنگ كه ديگه ازش استفاده نميكرد، همراه با يه شلوار آبي پيدا كرد. براي صورتش هم يه عينك شنا رو به كلاه نقابداري كه از نُه سالگي به بعد نميپوشيد وصل كرد. اينطوري صورتش كاملا غير قابل تشخيص بود.

 

درسته كه ست لباس پيتر كاملا شبيه لباس يه ابر قهرمان نشده بود -يا اگه ميخواست با خودش صادق باشه، اصلا- اما اون پسر ميخواست تغييراتي روش انجام بده و تا اونجايي كه ميشه قيافه اش رو شبيه به يه قهرمان كه ميخواد مردم رو نجات بده بكنه نه يه جنايتكار خطرناك كه بايد جلوش گرفته بشه.

 

ند گفت: بذار يه بار ديگه نقشه رو مرور كنيم... تو الان قراره بري بالاي يه ساختمون و حواست به تمام خيابون باشه تا يه... دزدي اتفاق بي افته؟

 

پيتر سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: يا هر جرم ديگه ايي...

 

-پيتر اينجا خيابون اصليه... ماشين هاي پليس خيلي باهاش فاصله ندارن.

 

پيتر نگاهي به ند انداخت: خب؟ معنيش اين نيست كه هر دفعه ميتونن به مجرم برسن مگه نه...؟

لبخند بزرگي زد و ادامه داد:

-اينجاست كه پيتر پاركر وارد ميشه.

 

ند گفت: بايد يه فكري درباره اسم ابر قهرماني ات بكنيم...

مكث كوتاهي كرد و به بحث قبلي خودش ادامه داد:

-و از كجا انقدر مطمئني كه امشب ميتوني يكي رو دستگير كني يا... اصلا امشب قراره اينجا اتفاقي بي افته؟

 

پيتر خنده كوتاهي كرد: بيخيال ند... اينجا نيويوركه... معلومه كه هميشه يه اتفاقي مي افته.

 

وقتي به يه كوچه بن بست رسيدن، پيتر در حالي كه داشت كوله اش رو از روي دوشش برميداشت، واردش شد. و بعد هم ند به تقليد از دوستش وارد كوچه شد.

 

پيتر نگاهي به اطراف كرد تا مطمئن بشه اونها تنها هستن و كس ديگه ايي به غير از خودشون اونجا نيست. كوچه خلوت و تاريك بود. پس پيتر كيفش رو روي زمين گذاشت و مشغول در آوردن بافتني اش شد. زير اون لباس يه تيشرت نازك پوشيده بود و اونقدر اذيت كننده نبود كه بخواد اون رو هم در بياره.

 

ند كه كنار پيتر ايستاده بود و هر چند لحظه يك بار با نگراني به ورودي كوچه نگاه ميكرد گفت: حالا چطوري ميخواي بري بالاي ساختمون؟

 

پيتر سوييشرتش رو از كيفش بيرون كشيد و بافتني اش رو جاش گذاشت. اون پسر از قبل شلوار كشي اش رو پاش كرده بود پس نيازي به عوض كردنش نبود.

 

-دست و پاهاي چسبونكي دارم... يادته؟

 

ند ابرو هاش رو با نگراني توي هم پيچيد و گفت: ولي... اگه بيوفتي چي؟ اگه فاصله ات تا زمين زياد بشه و دستات ول بشن چي؟ پيتر ممكنه بميري!

 

پيتر ماسك اش رو از داخل كوله اش بيرون كشيد و همونطور كه داشت اون رو ميپوشيد جواب داد: آروم باش مرد... قرار نيست بي افتم... ميتونم تعادلم رو حفظ كنم.

 

ند قانع نشد: من نگرانم پيتر...

 

پيتر زيپ سوييشرتش رو بالا كشيد و به ند نگاه كرد. بعد لبخندي زد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: ميدونم... هميشه هستي.

 

ند دستش رو به سمت عينك آبي رنگ پيتر برد كه چشم هاش رو كمي بزرگتر نشون ميداد. بعد اخم گيجي كرد و پرسيد: ميتوني توي اينها ببيني؟

 

پيتر جاي كشي عينك رو، روي بيني اش صاف كرد و جواب داد: نه خيلي... همه چيز زيادي آبي و... گنده است.

 

-هنوزم فكر ميكني بالا رفتن از ساختمون عاقلانه است؟

 

پيتر با لبخند بزرگي سرش رو تكون داد و به خروجي كوچه نگاه كرد: خيله خب... وقتشه ند... وقتشه كه بالاخره تبديل به يه ابر قهرمان بشم.

 

ند بالاخره قيافه نگرانش رو از بين برد و اون هم لبخند زد: هيجان زده ايي؟

 

پيتر نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت: آره... 

 

اين خيلي عجيب بود. پيتر از وقتي كه يادش ميومد، حتي قبل از اينكه با توني ملاقات كنه ميخواست يه سوپرهيرو باشه. عاشق اين بود كه يه لباس مخصوص داشته باشه و مثل آيرون من يا كاپيتان آمريكا مردم رو از دردسر نجات بده. اين يه جورايي... براش مثل يه هدف شده بود. يه هدف طولاني مدت. 

 

پيتر با پوستر ها و ظرف غذاهاي قهرمان هاش بزرگ شده بود و هميشه ميدونست كه ميخواد تبديل به يكي از همون ها بشه. و حرف هاي توني و اجازه ندادن هاش هم تا حالا باعث نشده بود كه پيتر حتي يه ذره هم توي تصميمش به شك بيوفته يا بخواد روياي ديگه ايي رو براي خودش انتخاب كنه.

 

اما حالا... الان كه اين موقعيت بالاخره براش پيش اومده بود و ميتونست يه كاري بكنه؛ ترسيده بود! نميدونست از چي و حتي چرا اما ترسيده بود. يه جورايي دلش ميخواست عقب بكشه و كاري نكنه. و اون حتي نميدونست كه چيكار قراره بكنه! 

 

ولي پيتر از يه چيز مطمئن بود. اينكه با وجود اينكه ترسيده، هنوز هم كاري رو كه ميخواد انجام بده رو دوست داره. اون هميشه دوست داشته به مردم كمك كنه و ترسي كه حالا جلوش قرار گرفته چيزي از اين حس كم نكرده. پس شايد اين ترس فقط به خاطر اين بود كه بالاخره به چيزي كه ميخواد رسيده. يا حدااقل داره ميرسه. 

 

با اين فكر، پيتر چند قدم به جلو برداشت و وارد پياده رو شد و ند هم بعد از برداشتن كوله پسر از روي زمين پشت سرش بود.

 

و اولين چيزي كه پيتر باهاش مواجه شد نگاه خيره و نه چندان تحت تاثير دو دختر جوون بود. اون دو نفر با تعجب به پيتر نگاه كردن و يكيشون ناخود آگاه خنده كوتاهي كرد و بعد هر دو نفر از اون پسر گذشتن.

 

البته عجيب هم نبود. هر كس ديگه ايي هم جاي اون دختر ها بود همين عكس العمل رو نشون ميداد. يه نفر با ماسك قرمز و عينك شناي آبي رنگ، در حالي كه يه سوييشرت قديمي و شلوار تنگ پوشيده خيلي عادي به نظر نميومد و حتي شايد خنده دار بود.

 

اما پيتر تصميم گرفت توجهي نكنه و تا جايي كه ميتونه بدون جلب توجه به سمت ساختمون بغلي كه چند متر ازش فاصله داره قدم برداره.

 

اما اين كار اصلا آسون نبود. تا وقتي كه پيتر به ديوار اون ساختمون رسيد، چشم هاي خيره زيادي بهش دوخته شد و باعث شد اون پسر كمي استرس بگيره و اعتماد به نفسي كه قبلا داشت از دست بده. 

 

پيتر زير لب گفت: مرد... اينجا نيويوركه... مطمئنم چيز هاي جالب تر از من هم توي خيابون پيدا ميشه.

 

وقتي به ساختمون رسيدن، پيتر و ند رو به روي هم ايستادن و ند پرسيد: خب... حالا ميخواي... بري بالا؟

 

پيتر دست هاش رو كه از عرق، تر شده بود مشت كرد و در حالي كه داشت اطراف رو نگاه ميكرد جواب داد: فـ...فكر كنم.

 

بعد سعي كرد چشماش رو از عابر هاي پياده بگيره و رو به ديوار دور زد. گلو اش رو كمي صاف كرد و انگشت هاش رو،  وي سطح سراميكي گذاشت.

 

ند كمي به اون پسر نزديك شد و به آرومي گفت: پيتر... كفشات.

 

پيتر سرش رو پايين گرفت و متوجه شد كه هنوز كتوني هاش رو در نياورده. 

 

-اوه... درسته.

 

اون پسر با كمك ساق پاهاش هر دو كتوني اش رو سريع در آورد و و با تكون دادن شونه ها و بدنش سعي كرد خودش رو آماده كنه.

 

صداي پسرونه ايي از پشت سرش اومد: هي مرد! هنوز چند هفته به هالووين مونده!

 

پيتر دست نگه داشت و به سمت صدا دور زد. يه گروه از چند تا پسر اون سمت خيابون بودن و داشتن به پيتر ميخنديدن.

 

يكي ديگه از اونها پرسيد: مثلا قراره چي باشي؟ يه ورژن فقير از آيرون من؟

 

و اونها يه بار ديگه خنديدن.

 

ند با ناراحتي به اون پسر ها كه حالا داشتن ازشون دور ميشدن ولي هنوز هم صداي خنده و حرف هاشون شنيده ميشد نگاهي انداخت.

 

بعد نوچ كوتاهي كرد و به پيتر نگاه كرد: ميدونم كه الان قراره بهم چي بگي ولي... ميشه اين كارو بذاريم براي يه شب ديگه و الان هر دو برگرديم خونه؟

 

اگه يه موقعيت متفاوت بود، پيتر سريعاً با ند مخالفت ميكرد. اما اين بار بهترين دوستش يه جورايي حق داشت. پيتر نميخواست جلوي اين همه از مردم به عنوان يه جوك خنده دار ديده بشه كه داره سعي ميكنه اداي آيرون من رو در بياره. اين نا اميد كننده بود و اگه پيتر ميخواست مثل يه ابرقهرمان واقعي جدي گرفته بشه، بايد جدي هم رفتار ميكرد.

 

خودش ميدونست كه اون لباس ها بهترين نيستن و هنوز كلي كار دارن كه بايد روش انجام بشه اما انقدر هيجان زده بود كه فكر ميكرد وقتي يه عمل قهرمانانه بكنه كه همه مردم تشويقش كنن ظاهر مهم نيست. اما از اونجايي كه معلوم بود، هيچ اتفاقي نيوفتاد كه به پيتر نياز باشه و تنها چيزي كه توجه مردم رو جلب كرد لباس ها و حركات احمقانه اش بود.

 

اون بايد بيشتر از اينها صبر ميكرد تا به خواسته اش ميرسيد.

 

پيتر با نااميدي آهي كشيد و شونه هاش افتادن: آره ند... فكر كنم بهتره برگرديم.

بعد خم شد و كفش هاش رو از روي زمين برداشت و با ند به سمت كوچه ايي كه لباس هاش رو عوض كرده بود همراه شدن.

 

ند اجازه داد پيتر اول لباس هاش رو در بياره و بعد كوله رو باز كرد تا بافتني ايي كه قبلا تنش بود رو بپوشه. وقتي دوباره همه لباس هاي پيتر مثل قبل شد، اون دو نفر به پياده رو برگشتن تا با استفاده از مترو به خونه هاشون برگردن.

 

ند لب هاش رو روي هم فشرد و به صورت نا اميد دوستش نگاهي انداخت: خب... ميتونيم فردا بعد از مدرسه دوباره امتحان كنيم؟

 

پيتر هم نگاهي به ند انداخت و سرش رو تكون داد: آره... ولي فردا مهموني توني و پپره يادته؟

 

ند يادش افتاد: درسته... آره... بازم متاسفم كه نميتونم بيام مرد.

 

ند به مادر بزرگش قول داده بود كه براي آخر هفته بهش سر بزنه و از اونجايي كه نتونست توي اون دو روز اين كار رو انجام بده، ميخواست فردا شب اونجا بره. پس با اينكه دعوت شده بود، اما نميتونست توي مهموني توني و پپر حضور داشته باشه.

 

پيتر لبخندي زد و سرش رو تكون داد: مشكلي نيست...  خودمم اونقدر مشتاقش نيستم.

 

-به خاطر اينكه به ام جي نگفتي؟

 

پيتر با نا اميدي "هوم" كوچيكي گفت و به راهي كه داشت توش قدم برميداشت نگاه كرد: فردا تو مدرسه سعي ميكنم ازش دعوت كنم ولي حتي اگر هم موفق بشم... بعيد ميدونم توي كمتر از يه روز بتونه خودش رو آماده كنه...

به ند نگاه كرد و ادامه داد: آخه پپر گفت حدااقل يه روز وقت براي پيدا كردن لباس نياز داره.

 

ند شونه اش رو بالا انداخت و گفت: خب... شايد بعداً... براي يه مهموني ديگه بتوني امتحان كني. مثلا جشن آخر سال.

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... شايد اگه الان خودمو آماده كنم بتونم تا دو ماه ديگه درباره اش با ام جي حرف بزنم.

 

ند خنده كوچيكي كرد و نگاهي به ترافيكي كه توي خيابون، به خاطر چراغ قرمز ايجاد شده بود انداخت. و باعث شد تاكسي زرد رنگي رو ببينه كه روي صندلي عقبش يه فرد آشنا يعني معلمشون آقاي كوبوِل نشسته بود. معلمي كه پيتر فكر ميكرد يه جاسوسه.

 

ند يادش اومد كه اونها دقيقا توي همون خيابوني هستن كه چند روز پيش آقاي كوبوِل رو گم كرده بودن. و حالا اون دوباره اينجا بود و احتمالا داشت جايي بره كه پيتر و ند ميخواستن ببينن كجاست.

 

پس با آرنج به بازوي پيتر زد تا توجه پسر رو جلب كنه: هي... پيتر اونجا...

 

پيتر سرش رو تكون داد و ند متوجه شد كه اون هم داره به داخل تاكسي نگاه ميكنه: آره ديدم.

 

آقاي كوبوِل كج شد و دستش رو توي جيب عقب شلوارش كرد. و بعد پيتر شنيد كه گفت: ميدوني... همين الانشم هم ديرم شده... بهتره بقيه راه رو پياده برم.

 

بعد كيف پولش رو بيرون آورد و كرايه تاكسي رو پرداخت كرد. و به خاطر اينكه ماشين پشت چراغ قرمز ترمز كرده بود، درش رو باز كرد و پياده شد. اون مرد معمولا توي مدرسه پيراهن مردونه و شلوار رسمي ميپوشيد. اما حالا يه تيشرت، همراه با يه سوييشرت سبز تنش بود و يه شلوار جين كاربني رنگ پوشيده بود.

 

پيتر و ند ديدن كه اون مرد داره با قدم هاي سريع و تند به سمت پياده رو رو به رو اونها ميره؛ و همين باعث شد پيتر دست از نگاه كردن برداره و شروع به دويدن بكنه.

 

-زود باش ند... اين بار نبايد از دستش بديم!

 

اون پسر مشغول دويدن از بين ماشين ها شد و ند هم پشت سرش بود. پيتر با پريدن از روي يه كاپوت ماشين، باعث شد صاحب اون خودرو بوق بلندي بزنه و شروع كنه به غر زدن كه مشخصاً براي هيچكدوم از اون دو پسر مهم نبود.

 

وقتي به پياده رو رسيدن، سرعتشون رو آروم تر كردن تا خيلي به آقاي كوبوِل نزديك نشن. اما اونقدر دور هم نشدن كه اون مرد رو گم كنن.

 

پيتر لبخند پر هيجاني زد و همونطور كه به معلمش خيره بود گفت: عالي شد ند! عالي! من حالا يه سري ابر قدرت دارم و آقاي كوبوِل هم ميخواد يه كار غير قانوني بكنه! 

 

ند سرش رو تكون داد: آره... ولي ما هنوزم مطمئن نيستيم كه اون دقيقا سرش تو چه كاريه.

 

پيتر هم سرش رو تكون داد و با "باشه" كوچيكي با حرف ند موافقت كرد اما هر دو ميدونستن كه اون پسر حتي يه ذره هم حرف ند رو قبول نداشت.

 

يعني... براي چي بايد قبول ميكرد؟ اين ميتونست شانسش باشه. شانس اينكه پيتر تبديل به يه قهرمان بشه و نيويورك رو از دست يه گروه خطرناك نجات بده. يا حتي تمام آمريكا رو! حتي فكر اينكه همين اولش هم بتونه يه كار بزرگ مثل توني انجام بده باعث ميشد بخواد از خوشحالي و هيجان داد بزنه و مشت هاش رو توي هوا پرت كنه. 

 

درسته كه پيتر همون صبح به ند يه سخنراني درباره اينكه ميخواد به مردم عادي، توي جرم هاي عادي كمك كنه تحويل داد اما هر دو پسر ميدونستن كه پيتر هيچوقت اينطوري نبوده. پيتر هيچوقت دنبال يه چيز عادي نبوده، شايد از وقتي كه با توني آشنا شده اين سرنوشت براش نوشته شده و شايد هم از وقتي به دنيا اومده. اما پيتر ميدونست كه قرار نيست مثل يه آدم عادي زندگي كنه و حتي يه ذره هم بابتش ناراحت نبود. پيتر از متفاوت بودن بدش نمي اومد. مخصوصا وقتي اون آدم متفاوت قرار بود همه رو نجات بده.

 

و پيتر واقعا خوشحال ميشد اگه توني هر چه زودتر اين رو ميفهميد و به پيتر اجازه ميداد خودش باشه. نه يه ورژن از چيزي كه توني فكر ميكرد ريچارد براش ميخواست يا حتي خود اون مرد بخواد. يه زندگي عادي، با يه دختر عادي توي يه شهر آروم و بي سر و صدا. عجيب بود كه توني فكر ميكرد ميتونه اين آينده رو حتي براي يه لحظه هم واسه پيتر تصور كنه. اون مرد باهوشي بود... حتي با ديدن دختري كه پيتر ازش خوشش ميومد هم ميتونست بفهمه اون پسر از هر چيزي غير از "نرمال" خوشش مياد.  شايد هم فقط داشت انكارش ميكرد.

 

اما اين چيز ها الان مهم نبود. مهم نبود اگه توني دركش نميكنه يا مثل هميشه سماجت ميكنه و روي حرف خودش مي ايسته، پيتر رو تنبيه ميكنه يا ورودش رو به كارگاهش غير فعال ميكنه؛ هيچكدوم از اينها مهم نبود وقتي پيتر بالاخره خودش رو به توني ثابت ميكرد. بهش نشون ميداد كه ديگه شش سالش نيست و ميتونه خودش رو مديريت كنه و به توني نيازي نداره. اون ثابت ميكرد كه يه چيزي بيشتر از فقط "پيتر پاركر" ئه.

 

و همه اين ها رو وقتي ميتونست انجام بده كه يه ماجراي خوب سراغش بياد. ماجرايي كه پيتر اميدوار بود تا چند دقيقه ديگه بهش برسه.

 

بعد از تموم كردن طول خيابون و پيچيدن به سمت راست، آقاي كوبوِل وارد يه بار جاز شد. پيتر و ند اجازه دادن كه مرد كاملا از پله ها پايين بره و بعد جلوي در بار ايستادن. بالاي در، تخته چوبي بود كه روش با رنگ نوشته شده بود: "بار هنگار".

 

پيتر با پشت دست ضربه ايي به دست ند زد تا توجه اش رو جلب كنه: اينجاست... همونجايي كه اسمشو تو كاغذ هاش ديدم!

 

ند نگاهي به پله هايي كه به سمت پايين ميرفتن انداخت. راهرو به سمت راست پيچيده بود و چيز بيشتري از جايي كه اونها ايستاده بودن ديده نميشد. 

 

-ميخواي بريم پايين؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت براي سوال ند تكون داد و بعد از صاف كردن كوله روي شونه اش به سمت پله ها قدم برداشت.

 

ند هم كنارش قدم برداشت و وقتي به پله ها رسيدن، ناخودآگاه صداش رو پايين آورد: به نظرت اينجا چيكار ميكنه؟ يعني... فكر ميكني اون واقعا يه جاسوس باشه؟

 

اونها كم كم به پايين پله ها رسيدن و به سمت راست دور زدن. صداي موسيقي جاز كم كم داشت فضا رو پر ميكرد و بوي مشروب هاي ارزون قيمت به بيني شون خورد. تا پايين چند پله كوتاه ديگه بود و بعد به سالن اصلي بار ميرسيدي.

 

پيتر جواب داد: هر چي كه باشه... به زودي ازش سر در مياريم.

 

اونها سه پله آخر رو هم طي كردن و وارد سالن شدن. يه استيج چوبي درست رو به رو شون قرار گرفته بود كه يه گروه موسيقي در حال اجرا بودن و ميز و صندلي هايي كه به صورت در هم جلوي استيج چيده شده بودن وجود  داشتن كه تقريباً همشون با آدم ها پر شده بودن. پشت سرشون بار بزرگي اونجا بود كه يه ديوار كامل رو گرفته بود و سمت چپ شون راهرويي بود كه جلوش علامت دستشويي ها وجود داشت.

 

فضاي تمام سالن تقريباً حالت تاريكي داشت و بيشترين جايي كه روشن بود، استيج بود. تمام موزيسن ها با چشم هاي بسته، در حالي كه كاملا توي موزيك غرق شده بودن در حال اجراي آهنگشون بودن. بعضي از مردم داشتن با هم حرف ميزدن و يه سري ديگه هم مشغول تماشاي استيج بودن.

 

اونجا از بيرون و هواي سوزناك ماه اكتبر در امان بود و يه سري بخاري برقي به سقف آويزون بودن كه گرماي ملايمي رو به تمام فضاي بار ميدادن. نه اونقدر گرم كه باعث كلافگي مشتري هاش بشه و نه اونقدر سرد كه مردم مجبور به پوشيدن كاپشن ها و لباس هاي گرمشون بشن.

 

ند نگاهي به اطراف انداخت: كجاست...؟

 

و همون لحظه پيتر چشمش به معلمش خورد كه كنار يه ميز، ته سالن ايستاده و داره...

 

سفارش ميگيره؟!

 

پيتر اخم ريزي كرد و زير لب گفت: چي...؟

 

ند رد نگاه دوستش رو گرفت تا بالاخره آقاي كوبوِل رو پيدا كرد. 

 

معلمشون، بعد از يادداشت كردن سفارش ميزي كه كنارش بود، سرش رو تكون داد، لبخند كوچيكي زد و به سمت در آشپزخونه رفت. 

 

ند گفت: اون فقط...

 

و پيتر با نا اميدي، در حالي كه تمام هيجان چند ثانيه پيشش از بين رفته بود ادامه داد: يه گارسونه...

آهي كشيد و ادامه داد:

-و اينجا هم فقط يه بار عاديه.

 

-درسته! و شما هم بيست و يك ساله به نظر نمياين؟

 

با اين صدا، پيتر و ند هر دو به سمت پشتشون دور زدن و مردي چهارشونه و سياه پوست رو ديدن كه بالاي سرشون ايستاده. به نظر ميومد اون مرد مسئول اونجاست. چون برخلاف بقيه كاركن ها يه كت و شلوار پوشيده بود. پيتر تا الان فكر ميكرد اين جور لباس پوشيدن فقط براي فيلم هاست.

 

اون پسر با چشم هاي گرد دهنش رو باز كرد: آم... ما فقط داشتيم... 

 

مرد بهشون نگاهي انداخت: چند سالتونه؟

 

ند جواب داد: ما نميخواستيم مشروب سفارش بديم! اصلا ما تا حالا مشروب نخورديم مگه نه پيتر؟

 

پيتر اول نگاه كوتاهي به ند و بعد به اون مرد انداخت: درسته...!

 

مرد با كلافگي سرش رو تكون داد: خيله خب پسرا... اگه هنوز توي دبيرستانيد، وقت رفتنه... 

 

پيتر نگاه ديگه ايي به در آشپزخونه كه آقاي كوبوِل واردش شده بود انداخت و احساس گناهي وجودش رو گرفت. اون مرد فقط يه كم پول اضافه در مياورد و پيتر تمام مدت دنبالش بود. شايد ند حق داشت. اونها ديگه بايد دنبال كردن آدم هاي عادي رو بس ميكردن و منتظر ميموندن تا يه اتفاق واقعي سراغشون مي اومد.

 

با راهنمايي اون مرد، تا طبقه بالاي بار، دو پسر دوباره وارد پياده رو شدن.

 

مرد نگاهي بهشون انداخت و سرش رو تكوني داد: تا بيست و يك سالگي برنگرديد.

 

پيتر هم سرش رو به نشونه تاييد حرف اون مامور تكون داد: بله قربان.

 

بعد هر دو پسر مشغول راه رفتن به سمتي شدن كه ازش اومده بودن.

 

پيتر گردنش رو خم كرده بود و داشت به كفش هاش نگاه ميكرد: خب... گمونم اين هم به جايي نرسيد.

 

ند سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: آره... ولي حالا ديگه ميتوني روي كمك به مردم تمركز كني درسته...؟ جرم هاي عادي.

 

پيتر لبخند نصفه و نيمه ايي زد و به دوستش نگاه كرد: درسته ند.

 

-هي... ميخواي اين هفته ماراتون استار ترك رو شروع كنيم؟

 

لبخند پيتر واقعي تر و بزرگ تر شد: آره! فكر كنم... يك سالي ميشه نديديمش، هم...؟

 

ند جواب داد: يك سال و دو ماه اگه بخوايم دقيق باشيم.

 

بعد از اون، تا وقتي كه هر دو پسر به مترو رسيدن، در حال حرف زدن درباره سريال مورد علاقه شون شدن.

 

***

 

ساعت حدود هفت و نيم شب بود كه توني شنيد در آسانسور كارگاه باز شد و پسرخونده اش وارد شد.

 

اون مرد دستكش لباسش رو روي ميز جلوش قرار داد و با دست هاش به ميز تكيه داد: هي همه چيز خوار... كي برگشتي؟

 

پيتر به سمت توني رفت و جواب داد: همين الان... پپر گفت از اونجايي كه به فرايدي توجه نميكني من بيام براي شام صدات كنم.

 

توني گفت: همين يكي دو ساعت پيش يه دونات و قهوه خوردم.

 

پيتر خنديد و كنار پدرش ايستاد: اون براي صبحونه بود توني... الان ساعت هفت شبه.

 

توني دستش رو روي سر پيتر گذاشت و با حالت نوازش كمي اونها رو بهم ريخت: با ند خوش گذشت...؟ تمام اين آخر هفته رو با اون گذروندي.

 

پيتر لب پايينيشو بيرون داد و با لحن شوخي گفت: اوه... دلت برام تنگ شده بود؟

 

توني دوباره سراغ دستكش آهني اش رفت و در حالي كه سرش رو كمي كج كرده بود جواب داد: حتما... 

بعد به پيتر نگاه كرد و به صورتش حالتي سوالي داد.

-آدم دلش براي سنجابي كه مدام از كارگاهش وسيله كش ميره تنگ ميشه، مگه نه؟

 

پيتر خنده كوتاهي كرد و دستكش رو از توني گرفت: دوباره داره لباستو تيكه تيكه ميكني؟

 

-ميخوام طراحي شو يه كم تغيير بدم... نظري نداري؟

 

پيتر به پشت دور زد و با يه پرش كوتاه روي ميز نشست: دارم بهش فكر ميكنم.

 

توني به سمت ماسك لباسش خم شد و در حالي كه داشت بهش نگاه ميكرد گفت: خب... اين آخر هفته رو فقط با ند گذروندي؟

 

پيتر نگاه كوتاهي به توني انداخت و بعد به دستكشي كه داشت وارسي اش ميكرد. اين... سوال عجيبي بود. چرا توني بايد همچين چيزي ميپرسيد؟ پيتر هميشه با ند ميچرخيد و بعضي وقت ها هم با گروه علمي مدرسه شون اونجا ميموندن تا روي سوال هاي المپياد كار كنن. 

 

به صورت عجيبي سوال توني باعث شد پيتر استرس بگيره. شايد دليل اضطرابش اين بود كه اين مدت زيادي از توني پنهان كاري كرده و حالا هر سوالي از اون مرد منظوري داره اما واقعا اينطور نيست. ولي پيتر نميتونست كاريش بكنه. ميترسيد كه توني فهميده باشه اونها امروز به آزكورپ رفتن يا همين چند ساعت پيش دوباره داشتن معلمشون رو تعقيب ميكردن.

 

 و يا حتي بدتر... نكنه توني فهميده باشه پيتر وارد يه بار شده؟ اونوقت چيكار ميكرد...؟ يعني... توني آدمي نبود كه بخواد درباره مشروب خوردن زير سن قانوني سخت گيري كنه و پيتر حدس ميزنه اگه پپر نبود توني تا حالا حدااقل يه بار بهش نوشيدني الكلي رو داده بود تا امتحانش كنه. اما رفتن به يه بار، اون هم تنهايي...؟ پيتر مطمئن نبود كه توني چه عكس العملي ميتونه داشته باشه.

 

در هر صورت اون پسر با بيخيالي سرش رو تكون داد و جواب داد: آره... چطور؟

 

توني سرش رو بالا گرفت و اون رو با حالت متفكرانه ايي تكون داد: پس... كس ديگه ايي رو از همكلاسي هات نديدي...؟ مثلا يه دختر... بيا بگيم اسمش هم ام جي ئه.

 

پيتر بالاخره متوجه شد سوال توني چه هدفي داره و با خيال راحت جواب داد: اوه... 

بعد خنده كوتاهي از راحتي كرد.

-پپر بهت گفت؟

 

توني به تاييد حرف پيتر براي چند لحظه كوتاه چشم هاش رو بست و جواب داد: ممكنه يه اشاره هايي كرده باشه.

 

پيتر لبخند كجي زد و پيچ گوشتي سبز رنگ كنار دستش رو از روي ميز برداشت: چرا... امروز با ند و ام جي رفتيم بيرون تا... يه قدمي بزنيم.

 

-پس ازش خوشت مياد...؟ اين همون دختريه كه اون روز داشتي بهش مسيج ميدادي؟

 

پيتر با حالت ناخوشايندي گلو اش رو صاف كرد و جواب داد: شايد...

 

توني لبخند بزرگي زد. همون لبخندي كه هر كسي كه توني استارك رو ميشناخت ميدونست حركت يا جمله بعدي اش قراره شيطنت آميز و معمولا خجالت آور باشه. البته نه براي خودش، براي شخص مقابلش.

 

توني پرسيد: تا حالا بوسيدي اش؟

 

و چند ثانيه نگذشته بود كه ديد صورت پسرخونده اش كمي قرمز شده و داره سعي ميكنه با توني ارتباط چشمي برقرار نكنه. ميدونست كه اين حرف پيتر رو خجالت زده ميكنه. درست مثل ريچارد. اون پسر واقعا شبيه پدرش شده بود. اونقدر شبيه كه زمان هايي كه توني فراموش ميكرد پيتر واقعا پسر خودش نيست، اون پسر فقط با يه لبخند ساده يا حركت چشم هاش به توني ياد آوري ميكرد.

 

پيتر با خجالت جواب داد: نه توني... هنوز ازش نخواستم بريم سرقرار... به پپر گفتم، من اصلا نميدونم ام جي ازم خوشش مياد يا نه.

 

توني اخم ريزي كرد: چرا نبايد خوشش بياد؟ تو خوشتيپ و باهوشي... الان رو نميدونم ولي زماني كه من دبيرستان ميرفتم اين خصوصيات براي دوست دختر داشتن خيلي مهم بود.

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: فكر نكنم اين چيزي كه ميگي باشم... من مثل تو... اعتماد به نفس ندارم؛ بيشتر خجالت ميكشم و معذب ام... هيچ دختري از اين خوشش نمياد.

 

توني آدم شوخ و خوش گذرون و بيخيالي بود. و همه اين رو ميدونستن، حتي كسايي كه از نزديك اون رو نميشناختن. اون بيشتر اوقات در حال جك درست كردن بود. ميتونست وقتي كه ميخواد جدي باشه اما بيشتر اوقات بيخيالي رو انتخاب ميكرد. ولي موقعيت هايي هم وجود داشت كه توني شوخي رو كنار ميذاشت و بالاخره درباره مسائل مهم حرف ميزد. موقعيتي مثل همين الان كه پيتر خوشحال به نظر نميومد و توني مطمئن بود به چند تا نصيحت پدرانه براي حرف زدن با دختر ها نياز داره.

 

پس جلوي پيتر ايستاد و گفت: خيله خب... قدم اول براي اينكه بتوني توجه دختري رو كه دوست داري به دست بياري اينه...

انگشتش رو به سمت چشم هاي پسرش برد و بهشون اشاره كرد.

-مستقيم توي چشم هاش نگاه كن... بدون اينكه نشون بدي خجالت كشيدي يا استرس داري...

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و با علاقه منتظر ادامه حرف توني شد.

 

-بعد بهش ميگي... ام جي... باباي من آيرون منه!

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:

-و من ازت خوشم مياد، بيا بريم سرقرار.

 

پيتر براي لحظه ايي با تعجب به مرد خيره شد و بعد با بستن چشم هاش خنده ايي كرد: توني!

 

توني هم لبخند كوچيكي زد و سرش رو تكون داد: امتحانش كن! اينطوري از هيچ كس نه نميشنوي.

 

پيتر با خنده نفسش رو بيرون داد و گفت: ممنون... واقعا كمك خوبي بود.

 

توني ماسك آهني اش رو از روي ميز برداشت و با لبخند اما حالت جدي تري پرسيد: ولي جدي ميگم... چرا به مراسم فردا دعوتش نميكني...؟ فكر نكنم يه مهمون اضافه توي ليست اونقدر پپر رو اذيت كنه.

 

پيتر چشم هاش رو چرخوند و پوفي كرد: فكر ميكني تا حالا سعي نكردم؟ از ماه پيش تا الان ميخواستم ازش بپرسم.

 

توني با تعجب ابرو هاش رو بالا انداخت: پس چرا انقدر طولش ميدي همه چيز خوار؟!

 

پيتر شونه اش رو بالا انداخت و دستي كه توش پيچ گوشتي داشت رو به پشت گردنش كشيد: نميدونم... بهت كه گفتم... جرئتش رو ندارم.

 

قيافه توني جدي شد و به پيتر نگاه كرد: خيله خب... اگه فردا ازش درخواست كني ديگه هيچوقت تا آخر عمرت "همه چيز خوار" صدات نميكنم... چطوره؟

 

پيتر لبخندي زد و سرش رو تكون داد: پيشنهادت وسوسه كننده است توني ولي فكر نكنم بتونم.

 

توني نفسش رو بيرون داد و از پشت به ميزي كه جلوي پيتر بود تكيه داد: ميدوني مشكل اصلي تو چيه پيت...؟ اينكه زيادي درباره اش فكر ميكني.

 

-اگه درباره اش فكر نكنم خرابش ميكنم.

 

توني با جديت سرش رو تكون داد: درسته... احتمالش هست كه خراب كني. خيلي هم زياد...

 

پيتر چيزي نگفت و اميدوار بود كه جمله توني پايان دلگرم كننده ايي داشته باشه.

 

پس توني ادامه داد: اما اگه خراب نكني هيچوقت نميتوني درستش رو ياد بگيري بچه.

 

پيتر آهي كشيد و دستش رو داخل دستكش آهني كرد: نميدونم توني... وقتي ميرم جلو و ميخوام درباره سر قرار رفتن باهاش حرف بزنم انگار... همه كلمات از ذهنم محو ميشن.

بعد دستش رو مشت كرد و دستكش رو جلوي صورتش گرفت.

 

توني چراغ يكي از چشم هاي ماسكش رو روشن كرد و در حالي كه همونطور سرش پايين بود گفت: برام تا فردا يه كاري بكن... 

 

پيتر هم كه همچنان به دستكش جلوش خيره بود، مشتش رو محكم باز كرد و پرسيد: چي؟

 

توني چراغ ماسك رو خاموش كرد و سرش رو بالا گرفت: اين جمله رو با خودت تكرار كن: "ام جي... دوست داري امروز همراهم توي مهموني سالگرد پدر و مادر خونده ام بشي؟"

 

پيتر دستش رو پايين گرفت و به توني نگاه كرد.

 

توني ادامه داد: "پي نوشت: ميدوني كه بابام آيرون منه؟"

 

پيتر خنده ايي كرد و گفت: فقط... همينو تكرار كنم؟

 

توني هم لبخند كوچيكي زد و سرش رو تكون داد: درسته... اونقدر تو مغزت تكرارش كن تا وقتي كه به ام جي رسيدي؛ اونوقت بلند بگو.

 

پيتر نفسش رو با خستگي بيرون كرد اما سرش رو تكون داد: باشه... امتحانش ميكنم.

 

بعد خواست با يه حركت سريع دستش رو از دستكش بيرون بكشه اما احساس كرد پوستش بريده شد: آو!

 

اون پسر با درد اخمي كرد و صورتش رو توي هم كشيد: وات د هل؟

بعد آروم تر از قبل دستش رو از دستكش بيرون آورد و متوجه شد خراش تقريباً عميقي روي سطح پوستش افتاده.

 

توني وقتي زخم پسرش رو ديد نوچي كرد و به سمت كمدي رفت كه وسايل مورد نياز پزشكي رو داخلش نگه ميداره: ديدي كه محافظ داخلش رو در آورده بودم همه چيز خوار!

 

پيتر وسايل توي دست سالمش رو روي ميز برگردوند تا زخمش رو بررسي كنه: ميدوني چيه...؟ فكر كنم قطعا ازش درخواست ميكنم. نميتونم صبر كنم براي اينكه ديگه "همه چيز خوار" صدام نزني.

 

توني با يه باند كشي و سفيد، يه بطري الكل طبي و تيكه ايي پنبه برگشت پيش پيتر. وقتي زخمش رو ديد، لبخندي زد و سرش رو تكون داد: اوه... فكر نكنم نه بگه... 

 

پيتر با گيجي اخم كرد: چي...؟ چطور؟

 

-وقتي دستت رو ببينه دلش برات ميسوزه... حالا ميخواي داستان زخمي شدنت چي باشه؟ در حال نجات دادن يه پيرزن از دست قوي ترين نيروهاي هايدرا، در حالي كه همه اونجرز با استفاده از يه گاز سمي بيهوش شدن و فقط خودت موندي؟

 

پيتر چشم هاش رو ريز كرد و حالت فكر كردن به خودش گرفت: اوه نميدونم... اونجرز يه كم زيادي به نظر نمياد؟ خودمم ميتونم از پس چند تا مامور بر بيام.

 

توني بعد از اينكه كمي به دست پيتر الكل زد، مشغول بستن زخم شد: اوه واقعا...؟ تو انقدر قوي شدي، ها...؟

 

-فكرشم نميتوني بكني...!

 

 

١٧ آگوست ٢٠١١/پارك مركزي نيويورك

 

 

پيتر دوچرخه قرمز رنگش رو كه همين يك هفته پيش براي تولد هفت سالگي اش از توني و پپر هديه گرفته بود روي زمين ميكشيد و همراه با توني به سمت مسيري خلوت براي امتحان كردنش قدم برميداشت.

 

اون پسر سرش رو بالا گرفت و گفت: توني... نميتونم يه روز ديگه دوچرخه سواري كنم؟ نميشه الان با هلكوپتر كنترلي ام بازي كنم؟

 

توني نگاهي به پسر انداخت و جواب داد: تو الان هفت سالته پيتر... براي دوچرخه سواري بدون كمكي دير هم هست.

 

پيتر با ناراحتي آهي كشيد و با بي ميلي قبول كرد كاري رو كه توني ميگه انجام بدن.

 

اگه توني ميخواست رو راست باشه، خودش هم نميخواست آخر هفته اش رو توي پارك بگذرونه و به پيتر دوچرخه سواري ياد بده. مگه مشكل كار كردن توي كارگاه و درست كردن لباس فلزي اش يا هر اختراع ديگه ايي چي بود؟ معلومه كه هيچي!

 

اما ظاهراً پپر خيلي موافق نبود. اون به توني گفت خوبه كه با تقريباً-پسر خونده اش وقت بگذرونه. ( مراحل فرزند خوندگي هنوز در حال اجرا بود) و وقتي توني گفته بود كه اون و پيتر بيشتر روز ها دارن با هم توي كارگاه اون مرد وقت ميگذرونن، پپر جواب داده بود : "لازم نيست از همين الان اون پسر بچه رو مثل خودت توي محل كارت موندگار كني".  پپر گفت كه پيتر هنوز يه پسر بچه أست و به هواي آزاد و نور آفتاب احتياج داره نه نور هاي ال اي دي غير طبيعي.

 

پس توني و پيتر حالا اينجا بودن. توي هواي باز و نور طبيعي! 

 

توني به اطراف نگاه كرد و سر جاش ايستاد: خيله خب... فكر كنم اينجا خوب به نظر مياد.

 

پيتر هم ايستاد و به فضاي دورش نگاهي انداخت: ام... مطمئني...؟ شايد بهتر باشه بريم جلو تر؟

 

توني لبخند زد و روي زانو اش خم شد تا هم قد پيتر بشه: ببين رفيق... چيزي براي نگراني وجود نداره باشه؟ تو ميشيني روي صندلي و شروع به حركت ميكني، منم از پشت دوچرخه رو گرفتم و هواتو دارم... باشه؟

 

پيتر نگاهي به دوچرخه نو و براقش انداخت و پرسيد: ولم نميكني؟

 

توني سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه تا وقتي مطمئن بشم خودت ميتوني برونيش.

 

پيتر نفس عميقي كشيد و دوباره به توني نگاه كرد: قبوله.

 

توني روي پاهاش صاف شد تا به پيتر كمك كنه روي صندلي بشينه. پيتر پاش رو روي يكي از پدال ها گذاشت و به خودش فشار آورد و پاي ديگه اش رو هم روي پدال سمت ديگه گذاشت.

 

وقتي دستش رو به دسته هاي سفيد رنگ گرفت سرش رو چرخوند: گرفتيش؟

 

توني خم شد و فلز انتهايي دوچرخه رو با دو دست گرفت: محكم.

 

پيتر لبخندي زد و توني ميتونست ببينه رگه هاي نگراني كه تا الان توي صورتش ديده ميشد كمتر شده. 

 

توني هول كوچيكي به دوچرخه داد: برو كه رفتيم.

 

پيتر مشغول پا زدن شد و با احتياط شروع به حركت كرد. چرخ هاي دوچرخه، روي زمين سنگفرش پارك شروع به حركت كردن و ذره ذره سرعتشون كمي بيشتر شد. 

 

پيتر وقتي ديد داره راه مي افته و ميتونه حركت كنه، ناخودآگاه خنده ايي كرد و با جرئت بيشتري پدال زد.

 

لبخند يه وري هم روي روي صورت توني شكل گرفت و قدم هاش رو با دوچرخه همراه كرد. نگاهي به اطراف انداخت و متوجه شد يكي دو نفري هستن كه به اونها خيره شدن و دارن با دست نشونشون ميدن. البته توجه همه بيشتر به توني جلب شده بود و ظاهر كمتر ديده شده ايي كه داشت.

 

اون مرد يه تيشرت مشكي پوشيده بود و شلوار كهنه ايي كه چند سالي ميشد داشتش. به نظر ميومد براي خيلي ها عجيب بود كه دارن اون ميليونر معروف و هميشه خوش پوش رو با ساده ترين لباس هاي ممكن، و در حال انجام دادن عادي ترين كار ممكن ميبينن. احتمالا تا الان همه اون مردم فكر ميكردن توني ربات پيچيده اييه كه تمام روزش رو توي آزمايشگاه ميگذرونه تا اختراعات جديدي بسازه.

 

البته اونها اونقدر ها هم اشتباه نميكردن. تا همين يك سال پيش، قبل از ورود پيتر و پپر توي زندگي اش توني دقيقا همين بود. اما بعد از پيتر همه چيز تغيير كرد. توني مسئوليت سنگيني رو درباره اون پسر روي گردنش احساس كرد. اون تا حالا به كسي اينو نگفته بود اما تا مدت ها از ريچارد براي اينكه پيتر رو بهش سپرده عصباني بود. براي همين هم بود كه تا حدود سه يا چهار ماه بعد از زندگي كردن پيتر توي برج اش، رابطه خيلي خوبي با هم نداشتن. 

 

اما حالا، يك سال بعد از اومدن پيتر به زندگيش اونها پيشرفت زيادي كرده بودن و توني واقعا داشت از اون بچه خوشش ميومد. پيتر به طرز باور نكردني براي يه پسر هفت ساله باهوش بود و مثل هم سن هاي خودش نبود. البته توني پسر هاي هفت ساله زيادي رو نميشناخت اما ميتونست حدس بزنه اونها فقط غرغرو و بهونه گيرن؛ و هر چيزي كه اتفاق مي افتاد شروع به اشك ريختن ميكردن.

 

اما پيتر اينطور نبود و توني واقعا از حرف زدن و وقت گذروندن باهاش لذت ميبرد. شايد حتي خود اون مرد هم هنوز متوجه اش نشده بود يا نميخواست بهش توجه كنه اما پيتر حالا بخش مهمي از زندگي اش شده بود. ولي اين، به اين معني نبود كه توني هنوز از ريچارد عصباني نيست. اون ميليونر اصلا از وابستگي به يه نفر خوشش نميومد و براي همين هم بود كه آدم هايي كه بهش نزديكن از تعداد انگشت هاي دستش هم كمتر بودن.

 

توني سعي ميكرد تا اونجايي كه ميتونه به پيتر به چشم يه وظيفه و يه كار ديگه نگاه كنه. ميدونست كه اين فكر زيادي نامردي به نظر ميرسه و اگه هر كسي اين رو ميشنيد به توني ميگفت كه قلبي نداره. اما اينطوري كنار اومدن باهاش راحت تر بود. توني نميخواست يه نفر ديگه رو به ليست كوتاه كسايي كه توي زندگي ميتونه تا حد مرگ نگرانشون بشه اضافه كنه. 

 

اما نميدونست تا چند لحظه ديگه متوجه ميشه اسم پيتر پاركر حالا توي بالاترين نقطه اون ليست حك شده و به اين سادگي ها هم نميشه پاكش كرد.

 

توني گفت: خيله خب... مثل اينكه راهش دستت اومده پيتر.

 

پيتر سرش رو تكون داد و با شوق گفت: آره...! خيلي باحاله توني!

 

-پس الان ديگه ميخوام دوچرخه رو ول كنم؛ باشه؟

 

پيتر دست هاش رو دور دسته دوچرخه اش محكم تر كرد و بعد از مكث كوتاهي قبول كرد: آه... باشه...

 

توني به آرومي هر دو دستش رو از دوچرخه رها كرد و اجازه داد پيتر بقيه راه رو خودش طي كنه. فقط چند قدم ديگه با اون پسر همراه شد و بعد سر جاش ايستاد.

 

پيتر با چشم هاي گرد و خوشحال از هيجان خنديد: دارم خودم ميرم...!

بعد سرش رو چرخوند و به مرد نگاه كرد: توني! ببين! خودم دارم ميرم!

 

توني خنده كوتاهي كرد و سرش رو تكون داد: درسته پيتر! دارم ميبينم.

 

-ممنون توني! اين بهترين هديه تولدمه!

 

توني ميخواست جواب بده كه متوجه شد راه پيتر به سمت يه درخت تقريباً بزرگ كج شده و مستقيم داره به سمتش ميره. 

 

دهنش رو باز كرد و با صداي بلندي سعي كرد به اون پسر هشدار بده: پيتر! جلوت!

 

بعد با قدم هاي بلند به سمت پيتر رفت تا بگيرتش. اما اون پسر قبل از اينكه بتونه خودش رو كنترل كنه يه درخت برخورد كرد و از دوچرخه پايين افتاد.

 

توني به سمت پيتر رفت و نميدونست چرا اما ناخودآگاه احساس كرد كه دلش در حال پيچ خوردنه. ضربان قلبش سريعاً بالا رفت و از اونجايي كه ديد پيتر هنوز روي زمينه و پيشوني اش رو با دست گرفته، داشت بيشتر هم ميشد. ترس شديدي تمام بدن اون مرد رو فرا گرفت.

 

به پسر رسيد و كنارش زانو زد. بعد با عجله و نگراني گفت: هي... هي! ببينمت پيتر؟

 

پيتر در حالي كه هنوز كف دستش رو روي پيشوني اش گذاشته بود، با كمك دست ديگه اش به زمين فشار آورد و نشست. صورت و چشم هاش كمي قرمز شده بود و توني متوجه شد كه ميخواد گريه كنه اما خودش رو نگه داشته.

 

ميليونر دستش رو به مچ پيتر گرفت تا پيشوني اش رو چك كنه: خيله خب... بذار ببينمش.

 

پيتر دستش رو برداشت و كفش كمي خوني شده بود. صورت و لباس هاش كمي خاكي شده بودن و يه زخم نه چندان عميق هم روي پيشوني اش افتاده بود و توني خوشحال بود كه فقط يه خراشه. اما در هر حال باز هم بايد تا چند روزي چيزي مثل چسب زخم روش قرار ميگرفت.

 

توني، نفسي كه خودش نميدونست نگه داشته رو بيرون داد و صورتش خيال راحت تري گرفت: مشكلي نيست پيت... فقط يه خراش كوچيكه.

 

پيتر اخم بزرگي كرد و به دوچرخه اش نگاه كرد.

 

توني دستش رو به زير چونه پسر زد: مشكل چيه؟

بعد يه شاخه كه توي موهاي پيتر گير كرده بود رو بيرون كشيد.

 

پيتر در حالي كه هنوز با ناراحتي و كمي عصبانيت به دوچرخه اش خيره بود جواب داد: نميتونم انجامش بدم توني... ديگه نميخوامش!

 

توني سرش رو خم كرد تا جلوي صورت پيتر قرار بگيره و توجه پسر رو به خودش جلب كنه: هي... منو ببين...

 

پيتر كاري رو كه توني ازش خواسته بود انجام داد.

 

-تو قراره تا چند وقت ديگه يه استارك بشي... مگه نه...؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

 

-و بذار بهت بگم شعار ما چيه: "يه استارك هيچوقت جا نميزنه"... 

توني مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:

-و پيتر پاركر-استارك هيچوقت جا نميزنه... باشه؟

 

اخم پيتر باز شد: ولي سخته...

 

لبخند كوچيكي روي لب هاي توني شكل گرفت و ضربه كوچيكي به بيني پيتر زد: با هم حلش ميكنيم، خوب به نظر مياد؟

 

پيتر هم لبخند ريزي زد و سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: آره.

 

بعد كمي به توني نزديك تر شد و اون مرد رو براي دومين بار توي عمرشون بغل كرد. دست هاش رو تا جايي كه ميشد دور كمر توني حلقه كرد و سرش رو از طرفي كه زخم نبود روي سينه اون مرد گذاشت.

 

توني با چشم هاي گرد از تعجب به جلوش خيره شد و نميدونست بايد چيكار كنه. اون مرد يه بار ديگه هم پيتر رو بغل كرده بود اما اين ماجرا برميگشت به يك سال پيش، وقتي كه پيتر فهميده بود پدر و مادرش مردن.

 

اين بغل... جديد بود. 

 

صداي پيتر از پايين اومد: ممنون توني.

 

توني هر دو دستش رو دور كمر اون پسر پيچيد و حالت متعجب صورتش كمتر شد: خواهش ميكنم بچه.

 

و اون موقع بود كه فهميد پيتر خيلي وقته كه ديگه يه "كار" نيست... پيتر حالا تبديل به يه مسئوليت و امانت خيلي خيلي باارزش شده بود كه توني به هر طريقي بود ازش محافظت ميكرد. اون اجازه نميداد بعد از امروز، حتي يه خراش كوچيك روي اون پسر بي افته. و توني... حالا ميدونست واقعا اين بچه رو دوست داره.

 

لعنت بهت ريچارد!

 

 

Notes:

خب خب... اين پارت هم سعي كردم مومنت از توني و پيتر بذارم. اما مطمئن باشيد كه بيشتر و به شدتتت كيوت تر هم ميشن🥺😩

نظرتون چي بود؟ دوست داشتيد اين چپتر رو؟

Chapter 7: chapter seven

Notes:

هايييي گايز :)

خوبيد؟😍

خب اول از همه ميخواستم بهتون بگم دليل اينكه توي اين پارت من نتونستم درباره مواد تشكيل دهنده تار هاي پيتر چيزي بنويسم اين بود كه نميدونستم اون ها دقيقا چين😐😂💔

چون از اونجايي كه توي يه مقاله خوندم مارول هيچوقت دقيقا نگفته چه چيزايي براي درست كردن تار نيازه و يه سري از مواد تشكيل دهنده اش يه راز باقي مونده🤔☹️

 

همين ديگه...

فقط لطفا لطفا لطفاااا كودو و كامنت رو فراموش نكنيد🥺❤️🙏🏻

 

اميدوارم از اين پارت لذت ببريد❤️

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

 

"آخرين خبر: نورمن آزبورن، بعد از خريد بيمارستان رواني 'راون كرَفت'، دكتر اشلي كافكا را براي مديريت بيمارستان انتخاب كرد..."

 

پيتر در حالي كه داشت مايع گچي رنگ توي بِشِر آزمايشگاه مدرسه رو هم ميزد گفت: ديدي ند...؟ چيزي براي نگراني وجود نداشت. بهت كه گفتم كسي نميفهممه اون عنكبوت گم شده.

 

ند دستش رو به سمت گوشيش كه در حال پخش اخبار بود برد و اون رو خاموش كرد: خب... بهتر بود كه مطمئن ميشديم.

بعد موبايلش رو توي جيبش برگردوند و به سمت تار هايي كه به در و ديوار هاي آزمايشگاه چسبيده بودن رفت.

 

اون دو نفر بعد از كلاس زيست شناسي، سر كلاس ورزش حاضر نشدن و به جاش به يكي از آزمايشگاه هاي خالي اون ساختمون رفتن تا روي تار هاي پيتر كار كنن.

 

الان حدود دو ساعتي بود كه داشتن تلاش ميكردن يه سري تار محكم، سبك و در عين حال اونقدر قوي درست كنن كه بتونه وزن پيتر رو در هر شرايطي تحمل كنه. تقريباً هم موفق شده بودن اما مشكل اينجا بود كه وقتي مايع تار رو داخل مخزن ميريختن و به بيرون پرتابش ميكردن، هيچوقت به طور صاف بيرون نميومد، به اطراف پخش ميشد و هنوز كمي حالت مايع داشت.

 

براي همين هم بود كه تقريباً تمام آزمايشگاه از تار هاي چسبناك و لزج پر شده بود و ند داشت سعي ميكرد با يه جارو كه گوشه اتاق پيدا كرده بود، تمامش رو پاك كنه. 

 

پيتر از روي مخزني كه داشت، يكي ديگه دقيقا مثل همون رو درست كرد و بعد اون مخزن ها رو به مچ بند هايي كه از قبل طراحي و ساخته بود متصل كرد. هر دو مچ بند دكمه هايي داشتن كه  فشار دادنشون باعث ميشد در مخزن ها با شدت باز بشن و تار ازشون با قدرت و سرعت زياد به بيرون پرتاب بشه. البته هنوز نميتونست اين قسمت رو امتحان كنه. اول بايد مطمئن ميشد كه تار ها به اندازه كافي قوي هستن.

 

اون پسر ديشب، بعد از اينكه به اتاقش برگشت و مطمئن شد پپر و توني هم به اتاق خودشون رفتن، كمي روي لباسش كار كرد. متوجه شد چيزي كه اون شب پوشيده به شدت مسخره است و اصلا طوري نيست كه يه ابر قهرمان به نظر مياد. پس تصميم گرفت يه سري تغيير اساسي بهش بده. اولين كاري كه كرد، اين بود كه آستين هاي سوييشرتش رو بِبُره و زيرش يه لباس آستين بلند آبي، همرنگ شلوارش بپوشه. دقيقا مثل  رنگي كه اون عنكبوت داشت. 

 

و بعد شروع به ساخت عينك هايي كرد كه حسگر هاي قوي داشته باشن و بتونن با حركت پلك هاش باز و بسته بشن. عينك، دقيقا به ظرافتي كه دلش ميخواست نشد. در واقع هيچ قسمتي از لباسش اون چيزي كه ميخواست نبود. اون پسر قطعا اگه امكانات بيشتري داشت ميتونست خيلي بهتر از اينها انجام بده؛ اما براي حالا، اون لباس بهتر از هيچي هم بود.

 

پيتر در حالي كه داشت مايع جلوش رو هم ميزد، به فكر فرو رفت. اون همچنان درگير چيزي بود كه توني بهش گفته بود. و تا صبح هم حرفي رو كه پدر خونده اش بهش زد تكرار كرد: "ام جي... دوست داري امروز همراهم توي مهموني سالگرد پدر و مادر خونده ام بشي؟"

 

و انگار توني ميدونست داره چيكار ميكنه. چون هر بار كه پيتر بيشتر اون جمله رو تكرار ميكرد، بيشتر از قبل براش عادي به نظر ميومد و ميتونست به زبون بيارتش. حالا انگار فقط كافي بود بعد از اينكه از اينجا بيرون اومدن و پيتر ام جي رو پيدا ميكرد. و اگه به اندازه كافي خوش شانس بود، اون دختر قبول ميكرد كه به مهموني بياد.

 

توني از قبل براش يه كت زرشكي سفارش داده بود كه كاملا اندازه اش شده بود. پپر، بعد از اينكه پيتر كت رو پوشيد، بغلش كرد و سرش رو بوسيد و بهش گفت كه مثل يه مرد خوش پوش و بزرگ شده. توني هم در حالي كه داشت كراواتش رو صاف ميكرد چشمكي بهش زد و گفت: "حالا يه كم داري توي خوشتيپ بودن بهم ميرسي." 

كه به ديد پيتر اين تعريف واقعا خوبي از طرف اون مرد بود.

 

اما باز هم درباره اش مطمئن نبود. اون ميخواست امشب بي نقص پيش بره و لباسش هم جزوي از همين بود پس نميخواست چيزي بپوشه كه ام جي بدش بياد. شايد بايد كت قديمي كه از دو سال پيش داشت رو ميپوشيد. يه كم بهش تنگ شده بود اما نه اونقدر كه بد باشه. البته ميدونست كه اگه اين كار رو بكنه توني ناراحت ميشه. شايد نشون ميداد كه نشده اما پيتر مطمئن بود كه خوشش نمياد. پس احتمالا كت جديدش امشب ميتونست كارش رو راه بندازه.

 

پيتر براي تمام شب برنامه چيده بود. ميخواست وقتي كه ام جي اومد، اون رو به پپر و توني معرفي كنه و اگه رودي هم اون اطراف بود، سراغش برن و باهاش كمي حرف بزنن. بعد، اگه ام جي مشكلي نداشت كمي با هم برقصن و نوشيدني بخورن. پپر به پيتر قول داده بود كه نوشيدني بدون الكل هم روي ميز باشه. 

 

و آخر شب؛ بخش مهم برنامه اش بود. اونها به بالكن بزرگ طبقه بالا ميرفتن و پيتر با گوشيش يه آهنگ رمانتيك پلي ميكرد. اون حتي پلي ليستش هم مرتب كرده بود و ميدونست دقيقا چي ميخواد. و بعد... اگه همه چيز خوب پيش ميرفت، اون ام جي رو ميبوسيد و اميدوار بود اون دختر هم با يه بوسه جوابش رو بده نه اينكه بكشه عقب يا عصباني بشه. 

 

آره... اين چيزي بود كه پيتر براي امشب ميخواست: خاطره ايي كه هر دو تاشون تا آخر عمر از ياد نبرن.

 

پيتر سرش رو تكون داد و در حالي كه حالا اصلا به مايعي كه ساخته بود نگاه نميكرد، ناخودآگاه و زير لب گفت:  "ام جي... دوست داري امروز همراهم توي مهموني سالگرد پدر و مادر خونده ام بشي؟"

 

ند در حالي كه داشت سعي ميكرد يكي از تار هايي كه گوشه سقف پرتاب شده بود رو بِكَنه پرسيد: چي؟!

 

پيتر سرش رو به سمت دوستش چرخوند و اون رو يه علامت منفي تكون داد: آه... هيچي!

سرش رو به سمت بِشِر گرفت و گفت: خب... اينم تموم شد. چطوره امتحانش كنيم؟

 

ند بالاخره تونست آخرين تار چسبيده به ديوار رو هم بكنه و بعد رو به پيتر شد: اميدوارم اين يكي كار كنه.

 

پيتر مايع رو داخل مخزن وب شوتر ريخت و در وسيله رو بست. اما وقتي ميخواست امتحانش كنه، از بيرون صداي پايي شنيد كه داره به اتاقي كه داخلش هستن نزديك ميشه.

 

وب شوتر رو از روي ميز برداشت و به ند نگاه كرد: زود باش... يكي داره مياد.

 

بعد به اطراف چرخيد تا جاي خوبي براي قايم شدن پيدا كنه. كه همينطور هم شد. يه ميز كه جلوش با آهن بسته شده بود ته آزمايشگاه وجود داشت و جاي مناسبي براي پنهان شدن بود. 

 

پس با ند به سمت ميز رفتن و پشتش نشستن.

 

پيتر با اخم ريزي به ند نگاه كرد و با صداي آرومي گفت: مگه نگفتي امروز اينجا كلاس برگزار نميشه؟

 

ند هم كه مثل پيتر تعجب كرده بود سرش رو تكون داد و در دفاع از خودش گفت: نميشه! همين امروز برنامه كلاس ها رو چك كردم.

 

همون موقع، در آزمايشگاه باز شد و يكي از نظافتچي هاي مدرسه وارد اتاق شد. اون مردِ پير و خميده ايي بود كه موهاي تماماً سفيدي داشت. يه سبيل بالاي لبش دقيقا به همون رنگ و يه عينك كه معلوم بود هم طبي هست و هم در برابر آفتاب از چشم مرد محافظت ميكنه، به چشم هاش زده بود.

 

پيرمرد چرخ دستي اش رو كه پر از مواد شوينده، تي، جارو و وسايل ديگه بود روي زمين سر ميداد و به سمت وسط آزمايشگاه ميرفت. انگار از اونجايي كه امروز اون اتاق خالي بود، نظافتچي مدرسه قرار بود تميزش كنه.

 

پيتر به ديوار تكيه داد و به ند نگاه كرد: به نظرت چقدر قراره كارش طول بكشه؟ 

 

ند هم مثل دوستش تكيه داد و شونه اش رو بالا انداخت: نميدونم... شايد چون پيره، خيلي؟

 

پيتر نگاهي به پيرمرد انداخت كه در حال در آوردن جارو اش بود.

 

بعد جواب داد: شايد هم خسته بشه و همه جا رو تميز نكنه و زودتر بره؟

 

ند هم به پيرمرد نگاه كرد و چيزي نگفت.

 

در هر صورت، مهم نبود كه اون مرد چقدر ممكنه اونجا باشه. تا چند دقيقه ديگه زنگ كلاس ها خورده ميشد و اونها براي ناهار به كافه تريا ميرفتن. و بهترين وقتي كه پيتر ميتونست از ام جي درباره مهموني سوال كنه اون موقع بود. چون بعد از ناهار كلاس رياضي داشتن و ميدونست كه ام جي سر بيشتر كلاس ها به درس توجه ميكنه. 

 

و بعد از اينكه از مدرسه بيرون ميرفتن هم وقت مناسبي نبود چون مسير هاشون از هم جدا ميشد و با شناختي كه پيتر از خودش داشت، نميتونست توي شلوغي و با سرعت حرفش رو بزنه. پس بهترين موقعيت، دقيقا چند دقيقه ديگه بود وقتي كه به سالن غذا خوري ميرفتن. اگه اين فرصت رو هم از دست ميداد، ديگه نميتونست انجامش بده.

 

البته اميدوار بود كه مجبور نشن تمام زمان ناهار رو اينجا بشينن و منتظر بشن تا پيرمرد كارش تموم بشه. چون اگه اين اتفاق مي افتاد، پيتر ديگه براش مهم نبود اون مرد اون دو نفر رو ميبينه يا نه؛ سريع از اتاق بيرون ميزد و ميرفت سراغ ام جي.

اما در هر صورت، تا اجراي نقشه دوم پيتر چند دقيقه ايي وقت بود.

 

چشم نظافتچي به شلختگي روي ميز افتاد با اخم سرش رو تكون داد: اين بچه ها... هيچوقت ياد نميگيرن همه چيز رو سر جاشون برگردونن.

بعد مشغول مرتب كردن ميز شد.

 

ند با سر اشاره ايي به كوله پشتي پيتر كه زير ميز جا مونده كرد: هي... ممكنه پيداش كنه و با خودش ببره. اونوقت اگه بري سراغ كيفت ميفهمه تو اينجا بودي.

 

پيتر با ابروهايي بالا رفته از نگراني به كوله اش خيره شد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد. ند درست ميگفت. و پيتر حالا هم مشكلاتي  توي مدرسه داشت و قطعا دنبال دردسر بيشتري نبود.

 

اون پسر ميخواست يواشكي سراغ كيفش بره اما فكر ديگه ايي به سرش زد. اون هنوز تار هاي جديدي كه ساخته بود رو امتحان نكرده بود. پس يكي از مچ بند هايي كه طراحي كرده بود از جيب لباسش بيرون كشيد و بعد از انداختن مخزن داخلش، اون رو به مچ اش متصل كرد. دستش رو به سمت كوله اش نشونه گرفت و با دو انگشت وسطش دكمه مچ بند رو فشار داد.

همون لحظه يه تار محكم و صاف از دستگاه بيرون اومد و به كوله پيتر چسبيد.

 

ند و پيتر، با خنده ايي آروم و پر از خوشحالي بهم خيره شدن. اون دو پسر بالاخره تاري رو كه ميخواستن درست كرده بودن.

 

پيتر كوله اش رو به سمت خودش كشيد تا بيوفته توي بغلش. اما كيف كمي كج شد و محكم به ميزي كه پشتش قايم شده بودن برخورد كرد و صداي بلندي ايجاد شد.

 

هر دو پسر با چشم هاي گرد، با حالتي حفاظتي توي خودشون جمع شدن و اميدوار بودن پيرمرد متوجه نشده باشه اما اينطور نبود. صدا حتي براي مرد پيري مثل اون نظافتچي هم زيادي بلند بود.

 

پس مرد دست از كار كشيد و به سمت ميز نگاه كرد: كي اونجاست؟

 

پيتر و ند بهم نگاهي انداختن. ظاهراً راه فراري نبود و بايد از پناهگاه كوچيكشون بيرون ميومدن.

 

پيتر دستي كه بهش وب شوتر رو متصل كرده بود توي جيب پشتي شلوارش كرد و كوله اش رو روي دوشش انداخت.

 

پيرمرد به حالت گيج و سوالي بهشون نگاه كرد: شما اينجا چيكار ميكنيد؟

 

ند و پيتر هر دو دهنشون رو باز كردن تا بهونه ايي جور كنن اما انگار اين مدت انقدر دروغ سر هم كرده بودن كه نميتونستن به چيز جديدي فكر كنن.

 

پيرمرد قدمي بهشون نزديك شد: نكنه ميخواستيد چيزي بدزديد؟

 

پيتر دهنش رو بست و بيخيال حرف زدن شد. فقط آستين ند رو كشيد و به سمت در دويد: عجله كن!

 

ند هم وقتي ديد پيتر داره ميره، باهاش همراه شد و هر دو با سرعت به سمت در دويدن.

 

-هي! وايسيد ببينم! كجا داريد ميرين؟

 

اون دو نفر از در خارج شدن و توي راهرو هم به دويدنشون ادامه دادن.

 

پيتر ميدونست كه مرد نظافتچي قرار نيست به مدير چيزي بگه. چون احتمالا اون دو تا اولين نفر هايي نبودن كه يواشكي وارد قسمتي از مدرسه ميشدن و مچشون گرفته ميشد. به علاوه، اون حتي پيتر و ند رو نميشناخت كه بخواد به كسي درباره اشون گزارش بده. 

در هر صورت، حضور اون دو پسر توي آزمايشگاه چيز مهمي نبود.

 

بعد از اينكه دو راهرو رو طي كردن و مطمئن شدن كسي دنبالشون نيست، دست از دويدن برداشتن و سرعتشون رو كم كردن.

 

ند با نگراني صورتش رو توي هم پيچيد و در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: اوه نه پيتر... اگه به آقاي موريتا خبر بده چي؟

 

پيتر سرش رو تكون داد و سعي كرد دوستش رو آروم كنه: نه... اون كه اسمامون رو نميدونه.

 

-هي! صورتمون رو كه ديد!

 

پيتر خنده كوتاهي كرد و جواب داد: آروم باش ند، اون يه مامور پليس نيست و از لحاظ فني ما هم كار اشتباهي انجام نميداديم... فقط براي آزمايش علمي مون به يه جاي دنج احتياج داشتيم.

 

صداي زنگ مدرسه توي راهرو ها بلند شد و پيتر و ند به سمت ناهار خوري قدم برداشتن.

 

ند با طعنه جواب داد: آره... همه كسايي كه كار اشتباهي نميكنن فرار ميكنن.

 

پيتر بند ديگه كوله اش رو روي شونه اش انداخت و هر دو انگشت هاش رو بهشون آويزون كرد. 

 

ند نگاهي به پيتر انداخت: خب... امروز قراره بعد از مدرسه بريم پاترولينگ؟

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... بعد از مدرسه بايد يه سر به "ديلي بيوگل" بزنم و عكس هام رو تحويل بدم. بعد هم برگردم خونه و براي مهموني آماده بشم...

مكث كوتاهي كرد و در حالي كه داشت به جمعيتي كه از كلاس ها ميومدن بيرون نگاهي انداخت. 

بعد ادامه داد: ولي مطمئناً فردا شروع ميكنم... 

سرش رو به سمت ند برگردوند و گفت: چطوره تو هم يه كم دنبال جرم و جنايت بگردي تا فردا بريم سراغشون؟

 

ند جواب داد: باشه... اگه اسم خودمون رو اول ليست مجرم ها پيدا نكردم حتما!

 

پيتر تك خنده ايي كرد و چيزي نگفت. اون پسر ميدونست كه ند نگرانشه، هميشه اينطور بود. ولي چيزي كه مهم تر بود، كاري بود كه پيتر ميخواست انجام بده. يعني... كاري كه هر دو تاشون ميخواستن انجام بدن اما ند بيشتر از دوستش محتاط بود و همين باعث ميشد صبر كنه و عقب بكشه. براي همين هم بود كه پيتر رو داشت: براي وقت هايي كه نگران بودن بي معني بود. و پيتر هم براي اضطراب هميشگي ند بهش نياز داشت. در واقع ميشه گفت اون دو نفر همديگه رو متعادل نگه ميداشتن.

 

كم كم صداي دانش آموز ها كه درباره كلاس ها خودشون حرف ميزدن، دورشون پر شد و آرامش راهرو رو بهم زد.

 

بعد از چند ثانيه سكوت بين پيتر و ند، ند پرسيد: حالا كه عنكبوته مرده؛ ميخواي دوباره برگرديم تو آزكورپ و يكي ديگه گير بياريم؟

لحن اون پسر بيشتر حالت خواهشي داشت تا سوالي. انگار، از پيتر ميخواست كه دوباره به اون شركت برنگردن. مهم نبود كه چقدر دوست داره يه بار ديگه اونجا رو ببينه.

 

پيتر همين امروز صبح، وقتي كه آزمايشگاه بروس خالي بود، ميخواست عنكبوتي كه دو پسر از آزكورپ قرض گرفته بودن رو به اونجا ببره تا روش آزمايش كنه و بتونه چيزي ازش به دست بياره. اون هنوز هم نميدونست توي بدنش چه اتفاقي افتاده و داره مي افته. و اين كارش رو براي شناخت خودِ جديدش و قدرت هايي كه به تازگي به دست آورده بود سخت تر ميكرد.

 

اما متاسفانه وقتي رفت سراغ قوطي كه عنكبوت داخلشه، متوجه شد كه اون موجود خيلي وقته مرده و به يكي از تار هاش آويزون مونده. و وقتي هم كه پيتر تصميم گرفت در هر صورت روش آزمايشي انجام بده، چيز زيادي دستگيرش نشد چون حركت همه اندام هاش از كار افتاده بودن و بدنش به نوعي خاموش شده بود. پس تمام وقتي كه روي رفتن به آزكورپ گذاشته بودن، هدر رفت و بي نتيجه بود.

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... بايد يه راه ديگه براش پيدا كنيم. مثلا ميتونم كمي از خون ام رو بگيرم و زير ميكروسكوپ يه نگاهي بهش بندازم؟

 

-چرا؟

 

پيتر دست هاش رو از بند كيفش جدا كرد و مشغول توضيح دادن شد: خب... داشتم به اين فكر ميكردم كه... اگه قرار باشه اين قدرت هايي كه پيدا كردم، هميشگي باشن؛ يعني... جزوي از خودم شدن، درسته...؟

 

ند سرش رو به نشونه موافقت تكون داد.

 

پيتر گفت: و اين يعني... نيش عنكبوت باعث شده دي ان اي من به كلي تغيير كنه!

 

ند گفت: درسته... ولي... ما كه هنوز مطمئن نيستيم...؟ منظورم اينه كه اين قدرت ها ميتونن تا يه هفته ديگه كاملا از بين برن مگه نه؟

 

پيتر سرش رو تكون داد. در حالي كه داشت دوباره بند كيف هاش رو ميگرفت و به اطراف نگاه ميكرد جواب داد: براي همينه كه بايد هر جور شده بفهمم چه اتفاقي برام افتاده.

 

بعد اخم ريزي كرد و سريع گفت: ولي امروز نه... الان فقط بايد روي درخواست كردن از ام جي و مطمئن شدن از اينكه امشب عالي پيش ميره تمركز كنم.

 

ند شونه اش رو كمي كج كرد تا به دختري كه داره از بغلش رد ميشه برخورد نكنه و به پيتر نگاه كرد: اما... الان يه كم دير نيست؟ فكر كردم ديشب بهش گفتي.

 

پيتر آه كوتاهي كشيد و با نا اميدي جواب داد: آره... نه... ميخواستم كه اين كارو بكنم ولي پپر بهم گفت بهتره اين چيز ها رو در رو انجام بشه؛ بهش گفتم وقتي كه با ام جي حرف ميزنم دست و پامو گم ميكنم ولي گفت هر چقدر هم كه سخت باشه، بايد انجامش بدم.

 

ند زير لب نوچ كوتاهي كرد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... شايد پپر راست ميگه.

بعد از مكث كوتاهي گفت: خب... حالا ميخواي بهش چي بگي؟ چطوري دعوتش كني؟

 

پيتر سرش رو به طرفين تكون داد: اون تيكه اش خيلي مهم نيست... ديشب توني بهم كمك كرد اما...

با كلافگي آهي كشيد و چشم هاش رو براي لحظه كوتاهي بست.

-اما مهم اينجاست كه... ميترسم دوباره...؛ نشه!

 

-براي چي؟

 

پيتر با دستش به جلو اشاره كرد و فرد فرضي رو نشون داد: چون... اون اونجاست... ام جي جلوم وايساده... دختري كه هر روز دارم باهاش حرف ميزنم و با هم سر يه كلاس ميشينيم... ميتونيم درباره همه چيز با هم حرف بزنيم اما وقتي بحث درباره قرار گذاشتن ميشه...

مكث كوتاهي كرد تا كلمه مناسب رو پيدا كنه. وقتي نتونست، هوفي كشيد و دستش رو پايين انداخت.

-فقط... نميتونم!

 

ند سرش رو به نشونه مثبت تكون داد اما چيزي نگفت. بعد پرسيد: توني ازت خواست بهش چي بگي؟

 

از اونجايي كه پيتر حالا كاملا جمله رو حفظ شده بود، سريع جواب داد: ام جي... دوست داري امروز همراهم توي مهموني سالگرد پدر و مادر خونده ام بشي؟

 

قبل از اينكه ند چيزي بگه، صداي ام جي، با لحن بيخيال هميشگي اش،از پشت سرشون اومد: حتما.

 

پيتر و ند به سمت صدا دور زدن و پيتر با چشم هاي گرد به دختر خيره شد: ام جي!

 

اون صداشو شنيده بود! ام جي صداشو شنيده بود و فهميده بود پيتر ميخواد چيكار كنه. هر برنامه ايي كه داشت بهم ريخت. تمام مقدمه چيني ها و حرف هايي كه براي گفتن آماده كرده بود حالا بي مصرف شده بودن. ام جي صداشو شنيده بود و... قبول كرده بود؟

 

صورت مضطرب پيتر، جاش رو به اخمي گيج و متعجب داد: وايسا... تو الان گفتي كه... مياي؟!

 

ام جي سرش رو به نشونه مثبت تكون كوچيكي داد.

 

ند نگاهي به اون دو نفر كرد و بعد گفت: خب... من ميرم تو كافه تريا... اونجا ميبينمتون بچه ها.

بعد هم قبل از اينكه كسي چيزي بگه از دوست هاش دور شد.

 

پيتر و ام جي بهم نگاه كردن و هيچكدوم نميدونستن چي بايد بگن. حالا كه پيتر بدون حرف هاي طولاني رضايت ام جي رو به دست آورده بود هيچ ايده ايي نداشت كه بايد چيكار كنه. يعني، اين عالي بود كه ام جي ميتونست امشب كنارش باشه اما پيتر دوباره كلمات رو گم كرده بود. همونطور كه به نظر ميومد ام جي گم كرده باشه.

 

پيتر آستين هاي لباسش رو توي مشت اش گرفت و كف دستش رو، روي بازوي دست ديگه اش قرار داد.

 

لبخند خجالتي زد و گفت: آم... ببخشيد كه دير خبر دادم... توني و پپر برنامه ايي واسه مهموني گرفتن نداشتن و همين چند روز پيش نظرشون عوض شد.

 

خب اين در واقع يه دروغ بزرگ بود. پدر و مادر خونده اش يك ماه و نيمي ميشد كه داشتن براي سالگردشون برنامه ريزي ميكردن و از دو ماه قبل هم ميدونستن كه ميخوان برگزارش كنن. 

پيتر فقط احساس كرد گفتن اينكه مهموني يهويي بوده خيلي بهتر از اينه كه ام جي بدونه اون پسر از ترس نتونست تا امروز دعوتش كنه.

 

ام جي هم لبخند كوچيك يه وري زد: مشكلي نيست. منم امروز كاري براي انجام دادن نداشتم.

مكث كوتاهي كرد و بعد پرسيد:

-بايد يه لباس شب بپوشم؟

 

پيتر ناخودآگاه سرش رو به چپ و راست تكون داد: نه!

 

بعد متوجه شد كه اشتباه كرده و مهموني كه امشب قراره برگزار بشه حالتي سنگين و كلاسيك داره. هر كسي كه قرار بود بياد لباس شب ميپوشيد و اگه ام جي اين كار رو نميكرد ممكن بود يه كم عجيب و خارج از استايل به نظر بياد. مخصوصا وقتي كه خودِ پيتر هم قرار بود كت و شلوار بپوشه.

 

پس سريع حرفش رو عوض كرد: يعني... آره! متاسفم... ميدونم كه شايد خيلي از لباس هاي شب خوشت نياد.

 

ام جي سرش رو تكون داد: مشكلي نيست... يه چيزايي تو كمدم دارم و اگه اون خوب نبود فكر كنم ميتونم يه لباس از مامانم قرض بگيرم. 

 

پيتر دست هاش رو حركت داد و اونها رو بهم زد.

 

بعد با لبخند بزرگي گفت: عاليه...!

مكث كوتاهي كرد.

-پس... امشب اونجا ميبينمت.

 

اون پسر روي پاشنه پاش چرخيد و در حالي كه  بند كوله هاش رو محكم گرفته بود با قدم هاي سريع شروع به دور شدن از ام جي كرد. خودش متوجه نشده بود كه دست هاش چقدر عرق كردن و قلبش داره محكم توي سينه اش ميتپه.

واقعا خوشحال بود كه تونسته بود تا حد زيادي جلوي ام جي خودش رو نگه داره و حركت احمقانه ايي نكنه و حرف اشتباهي نزنه. 

 

-پيتر؟

 

با صداي ام جي، اون پسر سريع سمتش دور زد: بله؟

 

ام جي با چند قدم كوچيك بهش نزديك شد: نگفتي چه ساعتي بايد اونجا باشم؟

 

پيتر چشم هاش رو روي هم فشرد و با خودش فكر كرد: "اينم از حركت احمقانه ايي كه يادت رفت انجامش بدي پاركر!"

 

بعد چشم هاش رو باز كرد و خنده كوتاهي از بين لب هاش بيرون داد: درسته... متاسفم... مهموني ساعت هفت شروع ميشه. 

 

ام جي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: باشه.

 

پيتر اضافه كرد: و... وقتي وارد ساختمون شدي فقط بگو براي مهموني استارك اومدي و ميتوني با آسانسور بياي داخل.

 

ام جي لبخند كوچيكي زد و تكون كوتاهي به سرش داد: ساعت هفت ميبينمت.

 

پيتر هم لبخند زد: ميبينمت.

 

بعد هر دو قدم كوتاهي به پشت برداشتن و توي مسير هاي مخالف هم شروع به راه رفتن كردن.

 

و بالاخره... پيتر انجامش داده بود مگه نه؟ امشب قرار بود بالاخره با ام جي چيزي بيشتر از دو تا دوست بشن. البته... پيتر اميدوار بود. واقعا بود.

 

اون پسر در حالي كه خنده كوتاهي از بين لب هاش بيرون ميداد سرش رو پايين گرفت و با مشت هاش خوشحالي كوچيكي كرد.

و بعد به سمت سالن ناهار خوري دويد تا همه چيز رو براي ند تعريف كنه.

 

***

 

توني براي پيتر روزنامه نيويورك تايمز رو انتخاب كرده بود و اون پسر "ديلي بيوگل" رو ترجيح داد. و مثل هميشه پدر خونده اش رو متعجب و دلخور كرد. 

درسته كه نيويورك تايمز هزار برابر بهتر از يه روزنامه أست كه اخبار زرد، پر حاشيه و بيشتر اوقات ضد ابر قهرمان ها چاپ ميكنه اما پيتر اون رو انتخاب كرده بود چون استخدام شدن توش رو خودش به دست آورده بود نه از طرف توني.

 

طوري نبود كه پيتر از پدر خونده اش ممنون نباشه. نيويورك تايمز يه روزنامه عالي بود و هر كسي اين رو ميدونست. و پيتر هم عاشق اين بود كه بتونه يه روز اونجا استخدام بشه و بتونه براش عكاسي كنه؛ اما نه اينطوري. نه وقتي تنها دليل اونجا بودنش "پسر توني استارك بودن" ميشد. 

پيتر فقط ميخواست به همه نشون بده كه چيزي بيشتر از يه پسر پولدار با يه خانواده ابر قهرمانه و متاسفانه بعضي اوقات توني اينو متوجه نميشد و مسئله رو شخصي ميكرد. كار هاي پيتر باعث ميشد گاهي توني فكر كنه پسر خونده اش واقعا ازش خجالت ميكشه.

 

در هر صورت، ديلي بيوگل حالا براي خودِ پيتر بود. درسته كه "جي.جي. جيمسون"، رئيس اون مجله ازش عكس هاي تشكيلات اونجرز رو خواسته بود اما پيتر مطمئن بود اون مرد از نمونه كار هايي كه براش برده بود خوشش اومده. چون شنيده بود آقاي جيمسون مردي نيست كه با كسي تعارف داشته باشه و به خاطر جايگاه اجتماعي كه داره، طور ديگه ايي با شخص رفتار كنه. اون از كار هاي پيتر خوشش اومده بود و براي همين توي دفتر استخدامش كرد.

 

البته براي اون پسر كمي عجيب بود كه رئيس جديدش، از اونجايي كه دل خوشي از ابر قهرمان ها نداره، عكس هايي از ساختمون اونجرز ميخواد. پيتر فقط اميدوار بود از اون عكس ها براي مقاله ايي ضد قهرمان ها استفاده نكنه و فقط براي معرفي بهتر اون ساختمون باشه. 

پيتر نميدونست چي ميشه اگه اولين عكس هايي كه ازش توي سايت منتشر بشه، ضد انتقام جويان باشه، توني چه عكس العملي نشون ميده. 

 

جلوي دفتر روزنامه شلوغ بود. 

پيتر متوجه شد تعداد زيادي از موتور سوار ها، با كت هاي چرمي مشكي و بوت هاي سنگين، سوار بر موتور هاي بزرگشون جلوي ساختمون ايستادن و دارن به چيزي اعتراض ميكنن. چند تاشون پلاكارد دست گرفته بودن و صداي همهمه هاشون خيابون رو پر كرده بود. 

 

پيتر سعي كرد يكي از مقوا ها رو بخونه: "ما اراذل و اوباش نيستيم"

 

ظاهراً اونها داشتن به چيزي اعتراض ميكردن. چند نفر از اونها، كمي جلوتر از جمعيت داشتن توي يه دايره ميچرخيدن و بعضي هاشون كه پلاكارد داشتن اونها رو بالا و پايين ميبردن و تكون ميدادن. و شعاري كه روي پلاكارد ها نوشته شده بود رو با صداي بلند ميخوندن.

 

احتمالا توي روزنامه چيزي درباره شون نوشته شده بود كه زياد به مذاقشون خوش نيومده بود و عصباني شون كرده بود. 

پيتر قدمي به جلو برداشت تا از بين جمعيت بگذره و وارد ساختمون بشه.

 

خودش رو كج كرد و فشار كوتاهي به دو مرد قوي هيكلي كه جلوي راهش قرار گرفته بودن وارد كرد تا متوجه پيتر بشن و از سر راهش كنار برن. 

پيتر عذرخواهي كوتاهي كرد و از بينشون رد شد. بعد از گذشتن از چند نفر ديگه، فضاي دورش باز شد و بالاخره جمعيت رو رد كرد.

 

كوله اش رو صاف كرد و با لبخند ريزي به ساختمون بلند جلوش نگاه كرد. بالاخره شروع شد. روز اول كارش. حالا ديگه نياز نبود از توني پول تو جيبي بگيره و تا آخر ماه حقوق خودش رو دريافت ميكرد. شايد پولي كه رئيس جديدش بهش ميداد در مقابل چيزي كه از پدرخونده اش ميگرفت ناچيز بود اما پيتر بيشتر دوستش داشت چون اون پول، چيزي بود كه خودش به دست آورده بود. 

البته شنيده بود كه آقاي جيمسون مرد خسيسي هست و با اينكه خيلي پولداره اما هيچوقت توي حقوق دادن به كارمند هاش دست و دلبازي به خرج نميده. مخصوصاً به اونهايي كه تازه كار و كم سن و سال بودن.

 

اما باز هم مهم نبود. پيتر از الان هم عاشق كار كردن توي ديلي بيوگل شده بود و مطمئن بود قراره خوب پيش بره. 

پس نفس عميقي كشيد و سرش رو به سمت ورودي اصلي پايين گرفت. 

اون از جلوي مرد ها و زن هايي كه داشتن راه ميرفتن گذشت و پله كوتاهي رو بالا رفت. ميخواست در اصلي رو باز كنه اما مكث كرد.

 

نميدونست چرا اما ناگهان حس عجيب و ناخوشايندي به سراغش اومد و احساس كرد همه موهاي تنش سيخ شده. يه حسي بهش ميگفت قراره اتفاق بدي بيوفته اما نميدونست چي.

پيتر اخم ريزي كرد و به سمت جمعيت برگشت تا ببينه مشكل چيه اما همه چيز به نظر عادي ميومد. يا هر جوري كه يه اعتراض عادي به نظر ميومد.

 

 اون پسر نگاهي به اطراف انداخت و سعي كرد چيز مشكوكي پيدا كنه و ناگهان اتفاق افتاد. صداي بلند شليكي از بين جمعيت اومد و دنبالش صداي جيغ و فرياد هاي مردم. پيتر با تعجب  به موتور بزرگي كه از بين جمعيت راه خودش رو باز كرد خيره شد و متوجه شد دو مرد قوي هيكل در حالي كه صورتشون با كلاه ايمني تمام مشكي پوشيده است، به اعتراض دهنده ها نزديك شدن.

 

يكي از اونها، اسلحه اش رو بالا گرفت و دو بار ديگه به سمت هوا شليك كرد. فرياد هاي ترس از قبل بيشتر و بلند تر شدن و اين بار پيتر هم كمي عقب كشيد چون موتور سوار ها خيلي بهش نزديك بودن. دست هاش رو محكم به دستگيره در گرفت و با ابروهايي گره خورده از نگراني به هرج و مرج جلوش خيره شد. 

اعتراضي كه تا همين چند ثانيه پيش داشت به صورت صلح آميزي پيش ميرفت حالا تبديل به يه حمله شده بود.

 

يكي از اشخاصي كه در حال اعتراض بود، با عصبانيت به سمت مرد اسلحه به دست رفت و سعي كرد تفنگ رو ازش بگيره تا به كسي آسيب نزنه. اما موتور سوار سريع تر بود و قبل از اينكه مرد بتونه اسلحه رو ازش بگيره، ماشه رو كشيد و اون فرد با دادي از درد روي زمين افتاد.

 

پيتر با چشم هاي گرد مرد رو ديد كه از پشت روي آسفالت افتاد و در حالي كه ناله ميكرد، شونه اش رو گرفت و از درد به خودش پيچيد.

 

بعد از اين اتفاق، ديگه هيچكس سعي نكرد كه به دو نفرِ سوار بر موتور نزديك بشه و همه با ترس و داد از محل حادثه دور شدن. همه غير از پيتر.

 

زني كه داخل ساختمون بود، پيتر رو ديد و سعي كرد با صداي بلندي توجه پسر رو جلب كنه: هي! چيكار ميكني؟! كُپ كردي؟!

 

وقتي پيتر جوابي نداد، دوباره داد زد: بيا تو! با تو ام! بيا توي ساختمون!

 

اما اون پسر، با اينكه صداي زن رو ميشنيد توجهي بهش نكرد. اگه ند اونجا بود، تا حالا فهميده بود كه توي ذهن پيتر چه خبره و اصلا ازش خوشحال نميشد. و احتمالا ميخواست جلوش رو بگيره تا كار هيجاني و اشتباهي نكنه.

اما خوشبختانه براي پيتر، بهترين دوستش اونجا نبود تا بهش بگه فكري كه تو سرشه احمقانه أست و نبايد انجامش بده. 

 

موتور سوار ها نگاهي به جمعيت پرهياهو انداختن و تصميم گرفتن قبل از اومدن پليس از اونجا برن. پس راننده پاش رو روي گاز گذاشت. موتور با صداي بلندي غرش كرد و اونها به سمت خلاف جمعيت با سرعت زيادي شروع به حركت كردن.

و اون موقع بود كه پيتر به خودش اومد و يك لحظه كوتاه بعد از حركت موتور سوار ها دنبالشون دويد. 

 

فكر نكرده بود كه ميخواد وقتي كه بهشون ميرسه چيكار كنه. مغزش فقط بهش دستور داد كه بره و پيتر با كمال ميل قبول كرد.

 

اون واقعا ميخواست بره سراغ لباسش كه امروز صبح توي كيفش گذاشته بود و با پوشيدنش شخصيتش رو نامشخص كنه اما متاسفانه وقتي براي اين كار نبود. عوض كردن لباسش در بهترين حالت ممكن بود دو يا سه دقيقه طول بكشه و تا اون موقع موتور سوار ها خيلي وقت بود كه فرار كرده بودن. 

پس پيتر بدون اهميت دادن به لباسش شروع به دويدن كرد تا به خلافكار ها برسه.

 

موتور توي خيابون اصلي رفت و پيتر هم دقيقا پشت سرشون بود. و اهميتي نميداد كه تعداد زيادي از ماشين ها دارن از حضور ناگهاني پسر توي خيابون بوق ميزنن و اعتراض ميكنن. پيتر بايد اون خلافكار ها رو ميگرفت. 

 

پس سرعتش رو بيشتر كرد و فرياد زد: هي! صبر كنيد! شما نميتونيد فرار كنيد!

ميدونست كه حرف هاي اون پسر قرار نيست كار زيادي انجام بده اما سرعتشون رو كه كم ميكرد.

 

مردي كه عقب موتور نشسته بود و اسلحه داشت، سرش رو برگردوند تا ببينه كيه كه داره باهاشون حرف ميزنه. وقتي پيتر رو ديد، دوباره دور زد و پيتر شنيد كه به راننده گفت: بيشتر گاز بده.

 

پيتر اخم ريزي كرد اما لبخند روي لب داشت: فكر نكنم رفيق!

و اون هم سرعتش رو مثل موتور بيشتر كرد.

 

مردم زيادي حالا توجه شون به موتور سوار ها و پيتر جلب شده بود و خيلي ها توي پياده رو ايستاده بودن تا ببينن ماجرا از چه قراره. و پيتر ميتونست صداي آژير ماشين پليس رو از دو خيابون اونطرف تر بشنوه كه داشت نزديك و نزديك تر ميشد.

 

يه ماشين از خيابوني فرعي جلوي موتور پيچيد و باعث شد راننده نتونه وسيله نقليه رو كنترل كنه. اما چون به نظر يه موتور سوار ماهر ميومد، به سرعت دوباره كنترل وسيله رو به دست گرفت و تونست از چند سانتي ماشين دور بزنه تا بهش برخورد نكنه. 

بوق بلند ماشين توي خيابون پيچيد و پيتر تونست بشنوه كه چند نفر از مردم با ترس و تعجب آه كشيدن.

 

پيتر هم براي اينكه به ماشين برخورد نكنه با ضربه دستش از خوردنش با كاپوت جلوگيري كرد و ماشين رو دور زد. و به خاطر اينكه موتور سرعتش كم شده بود، بالاخره تونست بهش برسه و دستش رو به كت مرد كشيد. 

موتور سوار با اين حركت ناگهاني سريع برگشت تا ببينه كيه كه اون رو گرفته و وقتي پيتر رو ديد اسلحه اش رو بلند كرد تا باهاش ضربه ايي به دست پسر بزنه. 

اما پيتر دستش رو عقب كشيد و از برخورد احتمالا جلوگيري كرد.

 

مرد دوباره به سمت راننده دور زد و با فرياد گفت: سريع تر برو لعنتي!

 

پيتر دوباره پاهاش رو به زمين كوبيد و اين بار با قدرت بيشتري مرد رو گرفت. 

 

مردِ سياه پوش با عصبانيت به سمت پيتر برگشت و اين بار اسلحه رو كامل به سمتش گرفت: ولم كن!

 

اما قبل از شليك، پيتر جاخالي داد و گلوله به سمت يكي از رهگذر هاي پياده رو پرواز كرد. اين بار هم صداي جيغ مردم از وحشت بلند شد و همه شروع به فرار كردن.

غريبه ايي كه زخمي شده بود، پيرزني بود كه بازو اش خون آلود بود و حالا روي زمين افتاده بود. و كسايي كه در حال فرار نبودن، رفتن بالاي سر زنِ بيچاره تا بهش كمك كنن.

 

پيتر بعد از ديدن اين صحنه، سريع لباس مرد رو ول كرد و دست از دويدن برداشت. موتور سوار ها هم وقتي ديدن پيتر دست از سرشون برداشته سرعت گرفتن و به راهشون توي خيابون ادامه دادن.

 

پيتر با ناراحتي به سمت جمعيتي كه دور پيرزن جمع شده بودن رفت و ديد كه حالا اون زن رو به ديوار تكيه دادن و منتظرن تا اورژانس برسه. پيرزن نيمه بيهوش بود و يه مرد بازوي زخمي اش رو گرفته بود تا از خونريزي جلو گيري كنه اما تاثير چنداني نداشت.

 

دستي روي شونه پيتر فرو اومد: حالت خوبه پسر؟ ديدم اونجا چيكار كردي.

 

پيتر به سمت صدا برگشت و ديد مردي داره با كنجكاوي نگاهش ميكنه. 

 

پس سعي كرد صداش رو به دست بياره و در حالي كه هنوز داشت نفس نفس ميزد، سرش رو تكون داد: من... خوبم... ممنون.

بعد لب هاي خشك اش رو با زبون خيس كرد و دوباره به زن زخمي خيره شد.

 

اون پيرزن به خاطر پيتر اينطوري شده بود. اگه پيتر اون موتور سوار ها رو تنها ميذاشت شايد اونها به يكي ديگه شليك نميكردن. شايد هم ميكردن اما اين بار مقصر پيتر نبود.

اون پسر قرار بود مردم رو نجات بده نه اينكه باعث بشه گلوله بخورن. پيتر احساس گناه زيادي ميكرد. 

 

به مردي كه حالش رو ازش پرسيده بود نگاه كرد و گفت: اون خوب ميشه؟

 

مرد لبخند كوچيكي زد و سرش رو تكون داد: ديدم كه گلوله فقط از بازو اش رد شد. ببين... افتاده روي زمين.

اون خم شد و گلوله ايي كه روي زمين افتاده بود رو به پيتر داد.

-مراقب باش، هنوز داغه.

 

پيتر نگاهي به گلوله كوچيك بين انگشت هاش انداخت و بعد به ته خيابون، جايي كه ديد موتور در حال دور زدن توي يه كوچه است.

بعد نگاهي به مردي كه كنارش بود انداخت و گلوله رو بهش پس داد.

 

-ببخشيد... بايد برم!

بعد دوباره شروع كرد به سرعت دويدن تا به موتور برسه.

 

مرد سرش رو تكون داد: مراقب باش پيتر! ما نميخوايم اتفاقي برات بي افته!

 

پيتر بدون توجه به مرد به دويدن ادامه داد و حتي به ذهنش هم خطور نكرد كه اون شخص اسمش رو از كجا ميدونست.

 

پيتر با تمام سرعت رفت تا بالاخره به كوچه ايي رسيد كه موتور داخلش پيچيده بود. و از اونجايي كه اون دو نفر كوچه رو هم رد كرده بودن، پيتر بايد به قدرت شنوايي اش تكيه ميكرد و اونها رو پيدا ميكرد.

 

وقتي كمي تمركز كرد، متوجه شد صداي موتور از طرف راستش مياد و در نتيجه دوباره شروع به دويدن كرد. 

به ته كوچه رسيد و به سمت راست پيچيد، وارد كوچه ايي باريك تر، كثيف تر و بد بو تر شد. و همونجا بود كه موتور سوار ها رو ديد. اما حركت اضافي نكرد و در حالي كه نفس هاش داشتن آروم ميشدن، به دو مرد نگاه كرد تا ببينه چيكار ميكنن.

اونها از موتور پياده شدن و يكيشون با كليدي كه توي جيب داشت، در قديمي و گاراژ مانندي رو باز كرد. 

 

هر دو مرد كلاه هاشون رو در آوردن. شخصي كه اسحله به دست داشت، موهايي مشكي، ته ريش و پوست سبزه ايي داشت. و تتوي كوچيكي به شكل صليب كنار استخون گونه اش خودنمايي ميكرد.

و راننده موتور، دقيقا برعكس دوستش موهايي بلوند و صورت سفيد رنگي داشت. و با اخمي كه روي صورتش تشكيل شده بود معلوم بود كه خوشحال نيست. 

 

مرد بلوند با شدت در گاراژ رو به بالا فرستاد: خدا لعنتت كنه جرج! همه چيز رو خراب كردي!

 

مرد دوم يا همون جرج، در حالي كه داشت موتور رو داخل گاراژ مي آورد اخم كرد: من؟! تو بودي كه گفتي شروع كنم به تير اندازي!

 

مرد بلوند صداش رو بالا تر برد: نه به مردم!

 

جرج هم صداش رو بالا برد: دفعه بعد تو تفنگ رو بگير دستت تا ببينم وقتي يه بچه سمج لباستو ميگيره چيكار ميكني سندي!

 

قبل از اينكه مرد بتونه در رو ببنده، پيتر وارد گاراژ شد و حضور خودش رو اعلام كرد: تازه كجاشو ديدي! مشكلي نيست اگه تفنگت رو هم بگيرم؟

 

مرد به سرعت موتور رو ول كرد و دست هاش رو به سمت پشتش برد تا اسلحه اش رو بيرون بكشه. اما پيتر سريع تر از اون بود و با استفاده از وب شوترش تفنگ مرد رو از دستش كشيد.

 

پيتر خنديد و سرش رو تكون داد:پسر! امروز همه نشونه گيري هام خوب از آب در ميان! محشره جرج مگه نه؟

 

بعد اسحله رو به سمت كوچه پرت كرد تا از دسترس دو مرد دور باشه.

 

كوله اش رو از دوشش برداشت تا راحت تر باشه و اون رو با يكي از تار هاش روي ديوار وصل كرد تا جاش امن باشه و هيچكدوم از اون دو نفر سراغش نرن.

 

جرج و سندي، هر دو به سمت پيتر حمله ور شدن و ميخواستن با مشت هاشون به حساب اون پسر برسن اما پيتر ازشون فرز تر بود. 

از مشت جرج جاخالي داد و بعد از گرفتن پاهاي سندي اون رو روي زمين انداخت.

 

اون مرد زير لب غريد اما پيتر احساس ميكرد فقط به خاطر درد نبوده. چون سندي با چشم هايي عصباني به پيتر خيره شد و بدون معطلي سر جاش ايستاد تا به اون پسر برسه.

 

پيتر لبخند بزرگي زد و گفت: اوه بيخيال... تو كه نميخواي ازم ناراحت بشي؟ هر چي نباشه دوستت اول شروع كرد!

 

سندي بدون توجه به شوخي كوچيك پيتر به سمتش دويد اما اون پسر حركتي نكرد. فقط اجازه داد مرد به اندازه كافي بهش نزديك بشه و وقتي مشتش رو به سمت پيتر حركت داد، اون پسر با استفاده از وب شوتر اش تاري به سمت دست مرد انداخت و با قدرت مشتش رو به صورت خودش برگردوند.

 

مرد با فرياد درد آلودي صورتش رو گرفت و چشم هاش رو روي هم فشرد.

 

پيتر خنده ايي كرد و دست هاش رو بهم زد: اعتراف ميكنم كه توي لحظه به فكر اين كار افتادم و عالي بود!

 

جرج، با برداشتن لوله آهني بزرگي از روي زمين، به سمت پيتر دويد و ميخواست ضربه ايي به سرش بزنه اما پيتر جا خالي داد. مرد دوباره لوله رو بالا آورد تا به سمت ديگه سر پيتر بزنه ولي پيتر بدون حركت دادن پاهاش جا خالي ديگه ايي داد.

 

جرج با حالت متعجب و كلافه ايي به پيتر نگاه كرد: تو چند سالته لعنتي؟!

 

پيتر سرش رو تكون داد: دقيقا به خاطر همين سواله كه به يه لباس نياز دارم.

 

جرج دوباره اخمي كرد و ميخواست ضربه ايي به پهلوي پيتر بزنه اما اون پسر با سرعت لوله رو ازش گرفت و با طولش ضربه ايي محكم به شكم مرد زد و بعد با زانو اش بين پاهاي مرد رو محكم زد و اون رو به زمين انداخت.

 

پيتر متوجه شد مرد ديگه، داره از پشت سر به سمتش مياد. اما به سرعت به سمتش برنگشت و اجازه داد تا حد زيادي بهش نزديك بشه.

وقتي كه فرصت رو مناسب ديد، به سمت سندي دور زد و مشت محكمي به بيني اش وارد كرد. 

حالا مرد، به غير از دهن خوني، يه بيني احتمالاً شكسته و در بهترين حالت در رفته نصيبش شده بود.

 

صداي يه موتور از دور شنيده شد. پيتر لبخندي زد و گفت: مثل اينكه دوست هاي ديگه تون هم دارن بهتون ملحق ميشن بچه ها...

بعد به حالت نرمش كمي بالا و پايين پريد و شونه هاش رو بالا انداخت.

-عيبي نداره... من كه تازه دارم گرم ميشم.

 

يه بار ديگه، جرج و سندي به پيتر حمله كردن. به نظر ميومد سر سخت تر از اين بودن كه درسشون رو ياد گرفته باشن.

 

پيتر با ناراحتي ساختگي سرش رو كج كرد: اوه بيخيال آقايون... چرا دوست داريد مشت بخوريد؟

 

جرج با هر دو دست به سمت پسر حركت كرد تا هر جوري كه ميتونه به پيتر آسيب بزنه. و وقتي پيتر درگير اين بود كه جلوي جرج رو بگيره، سندي فرصت مناسبي پيدا كرد تا بالاخره اولين ضربه رو به پيتر بزنه. 

كه البته موفق هم شد. اون مرد مشت محكمي به شكم پيتر زد و باعث شد اون پسر ناخودآگاه كمي عقب بكشه.

 

اين دفعه اولي بود كه پيتر يه مشت واقعي ميخورد و مرد...! واقعا دردناك تر از چيزي بود كه تصورش رو ميكرد. يعني اون خيلي وقت ها با هپي، توني و پپر بوكس و تمرين هاي رزمي انجام داده بود اما اونها هيچوقت مشت به اين محكمي به پيتر نزده بودن.

 

پيتر شكمش رو با دست گرفت تا دردش كمتر بشه اما خنده ايي كرد: واو! بالاخره داريد راه مي افتيد. خيلي خوبه!

 

هر دو مرد بدون معطلي دوباره به پيتر حمله كردن اما اون پسر اجازه نداد دوباره بهش صدمه بزنن.

با سرعت مشتش رو توي صورت سندي، همون مرد بلوند خوابوند و لگدي به شكم جرج زد.

 

هر دو مرد عقب كشيدن و از درد ناله ايي كوتاه كردن. پيتر دوباره به سمتشون رفت و در يك لحظه ضربه ايي به صورت هر دو مرد زد تا روي زمين بي افتن.

 

پيتر حضور فردي رو پشت سرش احساس كرد. به عقب دور زد و مرد جديدي رو ديد كه اسلحه ايي كه پيتر توي كوچه پرت كرده دستشه. اما قبل از اينكه بتونه حركتي بكنه، مرد با پشت تفنگ ضربه ايي محكم به سر پيتر زد. ضربه ايي كه هر پسر شونزده ساله ديگه ايي رو بيهوش يا حتي آسيب جدي به سر وارد ميكرد اما پيتر فقط احساس سرگيجه كرد و نتونست خودش رو روي پاهاش نگه داره.

 

پيتر روي زمين افتاد و با دست سرش رو كه احساس كرد داره خون مياد گرفت. حالا هر سه مرد بالاي سرش بودن. 

شخص جديدي كه بهشون اضافه شده بود، درست مثل جرج  و سندي لباس هاي مشكي و چرمي داشت و پيتر آثاري از يه تتوي رنگي بزرگ رو، روي سينه اش ميديد.

 

پيتر با اخم پرسيد: چرا شما موتور سوار ها هميشه تتو هاي عجيب غريب داريد؟

 

جرج بدون جواب دادن به سوال بي جاي پيتر، بوت بزرگش رو بالا گرفت و ضربه ديگه ايي به صورت اون پسر وارد كرد. 

پيتر بالافاصله مزه تلخ و آهني خون خودش رو توي دهنش احساس كرد و از درد آهي كشيد.

 

جرج ميخواست ضربه ديگه ايي به پيتر بزنه اما اون پسر با حركت دست كفش مرد رو نگه داشت و اجازه نداد جلوتر بياد. 

بعد ميخواست با دست آزادش تاري به صورتش بزنه اما متوجه شد همه مايع داخل مخزن وب شوتر اش تموم شده. 

عجيب هم نبود. اون مايع فقط يه آزمايش بود و پيتر مقدار زيادي ازش درست نكرده بود.

 

پس اون پسر بيخيال وب شوتر شد و تصميم گرفت دوباره از جاش بلند بشه. اما مرد سوم، اسلحه رو به سمت صورتش گرفت و براي اولين بار حرف زد: حتي فكرش هم نكن بچه...!

 

پيتر با ترسي كه نميخواست نشون بده، اخم كرد و به اسلحه توي دست مرد خيره شد. اون هنوز نميدونست قدرت هاي عنكبوتي اش تا چه حد هستن اما ميدونست كه نميتونه از يه گلوله توي صورتش جون سالم به در ببره. پس كاري رو كرد كه مرد ازش خواست. بوت جرج رو رها كرد و دست هاش رو به حالت تسليم جلوي صورتش گرفت.

 

اون مرد لبخند يه وري با اخمي زد و سرش رو تكون كوچيكي داد: خوبه...! حالا مثل بچه هاي خوب همينجا ميموني تا ما هم گورمون رو گم كنيم، باشه؟

 

و بدون اينكه هيچكدوم منتظر جواب پيتر باشن، ازش فاصله گرفتن و به سمت در خروجي دور زدن.

 

اما پيتر ميدونست كه سرسخت تر و لجباز تر از اينه كه به حرف كسي گوش كنه پس روي يكي از دست هاش خم شد و خودش رو به سمت پاي مرد كشيد و اون رو گرفت.

 

مرد با كلافگي گردنش رو كج كرد: خيله خب... بچه بازي ديگه بسه!

 

بعد ضربه خيلي محكم تري، با پايي كه پيتر گرفته بود به صورت اون پسر زد و باعث شد پيتر دوباره نقش زمينِ سرد گاراژ بشه.

 

قبل از اينكه پسر بتونه كاري بكنه، ضربه محكم ديگه ايي به سراغ پهلو اش رفت و باعث شد پيتر ناله ايي بكنه.

با سندي چشم تو چشم شد و متوجه شد مرد از اينكه حالا ميتونه پسر شونزده ساله ايي كه يكي از دندون هاش رو شكسته بود كتك بزنه خيلي خوشحاله. اون مرد لبخند ميزد و دهن خوني اش صورتش رو ترسناك كرده بود.

 

هر سه مرد، با تمام قدرتشون روي پيتر افتاده بودن و داشتن كتك اش ميزنن. انگار كه پيتر بود كه كار اشتباهي انجام داده و كاملا مستحق اون مشت و لگد ها بود.

 

-تو نبايد با ما در مي افتادي بچه!

 

پيتر با درد چشم هاش رو بست و سعي كرد با دست از صورتش محافظت كنه. اون پسر واقعا داشت ميترسيد. تا حالا توي همچين موقعيت خطرناكي گير نيوفتاده بود و نميدونست بايد چيكار كنه. اون گيج شده بود و حالا كه توي موقعيت ضعف قرار گرفته بود انگار تمام قدرت هاش از كار افتاده بودن و پيتر دوباره تبديل به پسر عينكي چند روز پيش شده بود.

 

متوجه شد كه اشتباه كرده بود. نبايد دنبال اون مرد ها ميرفت و حالا كه رفته بود نبايد با سه تا مرد قوي هيكل با يه اسلحه پر در مي افتاد.

هر چي نباشه، اون هنوز هم يه پسر شونزده ساله بود و لگد هايي كه داشتن بهش ميخوردن، كاملا اين حقيقت رو ياد آوري كردن.

 

اون پسر لب هاش رو بهم فشرد و بالاخره با ضربه ايي كه به گونه اش وارد شد هق كوتاهي زد: لطفا...!

 

اما مرد ها حالا ديگه بهش توجهي نميكردن و ظاهراً كاملا غرق كارشون شده بودن. يا شايد هم فقط ميخواستن مطمئن بشن پيتر ديگه براشون دردسري درست نميكنه.

 

پيتر به سمت پهلو اش چرخيد و تا جايي كه ميتونست توي خودش جمع شد. خون داخل دهنش، كه با آب دهنش قاطي شده بود، به آرومي از بين لب هاي بازش بيرون اومد و روي زمين ريخت. 

 

با لگد محكمي به گردنش، سرفه ايي كرد و دوباره اشك از چشم هاش جاري شدن. درد عجيب و ناتمومي توي تك تك اعضاي بدنش پيچيده بود و هر لحظه بيشتر هم ميشد. 

براي اولين بار بعد از چند سال، اون به كسي نياز داشت. يعني در واقع، اون يه توني احتياج داشت. و يه جورايي انتظار داشت اون مرد هر لحظه با لباس آهني اش ديوار رو سوراخ كنه و حساب اون سه مرد رو برسه.

 

اما اين اتفاق نيوفتاد. پيتر هنوز در حال كتك خوردن بود و حالا سرش رو بين دست هاش گرفته بود. 

 

درست موقعي كه پيتر احساس ميكرد قراره بيهوش بشه، اون سه مرد دست برداشتن.

از پيتر فاصله گرفتن و و در حالي كه نفس نفس ميزدن بهش خيره شدن تا ببينن توي چه وضعيه.

 

پيتر در حالي كه دست هاش ميلرزيدن و تمام بدنش يخ شده بود، اون ها رو از روي سرش برداشت تا ببينه چه اتفاقي افتاده.

 

با چشم هاي اشك بار و قرمز از گريه به سه مرد خيره شد و منتظر حركت بعدي شون شد.

خون زخم هاي روي صورتش در حال غلتيدن بودن و گزگز ميكردن.

 

مردي كه اسلحه داشت، با اخم ريزي به پيتر نگاه كرد: خودت اين بلا رو سر خودت آوردي بچه احمق.

 

پيتر به مرد خيره شد و چيزي نگفت. حتي اگر هم ميخواست حرفي بزنه نميتونست؛ زخم روي لبش واقعا درد ميكرد.

 

سندي به بيرون اشاره كرد: خيله خب... درسشو ياد گرفت. بهتره تا پليس نيومده بريم.

 

و ظاهراً بقيه هم كاملا موافق بودن چون بدون هيچ حرف اضافه ايي به سمت در گاراژ قدم برداشتن.

 

بعد از چند دقيقه، وقتي پيتر صداي روشن و دور شدن موتور ها رو شنيد، چشم هاش رو بست و سرش رو روي زمين گذاشت. حالا سكوت مطلقي تمام گاراژ رو فرا گرفته بود.

بغضي كه دوباره توي گلو اش تشكيل شده بود رو با شدت قورت داد و بيني اش رو بالا كشيد.

 

و متوجه شد كه تا حالا توي عمرش انقدر نترسيده بود. اون فقط ميخواست زودتر به خونه برگرده و يه دوش آب گرم بگيره.

و اميدوار باشه زخم هاش، به سرعت زخم دستش كه ديشب ايجاد شده بود و حالا فقط يه هاله ازش باقي مونده بود، از بين برن.

 

پيتر به آرومي به سمت كمرش دور زد و يه دستش رو دور شكم دردناكش گرفت. چونه اش ناخودآگاه لرزيد و قطره اشكي از چشمش به پايين افتاد. 

نميدونست به خاطر درده كه داره گريه ميكنه يا ترسي كه تمام وجودش رو گرفته بود...؟!

 

چشم هاش رو باز كرد و به سقف بلند گاراژ خيره شد. با اين كار چند قطره اشك ديگه روي گونه خوني اش سُر خوردن. بعد نفس عميقي كشيد و سعي كرد با آروم ترين شكل ممكن بيرونش بده. متوجه شد كه بايد از اونجا بيرون بره.

 

پس دستش رو به زمين گرفت و سعي كرد بلند بشه اما با دردي كه توي بدنش پيچيد، بالافاصله ازش پشيمون شد.

صورتش رو توي هم كرد و بي اراده ناله ايي از بين لب هاي خوني اش بيرون اومد. دوباره خودش رو روي زمين انداخت. 

 

با خستگي، چشم هاش رو روي هم گذاشت و سعي كرد فعلا از جاش تكون نخوره.

 

 

Notes:

خب خب... يعني پيتر چي ميشه...؟🥺💔

 

و ميخوام از همين تريبون اعلام كنم كه فقط چند پارت مونده تا داستان وارد بخش جديد تر، هيجان انگيز تر و پر از مومنت هاي غمگين و پدر و پسري بين آيرون من و اسپايدر من بشه... :))

Chapter 8: “chapter eight”

Notes:

سلام سلام سلااااام:)))

اول: تولد تام كوچولومون مبارك🥺❤️

دوم: من اومدم با طولاني ترين پارتي كه تا حالا توي عمرم نوشتم!🥲😀😭
هيچوقت تا حالا نگفته بودم كه پارت هام چند كلمه شدن ولي از اونجايي كه اين به شدت براي خودمم غير قابل منتظره بود ميگم: ١٩٦٠٧ كلمه:)))

خودم واقعا فكر نميكردم "اين" پارتي باشه كه انقدر سرش خسته بشم و از خستگي و اعصاب خوردي به مرز جنون برسم و بخوام همه رو جر بدم ولي بود😂

واقعا دو هفته سختي رو گذروندم و تمام مدت سرم تو گوشيم بود و به هيچ كار ديگه اييم نرسيدم😫

اما خوشحالم كه تموم شده و خيلي هيجان زده ام كه بالاخره آپش كنم:)

 

و اينكه ازتون دلخورم گايز... تعداد كودو ها و كامنت ها خيلي خيلي نسبت به بازديد داستان كمتره!
يه كم كامنت بذاريد ديگه... -_-💔

 

خب همين ديگه بيشتر سرتون رو درد نميارم...

اميدوارم از اين پارت لذت ببريد❤️

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

 

"درد"

 

احتمالا اين اولين باري بود كه پيتر با تمام استخون هاش معني اين كلمه رو درك ميكرد. هر دقيقه كه ميگذشت، داغي بدنش كمتر ميشد و درد ها مشخص تر. با هر نفسي كه ميكشيد احساس ميكرد دنده هاش دارن جا به جا ميشن و ميسوزن اما ميدونست كه بايد از جاش بلند بشه. و بره خونه. تا به مهموني برسه. و از همه مهم تر به ام جي.

 

پس بعد از چند دقيقه دراز كشيدن روي كف سرد گاراژ، دوباره تلاش كرد تا بلند بشه. و اين بار... دردناك تر بود. اما پيتر اهميتي نميداد. بايد به وسايلش ميرسيد و از اونجا بيرون ميرفت. 

كف دستش رو روي سيمان زيرش گذاشت و در حالي كه احساس ميكرد نقاط جديدي از بدنش شروع به درد گرفتن كردن به خودش فشار آورد تا بلند بشه. خوشحال بود كه اون سه نفر كاري به پاهاش نداشتن و ميتونست راه بره.

 

سعي كرد فشار اصلي رو روي پاهاش بندازه و با درد زيادي كه توي كمر و پهلو هاش ميكشيد، از جا بلند شد. 

ناخودآگاه ناله دردناكي از بين لب هاش بيرون اومد و با باز كردن دست هاش سعي كرد تعادلش رو حفظ كنه تا روي زمين نيوفته. چون واقعا نميتونست يه درد جديد رو تحمل كنه.

 

وقتي كه احساس كرد حالا ميتونه خودش رو كنترل كنه و خوشبختانه سرگيجه ناگهاني به سراغش نيومد،  در حالي كه كمي خم شده بود و يكي از دست هاش رو دور شكم دردناكش پيچيده بود، شروع به راه رفتن كرد. اخم بزرگي روي صورتش تشكيل شده بود و سعي كرد به مقصدش، يعني كوله پشتي اش كه روي ديوار چسبيده بود برسه. 

تمام وسايلش از جمله لباسش داخل اون كيف بودن و پيتر نميتونست همينطوري ولشون كنه. 

 

اون پسر احساس كرد خون گرم داره از سمت گونه اش به استخون فك اش به آرومي سرآزير ميشه اما اهميتي نداد. ميدونست كه اگه پاكش هم بكنه خونريزي اش بند نمياد. 

پيتر به سمت ديوار گاراژ رفت و دست آزادش رو بهش تكيه زد تا راحت تر راه بره. اون حتي نميدونست الان چطوري ميتونه به خونه برگرده. 

يه مسير يك ساعته با مترو در انتظارش بود و پيتر مطمئن نبود وقتي به سختي ميتونه چند قدم به سمت كيفش برداره، چطوري ميخواد خودش رو به ايستگاه برسونه و براي مدت طولاني سر جاش وايسه.

 

ميتونست با هپي تماس بگيره اما ميدونست اون مرد به توني ميگه كه چه بلايي سر پيتر اومده و كجا پيداش كرده. پيتر ميدونست كه توني در هر صورت اون رو ميبينه و قطعا متوجه زخم هاي روي صورتش ميشه اما پسر اميدوار بود تا اون موقع بتونه دليل خيلي قانع كننده ايي براي اين آسيب ها پيدا كنه.

 

وقتي پيتر به ديواري رسيد كه كيفش اونجا بود، مجبور شد از هر دو دستش براي آزاد كردن كوله چسبيده به ديوار استفاده كنه. اما اين كار كمي سخت بود. چون هم پيتر قدرت كافي رو نداشت و هم تار ها يه شدت چسبناك بودن. كه البته مورد دوم چيز خوبي بود براي اينكه ميدونست يه نفر با قدرت انساني هيچ جوره نميتونه تا وقتي كه آب بشن بازشون كنه.

 

پيتر انگشت هاش رو محكم به تار ها گرفت و سعي كرد با تمام قدرت و در يك لحظه اونها رو از كوله اش جدا كنه.

اخم غليظي كرد و دست هاش رو با يه حركت كشيد. كيفش بالاخره آزاد شد اما درد شديدي دوباره توي بدنش و جاهايي كه ضرب ديده بودن، پيچيد.

پيتر ناخودآگاه فريادي زد و همراه با كوله اش توي بغلش، روي زمين افتاد.

 

از بين دندون هاش به آرومي هوفي كرد و به دليلي كه خودش هم نميدونست چي بود كيفش رو محكم تر توي بغلش گرفت. 

به سمت پهلو اش دور زد و دستش رو توي جيب شلوارش برد. گوشي اش تمام مدت اونجا بود و اميدوار بود كه خراب نشده باشه. 

موبايلش رو در آورد و متوجه ترك بزرگي روي صفحه اش افتاده اما نگران نشد چون همين چند روز پيش يه محافظ روي اسكرين انداخته بود و ميدونست كه فقط همون محافظ شكسته.

 

به خاطر اينكه روي دنده اش چرخيده بود، احساس كرد استخون هاش در حال درد گرفتن هستن پس دوباره به سمت كمرش دور زد تا راحت تر باشه.

ميخواست قفل موبايلش رو باز كنه و به ند زنگ بزنه تا اگه خيلي دور نيست به كمكش بياد اما با ديدن صورت خودش توي صفحه سياه مكث كرد. 

 

به خاطر شكستگي صفحه نميتونست چيز زيادي ببينه اما قيافه اش خوب به نظر نميومد.

گوشه لبش به صورت واضحي پاره شده بود و خون داشت كم كم روش خشك ميشد. استخون گونه اش خراش برداشته بود و هنوز در حال خونريزي بود.

 

پيتر تصميم گرفت دوربين گوشي اش رو باز كنه تا ديد بهتري به خودش داشته باشه. اون اصلا خوب به نظر نميومد. اخم ريزي روي صوتش نشسته بود كه فعلا به خاطر درد نميتونست از بين ببرتش و وقتي دوربين رو كمي پايين تر گرفت متوجه شد گردنش قرمز شده و احتمالا كبود ميشه. انگشت هاش رو به سمت پوست برد و كمي گردنش رو فشار داد اما متوجه شد نبايد اين كار رو ميكرد.

درد شديدي به غير از گردن، توي فك و ماهيچه هاش هم پيچيد و سريعاً دستش رو برداشت.

 

چشم هاش رو روي هم فشرد و گوشيش رو روي سينه اش انداخت. وقتي با اين كار درد جديدي توي قفسه سينه اش پيچيد با كلافگي ناليد و فكر كرد چرا هر حركتش بايد انقدر دردناك باشه.

موبايلش رو روي زمين گذاشت و به آرومي لباسش رو بالا داد تا ببينه وضع بدنش چطوره.

و افتضاح به نظر ميومد. پهلو اش، شكم و سينه اش به قرمزي و كبودي ميزدن و پيتر فقط اميدوار بود خونريزي داخلي نداشته باشه.

 

با نگراني ابروهاش رو توي هم كرد و كمي كج شد تا ببينه كدوم قسمت ديگه بدنش زخم شده. و وقتي دستي به پهلو اش كشيد و استخون هاش تير كشيدن متوجه شد اونجا هم ضربه خورده. 

جايي نبود كه اون موتور سوار ها خالي گذاشته باشن و پيتر فقط خوشحال بود كه آسيب جدي تري بهش وارد نكردن.

 

تمام بدنش مثل نبض ميزد و پيتر احساس ميكرد گرما از زخم هاش بيرون مياد اما نميتونست براي مدت طولاني اونجا بمونه. 

پس دوباره، بعد از برداشتن گوشي و كوله پشتي اش، روي پاهاي لرزون و خسته اش بلند شد. تكست كوتاهي به ند داد تا ببينه كجاست و بعد نفس عميقي كشيد و سعي كرد قدرتش رو براي بيرون رفتن از ساختمون جمع كنه.

موبايلش رو توي جيبش گذاشت و كيفش رو با احتياط روي شونه اش انداخت. و خوشحال بود كه كتف اش جزو معدود نقاطيه كه ضربه ايي نخورده.

 

پيتر سعي كرد قدم هاش رو محكم تر كنه و به سمت در كركره ايي و نيمه باز گاراژ رفت. نفس عميقي كشيد و كمرش رو صاف كرد تا با استقامت بيشتري راه بره و تلو تلو نخوره. اگه سعي نميكرد خودش رو نگه داره قطعا نميتونست به اين زودي ها به خونه برسه.

پس اخم ريزي روي صورتش شكل گرفت و با خودش فكر كرد: "اگه قراره يه ابر قهرمان بشي، بايد بتوني از پسِ سخت تر از اينهاش بر بياي"

 

با يكي از دست هاش در رو تا آخر بالا داد و وارد كوچه شد. همون موقع صداي مسيج گوشي اش بلند شد و اون پسر حدس زد كه ند داره جواب پيامش رو ميده.

گوشي اش رو از جيبش بيرون كشيد و پيام روي صفحه رو خوند.

 

ند: همين الان رسيدم خونه مادر بزرگم. چطور؟

 

پيتر آهي كشيد و موبايل رو توي جيبش برگردوند. ميدونست كه اگه به ند بگه بياد اينجا، اون پسر حتما اين كار رو ميكنه اما خيلي طول ميكشيد. شايد يك ساعت يا حتي بيشتر. توي اين مدت پيتر ميتونست خودش رو به خونه برسونه.

 

صداي كوبيده شدن در گاراژ از پشت سرش اومد و باعث شد پيتر به سرعت به سمتش دور بزنه. خطري در كار نبود و ظاهراً فقط اون در به خاطر قديمي بودنش نتونسته بود بالا موندن رو تحمل كنه و رو به پايين سر خورده بود.

اما مشكل اينجا بود كه با چرخش ناگهاني پيتر، درد دوباره توي تمام بدنش پيچيد و وقتي با اخم صورتش رو توي هم كرد، از بين لب هاي بسته اش ناله ايي كشيد و به ديوار تكيه داد. و بعد چشم هاش رو بست.

 

نميدونست اگه نميتونه يه حركت ساده توي كمرش انجام بده و درد نكشه چطوري قراره توي مترو دووم بياره. مردم اونجا هميشه خدا بهم برخورد ميكردن و ضربه هاي غير عمدي كوچيكي بهم ميزدن.

پيتر سرش رو به ديوار تكيه داد و خودش رو به آرومي سمت زمين سر داد تا روي آسفالت نشست.

 

بالاخره چشم هاش رو باز كرد و در حالي كه سرش هنوز به ديوار تكيه داده شده بود، به رو به رو اش خيره شد. اون بايد قوي ميبود. هميشه اينو به خودش گفته بود. اما دقيقا وقتي كه به اين قدرت نياز داشت نتونسته بود از خودش دفاع كنه و دوباره احساس كرد تاثيري نداشته و نتونسته يه كار درست انجام بده.

 

پيتر اخم كرد. دفعه بعد قرار نبود همچين اتفاقي بي افته. دفعه بعد تا وقتي كه چشم هاش باز ميموندن ميجنگيد و تسليم نميشد. حتي اگه بيشتر از الان زير مشت و لگد قرار بگيره.

اون انجامش ميداد. اگه نميتونست، پس چي بود؟ پيتر حالا قدرت هايي داشت كه هيچ انسان عادي ديگه ايي نميتونست داشته باشه؛ پس نبايد ميذاشت اين قدرت ها به هدر برن.

 

صداي زنگ گوشيش بلند شد و پيتر بعد از اينكه از جيب اش بيرونش آورد، ديد كه توني داره باهاش تماس ميگيره.

 

كمرش رو صاف كرد، نفس عميقي كشيد و سعي كرد به عادي ترين حالت ممكن جواب بده: هي توني... 

و متوجه شد وقتي حرف ميزنه، گلو اش از ضربه ايي كه خورده درد ميگيره.

 

صداي توني توي گوشش پيچيد: سلام آقاي پاركر... ببينم مگه تو قرار نبود امروز يه سر به ديلي بيوگل بزني و عكساتو به رئيس عجيب غريبت نشون بدي؟

 

پيتر گيج شده بود. توني از كجا ميدونست اون پسر توي ديلي بيوگل نيست؟

 

-آم... چرا... برنامه ام همين بود، چطور؟

 

توني جواب داد: پس چرا الان توي يه كوچه بن بست، با فاصله دو تا خيابون با ساختمون محل كارتي؟

 

پيتر اخم كرد: توني...؟ تو هميشه منو چك ميكني؟

 

-اوه نه... فقط وقت هايي كه فرايدي بهم خبر بده يه جاي خلوت گير افتادي و آسيب ديدي.

 

اخم پيتر بيشتر از قبل شد: تو روي گوشيم فرايدي رو نصب كردي؟ مگه هديه تولد پونزده سالگيم گوشي جديدي نبود كه فرايدي رو نداشته باشه؟

 

صداي آشناي موتور هاي لباس توني از بالاي سرش اومد و باعث شد پيتر گوشيش رو پايين بگيره.

توني با لباس آيرون من اونجا بود و كم كم داشت پايين ميومد تا به پيتر نزديك بشه.

 

پيتر با كلافگي هوفي كشيد و دوباره سرش رو روي ديوار انداخت. واقعا نميدونست بايد چه توضيحي درباره اين كبودي ها و زخم ها به اون مرد بده تا عصباني نشه.

 

ماسك توني، در حالي كه داشت فرود ميومد باز شد و شروع كرد به حرف زدن: و تو گفته بودي كه دوباره دنبال دردسر نميري.

 

پيتر جواب داد: خب... مثل اينكه دو تامون توي نگه داشتن قول افتضاحيم.

 

لباس آهني توني به زمين رسيد، اون مرد ازش بيرون اومد و به پيتر نزديك شد. و پسر همونطور كه حدس ميزد، ميتونست بفهمه كه پدر خونده اش رو كلافه كرده.

 

توني در حالي كه داشت به پيتر نزديك ميشد گفت: شوخي بسه پيتر... نميفهمي كه...

 

اما وقتي بالاخره نگاه دقيقي به پسر خونده اش انداخت سر جاش ايستاد و حرفش رو ادامه نداد. پيتر ميتونست رگه هايي از تعجب و نگراني ناگهاني رو توي چشم هاي مرد ببينه و اين چيزي نبود كه براي توني عادي باشه.

چيز هاي زيادي نبود كه ميتونست اون ميليونر رو نگران يا متعجب بكنه و همه اين رو ميدونستن. پس صورت پيتر نبايد زياد خوب به نظر ميرسيد.

 

-هولي شت.

 

توني اخم ريزي كرد و اين بار با قدم هاي سريع تري به پيتر نزديك شد: كي اين كارو كرده؟

 

پيتر طوري اخم كرد كه انگار داره فكر ميكنه: اسم يكيشون جرج بود و اون يكي سندي... متاسفانه نتونستم با سومي آشنا بشم.

 

توني روي زانو هاش خم شد و مشغول وارسي صورت پيتر شد: سه تا بودن؟! 

با اخم و صدايي كه كمي داشت بالا ميرفت پرسيد.

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و وقتي توني به گردنش دست كشيد با ناراحتي صورتش رو توي هم كرد.

 

-چيكارت داشتن؟ كيف پول و گوشيت رو ميخواستن؟

 

پيتر دست هاش رو روي زمين گذاشت و خودش رو كمي بالا كشيد. 

 

بعد سرش رو به نشونه منفي تكون داد و گفت: نه... 

سرش رو پايين انداخت و سعي كرد توي چشم هاي توني نگاه نكنه.

-من دنبالشون كردم... 

 

بعد سريع سرش رو بالا گرفت و با حالتي دفاعي گفت: اما فقط به خاطر اينكه اونها اسلحه داشتن و به مردم شليك ميكردن. يكي بايد...

پيتر وقتي فهميد صحبت كردن درباره تفنگ داشتن اونها كمكي نميكنه، حرف خودش رو قطع كرد و به بهونه آوردن هاي اشتباهي ادامه نداد. 

و از اونجايي كه توني اصلا خوشحال به نظر نميرسيد دوباره سرش رو به سمت ديگه ايي برگردوند.

 

توني دست از معاينه كردن پيتر برداشت و نگاه جدي به اون پسر انداخت: تو... باور نكردني هستي...!

 

و پيتر بدون نگاه كردن به مرد هم ميتونست تشخيص بده كه لحن پدر خونده اش، لحن تشويقي نيست. در واقع كاملا برعكس، صداي توني، با اينكه آروم بود اما حالت تهديد كننده و عصبي داشت.

 

اون مرد صداش رو بالا برد و با اخم بزرگي كه ناگهان توي صورتش شكل گرفته بود داد زد: با خودت چه فكري ميكردي؟!

 

پيتر سرش رو بالا گرفت و دهنش رو باز كرد تا حرف بزنه اما توني بهش اجازه نداد: نه نه! ديگه بهونه آوردن بسه پيتر! بهم گوش كن...! 

بعد شروع كرد و جمله بعدي اش رو با تاكيد و كلمه به كلمه ادامه داد.

-تو.نميتوني.به.كار هاي.احمقانه ات.ادامه.بدي!

 

مكث كرد و با همون صداي بلند، دوباره گفت: متوجه ايي چي دارم ميگم؟ اين يه بازي نيست! اون عوضي ها امروز ميتونستن تو رو بكشن! بكشن پيتر! يعني ديگه زنده نباشي!

 

توني جمله آخر رو طوري گفت كه انگار داشت به پيتر ياد ميداد مرگ يعني چي. البته اون مرد تعجب نميكرد اگه پسرش هنوز اين رو نميدونست.

 

و پيتر حالا كاملا متوجه ميشد كه توني توي اين مدت داشت درباره چي حرف ميزد. انگار حالا، وقتي كه اين خطر رو واقعا حس كرد ميفهميد منظور پدر خونده اش چيه. 

دعوا كردن با مجرم ها اصلا مثل چيزي كه فكرش رو ميكرد نبود. مثل توي فيلم هايي كه هميشه ميبينه يا حتي نه مثل وقتي كه تلوزيون ويدئو هايي از اونجرز پخش ميكرد. 

 

همه اتفاقاتي كه براش افتادن زيادي واقعي بود. و زيادي دردناك. پيتر اهميت نميداد؛ اون نميخواست تسليم بشه و دست از رويايي كه هميشه داشته بكشه. عمرا!

اما امروز بهش نشون داد كه جنگيدن با جرم و جنايت هميشه طوري كه توي ذهنت چيدي پيش نميره. پيتر نميتونست با شوخي هاي كوچيك و زرنگي بِبَره. حدااقل نه هميشه. 

 

حالا پيتر حرف هاي پدر خونده اش رو كاملا درك ميكرد. قهرمان بودن كار هر كسي نيست و چيزي نيست كه طي يه شب براي پيتر اتفاق بي افته. 

اون پسر فكر ميكرد نجات دادن يه اتوبوس پر از بچه هاي دبستاني يا دستگير كردن يه سري مجرم اسلحه به دست با نيرو هاي جديدي كه داره مثل آب خوردن ميمونه اما اصلا اينطور نبود.

پيتر يه كم به خودش و قدرت هاش مغرور شده بود و امروز ياد گرفت كه حتي با اين قدرت ها هم براي قهرمان شدن وقت خيلي بيشتري نياز داره.

 

توني وقتي ديد اون پسر سكوت كرده و حتي بهش نگاه هم نميكنه، اخمش بيشتر شد و بهش پريد: پيتر!

 

پيتر در حالي كه داشت با انگشت هاش بازي ميكرد، در جواب حرف هاي عصباني توني، با صداي آرومي جواب داد: اون تو واقعا... مزخرف بود توني...

 

بعد چشم هاش رو بست و صداش رو كمي پايين تر آورد. و جمله بعدي رو طوري گفت كه انگار اعتراف كردن بهش سخت ترين كار دنيا بود.

-خيلي... ترسيدم.

 

بالاخره سرش رو بالا گرفت و توي چشم هاي پدر خونده اش نگاه كرد: نميدونستم چيكار كنم... اونها فقط از اينكه سر به سرشون گذاشته بودم عصباني شده بودن و من... 

حرفش رو خورد و سرش رو به سمت ديگه ايي كج كرد.

-منظورم اينه كه... درست ميگي. اين يه بازي نيست.

 

توني لب هاش رو روي هم فشرد و نفسش رو بيرون داد. اخمش كم كم باز شد و سعي كرد خودش رو آروم كنه. ميتونست ببينه كه چشم هاي پسرش كمي قرمز شدن و پيتر داره سعي ميكنه بغضي كه داره رو قورت بده. توني پسر خونده اش رو ميشناخت. اگه اون پسر به اين درجه از ناراحتي ميرسيد؛ حتي اگه گريه هم نميكرد، اون مرد ميفهميد كه اوضاع واقعا خوب نيست.

 

پس بيشتر از اين ادامه نداد و تصميم گرفت ديگه پيتر رو به خاطر اتفاق امروز سرزنش نكنه. توني متوجه شد كه پسر خونده اش به اندازه كافي و حتي بيشتر، درسش رو ياد گرفته. 

پيتر ترسيده و زخمي بود و اون مرد بايد ازش حمايت ميكرد. نه اينكه سرش داد بزنه و ازش بخواد دليل كاري كه انجام داده رو توضيح بده.

فقط... قضيه اين بود كه توني با ديدن پيتر توي اون وضع، خودش هم ترسيد و بدون اينكه بخواد به پسر پريد. 

 

ميليونر آه كوتاهي كشيد و به پيتر نزديك شد. توي صورتش حالا، بر خلاف همين چند ثانيه پيش هيچ عصبانيتي وجود نداشت. اون مرد انگشتش رو به آرومي روي رد خون زخم صورت پيتر كه هنوز كاملا خشك نشده بود كشيد و موهاي پسر رو از روي پيشوني اش كنار داد.

 

پيتر اخم ريز و كلافه ايي، همراه با نوچ كوتاهي زير لب كرد و كمي سرش رو از زير دست پدر خونده اش كنار كشيد. اون نميخواست مثل بچه ها باهاش رفتار بشه اما به صورت مخفيانه ايي از اين حركت توني لذت برد و كمي احساس آرامش كرد.

 

و بعد پدر خونده اش،با آروم ترين لحن ممكن -يا آروم ترين لحن ممكني كه توني استارك ميتونست تو اون لحظه داشته باشه- گفت: خيله خب... بيا اينجا همه چيز خوار.

با گرفتن سمت سالم گردن پيتر اون پسر رو به خودش نزديك كرد.

 

پيتر به اون مرد كه داشت تلاش ميكرد بغلش كنه نگاهي انداخت و سرش رو تكون داد: چـ... نه توني... نيازي نيست... من خو...

 

اما توني توجهي به مقاومت پسر خونده اش نكرد و سرش رو به سينه اش چسبوند. 

پيتر هم وقتي متوجه شد راه فراري نيست، بغل توني رو قبول كرد و كمي دست هاش رو دور كمر مرد پيچيد. 

 

بعد از چند ثانيه، سعي كرد بحث رو عوض كنه: اين قراره بغل سالانه ام باشه؟

 پيتر شوخي كرد با اينكه يه لبخند كوچيك هم نزده بود و حتي سعي نكرد صداي گرفته شو با انرژي تر بكنه.

 

توني هم متوجه قصد پيتر شد و لبخند محوي زد: احتمالا.

 

و هر دو ساكت شدن. پيتر كمي توي بغل توني راحت تر شد و حتي براي چند ثانيه كوتاه چشم هاش رو بست. از اعتراف كردن بهش متنفر بود اما بودن توني اونجا، بهش احساس امنيت ميداد. 

اون هيچ وقت دوست نداشت كه ديگه به هيچكس وابسته باشه اما انگار همه چيز با اون مرد فرق ميكرد.

پيتر خودش نميدونست كه چقدر به حضور پدر خونده اش نياز داره.

 

توني زير چشمي نگاهي به پيتر انداخت: بالاخره ازش دعوت كردي...؟ 

 

-چي؟

 

-ام جي رو ميگم... چون اگه نكرده باشي پپر تا هفته ديگه هممون رو مجبور ميكنه تمام نوشيدني هاي بدون الكلي كه سفارش داده رو بخوريم و ميدوني كه من نميتونم اين كارو بكنم.

 

پيتر متوجه شد توني داره از چي حرف ميزنه و به زورخنده كوتاهي كرد و بعد از بغلش جدا شد: اوه... آره... آره اون امشب مياد.

 

توني ميخواست شوخي كوچيك ديگه ايي هم بكنه اما وقتي احساس كرد پيتر فقط داره سعي ميكنه با توني پيش بره و واقعا حوصله نداره، چيزي نگفت.

 

اون مرد بازوي پيتر رو گرفت و پرسيد: ميتوني راه بري؟

 

پيتر با كمك توني روي پاهاش ايستاد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره ولي... چطوري قراره برگرديم خونه؟

 

هر دو مشغول راه رفتن به سمت سرِ كوچه شدن.

 

توني با سر به لباسش اشاره ايي كرد: لباس رو ميفرستم بره و يه تاكسي ميگيريم، باشه؟

بعد خم شد و كوله پيتر رو روي دوش خودش انداخت.

 

كمي به لباس آهني اش نزديك شد و گفت: فرايدي، اينو برگردون خونه.

 

بعد از چند ثانيه كوتاه لباس بسته شد و مشغول پرواز كردن به سمت ساختمون اونجرز شد.

 

پيتر پرسيد: پس چرا به هپي زنگ نميزني؟

 

ميليونر جواب داد: با پپر براي خريد لباس امشب اش رفتن... فقط امروز براي اين كار وقت داشت.

بعد اخم ريزي كرد و سرش رو تكون داد.

-فكر نكنم از اينكه بخوايم مهموني رو كنسل كنيم خوشحال بشه.

 

با اين حرف، پيتر احساس كرد ناگهان برق شديدي بهش وصل كردن. مهموني قرار بود كنسل بشه؟! فقط به خاطر كار احمقانه ايي كه پيتر كرده بود؟! اين... زياده روي بود مگه نه؟ اصلا توني همين الان درباره ام جي ازش پرسيد!

پيتر نميتونست بذاره اين مهموني كنسل بشه؛ نه وقتي بالاخره تونسته بود دختر مورد علاقه اش رو دعوت كنه. 

 

بايد توني رو متقاعد ميكرد كه حالش خوبه و ميتونه براي امشب آماده باشه. هيچ جاي بدنش آسيب جدي نديده بود و از اونجايي كه ميدونست، بيشتر زخم هاش تا چند ساعت ديگه كاملا از بين رفته بودن.

 

پيتر دهنش رو باز كرد تا اعتراض كنه اما اون پسر فعلا خسته تر اين بود كه بخواد چيزي بگه. پس فقط سرش رو پايين انداخت و دنبال توني رفت. ميتونست اين موضوع رو وقتي به خونه برگشتن پيش بكشه.

 

پيتر با كلافگي چشم هاش رو روي هم فشرد و صورتش رو جمع كرد.

اون خودش رو توي دردسر انداخته بود!

 

سواري اونها تا خونه، نيم ساعت طول كشيد و تقريباً ساكت بود. پيتر سرش رو به در تكيه داده بود و حرفي نميزد و بيشتر داشت به اين فكر ميكرد كه چطور ميتونه توني و پپر رو راضي كنه كه مهموني رو كنسل نكنن.

و توني هم هر چند دقيقه يك بار پيتر رو چك ميكرد تا مطمئن بشه حالش خوبه. انگار كه قرار بود زخم جديدي روي صورتش ايجاد بشه.

 

وقتي كه به خونه رسيدن، پيتر مستقيم به اتاقش رفت اما توني نظر ديگه ايي داشت.

 

اون مرد كوله پيتر رو روي صندليش گذاشت و بعد به پيتر نگاه كرد: خيله خب... طبقه پايين. زود باش.

 

پيتر هم به مرد نگاه كرد: براي چي؟

 

-بايد بريم درمونگاه و مطمئن بشيم همه چيز مرتبه.

 

پيتر الانش هم مطمئن بود همه چيز مرتبه. يا حدااقل تا چند ساعت ديگه ميشد.

 

پس با گيجي خنده ايي كرد و اخم ريزي روي صورتش شكل گرفت: درمونگاه...؟ توني من خوبم... در واقع انقدر خوبم كه به نظرم امشب ميتونيم مهموني رو هم برگزار كنيم.

 

توني به پيتر نزديك شد و دستش رو پشت كمرش گذاشت تا به جلو هدايتش كنه: زود باش پيت... مثل اينكه سرت بدجوري ضربه خورده.

 

پيتر از زير دست توني بيرون اومد و سعي كرد دوباره لبخند بزنه: جدي ميگم... من خوبم... فقط به يه كم استراحت نياز دارم...

 

به سمت كمدش رفت و يه تيشرت و شلوار راحتي ازش بيرون آورد تا به توني نشون بده قصد رفتن به طبقه پايين رو نداره.

 

بعد ادامه داد: مطمئنم يه دوش آب گرم و يكي دو ساعت خوابيدن ميتونه همه چيز رو بهتر كنه... حتي شايد تا اون موقع صورتمم بهتر شده باشه...

 

تيشرت و شلوارش رو روي تخت انداخت و به سمت جعبه دستمال روي ميزش رفت تا صورتش رو تميز كنه. نميدونست چرا اما استرس اينكه امشب نتونه ام جي رو ببينه داشت بيشتر ميشد و پيتر نميتونست كنترلش كنه.

 

-و درضمن... تو و پپر دو ماهي ميشه كه براي امشب برنامه ريزي كرديد. از خودِ تايلند غذا سفارش داديد و تا يك ساعت ديگه ميرسه... 

در حالي كه داشت صورتش رو پاك ميكرد سمت توني برگشت.

-واقعا  ميخواي به خاطر چند تا خراش كوچيك بيخيال همه اينا بشيد؟

 

توني در حالي كه دست به سينه شده بود جواب داد: مطمئنم وقتي به خاطر تو باشه، پپر ناراحت نميشه.

 

پيتر كوله اش رو روي زمين انداخت و خودش روي صندلي نشست: اما من ميشم... شما لياقت چند ساعت استراحت رو داريد و اصلا دوست ندارم من كسي باشم كه اونو ازتون بگيره.

 

توني دوباره به سمت پسر رفت و مچ  دستش رو گرفت: يه كم دير گفتي بچه... ده سالي ميشه كه داري اين كارو ميكني.

پيتر رو از جاش بلند كرد و به سمت در كشيد.

 

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد و دستش رو با قدرت از بين انگشت هاي توني بيرون كشيد. و خودش متوجه نشد كه حتي يه كم از قدرتش استفاده كرده و انگشت هاي پدر خونده اش درد گرفتن.

 

اون پسر با صداي بلند اعتراض كرد: نه توني!

پيتر عصباني يا كلافه نبود. اون فقط ميخواست توجه توني بهش جلب بشه.

 

چند قدم به عقب برداشت و توني هم به سمتش برگشت.

 

پيتر سريع صداش رو پايين آورد و با ابرو هايي بالا رفته گفت: ببين... ممنونم ولي... من حالم خوبه. فقط چند تا زخم كوچيك روي صورتمه. اونها حتي كاري با بدنم نداشتن... 

 

-پيتر...

 

پيتر سريع حرف توني رو قطع كرد و وقتي ديد اون مرد قدمي بهش نزديك شد دوباره عقب رفت: نه...! توني امروز ممكنه تنها شانس من با ام جي باشه... و من هيچ جوره نميتونم بذارم خراب بشه...

 

صداش كمي پايين اومد و لبه تختش نشست: فقط همين يه بار... لطفا بهم گوش كن.

 

توني چند قدم به تخت نزديك شد: مثل اينكه تو واقعا از اين دختره خوشت مياد...

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: و نميدونم اگه امشب بهش نگم بعدش ديگه بتونم جرئتش رو پيدا كنم يا نه... 

 

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد: اون خيلي باحاله و اگه به خاطر كاري كه خودم كردم شانسم رو باهاش از دست بدم، هيچوقت نميتونم خودمو ببخشم.

 

توني آهي كشيد و هر دو دستش رو به صورتش گرفت.

پيتر نگاه اميدوارانه و نگراني به مرد انداخت و منتظر شد تا ببينه باز هم بايد براي قانع كردنش حرف بزنه يا نه.

 

توني با انگشت هاش چشم هاش رو ماساژ داد: تو منو ميكشي بچه.

 

پيتر لبخند يه وري زد و متوجه شد كه توني تسليم حرف هاش شده.

 

اون مرد بالاخره به پيتر نگاه كرد و گفت: فقط به يه شرط.

 

لبخند پيتر بيشتر شد: هر چي.

 

-همين الان ميريم پايين تا دكتر "چو" مطمئن بشه حالت خوبه و قرار نيست تا يك ساعت ديگه... بميري يا همچين چيزي.

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: قرار نيست چيزيم بشه... من فقط بايد...

 

توني به سمت پيتر خم شد و با صورتي جدي و مطمئن به پسر نگاه كرد: يا ميريم پايين، يا من از اتاقت بيرون ميرم و با چند تا تلفن كوتاه امشب رو كنسل ميكنم.

 

بعد دوباره كمرش رو صاف كرد و قدم هاي محكمي رو به در اتاق برداشت: تصميم با خودته پيت.

 

پيتر ميدونست كه اون مرد كاملا جديه و كاري كه گفته بود رو انجام ميده. اما از طرف ديگه نميخواست دكتر چو و توني متوجه كبودي هاي روي بدنش بشن. چون اگه اين اتفاق مي افتاد مهموني بي برو و برگرد لغو ميشد. 

 

وقتي مطمئن شد توني از اتاقش بيرون رفته، پشت به درش دور زد و لباسش رو بالا داد. كبودي ها حالا مشخص تر از قبل بودن و وقتي پيتر كمي با دست فشارشون ميداد، واقعا دردناك بود.

از تجربه ايي كه اين چند روزه به دست آورده بود، ميدونست كه احتمالا تا فردا پوستش دوباره به حالت عادي برميگرده. اما اين رو هم ميدونست كه نميتونه به توني درباره اش بگه و اگه توني الان اين زخم ها رو ميديد حسابي از كوره در ميرفت.

 

پيتر لباسش رو پايين داد و نفسش رو از بيني اش بيرون داد. اگه طوري رفتار نميكرد كه درد داره، به احتمال زياد توني و چو به چيزي شك نميكردن و توني فقط به يه معاينه ساده از صورت پيتر رضايت ميداد.

 

صداي توني از بيرون اتاقش اومد: بايد با پپر تماس بگيرم و بگم نيازي نيست دنبال لباس بگرده؟

 

پيتر از جاش بلند شد و به سمت در اتاقش رفت: اومدم!

 

نميتونست بذاره چيزي جلوي مهموني امشب رو بگيره.

 

***

 

پيتر با احساس كردن انگشت هاي كسي روي پيشوني اش، بيدار شد.

 

نفس عميقي از بيني اش كشيد و قبل از اينكه چشم هاش رو باز كنه ميتونست تشخيص بده كه پپر داره موهاش رو نوازش ميكنه.

 

بين پلك هاي خسته اش رو باز كرد و همونطور كه فكرش رو ميكرد صورت مادر خونده اش، با يه لبخند كوچيك جلوش بود: حدس ميزدم توني داره درباره صورتت زياده روي ميكنه.

 

پيتر هم لبخند يه وري زد و در حالي كه دوباره چشم هاش رو روي هم ميفشرد، به بدنش كش و قوسي داد و گفت: ميشناسيش كه... هميشه عاشق اغراق كردنه.

 

صورت پپر كمي جدي شد: ولي معنيش اين نيست كه من نگران نيستم پيتر... چيكار كردي؟

 

پيتر چشم هاش رو باز كرد و روي تختش نشست. لبخندش كمرنگ تر شد و جواب داد: ميدونم... متاسفم. قول ميدم كه دوباره تكرار نشه.

 

اون پسر قطعا داشت دروغ ميگفت اما فكر ميكرد دروغ گفتن بهتر از اينه كه خانواده اش رو مدام نگران بكنه.

 

پپر هم كنار پيتر نشست: ميدونم كه چقدر دوست داري يه كار خوب انجام بدي و براي همين هم هست كه من و توني انقدر بهت افتخار ميكنيم...

با انگشت اش به آرومي گونه پيتر رو خاروند.

-ولي بايد بدوني كه به اين راحتي هم نيست پيتر؛ خيلي خطرناك تر از چيزيه كه فكرش رو ميكني.

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و چيزي نگفت.

 

پپر با هر دو دست سر پيتر رو گرفت و بوسه ايي بهش زد: خيله خب... نيم ساعت ديگه مهموني شروع ميشه و بهتره حاضر بشي عزيزم.

 

از جاش بلند شد و به سمت در رفت. اما قبل از اينكه خارج بشه به سمت پيتر برگشت و گفت: اوه و... نميتونم براي ديدن ام جي صبر كنم.

 

پيتر سرش رو تكون داد و لبخند يه وري زد: آره... منم همينطور.

 

وقتي پپر بيرون رفت و در رو بست، پيتر در حالي كه داشت خميازه ميكشيد، به سمت كمدش رفت و كت اش رو كه توي يه پلاستيك بود بيرون آورد. اون رو از جاش بيرون كشيد و روي تخت انداخت. و با نگاه كردن بهش، لبخندي روي لبش به وجود اومد.

به ساعت نگاه كرد و متوجه شد كه  فقط نيم ساعت به رسيدن به ام جي فاصله داشت و خوشحال بود كه هيچ مشكل ديگه ايي پيش نيومده.

 

پيتر به سمت آيينه قدي كه داخل در كمدش بود رفت و چراغ كمد رو روشن كرد تا ديد بهتري به خودش داشته باشه. پپر درست ميگفت. زخم هاي روي صورت پيتر خيلي كمرنگ تر شده بودن. اما هنوز هم اونقدري بودن تا توجه بقيه بهشون جلب بشه. شايد بعد از پوشيدن لباس هاش، پيتر پيش پپر ميرفت تا با لوازم آرايشش كمك اش كنه. ميدونست كه تا حالا چند باري اين كار رو با توني كرده و توش عالي بوده.

 

اون پسر دستي به موهاش كشيد و متوجه شد هنوز كمي خيس هستن اما احتمالا تا چند دقيقه ديگه خشك ميشدن. 

بعد از اينكه اون و توني از درمانگاه ساختمون برگشتن و دكتر چو لبش رو بخيه زد، پيتر مستقيم به اتاقش برگشت و يه دوش طولاني آب گرم گرفت. بعد هم انقدر خسته بود كه وقتي لباس هاي راحتي شو پوشيد، بدون اينكه خودش بخواد و بفهمه، روي تخت خوابش برد.

 

پيتر دست ديگه ايي به موهاش كشيد و سعي كرد مرتبشون كنه يا مدل خاصي بهشون بده؛ اما حقيقتاً، اون نميدونست بايد براي اين كار چيكار كنه و احتمالا اين رو هم از پپر ميخواست.

يعني خودش ميتونست يه كم بهشون سشوار بكشه اما نميخواست موهاش بد شكل به نظر بيان.

 

پيتر چند قدم عقب رفت و تيشرتش رو بالا داد تا وضع پوستش رو چك كنه. و وقتي ديد كه تمام كبودي ها خيلي كمرنگ تر شدن، لبخند بزرگي زد. خوشحال بود كه دكتر چو و توني اين قسمت از بدنش رو معاينه نكرده بودن و پدر خونده اش به خاطر چيزي كه تا فردا ديگه اثري ازش نبود، مهم ترين مهموني زندگي اش رو كنسل نميكرد.

 

پيتر دوباره نگاهي به كت زرشكي رنگش كه روي تخت جا خوش كرده بود انداخت و ناخودآگاه خنده كوچيكي از دهنش بيرون اومد. 

بعد سرش رو بالا گرفت و در حالي كه داشت ميرفت سمت تخت اش گفت: هي فرايدي... ميشه Live While We're Young رو پخش كني؟ صداش هم بلند كن.

 

بعد از چند لحظه، صداي آهنگ مورد نظر پيتر بلند شد و پيتر در حالي كه ميخواست لباس سفيد رنگش رو بپوشه، سرش رو تكون ميداد و با آهنگ همراهي كرد:

 

Hey, girl, I'm waiting on you, I'm waiting on you

Come on, and let me sneak you out

And have a celebration, a celebration

The music up, the window's down

 

تيشرتش رو از تنش بيرون آورد و در حالي كه سعي ميكرد رقص كوچيكي انجام بده و در عين حال سريع حاضر بشه، مشغول پوشيدن پيراهن مردونه اش شد.

 

اون در حالي كه داشت دكمه هاي لباسش رو ميبست، روي پاشنه پاش چرخيد و سرش رو تكون داد.

پيتر واقعا خوشحال بود. يعني... مگه ميتونست نباشه؟ توي يه هفته دو تا اتفاق عجيب و غير ممكن براش افتاده بود كه خيلي هم مهم بودن. اون حالا يه سري قدرتِ ابر انساني داشت و بالاخره امروز از دختر مورد علاقه اش دعوت كرده بود. 

 

درسته كه امروز بعد از ظهر يه كم خارج از برنامه بود اما اگه اين قيمتي بود كه بايد براي مهم ترين و بهترين اتفاقات زندگيش پرداخت ميكرد، حتي يه ذره هم مهم نبود. معلومه كه نبود، اون امشب با ام جي قرار داشت! 

بايد مطمئن ميشد كه همه چيز سر جاشه؛ پس همينطور كه هنوز لباسش رو كاملا نپوشيده بود، به سمت موبايلش كه روي ميز بود رفت و ليست آهنگ هاش رو چك كرد. 

 

اون ده تا از بهترين موزيك هاي رمانتيك به نظر خودش رو  پيدا كرده بود و توي پلي ليست اش گذاشته بود. ميدونست كه ده تا زيادن اما پيتر بايد آماده ميبود. اگه ام جي از يه آهنگ خوشش نيومد، بعدي رو پلي كنه.

 

وقتي مطمئن شد آهنگ ها هنوز سر جاشون هستن، گوشيش رو روي ميز برگردوند و دوباره مشغول خوندن و تكون دادن سرش با موزيك در حال پخش شد. 

 

در حالي كه داشت سعي ميكرد با يه انگشت دكمه لباسش رو ببنده، مشت ديگه اش رو بالا برد و داد زد: Let's go crazy, crazy, crazy 'til we see the sun!

 

پيتر چشم هاش رو روي هم فشرد و حتي بلند تر از قبل با آهنگ خوند. بعد همينطور كه داشت با حالت رقص به سمت بقيه لباسش ميرفت، توي آيينه به خودش نگاه كرد و متوجه شد موهاش حالا كاملا بهم ريخته هستن و از اونجايي كه دقت نكرده بود، چند تا از دكمه هاي لباسش رو جا به جا بسته.

 

پيتر دست از رقصيدن برداشت و خودش رو سر جاش نگه داشت.

 

 با خنده ايي كوتاه دوباره مشغول باز كردن دكمه هاي لباسش شد: تمركز كن پاركر... بهتره حركات رقصت رو براي يه ساعت ديگه نگه داري.

 

پشت در بسته اتاق پيتر و چند قدم اونطرف تر، اتاق مشترك پپر و توني بود كه صداي آهنگ داشت بهشون ميرسيد.

 

پپر در حالي كه داشت دستبند اش رو ميبست، لبخندي زد و از داخل آيينه به توني كه پشت سرش بود نگاه كرد: فكر كنم اينكه مهموني رو كنسل نكرديم تصميم درستي بود.

 

اون زن براي جشن سالگردشون، لباس شب طلايي رنگي رو انتخاب كرده بود كه آستين هاش تا كمي پايين آرنج ادامه داشت و شونه هاش رو مشخص ميكرد. 

يه كمربند ساده و نقره ايي هم روي كمرش بسته شده بود و بلندي لباس تا زير زانو اش بود.

 

توني چشم هاش رو سمت در برگردوند و شونه اش رو بالا انداخت: عشق هورموني دوران نوجووني... 

بعد رو به پپر شد و با لبخند شيطنت آميزي ادامه داد: هيچوقت نفهميدم چطوريه.

 

پپر لبخندي زد و رو به مرد برگشت تا جوابش رو بده اما همون موقع گوشي توني زنگ خورد.

 

ميليونر دستش رو به سمت جيب اش برد و طوري كه انگار از قبل ميدونست كي داره بهش زنگ ميزنه، جواب داد: آقاي "گومز"... ممنون كه انقدر سريع تماس گرفتيد...

 

اون مرد شروع به راه رفتن دور اتاق كرد.

 

پپر دوباره سمت آيينه برگشت و نگاهي به خودش انداخت تا مطمئن بشه همه چيز مرتبه.

ميدونست كه توني از وقتي كه پيتر رو از درمانگاه، بالا برگردوند، مشغول پيگيري اتفاقيه كه براي پسر خونده اشون افتاده. اون اول به رئيس بخش منهتن، جايي كه تير اندازي توش اتفاق افتاده بود زنگ زده و وقتي احساس كرد زيادي دارن طولش ميدن، با كارلوس گومز، يعني رئيس پليس كل نيويورك تماس گرفت.

 

و پپر هم تا وقتي كه همسرش زياده روي نميكرد، باهاش همراه بود و واقعا ميخواست بدونه كسايي كه اين كار رو با پيتر كردن كي بودن و از همه مهم تر، مطمئن بشه كه پشت ميله هاي زندان ميرن. 

اونها بايد ميفهميدن كه تير اندازي و آشوب به پا كردن تو خيابون عاقبت خوشي نداره. و در افتادن با استارك ها...؟ "اصلا" عاقبت خوشي نداره.

 

-بله اون گفت اسم يكي شون سندي و اون يكي جرج بوده.

 

پپر سر جاش دور زد و به ميز آرايشش تكيه داد. و منتظر شد تا ببينه ادامه مكالمه چطور پيش ميره.

 

توني در حالي كه به فضاي خالي خيره بود، با تعجب ابرو هاش رو بالا انداخت و در جواب حرف شخص پشت تلفن گفت: آم... نميدونم آقاي گومز... فكر نكنم وقت اينو داشت كه متوجه فاميلي هاشون بشه... چون...

 

پپر نگاهي به توني انداخت و سرش رو به نشونه منفي براي مرد تكون داد تا از طعنه احتمالي كه توني قرار بود بزنه جلوگيري كنه.

 

توني اخم ريزي كرد و بعد از اينكه گلو اش رو صاف كرد، حرفش رو اينطور ادامه داد: نه... مطمئنم كه فاميلي شون رو نميدونه.

 

بعد چند قدم آروم به سمت پپر برداشت و به زمين نگاه كرد: درسته... منتظرم... ممنون آقاي گومز.

و تلفن رو قطع كرد. 

 

اون مرد هنوز هم لباس هاش رو درست نپوشيده بود و ظاهرش كمي شلخته به نظر ميومد و حتي كمي از لباسش از شلوار بيرون زده بود چون مدام داشت با تلفن حرف ميزد.

توني هم براي امشب يه دست كت و شلوار كاربني رنگ ميپوشيد و كراوات همرنگ اونها رو به گردن ميزد.

 

پپر مشغول صاف كردن يقه و كراوات كج و بهم ريخته توني شد: هنوزم نتونستن پيداشون كنن؟

 

توني گوشي اش رو روي ميز آرايش گذاشت و به پپر نزديك تر شد: عزيزم... سوال عجيبي پرسيدي. اونها پليس نيويوركن! معلومه كه هنوز نتونستن پيداشون كنن.

 

وقتي پپر يقه مرد رو صاف كرد، مشغول درست كردن كراواتش شد: نگران نباش... دستگير ميشن.

 

توني به سمت پپر رفت و بوسه ايي روي لب هاش گذاشت: ممنون.

 

پپر پرسيد: براي...؟

 

لبخند توني دوباره شيطنت آميز شد: براي اينكه اين لباس رو پوشيدي.

 

پپر هم خنده كوتاهي كرد و از قصد كراوات توني رو كمي سفت گره زد.

 

توني قدمي به عقب برداشت و چشم غره كوتاهي با حالت شوخي به پپر رفت.

 

-حالا داري مجبورم ميكني صبر نكنم.

 

پپر دست به سينه شد: براي چي؟

 

توني به سمت بالاي كمد رفت و دستش رو به سمتش دراز كرد.

 

-اونجا چي داري آقاي استارك؟ يه جعبه جواهر؟

 

توني دست از گشتن برداشت: چي؟ از كجا-

 

پپر خنده ايي كرد و تكيه اش رو از ميز پشتش برداشت: تو توني استاركي... يكي از باهوش ترين مخترع هاي جهان! و اونجا بهترين جاييه كه سعي ميكني يه هديه سورپرايز رو قايم كني؟

 

توني اخمي كرد و جعبه قهوه ايي رنگ مخملي رو از بالاي كمد برداشت: خب... ممنون كه خرابش كردي.

 

پپر همچنان لبخند روي لبش داشت: دفعه بعد جاهاي بهتري رو انتخاب كن.

 

توني شوخي كرد: فكر كردي دفعه بعدي هم وجود داره؟

 

پپر خنده كوتاهي كرد و گفت: اما داخلش رو نگاه نكردم... بدم نميومد يه كم از سورپرايز اش باقي بمونه.

 

توني هم لبخند زد و جعبه رو جلوي پپر باز كرد. يه ست گوشواره و گردنبد از جنس طلاي سفيد اون تو خوابيده بود.

گردنبند و گوشواره ها هر دو طرح ظريف و زيبايي از برگ زيتون داشتن و زير نور اتاق برق ميزدن.

 

پپر لبخندي زد و گردنبند رو از جاش برداشت: خيلي قشنگن توني.

 

توني بوسه ايي روي پيشوني همسرش گذاشت: سالگردمون مبارك.

 

پپر به سمت آيينه دور زد و بعد از جمع كردن موهاش با دست، با كمك توني گردنبند رو دور گردنش انداخت. اون مرد جعبه رو روي ميز گذاشت تا دست هاش خالي بشن و بعد مشغول بستن قفل گردنبند شد.

 

صداي در اتاقشون بلند شد.

 

توني قفل رو بست و پپر موهاش رو روي شونه هاش رها كرد.

 

هر دو سمت در چرخيدن و توني گفت: بيا تو.

 

در باز شد و اونها پيتر رو ديدن كه داره وارد ميشه. موهاش كمي بهم ريخته بودن، كراواتش رو درست نسبته بود و پپر ميتونست ببينه كه هنوز قسمتي از لباسش، از شلوار بيرون زده.

و توي اون لحظه، پيتر نميتونست بيشتر از ايني كه هست شبيه توني باشه.

 

پيتر لب هاش رو روي هم فشرد و لبخندي زد: هي پپر... فكر كنم براي موها و صورتم به كمك احتياج دارم.

 

پپر باشه ايي گفت و مشغول وصل كردن گوشواره هاي جديدش شد.

 

توني دست به سينه شد و به پيتر نگاه كرد: با بخيه روي صورتت چيكار كردي؟

 

پيتر دستي به گوشه لبش كشيد و با حالت بيخيالي شونه اش رو بالا انداخت: بيرون كشيدمش. بهت گفتم كه چيز جدي نيست... همين الان اش هم بهتر شده. 

 

توني با گيجي اخم كرد و گفت: ولي بعد از ظهر خيلي بدتر به نظر ميرسيد.

 

پيتر به سمت پپر رفت و گفت: چي ميتونم بگم... فكر كنم قدرت شفا بخشي سريع پيدا كردم.

 

بعد به مادر خونده اش نگاه كرد: ميشه يه كم... از لوازم آرايش ات استفاده كني تا اينها كاور بشن؟

به زخم هاي روي صورتش اشاره كرد.

 

پپر سري تكون داد و به سمت كيف لوازم آرايشش رفت تا زخم هاي پيتر رو بپوشونه.

 

صداي تلفن توني دوباره بلند شد و اون مرد بعد از چك كردن اسم، جواب داد: خبر جديدي شده؟

 

پپر روي صندلي چوبي نشست و به پيتر اشاره كرد تا نزديكش بشه. پيتر هم همين كار رو كرد.

 

توني چشم هاش رو چرخوند اما نذاشت كلافگي اش توي صداش مشخص باشه: اون گفت يكيشون سبزه بود و روي صورتش يه تتوي صليب داشت... و اون يكي هم بلوند بود...

 

توني مكث كوتاهي كرد و از پيتر پرسيد: سومي چي...؟

 

پپر دستش رو از صورت پيتر عقب برد تا اون پسر راحت جواب بده: كچل بود و يه تتوي بزرگِ رنگي روي سينه اش بود. متاسفم... نميدونم دقيقا چي بود.

 

توني سرش رو تكون داد و مشغول حرف زدن با شخص پشت تلفن شد.

 

پپر دوباره شروع كرد و با يه بِلِندر به صورت پيتر كرم پودر زد.

 

بعد نگاه كوتاهي به يقه اون پسر انداخت: لازمه كراوتت رو هم ببندم؟

 

پيتر لبخند خجالتي زد: خيلي خوب گره اش نزدم مگه نه...؟

 

پپر هم لبخند زد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه خيلي...

 

صداي توني كمي بلند شد: نميدونم آقاي گومز... فكر نكنم وقت كرده باشه اسمش رو بپرسه چون... ميدونيد...؟ يه كم سرش با كتك خوردن از سه نفر گرم بود!

 

پيتر و توني نگاه معني داري بهم انداختن و پپر در حالي كه چشم هاش رو ميچرخروند آهي كشيد.

بعد سرش رو سمت توني برگردوند و بهش نگاه كرد تا اون مرد كمي كوتاه بياد.

 

اما توني توجهي به همسرش نكرد و پشتش رو به اون دو نفر كرد.

 

پپر دوباره سمت پيتر برگشت و وقتي ديد زخم لب اون پسر كاملا پوشيده شده، سراغ خراش روي گونه اش رفت: اگه تا يك ساعت ديگه پيداشون نكنن، فكر كنم توني بره سراغشون.

 

پيتر كمي گيج شد: ولي... توني كه نميدونه اونا كجان.

 

پپر سرش رو تكون داد و با طعنه گفت: اوه... نه اونايي كه تو رو زدن. منظورم پليس هاست.

 

پيتر تك خنده ايي كرد و سرش رو تكون داد: آره احتمالا.

 

صداي توني دوباره اومد: من نميخوام تو "متوجه باشي" گومز! من ازت ميخوام اون پليس هاي دونات خور ات خودشون رو جمع و جور كنن و برن سر كاري كه براش استخدام شدن!

 

پپر زير لب زمزمه كرد: اوه خداي من...

 

بعد بِلِندر رو دست پيتر داد و از جاش بلند شد. با قدم هاي سريع به سمت توني رفت و قبل از اينكه اون مرد حرف ديگه ايي بزنه گوشي رو ازش گرفت.

 

بعد سريع به جاي توني حرف زد: خيلي ممنونم آقاي گومز... لطفا اگه خبري شد حتما باهامون تماس بگيريد! مطمئنم كه شما و گروهتون داريد همه تلاشتون رو ميكنيد.

 

توني گفت: نه! معلومه كه نميكنن!

 

اما پپر سريع تماس رو قطع كرد. بعد لبخندي زد و گوشي اون مرد رو توي دستش گرفت: اينو بعد از مهموني پس ميگيري عزيزم.

 

توني با كلافگي هوفي كشيد و سرش رو تكون داد: منصفانه است... باشه.

 

پيتر گلو اش رو صاف كرد و قدمي به سمت پدر و مادر خونده اش برداشت: بابت اين متاسفم بچه ها...

 

توني لبخند كجي زد و موهاي پيتر رو بهم ريخت: چيزي براي عذر خواهي وجود نداره بچه.

 

صداي فرايدي توي اتاق پيچيد: رئيس، غذاهايي كه سفارش داده بوديد رسيدن.

 

پپر سرش رو تكون داد: بالاخره!

بعد به سمت در اتاق رفت. اما قبل از اينكه خارج بشه به سمت اون دو نفر دور زد.

-توني... لطفا موها و كراوات پيتر رو درست كن.

 

بعد چشمش به لباس بيرون زده پيتر افتاد و به سمت پسر قدم برداشت. 

 

ميخواست لباسش رو داخل شلوارش بده كه پيتر با خجالت قدمي به عقب پريد و سريع مشغول درست كردنش شد: خودم ميتونم انجامش بدم پپر!

 

پپر بوسه ايي سريع به سر پيتر زد: پسر بزرگم!

 

بعد به سمت توني رفت و گونه اش رو بوسيد: هر دو تاتون تا پنج دقيقه ديگه توي سالن اصلي باشيد؛ باشه؟

 

پيتر و توني هر دو با هم جواب دادن: چشم خانوم!

 

وقتي پپر از اتاق بيرون رفت، توني به سمت پيتر دور زد: خيله خب... بيا كراواتت رو ببينم.

 

و هر دو مشغول بستن كراوات پيتر شدن.

 

***

 

ساعت دقيقا هفت و نيم شب بود كه دختر بالاخره به ساختمون اونجرز رسيد. اون معمولا دير نميكرد. در واقع... هيچوقت دير نميكرد. اما از شانس بدش اون شب بارون شديدي شروع شد و ترافيك سنگيني رو درست كرد. و همين باعث شد حدود يك ساعت و نيم با پدرش توي خيابون گير بيوفتن.

 

همراه با چتري كه از ماشين آورده بود، با قدم هاي سريع وارد لابي شد تا بيشتر از قبل خيس نشه. اون روي لباس شب اش يه كت نخي نازك پوشيده بود و پاهاش فقط با دامن لباسش پوشيده شده بودن و اون هم محافظ خوبي در برابر هواي بادي و سرد بيرون نبود.

 

وقتي وارد ساختمون شد، سرعتش رو كم كرد و چترش رو پايين آورد. بعد موهاش رو كه كمي خيس، و با باد بهم ريخته شده بودن از صورتش كنار زد و در حالي كه چترش رو با هر دو دست گرفته بود به سمت ميز نگهبان قدم برداشت.

 

مردي كه اونجا بود نگاهي بهش انداخت و پرسيد: ميتونم كمكتون كنم؟

 

دختر به ميز نزديك تر شد و سرش رو تكون داد: اسم من ميشل جونزه، براي مهموني آقاي استارك اينجام.

 

مرد نگاهي به ليست جلوش انداخت و مشغول خوندن اسم هايي كه روي برگه بود شد. 

 

بعد از چند ثانيه سرش رو به نشونه منفي تكون داد و گفت: متاسفم خانوم... اسمتون توي ليست نيست.

 

ام جي مكث كوتاهي كرد و بعد گفت: ميشه دوباره چك كنيد؟ پيتر دعوتم كرده.

 

مرد نگاه ديگه ايي به ام جي انداخت و بعد دوباره ليست رو از اول چك كرد. 

 

بعد از چند ثانيه جواب داد: اسمتون اينجا نيست خانم جونز... شايد يه مشكلي براي ليست پيش اومده باشه. البته بعيد ميدونم؛ خانم پاتز از يك ماه پيش اينو بهم داده.

 

ام جي به آرومي لب هاش رو بهم فشرد و از ميز مرد فاصله گرفت. براش عجيب بود كه پيتر چرا اسمش رو توي اون ليست نذاشته. و از اون عجيب تر اين بود كه اون نگهبان الان گفت ليست از يك ماه پيش نوشته شده بوده.

تصميم گرفت به اون پسر زنگ بزنه. پس گوشي اش رو از كيف دستي اش بيرون كشيد و شماره پيتر رو گرفت. 

 

به زمين خيره شد و منتظر شد تا پيتر جواب بده اما اين اتفاق نيوفتاد. و بعد از چند تا بوق طولاني، تماس قطع شد.

 

ام جي كمي تعجب كرد و گيج شد. اما احتمال داد كه پيتر به خاطر شلوغي، نتونسته صداي گوشي اش رو بشنوه و يا مشكل ديگه ايي پيش اومده. پس كمي صبر كرد تا دوباره به اون پسر زنگ بزنه.

 

سه طبقه بالاتر، توي پنت هوس، مهموني سالگرد شروع شده بود و تقريباً همه اومده بودن. 

موسيقي بي كلامي توي فضا در حال پخش شدن بود و اتاق، با نور سفيد و آبي ملايمي روشن بود.

قسمتي از زمين، با گل هاي اركيد تزئين شده بود و اون مكان رو زيباتر از هميشه ميكردن.

 

پپر و توني در حال انجام مكالمه هاي كوتاه با مهمون هاشون بودن و پيتر كنار رودي جلوي بار ايستاده بودن. 

رودي ليوان مشروبي رو توي دستش گرفته بود و پيتر داشت ميني برگري كه از بوفه آورده بود رو ميخورد.

 

رودي نگاهي به اون پسر كرد: پس دوباره خودتو توي دردسر انداختي؟

 

پيتر در حالي كه داشت چشمش رو بين جمعيت دنبال ام جي ميچرخوند سرش رو تكون داد: خب... در دفاع از خودم؛ واقعا نميخواستم توي دردسر بي افتم.

 

رودي ليوانش رو توي دستش چرخوند: بايد مراقب باشي بچه... اون بيرون دنياي خطرناكيه.

 

پيتر گاز ديگه ايي به غذاي توي دستش زد و به رودي نگاه كرد: ميدونم... فكر كنم از وقتي فضايي ها به شهر حمله كردن همه اينو فهميديم.

 

اون در حالي كه داشت يه ميني برگر ديگه از بشقابش برميداشت، دوباره به آسانسور بزرگ ته اتاق كه چند دقيقه ايي بود بي حركت مونده بود نگاه كرد.

وقتي ام جي رو نديد، نفسش رو محكم از بيني اش بيرون داد و غذاي توي دستش رو توي يه لقمه خورد.

 

-نگران دوست دخترتي؟

 

پيتر با صداي رودي به سمتش برگشت: چي؟

 

رودي به ظرف خالي پيتر اشاره كرد: توي ده دقيقه گذشته شش تا از اينها خوردي... نگراني كه نياد؟

 

پيتر در حالي كه داشت محتويات داخل دهنش رو ميجويد، با دهن پر جواب داد: اون دوست دخترم نيست...

بعد غذا اش رو قورت داد.

-حدااقل نه فعلا.

 

پيتر واقعا نگران بود. اگه ام جي امشب نميومد چي؟ يعني... فردا بايد توي مدرسه بهش اشاره ميكرد يا اصلا درباره اش حرفي نميزد؟

دوست نداشت كه همين الان، وقتي فقط نيم ساعت از شروع مهموني گذشته فكر هاي منفي بكنه اما پيتر ميدونست كه ام جي هيچوقت دير نميكنه. و همين باعث ميشد پسر حالا كمي مضطرب بشه.

 

اون كمي هم از خودش كلافه بود. پيتر بدترين زمان رو براي درخواست كردن از ام جي انتخاب كرده بود. اون دختر حتي يه روز كامل هم براي آماده شدن وقت نداشت و اين يكي فقط تقصير خود پيتر بود.

شايد اگه يك هفته پيش يا حتي فقط دو روز پيش ام جي رو دعوت ميكرد، اون دختر الان به موقع اينجا بود.

اما حالا ممكنه اصلا نياد و اين مزخرف بود.

 

رودي پرسيد: برنامه ايي هم داري؟

 

پيتر سرش رو تكون داد: معلومه! خيلي رمانتيكه و مطمئنم ام جي ازش خوشش مياد.

 

دستش رو سمت بشقابش دراز كرد تا يه برگر ديگه برداره اما متوجه شد هر چي كه اون تو بوده رو خورده.

 

بعد آهي كشيد و روي يكي از صندلي هاي كنارش نشست: البته اگه بياد.

 

رودي لبخند كوچيكي زد و سعي كرد به پيتر دلگرمي بده: ميدوني كه هواي باروني نيويورك چطوريه. احتمالا فقط توي ترافيك گير كرده.

 

پيتر هم لبخند زد و احساس كرد داره بدبين ميشه: درسته. احتمالا توي ترافيكه.

و واقعا اميدوار بود رودي درست حدس زده باشه.

 

رودي نگاهي به پيتر كه داشت تند تند پاشو تكون ميداد انداخت. بعد ليوان نوشيدني اش رو روي ميز كنارش گذاشت و دست به سينه شد: خيله خب... تو داري عرق ميكني و اگه يه كم ديگه بگذره مجبوري با كف دست هاي خيس دست دوست دخترت رو بگيري...

 

به كمر پيتر هُل كوچيكي داد تا روي پاهاش وايسه و ادامه داد: برو توي دستشويي و يه آبي به صورتت بزن.

 

پيتر از روي صنداي بلند شد و با دست پيشوني تَر اش رو پاك كرد: نميتونم... اينطوري كرم... آرايش... يا هر چيزي كه روي صورتم هست از بين ميره.

 

صداي پپر از پشت سرش اومد: اون ضد آبه پيتر... اگه خيلي خيسش نكني مشكلي پيش نمياد.

 

پيتر دور زد و توني و پپر رو ديد كه اونجا ايستادن. 

 

توني به سمت متصدي بار خم شد و دوتا ليوان شامپاين براي خودش و پپر سفارش داد.

 

بعد به همسرش نزديك تر شد و شونه به شونه اش ايستاد: ام جي كجاست پيتر...؟

لبخند بزرگي زد و به شوخي گفت: نكنه دقيقه نود نظرش عوض شده و قالت گذاشته؟

 

چشم هاي پيتر ناگهان با نگراني گرد شدن و ابرو هاش بالا رفتن: اوه...

 

حتي به اين فكر هم نكرده بود. اون فقط حدس ميزد اگه ام جي نتونه امشب بياد به خاطر اين باشه كه يه كار ضروري براش پيش اومده و فردا تو مدرسه به پيتر توضيح ميده.

اما اينكه به انتخاب خودش نخواد بياد...؟ اين در واقع واقعي و منطقي تر به نظر ميومد و قبل از اينكه توني بهش اشاره كنه، اصلا به فكرش نرسيده بود.

 

پپر نوچي كرد و ضربه كوتاه و آرومي به شكم توني زد.

 

توني سرش رو تكون داد و زمزمه كرد: چيه؟!

 

رودي دوباره دستش رو به كتف پيتر گرفت و به سمت راهرويي كه دستشويي ها داخلش بودن تكونش داد.

 

و در حالي كه داشت به توني نگاه ميكرد و صداش لحن محكمي داشت گفت: يا... اينكه ام جي فقط توي يه خيابون شلوغ گير كرده و به زودي بهمون ملحق ميشه.

 

توني ليوان هاي شامپاين رو از روي ميز برداشت و يكي اش رو به پپر داد: دقيقا... احتمالا همينطور شده.

 

پيتر با قدم هاي آروم و سلانه سلانه خودش رو سمت دستشويي برد و واردش شد. با ورود پيتر چراغ دستشويي روشن شد و اون پسر به سمت رو شويي رفت.

رودي راست ميگفت، صورتش كمي خيس شده بود و نياز داشت تا آروم باشه و آب خنكي به صورتش بزنه.

 

پس كت اش رو در آورد و به دستگيره در آويزون كرد و آستين هاش رو با باز كردن دكمه هاش بالا داد تا خيس نشن.

بعد شير آب رو باز كرد و با پر كردن كف دست هاش آب خنكي به صورتش پاشيد.

 

شايد ام جي فقط به اندازه پيتر هيجان زده نبود و عجله ايي براي رسيدن نداشت. و از اونجايي كه پيتر چيز زيادي از دختر ها نميدونست، ممكن بود ام جي از قصد دير اومده باشه. نميدونست اين كار چه دليلي داره اما يادش ميومد يه بار يه جا خونده بود كه دختر ها اين كار رو ميكنن.

 

اما ام جي مثل دختر هاي ديگه نبود. پيتر هميشه احساس ميكرد اون متفاوته و خيلي جاها هم اين بهش ثابت شده بود.

مثل وقت هايي كه توي مواقع ضروري بدون ترس از قضاوت شدن حرفي كه ميخواست رو ميزد يا بعضي اوقات چيز هاي عجيبي ميگفت كه همه با تعجب بهش خيره ميشدن.

اما براش مهم نبود. و پيتر هم براي همين بود كه از اون دختر خوشش ميومد.

 

اون پسر آب ديگه ايي به صورتش زد و شير رو بست. دست هاش رو با دستمال خشك كرد و ميخواست گوشي اش رو از جيب عقب شلوارش بيرون بكشه تا ساعت رو ببينه اما متوجه شد جيبش خاليه.

 

پس بعد از پايين آوردن و بستن دكمه آستين هاش، مشغول پوشيدن كت اش شد و گفت: هي فرايدي... ساعت چنده؟

 

صداي فرايدي اومد: هفت و چهل و پنج دقيقه.

 

پيتر آهي كشيد و توي آيينه به خودش نگاه كرد تا مطمئن بشه كت و لباس هاش مرتب هستن.

سعي كرد افكار منفي رو دور كنه و اميدوار باشه كه ام جي تا قبل از ساعت هشت اونجا ميرسه.

اصلا شايد وقتي كه از دستشويي بيرون بياد، ام جي توي سالن باشه و توني در حال حرف زدن باهاش.

 

اون مرد احتمالا با حرف هاش پيتر رو خجالت زده ميكرد اما اگه ام جي قرار بود اونجا باشه اصلا مهم نبود.

 

اون ميخواست از دستشويي بيرون بره كه صداي فرايدي دوباره اومد: پيتر... گوشيت توي اتاقته و تا الان دو بار زنگ خورده؛ ميخواي جوابش رو بدم؟

 

پيتر سريع پرسيد: كي داره بهش زنگ ميزنه؟

 

فرايدي جواب داد: ام جي.

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:

-اين همون دختريه كه اين مدت درباره اش حرف ميزدي؟

 

پيتر با كلافگي چشم هاش رو روي هم فشرد: آره! آره خودشه فراي... ممنون كه خبر دادي.

 

بعد در حالي كه در رو باز ميكرد زير لب زمزمه كرد: احمق!

 

با قدم هاي سريع از دستشويي خارج شد و مستقيم به سمت اتاقش رفت. معلوم بود كه اگه مشكلي پيش بياد ام جي زنگ ميزنه! و معلوم بود كه قراره يه مشكلي پيش بياد!

پيتر وقتي به اتاق پپر و توني رفت كاملا گوشي اش رو فراموش كرده بود و بعد هم مثل پدر و مادر اش چند دقيقه ايي درگير حرف زدن با مهمون هايي شد كه ميشناخت تا زماني كه كنار رودي نشست.

 

وقتي به اتاقش رسيد، وقت ديگه ايي رو تلف نكرد و اسم ام جي رو كه روي صفحه گوشي اش افتاده بود لمس كرد. 

 

تماس برقرار شد و صداي ام جي اومد: سلام پيتر.

 

پيتر پرش كوتاهي كرد و سعي كرد با صدايي آروم جواب بده: هي ام جي...! متاسفم، گوشي ام توي اتاق جا مونده بود. 

 

ام جي جواب داد: مشكلي نيست.

 

و پيتر واقعا ميخواست بدونه كه ام جي اين رو از ته دل گفته يا فقط ميخواد مودب باشه.

 

اما اشاره ايي بهش نكرد و به جاش گفت: آم مشكلي پيش اومده...؟ يه كم دير كردي.

 

-آره... متاسفم، به خاطر بارون دير رسيدم و الان يه ربعي هست كه توي لابي هستم.

 

پيتر اخم گيجي كرد و به سمت خروجي اتاقش قدم برداشت: خب براي چي نمياي بالا؟ يه نگهبان اونجاست، اسمتو بگو و بهش بگو كه براي مهموني استارك-پاتز اومدي و اجازه ميده بياي بالا.

 

ام جي جواب داد: بهش گفتم؛ اما انگار اسمم توي ليست نيست.

 

پيتر وسط راهرو ايستاد و ناگهان احساس كرد كه يكي معده اش رو با مشت محكمي گرفته و دلش داره پيچ ميخوره.

اون به پپر گفت كه اسم ام جي رو ميذاره توي ليست و قصد داشت امروز بعد از ظهر، وقتي كه از دفتر روزنامه برگشت اين كار رو بكنه اما تمام اتفاقات ديوونه كننده امروز باعث شد يادش بره.

 

و حالا به خاطر پيتر، ام جي مجبور شده بود توي اون لابي منتظر بمونه و احتمالا فكر كنه كه پيتر اونقدر اهميت نداده تا اسمش رو توي ليست مهمون ها قرار بده.

احمق!

 

پيتر حتي سريع تر از قبل شروع به راه رفتن كرد: من واقعا متاسفم ام جي... تا سي ثانيه ديگه ميام پايين، باشه؟

 

-باشه.

 

پيتر تلفن اش رو قطع كرد و اون رو توي جيب اش گذاشت. بعد با قدم هاي سريع از بين جمعيت گذشت تا به آسانسور رسيد. 

سوارش شد و بي معطلي دكمه لابي رو زد و منتظر شد تا آسانسور بقيه كار رو انجام بده.

 

وقتي به پايين رسيد و از آسانسور خارج شد، ام جي رو ديد كه نزديك ديوار ايستاده و چتر اش رو كنارش تكيه داده.

 

پيتر ناخودآگاه سر جاش متوقف شد و بدون اينكه بخواد لبخند بزرگي زد. و متوجه شد كه تا حالا ام جي رو توي لباس شب و غير اسپورت نديده بود. 

اون دختر لباس آبي رنگي پوشيده بود كه لايه رويي اش از تور طرحداري تشكيل شده بود. دامن چين دار، بدون پف تا زير زانو اش اومده بود و آستين هاي لباس تا روي ساعد اش بلند بودن.

و يقه اون لباسِ آبي رنگ هم از تور بود.

 

موهاي ام جي به خاطر باد و بارون بهم ريخته شده بودن اما پيتر ميتونست قسم بخوره كه اون اينطوري حتي خوشگل تر به نظر ميرسه. 

 

ام جي با كم رويي چشمش رو از نگاه مجذوب شده پيتر گرفت و در حالي كه لبخند خجالت زده ايي روي لب هاش شكل گرفته بود به آرومي سلام كرد.

 

پيتر هم متوجه شد كه بي اختيار به اون دختر خيره بود و اين كارش ممكنه ظاهر خوبي نداشته باشه.

 

پس سريع قدمي به جلو برداشت: هـ... هي ام جي... خوشحالم كه تونستي بياي.

 

ام جي بهش نگاه كرد و هنوز لبخند روي لب داشت: منم همينطور... متاسفم كه دير كردم.

 

پيتر سريع سرش رو تكون داد تا به دختر نشون بده نيازي نيست متاسف باشه: اصلا مشكلي نيست... 

 

بعد به آسانسور اشاره كرد و ادامه داد: بريم بالا؟

 

ام جي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد. اون ميخواست چترش رو برداره اما پيتر پيش دستي كرد: من برات ميارمش.

 

ام جي لبخندي زد و تشكر كرد.

 

پيتر دستش رو براي نگهبان تكون داد: شب بخير ديويد.

 

نگهبان هم با احترام سري تكون داد: شب بخير پيتر!

 

هر دو نفر سوار آسانسور شدن و وقتي پيتر دكمه رو لمس كرد در بسته شد و كابين به سمت بالا حركت كرد.

 

ام جي و پيتر، هر دو نگاه كوتاه و خجالتي بهم انداختن و لبخند كوچيكي زدن. اونها رو به در ايستاده بودن.

 

پيتر بايد اشاره ايي به اينكه چرا اسم ام جي توي ليست نبوده ميكرد مگه نه؟ شايد حتي نيازي به توضيح نبود و فقط بايد ازش عذرخواهي ميكرد؟ 

چون اينكه يكي رو دعوت كني و بعد اسمش توي ليست مهمون ها نباشه چيزي نيست كه خيلي خوشايند به نظر بياد.

 

اوه خدا اون ليست لعنتي... اگه فقط ميذاشت پپر اسم ام جي رو توي ليست بذاره اونوقت اين اتفاق نمي افتاد! 

 

پيتر رو به ام جي شد و دهنش رو باز كرد: ليست!

 

ام جي هم به پسر نگاه كرد: ام... چي؟

 

پيتر گلو اش رو صاف و با خودش فكر كرد: "آفرين پيتر! مثل اينكه وقتي ام جي رو ميبيني حتي نميتوني از كلمات استفاده درستي بكني؛ چطور  قراره  تا آخر امشب اون رو ببوسي؟" اون واقعا به يه معجزه احتياج داشت!

 

اون پسر شروع كرد به حرف زدن: يعني... بابت ليست متاسفم...

مكثي كرد و سعي كرد كامل تر حرف بزنه.

-منظورم اينه كه... بابت اينكه تو ليستِ پايين نبودي عذرميخوام...

 

دوباره سكوت كرد و با اخم گيجي از حرف هاي خودش به سمت ديگه ايي نگاه كرد. نفس گرفت تا حرف بزنه اما سريع دهنش رو بست.

 

يه بار ديگه به ام جي نگاه كرد و توضيح داد: اسمت... قرار بوده هميشه توي ليست من باشه... يعني نه ليست من... ليست مهمون ها...

نفس لرزونش رو بيرون كرد و ادامه داد: چون اسمت توي ليست نبود و من... متاسفم... بابتش... خيلي... زياد...!

 

وقتي متوجه شد جمله اش ادامه نداره، دهنش رو بست و سرش رو تكون داد. و منتظر شد تا ام جي جواب حرف هاي تيكه تيكه اش رو بده. احساس ميكرد كم كم داره از كلمه "ليست" بدش مياد.

 

اون دختر هم لبخندي زد: مشكلي نيست... وقتي مهموني يهويي باشه اين اتفاق ها مي افتن.

 

پيتر سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: دقيقا!

 

اين بهونه خوبي براي نبودن اسم ام جي بين اسم بقيه مهمون ها بود و پيتر نميذاشت از دستش در بره.

 

بعد گفت: اما بازم... متاسفم.

 

آسانسور از حركت ايستاد و بعد از باز شدن در، ام جي و پيتر ازش بيرون اومدن و وارد پنت هوس شدن. 

پيتر كت دختر رو ازش گرفت و همراه با  چترش اونها رو به جا چتري و جا لباسي كنار آسانسور  آويزون كرد و بعد كنار اون دختر ايستاد. 

 

نگاهي بهش انداخت و گفت: آم... يه كم نوشيدني ميل داري؟

 

ام جي كه داشت به اطراف نگاه ميكرد و در حال تماشاي مهموني بود، سرش رو به طرف پيتر برگردوند: نه... من... الكل نميخورم...

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:

-اما اگه تو دوست داري ميتوني براي خودت بياري.

 

پيتر با تعجب چشم هاش گرد شدن و سريع سرش رو به نشونه منفي تكون داد تا سوتفاهم پيش اومده رو برطرف كنه: نه نه... منم نميخورم... منظورم... فقط دو تا نوشيدني بدون الكل بود.

 

ام جي متوجه شد: اوه... پس در اين صورت... حتما.

 

 

پيتر لبخند زد: خب پس... تو همينجا منتظر باش و من الان برميگردم.

 

ام جي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و كمي به گوشه اتاق نزديك شد. 

پيتر هم نگاه ديگه ايي به اون دختر انداخت و بعد به سمت ميز بزرگي كه پر از غذا و نوشيدني بود رفت.

روي اون ميز دو نوع نوشيدني بود و پيتر سراغ ظرفي رفت كه بدون الكل بود.

 

اون نگاه كوتاه ديگه ايي به پشت سرش و جايي كه ام جي ايستاده بود انداخت و خنده كوچيك و با ذوقي كرد.

باورش نميشد كه بالاخره دختر مورد علاقه اش اونجاست و پيتر قراره باهاش يه نوشيدني بخوره. اين... محشر بود!

 

پيتر اگه ميتونست روي پاهاش ميپريد و كمي واضح تر هيجان اش رو نشون ميداد اما ميترسيد ام جي اون رو ببينه و مثل احمق ها به نظر برسه.

پس فقط در حالي كه اجازه ميداد لبخندش بزرگ و بزرگ تر بشه، دو تا ليوان نوشيدني ريخت و به سمت ام جي دور زد.

 

و متوجه شد كه توني جلوي اون دختر ايستاده و داره باهاش حرف ميزنه.

در حالي كه با احتياط داشت از بين آدم ها راهش رو باز ميكرد، سعي كرد قدم هاش رو سريع تر كنه تا زودتر به اونها برسه. اون ميترسيد توني حرف اشتباهي از دهنش در بياد. 

ميدونست كه نبايد همچين فكري بكنه و از اينكه توني با ام جي حرف بزنه خجالت زده بشه؛ اما واقعا نميتونست كاري درباره اش بكنه. 

 

وقتي بالاخره به اون دو نفر نزديك شد و تونست از بين شلوغي صداشون رو بشنوه خيالش كمي راحت تر شد. چون ام جي و توني داشتن درباره... 

در واقع پيتر نفهميد كه اونها دارن درباره چي حرف ميزنن؛ اما اون اسم "پيتر" رو از دهن توني نشنيد و همين مايه دلگرمي بود.

 

ام جي در جواب حرفي كه توني زده بود گفت: درسته... براي همينه كه من پارسال نميخواستم وارد دبيرستان بشم. من از مدرسه خوشم مياد اما مثل اين ميمونه كه اونها ميخوان ذهن ما رو تبديل به ماشين هايي بكنن كه از دولت پيروي ميكنه.

مكث كوتاهي كرد و شونه هاش رو بالا انداخت.

-تنها كلاسي كه واقعا دوستش دارم فيزيكه.

 

پيتر حضور خودش رو اعلام كرد: هي...

 

بعد يكي از ليوان ها رو دست ام جي داد.

 

توني ليوان شامپاين اش رو بالا گرفت و دستش رو طوري جلوي دهنش گذاشت كه انگار ميخواد ام جي متوجه نشه چي ميگه: از اين دختر خوشم مياد پيتر! 

 

ام جي تك خنده ايي كوتاه كرد: ممنون.

 

توني به اون دختر نگاه كرد: هفته پيش پيتر بايد يه مقاله تحويل معلم فيزيكش ميداد...

رو به پسر شد.

-درباره چي بود...؟

 

پيتر دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما توني يادش افتاد: ذرات بنيادي!

 

بعد دوباره رو به ام جي شد: دوست دارم نظرتو درباره اش بدونم. حدس ميزنم چيزاي خوبي براي گفتن داشته باشي.

 

ام جي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: بيشتر درباره ذرات زير اتمي و لپتون ها تحقيق كردم... فكر ميكنم اونها خيلي جالب ان... يه جورايي... غيرمنتظره ان!

 

پيتر نگاهي به اون دو نفر انداخت و ليوانش رو توي دستش چرخوند. دوست نداشت وسط بحث بپره و ميدونست كه اون دو نفر مدت زيادي نيست كه دارم با هم حرف ميزنن.

اما احساس معذب بودن بهش دست داده بود و نميدونست چيكار كنه.

 

شايد چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه اون دو نفر غرق حرف زدن درباره مقاله فيزيك شدن و پيتر هم چيزي براي گفتن نداشت. يعني داشت؛ اما نميدونست از كجا وارد بحث بشه و اصلا اينكه وسط حرف اون دو نفر بپره، كار درستي هست يا نه؟

تصميم گرفت كاري نكنه و فقط منتظر بشه تا مكالمه ام جي و پدر خونده اش تموم بشه.

 

اما مرد... نميشد جلوي توني رو وقتي داشت درباره مسائل علمي حرف ميزد گرفت. و پيتر هم دركش ميكرد، خودش هم همينطور بود. اما اميدوار بود امشب درباره خودش و ام جي باشه. 

حتي با خودش عهد بسته بود كه اگه حرف كم آورد، شروع نكنه و با ام جي درباره مدرسه صحبت كنه.

البته از طرفي هم خوشحال بود كه ام جي داره از اونجا بودن لذت ميبره. 

 

پيتر به اون دو نفر نگاه كرد و سعي كرد به حرف هاشون دقت كنه. اما دقت كردن وقتي كه معذبي واقعا سخت ميشه.

 

توني حرف ام جي رو تاييد كرد: درسته... از بچگي از موضوع ذرات بنيادي و اينكه احتمالا ميتونن تا ابد ادامه داشته باشن خوشم ميومد...

مكث كوتاهي كرد.

-ميتونم تمام شب درباره اش حرف بزنم.

 

چشم مرد به پيتر افتاد كه گوشه كت اش رو با ناخن گرفته و داره باهاش بازي ميكنه. 

اون اين حركت رو ميشناخت و ميدونست كه پيتر وقتي مضطرب باشه اين كار رو ميكنه. پس متوجه شد كه بايد يه شب هم كه شده دست از حرف زدن درباره علم، خودش و هر چيزي كه مربوط به اون دو كلمه ميشه برداره و به پسر خونده اش اجازه بده چند ساعتي راحت باشه.

 

پس خنده كوتاهي كرد و در حالي كه داشت به پيتر نگاه ميكرد گفت: اما قطعا امشب وقتش نيست... پيتر!

 

اون پسر سرش رو به سمت توني برگردوند و بهش نگاه كرد.

 

توني دوباره نگاهي به ام جي انداخت: پيتر به من نگفت اما مطمئم كه خيلي وقت بود كه ميخواست دعوتت كنه... 

بعد چشمكي زد و به شوخي گفت: با شناختي كه من ازش دارم شايد حدود يك ماه. 

 

پيتر خنده استرسي كرد: بيخيال توني...

 

توني دستش رو توي هوا تكون داد: عيبي نداره... اما فكر ميكردم همه تمرين هات رو روي پوستر سلنا گومز كرده باشي...

 

پيتر اخم ريزي كرد: پوسترِ... سلنا گومز؟!

 

توني سرش رو تكون داد: آره... هموني كه به كمدت چسبونده بودي... پوستر برنامه "بارني و دوستان" بود...؟

 

پيتر چشم هاش رو چرخوند و سعي كرد به خاطر خجالت از اين حرف توني به ام جي نگاه نكنه: اون يه برنامه كودك بود توني... وقتي هشت سالم بود اون پوستر رو دور انداختم!

 

توني لبخند كوچيكي زد و شونه اش رو بالا انداخت: در هر صورت... يادمه كه وقتي آبميوه ميخوردي يه ليوان هم براي سلنا ميبردي.

 

پيتر چشم هاش رو روي هم فشرد و توني خنده كوتاهي كرد: فقط دارم شوخي ميكنم ام جي.

 

ام جي هم لبخندي زد و به اطراف نگاه كرد: مهموني خيلي خوبي به نظر مياد آقاي استارك... مثل اينكه شما و خانم پاتز واقعا ميتونيد توي يكي دو روز همه چيز رو برنامه ريزي كنيد.

 

توني اخم گيجي كرد: يكي دو روز...؟ 

 

ام جي سرش رو تكون داد.

 

توني جواب داد: حرفم رو اشتباه نگير، پپر توي كمتر از يه روز هم ميتونه همه اين كار ها رو بكنه اما نه اين بار... فكر كنم دو ماهي ميشه كه داشتيم روش كار ميكرديم.

 

ام جي با سردرگمي اخم كرد و به پيتر كه حالا بيشتر از قبل استرسي به نظر ميومد نگاه كرد. با همون اخم، لبخندي زد و پرسيد: تو گفتي مهموني دقيقه نودي بود؟

ام جي پيتر رو به چيزي متهم نميكرد. اون دختر واقعا گيج شده بود. يا شايد هم يه كم دلخور. تا حالا از زبون دو نفر چيزي كاملا برعكس حرفي كه پيتر بهش زده بود شنيده بود.

 

صورت توني با اين حرف جدي شد. نميدونست چرا پيتر بايد همچين حرفي به ام جي بزنه اما فهميد كه خرابش كرده.

و از خودش عصباني شد كه چرا همين اول شب تعداد ليوان هاي شامپاين اش بالا رفت و باعث شد زيادي حرف بزنه.

 

پيتر خنده كوتاهي كرد و سعي كرد به چشم هاي ام جي نگاه نكنه: باور كن كه دو ماه براي توني و پپر دقيقه نوديه.

 

توني هم سرش رو به نشونه تاييد حرف پسر تكون داد: درسته... وقتي من و همسرم قراره...

 

صداي پپر حرف مرد رو قطع كرد و توني و پيتر هر دو خيالشون راحت شد. تنها كسي كه ميتونست اين اوضاع رو درست كنه پپر بود.

 

-هي... ببين كي اينجاست... 

 

پپر با لبخند بزرگي به ام جي دست داد: پپر پاتز.

 

اون دختر هم لبخند زد: ام جي... از ديدنتون خوشوقتم.

 

وقتي دست هاشون جدا شد، پپر به توني نگاه كرد: عزيزم... بروس رسيده؛ بهتره بري بهش يه سلامي بكني، باشه؟

 

توني سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

 

بعد به ام جي و پيتر نگاه كرد: اين اطراف ميبينمتون بچه ها.

 

-فعلا آقاي استارك.

 

پپر با لبخند بزرگي دوباره به ام جي نگاه كرد: پيتر خيلي ازت تعريف كرده. خوشحالم كه بالاخره باهات آشنا شدم ام جي.

 

ام جي لبخند كوچيكي زد: ممنون خانم.

 

پپر دست هاش رو بهم زد: خيله خب... شما دو تا بريد و يه كم خوش بگذرونيد، باشه...؟ ام جي لطفا از خودت پذيرايي كن...

بعد سرش رو به اطراف چرخوند تا توني رو پيدا كنه.

-و من هم بايد برم و توني رو از بقيه شامپاين ها دور نگه دارم.

 

دوباره به اون دو نفر نگاه كرد و لبخندي تحويلشون داد.

 

ام جي سرش رو تكون داد: ممنون خانم پاتز؛ بعدا ميبينمتون.

 

بعد از اين، پيتر اجازه نداد لحظه ديگه ايي تلف بشه. اون دست خالي از ليوان ام جي رو گرفت و اون رو سمت بار، كه روشن تر بود و صندلي براي نشستن داشت برد.

 

وقتي به اونجا رسيدن، پيتر تازه فهميد كه چيكار كرده. اون تا حالا هيچوقت دست ام جي رو نگرفته بود. اين با اينكه حس خوبي داشت اما كاملا جديد بود.

هر دو نفر به دست هاشون نگاه كردن و بعد با لبخند هايي خجالتي انگشت هاشون رو از هم جدا كردن.

پيتر فقط خوشحال بود كه دستش كاملا خشك بود.

 

ام جي روي يكي از صندلي هاي نزديكش نشست و كيف دستي اش رو روي ميز بار گذاشت. 

پيتر هم به تقليد از اون دختر روي صندلي رو به رو اش نشست.

 

پيتر ليوان توي دستش رو كنارش گذاشت و به ام جي نگاه كرد. اون بايد يه توضيحي درباره اينكه بهش دروغ گفته ميداد مگه نه؟

اينطوري ام جي چه فكري درباره اش ميكرد؟ اون توي ذهنش با كلافگي آهي كشيد و احساس كرد امشب اصلا شروع خوبي نداشت.

 

اما عوضش ميكرد. اگه قرار بود امشب ام جي رو ببوسه و بهش بگه كه ازش خوشش مياد؛ قطعا بايد عوضش ميكرد.

پس شايد فقط بايد بيخيال عذرخواهي تكراري ميشد و حرف هايي كه چند دقيقه قبل گفته شده بود رو پشت سر ميذاشت. و اينكه ام جي هم درباره اش حرفي نزد، بهتر بود.

 

هفته پيش، پيتر درباره اينكه سر قرار اول بايد چيكار كنه توي اينترنت و يوتيوب سرچ كرده بود. از ساده ترين چيز ها مثل اينكه چطور و درباره چي بايد حرف بزنه تا اتفاق هاي مهم تر مثل بوسيدن شخص مورد علاقه اش. 

اون درباره همه اينها خونده بود و سعي كرده بود تك تكشون رو به خاطر بسپره.

 

و اولين كاري كه بايد براي صحبت كردن پيش ميبرد؛ اين بود كه يه علاقه مشترك بينشون پيدا كنه. 

اين ساده بود: درس!

اما پيتر اينو نميخواست. اون نميخواست تمام امشب به حرف زدن درباره درس بگذره و درست مثل وقت هايي بشه كه توي مدرسه وقت ميگذرونن.

امشب قرار بود اون يه قدم از هميشه جلوتر بره و حرف زدن درباره شيمي و فيزيك فقط درجا زدن بود.

 

پس سعي كرد درباره هر موضوعي غير از "مدرسه" حرف بزنه.

 

پيتر داشت دنبال بحث جالبي ميگشت كه ام جي شروع به حرف زدن كرد: چيزي كه درباره مدرسه گفتم حقيقت داشت.

 

پيتر با خودش فكر كرد: عالي شد پاركر!

 

-اوه... جدي؟

 

ام جي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: يه مدرسه توي فنلاند هست كه حتي ساعت درس دادنش به بچه ها، مثل ساعت كاري اداره ها ميمونه...

مكثي كرد و با تك خنده ايي ادامه داد:

-چقدر ميتونه واضح تر باشه...؟ اونها به ما براي بيگاري كشيدن ازمون احتياج دارن و اينطوري قانعمون ميكنن كه تنها راه درست همينه.

 

دستشو دور ليوانش چرخوند و ادامه داد: اما اگه همه بتونن اين چرخه رو بشكونن، دولت نميتونه كاري باهامون داشته باشه.

 

بعد قلوپي از نوشيدني اش خورد. اما همون موقع طعم زننده و تلخ الكل باعث شد اخم ريزي بكنه.

 

پيتر هم سرش رو تكون داد و چون به ام جي نگاه نميكرد متوجه نشد كه اون دختر از ليوانش نوشيده. بعد در حالي كه اون هم نوشيدني اش رو از روي ميز برميداشت گفت: كاملا... موافقم!

 

ام جي نگاهي به ليوان توي دستش و محتويات داخلش انداخت. اون به پيتر گفته بود كه تا حالا نوشيدني الكلي نخورده و الان هم براي اين كار برنامه ايي نداره. 

پس چرا اون پسر براش يه ليوان نوشابه پر از مشروب آورده بود؟

 

پيتر لبخندي به ام جي زد و قلوپ بزرگي از ليوانش خورد. اما سريع از اين كار پشيمون شد چون گلو اش، و زخم لبش كه هنوز كاملا خوب نشده بود، شروع به سوختن كرد.

چرا توي ليوانش الكل بود؟ و با خودش فكر كرد كه نكنه از ظرف، اشتباهي نوشيدني آورده باشه؟ 

 

و متاسفانه جواب بله بود! اون پسر اونقدر هيجان زده بود كه متوجه نشده بود از كدوم ظرف ليوان هارو پر ميكنه.

 

به خاطر حجم زياد مايعي كه پيتر نوشيده بود، نتونست اون سوختگي رو كه براي اولين بار وارد دهنش شده بود تحمل كنه و به صورت كاملا غير ارادي، هر چيزي كه هنوز قورت نداده بود رو به بيرون پاشيد.

 

كه اين يعني دقيقا به رو به رو اش؛ جايي كه ام جي نشسته بود.

 

ام جي ناخودآگاه كمي عقب كشيد و براي اينكه مايع توي چشم هاش نره پلك هاش رو بست.

 

پيتر دست خالي اش رو، در حالي كه چشم هاش از كاري كه كرده بود گرد شده بودن روي دهنش فشرد و نتونست كاري بكنه. و چند نفر كه دورشون بودن نگاه كوتاهي بهشون انداختن.

 

اين واقعا... خجالت آور بود.

 

صورت و لباس ام جي از نوشيدني خيس شده بود و داشت از صورتش چكه ميكرد.

 

پيتر ليوانش رو روي ميز گذاشت. از جاش بلند شد و دستش رو از روي صورتش برداشت: من... واقعا متاسفم...

با صداي آرومي گفت و منتظر شد تا ببينه عكس العمل ام جي چيه.

 

اون دختر با پشت دستش چشم هاش رو پاك كرد تا بتونه اونها رو باز كنه. 

 

پيتر دوباره شروع به حرف زدن كرد: ام جي... نميدونم چي شد... خيلي معذرت ميخوام! اصلا نفهميدم كه چرا همچين كار احمقانه ايي كردم! 

 

ام جي سرش رو تكون داد و دستي به دور دهن خيس اش كشيد: مشكلي نيست پيتر... فقط ميشه يه دستمال بهم بدي؟

 

پيتر تند تند سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: حتما! همين الان!

 

بعد سمت بار دور زد و خواست تقاضاي يه دستمال بكنه اما از اونجايي كه متصدي بار شاهد ماجرا بود، از قبل دستمال رو آماده كرده بود. مرد، اون رو سمت پيتر گرفت و پيتر هم تشكري سريع كرد.

 

بعد دستمال پارچه ايي رو به ام جي داد تا خود دختر صورتش رو پاك كنه.

 

ام جي از روي صندلي بلند شد و بعد از صورتش، مشغول خشك كردن لباسش شد.

 

پيتر دوباره شروع به عذرخواهي كرد: متاسفم بابت لباست... اما... مطمئنم لكه اش از بين ميره.

 

پيتر اصلا مطمئن نبود اما الان بهترين چيزي كه براي گفتن به ذهنش ميرسيد هم همين بود.

 

ام جي سعي كرد لبخند نصفه نيمه ايي بزنه: عيبي نداره... فقط بايد يه سر به دستشويي بزنم. بهم ميگي كجاست؟

 

پيتر جواب داد: حتما!

بعد به راهرويي كه چند متر اونطرف تر بود اشاره كرد: توي اونجا بپيچ، اولين در سمت چپ.

 

ام جي باشه ايي گفت و به سمت جايي كه پيتر گفته بود قدم برداشت.

 

وقتي كمي دور تر شد، پيتر با خستگي و كلافگي، دوباره روي صندلي اش نشست و سرش رو روي ميز گذاشت.

 

قبل از اينكه بتونه حتي تلاشي براي بهتر شدن اون شب بكنه؛ دوباره همه چيز خراب شد. اين بار حتي بدتر!

فقط خوشحال بود كه ام جي چيزي از نوشيدني اش نخورده تا فكر كنه پيتر حتي يه كار ساده رو هم نميتونه انجام بده.

 

-قرارت بد داره پيش ميره؟

 

با اين صدا، پيتر سرش رو بالا گرفت و متصدي بار رو ديد كه در حال تميز كردن يه ليوان بالاي سرش ايستاده.

 

پيتر چشم هاش رو تنگ كرد و با حالت طعنه جواب داد: چي باعث شد همچين فكري بكني؟

 

مرد تك خنده ايي كرد و پارچه توي دستش رو روي دوشش انداخت: معلومه كه دفعه اولته.

 

پيتر آهي كشيد: و احتمالا دفعه آخر.

مكثي كرد و ادامه داد:توش افتضاحم! نميدونم بايد چيكار كنم.

 

-واقعا ازش خوشت مياد يا اين فقط يه قرار ساده است؟

 

پيتر تند تند سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... نه واقعا ازش خوشم مياد!

 

مرد جواب داد: خيله خب... بلدي چطوري برقصي؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

 

مرد گفت: پس وقتي برگشت، ازش بخواه وسط جمع بريد و يه كم برقصيد. ازش تعريف كن و بگو زيبا به نظر مياد...

دوباره دستمال رو از روي شونه اش برداشت و ادامه داد: و هر كاري ميكني، به پاش لگد نزن؛ باشه؟

 

پيتر خنده ايي كوتاه كرد و صورتش حالت ريلكس تري به خودش گرفت: ميخوام كه اين كار رو بكنم؛ اما مطمئن نيستم بعد از اتفاقي كه الان افتاد قبول ميكنه يا نه.

 

-همش درباره اعتماد به نفسه! وقتي اعتماد به نفس داشته باشي قبول ميكنه.

 

پيتر سري تكون داد و بعد نگاهي به پشت سرش كرد تا مطمئن بشه اگه ام جي رو براي رقص دعوت كنه، فقط خودشون نباشن كه ميرقصن و آدم هاي ديگه هم در حال اين كار باشن.

خوشبختانه همينطور بود.

 

مرد نگاهي به دور انداخت: اومد...

 

پيتر هم به جايي كه متصدي مد نظرش بود نگاه كرد و ام جي رو ديد كه داره از بين جمعيت به سمتش مياد.

به نظر ميومد كمي با آب لباسش رو تميز كرده و تا جاي ممكن خشك اش كرده.

 

مرد لبخندي به پيتر زد: موفق باشي رفيق.

و از اونجا رفت تا به سفارش يكي از مهمون ها برسه.

 

پيتر هم لبخند يه وري به مرد زد.

 

وقتي ام جي بهش رسيد، لبخندش خجالتي شد: هي...

 

ام جي هم لبخند زد و در حالي كه داشت روي صندلي كنار پيتر مينشست، دستمال توي دستش رو روي ميز گذاشت: هي...

 

پيتر سعي كرد شوخي كوچيكي بكنه: بايد برگردي خونه يا ميخواي پنج دقيقه ديگه واسه اينكه خيلي ضايع نشه اينجا بشيني و بعدش برات تاكسي خبر كنم؟

 

ام جي خنده كوتاهي كرد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: هيچكدوم. دارم از مهموني لذت ميبرم.

 

پيتر گفت: حس شوخ طبعي ات خيلي بهتر از منه!

 

هر دو خنده ايي كوتاه از دهنشون بيرون اومد و بهم نگاه كردن.

 

بعد پيتر، با حالت آروم تري گفت: اميدوارم لباست رو خراب نكرده باشم.

 

ام جي هم سرش رو تكون داد: نه... چيزي نيست كه با رفتن به اتوشويي درست نشه.

 

هر دو سرشون رو برگردوندن و به زمين رقص كه چند نفر داشتن به آرومي با آهنگي كه پخش ميشد خودشون رو حركت ميدادن نگاه كردن.

 

پيتر سرش رو به سمت ام جي برگردوند و با ديدنش، لبخند كجي روي لب هاش شكل گرفت.

اون دختر امشب خيلي زيبا به نظر ميومد. مثل هميشه موهاي فرفري اش رو از پشت بسته بود و اونها تا روي كمرش ميرسيدن. 

 

گونه هاش از قبل كمي قرمز تر شده بودن و پيتر احساس كرد كه اون دختر آرايش كرده.

انگار تنها آرايشي هم كه داشت همين بود. اما براي پيتر فرقي نميكرد؛ ام جي همه جوره خوشگل بود.

 

با اين فكر، متوجه شد كه از وقتي اون دختر رو ديده به اين موضوع اشاره نكرده. يعني هيچوقت بهش اين حرف رو نزده بود، اما الان فرق ميكرد. الان سر قرار بودن و يكي از حرف هايي كه مناسب اين وقت بود، همين بود؛ اينكه اون دختر واقعا زيبا به نظر ميرسه.

 

ام جي متوجه نگاه طولاني پيتر شد و سرش رو به سمتش برگردوند.

 

لبخند كوچيكي زد: چي شده؟

 

اين كلمات ناخودآگاه از دهن پيتر بيرون اومدن: فقط... تو خيلي زيبا به نظر ميرسي.

 

وقتي خودش فهميد كه اين حرف رو زده، سريع سكوت كرد و احساس كرد قلبش داره به سرعت توي سينه اش ميتپه. آب دهنش رو به سختي قورت داد و خنده ايي خجالتي از بين لب هاش بيرون داد.

 

با اين حرف، ام جي احساس كرد صورتش كمي داغ شده و لبخند بزرگي زد: مـ... ممنون پيتر.

 

پيتر دوباره به زمين رقص نگاه كرد و سعي كرد بحث رو عوض كنه: خب... اونها دارن ميرقصن...

 

ام جي هم به آدم هايي كه پسر داشت درباره شون حرف ميزد نگاه كرد: آره... قشنگ به نظر مياد.

 

پيتر گلو اش رو صاف كرد و توي صندلي اش جا به جا شد: تو هم... دوست داري كه انجامش بدي؟ 

براي ثانيه ايي سكوت كرد.

-منظورم رقصيدنه... 

 

پلك كوتاهي زد و بالاخره گفت: با من...؟

 

ام جي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... دوست دارم.

بعد از روي صندلي اش پايين اومد.

 

پيتر هم سريع روي زمين ايستاد و اين بار، با آگاهي كامل، دستش رو به سمت ام جي دراز كرد تا اون رو بگيره.

 

ام جي هم انگشت هاش رو دور دست پيتر پيچيد و با هم به سمت زمين رقص قدم برداشتن.

 

اونها وارد جمعيت شدن و پيتر يكي از دست هاش رو روي كمر ام جي گذاشت و با اون يكي، دست راست دختر رو گرفت. ام جي هم دست چپ اش رو به آرومي روي شونه پيتر گذاشت.

 

اونها پاهاشون رو به نرمي به چپ و راست حركت ميدادن و سعي ميكردن با آهنگ هماهنگ باشن.

 

پشت ام جي به بار شده بود و هر دو سعي ميكردن بدون خجالت بهم نگاه كنن اما انگار يه جورايي غير ممكن بود. 

 

ام جي لبخندي زد و گفت: تو هم خوب به نظر مياي... از كتت خوشم مياد.

 

پيتر هم لبخند زد: ممنون... لباس تو هم قشنگه؛ البته قبل از اينكه من خرابش كنم.

 

بعد سريع حرفش رو عوض كرد: يعني كه... تو هنوزم زيبا هستي... با يا بدون لباس.

 

و متوجه شد كه حتي بيشتر خراب كرده پس سريع سرش رو تكون داد: منظورم اين نبود! منظورم اين بود... 

چشمش رو از ام جي گرفت و به سمت ديگه ايي نگاه كرد.

-فرقي نميكنه لباست لك باشه يا نه... تو در هر صورت خوشگلي!

 

ام جي به خاطر حرف هاي استرسي پيتر لبخند كوچيكي زد: ممنون.

 

پيتر با كلافگي سرش رو تكون داد و سعي كرد ام جي نبينه كه با حرص از خودش، چشم هاش رو روي هم فشرده.

و بعد تصميم گرفت تا وقتي كه تمام حرف هاش رو چندين بار توي ذهنش با خودش تكرار نكرده ديگه چيزي نگه و امشب رو از ايني كه هست بدتر نكنه.

 

از الان به بعد، اونها به سادگي فقط ميرقصيدن. خبري از حرف هاي عجيب و چندش نبود و هيچ كسي روي كسي نوشيدني نميپاشيد.

يه شب آروم و رمانتيك، مثل بيشتر كسايي كه شب قرارشون رو ميگذروندن.

 

درست مثل توني و پپر كه چند قدم اونطرف تر داشتن با هم حرف ميزدن و ميرقصيدن.

اون دو نفر راحت و خوشحال به نظر ميومدن و پپر در حالي كه داشت با همسرش حرف ميزد، چونه اش رو، روي شونه توني تكيه داده بود.

اونها گاهي اوقات ميخنديدن و يك بار هم همديگه رو بوسيدن.

 

چرا قرار پيتر نميتونست به همين راحتي پيش بره؟ پيتر جوك بگه، ام جي به حرف هاش بخنده و بعد هم به سادگي همديگه رو ببوسن.

شايد چون اين اولين قرارشون بود و همه چيز بيش از حد خجالت آور بود؟ پيتر نميدونست اما اميدوار بود قرار بعدي خيلي راحت تر پيش بره. البته اگه با خرابكاري هايي كه كرده بود، دفعه بعدي وجود داشت.

 

نه! معلومه كه وجود داشت. ام جي تا حالا تصميم نگرفته بود از اونجا بره و همين نشون ميداد كه اون هم از پيتر خوشش مياد مگه نه؟ 

هيچكس پيش پسري نميمونه كه بهش دروغ گفته، نوشيدني اشتباهي براش آورده و توي صورتش تف كرده.

ام جي هم از پيتر خوشش ميومد و پيتر ديگه نميخواست بذاره چيزي باعث بشه اون دختر از اين فكر منصرف بشه.

 

جداي تمام اتفاقاتي كه افتاده بود، ام جي كم كم داشت از اون شب لذت ميبرد. 

اونها هر دو ميدونستن چطوري برقصن و كسي حركتي رو اشتباه نميرفت تا اوضاع خراب بشه و مجبور بشن دست نگه دارن. اون دختر واقعا از پدرش متشكر بود كه بهش اصرار كرد قبل از اومدن به مهموني چند تا حركت ابتدايي رقص رو بهش ياد بده؛ ام جي فكر نميكرد بهش نياز پيدا كنه اما مشخصاً اشتباه ميكرد.

 

پيتر نگاهي به ام جي انداخت و هر دو نفر دوباره بهم لبخند زدن. ام جي قدمي به پيتر نزديك تر شد طوري كه پيتر ميتونست بوي عطر گرم اون دختر رو كه مثل بوي جنگل و كاج بود احساس كنه. 

 

پيتر شروع به حرف زدن كرد: اون عنكبوت كه از آزبورن قرض گرفتيم رو يادت مياد؟

 

ام جي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و منتظر بقيه حرف پيتر شد.

 

اون پسر ادامه داد: امروز صبح مرد!

 

ام جي اخم كرد: جدي؟ آخه چرا؟

 

پيتر سرش رو به طرفين تكون داد: نميدونم... فكر كنم نتونست تغيير محيط زندگي اش رو تحمل كنه و شايد هم فقط ميتونست تو همون اتاق زنده بمونه.

 

ام جي زير لب گفت: اوه...

بعدِ مكثي كوتاه ادامه داد: اما تو به من نگفتي كه اصلا براي چي اون عنكبوت رو ميخواستي؟

 

پيتر جواب داد: ميخواستم روش تحقيق كنم... به نظرم اين شركت ها هيچوقت اطلاعات دقيق و كاملي بهت نميدن.

 

ام جي لبخند يه وري زد. طور كه انگار از طرز فكر پيتر خوشش اومده باشه: آره...

مكثي كرد و ادامه داد: حالا كه اندامش كار نميكردن... نتونستي چيزي ازش بفهمي؟

 

پيتر جواب داد: نه... فقط، تمام مدتي كه زنده بود داشت تار ميتنيد و وقتي اونها رو بردم زير ميكروسكوپ، متوجه شدم يازده برابر از تار هاي عنكبوت عادي قوي تره.

 

ام جي در حالي كه معلوم بود تحت تاثير قرار گرفته، چشم هاش برق زدن و لبخندي روي لب هاش شكل گرفت: واو! چيزي از تار هاش نگه داشتي؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره... ميتونم فردا برات بيارمش.

 

ام جي جواب داد: ممنون.

 

بعد به سمت ديگه ايي نگاه كرد و گفت: اما حيف شد كه مرد... كار تيمي خوبي براي گرفتنش انجام داديم.

 

پيتر با اون دختر موافق بود: آره... ظاهراً سه تايي تيم خوبي تشكيل ميديم...

لبخند كوچيكي زد و در حالي كه به ام جي نگاه ميكرد گفت: بعضي وقت ها هم دو تايي.

 

ام جي هم به پسر نگاه كرد و مثل اون لبخند زد: آره. موافقم.

 

لبخند پيتر هم ناخودآگاه بزرگتر شد و هر دو نفر دوباره به رو به رو شون نگاه كردن.

 

همون موقع، پيتر ديد كه دختري سمت صندلي هاي بار نشسته و داره كيف دستي ام جي رو برميداره.

با تعجب اخمي كرد و منتظر شد ببينه حركت بعديش چيه.

دختر در كيف رو باز كرد و بدون توجه به اينكه چي توشه، گوشي اش رو داخلش انداخت و از روي صندلي بلند شد.

 

پيتر كمي اونطرف تر رو نگاه كرد و متوجه شد كه يه كيف دستي، همرنگ كيف ام جي روي ميزه. پس اون دختر توي نور كم اتاق نتونسته بود تشخيص بده كيف خودش كدومه و اشتباهي براي ام جي رو برداشته بود.

 

پيتر ميخواست دختر رو صدا بزنه اما داد زدن وسط اون جمع و رقص به اون آرومي اصلا خوب به نظر نميومد. و نميتونست حالا كه بالاخره داره يه كار درست با دختري كه باهاش قرار داره انجام ميده، اون رو وسط اتاق ول كنه و بره. 

حتي اگر هم براي ام جي توضيح ميداد كه چي شده، تمام رابطه راحتي كه توي اون لحظه داشتن با رفتن پيتر از بين ميرفت.

 

با استرس لب هاش رو بهم فشرد و به دختر كه داشت از بار دور ميشد نگاه كرد. بايد چيكار ميكرد؟ شايد ميتونست مدل لباسش رو به خاطر بسپره و وقتي رقص اش با ام جي تموم شد به سراغش بره؟ 

اما اگه ديگه توي شلوغي پيداش نميكرد چي؟ يا اگه دختر زودتر به خونه ميرفت و كيف ام جي رو با خودش ميبرد؟

اوه... اين خوب به نظر نميومد.

 

پس تصميم گرفت از ام جي عذرخواهي كنه و دنبال دختر بره. بدون اينكه حتي ذره ايي بخواد اين كار رو بكنه اما مجبور بود. 

احتمالا گوشي ام جي داخل اون كيف بود.

 

اما دقيقا لحظه ايي كه ميخواست دهنش رو باز كنه، خودِ دختر نگاهي به كيف توي دستش كرد و اخمي كرد. انگار متوجه شده بود كه كيف اشتباهي رو بردشته.

اون دختر زير لب چيزي گفت كه پيتر نتونست متوجه بشه اما بعد دوباره به سمت بار رفت و بعد از برداشتن گوشي اش از كيف اشتباهي، كيف دستي خودش رو برداشت و اون يكي رو سر جاي قبلي اش برگردوند.

 

پيتر با خيال راحت و خوشحالي از اينكه قرار نيست رقصِ به اون خوبي رو متوقف كنه، لبخندي زد و نفسش رو بيرون داد.

 

چند ثانيه ايي بود كه ام جي متوجه شده بود پيتر به جايي خيره أست و حواسش به كاري كه داره انجام ميده نيست. چون تمام حركت ها رو داشت بي حواس انجام ميداد و اگه ام جي خودش رو تكون نميداد، پيتر پاشو لگد ميكرد.

 

پس وقتي اون پسر لبخند زد، ام جي سرش رو برگردوند تا ببينه چي توجه پيتر رو جلب كرده.

وقتي كمي دقت كرد، متوجه شد دختري چند سال بزرگ تر از خودشون، با لباس كاربني رنگ و چسبون، داره از بار دور ميشه و توي خط نگاه پيتره.

و كس ديگه ايي هم اون اطراف به غير از همون دختر نبود.

 

ام جي با تعجب اخم ريزي كرد و دوباره به سمت پيتر برگشت.

پيتر... به اون دختر خيره شده بود و داشت... بهش لبخند ميزد؟

اين يه كم عجيب به نظر ميومد و حس نا آشنايي به ام جي داد.

 

پيتر لبخندي به ام جي زد و اون دختر هم جوابش رو با لبخند كوچيكي داد. اما هنوز هم گيج بود.

حتما اشتباه كرده بود و پيتر داشت به چيز ديگه ايي نگاه ميكرد.

 

رو به اون پسر كرد و چشمش به بوفه افتاد: هي... ميخواي بريم اونجا و يه چيزي بخوريم؟

 

هر دو دست از رقصيدن برداشتن و پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: حتما...

 

بعد از زمين رقص دور شدن و به سمت ميز بزرگِ سمت ديگه پنت هوس قدم برداشتن.

 

وقتي به ميز رسيدن، پيتر دو تا بشقاب برداشت و ام جي در حالي كه زير لب تشكر كوتاهي كرد يكي از اونها رو ازش گرفت.

 

پيتر به سمت ظرف لازانيا رفت و كفگيري كه داخلش بود رو برداشت: يه كم لازانيا ميخواي؟

 

ام جي سرش رو به نشونه منفي تكون داد و در حالي كه داشت با يه چنگك از ظرفي اسپرينگ رول برميداشت گفت: فعلا همين خوبه.

 

پيتر كفگير لازانيا رو سر جاش برگردوند و مثل چند دقيقه پيش براي خودش چند تا ميني برگر برداشت.

 

بعد نگاهي به بالكن انداخت كه درش بسته بود. 

 

هر كاري كه ميخواست بكنه، حالا فرصت مناسبي بود. چند دقيقه ايي ميشد كه چيزي رو خراب نكرده و اون و ام جي بالاخره يه مكالمه خوب، بدون هيچ استرسي با هم داشتن.

اگه همه چيز تا چند دقيقه آينده همينطور پيش ميرفت پيتر ميتونست دهنش رو باز كنه و به ام جي بگه كه چه حسي درباره اش داره.

 

پس با دست به بيرون اشاره ايي كرد و گفت: آم... به نظر مياد هوا يه كم بهتر شده... دوست داري... بريم تو بالكن؟

 

ام جي چنگك توي دستش رو سر جاش برگردوند و به جاي كه پيتر اشاره كرد نگاهي انداخت. بعد دوباره رو به پيتر شد: باشه... خوب به نظر مياد.

 

هر دو به سمت بالكن رفتن و بعد از اينكه ام جي درش رو باز كرد، وارد شدن.

 

هوا ديگه مثل قبل طوفاني نبود اما همچنان سرد بود و بارون ميومد. پيتر فكر كرد شايد بهتر بود داخل ميموندن و فقط يه جاي خلوت تر براي حرف زدن پيدا ميكردن. 

دوست نداشت سرما ام جي رو ناراحت كنه و اگه ميخواست كاملا با خودش صادق باشه، با اينكه كت تنش بود باز هم احساس سرما ميكرد.

 

ام جي بشقاب توي دستش رو لبه ديوار گذاشت و به سمتي از بالكن نزديك شد كه رو به درياچه بود. 

به خاطر تاريكي هوا چيز زيادي ازش ديده نميشد اما ظاهراً ام جي داشت از منظره لذت ميبرد و لبخند ضعيفي روي لب هاش نشسته بود.

 

پيتر هم بعد از پايين گذاشتن بشقابش، قدمي به سمتش برداشت و كنار اون دختر ايستاد.

 

ام جي بهش نگاه كرد و گفت: تو نبايد از توني خجالت بكشي.

 

پيتر با تعجب بهش نگاه كرد: چي...؟

 

دختر لبخندي زد: وقتي داشتيم حرف ميزديم... معلوم بود كه با حرف هاي توني خجالت زده شدي و ميخواستي زودتر ازش فاصله بگيري.

 

پيتر زير لب گفت: اوه...

و به جلوش نگاه كرد.

 

-پدر و مادرت... هر دو تاشون آدماي خوبي به نظر ميان. فكر كنم فقط... بايد بيشتر بشناسيشون.

 

پيتر دست هاش رو بالا برد و گفت: توني هيچوقت... يعني... آره اون عاليه! ولي هيچوقت... نميتونه بفهمه من چي ميخوام...

هوفي كشيد و ادامه داد: يا شايد هم نميخواد بفهمه.

 

ام جي چيزي نگفت و به پيتر نگاه كرد.

 

پيتر آهي كشيد و پشت به درياچه، لبه بالكن نشست: متاسفم بابت امشب... دقيقا اونطوري كه برنامه داشتم پيش نرفت.

 

ام جي هم كنار اون پسر نشست: دوست داشتني بود.

 

و پيتر احساس نميكرد كه ام جي دروغ ميگه.

 

پس دستش رو توي جيبش كرد: هي... ميخواي يه آهنگ بذارم؟

 

ام جي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

 

پيتر گوشي اش رو بيرون آورد و مستقيم وارد پلي ليست آهنگ هاش شد. بعد اولين آهنگي كه توي ليستش بود رو پخش كرد.

 

You make it look like it's magic

'Cause I see nobody, nobody but you, you, you

I'm never confused

 

وقتي اين آهنگ رو از اسپاتیفای دانلود كرده بود، به نظرش آشنا اومد اما هر چقدر فكر كرد نفهميد از كجا شنيده.

اما احساس كرد آهنگيه كه ميتونه رمانتيك باشه و در عين حال كليشه نباشه.

پس اون رو توي پلي ليستش قرار داد.

 

I'm so used to being used

So I love when you call unexpected

'Cause I hate when the moment's expected

 

پيتر اخم ريزي كرد. احساس كرد كم كم داره يادش مياد اين آهنگ چرا انقدر براش آشناست. 

 

So I'ma care for you, you, you

I'ma care for you, you, you, you, yeah

 

اوه نه... نه...! حالا يادش اومد... اون داشت اشتباه ميكرد! بايد اشتباه ميكرد!

 

نگاهي به ام جي انداخت تا ببينه اون دختر عكس العملي نشون داده يا نه اما نميتونست تشخيص بده.

 

پيتر سريع قفل گوشي اش رو باز كرد و توي گوگل اسم آهنگ رو سرچ كرد.

اميدوار بود كه اون موسيقي چيزي نباشه كه فكرش رو ميكنه. اما اينطور نبود.

 

سرچ گوگل اش نشون ميداد كه پيتر آهنگي رو انتخاب كرده كه يكي از تِرَك هاي فيلم fifty shades of gray هست.

 

پيتر هيچوقت اين فيلم رو نديده بود اما از اونجايي كه همه درباره اش توي اينستاگرام و بقيه جاها حرف ميزدن، ميشناختش. و اين يكي از معروف ترين آهنگ هاي فيلم بود.

 

ام جي با سردرگمي ابرو هاش رو توي هم كشيد: اين آهنگ براي...

 

پيتر سريع وسط حرفش پريد: نه!

 

بعد آهنگ رو قطع كرد و تنها صدايي كه توي اون بالكن شنيده ميشد، صداي بارون بود.

 

هر دو با تعجب، بدون اينكه بتونن حرفي بزنن به جلوشون خيره بودن و نميدونستن چيكار كنن.

 

پيتر حتي نميتونست يه آهنگ پلي كنه و همه چيز رو خراب نكنه. فقط اميدوار بود ام جي فكر اشتباهي درباره اش نكنه.

 

با نگراني نگاهي به ام جي كرد: ميخواي... خودت يه آهنگ بذاري؟

 

ام جي هم سرش رو به سمت پسر چرخوند: دوست دارم ولي... گوشيم داخله.

 

پيتر سرش رو تكون داد: درسته.

 

بعد گوشيش رو به سمت ام جي گرفت: خب... تو يه چيزي انتخاب كن... هر چي كه ميخواي.

 

ام جي نگاه ترديد آميزي به موبايل كرد و بعد به پيتر.

اما در هر صورت گوشي پسر رو گرفت و مشغول سرچ كردن موسيقي شد.

 

بعد از چند ثانيه آهنگي رو پخش كرد و گوشي پيتر رو بهش پس داد. پيتر نگاهي به صفحه اش انداخت و اسم موسيقي رو ديد: the way

 

They made up their minds

And they started packing

They left before the sun came up that day

 

هر دو نفر در سكوت مشغول گوش دادن شدن. و پيتر با خودش فكر كرد كه مهم نيست اگه اين آهنگ رو نميشناسه، حدااقل ميدونست كه يه آهنگ اشتباهي نيست و باعث نيست جو بينشون رو خراب كنه.

 

پس لبخندي زد و به ام جي نگاه كرد: قشنگه.

 

ام جي هم به پيتر نگاه كرد: آره... ممكنه بهترين آهنگ نباشه ولي من دوستش دارم.

 

بعد كمي خودش رو به سمت پيتر چرخوند و ادامه داد: ايده متن اش از يه داستان واقعيه... از يه زوج پير كه دارن ميرن به يه فستيوال.

 

پيتر لبخند زد: آو... اين دوست داشتنيه.

 

نميدونست كه ام جي ميتونه از اين داستان ها هم خوشش بياد. اين جديد بود.

 

ام جي سرش رو تكون داد: ولي اونها هيچوقت نتونستن به خونشون برگردن...

 

لبخند پيتر كمرنگ تر شد و منتظر شد ام جي داستانش رو تموم كنه.

 

-دو هفته بعد جسدشون رو پايين يه دره، خيلي دور تر از محل زندگيشون پيدا ميكنن.

 

پيتر با تعجب ابرو هاش رو بالا انداخت: اوه...

 

حالا به نظرش اين داستان خيلي هم دوست داشتني به نظر نميومد. 

اما مهم نبود. ام جي هميشه از داستان ها و اتفاق هاي عجيب و غير عادي خوشش ميومده و يكي از هزاران دليلي كه پيتر از اون دختر خوشش ميومد هم همين بود.

 

اما ام جي وقتي تعجب پيتر رو ديد برداشت اشتباهي كرد و كمي خجالت كشيد: ببخشيد.

گفت و تك خنده ايي كرد.

 

پيتر سرش رو تكون داد: نه نه... به نظرم اين داستان حتي جالب ترش ميكنه.

 

ام جي لبخندي زد: ممنون.

 

اين بار هر دو بهم خيره موندن. حرفي بينشون زده نشد اما بهم نگاه ميكردن و لبخند كوچيكي كه روي لبشون بود از بين نرفت.

پيتر، بدون اينكه چشم هاش رو از تيله هاي تيره رنگ ام جي تكون بده، كمي خودش رو جا به جا كرد و به اون دختر نزديك شد.

 

ام جي هم با دستش خودش رو كمي جلوتر كشيد. پيتر به آرومي انگشت هاش رو روي سكويي كه روش نشسته بودن سُر داد تا به انگشت هاي ام جي رسيد و اونها رو به آرومي لمس كرد. و احساس كرد كه ام جي خيلي يخ به نظر مياد.

البته تعجبي هم نداشت، هوا سرد بود و اون دختر لباس نازكي تنش بود.

 

پيتر و ام جي، هر دو سرشون رو پايين گرفتن و به دست هاشون كه حالا توي هم قفل بود نگاه كردن.

 

پيتر با صداي آرومي گفت: تو... خيلي سردي.

 

ام جي جواب داد: تو هم همينطور.

 

بهترين حرف هاي عاشقانه ايي نبود كه ميتونستن توي اون لحظه بزنن اما براي هيچكدوم از اون دو نفر مهم نبود.

 

پيتر سرش رو بالا گرفت و اين بار براي اولين بار، به لب هاي اون دختر نگاه كرد. اونها صورتي رنگ بودن و شباهت زیادی به برش های تازه ی توت فرنگی داشتن. تا بحال به این موضوع توجه نکرده بود که اون لب ها وقتی با خنده تزیین میشن، چقدر زیباتر و دلنشین تر به نظر میان. 

 

باد اواسط اکتبر، موج های بیشتری بین موهاي مواج و خوش حالت ام جی مینداخت و دختر اونها رو با حركت دستش عقب داد و سرش رو بالا گرفت.

با اين كار پيتر دوباره نگاهش رو به چشم هاي دختر دوخت.

 

نگاه پسر پر از تردید و خواستن، بین لب ها و چشم های ام جی در حركت بود و خون توي رگ هاش مثل رودخونه ای پر تلاطم حرکت میکرد؛ اون بيشتر خودش رو نزديك دختر كرد؛ طوري كه حالا زانو هاشون بهم برخورد ميكرد.

 

وقتي بعد از چند لحظه چشم هاش رو بالا گرفت متوجه شد كه ام جي هم داره به لب هاي اون پسر نگاه ميكنه. 

 

جاي ديگه ايي براي نزديك شدن بدن هاشون بهم نبود، براي همين پيتر كم كم سرش رو به سمت صورت ام جي متمايل كرد.

 

نسیم دیگه ای نظم  موهای بلند ام جي رو بهم زد اما اين بار پيتر بود كه كه اونها رو سر جاشون برميگردوند.

سر انگشت های پیتر روی گونه ی چپش نشست و پروانه های زیادی رو تو وجودش به پرواز در آورد و دستش خط فک نیمه برجسته ی پیتر رو به آرومي لمس كرد.

 

بالاخره ام جي و پيتر چشم هاشون رو بستن تا اولين بوسه شون رو روي لب هاي همديگه بكارن.

 

همون لحظه، صداي باز شدن در بالكن اومد و باعث شد اون دو نفر از هم جدا بشن.

 

پپر و توني هر دو وارد بالكن شده بودن و فقط يه لحظه طول كشيد تا متوجه پيتر و قرارش شدن.

 

چشم هاي پپر سريع گرد شدن: اوه خداي من... متاسفم بچه ها!

 

توني هومي كرد: مثل اينكه بايد براي خودمون يه پاتوق جديد پيدا كنيم پِپ!

 

پيتر نگاه كوتاهي به ام جي انداخت و لبخند عذر خواهانه ايي زد و دوباره به پدر و مادر خونده اش نگاه كرد.

 

پپر دست توني رو گرفت: زود باش... بهتره بريم و اين دو تا رو تنها بذاريم.

 

بعد در حالي كه داشتن خارج ميشدن، توني انگشت شست اش رو بالا گرفت: موفق باشي پيت!

 

و در پشت سرشون بسته شد و اون دو نفر دوباره تنها شدن.

 

پيتر با خجالت خنده ايي كرد: متاسفم بابت اين.

 

ام جي هم لبخند زد: تقصير تو نبود.

 

پيتر متوجه شد دست هاشون حالا از هم جدا شده و ناخودآگاه، به خاطر ورود ناگهاني توني و پپر كمي از هم دور شدن.

 

اون پسر نگاهي به ام جي انداخت. هنوز هم ميخواست ببوستش اما مطمئن نبود بعد از اين ام جي بخواد.

موسيقي تموم شد، هوا سرد تر شده بود و در كل انگار... لحظه اش از بين رفته بود.

 

پس پيتر تصميم گرفت چيزي رو خراب تر نكنه و با نا اميدي آهي كشيد و سرش رو به سمت ديگه ايي برگردوند.

 

اما با احساس كردن دست ام جي روي بازو اش، به اون دختر نگاه كرد.

 

ام جي لبخند يه وري زد و به پيتر نزديك شد: خوبي؟

 

پيتر هم لبخند زد: آره!

و صداش از چيزي كه فكرش رو ميكرد هيجان زده تر بود.

 

ام جي خنده كوتاهي كرد و هر دو مثل قبل صورت هاشون رو بهم نزديك كردن.

 

و اين بار مقدمه چيني كوتاه تري داشتن. 

پيتر دستش رو به آرومي دور كمر ام جي گذاشت و وقتي به اندازه كافي بهش نزديك شد چشم هاش رو بست و بالاخره لب هاش رو به لب هاي دختر چسبوند.

 

و با اين كار، پيتر احساس كرد سطل آب سردي روش ريخته شده. بالاخره... انجامش داده بود!

اون و ام جي داشتن همديگه رو ميبوسيدن.

پيتر كمي خودش رو جلوتر كشيد و با جرئت بيشتري ام جي رو بوسيد. و اون دختر هم بهش ادامه داد.

 

اون بوسه حس خوبي داشت... ولي فقط براي يك ثانيه.

 

پيتر ديگه نميدونست بايد دقيقا چيكار كنه. لب هاشون توي هم فرو رفته بود و اون بوسه... كمي خيس تر از چيزي بود كه فكرش رو ميكرد.

پيتر ناخودآگاه اخمي كرد و سعي كرد انقدر يه كاري كه داره ميكنه دقت نكنه.

اگه اينكه به "چطوري دارم ميبوسم" فكر ميكرد همه چيز بدتر ميشد.

حدااقل اين چيزي بود كه توي اون ويدئوي يوتيوب شنيده بود.

 

پس براي لحظه ايي از ام جي جدا شد تا هر دو نفس بگيرن و بعد دوباره شروع به بوسيدنش كرد.

اين بار اصلا... بهتر نبود!

 

حالا احساس ميكرد داره زيادي سر و لب هاش رو حركت ميده و تا جايي كه ميتونست زبونش رو عقب برده بود تا اتفاقي ازش استفاده نكنه و همه چيز بدتر نشه.

توي ويدئو تاكيد شده بود كه توي چند بوسه اول از زبون استفاده نشه و پيتر داشت تمام سعي اش رو ميكرد كه اين نصيحت رو جدي بگيره.

 

اما باز هم اون بوسه اصلا لذت بخش نبود و پيتر هيچ احساس راحتي نداشت.

 

و انگار اين دقيقا همين حسي بود كه ام جي داشت چون چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه از پيتر جدا شد.

 

پيتر نفسش رو بيرون داد و با صدايي كه كمي بلند تر از زمزمه بود گفت: متاسفم...

 

ام جي سرش رو تكون داد و صداي اون هم مثل پيتر آروم بود: منم همينطور...

 

ظاهراً ام جي هم فكر ميكرد كه كسي كه بوسه رو خراب كرده خودش بوده.

اما بوسه هاي اول هيچوقت قرار نبود خوب باشن و متاسفانه هيچكدوم از اون دو نفر اين رو نميدونستن.

 

قبل از اينكه هر كدوم بتونن حرفي بزنن، آسمون با رعد و برق بزرگي روشن شد و باعث شد هر دو به بالا نگاه كنن.

و بعد از چند ثانيه صداي بلند آسمان غرنبه ايي تمام فضا رو پر كرد.

 

پيتر گوشي اش رو توي جيبش گذاشت. اونها از جاشون بلند شدن و طولي نكشيد كه باد و بارون دوباره شديد شد و اون دو نفر رو به داخل پنت هوس دعوت كرد.

 

پيتر در حالي كه چشم هاش نيمه باز بودن تا از بارون شديد در امان بمونه، با صداي بلندي گفت: ميخواي برگرديم تو؟

 

ام جي هم موافق بود: باشه!

 

هر دو با قدم هاي سريع به سمت در بالكن دويدن و بعد از باز كردنش، وارد فضاي گرم پنت هوس شدن.

 

***

 

گرسنگي... تمام چيزي كه مرد احساس ميكرد همين بود. اون گرسنه بود هيچي نميتونست اين رو رفع كنه.

 

تا وقتي كه اتفاقي برق گرفته شد. فقط همون موقع بود كه احساس كرد داره قدرت ميگيره و ديگه نا آروم نيست.

برق، به طور عجيبي تبديل به منبع تغذيه مكس ديلن شده بود.

و ته دلش، مكس هيچ مشكلي با اين قضيه نداشت. اون به دكتري مراجعه نكرد و از كسي كمك نگرفت.

 

اون فقط گرسنه بود و تنها چيزي كه سيرش ميكرد الكترسيته بود. 

 

توي يكي دو روز گذشته از پريز هاي كوچيك خونه اش تغذيه ميكرد اما واقعا كافي نبود. پس بالاخره اون شب تصميم گرفت به زير زمين بره و يه سري به منبع اصلي برق ساختمون بزنه.

 

در حالي كه داشت لخ لخ كنان به سمت كنتور برق قديمي زير زمين قدم برميداشت، احساس كرد با نزديك شدن بهش، انرژي اش هم بيشتر ميشه.

انگار هر چقدر كه اون مثل يه آهن ربا به سمت برق كشيده ميشد، برق ام به همون اندازه به مكس نياز داشت.

 

اما محافظ سيم ها اجازه نميدادن مكس به چيزي كه ميخواد برسه. پس اون مرد دريچه قديمي و زنگ زده كنتور رو از جاش كند و بعد هم همين كار رو با سيم ها كرد. و وقتي اين كار رو كرد، برق زيرزمين و احتمالا تمام ساختمون خاموش شد.

اما مكس گرسنه تر از اين بود كه اهميتي به اين اتفاق بده. ميتونست بعدا همه چيز رو درست كنه. 

 

پس سيم هاي نيمه پاره رو توي مشت هاش گرفت و از  فرو رفتن برق فشار قوي توي تك تك اعضاي بدن و رگ هاش لذت برد. با ورود الكتريسيته به بدن مكس، رگ هاش كم كم رنگ آبي به خودشون گرفتن و پوستش رو به حالت غير عادي در آوردن.

 

مكس در حالي كه با راحتي چشم هاش رو بسته بود، سرش رو بالا گرفت و اين باعث شد كلاه سوييشرتي كه تنش بود ازش سرش سُر بخوره.

 

با آسودگي آهي كشيد و فكر كرد كه بالاخره آروم شده.

 

نفس هاش حالت خس خس به خودشون گرفته بودن و بدنش كمي از انرژي كه داشت آروم آروم بهش منتقل ميشد ميلرزيد.

صداي جريان برق از سيم ها بيرون ميومد و مثل موسيقي توي گوش مكس ميپيچيد.

 

سيم ها بيشتر و بيشتر داشتن توي دستش له ميشدن؛ طوري كه انگار با بيشتر فشردنشون برق سريع تر و بيشتر به بدن اون مرد منتقل ميشد.

صورتش رگه هاي آبي و درخشاني داشت و مكس رو تبديل به منبع نور كوچيكي توي اون ظلمات كرده بود.

 

مكس دندون هاش رو بهم فشرد و از آرامشي كه جريان الكتريسيته داشت بهش ميداد لذت برد.

اين دقيقا تمام چيزي بود كه توي دو روز گذشته بهش احتياج داشت و خوشحال بود كه بالاخره بهش رسيده.

نميدونست بعد از اين بايد چطوري خودش رو تامين كنه اما فعلا انقدر مستِ انرژي كه داشت ميگرفت شده بود كه آخرين نگراني اش همين بود.

 

اون مرد،با احساس كردن نور تيزي از پشت سرش چشم هاش رو باز كرد.مشتش رو از سيم هاي لخت برق شل تر كرد و سعي كرد حواسش رو جمع كنه.

 

صداي گوش خراش صاحبخونه عصبي ساختمون اش اومد: هي!داري چه غلطي ميكني ديلن؟!

 

مكس با حالت تهديد آميزي زمزمه كرد و از صداي دو رگه خودش تعجب كرد. انگار كه اين صدا ديگه از حنجره خودش نمياد: تنهام بذار...

 

صاحبخونه، بدون توجه به حرف مكس، به سمتش رفت و اخم غليظي كرد: جوابمو بده رواني!داري با اون سيم ها چيكار...

اما وقتي بهش دست زد،احساس سوزش عجيبي تمام بدنش رو گرفت و چند متر به عقب پرت شد.

 

سرش با شدت زيادي به ديوار برخورد كرد و صداي ناخوشايند خُرد شدن جمجمه اش توي فضاي خالي زيرزمين پيچيد.

 

مرد به زمين افتاد و رد خون سرش هم باهاش روي ديوار كشيده شد. به آرومي، ناله ايي از گلوش شنيده شد و بعد دوباره سكوت مرگبار و صداي بارون از طبقه بالا اون اتاق كوچيك رو پر كرد.

 

مكس با تعجب به سمت مرد دور زد و با قدم هاي محتاط و آهسته بهش نزديك شد.

صاحبخونه اش از سمت كمر رو زمين افتاده بود اما سرش و قسمتي از كتفش هنوز به ديوار تكيه داده شده بود. چشم هاي بدون زندگي اش، گرد شده و به جاي نامعلومي خيره بودن.

 

مكس يكي رو كشته بود. 

 

اون با ترس قدمي به عقب برداشت و نور چراغ قوه صاحبخونه اش كه الان روي زمين افتاده بود به صورتش خورد. 

 

مكس با ابروهايي گره خورده از ترس همچنان به مردي كه روي زمين افتاده بود خيره بود.

چطور قرار بود اين رو به پليس توضيح بده؟ اون كسي رو نكشته بود اما اينطور به نظر ميومد. مكس هيچوقت اين كار رو نميكرد.

 

نفس لرزونش رو با ترس بيرون داد. اون نميخواست به زندان بره! نبايد اين اتفاق مي افتاد.

 

به خودش اومد و دورش رو نگاهي انداخت. بعد عقب عقب به سمت خروجي زير زمين رفت و وقتي به در رسيد شروع به دويدن كرد.

كلاه سوييشرتش رو روي سرش انداخت و با تمام تواني كه داشت دويد و از ساختمون محل زندگي اش خارج شد.

 

ولي بايد دور از ديد مردم ميبود. نميدونست ساعت چنده اما ماشين هاي زيادي هنوز توي خيابون بودن و مردم در رفت و آمد بودن.

پس نميتونست خيلي دير باشه.

 

مكس در حالي كه داشت با استرس به اطرافش نگاه ميكرد و سعي ميكرد توجهي رو جلب نكنه، به سمت كوچه هاي خلوت تري رفت.

واقعا نميدونست داره چيكار ميكنه و مقصد بعدي اش كجاست، تنها چيزي كه ميدونست اين بود كه بايد از اتفاقي كه افتاده فرار كنه.

 

بارون با سرعت و شدت داشت به خيابون هاي نيويورك ميباريد و مكس با هر قطره اش خيس تر و خيس تر ميشد. اما اصلا اهميت نميداد. يا شايد توي اون موقعيت حتي متوجه اش هم نشده بود. 

اون فقط بايد فرار ميكرد.

 

اون نميدونست چه بلايي سرش اومده. نميدونست چرا مثل يه آدم عجيب الخلقه تنها چيزي كه آروم و سيرش ميكنه برقه و اين رو هم نميدونست كه چطوري بدنش ميتونه الكتريسيته ايي رو تحمل كنه كه يه انسان ديگه رو ميكشه.

تنها چيزي كه ميدونست اين بود كه شروع همه اين اتفاق ها از همين چند ماه پيش و اتفاقي كه تو آزكورپ براش افتاده بود، بود.

 

نميخواست باور كنه اما انگار اون يه نيروي غير عادي پيدا كرده بود. البته تمام چيز هايي كه توي اين دو روز پيش اومد داشت فرضيه غير ممكن اش رو بهش ثابت ميكردن.

اينكه مكس ديلن حالا يه انسان عادي نيست و قدرت هايي كه داره ميتونن كشنده باشن.

و حالا، به خاطر قتلي كه مرتكب شده بود، نميتونست از هيچكس كمك بگيره. 

 

چاله هاي كوچيك، زير پاش ميرفتن و آب رو به اطراف ميپاشيدن. حالا از سر تا پاي مكس خيس خالي شده بود و تمام لباس هاش به بدنش چسبيده بودن.

 

اون مرد بالاخره به كوچه ايي خلوتي رسيد. و وقتي فهميد كه چقدر از محل زندگي اش دور شده، وسط كوچه ايستاد تا بتونه درباره مقصد بعدي اش فكري بكنه.

 

به اطراف نگاه كرد، يك سمت كوچه ديوار تمام آجري بود و سمت ديگه پله هاي اضطراري يه ساختمون همراه با پنجره هاي بسته آپارتمان هاشون بود.

به خاطر بيشتر چراغ هاي خاموش اون آپارتمان ها، كوچه تاريك بود و چيز زيادي ديده نميشد.

فقط يه ماشين كنار ديوار پارك بود و سطل آشغالي كه اونقدر پر بود كه بقيه چيز ها بيرونش افتاده بودن.

 

مكس در حالي كه نفس نفس ميزد به اطراف نگاه كرد و مشغول فكر كردن شد.

ولي هيچ چيزي به ذهنش نميومد. اون نميتونست پيش مادرش بره چون اون زن مطمئناً از ظاهر جديد پسرش خوشش نميومد و از ترس سكته ميكرد.

و هيچكس ديگه ايي رو هم توي شهر يا حتي بيرون شهر نداشت كه بهش كمك كنه.

خودش بود و خودش.

 

آسمون، با برقي روشن شد. و قبل از اينكه مكس بفهمه چي شده، رعد و برق با شدت به سينه اش برخورد كرد و باعث شد اون مرد روي پاهاش خم بشه و فرياد بلندي بكشه.

 

فريادي كه حتي براي يه لحظه هم نميتونست باور كنه كه از حنجره خودش بيرون مياد.

صداش خش دار و نويز دار بود. طوري كه انگار تمام بدنش پر از برق بود و نصف صداش از همون برق ها ميومد.

 

كوچه تاريك، حالا به خاطر رعد و برقي كه فكر خاموشي نداشت، از نور سفيد شده بود.

 

مكس دست هاش رو به دو طرف باز كرد و در حالي كه همچنان داشت فرياد ميزد، چشم هاش رو بهم فشرد.

حسي با تركيب درد، لذت و انرژي زياد توي تمام بدنش پيچيده بود و به مكس چيزي رو نشون داد كه تا حالا توي عمرش تجربه نكرده بود.

 

رگ هاي بدن و صورتش، از قبل آبي تر و پررنگ تر شده بودن و مثل سيم هاي شفافي، ميشد حركت الكتريسيته رو از داخلشون به خوبي تماشا كرد.

انرژي رعد و برق انقدر زياد بود كه بدن مكس تحمل نگه داشتن همه اش رو نداشت و همين باعث شد به صورت ناخودآگاه، برق اضافي رو از هر دو دستش به بيرون پرتاب كنه.

 

رشته برق، به ماشين برخورد كرد و باعث شد آژير اش بلند بشه اما بعد از چند ثانيه به خاطر جرقه هاي شديدي كه از دست مكس بيرون ميزدن، خراب و خاموش شد.

 

و حالا، توي اون لحظه، ديلن پيوند واقعي اش رو با الكتريسيته احساس كرد.

 

رعد و برق، بعد از چند لحظه تموم شد و توي يك ثانيه سريع، از بدن مكس جدا شد.

زانو هاي اون مرد با خستگي شُل شدن و روي زمين خيس نشست.

بدنش همچنان آبي رنگ و درخشان بود و رگ هاش در حال نبض زدن بودن.

 

صداي آسمون غرنبه بلندي تمام گوش مرد رو پر كرد.

 

مكس در حالي كه نفس نفس ميزد پلك هاش رو باز كرد و به كوچه خالي رو به رو اش نگاه كرد.

تمام اين اتفاق ها انقدر سريع افتاده بودن كه احساس ميكرد داره خواب ميبينه.

 

اما اينطور نبود. رعد و برقي كه بهش برخورد كرد نشون داد كه نيست.

مكس كاملا بيدار بود! و كاملا متفاوت.

 

لبخند كج و با لذتي، ناخودآگاه روي لب هاش به وجود اومد. تا حالا توي عمرش اين حس رو نداشت.

اين حسِ... قدرت! درسته! مكس حالا قدرت داشت. اونقدر قوي بود كه به جاي اينكه از برخورد يه رعد و برق، تمام بدنش بسوزه، انرژي ميگرفت و سرحال تر از قبل ميشد.

 

اين... با شكوه بود!

 

سر و صداهايي از داخل آپارتمان ها اومد. مردم حتما به خاطر صدا و نور ناگهاني توجه شون به بيرون جلب شده بود و طولي نميكشيد كه كنار پنجره بيان تا ببينن چه خبر شده.

 

مكس كلاه سوييشرتش رو كه حالا نيمه سوراخ شده بود و دود رقيقي ازش بلند ميشد، روي سرش انداخت و از جاش بلند شد.

 

نبايد ميذاشت كسي اون و قيافه عجيبش رو ببينه.

 

پس با قدم هاي سريع و محكم روي زمين دويد و از كوچه خارج شد.

Notes:

خب خب... نظرتون درباره اين پارت چي بود؟

 

فهميدين چرا اين چند وقته برقا قطع ميشد؟ همش تقصير مكس بود😂💔

Chapter 9: chapter nine

Notes:

سلامممم به همه😍 حالتون چطوره جوگوري هاي من؟🥺❤️

از همين الان معذرت ميخوام كه اين پارت دير آپ شد اما دوست دارم خوب روي هر پارت وقت بذارم و تا جايي كه ميتونم يه داستان خوب در اختيارتون بذارم.

پس ممنونم از همه كسايي كه براش صبر ميكنن😍❤️

خيلي خوشحال ميشم با تيكه اول اين پارت يه آهنگ گوش بديد: i don't want to set the world on fire از the ink spots

آهنگ رو توي چنل تلگرامم ميذارم كه اگه خواستيد از اونجا دانلودش كنيد :)
آي دي چنل: meryismyname

 

لطفا لطفا و خواهشا يادتون نره كامنت بذاريد و كودو بديد🥺❤️ كامنت هاتون خيلي براي من با ارزشه🥰

 

همين ديگه، اميدوارم از اين پارت لذت ببريد❤️

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

 

"خانم ها و آقايان، در حال نزديك شدن به مقصد هستيم، لطفا در هيچ صورت صندلي خود را ترك نكنيد و قبل از فرود، از هواپيما خارج نشويد"

 

با اين صدا پيتر چشم هاش رو باز كرد و به اطراف نگاهي انداخت. اون توي هواپيما بود و داشت به جايي كه ميخواست برسه نزديك ميشد. اما مطمئن نبود كجا.

 

كمي توي صندلي اش جا به جا شد و بعد از گذاشتن عينكش طبي اش روي صورت، از پنجره به بيرون نگاه كرد. سياهي مطلق. نه نور شهري ديده ميشد و نه چراغي. پيتر حتي نميتونست يه تيكه ابر توي آسمون ببينه.

 

دينگ!

 

صداي بوق بستن كمربند بلند شد و همزمان با اون، تمام چراغ هاي سفيد هواپيما به رنگ قرمزي در اومدن. تمام فضا از قبل هم تاريك تر شد و صورت پيتر به خاطر نور، به رنگ قرمز خوني در اومد.

 

پيتر به صندلي هاي خالي كنارش نگاهي انداخت و متوجه شد پپر و توني اونجا نيستن. ميدونست كه پدر و مادرش از اول پرواز با يه چيزي مشكل داشتن اما يادش نمي اومد چي.

 

شايد براي همين بود كه مري و ريچارد كنار پيتر نبودن. اونها ميخواستن به مهماندار يا خلبان شكايت كنن.

 

هواپيما تكون كوچيكي خورد و باعث شد پيتر توي صندلي جا به جا بشه. پيتر دوباره به اطراف نگاه كرد و سعي كرد يادش بياد براي چي اونجاست. ميدونست كه تازه از تعطيلات خانوادگي شون برگشتن و اين يه مسافرت نيست. 

اونها توي يه سفر كاري بودن...؟ يا داشتن به يه تعطيلات دوم ميرفتن...؟

 

پيتر تا الان دقت نكرده بود اما متوجه شد كه هواپيما به شدت ساكت و آرومه. حتي صداي جريان هوا يا حرف زدن كوتاه آدم ها با هم شنيده نميشد. اين... عجيب بود، مگه نه؟ اين سكوت غير عادي و غير ممكن بود.

 

به رديف بغلي نگاه كرد. يه مرد ميانسال اونجا نشسته بود كه خيلي آشنا به نظر ميومد اما پيتر نميدونست كه قبلا اون رو كجا ديده. اون مرد گردنش رو به سمتش چرخوند و لبخند بزرگي زد كه باعث شد دندون هاي خرگوشي اش نمايان بشن.

 

پيتر با ترس عجيبي كه ناگهان به سراغش اومده بود سرش رو به سمت صندلي جلوش گرفت و سعي كرد به مرد نگاه نكنه. 

 

نور قرمز هنوز هم تنها چيزي بود كه اونجا رو روشن نگه داشته بود.

 

پيتر ميتونست زير چشمي ببينه كه مرد هنوز بهش خيره أست و دست از لبخند زدن برنميداره. اون فقط به پسر نگاه ميكرد و ظاهراً چيزي نبود كه بتونه از اين كار منصرفش كنه.

 

صداي خش خش راديوي كابين خلبان از بلند گو ها اومد و پيتر سعي كرد حواسش رو جمع كنه. 

 

-خانم ها و آقايان-

 

صداي خلبان قطع شد و جاش رو به آهنگ كلاسيك و قديمي داد:

 

I don't want to set the world on fire

I just want to start a flame in your heart

In my heart I have but one desire

And that one is you

No other will do

 

صدا طوري بود كه انگار داشت از يه راديو قديمي پخش ميشد.

 

پيتر با استرس اخم كرد و بدون دليلي دوباره توي صندلي اش جا به جا شد. چرا اين آهنگ داشت پخش ميشد؟ چرا خلبان حرفش رو تموم نكرد؟ و چرا با اينكه نور وجود داشت، هنوزم همه جا زيادي تاريك به نظر ميومد؟

 

نوري از بغلش، يعني بيرون هواپيما توجه اش رو جلب كرد. سرش رو به سمت پنجره چرخوند و متوجه شد بال هواپيما، كه تا الان نميدونست دقيقا كنارشه در حال آتش گرفتنه. 

شعله هاي زرد و قرمز و آبي در حال رقصيدن روي بال بودن و و پيتر ميتونست قسم بخوره كه حتي حركتشون ريتم خاصي داشت و مثل هر آتش ديگه ايي كه تا حالا ديده بود، نبود.

 

-پيتر؟

 

صداي مردي كه روي صندلي هاي رديف بغلي نشسته بود باعث شد به سمتش برگرده.

 

مرد اين بار داشت با آهنگ ميخوند. در حالي كه هنوز هم لبخند دندون نمايي زده بود و گردنش رو به پيتر بود. تنها چيزي كه اين بار تغيير كرده بود، اين بود كه از چشم هاي مرد فقط سفيدي اش مشخص بود. هيچ سياهي داخل چشمش ديده نميشد. مثل اينكه يه لنز تماماً سفيد داشته باشه.

 

پيتر با ديدن اين صحنه، ناخودآگاه و با ترس از جاش بلند شد و توي راهرو رفت تا پدر و مادرش رو پيدا كنه. اون مرد يهويي چش شده بود؟ چرا چشم هاش انقدر غير عادي به نظر ميومدن و محض رضاي خدا چرا به پيتر خيره بود؟

 

وقتي به اطراف و بقيه مردم كه روي صندلي هاشون نشسته بودن نگاه كرد و متوجه شد تك تك اونها مثل مردي ان كه بهش نگاه ميكرد.

 

همه گردنش هاشون رو به سمت پيتر چرخونده بودن، چشم هاشون كاملا سفيد بود و در حالي كه لبخند بزرگي روي لبشون نقش بسته بود، داشتن با موسيقي همراهي ميكردن.

 

I just want to start a great big flame

Down in your heart

 

پيتر در حالي كه ابروهاش رو با ترس بهم گره زده بود، نفس لرزونش رو بيرون داد و با خودش زمزمه كرد: وات د هل...؟

 

عجيب بود كه شعله هاي آتش از هر پنجره ايي قابل ديدن بودن. انگار تمام بدنه هواپيما در حال سوختن بود. اما هنوز هم هيچ صداي ديگه ايي به غير از موسيقي نميومد. نه صداي سوختن و نه شكستن پنجره ايي از گرماي زياد. 

هيچ چيز جز موسيقي در حال پخش شدن.

 

پيتر سرعتش رو بيشتر كرد و سعي كرد يه مهماندار يا هر كسي كه ميتونه يه كاري كنه رو پيدا كنه. اون به جز مسافر هاي غير عادي هواپيما كسي رو نميديد.

 

اون دهنش رو باز كرد تا داد بزنه؛ يكي رو خبر كنه و بگه كه هواپيماي لعنتي در حال سوختنه اما صداش فقط در حد زمزمه كوتاهي بالا ميرفت. انگار كه حرف زدن پيتر خلاف مقررات بود و سكوت غير عادي هواپيما رو بهم ميزد.

 

پيتر به سمت پشت سرش دور زد و متوجه شد كه حالا تمام مسافر ها از جاشون بلند شدن. اونها حركتي نميكردن يا حتي توي كاري كه ميكردن هم تغييري ايجاد نشده بود. اونها هنوز هم لبخند ميزدن ودر حال لب زدن با آهنگ بودن؛ و پيتر هنوز هم نميتونست اثري از نقطه سياهي توي چشم هاشون ببينه.

تنها فرقي كه داشتن اين بود كه حالا روي پاهاشون ايستاده بودن.

 

اونجا چه خبر بود...؟ اينجا ديگه چه جهنمي بود...؟ چرا اون پسر توي اين هواپيما بود؟

 

پيتر دوباره به سمت مسيري كه داشت ميرفت دور زد و متوجه شد جلوش يه مهماندار ايستاده.

 

با شوك نفس عميقي كشيد و قدمي به عقب رفت. متوجه نشد اون زن كي پشت سرش ظاهر شده و چرا انقدر بهش نزديكه.

 

زن لبخندي زد و كمي خم شد تا هم قد پيتر بشه. اون هم چشم هاي سفيدي داشت و لباس هاش مثل مهماندار هاي دهه چهل ميلادي بود.

 

-چرا سر جات نميشني عزيزم...؟ قراره به زودي سقوط كنيم.

 

پيتر بغضي كه ناخودآگاه و از ترس توي گلوش ايجاد شده بود رو قورت داد: چه بلايي... سر چشمات اومده؟

 

زن جوابي نداد. اون همچنان داشت به پيتر لبخند ميزد و به سمتش خم شده بود.

 

بعد دهنش رو باز كرد و دوباره گفت: چرا سر جات نميشني عزيزم...؟ قراره به زودي سقوط كنيم.

 

و پيتر متوجه شد كه يه قطره خون داره از چشم زن، مثل اشك به سمت پايين سقوط ميكنه. پيتر نميدونست چطوري تونسته توي اون نور قرمز متوجه بشه كه اون خونه اما مطمئن بود كه اينطوره.

 

 با دست هايي كه به صورت واضحي ميلرزيدن، انگشتش رو به سمت صورت زن برد و خوني كه حالا روي گونه اش در حال غلتيدن بود رو به آرومي لمس كرد. بعد به دستش نگاه كرد كه حالا اون هم با خونِ مهماندار رنگي شده بود.

 

زن كمرش رو صاف كرد و بدون حرف ديگه ايي، در حالي كه هنوز هم لبخند عجيبش رو روي لبش نگه داشته بود از كنار پيتر گذشت تا بقيه مسافر ها رو چك كنه.

 

پيتر بدون نگاه كردن دوباره به اطرافش، به راهش ادامه داد و اين بار فقط يه زمين خيره بود. جرئت نداشت كه دوباره به اون صورت هايي كه مثل مرده ها بودن خيره بشه.

 

احساس ميكرد بدنش بي حس شده و داغ كرده. نفس هاش سنگين شده بودن و انگار وزن هر كدوم از پاهاش يك تُن شده بودن.

راه رفتن سخت تر و سخت تر ميشد اما پيتر بايد يكي رو پيدا ميكرد. نميتونست بذاره هواپيما همينطوري آتش بگيره و در نهايت سقوط كنه.

اون بايد يه كاري ميكرد!

 

-چرا هيچ كاري نميكني بازنده؟

 

پيتر بدون اينكه بخواد، به سمت صاحب صدا چرخيد. ام جي بود كه پشت سرش ايستاده بود و اون هم مثل بقيه افراد توي هواپيما چشم هاش سفيد بودن. اما لبخند نميزد و مثل هميشه صورت بي احساسي داشت.

 

پيتر با تعجب اخم كرد: ام جي؟

 

نور قرمز فضا، كم كم داشت چشم هاش رو اذيت ميكرد و سرش رو به درد مي آورد.

 

اون دختر دوباره حرفش رو تكرار كرد: چرا هيچ كاري نميكني بازنده؟ تو يه ابرقهرماني!

 

پيتر به پنجره نگاه كرد. هواپيما هنوز هم در حال آتش گرفتن بود.

 

بعد دوباره به سمت ام جي برگشت و با نگراني ابروهاش رو توي هم فرو كرد: چيكار كنم؟

 

جواب ام جي فقط يه لبخند بزرگ و دندون نما بود. اون پشتش رو به پيتر كرد و با قدم هاي آروم و صبور از پيتر دور شد. و چيزي نگذشته بود كه توي تاريكي راهروي هواپيما گم شد. تاريكي كه پيتر احساس ميكرد با هزاران چراغ هم نميشه روشن اش كرد و تهش رو ديد.

 

I just want to be the one you love

And with your admission that you feel the same

I'll have reached the goal I'm dreaming of

Believe me

 

پيتر دوباره به سمت مسيرش دور زد. با هر قدمي كه برميداشت، كابين خلبان دور تر و دور تر ميشد اما نميتونست كاري درباره اش بكنه. اون نميتونست دستش رو دراز كنه و در كابين رو باز كنه با اينكه احساس ميكرد اون در فقط چند سانتي متر ازش فاصله داره.

 

و اين پيتر رو عصبي، ترسيده و كلافه تر ميكرد.

 

اون دهنش رو باز كرد تا داد بزنه اما تنها چيزي از گلوش در اومد، ناله ايي از سر بيچارگي بود. اون پسر اونقدر دستش رو دراز كرد تا بالاخره يه دستگيره در رسيد.

 

اما قبل از اينكه تلاشي براي باز كردنش بكنه، خودش به آرومي باز شد و پيتر تونست وارد كابين كوچيك كاپيتان بشه.

 

و اولين چيزي كه توجه اش رو جلب كرد، تيكه هاي گوشت و خوني بود كه تمام ديواره ها رو پوشونده بود. قطره هاي خون و قطعه هاي گوشت داشتن به آرومي از سقف و ديواره ها سر ميخوردن و روي زمين مي افتادن.

 

اونجا طوري بود كه انگار يه انفجار بزرگ اتفاق افتاده بود و يك يا چند تا آدم منفجر شده بودن.

پيتر حتي ميتونست تيكه هاي استخون رو اطرافش ببينه و زير پاهاش خرد شدنشون رو حس كنه.

 

اون پسر با نفسي كه حبس شده بود، محكم جلوي دهنش رو گرفت تا بالا نياره. مهم نبود اونجا چه اتفاقي افتاده، اون بايد از سقوط هواپيما جلوگيري ميكرد.

 

به صفحه كليد جلوي خلبان نگاه كرد و متوجه شد تمام دكمه ها از كار افتادن و صفحه كاملا خاموشه. كاپيتان هواپيما فقط دست هاش رو به فرمان هواپيما گرفته بود و به جلوش خيره شده بود.

 

حتي توي اون كابين هم نور قرمزي پيتر رو احاطه كرده بود پسر نميدونست منبع اش از كجاست. 

 

تكه ايي گوشت از سقف، روي سر پيتر افتاد و راهش رو به سمت پيشوني اش باز كرد.

اما اون پسر اهميت نداد و فقط به سمت خلبان رفت تا ازش بپرسه اونجا چه خبره.

 

پيتر انتظار داشت اون مرد هم، مثل تمام افراد توي اون هواپيما لبخندي بزرگ و چشم هايي سفيد داشته باشه ولي نميدونست كه داره اشتباه ميكنه.

 

پيتر دستش رو روي شونه خلبان گذاشت و تكونش داد تا توجه اش رو جلب كنه.

اما تنها كاري كه اون مرد انجام داد، اين بود كه دست هاش رو محكم تر دور فرمان پيچوند.

 

تيكه گوشت، روي پلك پيتر افتاد و همچنان در حال سر خوردن بود اما پيتر هنوز هم اهميتي نميداد يا حدااقل سعي ميكرد اهميت نده.

 

-چرا برش نميداري؟

 

خلبان بود كه از پيتر اين سوال رو ميپرسيد.

 

پيتر سرش رو تكون داد: نميتونم.

 

خلبان جواب داد: راحته... فقط دستتو دراز كن و از روي چشمت برش دار.

 

پيتر دندون هاش رو بهم سابيد و از بينشون جواب داد: به اين سادگي نيست.

 

خلبان سرش رو به سمت پيتر چرخوند: بذار من انجامش بدم.

 

اين كار باعث شد براي اولين بار صورتش براي پسر مشخص بشه. صورتي سوخته و سياه. گوشت صورت مرد كاملا سوخته بود و اونقدر بد بود كه پيتر حتي ميتونست قسمتي از دندون هاش رو كه از گونه سوراخش مشخص بودن ببينه. و چشم هاش كاملا سوخته بودن و خون تازه به آرومي از داخل حدقه هاش بيرون ميومدن.

 

اون مرد رو ميشناخت، صورتش از سوختگي حالتي چروكيده پيدا كرده بود و تقريباً هيچ مويي به جز چند تار كِز خورده روي سرش نداشت و همين باعث شد نميتونه دقيقا بفهمه كيه. فقط ميدونست كه خيلي آشناست.

 

خلبان اهميتي به صورتش نميداد. اون فقط دست نيمه سوخته اش دراز كرد و سعي كرد گوشت رو برداره اما نتونست. اون تيكه خشك نشده بود و كاملا تازه بود اما باز هم مرد نميتونست اين كار رو بكنه.

 

پيتر گفت: بهت كه گفتم به اين سادگي نيست.

 

مرد با لحني پر آرامش و تقريبا بيخيال گفت: اوه خب... متاسفم...

 

بعد به آرومي سرش رو به سمت شيشه جلوش برگردوند و دستش رو دوباره دور فرمان سفت كرد.

 

I don't want to set the world on fire

I just want to start a flame in your heart

 

پيتر ميخواست از مرد درباره آتشي كه داره هواپيما رو ميسوزنه حرف بزنه و بپرسه اما صداي موسيقي بلند و بلند تر شد. اونقدر بلند كه اون پسر حتي نميتونست صداي فكر كردن خودش رو بشنوه و قبل از اينكه بتونه چيزي بگه...

 

بيدار شد!

 

پيتر چشم هاش رو باز كرد و متوجه شد كه روي تخت، رو به ديوار چرخيده و نفسش رو حبس كرده.

 

دستش رو به سمت سرش برد عرقي كه از ترس روي پيشوني اش تشكيل شده بود رو با كف دستش پاك كرد.

 

با خستگي چشم هاش رو روي هم گذاشت و نفسش رو با صدا بيرون داد: خب اين مزخرف بود!

با صدايي گرفته گفت و آهي كشيد.

 

قلبش تند تند ميزد و سعي كرد با نفس هاي عميق تپشش رو به حالت عادي برگردونه. تمام چيز هايي كه توي خواب ديده بود، زيادي واقعي به نظر ميومد؛ از صورت هاي عجيب اون مسافر ها گرفته تا بدن سوخته خلبان.

 

پيتر اخم كرد. فكر كردن بهش فقط باعث ميشد بيشتر اذيت بشه.

 

هوا هنوز تاريك بود و ميدونست كه فقط چند ساعته كه خوابيده. نميدونست چرا همچين خواب عجيبي ديده و اصلا معني اون همه اتفاق پيچيده و درهم چي بود؟

 

پيتر از جاش بلند شد و بعد از كنار زدن پتو از روي خودش، پاهاش رو از تخت آويزون كرد. بعد خميازه ايي كشيد و دستش رو تو موهاش فرو كرد: فرايدي، ميشه چراغ رو با نور ملايم روشن كني؟

 

بعد از چند لحظه، اتاق با نور كمي روشن شد. 

 

پيتر از تخت بيرون اومد و پاهاش رو روي زمين سُر داد تا به در برسه: هي... ساعت چنده؟

 

صداي آروم فرايدي اومد: سه و بيست و سه دقيقه صبح.

 

پيتر سرش رو تكون داد و در حالي كه داشت خميازه ديگه ايي ميكشيد از اتاقش بيرون رفت. سه ساعت هم نبود كه خوابيده.

 

البته پيتر كاملا هم نميتونست از خوابي كه ديده متعجب باشه. اون بهترين شب رو با ام جي نگذرونده بود و بعد از تموم شدن مهموني، به اتاقش برگشت و تظاهر كرد كه خسته است. 

اما دو ساعت تمام توي تخت اش غلت زد و به تك تك لحظه هايي كه با ام جي خراب كرده بود فكر كرد.

 

تا وقتي كه بالاخره خوابش برد. پس احتمالا طبيعي بود كه همچين كابوس اعصاب خرد كني ببينه.

 

اون از راهرو بيرون اومد و وارد پذيرايي شد. چراغ آشپزخونه، هميشه به خاطر اينكه توني بيشتر شب ها بيدار بود روشن بود و امشب هم استثنائي در كار نبود.

 

پيتر روي مبل رو به روي تلوزيون نشست و خودش رو ول كرد. سرش رو خاروند و نگاهي به آسانسور كرد و متوجه شد كه روي طبقه پنت هوس نيست و حدس زد كه توني بايد توي كارگاه باشه.

 

دوباره چشمش رو به صفحه خالي تلوزيون برگردوند و به اين فكر كرد كه فردا بايد توي مدرسه چيكار كنه. يعني... ميدونست كه بايد با ام جي درباره ديشب حرف بزنه و اگه به اندازه كافي خوش شانس بود اون دختر از اتفاقاتي كه افتاد ناراحت نباشه.

 

بعد از مهموني توني بهش گفت كه نبايد نگران چيزي باشه و قرار هاي اول هيچوقت به خوبي كه آدم فكرش رو ميكنه پيش نميرن. و وقتي پيتر ازش پرسيده بود: "اولين قرار خودت چطور پيش رفت؟" توني نگاه طولاني به اون پسر انداخت و بعد از اينكه تظاهر كرد كه پپر داره صداش ميكنه، از اونجا رفت.

 

پس پيتر ميدونست كه نبايد انقدر خراب ميكرد و اميدوار بود هنوز هم وقت براي درست كردن رابطه اش با ام جي باشه. شايد فردا ميتونست به يه رستوران دعوتش كنه و توي اين هفته سر قرار دومشون برن. اين خوب به نظر ميومد.

 

اون چند روز پيش يه رستوران عجيب توي خيابون نزديك مدرسه شون پيدا كرده بود كه دكوري خاص پر از وسايل و عروسك هاي قديمي داشت. پيتر درباره غذاش مطمئن نبود اما حدس ميزد ام جي از خاص بودن رستوران خوشش بياد.

 

پيتر با خستگي چشم هاش رو مالشي داد و به خودش توي صفحه سياه تلوزيون نگاه كرد. كه ناگهان دوباره صورت اون مرد عجيب رو توي صفحه ديد. مرد انگار پشت مبل ايستاده بود و دقيقا مثل توي خوابش بود. صورتي سفيد و در حال لبخند زدن.

 

احساس خواب آلودگي كه داشت در كمتر از يه لحظه از سرش پريد و به سمت جايي كه مرد رو ديد دور زد. كسي پشت مبل نبود. 

 

وقتي متوجه شد كه تنهاست، با حرص نفسش رو بيرون داد و هوفي از كلافگي كشيد. سرش رو تكون داد و از جاش بلند شد تا به سمت آشپزخونه بره. به نظر ميومد شوك دومي كه بهش وارد شده، تا صبح بيدار نگه اش ميداره پس تصميم گرفت دو تا ساندويچ درست كنه و امشب رو به توني ملحق بشه.

 

نفس عميقي از دهنش بيرون داد و دستي به صورتش كشيد. و بدون اينكه خودش بخواد دوباره به خوابش فكر كرد. قيافه اون دو مرد هنوز هم به طرز شديدي آشنا به نظر ميرسيد اما پيتر واقعا نميتونست به ياد بياره اونها كي بودن. 

 

پيتر در يخچال رو باز كرد و بعد از بيرون آوردن مايونز و بسته سالامي ازش، دوباره بستش.

 

اينكه ام جي بهش گفت ابرقهرمانه عجيب بود. و حالا كه فكرش رو ميكرد، شايد يه جورايي باحال. پيتر واقعا دوست داشت كه ام جي نفر بعدي باشه كه درباره قدرت هاش ميدونه و اينكه اون دختر توي خوابش از همه چيز خبر داشت، -جداي ترسناك بودن اون كابوس- يه جورايي آرامش بخش بود.

 

پيتر بعد از برداشتن چهار تا نون تست، مشغول درست كردن ساندويچ ها شد.

 

حالا كه فكرش رو ميكرد، مدت زيادي بود كه به خاطر كار هاي مدرسه و گذروندن بيشتر وقت هاش با ند نتونسته بود شب ها كنار توني توي كارگاه باشه و با هم چيزي بسازن. اونها قبلا خيلي اين كار رو ميكردن. حتي وقتي كه پيتر هفت يا هشت ساله بيشتر نبود و به خاطر رويا هاي بدي كه ميديد نميتونست دوباره به خواب بره.

 

بيشتر پدر و مادر ها سعي ميكنن بچه شون رو آروم كنن و با بوسه ايي به پيشوني و خوندن يه داستان اون رو دوباره بخوابونن اما توني مثل بيشتر پدر و مادر ها نبود.

توني پيتر رو به كارگاهش ميبرد. تا وقتي كه پيتر روي ميز به خواب ميرفت و اون وقت بود كه پدر خونده اش پسر رو به اتاقش برميگردوند. اين براي پيتر، خيلي بهتر و اثر بخش تر يه داستان قبل از خواب بود.

 

وقتي پيتر ساندويچ هاي تست رو درست كرد، يكيش رو توي دستش گرفت و اون يكي رو توي يه بشقاب گذاشت.

 

از آشپزخونه بيرون رفت و به سمت آسانسور پنت هوس قدم برداشت و بعد تصميم گرفت كمي از ساندويچش مزه كنه.

 

اما با اولين گازي كه زد، احساس كرد چيز سفت و بلندي زير دهنش رفته و مايع غليظي از داخل نون در حال بيرون زدنه.

 

پيتر با قيافه ايي گيج و توي هم رفته دست از خوردن برداشت و نون تست بالايي رو روي زمين انداخت تا ببينه چي توي ساندويچشه. چون ميدونست تنها چيزي كه استفاده كرده كمي مايونز و سالامي بودن.

 

مايع قرمز رنگي از روي نون در حال زمين ريختن بود و هيچ اثري از محتويات اصلي ساندويچ نبود. و يه بر آمدگي به اندازه چند سانت وسط نون قرار گرفته بود.

 

پيتر با انزجار آهي كشيد و چشم هاش رو تنگ تر كرد تا ببينه به چي گاز زده. عجيب بود كه نميتونست درست ببينه.

 

و وقتي متوجه شد كه روي نونش يه انگشت قطع شده هست، چشم هاش گرد شد و سرش رو عقب برد.

 

يه انگشت خون آلود، كه به صورت نامنظم و بدي قطع شده بود و بخشي از استخون اش از گوشت بيرون زده بود. اما به طرز عجيبي، لاكِ سياه روي ناخن مرتب و تميز مونده بود.

 

پيتر با فريادي كوتاه از فكر اينكه همين چند ثانيه پيش چي توي دهنش بوده، تمام چيز هاي توي دستش رو رها كرد و قدمي به عقب برداشت.

 

و قبل از اينكه صداي برخورد ظرف چيني رو با زمين بشنوه بيدار شد.

 

اين بار واقعا.

 

اولين چيزي كه جلوي صورتش ديد، توني بود: هي! خوبي؟

 

پيتر چشم هاش رو تنگ كرد و با دست صورت توني رو كه خيلي بهش نزديك بود عقب برد: چرا بالاي سرم وايسادي؟

 

توني به سمت ميز پيتر رفت و اكشن فيگور فيلم "Alien" رو از روش رو برداشت و مشغول برانداز كردنش شد: توي خواب اخم كرده بودي... كابوس ميديدي؟

 

پيتر چشم هاش رو روي هم فشرد و خميازه ايي كشيد. هوا روشن بود و آفتابِ ملايمي از پنجره به داخل ميتابيد. انگار نه انگار كه همين ديشب هوا تقريباً طوفاني بود.

 

اون پسر كمي با خودش فكر كرد. ميدونست كه خواب ديده اما حتي يك ثانيه اش هم به ياد نمي آورد. تنها چيزي كه ميدونست اين بود كه اصلا خواب خوبي نبود. حس ترس و نگراني هنوز توي وجودش بود.

 

روي تختش نشست و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره فكر كنم... يادم نمياد چي بود.

 

توني اكشن فيگور رو به سمتش پرت كرد: درباره فضايي ها بود؟ ميخواستن مغزت رو بخورن؟ 

 

پيتر مجسمه رو توي هوا گرفت و لبخند كوچيكي زد: امروز روي مود خوبي هستي؟

 

توني دست هاش رو از هم باز كرد: چرا نباشم؟ ديشب عالي بود.

 

پيتر از جاش بلند شد و وسيله توي دستش رو سر جاش برگردوند: آره... از طرف خودت حرف بزن.

 

توني با تعجب به پسرش نگاه كرد: داري ميگي تو ديشب با دوست دخترت خوش نگذروندي؟

 

پيتر جواب داد: اون دوست دخترم نيست... و نه؛ ديشب يه جورايي فاجعه بود.

 

توني از اتاق خارج شد و پيتر هم دنبالش رفت: باهاش رقصيدي؟

 

پيتر سرش رو تكون داد: آره.

 

-تونستي ببوسيش؟

 

جواب پيتر باز هم مثبت بود.

 

توني اخم گيجي كرد: پس مشكل چيه؟

 

پيتر سرش رو تكون داد و به اطراف نگاه كرد. طوري كه انگار جواب سوال توني روي ديوار ها نوشته شده: نميدونم... فقط... قبل از اينكه حتي شبمون شروع بشه خراب كردم... آهنگ اشتباهي رو پلي كردم، روش نوشيدني ريختم و حتي فراموش كردم اسمشو تو ليست مهمون ها بذارم...

 

آهي كشيد و با نااميدي ادامه داد: حتما با خودش فكر كرده كه يه عوضي ام.

 

توني به سمتش دور زد و در حالي كه عقب عقب ميرفت گفت: و با اين حال، بعد از همه اينها بوسيدت.

 

پيتر سر جاش ايستاد و به حرف توني فكر كرد. چيزي نبود كه خودش ندونه اما باز هم فهميد كه بهش دقت نكرده بود. توني درست ميگفت. اگه ام جي از كار هاي پيتر ناراحت ميشد هيچوقت اون رو نميبوسيد، مگه نه؟ اون دختر عقب ميكشيد و يا شايد هم يه بهونه براي زودتر رفتن از مهموني پيدا ميكرد اما ام جي هيچكدوم از اين كار ها رو انجام نداد. اون تصميم گرفت بمونه و پيتر رو ببوسه.

 

توني وقتي سكوت پيتر رو ديد، لبخندي يه وري زد و ابروهاش رو بالا انداخت: امروز باهاش حرف بزن، باشه؟

 

پيتر هم لبخند كوچيكي زد: باشه.

 

هر دو به سمت آشپزخونه رفتن. پپر پشت پيشخوان، در حالي كه داشت صفحه ايي رو توي تبلت اش بالا ميبرد و از يه ماگ، قهوه ميخورد نشسته بود.

 

پيتر به سمت دستگاه قهوه ساز رفت: صبح بخير پپر.

 

پپر سرش رو بالا گرفت و لبخندي زد: صبح بخير عزيزم...ديشب بهت خوش گذشت؟

 

پيتر در حالي كه داشت توي يه ليوان براي خودش قهوه ميريخت نگاهي به توني انداخت كه سمت ديگه پيشخوان نشسته بود.

 

بعد لبخندي زد و به پپر نگاه كرد: آره... خوب بود.

 

پپر هم متقابلاً لبخند زد: متاسفم كه يهويي اومديم تو بالكن.

 

پيتر ليوانش رو كمي بالا گرفت: مهم نيست... در هر صورت... آم... تونستيم همديگه رو ببوسيم.

بعد نگاهش رو به سمت ديگه ايي گرفت و قلوپي از قهوه اش نوشيد.

 

پپر لبخند زد: اوه... پيتر...!

 

پيتر باز هم سرش رو بالا نگرفت تا به مادر خونده اش نگاه نكنه: آره... بيخيال پپر. چيز مهمي نبود.

اين رو گفت با اينكه ميدونست بوسيدن ام جي واقعا مهمه؛مخصوصا براي خودش.

 

بعد، براي اينكه سوال ديگه ايي پرسيده نشه گفت: فرايدي، ميشه تلوزيون رو روشن كني؟

 

بعد از چند لحظه صفحه سياه تلوزيون، جاش رو به شبكه خبري داد كه داشت يه گزارش رو به صورت زنده پخش ميكرد.

 

-...سارقان مسلح هستند و پيش بيني ميشود كه تعداد گروگان ها، به علاوه كارمندان بانك بيست و دو نفر باشند.

 

و زير نويس بزرگي روي صفحه ثابت مونده بود: "خبر فوري: سرقت مسلحانه از يك بانك در محله كويينز"

 

اخبار معمولا آدرس دقيق محل حادثه رو نمينوشت تا مردم اونجا جمع نشن و اطراف پليس ها شلوغ نشه اما پيتر ميدونست كه دير يا زود جمعيت زيادي متوجه ميشن و سمت بانك ميرن تا اتفاقات رو از نزديك بيينن. هر چي نباشه، اونها مردم نيويورك بودن و عاشق آشوب و سر و صدا.

 

دوربين حالت ثابتي نداشت و مدام جا به جا ميشد. و تصوير محوي از داخل بانك ميگرفت كه يه مرد با اسلحه و ماسك مشكي رنگي راه ميره و بعضي وقت ها دست هاش رو تكون ميده. بعد از چند لحظه مرد توي نقطه كور دوربين رفت و تصوير روي پليس ها كه حالت آماده باش داشتن برگشت.

 

پيتر با چند نگاه سريع به صفحه تلوزيون متوجه شد اون بانك كجاست. اونجا فقط بيست دقيقه با مدرسه اش فاصله داشت و پيتر تا حالا چند بار با ند از جلوش رد شده بود.

 

پسر... تنها چيزي كه پيتر الان ميخواست انجام بده اين بود كه لباس هاش رو بپوشه و به سمت اون بانك بره. اما ميدونست اين غير ممكنه. پپر و توني اونجا بودن و پيتر نميتونست دست از پا خطا كنه.

 

صداي زمزمه توني اومد: خداي من... چشم هاشو ببين.

 

و بعد صداي پپر: براي من جديد نيست. دقيقا مثل نگاهيه كه خودت وقتي دنبال دردسر ميگردي داري.

 

سر پيتر به سمتشون چرخيد و متوجه شد كه دارن درباره اون حرف ميزنن. توني با نيشخند و چشم هاي ريز به اون پسر خيره بود و پپر فقط داشت تبلت اش رو چك ميكرد.

 

پيتر اخم كرد: چيه؟

 

توني سرش رو تكون داد و به تلوزيون نگاه كرد: هيچي... فقط منتظرم تا چند ثانيه ديگه سخنراني "چرا نميتونم يه اونجر بشم" رو بشنويم و بعد بريم سر كار.

 

توني درست ميگفت. دقيقا همين موقعيت ها بود كه پيتر از توني ميخواست بهش اجازه بده به اون آدم ها كمك كنه و مثل هميشه توني هم اجازه نميداد.

اما اين بار نه. اين بار پيتر روي چيزي پافشاري نميكرد و روز خودش و خانواده اش رو خراب نميكرد. 

 

اون فقط ميخواست به مدرسه بره و با ام جي درباره ديشب حرف بزنن. و با ند روي كلاس شيمي تمركز كنن و بعد هم سراغ كلاس ورزششون برن. و بعد از مدرسه احتمالا يه سري به اون رستوران ميزد و ميديد كه اوضاع اونجا براي قرارش با ام جي مناسبه يا نه.

 

البته، هيچكدوم از اينها دليل نميشد كه لباس آبي و قرمزش رو كه چند تا تغيير كوچيك هم توي طراحي اش داده بود با خودش نبره.

 

اون پسر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: آم... نه... فقط ميخواستم بگم چرا خودت نميري سراغشون؟

 

توني ابروهاش رو بالا انداخت و تك خنده ايي كرد: چي؟

 

پيتر به تلوزيون اشاره كرد: فقط... معلومه كه اونها توي شرايط خوبي نيستن و يه كمك يكي مثل آيرون من احتياج دارن.

 

توني نگاهي به پپر انداخت و بعد چشم هاش رو روي پسر خونده اش برگردوند: داري ميگي حتي يه ذره هم نميخواي بري توي اون بانك و گروگان هاي بيچاره اش رو نجات بدي؟

 

پيتر سرش رو تكون داد: معلومه كه ميخوام... هر كسي با يه عقل درست ميخواد اين كار رو بكنه.

 

توني اخم گيجي كرد: پس چرا به خاطرش باهام دعوا نميكني؟

 

پيتر شونه اش رو بالا انداخت: نميدونم... امروز يه ارائه براي كلاس انگليسي دارم كه نميخوام از دستش بدم...

كمي از قهوه اش نوشيد.

-و در ضمن... چرا بايد اين كار رو بكنم؟ ميدونم كه يه بحثِ بدون نتيجه اتفاق مي افته.

 

توني هنوز هم سردرگم بود اما سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: درسته... چون ميدوني كه نميذارم بري.

 

پيتر قهوه توي دهنش رو مزه كرد: اوهوم.

 

توني سرش رو به سمت پپر برگردوند: فكر كنم حالا هر چيز عجيبي كه توي جهان بوده رو ديدم.

 

پپر لبخندي زد و چشم هاش رو چرخوند: پيتر داره بزرگ ميشه توني. شايد اونقدر ها هم عجيب نباشه كه بالاخره سر عقل اومده.

 

پيتر نگاه ديگه ايي به تلوزيون انداخت: خب... تو چرا اونجا نيستي توني؟

 

-ميدوني كه تا وقتي پليس ها بتونن انجامش بدن شيلد نميذاره كاري بكنم.

 

پيتر سرش رو تكون داد: درسته، اما از كي تا حالا تو به حرف فيوري و شيلد گوش دادي؟

 

توني هم به اخبار در حال پخش نگاه كرد: اين حتي يه اتفاق خطرناك هم نيست. همه چيز يك ساعت پيش شروع شده و حتي يكي از گروگان ها هم صدمه نديده. اون دزد ها آماتورن و نميدونن دارن چيكار ميكنن.

 

پيتر به اون مرد نگاه كرد: آره، ولي خودت نبودي كه ميگفتي آماتور ها هميشه خطرناك ترن؟

 

توني بدون جواب دادن به ساعتش نگاه كرد: براي مدرسه ديرت نشده؟

 

پيتر ميدونست كه الان، توني هم به اندازه خودش براي رفتن به صحنه جرم مشتاق و هيجان زده است. و اين رو هم ميدونست كه توي چند سال اخير، مخصوصا بعد از مشكلاتي كه با كاپيتان باهاش پيش اومد شيلد بيشتر از قبل دست ابر قهرمان ها رو بسته و به سختي اجازه كاري بهشون ميده.

و اين باعث سر رفتن حوصله توني ميشد.

 

اون مرد الان نزديك يك سال بود كه وارد لباسش نشده بود و نتونسته بود كسي رو دستگير كنه. و به طرز عجيبي، نيويورك زيادي ساكت و آروم بود. 

نه حمله تروريستي در كار بود و نه يه سري موجود ناشناخته و عجيب از ناكجا آباد اومده بودن. در حال حاضر حتي اين گروگانگيري هم خيلي هم هيجان انگيز به نظر ميومد.

 

اما پيتر، توني و پپر ميدونستن كه تا وقتي پليس ها از شيلد درخواست كمك نكنن هيچكس نميتونه كاري انجام بده.

و هر سه اونها هم خوب ميدونستن كه پليس نيويورك چقدر از اينكه بهش ثابت بشه كارش رو بلد نيست يا داره اشتباه انجام ميده بدش مياد. اونها تا وقتي واقعا مجبور نميشدن از طرف ابرقهرمان ها درخواست كمك نميكردن. حتي اگه تيراندازي اتفاق مي افتاد.

 

پس پيتر سعي كرد بحث رو بيشتر از اين پيش نكشه و ليوانش رو روي پيشخوان گذاشت: چرا... يه كم ديرم شده.

 

توني پرسيد: ميخواي بگم هپي برسونتت؟

 

پيتر در حالي كه داشت ميرفت سمت اتاقش جواب داد: نه... اگه يه كم عجله كنم قبل از بسته شدن در ميرسم.

 

بعد قدم هاش رو سريع كرد تا زودتر لباس هاش رو براي رفتن به مدرسه عوض كنه.

 

***

 

پيتر سعي كرد گردنش رو بالا تر از بقيه بكشه تا شايد بتونه توي شلوغي راهرو هاي مدرسه ام جي رو پيدا كنه.

ميدونست كه اون دختر الان كلاس بيولوژي داره و داره اونجا ميره. پس سعي كرد دنبالش بگرده.

 

صداي حرف زدن، قدم برداشتن و باز و بسته شدن در كمد هاي آهني توي راهرو پيچيده بود.

 

شاگرد ها در حالي كه داشتن با هم حرف ميزدن از كنار پسر ميگذشتن و پيتر تمام تلاشش رو ميكرد تا بهشون برخورد نكنه. 

اما بيشتر صبح ها مدرسه همين قدر بهم ريخته و شلوغ بود و پيتر هم بهش عادت كرده بود.

 

چند متر اونطرف تر، پيتر موهاي فرفري و آشنايي رو از بين جمعيت ديد. و براي اينكه مطمئن بشه اون دختر واقعا ام جي ئه، نگاهي به كوله اش كرد و ديد كه جاسوئيچي زرد رنگ و قديمي اش به زيپ كيف آويزونه. و مطمئن شد اون همون كسيه كه دنبالش ميگرده.

 

پس دستش رو بالا گرفت و رو به دختر تكونش داد: ام جي!

 

اما صداش توي شلوغي به خوبي قابل تشخيص نبود وبين بقيه صداها گم شد. پس سعي كرد سريع تر قدم برداره تا دختر رو گم نكنه. 

پيتر به اين كار افتخار نميكرد اما كمي از قدرتش استفاده كرد تا آدم هاي سر راهش رو كنار بزنه و اين كار باعث شد چند نفر با تعجب نگاهش كنن.

 

-ببخشيد... متاسفم... ميشه رد بشم؟

 

اون در حالي كه داشت راهش رو باز ميكرد، سعي ميكرد چشمش رو از ام جي برنداره. و بعد دوباره اون دختر رو صدا زد.

 

اين بار ام جي متوجه صداي پيتر شد و به اطراف نگاه كرد. اما نفهميد كيه كه داره صداش ميزنه.

 

پيتر بالاخره به اون دختر رسيد و به شونه اش زد: هي!

با لبخند گفت و نفسش رو بيرون داد.

 

ام جي هم با ديدن پسر لبخندي روي لب هاش شكل گرفت: هي پيتر... داشتم دنبالت ميگشتم.

 

-جدي...؟ عاليه...!

 

ام جي به پسري كه داشت از كنارش رد ميشد نگاهي انداخت و كمي شونه اش رو جا به جا كرد تا از كنارش رد بشه.

 

پيتر دستش رو به بند كوله اش گرفت و گفت: خب... ترافيك تا اينجا چطور بود؟

 

ميدونست كه بهترين سوال براي شروع يه مكالمه نيست اما چيز ديگه ايي به ذهنش نرسيد.

 

ام جي جواب داد: مطمئن نيستم... با مترو اومدم.

 

پيتر سرش رو تكون داد: درسته... منم همينطور.

 

بعد سعي كرد سوال بهتري بكنه: ديشب... هوا خيلي خوب نبود؛ تونستي راحت برگردي خونه؟

 

-آره... خيابون ها يه كم شلوغ بود ولي مشكلي نداشتم.

 

پيتر باز هم فهميد كه سوال خوبي نپرسيده. اما واقعا خوشحال بود كه ام جي داره به راحتي جوابش رو ميده و مثل پيتر فكر نميكنه كه عجيبه.

شايد هم فقط داشت سعي ميكرد مودب باشه. ولي همين هم از هيچي بهتر بود. 

 

پيتر سعي كرد مكالمه بهتري رو شروع كنه: خب... درباره مهموني...

 

نميدونست بايد دقيقا چي بگه. نميدونست بايد عذرخواهي كنه يا فقط از ام جي بپرسه براي اون چطور بوده؟ اون الان نميدونست ادامه جمله اش قراره چي باشه و دوباره دهنش رو باز كرده بود.

بايد فقط ميذاشت اين بار ام جي حرف بزنه و هر چي گفت پيتر ادامه اش بده. اما متاسفانه الان براي اين كار يه كم دير بود.

 

ام جي نجاتش داد: عالي بود... بهم خيلي خوش گذشت.

 

پيتر خنده كوتاهي از بين لب هاش بيرون داد: و- واقعا...؟

 

ام جي هم لبخند يه وري زد: آره پيتر.

 

پيتر گفت: به منم خوش گذشت...

بعد گلوش رو صاف كرد و بدون دليل پشت سرش رو خاروند.

-و... متاسفم اگه چند تا اتفاق ناجور پيش اومد... واقعا واسشون برنامه ايي نداشتم و... آم... آره... متاسفم.

 

اما ام جي سرش رو تكون داد و به پيتر اطمينان داد: خوش گذشت پيتر... من شب خوبي رو داشتم.

 

پيتر لبخند بزرگي زد و با خجالت به سمت ديگه ايي نگاه كرد. واقعا خوشحال بود كه ام جي همچين حسي داره و به خاطر اتفاقات ناخوشايند ديشب ناراحت نيست. درست همونطور كه توني بهش گفته بود. 

پس بهتر بود عذرخواهي رو كنار بذاره و بره سراغ كاري كه واقعا ميخواست انجام بده. 

 

صداي زنگ مدرسه توي راهرو پيچيد و به شاگرد ها نشون داد كه وقت رفتن سر كلاس هاشونه.

و به پيتر هم نشون داد كه بهتره زمان بيشتري رو تلف نكنه.

 

پسر گلو اش رو صاف كرد و دوباره چشم هاش رو روي ام جي برگردوند: خب... يه رستوران چند خيابون پايين تر از اينجا هست... ام... درباره غذاش مطمئن نيستم اما از دكورش خوشم اومد...

مكث كوتاهي كرد.

-دوست داري جمعه بعد از مدرسه يه سري بهش بزنيم؟

 

ام جي سرش رو تكون داد: آره ولي جمعه خوب نيست؛ پنجشنبه چطوره؟

 

پيتر لبخند زد: عاليه.

 

ام جي هم سري تكون داد و با انگشت به سمت ديگه راهرو اشاره كرد: بهتره برم... توي كلاس رياضي ميبينمت؟

 

پيتر هم سرش رو تكون داد: حتما... ميبينمت.

 

بعد قدمي به ام جي نزديك شد تا بغل كوتاهي بهش بده. ميدونست كه شايد عجيب به نظر بياد اما نميدونست بايد چه كار ديگه ايي بكنه. چون شايد فقط دست تكون دادن و رفتن به كلاس هاشون زيادي خشك به نظر ميومد و براي بوسيدنش هم زيادي زود بود.

پيتر احساس كرد بغل كردن ميتونه گزينه مناسبي باشه.

 

اما ام جي نظر ديگه ايي داشت. اون فكر ميكرد شايد فقط بايد با پيتر دست بده. 

براي همين وقتي پيتر نزديك شد، دست ام جي توي شكم پسر رفت.

هر دو با خجالت از هم دور شدن و خنده كوتاهي كردن.

 

اين بار پيتر سعي كرد به ام جي دست بده و ام جي بود ميخواست پيتر رو بغل كنه.

و دوباره همه چيز مثل قبل شد.

 

اما بعد هر دو به صورت ناخودآگاه دست هاشون رو باز كردن و بغل كوتاه، معذب و نه چندان محكمي بهم دادن.

 

وقتي از هم جدا شدن، هر دو دوباره خنده ايي كردن و ام جي دستش رو به نشونه خداحافظي بالا برد: پس فعلا.

 

پيتر هم قدمي به عقب برداشت و هر دو دستش رو به بند هاي كوله اش گرفت: فعلا.

 

ام جي پشتش رو كرد و بين جمعيتي كه به سمت كلاس هاشون ميرفتن گم شد و پيتر هم به سمت كلاس خودش قدم برداشت.

 

بعد از رد شدن از چند تا كلاس و طي كردن چند متر، بالاخره به كلاسش رسيد و همراه با بچه هاي ديگه وارد شد.

ند رو ته اتاق ديد كه داره وسايلش رو از كيفش بيرون مياره و به سمتش قدم برداشت تا بهش ملحق بشه.

 

-هي مرد.

 

ند با صداي دوستش سرش رو بالا گرفت: اوه، هي پيتر.

 

پيتر روي صندلي خالي كه رو به روي ند قرار داشت نشست و كيفش رو پايين پاش گذاشت.

 

ند پرسيد: خب... ديشب ام جي اومد؟ چطور بود؟

 

پيتر هم در حالي كه داشت زيپ كيفش رو باز ميكرد سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: آره اومد... ما با هم نوشيدني خورديم و رقصيديم.

 

ند سكوت كرد و منتظر شد پيتر حرفش رو ادامه بده، وقتي اون اين كار رو نكرد گفت: و...؟ فقط همين؟

 

پيتر تك خنده ايي كرد. ميدونست كه ند منتظره تا پيتر بهش بگه بالاخره ام جي رو بوسيده. فقط نميدونست كه انقدر منتظره. 

 

اون كتاب هاش رو از كيفش بيرون آورد و با لبخند جواب داد: نه... بعدش با هم رفتيم تو بالكن و بوسيدمش... و اون هم ادامه داد! پنجشنبه هم قراره دوباره با هم بريم بيرون.

 

ند هم لبخند بزرگي زد: رفيق!

و دستش رو مشت كرد و بالا گرفت.

 

پيتر هم با مشت به دست ند ضربه ايي زد: خب... خونه مامانبزرگت چطور بود؟

 

ند شونه هاش رو بالا انداخت: خوب بود، فكر كنم...

 

مكث كوتاهي كرد و با صورتي كه كمي هيجان زده شده بود ادامه داد: اوه مرد... يه اتفاق عجيب افتاد...

 

پيتر وسط حرف ند پريد: هي... ميتونم گوشيت رو قرض بگيرم؟ براي خودم تو خونه أست.

 

ند دستش رو توي جيب سوييشرتش كرد و گوشيش رو بيرون آورد: براي چي نياورديش؟

 

پيتر موبايل رو از دست ند گرفت و چشم هاش رو چرخوند: به خاطر تونيه... ديروز فهميدم وقتي زخمي بشم فرايدي بهش خبر ميده...

 

قفل گوشي رو باز كرد و وارد اينترنت شد. بعد ادامه داد: و اگه امروز قرار باشه برم پاترول ممكنه زخمي بشم و توني مياد سراغم. پس گذاشتم گوشيم خونه بمونه.

 

-لباستو آوردي؟

 

پيتر در حالي كه داشت به صفحه موبايل نگاه ميكرد سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: يه جيب مخفي توي كيفم درست كردم. اونجا گذاشتمش.

 

ند لبخند زد: باحاله...!

 

بعد، طوري كه ياد چيزي افتاده باشه، لبخندش از روي لبش رفت و صورتش دوباره حالت هيجاني به خودش گرفت: رفيق...! ديشب توي آشپزخونه مامانبزرگم بودم و داشتم براش آب پرتقال درست ميكردم كه يهو صداي رعد و برق اومد و از پنجره ديدم تمام كوچه روشن شد! انگار كه روز شده باشه...!

 

صداي اخبار از گوشي توي دست هاي پيتر بلند شد: ...كه يكي از گروگان ها زخمي شده؛ پليس چيزي رو تاييد تا تكذيب نكرده اما شواهد نشون ميدن...

 

ند به حرف هاش ادامه داد: و وقتي از پنجره به بيرون نگاه كردم؛ يه يارو وسط كوچه وايساده بود و داشت از خودش برق بيرون ميداد! برق پيتر! انگار داشت از رعد و برق شارژ ميشد يا همچين چيزي! محشر بود...!

مكث كوتاهي كرد و به فكر فرو رفت.

-البته يه كم هم ترسناك... حتي تونستم چند ثانيه ازش فيلم بگيرم... همونجا توي گوشيمه...

 

ند انگشت اش رو به سمت گوشيش گرفت: اگه فقط بري توي گالري ام...

 

به پيتر نگاه كرد كه انگار تمام تمركزش روي اخبار در حال پخش بود.

 

ند اخم ريزي كرد: اصلا چيزي از حرف هايي كه گفتم شنيدي؟

 

پيتر سرش رو بالا گرفت: چي گفتي؟ متاسفم.

 

ند دهنش رو باز كرد تا دوباره حرف هاش رو تكرار كنه اما پيتر با جلو بردن گوشي بهش اين اجازه رو نداد.

 

-اينو ببين...

 

ند به صفحه كوچيك گوشي اش نگاه كرد: خب...؟ اين يه گروگان گيريه.

 

پيتر با هيجان سرش رو تكون داد: آره!  و همه احتمال ميدن توي دو ساعت گذشته يكي از دزد ها به يكي شليك كرده اما پليس چيزي نگفته.

 

ند به پيتر نگاه كرد: اين به تو چه ربطي داره؟

 

پيتر گوشي رو توي دست هاي صاحبش گذاشت: اينكه پليس نميتونه از پسشون بر بياد و به يكي با نيروهاي ابرقهرماني نياز دارن!

 

پيتر از صبح منتظر اتفاقي بود تا بهونه خوبي براي رفتنش به اون بانك بشه. يعني... ميدونست كه در هر صورت ميخواد يه سري به محل حادثه بزنه و اگه موقعيتش پيش اومد لباس هاش رو بپوشه و اولين كارش رو به عنوان يه ابرانسان انجام بده اما فكر ميكرد اتفاقي كه به اونجا ميكشونتش بعد از ساعت مدرسه بي افته.

ولي مهم نبود. هر چقدر زودتر، بهتر!

 

پس كتاب هاش رو كه روي ميز بودن توي كيفش برگردوند و كوله اش رو از قسمت زيپ اش توي دست گرفت. 

بعد از جاش بلند شد و به سمت خروجي كلاس رفت.

 

ند با چشم هاي گرد دنبال پيتر قدم برداشت: پيتر...! هي...! وايسا!

 

پيتر بالاخره تصميم گرفت جلوي در ورودي صبر كنه و دور بزنه تا ببينه ند ميخواد چي بگه.

 

ند با صورت نگراني به بهترين دوستش نگاه كرد: مطمئني...؟ اين ميتونه خيلي خطرناك باشه. تو تا حالا اين كار رو انجام ندادي.

 

پيتر جواب داد: ديروز انجامش دادم و مشكلي پيش نيومد...! البته... تقريباً.

 

ند ابروهاش رو بالا انداخت: ديروز؟ تو ديروز رفتي پاترول؟ چرا بهم نگفتي؟

 

پيتر دست خالي اش رو تكون داد: اتفاقي بود! فقط ميخواستم برم دفتر روزنامه كه يهو چند تا عوضي با موتور هاشون ريختن و شروع كردن به تيراندازي! يكي بايد يه كاري ميكرد.

 

اونها كمي از در كلاس دور و وارد راهرو شدن تا جلوي كسايي كه ميخوان وارد بشن رو نگيرن.

 

ند پرسيد: خب؟ تونستي بگيريشون؟

 

پيتر به سمت ديگه ايي نگاه كرد: خب... نه دقيقا... تعدادشون زياد شد و تونستن فرار كنن.

 

ابروهاي ند از قبل هم بيشتر توي هم رفت: پس چرا فكر ميكني امروز قراره فرق كنه؟ چند تا گروگانگير اون تو هست؟

 

پيتر جواب داد: نميدونم! ولي اين بار فرق ميكنه باشه؟ يه نقشه دارم.

 

-چي؟

 

پيتر نفس عميقي كشيد و گفت: ميخوام... از در پشتي بانك وارد بشم.

 

صورت نگران ند، حالت عادي به خودش گرفت: همين؟

 

پيتر زيپ كيفش رو بست و اون رو روي دوشش انداخت. بعد در حالي كه داشت به سمت راه پله هاي مدرسه ميرفت جواب داد: توي راه به بقيه اش فكر ميكنم.

 

ند وقتي فهميد كه نميتونه جلوي پيتر رو بگيره، آهي كشيد و گفت: خب... حدااقل بذار اول نقشه بانك رو پيدا كنيم. اينطوري ميتوني بفهمي هر در كجاست.

 

پيتر جواب داد: برام بفرستش.

 

-گوشيت توي خونه أست، يادته؟

 

پيتر سر جاش ايستاد و قيافه اش رو توي هم كرد: لعنتي... آره.

 

ند با سرش به مسير مخالفشون اشاره كرد: زود باش... بايد يه سر بريم به كتابخونه.

 

و هر دو پسر به سمت جايي كه ند گفته بود رفتن.

 

***

 

كمتر از يك ساعت بعد، پيتر از مدرسه بيرون اومده بود و خودش رو به يه كوچه نزديك بانك رسوند و مشغول عوض كردن لباس هاش شد.

اون و ند، مدتي رو توي اينترنت گذروندن تا نقشه كامل ساختمون بانك رو پيدا كنن و همونطور كه پيتر هم گفته بود بهترين راه ورود از در پشتي بود.

 

اون يواشكي و اميدوارانه بدون صداي زيادي وارد بانك ميشد و با سارق ها درگير. 

هنوز نميدونست چطوري قراره با سه يا چهار تا مجرم كه اسلحه هم دارن بجنگه و بتونه واقعا بِبَره. اما اگه زيادي بهش فكر ميكرد شايد باعث ميشد استرس بگيره و نخواد انجامش بده.

 

ولي بايد انجامش ميداد. پيتر بايد از يه جا شروع ميكرد و اون هميشه يه چيز بزرگ ميخواست مگه نه؟ اينكه بالاخره به همه -مخصوصا به خودش و توني- نشون بده كه ميتونه. اون ميتونه بيشتر از يه پسر دبيرستاني باشه و پتانسيل اش رو داره.

پس مهم نبود اگه اين كار زيادي سخت، ترسناك يا غير ممكن به نظر ميومد.

پيتر انجامش ميداد و اون گروگان ها رو آزاد ميكرد.

 

آخرين تيكه لباسش، يعني ماسك اش رو روي سرش كشيد و عينكش رو صاف كرد تا بهتر ببينه، اون حالا براي عينكش حسگري طراحي كرده بود كه با هر بار پلك زدن پيتر، باز و بسته ميشد. كوله اش رو داخل سطل آشغال انداخت تا بعداً دوباره سراغش بره.

ميدونست كه لباس هاش احتمالا قراره بوي زباله بگيرن اما بهتر از اين بود كه يكي كيف اش رو بدزده.

 

پيتر به اين فكر كرد كه نقشه ايي نداره. يا حدااقل نقشه درستي نداره. يعني اون فقط ميخواست وارد بشه و به فرض اينكه همه سارق ها با هم يه جا جمع شدن و انتظار ورود يهويي كسي رو ندارن، باهاشون بجنگه و به طرز معجزه آسايي برنده بشه.

ند بهش گفته بود كه اين اصلا نقشه خوبي به نظر نمياد و بايد بيشتر روش فكر كنه اما پيتر انقدر هيجان زده بود كه گفت وقتي به اونجا برسه فكر همه چيز رو ميكنه.

 

اما حالا فقط چند دقيقه به شروع كارش مونده بود و هيچ ايده ايي نداشت كه ميخواد دقيقا چطوري از پس چند تا بزرگسالِ خطرناك بربياد.

يعني... با قدرتي كه داشت قطعا ميتونست از پسشون بر بياد. ولي دوباره ياد ديروز و وقتي كه همين فكر رو ميكرد مي افتاد و ميخواست يه كم عقب بكشه تا بيشتر روي نقشه اش و جزئياتش فكر كنه.

 

اما وقتي براي اين كار بود؟ معلومه كه نه! با هر دقيقه ايي كه ميگذشت گروگان ها توي خطر بيشتري بودن و كسي نبود كه بهشون كمك كنه. براي پيتر مهم نبود كه نقشه بزرگ نداره؛ اون وارد بانك ميشد و هر كسي رو كه داشت به مردم بيگناه آسيب ميزد  تحويل پليس ميداد.

نقشه همين بود!

 

پس اون پسر نفس عميقي كشيد و به بالاي سرش نگاه كرد. رسيدن به بانك از روي سقف ها راحت تر بود.

پس كمي عقب رفت تا درست رو به روي ديوار جلوش قرار بگيره. 

بعد دستش رو بالا گرفت و سعي كرد بالا ترين نقطه ديوار رو پيدا كنه و اونجا رو نشونه گرفت.

 

نفسش رو داد بيرون و سرش رو كمي كج كرد: خيله خب پيتر... برو كه رفتيم.

با زمزمه گفت.

 

بعد دكمه وب شوتر اش رو فشرد و تار بلندي ازش به سمت ديوار شليك شد.

وقتي به سطح سيمان چسبيد، پيتر سريع با هر دو دست تار سفيد رنگ رو گرفت و توي چند ثانيه به بالا رسيد.

 

با خوشحالي و تعجب خنده ايي كرد و روي سقف ساختمون فرودِ بي دردسري انجام  داد. 

 

اون نگاهي به دست ها و وب شوترش كرد و بعد پرش كوتاهي روي پاهاش انجام داد: همينه!

 

بعد سرش رو به سمت خيابون گرفت و متوجه شد بانك، سه ساختمون باهاش فاصله داره و توي پياده روي رو به اش هست.

اون اول ميخواست ديد كلي به پليس ها و جمعيتي كه اونجا هستن داشته باشه و بعد به سمت در پشتي بره.

 

نگاهي به سقف ساختمون بعدي انداخت و با تمام سرعتي كه داشت شروع كرد به دويدن.

احتمالا ميتونست بپره روش و به تار هاش نيازي نبود.

اما وقتي به لبه ساختمون رسيد، ناخودآگاه سر جاش ايستاد و غريزه بقا اش، با ترس داد زد كه يه آدم نميتونه از همچين فاصله ايي بپره و سالم بمونه.

 

پس دست نگه داشت و در حالي كه دست هاش رو براي حفظ تعادل باز نگه داشته بود به پايين نگاه كرد.

فاصله زيادي تا زمين بود و اگه مي افتاد... خب اگه مي افتاد واقعا نميدونست چي ميشه.

 

نفسش رو با سر و صدا از دهنش بيرون داد و با برداشتن قدمي به سمت عقب، از لبه ساختمون پرش كوتاهي كرد و پاهاش دوباره سطح سقف رو لمس كردن.

 

مثل اينكه مغز پيتر هنوز باور نكرده بود كه اون الان يه پسر عادي نيست و ميتونه كار هايي رو انجام بده كه هيچ آدم ديگه ايي نميتونست.

يا حدااقل تعداد كسايي كه ميتونستن زياد نبود. 

 

اون پسر دستش رو بلند كرد تا با كمك تار به سمت ديگه بره اما جايي نبود كه بتونه تار هاش رو بهش بچسبونه، در پشت بوم ساختمون جلوش زيادي براي اين كار كوتاه بود.

 

لب هاش رو بهم فشرد و اخم كوچيكي كرد. پيتر حالا ميتونست يه سنگ چند تني رو فقط با دست هاش از جا بلند كنه و با مشتش ديوار سيماني رو سوراخ؛ كي ميگه نميتونه از يه فاصله چند متري بپره و زنده نمونه؟ چطور بود كه بالاخره به ذهنش نشون ميداد واقعا كيه؟

 

با اين فكر چند قدم به عقب برداشت و دوباره با سرعت زياد به سمت لبه ساختمون دويد. و اين بار ترديد نكرد.

اون پاهاش رو محكم خم كرد و تا جايي كه ميتونست پرش بلندي انجام داد.

 

و خالي شدن ناگهاني زير پاش و فكر كردن به اينكه الان دقيقا بدون هيچ وسيله محافظتي بين دو تا ساختمون بلند روي هواست، باعث شد ناخودآگاه فرياد كوتاهي بكشه و نفسش رو حبس كنه.

 

اون پسر دست و پاهاش رو توي هوا تكون داد و با اينكه ميدونست كار درستي نيست، اما چشم هاش رو روي هم فشرد تا اگه سقوط كرد شاهدش نباشه.

 

اما همچين اتفاقي نيوفتاد. بعد از سپري شدن چند ثانيه كه بيشتر مثل چند ساعت ميموند، پاهاي پيتر روي سطح سفت و ثابتي قرار گرفتن و قبل از اينكه روي زمين بي افته، خودش رو نگه داشت.

 

چشم هاش رو باز كرد و متوجه شد بالاخره به ساختمون دوم رسيده.

و به خاطر موفقيت كوچيك اش، فريادي از سر خوشحالي كشيد و مشت هاش رو به هوا فرستاد.

 

اما ميدونست كه اين تازه اولشه و پيتر بايد جشن گرفتن رو بذاره براي وقتي كه اون گروگانگير ها رو دستگير كرد.

 

پس دوباره شروع به دويدن كرد و اين بار با اعتماد به نفس بيشتري ساختمون دوم رو هم طي كرد و به سومي رسيد.

 

وقتي ميخواست به سمت سقفي كه درست رو به روي بانك قرار داره بره، متوجه شد مردي كه تماماً سياه پوشيده و يه اسلحه جلوش قرار داره، روي زمين خوابيده و آماده شليكه.

 

پيتر كمي خم شد و تا جايي كه ميتونست جلو رفت تا ببينه مرد اونجا چيكار ميكنه.

وقتي كمي بهش دقت كرد، متوجه شد كه اون از نيروي پليسه و به خاطر گروگانگيريه كه اونجاست.

پس اوضاع از چيزي كه پليس ها ميگفتن جدي تر بود.

 

پيتر نميتونست با وجود يه مامور پليس از ساختمون پايين بياد و ديده نشه. 

و از جايي هم كه ايستاده بود ديد درستي به بانك نداشت و هنوز نميتونست ببينه اون اطراف چه خبره. يه درخت بزرگ دقيقا جلوي ديدش بود.

اون بايد به ساختموني كه تك تير انداز توش مستقر بود ميرسيد.

 

پس از مرد فاصله گرفت و سعي كرد با بي سر و صدا ترين حالت ممكن روي سقف آخرين ساختمون بپره.

 

و البته موفق هم شد؛ پيتر كمي دويد و بعد از پرش، به نرم ترين و بي صدا ترين حالت ممكن روي پاهاش فرود اومد.

و به خاطر شانس خوبش، صداي بي سيم مامور داشت توي گوشش ميپيچيد و نشنيد كه پيتر خودش رو اونجا انداخته.

 

پيتر به آرومي و با كمري خم، به سمت مرد رفت و از كاري كه ميخواست بكنه اصلا خوشحال نبود.

اما بايد انجامش ميداد وگرنه اون پليس متوجه اش ميشد.

 

اون پسر با ناراحتي لب هاش رو بهم فشرد و دستش رو بالا برد: متاسفم...

 

مرد با تعجب سرش رو برگردوند: چـ...

 

و پيتر، بدون تلف كردن وقت همونطور كه توني بهش ياد داده بود، با نرمي دستش، ضربه ايي محكم و سريع بين نقطه گردن و كتف مرد وارد كرد.

مامور قبل از اينكه بفهمه پيتر كيه و اونجا چيكار ميكنه، آهي با درد كشيد و بالافاصله روي زمين افتاد.

 

پيتر به مرد نگاه كرد و با اينكه ميدونست بيهوشه گفت: فقط يه كم يخ بذار روش، باشه؟

 

اون كمي از پليس فاصله گرفت و روي زمين نشست اما سرش رو بالا گرفت تا ببينه اون پايين چه خبره.

 

شش تا ماشين پليس بانك رو محاصره كرده بودن و دورشون نوار هاي زرد رنگ مخصوصي كشيده شده بود تا مردم وارد صحنه جرم نشن.

و تعداد زيادي از آدم ها دور همون نوار ها جمع شده بودن و خبرنگار ها سعي ميكردن با يه پليس حرف بزنن يا حتي وارد منطقه ممنوعه بشن اما كسي اين اجازه رو بهشون نميداد.

 

يكي از مامور ها يه بلند گو دستش بود و داشت با پليس ديگه ايي حرف ميزد.

چند نفر از پليس هاي ديگه هم داشتن سعي ميكردن شهروند هاي شلوغ رو آروم يا حتي دور كنن اما تاثير زيادي نداشت.

 

متاسفانه پيتر نميتونست ديدي به داخل بانك و جايي كه از همه مهم تر بود داشته باشه. براي همين تصميم گرفت از داخل دوربين اسلحه نگاهي به اطراف داشته باشه. پس به سمت اسلحه رفت و وقتي جاش رو درست كرد، اون رو با هر دو دست گرفت و يه چشمش رو به دوربين چسبوند.

 

اون حالا ميتونست داخل بانك رو بيينه. البته فقط ديد كمي به يكي از پنجره هاي كناري داشت. جلوي پنجره خالي بود تا وقتي يه مرد، كه پيتر به خاطر ماسك مشكي كه زده بود و تمام صورتش رو گرفته بود متوجه شد يكي از سارق هاست، جلو اومد.

مرد در حالي كه يه تفنگ رو با دست روي شونه اش تكيه داده بود به بيرون نگاه ميكرد.

اون بعد از چند ثانيه كوتاه، به پشت سرش نگاهي انداخت و دوباره از پنجره دور شد.

 

پيتر از اسلحه فاصله گرفت و تصميم گرفت وقت بيشتري تلف نكنه اون بايد به ساختمون بانك ميرسيد و از در پشتي وارد ميشد.

فقط بايد يه راهي براي اينكه بتونه بدون جلب توجه خيابون رو طي كنه پيدا ميكرد.

 

قبل از اينكه از جاش بلند بشه، صداي آشنايي رو از پشت سرش شنيد و باعث شد احساس كنه خون توي رگ هاش يخ ببندن.

اين صداي موتور هاي لباس توني بود كه ميومد. نميتونست چيزي غير از اين باشه.

 

پيتر چشم هاش رو روي هم فشرد و حتي به خودش زحمت نداد كه دور بزنه. اون گير افتاده بود. گير افتاده بود!

توي اون لحظه آرزو ميكرد كه كاش يكي ديگه از قدرت هاش، غيب شدن بود و ميتونست همين الان از اون موقعيت فرار كنه.

اما اينطور نبود. توني دقيقا پشت سر پيتر بود و اين بار نميتونست يه بهونه يا دروغ خوب تحويلش بده. نه با اين لباس هاي عجيب و غريب.

 

دست هاش دارن به سرعت عرق كردن و ناگهان نفس كشيدن از داخل ماسك براش سخت شد. 

اوه خدا-اوه خدا-اوه خدا-

احساس ميكرد حالا همه چيز براش تموم شده. ديگه تا آخر عمرش نميتونه تبديل به يه اونجر بشه. اون مطمئن بود كه حتي ديگه نميتونه بقيه اعضاي اونجرز رو ببينه!

 

اون فقط تعجب كرده بود از اينكه توني چطور فهميد پيتر اينجاست و دنبالش اومده. نكنه حتي توي كوله پشتي اش هم ردياب گذاشته بود؟

چون اگه اينطور باشه توني واقعا به پيتر اعتماد نداره و اين باعث تاسفه!

 

شايد هنوز هم ميتونست همه چيز رو درست كنه! شايد... فقط بايد تا پنج ثانيه آينده يه بهونه خيلي خيلي خيلي خوب براي اينكه چرا توي يه لباس قرمز و آبي، در حالي كه يه مرد رو بيهوش كرده و از داخل اسلحه اش به بانك نگاه ميكنه پيدا ميكرد.

اين... شدني بود...؟!

لعنتي معلومه كه نه! پيتر بدجوري گير افتاده بود!

 

اون پسر نفسش رو بيرون داد و بعد از باز كردن چشم هاش روي پاهاش ايستاد. به سمت توني دور زد و ديد كه اون مرد هنوز روي زمين فرود نيومده و فقط داره به پيتر نگاه ميكنه.

 

يعني ميخواست چي بگه؟ قرار بود چطوري تنبيه بشه؟ توني اون پرش هاي عجيبش رو روي ساختمون ها ديده بود و فهميده بود كه پيتر حالا قدرت داره؟ عكس العمل اون مرد به اينكه پسرش حالا يه آدم عادي نيست چي ميتونست باشه؟ 

 

تمام اين سوال ها داشتن توي ذهن پيتر ميگذشتن و به جاي اينكه جواب مناسبي براشون پيدا كنه فقط سوال هاي جديدي بهشون اضافه ميشدن.

 

توني روي زمين فرود اومد و با كفش هاي آهني اش قدمي به سمت پيتر برداشت.

 

اون پسر فكر كرد حالا كه توني تصميم گرفته سكوت كنه، بهتره خودش شروع كنه.

 

پس دهنش رو باز كرد تا حرف بزنه اما صداي توني نگه اش داشت: تو ديگه كي هستي؟ 

 

پيتر دهنش رو بست و اخم گيجي كرد. چي؟! توني داشت بازيش ميداد؟ دوباره داشت يكي از اون شوخي هاي عجيبش رو ميكرد تا به پيتر درس بده؟ 

اگه جواب آره بود پيتر ميتونست به راحتي، از بين تمام جمله هايي كه توني براي شروع كردن سخنراني هاش انتخاب كرده بود به اين يكي نمره ده از ده رو بده.

 

وقتي پيتر جوابي نداد، توني بهش نزديك تر شد: نميشنوي؟ ازت پرسيدم تو كي هستي و با اين پليسه چيكار كردي؟

 

نه...! نه امكان نداشت! يعني توني اون رو نشناخته بود؟ نميدونست كه داره با پسرش حرف ميزنه؟ 

با اين فكر، پيتر ناخودآگاه نفسي از سر راحتي كشيد و بدون اينكه بخواد تك خنده ايي كرد.

 

ماسك توني از جلوي صورتش بالا رفت: چيز خنده داري گفتم قرمزي؟

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه!

 

و بعد سعي كرد صداش رو كلفت كنه: منظورم اينه كه... نه! معلومه كه نه!

 

-تو هم با اون گروگان گير هايي...؟ اگه هستي بذار بهت بگم لباس اشتباهي رو براي جلب توجه نكردن انتخاب كردي رفيق.

 

پيتر دوباره جواب داد: نه... من اومدم تا بگيرمشون.

 

توني يكي از ابروهاش رو بالا انداخت و طوري كه حرف پيتر رو باور نكرده باشه گفت: با بيهوش كردن يه پليس؟

 

پيتر نگاهي به مردي كه روي زمين بود انداخت و سرش رو كمي كج كرد: خب... ميدونستم قرار نيست از لباس و ماسكم خوشش بياد.

 

توني ماسك اش رو دوباره بست. بعد دستش رو بالا آورد و به سمت پيتر نشونه گرفت: راستش منم خيلي طرفدار اين تركيب رنگ نيستم قرمزي.

 

پيتر قدمي به عقب برداشت و دست هاش رو بالا برد: واو، واو، واو! چيكار ميكني توني؟

 

دست مرد كمي شل شد و خنده ايي تمسخر آميز كرد: توني؟ براي من معمولا يه قرار شام طول ميكشه كه طرفم رو به اسم كوچيك صدا كنم.

 

پيتر گفت: ببين... من طرف شما ام... ميخوام به تو و پليس كمك كنم، باشه؟

 

توني هنوز هم دستش رو به سمت پيتر نشونه گرفته بود: جدي؟ اين عاليه! ماسك ات رو بردار.

 

-چي؟!

 

توني سرش رو تكون داد: اگه انقدر آدم خوبي هستي ماسك ات رو بردار... بذار افتخار آشنايي با قهرمان جديد نيويورك رو داشته باشم.

 

پيتر سرش رو به معني منفي تكون داد: نميتونم... بايد درك كني كه نميتونم.

 

توني خنديد: درك كنم...؟ مگه اومدي پيش روانشناست؟ ببين رفيق، من وقتي براي اين كار ها ندارم... يا ماسك ات رو در مياري يا تو ميشي اولين نفري كه بعد از يك سال دستگير ميكنم.

 

پيتر جوابي نداد. اون واقعا نميخواست ماسك اش رو برداره اما ميدونست كه اگه اين كار رو نكنه توني بهش شليك ميكنه.

و بعد، اگه اتفاقي براي پيتر بي افته مطمئن بود كه توني هيچوقت نميتونه خودش رو ببخشه. و قطعا نميتونست باور كنه كه خودش كسيه كه به پسرش آسيب زده.

 

پس قدمي به عقب برداشت و دست هاش رو بالا برد: لطفا... كاري نكن كه بعداً ازش پشيمون بشي... آيرون من! من براي كسي خطري ندارم!

پيتر با احتياط گفت.

 

-اگه بتونم ببينم كي هستي مطمئنم حرفت رو باور ميكنم.

 

پيتر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: باور كن با در آوردن ماسكم، بار بزرگي رو از روي دوشم برداشته ميشه ولي نميتونم... درست مثل وقتي كه تو نميتونستي هويتت رو فاش كني.

 

توني آهي از سر كلافگي كشيد و با وجود ماسك آهني روي صورتش، پيتر ميتونست حدس بزنه كه داره چشم هاش رو ميچرخونه.

 

-خيله خب... من براي تجديد خاطره وقت ندارم. اون پايين چند تا قرباني هست كه به يه قهرمان نياز دارن و مطمئنم كه تو نيستي. پس... فعلا قرمزي!

 

با اين حرف، توني اسلحه دستكشش رو فعال كرد و صداي سوتي ازش بلند شد.

پيتر با حرص لب هاش رو بهم فشرد و دستش رو به حالت شليك تار هاش بالا آورد.

 

قبل از اينكه چيزي از دستكش توني بيرون بزنه، پيتر يه تار به سمت دستش پرتاب كرد و دست توني رو از خودش دور كرد.

نور سفيدي از دست آهني اون مرد بيرون زد اما به جاي پيتر، به سطح سيماني زمين خورد و اون رو خرد كرد.

 

توني به تاري كه به دستكشش آويزون بود نگاه كرد و بعد به پيتر: الان چه كوفتي كردي؟

اون مرد كاملا متعجب بود.

 

پيتر نيشخندي زد و خوشحال بود كه توني نميتونه صورتش رو ببينه: اوه بيخيال... فكر نميكردي كه فقط يه عجيب غريب توي يه لباس خنده دار باشم، نه؟ 

 

توني جواب داد: حقه بانمكي بود. 

 

بعد دوباره دستش رو به سمت پيتر گرفت و اسلحه اش فعال شد.

 

پيتر كمي صبر كرد اما قبل از اينكه چيزي بهش شليك بشه جا خالي داد و از جلوي توني به سمت ديگه ايي پريد.

اون روي پاهاش كه از هم باز و خم شده بود فرود اومد و در حالي كه دست هاش رو هم باز كرده بود به توني نگاه كرد.

 

حركتي كه كرد براش عجيب بود. نميدونست بدنش كي انقدر انعطاف پذير شده.

 

-ميشه بس كني؟ من آدم بده نيستم!

 

توني دوباره دستش رو بالا گرفت: همه آدم بدا همينو ميگن.

 

پيتر اخمي كرد و تصميم گرفت اين بار به جاي جا خالي دادن كار ديگه ايي بكنه.

روي پاهاش صاف شد و به سمت توني دويد.

 

با وجود نزديك شدن پيتر بهش، توني دست از كارش نكشيد؛ اون همچنان آماده بود براي اينكه به پيتر شليك كنه. اما قبلش، پيتر دستش رو بالا گرفت و تارش رو به اسلحه توني شليك كرد و اونقدر تار بهش پخش كرد كه اسلحه از كار افتاد و خاموش شد.

 

اين بار توني هم تكنيك اش رو عوض كرد و حالا كه پيتر به اندازه كافي بهش نزديك شده بود، مشتي به سمت صورتش فرستاد.

اما پيتر سرش رو خم كرد و دستكش توني به هوا برخورد كرد.

 

پيتر قصد نداشت به توني صدمه بزنه. البته ميدونست كه با توجه به لباس محكم اون مرد، اگه ميخواست هم به سختي ميتونست انجامش بده.

پس دوباره از تار هاش استفاده كرد و اين بار با هر دو دست، مقدار زيادي تار روي ماسك توني پخش كرد تا جلوي ديدش رو بگيره.

 

ميدونست كه تاثير طولاني نداره اما شايد ميتونست كمي وقت براي خودش بخره و به بانك بره.

پس با قدم هاي سريع به سمت لبه ساختمون رفت و آماده پريدن شد.

احتمالا حالا نميتونست همونطور كه ميخواست يواشكي و بي صدا وارد بانك بشه و توجه پليسي رو جلب نكنه اما كاريش نميشد كرد.

 

قبل از اينكه بپره، دست قوي و سردي شونه اش رو گرفت و بدون اينكه حتي به پيتر فرصت انجام كاري رو بده، اون پسر رو به عقب پرت كرد و پيتر چند متر روي سقف سر خورد.

 

 پسر در حالي كه نفس نفس ميزد، به خاطر كشيده شدن روي زمين چشم هاش رو روي هم فشرد و زير لب ناسزاي كوچيكي گفت.

نميفهميد چرا حتي وقتي يه هويت ناشناس داره هم توني بايد جلوش رو بگيره و نذاره كار درست رو انجام بده.

 

پيتر بدون معطلي، روي پاهاش پريد و ايستاد: محض رضاي خدا! تو اومدي اينجا تا وقتتو با جنگيدن با من تلف كني؟

 

اون پسر هنوز هم سعي ميكرد صداش رو متفاوت از مال خودش نگه داره. براش مهم نبود كه مسخره و خنده دار به نظر مياد؛ مهم اين بود كه توني نبايد تشخيص اش ميداد.

 

توني در حالي كه دست هاش رو كنار بدنش مشت كرده بود چند قدمي به جلو اومد: تو به اين ميگي جنگيدن؟ اصلا تا حالا توي عمرت توي يه دعوا بودي؟

 

پيتر بدون توجه به سوال توني، دوباره تلاش كرد تا كارش رو بكنه: لطفا... بذار برم اون پايين و مردم رو نجات بدم. بعداً هم ميتونيم اين رو ادامه بديم.

 

توني دوباره خنده ايي آغشته به تمسخر كرد: بذارم بري توي بانك؟ توي بهترين حالت بهت اجازه ميدم با يه دست شكسته برگردي خونه ات!

 

بعد، طوري كه انگار اين براش مثل يه بازي ميمونه، دست هاش رو مشت كرد: بيا يه كم واقعي ترش كنيم...!

 

پيتر ميدونست كه توني هميشه دوست داشت رقيب هاش رو به چالش بكشه و حالا وقتي يه آدم جديد، بدون هيچ هويت مشخصي جلوش ظاهر ميشد، بدش نميومد كه كمي از غرورش رو براش به نمايش بذاره و خودي نشون بده.

پس حاضر بود چند دقيقه ايي از وقتش بگذره تا خودش رو خوب يه سرگرمي جديدش معرفي كنه.

 

پيتر آهي كشيد: بيخيال تـ... آيرون من!

 

توني با صدايي كه لبخند ازش قابل تشخيص بود گفت: نكنه ترسيدي؟ مگه الان نميخواستي يه بانك پر از قرباني رو از دست چند تا مجرم مسلح نجات بدي؟

 

پيتر اخم كرد. واقعا چرا داشت اين فرصت رو از دست ميداد؟ اون هميشه ميخواست خودش رو به توني ثابت كنه و اين بهترين زمان براي اين كار بود. براش اهميتي نداشت اگه صورتش زير ماسك بود و پدرخونده اش نميفهميد كه اون كيه. 

خودش كه ميدونست چيكار كرده؛ و احتمالا همين مهم ترين چيز بود.

 

پس سرش رو تكون داد: باشه... به روش تو عمل ميكنيم.

 

بعد با سرعت به سمت توني دويد و در حالي كه مشت اش رو بلند كرده بود، به سمت ماسك توني برد.

اما حواسش بود كه از تمام قدرتش استفاده نكنه.

اون نميخواست آسيب جدي ايي به توني بزنه. اون مرد با دستش جلوي ضربه پيتر رو گرفت. 

 

اما قبل از اينكه كار ديگه ايي بكنه، پيتر روي پاهاش پريد و با دست ديگه اش، مشتي حواله صورت توني كرد. و به خاطر اينكه اون مرد انتظارش رو نداشت، به سمت پايين خم شد و داشت مي افتاد اما خودش رو نگه داشت.

 

توني سرش رو بالا گرفت و پيتر اون لحظه، فكر كرد كه كمي دلش ميخواد قيافه توني رو ببينه. احساسش بهش ميگفت پدر خونده اش واقعا تعجب كرده.

 

مرد سريع خودش رو جمع و جور كرد و روي پاهاش ايستاد: خيله خب... الان واقعا حوصله ام رو سر بردي و ديگه وقتشه كه برم سراغ يه بانك پر از آدم كه بهم احتياج دارن.

 

پيتر احساس كرد موهاي بدنش سيخ شدن. ناگهان حس عجيبي بهش دست داد و تمام بدنش مور مور شد. ميدونست كه به خاطر توني نيست و چيز ديگه اييه كه داره اذيتش ميكنه اما مطمئن نبود كه چيه.

 

توني اسلحه دستكش سالمش رو بالا برد و خواست شليك كنه كه صداي شليك ديگه ايي اومد. مثل صداي مسلسل كه منشا اش از داخل بانك بود.

و همراهش صداي جيغ هاي ترسيده مردم؛ خارج و توي بانك.

 

پيتر و توني هر دو سرشون رو به سمت ساختمون برگردوندن و بهش نگاه كردن.

 

پيتر به سمت پدر خونده اش برگشت: ما براي اين كار ها وقت نداريم! بايد به مردم كمك كنيم!

 

توني هم به اون پسر نگاه كرد: باشه... بعداً هم ميتونم سراغ تو بيام. فعلا قرمزي!

 

اون ميخواست پرواز كنه كه پيتر به سمتش دويد: وايسا! منم ميخوام كمك كنم!

 

قطعا اين چيز ايده عالي نبود كه پيتر بهش فكر ميكرد. اينكه اولين پاترول اش، اون هم جلوي اون همه خبرنگار و پليس با توني باشه. درست مثل همه زندگي اش كه با توني شناخته ميشد.

اما حالا اين چيز ها مهم نبود. وظيفه پيتر اين بود كه به اون مردم كمك كنه. با يا بدون يه همراه.

پس ميتونست اين بار رو بيخيال مشكلاتش با توني بشه و به كاري برسه كه واقعا مهمه.

 

توني كمي از روي زمين بلند شد: دست از بچه بازي بردار... چند سالته؟ دوازده؟ خوشحال باش كه دارم اجازه ميدم انقدر راحت از دستم در بري.

 

پيتر اخم كرد و بدون اينكه بفهمه داره چي ميگه جواب داد: من بيست و هفت سالمه!

 

توني تك خنده ايي كرد: حتما!

 

خواست بره كه پيتر دوباره سعي كرد نگه اش داره: دو نفري كمتر خرابي يه بار مياد!

 

توني بهش نگاهي انداخت: منظورت چيه؟

 

-آم... يعني... تو معمولا ميزني و ديوار ها رو خراب ميكني و... مردم و دزد ها متوجه حضورت ميشن... اين حتي ممكنه باعث به خطر افتادن جون قرباني ها بشه.

 

پيتر ميتونست حدس بزنه دليل اينكه توني الان اينجاست، به خاطر اين نيست كه از شيلد دستور گرفته يا پليس ها ازش خواستن بياد.

پيتر پدر خونده اش رو ميشناخت و ميدونست كه مثل خودش كله شق و سر سخته. 

 

اون مرد به خواسته خودش اينجا اومده بود و ميدونست كه كارش عواقب داره. و عواقب اش بيشتر هم ميشد اگه يكي از گروگان ها به خاطر توني به خطر مي افتاد يا ساختمون بانك از بين ميرفت.

و شايد اگه دو نفري با هم كار ميكردن ميتونستن از اين اتفاقات جلو گيري كنن.

 

توني دوباره روي زمين فرود اومد: تو ميخواي چيكار كني؟ از جلو حواسشون رو پرت كني و من از پشت بهشون جمله كنم؟

 

پيتر سرش رو كج كرد: خب... تقريباً... ولي برعكس... من ميتونم از در پشتي وارد بانك بشم و...

 

توني خنديد: خداحافظ قرمزي!

 

دوباره موتور هاي لباسش رو روشن كرد پرواز كرد.

 

پيتر سريع دست هاش رو تكون داد: باشه باشه! هموني كه تو گفتي! من ميتونم حواسشون رو پرت كنم.

 

توني از بالا نگاهي به پيتر انداخت. انگار كه هنوز هم از پسري كه لباس هاي درب و داغون و مشكوك پوشيده مطمئن نيست و نميدونه كه بايد بهش اعتماد كنه يا نه. و پيتر هم يه جورايي بهش حق ميداد. يعني اگه اون هم توي موقعيت توني قرار ميگرفت و يه غريبه كه حتي صورتش رو هم بهش نشون نميده پيشنهاد كمك ميداد؛ سخت بود كه قبولش كنه.

 

اما توني بايد اين بار رو استثنا قائل ميشد و به پيتر اعتماد ميكرد. چون اگه نميكرد، پيتر خودش رو به هر طريقي بود وارد بانك ميكرد و چيزي رو كه از صبح قرار بود انجام بده، انجام ميداد.

و توني يا هر كس ديگه ايي هم نميتونست جلوش رو بگيره. ميدونست كه اين كار پدر خونده اش رو عصباني ميكنه و توني بيشتر از قبل سعي ميكنه بفهمه كي زير اون ماسك قايم شده اما مهم نبود. پيتر نميتونست بدون انجام هيچ كاري به خونه برگرده.

 

ولي خوشبختانه، بعد از چند ثانيه صداي توني اومد: ميتوني از اين نخ هات آويزون هم بشي؟ يا فقط براي رو مخ بودن مناسب ان؟

 

پيتر سرش رو تكون داد: آ- آره ميتونم.

 

-از بالا برو جلوي در ورودي و... هر كاري كه فكر ميكني توجه اشون رو جلب ميكنه انجام بده؛ برام مهم نيست اگه حتي ميخواي براشون باله برقصي. بقيه اش رو خودم انجام ميدم؛ فهميدي؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد. اون هم ميخواست مثل توني وارد عمل بشه و قطعا هم ميشد. اما پدر خونده اش فعلا لازم نبود درباره اين چيزي بدونه.

 

توني آهي كشيد: ميبينمت بچه!

 

و بعد به سمت مخالف ساختمون بانك پرواز كرد.

 

پيتر هم به سمت لبه ساختمون رفت و نگاهي به پايين انداخت. همه انقدر درگير اتفاق هايي كه داشت توي بانك مي افتاد بودن كه كسي حتي به اين بالا هم توجه نميكرد. اين براي پيتر موقعيت خوبي بود.

البته اون احتمال ميداد كه وقتي از روي ساختمون بپره توجه همه به بالاي سرشون جلب ميشه و كاور پيتر از بين ميره.

اين خيلي خوب نبود اما در حال حاضر وقت زيادي براي فكر كردن به نقشه دوم وجود نداشت و پيتر بايد ريسك اش رو ميپذيرفت.

 

مخصوصا حالا كه اون پليس رو بيهوش كرده بود و دير يا زود يكي از پايين توي بي سيم باهاش حرف ميزد تا ببينه اوضاع چطوره. و وقتي جوابي دريافت نميكردن سريع چند تا مامور اينجا ميفرستادن و پيتر نميتونست موقعي كه اين اتفاق مي افته روي سقف بمونه. فقط اميدوار بود وقتي داره سعي ميكنه توجه اشخاص توي بانك رو به خودش جلب كنه كسي از پليس ها بهش شليك نكنه.

 

اون پسر كمي عقب رفت و ميخواست شروع به دويدن كنه كه ناگهان صداي توني از پشت سرش اومد: خيله خب اين قراره تمام شب اعصابم رو خرد كنه؛ بايد بپرسمش.

 

پيتر با تعجب به سمت مرد دور زد. 

 

توني پرسيد: اسمت چيه؟

 

پيتر جواب داد: من اسممو بهت...

 

توني دست هاش رو تكون داد: آره آره آره... ميخواي ناشناس و پر رمز و راز باقي بموني، خيلي قشنگه...!

مكثي كرد و ادامه داد: 

-منظورم اسم ابر قهرمانيته.

 

-اوه... آم...

 

توني گفت: ميدوني... اين يكي نميتونه خيلي خصوصي باشه... مردم بايد يه چيزي بهتر از "قرمزي" صدات كنن... مگر اينكه اسمت همين باشه؟

 

پيتر جواب داد: معلومه كه يه اسم دارم!

 

اون هيچ اسمي نداشت! تمام هفته رو داشت به يه اسم دهن پر كن، كوتاه و جذاب فكر ميكرد اما چيزي جز لقب هاي مسخره به ذهنش نميرسيد.

اون حتي نزديك هم نشده بود. و يه جورايي اميدوار بود بعد از امروز اخبار براش اسمي پيدا كنه و اسم مزخرفي هم نباشه.

 

توني دستش رو بالا گرفت: نگو...! بذار حدس بزنم...

 

بعد نگاهي به سر تا پاي پيتر انداخت: مشخصه كه پسري... با اينكه سعي ميكني با صدات ثابت كني يه مَردي...

هومي كرد و به لباس پيتر نگاه كرد.

-يه سري نخ از دستت پرتاب ميكني و يه عنكبوت هم روي لباست داري...

 

دوباره به پيتر نگاه كرد: پسرِ... عنكبوتي...؟ مرد عنكبوتي...؟ همينه؟

 

اين... عالي بود! پيتر نميخواست باشه ولي بود! اونقدر كه به خودش لعنت فرستاد كه چرا نتونسته بود خودش به اين اسم برسه.

و حالا كه توني اين رو گفت، توي اون لحظه نميتونست به چيز بهتري فكر كنه. اين لقب چيزي بود كه پيتر قرار بود هميشه باهاش شناخته بشه و براي همين انتخاب كردنش سخت بود. اما "مرد عنكبوتي" واقعا درست به نظر ميومد.

 

پس سرش رو تكون داد: مرد عنكبوتي... اسمم مرد عنكبوتيه!

 

و وقتي اين جمله رو گفت احساس عجيبي توي شكم اش شكل گرفت. تركيبي از خوشحالي و هيجان. انگار كه با اين اسم همه چيز براش واقعي تر از قبل شده بود.

پيتر واقعا... داشت تبديل به يه ابرقهرمان ميشد. يا حدااقل وارد مسيرش شده بود. ميدونست كه هنوز راه طولاني داره اما اين اسم احساس خاص بودن بهش ميداد.

 

توني سرش رو تكون داد و از روي زمين بلند شد: خيله خب... ميبينمت اسپايدر من!

 

پيتر تك خنده ايي كرد و به رفتن توني نگاه كرد. 

 

-"اسپايدر من"...

از آهنگ اين اسم خوشش ميومد! 

 

از همين الان هم ميتونست تيتر اخبار و روزنامه ها رو كه با فونت بزرگ نوشته شدن ببينه: "قهرمان جديد نيويورك، اسپايدر من، گروگان ها را نجات داد"

 

براي واقعي بودن زيادي خوب به نظر ميرسيد اما بود. يا حدااقل تا فردا صبح ميشد. 

پيتر قرار بود اون بانك رو نجات بده و چه توني خوشش بياد و چه نياد وارد عمل بشه.  پس ميدونست كه بالاخره شناخته ميشه و مردم به عنوان ناجي جديد نيويورك ميشناسنش. و بعد از اون كمك هاي بيشتري ازش ميخواستن. پيتر هم با كمال ميل بهشون گوش ميداد و هر كاري كه ميتونست رو انجام ميداد.

 

صداي شلوغي اون پايين پيتر رو به خودش آورد و باعث شد دست از تخيل برداره و روي سقف بانك بره.

پس به سمت ساختمون جلوش دور زد و مشغول دويدن شد.

 

از لبه پشت بوم پريد و توي هوا قرار گرفت. و بعد دستش رو به سمت سقف بانك نشونه گرفت و تاري پرتاب كرد. تار، به يكي از سنگ هاي نماي بالايي بانك چسبيد و پيتر با كمك اون با سرعت به سمت سطح سفت رفت تا پاهاش رو روش بچسبونه.

 

و همونطور كه حدس ميزد توجه چند نفر از پايين به سمتش جلب شد. 

 

پيتر با دست ها و پاهاش به سنگ ها چسبيد و سينه و صورتش فقط كمي با ديوار جلوش فاصله داشت. در حالي كه نفس نفس ميزد به پايين پاش نگاه كرد و فكر كرد كه چطوري ميخواد حواس اون سارق ها رو پرت كنه.

 

صداي چند تا مامور پليس از پشت سرش اومد كه داشتن باهاش حرف ميزنن.

 

-هي! از اونجا بيا پايين!

 

-بهت اخطار ميدم! ما آماده شليك هستيم!

 

-دست هات رو بالا بگير و دور بزن!

 

پيتر دهنش رو باز كرد و با صداي بلندي گفت: هي افسر ها! حالتون چطوره؟

 

بعد با كمك تارش، در حالي كه يه دستش رو بهش آويزون كرده بود، به سمت جمعيتي كه بهش خيره بودن پايين اومد و دستي تكون داد.

 

همه پليس ها به حالت آماده باش بودن و در حالي كه اسلحه هاشون به سمت پيتر نشونه گرفته شده بود، پشت در ماشين ها پناه گرفته بودن.

 

اون پسر دست آزادش رو بالا برد: شليك نكنيد! من غير مسلح ام!

ميدونست كه تاثير زيادي توي موقعيت فعلي پليس ها نميكنه اما نگفتنش ميتونست بدتر باشه.

 

بعد سرش رو به سمت در بانك چرخوند و داخلش رو نگاه كرد. دو مرد كه روي سرشون ماسك بود جلوي در شيشه ايي بودن و داشتن بيرون رو نگاه ميكردن. هر دو نفر اسلحه داشتن و پيتر ميتونست گروگان هاي ترسيده رو كه يه جا توي خودشون جمع شدن رو از پشت سرشون ببينه.

 

پيتر سري تكون داد: هي! من واسه شما ها اينجام!

 

و بعد متوجه شد كه ممكنه اين حرف درست گفته نشده باشه. چون شنيد كه يكي از پليس ها داد زد: همدستشونه! دستگيرش كنيد!

 

پيتر سريع دور زد و دستش رو تكون داد: نه نه نه! منظورم گروگان ها بودن!

 

بعد نگاهي به يه پسر جوون، چند سال بزرگتر از خودش انداخت كه به خاطر اينكه لباس مخصوص پليس تنش نبود و فقط يه جليقه ضد گلوله پوشيده بود، ميشد حدس زد كه يه دستياره.

اون پسر يه بلند گو دستش بود و در حالي كه به پيتر خيره بود كمي توي خودش جمع شده بود.

 

پيتر صداش كرد: هي... اسمت چيه؟

 

پسر با تعجب به پليسي كه چند قدم باهاش فاصله داشت نگاه كرد و دوباره به پيتر: ر- رندي...

 

پيتر با اينكه ميدونست معلوم نميشه اما لبخند زد: هي رندي... منم اسپايدر من ام... ميتونم بلند گو ات رو قرض بگيرم؟

 

رندي دوباره به پليس كنارش نگاه كرد و بعد به پيتر: آم... فكر كنم...

قدمي به پيتر نزديك شد و بلند گو رو از خودش جدا كرد.

 

اما پيتر سرش رو تكون داد: نه نه... لازم نيست بياي...

 

بعد با دستش تاري به سمت بلند گو انداخت و اون رو از دست هاي پسر كشيد. رندي با شوك قدمي به عقب پريد و با تعجب به بلند گو كه توي چند ثانيه كوتاه تو دست پيتر قرار گرفته بود نگاه كرد.

 

پيتر گفت: خيلي باحاله؛ نه؟

 

رندي لبخندي نگران اما واقعي زد و سرش رو به نشونه موافقت تكون داد.

 

-اگه ميشد بهت ميگفتم از چي درست شده ولي الان يه كم سرم شلوغه...

بعد ميكروفون رو جلوي دهنش گرفت و شروع كرد به حرف زدن: افسر ها! من...

 

ولي صداش اصلا توي بلند گو نپيچيد.

 

رندي دست كوتاهي به سمت پيتر تكون داد: آم... اسپايدر من...؟ هنوز روشن اش نكردي...

 

پيتر نگاهي به جايي كه پسر اشاره ميكرد انداخت و متوجه شد بايد دكمه روي دسته رو براي روشن كردنش فشار ميداد.

 

-اوه... ممنون رفيق. يكي بهت بدهكارم!

 

وقتي پيتر دكمه رو فشرد، دوباره شروع به حرف زدن كرد و اين بار صداش كاملا بلند بود: افسر ها! اسم من اسپايدر منه! و اينجام تا بهتون كمك كنم! من با گروگان گير ها نيستم و ميدونم كه اونها خطرناكن!

 

با اين حرف ها تغييري توي موقعيت پليس ها پيش نيومد. اونها هنوز به حالت آماده باش بودن و منتظر بودن تا پيتر يه حركت اشتباه يا خطرناك بكنه تا بهش شليك كنن. 

پيتر نميفهميد مشكل از لباسشه يا اينكه ماسك داره يا حتي به خاطر اينه كه سر زده و بدون خبر وارد صحنه جرم شده. شايد هم همش. هر چي كه بود، اون پليس ها رو نگران و ترسيده كرده بود و حرف هاي پيتر نميتونست تاثير زيادي روشون بذاره.

 

اما در هر صورت اون دوباره تلاش كرد: منم... يه ابرقهرمانم... 

 

براش عجيب بود كه اين كلمه رو در توصيف از خودش به كار ببره وقتي تا حالا هيچ كار قهرمانانه ايي انجام نداده بود اما اگه اين كلمه ايي بود كه توي به اونجا موندنش و كنار پليس بودن كمك ميكرد مهم نبود.

 

-مثل آيرون من و كاپيتان آمريكا...! لباس هام مثل اونها نيست ولي هدفم با اونها يكيه: نجات مردم!

 

پيتر صداي خنده يكي رو، از داخل بانك شنيد: اون خيلي بده!

 

و بعد صداي يكي ديگه: فكر كنم حالا قراره پرچم آمريكا رو بلند كنه و تكون بده.

 

صداشون آروم بود اما پيتر ميتونست بشنوه.

 

خب... شايد اون سارق ها كمي حق داشتن. پيتر تا حالا سخنراني مثل اين انجام نداده بود و دقيقا نميدونست بايد چي بگه. اميدوار بود بعداً توش بهتر بشه. يا... اميدوار بود كه بعداً مجبور نباشه سخنراني براي توجيه كردن خودش داشته باشه.

 

پيتر نگاه كوتاهي به پشت سرش انداخت ولي بعد دوباره رو به پليس ها شد و شروع به حرف زدن كرد: ام... و... الان هم قراره همين كار رو بكنم... ميخوام اين گروگان ها رو نجات بدم و...

 

صداي يكي از پليس ها اومد: محض رضاي خدا! ما وقتي واسه اين مسخره بازي ها نداريم! از اونجا بيا پايين!

 

پيتر سكوت كرد و سعي كرد دنبال صداي توني بگرده. متوجه شد كه اون مرد در پشتي رو باز كرده و وارد ساختمون شده. پيتر ميتونست صداي چند تا پليس رو كه پشت ساختمون مستقر شده بودن بشنوه كه داشتن درباره آيرون من حرف ميزدن.

 

نميدونست توني چطوري قانعشون كرده كه بهش اجازه بدن وارد ساختمون بشه اما ميدونست كه پدر خونده اش هم راه روش خودش رو داره. شايد هم اونها انقدر عاشق آيرون من بودن كه نيازي به قانع شدن نداشتن.

 

قدم هاي توني داشت نزديك ميشد كه صداي شخص دومي اومد: هي...! ب- برگرد عقب...! من اسلحه دارم.

 

توني با كلافگي آه كشيد: ميخواي بذاري از راه سختش برم داخل يا آسون؟

 

و ظاهراً مرد به اندازه كافي عاقل بود كه بفهمه فقط با يه تفنگ شانسي در برابر آيرون من نداره و بايد بذاره كه توني بدون دردسر و سر و صدا رد بشه.

 

صداي توني اومد: ازت خوشم اومد... باهوشي.

 

بعد صداي يه ضربه و افتادن مرد روي زمين. احتمالا توني بيهوشش كرده بود.

 

پيتر وقتي فهميد كه توني به زودي بهشون ميرسه و همه چيز تا چند دقيقه ديگه تموم ميشه؛ دستش رو از تاري كه بهش آويزون بود ول كرد و روي زمين پريد: خيله خب... اومدم.

 

بعد سوت كوتاهي زد تا توجه پسري كه بهش بلند گو داده بود رو جلب كنه: هي! رندي! 

 

بلند گو رو به سمت پسر پرت كرد و رندي اون رو توي هوا گرفت.

 

پيتر با دو انگشتش پيشوني اش رو لمس كرد و بعد جداش كرد: ممنون رفيق.

 

رندي لبخند خوشحالي زد: آه... خواهش ميكنم!

 

پيتر به جلوش نگاه كرد و متوجه شد حالا تمركز خبرنگار ها روي فرد جديد و ناشناسيه كه خودش رو اسپايدر من معرفي كرده بود رفته. 

بعضي ها داشتن ازش عكس ميگرفتن و يه سري هم روبه دوربين در حال حرف زدن بودن.

 

و پيتر ميتونست صداي تك تكشون رو بشنوه كه داشتن درباره اون حرف ميزدن. از همين الان تئوري ها و شايعه هاي عجيب درباره اينكه اسپايدر من يه قهرمان يا يه خرابكاره ميساختن و سعي ميكردن اولين نفري باشن كه درباره اش حرف ميزنن.

 

صداي يكي از پليس ها اومد: حالا دست هات رو روي سرت قرار بده و آروم از پله ها بيا پايين.

 

پيتر اخم ريزي و كلافه ايي كرد: اوه بيخيال مرد... فكر كردم همين الان بهتون گفتم كه من طرف آدم خوبام!

 

يه پليس، كه معلوم بود رهبر اون عملياته جلو اومد: من سروان استيسي ام... رئيس بخش كوئيز...

 

پيتر سرش رو تكون داد: آره... فكر كنم چند ماه پيش توي تلوزيون ديدمت.

 

سروان استيسي هم سرش رو تكون داد و با حالت آروم اما جدي گفت: درسته... شايد تو هم به خاطر اين اينجايي كه ديده بشي... اما بذار بهت اطمينان بدم كه اين راهش نيست.

 

پيتر اخم ريزي كرد. اين عجيب ترين حرفي بود كه تا حالا يه نفر بهش زده بود. چون ديده شدن آخرين چيزي بود كه پيتر بهش فكر ميكرد. مخصوصا الان.

پيتر فقط ميخواست به مردم كمك كنه و به عنوان يه... ناجي شناخته بشه.درسته كه پيتر دوست داشت اسپايدر من توي روزنامه ها و اخبار باشه اما اين به خاطر معروفيت نبود.

 

اين براي... خب... شايد هنوز نميدونست دقيقا براي چي اينو ميخواست اما پيتر عقده ديده شدن نداشت. اون همين الانش هم به اندازه كافي معروف بود. شايد از طريق پسر توني استارك بودن؛ اما معروف بود.

پس سروان استيسي حدس كاملا اشتباهي زده بود.

 

پيتر همچنان اخم داشت: چي؟! ن- نه! من براي خبرنگار ها اينجا نيستم! من فقط ميخوام...

 

-هي رفقا!

 

صداي سرخوش توني از پشت سرش اومد و پيتر به سمتش برگشت. پدرخونده اش به سالن اصلي بانك رسيده بود و با دستكش سالمش به سمت دزد ها نشونه گرفته بود.

 

گروگان ها با خوشحالي شروع به دست زدن كردن و توني رو تشويق كردن: آره! آيرون من!

 

دو مردي كه تا الان داشتن به پيتر و اتفاقات بيرون نگاه ميكردن، به سمت توني دور زدن و بدون معطلي با اسلحه هاشون شروع به تير اندازي كردن.

 

اما لباس توني محكم تر از اين حرف ها بود كه با اون گلوله ها ي ضعيف حتي روش خش بي افته. پس چند قدم به سمت دو مرد برداشت و نزديك پاشون شليك كرد تا حساب كار دستشون بياد.

 

پيتر صداي استيسي رو شنيد: كي با شيلد تماس گرفته؟! كي ازشون كمك خواسته؟!

 

اما بقيه پليس ها هم به اندازه فرمانده شون گيج بودن و نميدونستن كه توني به خواست خودش اونجاست نه شيلد.

 

پيتر به سمت در بانك رفت: هي! آيرون من! بذار بيام تو!

 

دو مرد، با اينكه از شليك توني ترسيده بودن اما هنوز هم سرسخت تر از اون بودن كه تسليم بشن. پس دوباره اسلحه هاشون رو بالا بردن و با قدرت بيشتري شليك كردن.

 

توني نگاه كوتاهي به پيتر انداخت و به دو مرد نزديك تر شد: كارت خوب بود اسپايدر من! حالا ميتوني بري! بقيه اش با من.

 

پيتر اخم كرد: نه! من...

 

اما ميدونست كه بحث كردن با توني فايده ايي نداره. مخصوصاً الان. پس به سمت در شيشه ايي بانك رفت و بهش فشار آورد تا بازش كنه.

 

همون موقع، شش تا پليس كه پشت ساختمون بودن از راهرويي وارد سالن اصلي شدن و دو نفرشون به كمك گروگان ها رفتن تا مطمئن بشن كه زخمي نشدن و آسيبي نديدن.

 

و بقيه شون پشت سر توني ايستادن و اسلحه هاشون رو به سمت دو مرد گرفتن. يكيشون هم با صداي بلند گفت: ايست! بايد تسليم بشيد!

 

پيتر قفل در رو شكست و وارد بانك شد اما مهم نبود. چون گروگان گير ها وقتي ديدن چاره ديگه ايي ندارن، با ترس اسلحه هاشون رو روي زمين انداختن و سريع دست هاشون رو به حالت تسليم بالاي سرشون بردن.

 

پيتر با ناراحتي اخم كرد: اوه بيخيال!

با صداي تقريباً بلندي گفت.

 

توني كمي به پيتر نزديك شد: چرا اومدي تو؟ گفتم كه نيازي بهت نيست.

 

پيتر با اينكه ميدونست ديده نميشه، اما چشم هاش رو چرخوند: خب بايد ميبود... از اول هم من كسي بودم كه ميخواستم دستگيرشون كنم.

 

توني نگاهي به پيتر انداخت و گفت: تو قطعا بيست و پنج سالت نيست...!

 

پيتر به سمت خروجي بانك رفت و با بد خلقي گفت: بيست و هفت...

 

تعدادي از پليس هاي بيرون، با سرعت به داخل بانك رفتن و پيتر شنيد كه يكي از سارق ها داره ميگه دو نفرشون هم توي اتاق گاو صندوق ان و دارن پول ها رو جمع ميكنن.

 

عالي شد! اين اولين پاترول اش بود و پيتر رسما هيچ كاري جز حرف زدن با چند تا پليس و توجيه كردن خودش نكرده بود. و قبل از اينكه حتي بخواد چيزي رو شروع كنه توني همه چيز رو تموم كرده بود. 

اين منصفانه نبود كه حتي وقتي هم كه ميتونست، توني جلوش رو ميگرفت و خودش همه كار هاي مهم رو انجام ميداد.

 

اگه پيتر كسي بود كه وارد بانك ميشد الان ميتونست بگه كه اولين پاترول اش با موقفيت بيشتري تموم شده. درسته كه شايد حرف زدن با پليس هاي اون پشت و قانع كردنشون يه كم بيشتر طول ميكشيد اما پيتر قطعا ميتونست خودش تنهايي حساب اون دو تا مجرم رو برسه.

 

اما حالا صداي مردم بيرون ساختمون بهش ميگفت كه اين اتفاق خوب حتي ذره ايي هم به پيتر اهميتي نداره. اون فقط اونجا بود تا حواس چند تا پليس و مجرم رو پرت كنه تا وقتي كه شخصيت اصلي داستان وارد بشه و گروگان ها رو نجات بده. از اين بهتر نميشد!

 

-آيرون من! آيرون من! آيرون من!

 

تمام جمعيت داشتن با صداي بلند قهرمانشون رو تشويق ميكردن.

 

توني از كنار پيتر رد شد: بيخيال قرمزي... خوشحال باش! ما دستگيرشون كرديم مگه نه؟

 

پيتر هم دنبالش رفت و هر دو با هم از پله ها پايين رفتن: نه... "تو" دستگيرشون كردي... من فقط اينجا وايسادم تا اون پليس ها رو قانع كنم كه يه خلافكار نيستم.

 

توني خنده كوتاهي كرد: آره ميدونم... فقط داشتم سعي ميكردم مودب باشم.

 

پليس ها به سمتشون اومدن و سروان استيسي كه جلوتر از همشون بود رو به توني كرد: اين با توئه؟

 

توني سرش رو تكون داد و با بيخيالي آرنج اش رو روي شونه پيتر گذاشت و بهش تكيه داد: آره... آره... به لباسش نگاه نكن، خطري نداره... در واقع دستيار خوبي هم هست.

 

اونها فقط چند قدم از جمعيت مردمي كه پشت نوار هاي خطر بودن فاصله داشتن. براي همين كاملا مشخص بود وقتي يكي با صداي بلند جيغ كشيد: من عاشقتم آيرون من!

 

پيتر شونه اش رو از زير دست توني كشيد و چند قدم ازش دور شد.

 

استيسي از توني پرسيد: به دستور شيلد اينجايي؟! 

 

توني دستش رو روي شونه سروان گذاشت: جرج... مهم نيست كه من به دستور كي اينجام... مهم اينه كه همه چيز تموم شده و گروگان ها سالمن...

مكثي كرد و بعد ادامه داد:

-نميخوام بگم اگه من زودتر اينجا ميومدم اون مرد بيچاره الان پاش زخمي نشده بود ولي... 

 

صداي مردي از كنار پيتر اومد: اين حقيقت داره؟ هي! اسپايدر من؟

 

پيتر سرش رو به سمت صدا برگردوند و متوجه شد يه ضبط جلوي صورتشه.

 

مردِ خبرنگار ضبط رو جلوي صورت خودش گرفت: اين درسته كه تو دستيار آيرون هستي؟

 

چشم هاي پيتر گرد شدن: چي؟! نه! معلومه كه نه! من هيچ ربطي به آيرون من ندارم! من فقط داشتم بهش كمك ميكردم! مثل يه كار تيمي!

 

-چطوري با آيرون من آشنا شدي؟

 

پيتر جواب داد: آم... روي سقف بوديم؟

 

يه ميكروفون از سمت زن خبرنگاري كه لباس زرد رنگي پوشيده بود، به سمتش اومد: چطوري راضي اش كردي كه اجازه بده باهاش همراه بشي؟ قدرت خاصي داري؟

 

پيتر به سمت زن چرخيد: من... باهاش همراه نشدم! اين يه كار تيمي بود!

 

صدايي از توي جمعيت اومد: هي! اسپايدر من! ماسك ات رو بردار!

 

قبل از اينكه پيتر حرفي بزنه صداي توني از پشت سرش اومد: اون مشكل اعتماد كردن داره... فكر كنم ميخواد ناشناس باقي بمونه.

 

پيتر به پدر خونده اش نگاه كرد. اون مرد حالا ماسك اش رو بالا داده بود و كنار پيتر ايستاده بود.

 

پيتر اخم كرد: من مشكل اعتماد كردن ندارم!

 

توني بهش نگاه كرد: پس بذار صورتت رو بيينيم.

 

-امكان نداره.

 

توني با حالت بيخيالي شونه اش رو بالا انداخت: من اهميتي نميدم... اما اگه تو ميخواي به كارت ادامه بدي، دير يا زود بايد خودت رو به شيلد معرفي كني اسپايدي...

 

بعد به سمت يكي از خبرنگار ها رفت تا ببينه چي داره ازش ميپرسه.

 

پيتر داشت به توني نگاه ميكرد تا وقتي كه يه ميكروفون ديگه جلوي صورتش اومد: تو كار آموز توني استاركي؟

 

پيتر دهنش رو باز كرد تا جواب بده اما بعد منصرف شد. مهم نبود چه حرفي بزنه؛ اون اخبار رو ميشناخت و ميدونست كه در هر صورت چيزي رو ميگن كه دنبالش هستن. هر حرفي كه پيتر ميزد، قرار بود توي اخبار پيچيده بشه و تغيير كنه.

 

پس قدمي به عقب برداشت: متاسفم... بايد برم!

 

خبرنگار ها و مردم هنوز داشتن اسمش رو صدا ميكردن و سوال هاي بيشتري ميپرسيدن اما براي پيتر مهم نبود.

 

سروان استيسي به سمتش رفت تا چيزي بهش بگه اما پيتر تاري رو به ساختموني كه نزديكش بود انداخت و با حركت سريعي از روي زمين بلند شد.

 

قبل از اينكه به ساختمون برسه، تار ديگه ايي به جرثقيل زرد رنگ جلوش انداخت و با بعدي همراه شد.

 

اين، اصلا چيزي نبود كه انتظارش رو داشت و اگه ميخواست با خودش صادق باشه، كمي نا اميد شده بود. پس بهتر بود حالا فقط برميگشت به مدرسه و روزش رو مثل بقيه روز هاي ديگه ادامه ميداد.

 

***

 

توني در حالي كه داشت به سمت اتاق پيتر ميرفت، با تلفنش حرف ميزد: آره... ميدونم... ن- نه... فيوري- ميذاري...؟ خيله خب...

 

بعد با كلافگي آهي كشيد و ساكت شد تا اجازه بده نيك فيوري مثل نيم ساعت گذشته سرش داد بزنه.

از ديروز كه اون گروگان ها رو نجات داده بود، از طرف شيلد و نيك فيوري باهاش تماس گرفته شد اما توني جواب نداد.

 

تا امروز صبح كه پپر به جاش جواب داد و بعد از چند دقيقه گوشي توني رو دستش داد تا با فيوري حرف بزنه.

 

اون مرد توي سي دقيقه گذشته داشت درباره قوانين شيلد كه توني همشون رو از حفظ بود توي گوشش داد ميزد و ازش ميپرسيد كه ميدونه كار ديروز توني چه تاثير بدي توي شيلد داره يا نه.

و مهم نبود كه توني گفت ميدونه؛ اون مرد دوباره شروع ميكرد به داد زدن و در هر صورت جواب سوال خودش رو ميداد.

 

ولي براي توني ذره ايي اهميت نداشت. اون بعد از يك سال تونسته بود يه كاري بكنه و بالاخره احساس مفيد بودن ميكرد. البته اين چيزي نبود كه به پپر و شيلد گفته بود. 

دليل توني براي رفتن به اون بانك نجات مردم بود و همه اين رو ميدونستن.

 

-سي تا تماس استارك! گومز تا الان سي بار بهم زنگ زده و ازم ميپرسه چرا بهت اجازه دادم سر صحنه جرم بري!

 

توني در اتاق پيتر رو باز كرد و گفت: خب... ميگفتي كه در جريان نبودي.

وقتي ديد تخت پيتر خاليه اخم ريزي كرد. پسرش توي كارگاه و آشپزخونه نبود. و وقتي توني فكر ميكرد كه خواب مونده، سراغش رفت و تخت خالي اش رو پيدا كرد.

 

صداي فيوري از قبل هم بلند تر شد: ميگفتم در جريان نيستم؟! تو احمقي؟ خيلي مسئوليت پذير به نظر نميام اگه ميگفتم نميدونم توي سازمان خودم چه خبره!

 

توني گوشي رو از صورتش دور كرد: چي...؟ فيوري صدات نمياد...!

 

-اوه ميدوني كه داري صداي لعنتي مو خوب ميشنوي استارك! 

 

توني توجهي به لحن عصبي اون مرد نكرد: فيوري...؟ الو...؟ فيوري؟

 

-جرئت نداري اين تماس رو قطع-

 

توني دكمه قرمز وسط صفحه رو لمس كرد و به اون مكالمه پايان داد. فيوري هميشه همينطور عصباني ميشد و هر كسي كه اون مرد رو ميشناخت به اين خشم عادت كرده بود. و ميدونست كه چيزي جز داد زدن و تهديد هاي پوچ نيست. 

 

توني هم الان بايد ميفهميد پسرش كجاست و وقتي براي فرياد هاي بي پايان نيك فيوري نداشت. بعداً هم ميتونست بهش زنگ بزنه و در حالي كه توي كارگاهش مشغوله به حرف هاي عصباني اون مرد گوش كنه.

 

توني بالاي تخت پيتر ايستاد و گفت: فرايدي... پيتر زودتر رفته؟

 

-قربان، پيتر از ديروز صبح خونه نبوده.

 

ابرو هاي توني با تعجب توي هم پيچيد. وقتي پيتر مثل هميشه سر ساعت به خونه نرسيد توني فكر كرد پيش دوستش مونده و يادش رفته به اون و پپر خبر بده.

 

-قرار بود ديشب پيش ند بمونه؟

 

-نشنيدم كه پيتر قبل از ترك خونه همچين چيزي بگه.

 

توني قفل گوشيش رو باز كرد و وارد مسيج هاي خودش و پيتر شد. تكست جديدي ازش نگرفته بود.

 

پس تصميم گرفت بهش زنگ بزنه. وقتي شماره پيتر رو گرفت، تلفن رو روي گوشش گذاشت و منتظر شد تا اون جواب بده.

اما صداي زنگ گوشي پيتر از كنارش، روي ميز كار اومد.

 

توني در حالي كه هنوز تلفنش رو روي گوشش نگه داشته بود به سمت ميز رفت و موبايل پيتر رو از روش برداشت. 

اخم متعجب مرد از قبل هم بيشتر شد. و بدون اينكه بخواد احساس نگراني توي وجودش شكل گرفت.

 

تماسش رو با پيتر قطع كرد و دنبال اسم ند توي ليست مخاطبين اش گشت.

 

وقتي پيداش كرد، بهش زنگ زد و منتظر شد.

 

بعد از چند ثانيه، صداي متعجب ند توي گوش اش پيچيد: آقاي استارك؟

 

ند هيچوقت تماسي از طرف توني نداشت و اين كاملا عجيب و جديد بود.

 

-هي... آقاي ليدز؛ حالت چطوره؟

 

ند با همون لحن متعجب جواب داد: ممنو-

 

اما توني اجازه نداد حرفش رو تموم كنه: عاليه! پيتر پيش توئه؟ چون ديشب خونه نيومد.

 

ند جواب داد: نه... اون... اون با من نيست... وقتي كه ميخواست... يعني... وقتي كه بعد از مدرسه از هم جدا شديم ديگه نديدمش.

 

-بهت نگفت كه ميخواد كجا بره؟

 

ند سكوت كرد و جوابي نداد. بعد نفس عميقي كشيد و گفت: نه... فقط گفت ميره خونه.

 

توني هوفي كرد و سرش رو تكون داد: خيله خب... 

 

ند پرسيد: اون... همه چيز مرتبه؟ پيتر نيومده خونه؟

 

توني لبخند غير واقعي زد تا به ند و از همه مهم تر به خودش بگه كه مشكلي وجود نداره: جاي نگراني نيست آقاي ليدز... ممنون بابت كمك ات.

و بعد تماس رو قطع كرد.

 

همون لحظه صداي زنگ گوشي اش بلند شد و توني به صفحه اش خيره شد. نيك فيوري بود كه داشت دوباره بهش زنگ ميزد.

 

توني بدون توجه به زنگ، دكمه ايي رو فشرد تا صداي گوشيش بخوابه و به سمت در خروجي رفت.

 

اين يعني... پيتر گم شده بود؟

Notes:

پيتر چي شده؟ كجا ميتونه باشه؟🤔

نكنه اون...
هوم... هيچي، مهم نيست...

و اينكه بچه ها اصلاااا كامنت نميذاريد و كل اين چپتر ها با هم تا حالا ٤١ كامنت گرفتن :(
لطفا حتما حتما كامنت و كودو گذاشتن رو فراموش نكنيد❤️

Chapter 10: “chapter ten”

Notes:

سلاممم سلاممم :)

حالتون چطوره گايز؟ ^-^ ديگه سعي كردم اين پارت رو زودتر آپ كنم و اميدوارم بقيه پارت ها هم با سرعت بيشتري آپ كنم تا شما اذيت نشيد.

در عوض لطفا شما هم كودو و كامنت بذاريد❤️

اميدوارم از اين پارت لذت ببريد😍

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

"نوامبر ٢٠١١"

 

توني ميتونست قسم بخوره فقط يك ثانيه بود. اون فقط يك ثانيه سرش رو پايين گرفت تا پيام هاش رو چك كنه و وقتي بالا رو نگاه كرد پيتر ديگه جلوي چشمش نبود. 

 

اون دو نفر، امروز بعد از ظهر رو به اصرار پيتر به پارك اومده بودن و پيتر در حالي كه داشت دست توني رو ميكشيد و از كارگاهش بيرون مي آوردش، گفت كه فقط ميخواد يك ساعت قبل از اينكه هوا كاملًا تاريك بشه تو پارك بازي كنه. و توني هم قبول كرد.

 

اونها معمولا سه تايي، آخر هفته ها سري به پارك ميزدن و چند ساعتي رو اونجا ميگذروندن اما پيتر پارك رو دوست داشت. خيلي بيشتر از اينكه فقط يه روز هفته رو توش بگذرونه. پس امروز، وقتي پپر بهش گفت سر توني احتمالا خلوت تر از بقيه روز هاست، به مرد اصرار كرد كه بعد از ظهر رو توي پارك بگذرونن.

 

ولي حالا توني نميتونست پسر خونده اش رو هيچ جاي زمين بازي پيدا كنه. اون از روي نيمكتي كه روش نشسته بود بلند شد و چند قدم به جايي كه پيتر بود نزديك تر شد. گوشي اش رو توي جيب اش برگردوند و سعي كرد بي دليل خودش رو نگران نكنه. 

پيتر احتمالا پشت يكي از سرسره ها بود و فقط از ديد توني خارج شده بود.

 

هوا ابري و سرد بود. برف چند دقيقه ايي بود كه قطع شده بود و همه جا رو سفيد پوش كرده بود. و با اين حال، باز هم بچه هايي مثل پيتر توي اون پارك بودن كه تونسته بودن با وجود اين هواي سرد پدر و مادرشون رو راضي كنن تا توي پارك بيان.

 

اخم ريزي روي صورت توني شكل گرفته بود كه نميتونست از بين ببرتش. اون بالاخره وارد زمين بازي شد و در حالي كه اطراف رو چك ميكرد دنبال پيتر ميگشت.

 

روز سردي بود و اونها قبل از اينكه از خونه برن، لباس هاي گرم پوشيده بودن و توني ميدونست كه پيتر يه كاپشن قرمز رنگ داره. و پيدا كردن رنگ قرمز از بين بقيه رنگ ها زياد سخت به نظر نمي اومد.

 

همون لحظه بود كه با فرود اومدن دونه ريز و سردي روي بيني اش، توني متوجه شد كه بارش برف دوباره شروع شده. برف هاي قديمي زير پاي توني خرد ميشدن و رد پاهاي اون مرد اونجا جا ميموند.

پدر و مادر ها، به خاطر تاريك شدن هوا كم كم داشتن بچه هاشون رو صدا ميزدن تا به خونه برگردن و پارك داشت خلوت تر ميشد و صداي خنده و جيغ بچه ها كمتر.

 

توني به سمت سرسره ايي رفت كه بالاش، اتاقك صورتي رنگي نصب شده بود. اون مرد از چند پله اش بالا رفت و قبل از اينكه به بالا برسه پسر خونده اش رو صدا كرد.

 

اما جوابي نشنيد و وقتي داخل اتاقك رو ديد متوجه شد اونجا كاملا خاليه.

 

اون از پله هاي پلاستيكي و كوتاه پايين پريد و مشغول گشتن بقيه زمين بازي شد.

 

-پيتر زود باش! بايد برگرديم.

 

توني وقتي باز هم پيتر رو نديد، با كلافگي آهي كشيد و با انگشت چنگي به پشت موهاش زد. نبايد وقتي توي كارگاهش مشغول بود پيتر رو به پارك مي آورد. فقط بايد اصرار هاي پسر خونده اش و چشم هاي درشت و قهوه اييش رو ناديده ميگرفت و به كارش توي كارگاه ميرسيد.

 

اما اون مرد قبول كرده بود و با پسرش به اينجا اومده بودن. و به جاي اينكه حواسش به پيتر باشه داشت تكست هاي احمقانه اش رو چك ميكرد. 

 

"آفرين توني! گل كاشتي!"

 

سوز سردي اومد و باعث شد توني ناخودآگاه لرزش كوتاهي بكنه. اون مرد قدم هاش رو سريع تر كرد و مشغول گشتن تمام قسمت هاي زمين بازي شد.

نفس هاي گرمش توي هوا ميچرخيدن و بخار داغي رو توي اون هواي برفي ايجاد ميكردن.

 

ناگهان حس نگراني عجيبي سراغش اومد. و توني از نگران شدن متنفر بود! اون هيچوقت خودش رو توي موقعيت هايي قرار نميداد كه بخواد مضطرب يا نگران بشه و از وقتي پيتر پيشش اومده بود تا حالا خيلي اين اتفاق افتاده بود.

شش بار، اگه ميخواست دقيق باشه. اون تك تكشون رو به خاطر سپرده بود و اين كمي براش عجيب بود چون توني معمولا به موقعيت هاي خطرناك اهميتي نميداد چه برسه به اينكه بخواد توي ذهنش ثبتشون كنه.

 

شايد به خاطر اين بود كه ناخودآگاه اش تصميم گرفته بود همه اون خاطرات بد رو ثبت كنه تا ديگه اتفاق مشابهي براي پسر خونده اش نيوفته. 

يعني توني قطعا نميخواست پيتر دوباره اتفاقي به يه ليزر خيلي داغ و تيز كه بيشتر اوقات توي كارگاهش روشن بود نزديك بشه و تقريبا دستش رو قطع كنه يا لباس سنگين آهني اش روي پسر خونده اش بي افته.

 

انگار پيتر توي اين يك سال گذشته تمام معادلات و قوانين زندگي بي نقصش رو بهم ريخته بود و اين... يه كم رو مخ بود. اما در عين ناباوري شيرين هم بود.

توني نميدونست چه اتفاقي براش داره مي افته و توي اين مدت كه پيتر به خانواده اش اضافه شده بود، احساسات جديدي به سراغش اومده بودن كه حتي خودش رو هم شگفت زده ميكردن.

 

براي مثال، شب قبل وقتي داشت با پپر "breaking bad" رو تماشا ميكرد، پيتر اومد سراغشون و توني به صورت كاملا ناخودآگاه چشم ها و گوش هاي پيتر رو گرفت چون يه صحنه نامناسب داشت پخش ميشد.

و اين واقعا براي توني غير عادي بود چون معمولا اون كسي بود كه يه حرف نامناسب ميزد و بقيه بودن كه گوش هاي بچه هاشون رو ميگرفتن.

 

و حالا توني داشت با اين دلهره ناگهاني دست و پنجه نرم ميكرد و دنبال پيتر ميگشت. و حتي پنج دقيقه هم نگذشته بود كه سوال هاي بي جوابي توي ذهنش اومدن. ميترسيد از اينكه اتفاقي براي پيتر افتاده باشه. از اينكه شايد بي دليل توي خيابون رفته يا كسي به زور اون رو از پارك بيرون برده باشه.

 

اما توني نميتونست اين ها رو قبول كنه چون ميدونست پيتر مثل بقيه بچه ها نيست و خيلي باهوش تر از اينه كه به يه غريبه با يه آب نبات چوبي اعتماد كنه.

براي همين هم بود كه فكر هاي ديگه ايي به سراغش اومدن. فكر هاي بدتر.

 

توني مرد پولداري بود و حالا وقتي همه دنيا فهميده بودن اون يه پسر خونده داره، همه فهميده بودن كه يه نقطه ضعف هم داره و شايد مثل قبل يه ربات نباشه. خيلي از آدم ها ميتونستن حدس بزنن كه شايد پيتر كسي باشه كه ميتونه بيشترين تاثير رو روي توني بذاره و خب؛ خوشبختانه يا متاسفانه درست فكر ميكردن.

 

توني مردي نبود كه نگراني هاي بي دليل و مسخره داشته باشه، هيچوقت نبود. اما بعضي وقت ها، فقط براي يك ثانيه كوتاه اين احتمال رو در نظر ميگرفت كه حالا شايد مجرم هايي براي رسيدن به پول و تكنولوژي استارك، دست به دزديدن پيتر بزنن. براي همين هم بود كه خيلي وقت ها اجازه نميداد تنهايي جايي بره. حدااقل نه تا وقتي كه بزرگ تر بشه.

 

توني توي همين فكر ها بود كه بالاخره پيتر رو ديد. اون پسر نزديك باغچه نيمه خاكي/برفي بود و داشت زمين رو ميكند.

 

نفس راحتي كشيد و به خاطر نگراني هاي مسخره خودش خنده كوتاهي كرد. 

 

بعد قدمي به سمت پسر برداشت: پيتر... اونجا چيكار ميكني؟

 

اون بازوي پسرش رو گرفت تا توجه اش رو به خودش جلب كنه. اما وقتي پسر به سمت توني برگشت متوجه شد كه اون پيتر نيست. اون فقط يه كاپشن همرنگ پسر خونده اش داشت.

 

توني با تعجب دست پسر رو ول كرد: اوه... ببخشيد مرد جوون.

 

پسر لبخند بزرگي زد: واو! تو آيرون من ايي!

 

توني هم يكي از لبخند هاي هميشگي اش رو تحويل پسر داد و قدمي عقب رفت: خود خودشم.

 

بعد از پسر دور شد و لبخندش هم بلافاصله از بين رفت.

 

با كلافگي زير لب گفت: خدا لعنتش كنه...

 

بعد صداش رو كمي بالا برد: پيتر؟!

 

دستش رو به سمت گوشيش برد تا لباسش رو فعال كنه و با اون دنبال پيتر بگرده. تصميم داشت در حالي كه داره خودش هم دنبال پسر خونده اش ميگرده از پليس هم كمك بگيره.

 

اون مرد نگاه ديگه ايي به اطراف انداخت و وقتي پيتر رو هيچ جا پيدا نكرد به گوشيش نگاه كرد.

 

ميخواست صفحه اش رو لمس كنه كه صداي پيتر از پشت سرش اومد: توني!

 

توني سريع به سمت صدا چرخيد و پيتر رو ديد كه با لبخند بزرگي داره يه سمتش ميدوه.

 

اون پسر خاكي بود و توي مشت اش چند تا گياه "گَزَنه" وجود داشت. 

 

توني ناخودآگاه نفسش رو بيرون داد و در حالي كه داشت گوشيش رو توي جيب كاپشن اش مي انداخت، با سرعت به سمت پسرش قدم برداشت: پيتر! كدوم گوري بودي؟!

ظاهراً انقدر ترسيده بود كه براش مهم نبود از يه كلمه بد استفاده كنه.

 

پيتر بهش رسيد و توني هم روي زانو هاش خم شد تا هم قدش بشه. مرد، دست هاش رو به شونه هاي پسرش گرفت و مشغول چك كردنش شد.

 

و اون پسر احتمالا اصلا نشنيده بود كه توني ازش سوالي پرسيده چون با هيجان و نفس نفس زدن از دويدن شروع كرد به توضيح دادن: خب... من... داشتم رو تاپ بازي ميكردم... ولي دستم به يه تيكه پلاستيك گير كرد و بريد...

 

-پيتر...

 

پسر بدون توجه به توني ادامه داد: شروع كرد خون اومدن... ميخواستم بيام پيش تو ولي... يادم افتاد تو شبكه ديسكاوري ديدم كه... گَزَنه ميتونه زخمو خوب كنه!

 

اون اين حرف رو زد و گياهي كه توي دستش رو بود رو جلوي توني تكون داد: ببين! اينه! 

 

-پيتر...!

 

پيتر ادامه داد: ميخواستم توي باغچه دنبالش بگردم ولي هيچي نبود! اون طرف خيابون يه باغچه ديگه ديدم و رفتم اونجا و...

 

توني اخم كرد. بالاخره صداش رو بالا برد و پسر رو تكون كوچيكي داد تا توجه پيتر رو جلب كنه: پيتر!

 

لبخند پيتر سريع از بين رفت و قيافه ايي متعجب و كمي ترسيده به خودش گرفت. قبلا هم داد زدن توني رو ديده بود اما پدر خونده اش هيچوقت سر اون داد نزده بود.

 

-بله...؟

 

صداي توني آروم تر شد اما هنوز كمي عصبي بود: تو نميتوني بدون اينكه به من بگي همينطوري بري! فهميدي؟

 

پيتر سريع سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

 

توني ادامه داد: اين كار خطرناكه! نميتوني بدون من از خيابون رد بشي! ممكنه يه ماشين بهت بزنه و يه چيزي بيشتر از خراش دستت گيرت بياد! ممكنه يكي اذيتت كنه! فهميدي پيتر؟

 

پيتر با ناراحتي به زمين نگاه كرد و دوباره سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: متاسفم توني.

لحن خوشحال و هيجان زده چند ثانيه پيشش كاملا از بين رفته بود.

 

توني با كلافگي آهي كشيد و چشم هاش رو بست. دست هاش رو از بازو هاي پيتر شل تر كرد و سعي كرد عصبانيت اش رو كنترل كنه. نميخواست داد بزنه اما وقتي اون پسر رو ديد احساس ترس زيادي بهش دست داد و كاري رو كرد كه احتمالا هر پدر و مادر ديگه ايي انجام ميدادن. 

 

دوباره چشم هاش رو باز كرد و به پسر خجالت زده اش نگاه كرد.

 

اون تا حالا اين نگراني رو تجربه نكرده بود و مثل تمام چيز هاي ديگه، اين هم براش جديد بود. شايد توني خودش هم نميدونست عكس العملي كه به گم شدن پيتر داشته، چيزي كاملا طبيعيه.

و قطعا نميدونست كه اين نگراني قراره تبديل به يه چيز مداوم بشه.

 

پيتر دستي كه گياه داخلش بود رو جلوي توني گرفت: اگه ميخواي ميتوني بندازيش دور.

 

توني گَزَنه ها رو از پيتر گرفت و دست ديگه اش رو كه زخم بود نگاه كرد: ميتونستيم بريم خونه و از چسب زخم استفاده كنيم...؟ ميدوني؟ مثل همه كسايي كه توي ٢٠١١ زندگي ميكنن؟

 

پيتر شونه اش رو بالا انداخت: فقط... فكر كردم باحال ميشه.

 

توني نفسش رو بيرون داد و لبخند كوچيكي زد: راست ميگي... واقعا ميشه.

 

پيتر بالاخره سرش رو بالا گرفت و اون هم لبخندي زد: واقعا؟

 

توني سرش رو تكون داد: فقط... لطفا ديگه بهم سكته نده باشه؟ ما قراره با هم حلش كنيم... مثل هميشه.

 

پيتر هنوز هم لبخند داشت: مثل هميشه.

 

توني گياه هاي خاكي رو به دست پسرش برگردوند و در حالي كه داشت دست هاش رو بهم ميزد از جاش بلند شد: خيله خب... بهتره برگرديم خونه و به پپر هم نگيم كه من تقريباً گمت كردم باشه؟

 

پيتر خنده كوچيكي كرد: باشه!

 

بعد، هر دو به سمت خروجي پارك قدم برداشتن.

 

***

 

"زمان حال"

 

توني با حالتي عصبي دست به سينه شده بود و داشت توي مسيري كه توي چند دقيقه گذشته طي كرده بود راه ميرفت. اون مرد اخم بزرگي روي صورتش داشت و با اينكه سكوت كرده بود ميشد متوجه شد كه ذهنش درگيره.

 

كمي اونطرف تر، پپر روي يه صندلي نشسته بود و پاهاش رو، روي هم انداخته بود و با حالتي عصبي تكونشون ميداد.

 

و كنارش، رودي نشسته بود و اون هم مثل بقيه آروم به نظر نمي اومد.

 

يك ساعتي از اينكه اونها كاملا مطمئن شدن پيتر گمشده گذشته بود و بعد از اينكه توني از رودي و كارمند هاي همه بخش هاي ساختمون پرسيده بود پيتر رو ديدن يا نه، اونها تصميم گرفتن به پليس خبر بدن.

 

در واقع پپر تصميم گرفت. توني ميخواست اول خودش دنبال پسر خونده اش بگرده اما پپر بهش اجازه نداد. مخصوصاً وقتي كه ديروز بدون هيچ اجازه ايي از شيلد و پليس سراغ بانك رفته بود و كار خودش رو كرده بود. 

و متاسفانه رودي هم با پپر موافق بود. پس توني نتونست به بحث باهاشون ادامه بده و تسليم شد تا با پليس تماس بگيرن.

 

پليس هايي كه بعد از گذشت ده دقيقه هنوز هم به ساختمون اونجرز نرسيده بودن و داشتن كم كم توني رو كلافه ميكردن.

 

مرد رو به بهترين دوست و همسرش كرد و گفت: ميتونم باهاتون شرط ببندم هنوز حتي از ايستگاه راه هم نيوفتادن.

 

رودي نگاهي به توني انداخت: آروم باش توني... همش ده دقيقه گذشته... ايستگاه پليس با اينجا بيست دقيقه فاصله داره.

 

-مهم نيست... حتي اگه پنج دقيقه هم فاصله داشت اونها باز هم دير ميكردن.

 

توني بعد از اين حرف، پشتش رو به اون دو نفر كرد و مشغول راه رفتن شد.

 

رودي نگاهي به پپر انداخت كه چشم هاش رو بسته بود و داشت با كلافگي ماساژشون ميداد. بعد از جاش بلند شد و به سمت توني رفت.

 

دستش رو روي شونه مرد گذاشت تا توجه اش رو جلب كنه: پيداش ميكنيم توني. اون احتمالا تا الان خيلي ازمون دور نشده... اصلا شايد رفته باشه سراغ يكي از ماجراجويي هاي ديوونه وارش و فراموش كرده كه به ما خبر بده.

 

صداي پپر از پشت سرش اومد: آره ولي اگه...

 

اون زن براي لحظه ايي دوباره چشم هاش رو بست و حرف خودش رو قطع كرد. بعد از جاش بلند شد و سرش رو با كلافگي تكون داد و در حالي كه داشت از صندلي اش دور ميشد دست به سينه شد.

 

رودي شونه توني رو فشرد و نگاهش رو بين زن و شوهر چرخوند: "اما" يي وجود نداره. پيتر رو صحيح و سالم پيدا ميكنيم.

 

توني در حالي كه داشت از رودي فاصله ميگرفت سرش رو تكون داد. اون مرد درست ميگفت. توني هنوز اونقدر نگران نبود چون ميدونست اوضاع تحت كنترل خودشه.

اون ميخواست وقتي پليس ها اومدن و سوال هاي احمقانه شون تموم شد، باهاشون به ايستگاه برگرده تا خودش شخصاً دوربين ها و فايل ها رو چك كنه.

 

تا وقتي كه توني از اوضاع با خبر بود و خودش هم دنبال پيتر ميگشت، همه چيز مرتب بود. و احتمالا اونها پسرش رو تا شب پيدا كرده بودن. همينطور كه رودي گفت؛ صحيح و سالم.

 

اگه به تصميم خود توني بود، اون مرد الان توي لباس آهني اش بود و داشت تمام نيويورك رو دنبال پيتر ميگشت. اما رودي و پپر بهش اجازه ندادن و گفتن بهتره اجازه بدن پليس اول كارش رو شروع كنه. اونها نميخواستن اوضاع با مامور ها از همين الان اش هم بدتر بشه.

 

توني ميدونست رودي و پپر اينها رو ميگن فقط به خاطر اينكه ميدونن پليس ها چقدر بدشون مياد از اينكه احمق جلوه داده بشن. از اينكه يكي بهشون ثابت كنه نميتونن كارشون رو درست انجام بدن و بدون هيچ دليلي پشت اون ميز ها نشستن و فقط دارن با يه مكعب روبيك كه سه ساله روي ميز كارشون مونده بازي ميكنن و به جايي هم نميرسن.

 

توني ميدونست كه پپر رودي خوب ميشناسن اش و ميدونن كه اون چقدر دوست داره به بقيه ثابت كنه اشتباه ميكنن باهوش ترين فرد توي اون اتاق دقيقا كيه. و ميدونستن كه اين اخلاق، توي اين موقعيت اصلا قرار نيست كمكي به زودتر پيدا شدن پيتر بكنه. 

 

پس بهش هشدار داده بودن كه سعي كنه حرف اشتباهي نزنه و با پليس ها همكاري كنه.

توني هم فقط چشم هاش رو چرخونده بود و جوابي نداد اما اون دو نفر به عنوان يه "باشه" كاملا بي ميل قبولش كردن.

 

توني به سمت همسرش رفت. پپر مثل خودش بود؛ موقعيت هاي زيادي نبودن كه نگرانش كنن اما ميدونست كه الان وقتيه كه اون زن به شدت نگران پسرشه. حتي با اينكه سعي ميكرد خودش رو آروم تر از چيزي كه واقعا هست نشون بده.

 

اون دستي به بازوي پپر كشيد و لبخند ضعيفي زد: هي...

 

پپر آه كوتاهي كشيد اما اون هم لبخند زد: قول بده كه چيز احمقانه ايي نميگي...؟

 

صداي رودي اومد: بيخيال... داريم درباره توني حرف ميزنيم... كارش همينه.

 

توني بدون توجه به شوخي كوچيك رودي گفت: ولي ميدونيد كه پليس ها قرار نيست كاري بكنن؛ مگه نه؟ به غير از اينكه دسترسي به دوربين هاي مغازه ها و پرونده هاي شخصي داشته باشن، خاصيت  ديگه ايي ندارن.

 

رودي سرش رو تكون داد: خوبه... همينطوري ادامه بده و بذار قبل از اومدنشون هر چي كه ميخواي بگي رو بيرون بريزي.

 

-نه! جدي ميگم! شما كه واقعا نميخواين بهم بگيد به اون پليس ها اعتماد داريد  فكر ميكنيد ميتونن كار خاصي بكنن؟

 

پپر ابروهاش رو بالا انداخت: توني! اونها به يه دليلي پليس شدن... ميدوني چند نفر گمشده رو تونستن پيدا كنن و به خانواده هاشون برگردونن؟

 

توني سرش رو تكون داد: آره! و ميدوني چند نفر رو پيدا نكردن؟

 

پپر جواب داد: پيتر قرار نيست يكي از اونا باشه.

 

توني موافقت كرد: درسته؛ چون من نميذارم.

 

پپر با كلافگي نفسش رو بيرون داد: توني... 

 

رودي به سمتشون اومد و دست هاش رو رو به هر دو نفر گرفت: شما دو تاتون الان ترسيده و عصبي هستين... بهتر نيست اين بحث رو ادامه نديم و از الان فقط توي سكوت منتظر پليس ها باشيم؟

 

پپر دستي توي موهاش كشيد و سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: ميرم يه كم قهوه درست كنم.

پشتش رو به اون دو نفر كرد و به سمت آشپزخونه رفت.

 

توني گفت: ولي ماريا...

 

پپر دوباره، بدون اينكه برگرده حرفش رو تكرار كرد. اين بار با حالت تحكمي تر: ميرم، يه كم قهوه درست كنم!

 

توني لب هاش رو روي هم فشرد: درسته...

 

بعد نفسش رو محكم بيرون داد و دست هاش رو توي جيب شلوارش كرد.

 

رودي بهش نگاه كرد: الان تنها چيزي كه مهمه پيدا كردن پيتره. پس چه بخوايم و چه نخوايم بايد با پليس همكاري كنيم.

 

توني سرش رو تكون داد: درست ميگي.

 

و ادامه جمله رو اينطور توي ذهن خودش تكميل كرد: "تا وقتي كه اونها هم قبول كنن با من همكاري كنن"

 

صداي فرايدي توي پنت هوس پيچيد: رئيس، پليس ها دارن ميان بالا.

 

با اعلام فرايدي، بعد از چند لحظه پپر  و بعد هم مستخدم خونه ماريا، به اون دو نفر ملحق شد و بعد از صداي دينگ كوتاهي كه اومد، در آسانسور باز شد.

 

يه مرد قد بلند با پالتويي مشكي و لباس رسمي وارد شد و پشت سرش دو افسر پليس بودن كه بعد از اون پاشون رو توي پنت هوس گذاشتن.

 

مرد به سمت توني و پپر رفت: آقاي استارك... خانم پاتز...

 

به اون دو نفر دست داد و بعد هم به رودي.

 

بعد ادامه داد: اسم من بازرس گري اندرسون هست و ايشون...

 

به زني كه سمت چپ اش ايستاده بود اشاره كرد: افسر وِلچ و...

 

به مرد سمت راست اشاره كرد: افسر بِرمن هستن.

 

بعد از آشنايي، همه سلام كوتاهي بهم دادن و سر هاشون رو تكون دادن.

 

بازرس اندرسون، مرد خوش چهره و خوش لباسي بود. اون موهايي بلوند داشت كه مشخص بود به خوبي بهشون ميرسه و اجازه نميده نامرتب باشن. و چشم هايي آبي و براق كه به خاطر نور هاي گردِ روي سقف دايره ايي داخلشون مي افتاد. اون مرد لب هايي كشيده داشت كه بر خلاف بقيه صورتِ سفيدش، تقريباً به قرمزي ميزدن.

 

افسر ولچ، زني سياه پوست با قدي متوسط بود كه به خاطر ايستادن كنار همكار هاي قد بلندش، كمي كوتاه به نظر ميرسيد. اون زن بدن تو پُري داشت و موهاي سياه رنگش رو با حالت مرتبي به صورت گوجه ايي ساده ايي بسته بود كه زير كلاهش قايم شده بود. 

 

و در آخر، افسر بِرمن كه نسبت به دو نفر ديگه كمي شلخته به نظر ميرسيد. لبه كلاهش كهنه و رنگ و رو رفته بود و لكه خيلي كوچيكي از قهوه كنار جيب لباسش ريخته بود كه احتمالا حتي متوجه اش نشده بود. اون مرد لاغر و قد بلند بود و صورتي استخوني داشت. چشم هاي قهوه ايي تيره اش، كمي بيرون زده و پلك هاش نيمه افتاده بودن.

 

مشخص بود كه اون مرد انتظار اين رو نداشته كه امروز سراغ يه ماموريت مثل تحقيق روي يه فرد گمشده بره و توي آخرين لحظه به دو نفر ديگه ملحق شده.

 

بازرس، رو به توني و پپر گفت: واقعا متاسف شدم وقتي شنيدم پسرتون گم شده... و بهتون قول ميدم كه من و تيمم تمام تلاشمون رو براي پيدا كردنش بكنيم.

 

توني با خودش فكر كرد: "اين فرق بين من و توئه بازرس، تو تلاش ميكني ولي من قراره حتما پسرخونده ام رو پيدا كنم."

 

اما به جاي اين جواب، همونطوري كه پپر ازش خواسته بود سرش رو تكون داد و تشكر كرد.

 

پپر به مبل هاي توي اتاق اشاره كرد: لطفا بشينيد، چيزي نياز داريد تا ماريا براتون بياره؟

 

افسر وِلچ لبخند كوچيكي زد: ما چيزي نميخوايم.

 

بازرس اندرسون به ماريا نگاهي انداخت: فقط يه ليوان آب، ممنون.

 

بعد رو به بقيه افراد كرد: روز پاييزيِ گرميه.

 

رودي، پپر و توني جلوي پليس ها نشستن و افسر وِلچ، دفترچه كوچيكي كه يه خودكار داخل سيمي هاش بود از جيب اش بيرون كشيد.

 

اندرسون نگاهي به زن انداخت و وِلچ، سرش رو تكون كوچيكي داد تا نشون بده آماده يادداشت كردن هست.

 

بازرس دوباره سرش رو به سمت سه نفر جلوش برگردوند: خب... آخرين باري كه پيتر رو ديدين كي بود؟

 

توني جواب داد: من و پپر ديروز صبح قبل از اينكه بره مدرسه ديديدمش و ظاهراً دوستش اون رو وقتي داشته به خونه برميگشته ديده.

 

-اسم دوستش چيه؟

 

-ند ليدز.

 

-شماره يا آدرسي ازش داريد؟

 

توني سرش رو تكون داد: شماره اش رو توي گوشيم دارم. و فكر كنم هپي بدونه خونه اش كجاست.

 

اندرسون سري تكون داد و سوال بعدي اش رو پرسيد: و پيتر معمولا چطوري ميره مدرسه و برميگرده؟

 

پپر جواب داد: بيشتر اوقات با مترو. بعضي وقت ها هم با يه راننده. ولي خيلي كم پيش مياد.

 

-ديروز قبل از رفتن به اين اشاره نكرد كه بعد از ظهر قرار نيست مستقيم برگرده خونه يا... جايي كار داره؟

 

پپر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... اون حتي گوشيش رو هم با خودش نبرد. احتمالا فراموشش كرده.

 

بازرس پرسيد: معمولا پيتر چقدر از موبايلش استفاده ميكنه؟

 

توني و پپر بهم نگاه كردن و پپر در حالي كه دوباره نگاهش رو به سمت بازرس ميگردوند،لب هاش رو بهم فشرد و جواب داد: هر روز...؟ مثل هر نوجوون ديگه ايي.

 

اندرسون سرش رو تكون داد: پس... يه كم عجيب به نظر مياد كه گوشيش رو فراموش كرده باشه؟

 

توني جواب داد: اون روز ديرش شده بود... حتي داشت كفش هاش رو جا به جا ميپوشيد.

 

اندرسون سوال ديگه ايي پرسيد: اتفاقي شبيه اين قبلا افتاده بود...؟ اينكه پيتر مدتي بدون اينكه به كسي خبر بده بره و بعد از چند ساعت برگرده؟

 

جواب توني و پپر منفي بود.

 

همون موقع، ماريا با ليوان آبي كه بازرس اندرسون خواسته بود اومد و اون رو همراه با يه زير ليواني، روي ميز شيشه ايي جلوي مرد گذاشت.

 

اندرسون تشكر كوچيكي زير لب كرد و بعد از برداشتن ليوان قلوپ كوتاهي ازش نوشيد.

 

-اوضاع توي خونه چطوره؟ 

 

توني پرسيد: منظورتون چيه؟

 

اندرسون ليوانش رو روي ميز برگردوند و گفت: ميدونيد كه نوجوون ها چطوري ان. توي اين سن هميشه احساس ميكنن پدر و مادرشون دارن غير منصفانه باهاشون رفتار ميكنن و كسي نيست كه دركشون كنه...

 

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد: توي چند ماه اخير بحثي بود كه با پيتر داشته باشيد؟ اون رفتار هايي نشون ميداد كه با خود واقعي اش فرق كنه؟

 

روي صورت توني اخم ريزي نشست: چطور رفتار هايي؟

 

بازرس در حال فكر كردن به اطراف نگاه كرد: آه... براي مثال پرخاشگر بشه، يا بيشتر وقتش رو بيرون خونه يا توي اتاقش بگذرونه...؟ 

 

دوباره به آدم هاي رو به رو اش نگاه كرد: يا سر مشكلات كوچيك باهاتون بحث يا حتي دعوا كنه؟

 

توني دهنش رو باز كرد تا به بازرس اندرسون جواب بده. و اين بار اصلا قصد نداشت مودبانه رفتار كنه يا با طعنه حرف نزنه. اون مرد به چه حقي داشت اين سوال هاي مسخره رو ميپرسيد؟ 

پيتر پسري نبود كه بخواد مثل هر نوجوون احمق و پر توقع ديگه ايي رفتار كنه، هيچوقت نبود.

 

و مشخص بود كه سوال هاي اون بازرس، همه به اين ختم ميشن كه پيتر به خاطر مشكلاتي كه داشته يا جو بد محل زندگي اش، تصميم گرفته بدون هيچ خبري از خونه فرار كنه و برنگرده.

اين كاملا مزخرف بود! هر كسي كه پيتر رو ميشناخت ميدونست كه اين حرف مزخرفه. توني حتي نميتونست به اين احتمال فكر كنه؛ اون بازرس چطوري داشت فكر ميكرد كه پيتر همچين كاري كرده؟

 

و از اونجايي كه پپر متوجه شده بود توني كمي كلافه شده، پيش دستي كرد و زودتر از همسرش جواب بازرس رو داد: نه آقاي اندرسون... پيتر هيچكدوم از اين كار ها رو انجام نداده.

 

بازرس سري تكون داد و بعد به افسر مردش اشاره ايي كرد و پرسيد: مشكلي نيست اگه اتاق پيتر رو به افسر بِرمن نشون بديد و اگه چيزي از اونجا كم شده بهش بگيد؟

 

پپر سرش رو تكون داد و از جاش بلند شد: از اين طرف افسر.

 

اون مرد هم بلند شد و دنبال پپر رفت.

 

بازرس به توني نگاه كرد: پيتر توي مدرسه چطور بود؟ اين اواخر توي دردسري نيوفتاده بود؟ اينكه با يكي دعوا كنه يا مشكل درسي پيش بياد و نمره هاش خوب نباشن؟

 

و دوباره رودي بود كه توني رو از حرف زدن دور نگه ميداشت: نه... همه چيز آروم و عادي بود. مثل هميشه.

 

اندرسون به توني نگاه كرد: اون باهاتون حرف ميزد؟ مثلا اگه مشكلي براش پيش مي اومد يا اگه ناراحت بود؟

 

توني لبخند عصبي زد: اون مشكلي نداشت...اگه اشتباه ميكنم بهم بگو ولي احساس ميكنم تو از همين الان داري تصميم ميگيري كه پيتر فرار كرده؟

 

اندرسون لبخند كوچيكي زد و دستش رو بالا برد: آقاي استارك... من الان هيچ تصميمي نگرفتم. اما دارم تمام شواهد رو بررسي ميكنم...

 

-تمام شواهد؟ تو فقط داري درباره "رفتار هاي عجيب پيتر" ازم ميپرسي!

 

رودي كمي توي صندلي اش جا به جا شد و گلوش رو صاف كرد اما چيزي نگفت.

 

اندرسون سرش رو تكون داد: متاسفم كه سوال هام باعث سوتفاهم شده، اگه فقط ميذاشتين، ميخواستم به اين برسم كه احتمال ميدين پيتر دزديده شده باشه؟

 

توني هم سرش رو تكون داد: بالاخره يه سوال درست و حسابي.

 

-آقاي استارك... توي چند ماه اخير شخص مشكوكي رو نزديك، يا در حال تعقيبتون ديدين؟ حتي از كارمند هاتون؟

 

و توني، خيلي قبل تر از اينكه پليس ها به اينجا برسن داشت به اين سوال فكر ميكرد. تك تك پرونده هاي كارمند هاي ساختمون اونجرز رو زير و رو كرده بود و اونها رو خونده بود. اما كسي نظرش رو جلب نكرد.

يا شايد هم يكي از چشمش گذشته بود و توني بهش توجه نكرده بود.

اما در هر صورت، جواب سوال نه بود.

 

توني سرش رو به نشونه منفي تكون داد: چيز مشكوكي نديدم.

 

-شما دشمني نداشتيد يا نداريد...؟ كسي كه ازتون كينه ايي داشته باشه؟ مثل يه كارمند سابق كه اخراج شده باشه يا چيزي مثل اين؟

 

توني فقط سرش رو به نشونه منفي تكون داد.

 

همون موقع بود كه پپر و افسر بِرمن از اتاق پيتر برگشتن.

 

اول بازرس اندرسون و بعد هم افسر زن از جاشون بلند شدن و اندرسون دستش رو به سمت توني برد: خيله خب... ممنون آقاي استارك... اگه چيز جديدي يادتون اومد، اين شماره منه...

 

اون مرد كارتي رو از جيب كت اش بيرون آورد و به توني داد: و باز هم متاسفم اگه ناراحتتون كردم.

 

توني لبخند تقلبي تحويل مرد داد و دستش رو فشرد: كسي نميتونه منو به اين راحتي ناراحت كنه بازرس.

 

اندرسون خنده كوتاهي كرد و از توني جدا شد: لطفا گوش به زنگ باشيد، شايد افراد ديگه ايي از اداره بهتون زنگ بزنن و سوال هايي داشته باشن.

 

توني و پپر سرشون رو به نشونه مثبت تكون دادن.

 

بازرس ادامه داد: ميتونيم يه كپي از دوربين هاي امنيتي، توي هفته گذشته و تمام فايل هاي كارمند هاي اينجا رو داشته باشيم؟ اوه و... شماره و آدرس دوست پيتر؟

 

توني سرش رو تكون داد: ميگم فرايدي همه رو به ايميل شخصي تون بفرسته... فقط كافيه يه بار اون رو بهش بگيد.

 

وقتي بازرس مشغول اعلام كردن ايميلش به فرايدي بود، توني به سمت كتش رفت و اون رو پوشيد.

 

بعد رو به پليس ها گفت: خيله خب... اگه شما فقط يه كم منتظر بمونيد من ماشينم رو از پاركينگ بيرون ميارم و پشت سرتون حركت ميكنم.

 

اندرسون با گيجي به توني نگاه كرد: آم... ما داريم ميريم مدرسه پيتر... براي ادامه تحقيقات...؟

 

توني سرش رو تكون داد: ميدونم.

 

تعجب بازرس از بين رفت. اون مرد لبخند كوچيكي زد و سعي كرد با آروم ترين حالت حرف بزنه: آقاي استارك... ما كاملا متوجه هستيم كه شما نگران پيتريد... باور كنيد. خودم يه دختر سه ساله دارم و حتي نميتونم تصور كنم اگه گم بشه بايد چيكار كنم؛ اما ما نميتونيم اجازه بديم شما هم كنار ما روي پرونده كار كنيد... 

 

مكث كوتاهي كرد و ادامه داد: اجازه بديد تا پليس تحقيقاتش رو شروع كنه. بهتون قول ميدم تمام مدت باهاتون در ارتباط باشم و هر خبر جديدي كه بهمون رسيد، شما اولين نفري باشيد كه متوجه اش ميشيد.

 

پپر و رودي نگاه نگراني بهم انداختن. ميدونستن كه توني دوست نداره مثل يه بچه باهاش رفتار بشه و اين دقيقا كاري بود كه بازرس اندرسون كرد.

و حالا احتمالا توني ميخواست يه سخنراني پر از طعنه، از جمله توهين به پليس و شخصِ اندرسون تحويل بازرس بده و يه ماجراي بد درست كنه.

 

اما در كمال تعجب اين اتفاق نيوفتاد. 

 

توني لبخندي زد و سرش رو تكون داد: درسته... كاملا باهاتون موافقم بازرس.

 

اندرسون هم لبخندي زد و با افسر هاش وارد آسانسور شدن: فعلا.

 

رودي و پپر هم خداحافظي كوچيكي كردن و وقتي در آسانسور بسته شد بدون حرفي به توني نگاه كردن.

 

توني به سمتشون برگشت و وقتي نگاه متعجب اون دو نفر رو ديد ابروهاش رو بالا انداخت: چيه؟

 

رودي پرسيد: تو الان... به بازرسه گفتي كه حرفش درسته؟

 

توني با تفكر اخمي كرد: هاه... فكر كنم... به نظر مياد بزرگ شدم!

 

بعد قدمي به سمت راهرو برداشت: من... دوباره بايد برم و پرونده ها رو بخونم. پس... فعلا!

 

و با قدم هاي سريع به سمت راهرو رفت. 

 

وقتي از اون دو نفر دور شد، پپر بدون برداشتن چشمش از همسرش، رو به رودي گفت: آسانسور پاركينگ؟

 

رودي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: ياپ!

 

پپر آهي كشيد: بايد بريم دنبالش؟

 

رودي جواب داد: ميدوني كه نميتونيم جلوش رو بگيريم.

 

پپر قدمي به سمت آشپزخونه برداشت: اگه اين بار توي دردسر افتاد خودت ميري سراغش باشه؟ 

 

رودي هم با كلافگي از كار هاي توني آهي كشيد و سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: باشه. 

 

***

 

پيتر نميدونست چقدر گذشته... اما ميتونست صداي جيغ ها و فرياد هاي يكي رو از روي درد بشنوه. اون شخص داشت با تمام قوا داد ميكشيد و به كسي -يا كسايي- التماس ميكرد كه بس كنن. شايد چند دقيقه بود كه اون صداها رو ميشنيد و شايد هم چند ساعت. اون براي اينكه حواسش به زمان باشه زيادي گيج و خسته بود. حتي چشم هاش رو هم نميتونست باز كنه.

 

با صداي شكسته شدن چيزي، پيتر دوباره صداي جيغ رو شنيد. هر كي كه بود؛ معلوم بود كه داره درد ميكشه. 

 

اون، نزديك شدن كسي رو به سمت خودش حس كرد اما نميتونست بفهمه كي اونجاست. بعد از چند لحظه صداي مردي با لهجه غليظ فرانسوي توي گوشش پيچيد.

 

-بله موسيو پاركر... ميدونم كه درد داره... اما اين به خاطر اينه كه تو تصميم گرفتي خودتو نشون بدي...! 

 

دوباره صداي خرد شدن.

 

و صداي فرياد.

 

-و من نميتونستم در برابر يه "كيَتور"... آه... شما بهش چي ميگيد...؟ "موجود" جديد مقاومت كنم... هيچوقت نميتونستم!

 

اون موقع بود كه پيتر متوجه شد اين خودشه كه داره فرياد ميكشه. اون هم از درد. براش عجيب بود كه نميفهميد اين صدا داره از گلوي سوزناك خودش بلند ميشه. دردي مثل گلوله آتش توي هر دو ساق پاش پيچيده بود و باعث شده بود پيتر فرياد بزنه.

 

پسر، نفس عميق و دردناكي كشيد و بدون اينكه بخواد از گلوش ناله ايي خارج شد. احساس ميكرد تمام بدنش بي حس شده. شايد به خاطر درد بود و شايد هم به خاطر چيز ديگه ايي. 

اما ميدونست كه سر تا پاش، داره مثل نبض ميتپه و بدنش داغ كرده.

 

به دلايلي كه نميتونست بفهمه چي ان، پيتر قادر نبود دست هاش رو تكون بده و جرئت نداشت به خاطر درد ناتموم پاهاش حتي يك ميليمتر اونها رو هم حركت بده. نميدونست، اما شايد اگه تلاش هم ميكرد پاهاش تكون نميخوردن.

 

چشم هاش بسته بودن. پس تصميم گرفت اونها رو باز كنه؛ حالا هر چقدر هم كه سخت به نظر ميومد. نفس لرزونش رو بيرون داد و بين پلك هاي سنگين اش رو باز كرد. و انتظار داشت چيزي ببينه. هر چيزي! آسمون يا سقفي بالاي سرش. اما چيزي جز چند تا نور گرد و سفيد كه به سختي ديده ميشدن پيدا نبود. مثل اين ميموند كه روي چشم هاش چيزي كشيده شده باشه.

 

پيتر با كلافگي دندون هاش رو بهم سابيد و با عصبانيت زير لب غر غر كرد. از اينكه نميدونست دورش چه خبره و داره چه اتفاقي براش مي افته متنفر بود. حالا اگه اين ندونستن با يه درد بي انتها هم همراه ميشد، همه چيز رو بدتر ميكرد.

 

اون ميتونست دونه هاي درشت عرق رو روي صورت و بدنش احساس كنه. ميتونست بفهمه كه سينه اش، به خاطر نفس نفس زدن خس خس ميكنه و سوزناكه. حالا متوجه شده بود كه صداي سوتي توي گوشش پيچيده و شنيدن براش سخت تر شده. پيتر همه اينها رو ميفهميد اما نميتونست كاري براش بكنه. 

اون كاملا درمونده بود!

 

درد پاهاش لحظه به لحظه بيشتر ميشدن. پيتر تا حالا همچين چيزي رو تجربه نكرده بود و ديگه هيچوقت هم نميخواست تجربه اش كنه.

 

صداي مرد دوباره توي گوشش پيچيد: وقتي توي تلوزيون ديدمت اصلا انتظار نداشتم انقدر بچه باشي... من معمولا با بچه ها كار نميكنم...

 

پيتر، انگشت هاي سرد و استخوني ايي رو دور فك اش احساس كرد. با شوك فريادي زد و ميخواست سرش رو آزاد كنه اما دست زيادي قوي بود. يا شايد هم پيتر زيادي ضعيف بود؟

 

-و وقتي هم كه اينجا اومدي احساس كردم آشنايي... من هيچوقت چهره ايي رو فراموش نميكنم... بلافاصله فهميدم پسر استاركي!

 

فشار انگشت ها محكم تر، و به دهنش وارد شد. انگار كه ازش ميخواست دهنش رو باز كنه.

 

اما پيتر مقاومت كرد. سرش رو كه روي سطح تقريباً نرمي بود، به سمت چپ چرخوند و از هر كاري كه اون شخص ميخواست انجام بده جلوگيري كرد. اون نميدونست داره چه اتفاقي مي افته اما ميدونست كه نبايد بذاره كسي به زور دهنش رو باز كنه. اولين فكري كه به سرش رسيده اين بود كه شايد يكي ميخواد چيزي به خوردش بده.

 

دوباره صداي مرد فرانسوي توي گوشش پيچيد: بيخيال موسيو پاركر... وقتي اين يكي تموم بشه، دوباره ميذارم بخوابي...!

 

خواب. پيتر دوست داشت بخوابه. مخصوصاً الان كه احساس ميكرد بيشتر از هميشه بهش نياز داره. بدنش زيادي خسته و دردناك بود و خوابيدن هميشه ميتونست باعث فراموش شدن همه اينها بشه. 

اون آرزو ميكرد كه كاش الان روي تخت خودش بود؛ بيدار ميشد و متوجه ميشد تمام اين اتفاق هاي عجيب چيزي جز يه كابوس در هم پيچيده نبوده.

 

اما اين درد ها واقعي تر از چيزي بودن كه بشه اسمش رو خواب گذاشت. 

 

ناگهان همه جا سرد شد. بيش از حد سرد. پيتر حالا ميفهميد به غير از يه شلوارك كوتاه، چيزي تنش نيست. چون موج هواي سرد مستقيم به پوست بدنش برخورد ميكرد و چيزي نبود كه جلوش رو بگيره. پيتر حتي نميتونست با دست هاش دور خودش جمع بشه تا كمي از اين سرما جلوگيري كنه.  

 

چيزي نگذشته بود كه بدن پيتر ناخودآگاه شروع به لرزيدن كرد. دندون هاش محكم بهم ميخوردن و سرما بيشتر و بيشتر شد.

 

-اين نقطه ضعف جالبيه... فقط يك ساعته كه بهش رسيدم اما معلومه كه واقعا تاثير گذاره...

 

پيتر بوي تند نفس گرم كسي رو نزديك صورتش احساس كرد و بعد ضربه كوتاه و آرومي به گونه اش: داريم پيشرفت ميكنيم.

 

انگشت ها دوباره دور فك اش جمع شدن: يه بار ديگه امتحان ميكنم... دهنت رو باز كن پيتر!

 

اما پيتر اين كار رو نكرد. بخشي اش به خاطر اينكه خودش نميخواست و بخش ديگه اش به خاطر اينكه اگر هم ميخواست نميتونست. هوا هنوز سرد بود و دندون هاش دست از برخورد كردن بهم بر نميداشتن.

 

انگشت ها، راهشون رو به داخل دهن پيتر باز كردن. مرد سعي داشت دندون هاي بهم چسبيده پيتر رو با فشار از هم جدا كنه.

 

پيتر اخم كرد. اين ديوونه ازش چي ميخواست؟ چرا فقط تنهاش نميذاشت و اجازه نميداد به خونه برگرده؟ و از همه مهم تر؛ چرا پيتر نميتونست از حتي يدونه از قدرت هاش براي دور كردن مرد از خودش استفاده كنه؟ 

 

انگشت هاي مرد تلخ بودن. انگار كه پر از مواد شيميايي باشه. پيتر احساس كرد حالش داره از اون مزه و احساس كردن انگشت هاي يه غريبه توي دهنش بهم ميخوره اما هر چقدر هم كه سرش رو تكون ميداد نميتونست اون رو از خودش دور كنه. 

 

پس تصميم گرفت به مرد اجازه ورود بده. دندون هاش رو از هم جدا كرد و ديگه مقاومتي نكرد.

يا حدااقل اين چيزي بود كه مرد فرانسوي فكر ميكرد.

 

اون خنده ايي به خاطر موفقيت اش كرد و در حالي كه  داشت كارش رو انجام ميداد گفت: شايد نبايد تعجب ميكردم از اينكه موسيو استارك يه پسر استثنائي داره.

 

اما طولي نكشيد كه پيتر، با قدرت -يا بيشترين قدرتي كه الان داشت- گازي از انگشت هاي مرد گرفت. به سرعت، طعم آهني خون رو توي دهنش احساس كرد اما براش مهم نبود. اون بيشتر فشار آورد تا وقتي كه بالاخره صداي خرد شدن استخون توي گوشش پيچيد. 

 

مرد با درد فرياد بلندي كشيد و انگشت هاش رو از دهن پيتر بيرون آورد. پيتر خوني رو كه توي دهنش مونده بود به بيرون تف كرد و خون روي صورتش ريخت. اون بدون اينكه بخواد لبخند يه وري زد. خوشحال بود كه فهميد قدرت هاش رو از دست نداده و شايد فقط يه كم ضعيف شده.

 

صداي مرد، مثل قبل پر اعتماد به نفس نبود و به نظر ميومد كمي كلافه شده: خيله خب پسر لجباز... اگه انقدر از زبون خودت متنفري، به روشي كه تو دوست داري عمل ميكنيم.

 

پيتر صداي قدم هايي رو شنيد كه داشتن ازش دور ميشدن. ولي نميدونست كه اين دور شدن چيزي جز خبر بد نيست. 

 

اون سرش رو به اطراف چرخوند، حتي با اينكه نميتونست چيزي ببينه. و با اينكه هوا كاملا سرد بود، بدنش هنوز هم داشت عرق ميكرد و نفس نفس ميزد. طوري كه انگار چند مايل بدون توقف دويده باشه.

 

پيتر دهنش رو باز كرد: تو كي-

 

اما از صداي خش دار و خفه خودش تعجب كرد. گلوش طوري بود كه انگار كسي با ناخن هاي بلند بهش چنگ انداخته باشه تا پيتر نتونه حتي درست حرف بزنه. انگار داخلش زخم شده بود و ميخواست به خاطرش سرفه كنه. يعني همه اينها به خاطر داد زدن بود يا يه چيز ديگه؟ اصلا پيتر چقدر ميتونست فرياد بزنه تا گلوي خودش رو به همچين روزي بندازه؟

 

پيتر سرفه ايي كرد و سرش رو صاف كرد. نميتونست حرف بزنه پس تصميم گرفت بيخيال سوالي كه ميخواست بپرسه بشه.

 

اون صداي سوئيچي رو شنيد و بعد درد و شوك قوي ايي بود كه به تمام بدنش وارد شد. مثل اينكه... يه جريان الكتريسيته قوي بهش وصل شده باشه.

 

پيتر ميخواست بلافاصله به خاطر موجي كه بهش وارد شده داد بكشه اما نميتونست. به جاش، فك اون به سرعت قفل شد و با شدت زبون خودش رو گاز گرفت. پس اون مرد براي همين اين حرف رو زده بود. شايد پيتر بايد به خواسته اش عمل ميكرد و اجازه ميداد كاري رو كه ميخواست انجام بده. اين خيلي دردناك بود. 

 

بدن پيتر مثل يه تيكه چوب سفت شده بود و به غير از تكون هايي كه به خاطر برق ميخورد كه اونها هم كاملا از كنترل خودش خارج بودن، حركت ديگه ايي نميكرد.

 

نميفهميد چرا يه نفر بايد اينطوري شكنجه اش بده...؟

 

بعد از گذشت چند لحظه كوتاه، گرما و طعم آهني و بدمزه خون توي دهنش جاري شد و پيتر نميتونست كاري بكنه. خون، از هر دو طرفِ دهنش به بيرون راه پيدا ميكرد و پيتر ميتونست اون رو روي فك و بعد هم گردنش احساس كنه. در واقع، تنها چيزي بود كه صورتش رو گرم نگه ميداشت.

 

و بعد، متوجه شد اون مايع داغ داره به سمت گلو اش ميره. پيتر نميخواست اما ميدونست كه بايد قورت اش بده. فقط اين غير ممكن بود. چون به خاطر شدت الكتريسيته گلو اش بسته شده بود و انگار تمام عضله هاش قفل كرده بودن. اون حتي نميتونست يه انگشت رو تكون بده و براي همين باز كردن راه گلوي خودش الان غير ممكن به نظر ميومد.

 

پس مدت زيادي نگذشته بود كه درياچه كوچك خوني توي دهنش و گلوش شكل گرفتن و باعث شد پيتر عق بزنه. احساس ميكرد نفس كشيدن داره سخت تر ميشه و خون توي دهنش كمكي بهش نميكرد.

 

-بهم بگو چه حسي داره موسيو پاركر!

 

پيتر دوباره عق زد و احساس كرد مقداري خون از داخل دهنش توي صورتش پاشيده شد. اما اين كافي نبود چون اون هنوز هم نميتونست حتي يه كم اكسيژن رو به ريه هاش دعوت كنه تا بتونه زنده بمونه. صدايي مثل غرغره كردن آب، به خاطر حجم خون از دهنش بيرون ميومد و قطره هاي تازه اون مايع قرمز رنگ از بين لب هاش به بيرون ميجهيدن. دندون ها، لب ها و بخش كوچيكي از صورت اون پسر حالا رنگي شده بود.

 

-خيله خب... فكر كنم براي الان كافي باشه.

 

بعد از اين جمله، موج برق همونقدر كه سريع اومده بود، با صداي سوئيچ تموم شد. بدن پيتر شل شد و سرش بي جون روي سطحي كه روش بود استراحت كرد. اما اين به اين معني نبود كه حالا ميتونست درست نفس بكشه. هنوز مقدار زيادي خون توي گلو اش مونده بود كه بايد بيرون ميومد تا نفس كشيدن راحت تر بشه.

 

همون انگشت هاي آشنا كه احتمالا براي مرد بودن، روي شونه ها و كمرش قرار گرفتن و بعد از اينكه پيتر احساس كرد سرش از جايي آزاد شده، اون رو از جا بلند كردن. حالا پيتر ميفهميد كه تا اون موقع توي موقعيت نيمه خوابيده بوده. براي همين هم بود كه خون توي دهنش مونده بود.

 

مرد، پسر رو به حالت نشسته در آورد و پيتر سريعاً خون توي دهنش رو خالي كرد تا جا براي هوا باز شه. 

 

-شگفت انگيزه... شگفت انگيزه...!

 

پيتر با اشتياق اكسيژن رو بلعيد و در حالي كه سرفه ميكرد، احساس كرد تمام خون هاي توي دهنش روي سينه و بدنش ريختن. مرد دهن پيتر رو باز كرد و اين بار پسر قدرتي نداشت براي اينكه بخواد مقاومت كنه. احساس ميكرد بر خلاف چند دقيقه پيش، تمام بدنش داغ شده و از درون ميسوزه.

 

مرد، زبون پيتر رو از دهنش بيرون كشيد و بعد صداش اومد. پيتر احساس ميكرد داره لبخند ميزنه.

 

-اوه... اگه يه كم ديگه ادامه ميداديم زبونت رو قطع كرده بودي... بايد خوشحال باشي كه به موقع خاموشش كردم. كي ميدونه زبونت دوباره رشد ميكرد يا نه...؟

 

مرد به شوخي كوچيك خودش خنديد و زبون پيتر رو توي دهنش برگردوند. اما فك اش رو كامل نبست و سرش رو روي سينه اش استراحت داد تا خون توي دهنش بيرون بريزه و دوباره مثل قبل مشكلي پيش نياد.

 

مرد، شونه پيتر رو فشرد و پيتر گرماي نفسش رو كنار گوشش احساس كرد: تو... يه معجزه ايي... يه موجود شگفت انگيز... 

 

بعد بوسه ايي رو زير گوشش احساس كرد و ناخودآگاه عقب كشيد. حدااقل تا جايي كه بدن خسته اش بهش اجازه ميداد.

 

مرد بدون توجه به پيتر، با صداي آروم تري ادامه داد:  درد داره مگه نه...؟ داري ميسوزي...؟

 

پيتر براي حرف هاي مرد جواب هاي زيادي توي سرش ميچرخيد اما زبون زخمي و بدن خسته اش اجازه نميدادن حتي دهنش رو باز كنه. پس اون پسر مجبور بود به حرف هاي آزار دهنده و ديوانه وار مرد فرانسوي گوش بده تا وقتي كه تموم بشن.

 

و راستش اونقدر هم اهميت نميداد كه داره چي ميشنوه. اون الان بايد به چيز هاي مهم تري فكر ميكرد. به اينكه اونجا كجاست و چطوري بايد خودش رو آزاد كنه.

 

پيتر دوباره  به حالت قبلي اش برگشت و دست هاي مرد ازش جدا شدن. سطح جايي كه روش دراز كشيده بود خنك بود و با بدن داغ و عرق كرده پيتر توي تضاد بود.

 

جسم خيلي نرمي، كه خنك هم بود، روي گردنش كشيده شد: به نظرم دو تامون به يه كم استراحت نياز داريم پيتر.

 

قبل از اينكه پيتر بفهمه مرد داره درباره چي حرف ميزنه، سوزش كوچيكي رو روي گردنش احساس كرد كه البته در برابر اتفاق هاي چند دقيقه پيش هيچ بود.

 

-Fais de beaux rêves Monsieur parker*

 

و اين آخرين چيزي بود كه پيتر قبل از ورودش به عالم خواب شنيد.

 

***

 

 

توني در حالي كه داشت عينك آفتابي اش رو صاف ميكرد، با قدم هاي سريع از پله هاي اداره پليس كوئينز بالا رفت.

 

اون تصميم داشت به جاي اينكه دنبال بازرس بره و توي مدرسه به مشكل بر بخورن اينجا بياد و سراغ سروان استيسي بره. و با اون يه مشكل بر بخوره!

ميدونست كه اون مرد هيچوقت دل خوشي از توني نداشته. استيسي مرد خوبي بود، خيلي بهتر از بقيه پليس هايي كه توني تا حالا ديده بود. اما اون هنوز هم از لجبازي هاي استارك بدش ميومد و مثل همه پليس هاي ديگه سعي ميكرد تا جايي كه بشه از قانون پيروي كنه.

 

اما در هر صورت، توني نميتونست همينطور كه بقيه ازش انتظار داشتن دست روي دست بذاره و فقط منتظر بشه تا ببينه پليس ها ميتونن پسرش رو پيدا كنن يا نه. اون بايد يه كاري ميكرد. اگه نميتونست با لباس آهني اش توي آسمون بچرخه و دنبال پيتر بگرده، ميرفت ايستگاه پليس و اونجا با چك كردن دوربين هاي امنيتي خيابون ها اين كار رو ميكرد.

 

از هر روشي بود، توني انجامش ميداد و پيتر رو به خونه برميگردوند. و همونطور كه به مري و ريچارد قول داده بود، نميذاشت اتفاقي براش بي افته.

اون حتي الان به اين هم فكر نميكرد كه پيتر ممكنه توي خطر باشه. يعني ترجيح ميداد اينطور فكر كنه كه همونطور كه رودي گفت، رفته باشه سراغ يكي از ماجراجويي هاي ديوونه وارش و فراموش كرده باشه به كسي خبر بده.

 

در واقع، پيتر همين بود. هميشه خانواده اش رو تا سر حد مرگ نگران ميكرد و بعد، بدون هيچ مشكلي به خونه برميگشت. 

و توني اين بار تا وقتي كه پيتر سالم ميبود، اصلا با اين قضيه مشكلي نداشت. 

 

اون مرد در ايستگاه رو باز كرد و وارد فضاي گرم تري نسبت به بيرون شد. عينك آفتابي اش رو روي سرش بالا برد و به اطراف نگاه كرد. 

يه مامور پليس پشت يه ميز قهوه ايي رنگ و بلند نشسته بود كه توني ميدونست بايد به سراغ اون بره.

 

پس با قدم هايي بلند به سمت ميز رفت و وقتي نزديك تر شد، مردي كه اون پشت بود بهش نگاه كرد و منتظر شد.

 

-سلام، اسم من توني استاركه و ميخواستم سروان استيسي رو ببينم.

 

مرد پرسيد: باهاشون قرار ملاقات داشتيد؟

 

توني سرش رو كمي كج كرد: اگه بگم نه باز هم ميتونم ببينمش؟

 

مرد با تعجب سرش رو تكون داد: فكر نكنم... امروز سرشون شلوغه و...

 

توني وسط حرفش پريد: پس آره... داشتم!

 

مرد آهي كشيد و دستش رو به سمت داخل ايستگاه دراز كرد: لطفا اونجا بشينيد و بهشون خبر ميدم كه اومديد.

 

اون مشخصاً ميدونست توني امروز با جرج استيسي قراري نداشته اما توني رو بيرون نكرد چون ميدونست اون مرد هر چند وقت يه بار براي كار هاي مختلف به رئيسش سر ميزنه و سروان استيسي هم بيشتر اوقات ورود توني رو به دفتر و محل كارش قبول ميكرد.

 

توني به سمت نيمكت چوبي و خالي كه اونجا بود رفت و و در حالي كه پاش رو روي زانو اش مينداخت نشست. يكي از دست هاش هم به پشتي نيمكت تكيه داد.

 

اون توي راهرويي بود كه تهش، به دفتر كوچيكي ختم ميشد. و انتهاي اون دفتر، ديوار پارتيشني وجود داشت كه وسطش باز بود و وارد قسمت ديگه ايي از اداره ميشد كه توني بهش ديد زيادي نداشت. فقط يه در كه روش اسم يه نفر نوشته شده بود.

 

شش تا ميز به صورت قرينه كنار هم توي اتاق چيده شده بودن و چهار تاي اونها پر بود. پليس ها پشت اونها نشسته بودن. يا داشتن كار هاي دفتري انجام ميدادن يا اينكه جواب تلفن هاي در حال زنگ خوردن رو ميدادن.

ميز هاي نامرتبشون، خبر از شلوغي ذهنشون ميداد و يه جورايي توني رو كلافه ميكرد.

 

اون ياد ميز شلخته خودش توي كارگاهش افتاد و توي اون لحظه فهميد كه چرا پپر از شلوغي كارگاهش كلافه و خسته ميشه و بهش ميگه حدااقل هر چند وقت يه بار بايد اونجا رو جمع كنه.

تمركز كردن توي اون شلختگي غير ممكن به نظر ميومد.

 

طولي نكشيد كه توني متوجه شد سروان استيسي از پشت پارتيشن هايي كه توني بهش ديد نداشت داره بيرون مياد و با يه خانم ميانسال كه چند تا پرونده دستشه حرف ميزنه.

 

مرد از روي نيمكت بلند شد و كت اش رو صاف كرد. بعد چند قدم جلوتر رفت تا به فضاي دفتري رسيد و چند نفر از پليس ها به خاطر ورودش نگاه كوتاهي بهش انداختن اما بعد دوباره مشغول كار خودشون شدن.

 

استيسي هم داشت كم كم به توني نزديك ميشد اما هنوز هم مشغول حرف زدن با زني كه كنارش راه ميرفت بود. 

 

وقتي به توني رسيد، سرش رو تكوني داد: ممنون كيتي.

 

زن هم لبخندي زد و از اونها دور شد.

 

استيسي بالاخره سرش رو به سمت توني برگردوند: آقاي استارك...

اين رو گفت و با توني دست داد.

 

توني هم با مرد دست داد و سرش رو تكون كوچيكي داد: سروان استيسي.

 

اونها از هم جدا شدن و استيسي پرسيد: مشكلي پيش اومده؟ امروز بازرس اندرسون به ساختمون اونجرز اومد؟

 

توني لبخند كوچيكي زد: اوه مشكلي نيست... با آقاي اندرسون ملاقات كردم، خيلي باهوشه و سليقه خاصي هم توي سوال پرسيده داره!

 

لبخندي هم روي لب هاي استيسي شكل گرفت و دست هاش رو بهم زد: خب... چه كمكي ميتونم بهتون بكنم؟

 

بعد توني رو راهنمايي كرد تا باهاش به سمت دفترش حركت كنن.

 

-اول از همه، ميخواستم اگه ديروز سوتفاهمي پيش اومد، با هم حلش كنيم. چون نيرو هاي شما هم كار عالي رو توي دستگير كردن اون گروگانگير ها انجام دادن.

 

سروان استيسي سرش رو به نشونه منفي تكون داد: اصلا مشكلي نيست... ميدونم كه شيلد و ابرقهرمان ها دوست دارن هر چند وقت يه بار خودشون رو نشون بدن.

 

توني خنده كوتاهي كرد و طعنه مرد رو ناديده گرفت. اگه ميخواست جوابش رو بده، به چيزي كه ميخواست نميرسيد و مدام به خودش ياد آوري ميكرد كه اولويت الان پيدا كردن پيتره نه مشكلات هميشگي اش با پليس.

 

استيسي در اتاقش رو باز كرد و بعد از اينكه توني وارد شد، خودش هم داخل رفت و در رو پشت سرش بست. با بسته شدن در، سر و صدا و شلوغي كه از بيرون ميومد هم كمتر شد و حالت خفه ايي به خودشون گرفتن.

 

سروان، به سمت ميز خودش رفت و به صندلي ايي كه جلوي ميز قرار داشت اشاره كرد: بفرماييد بشينيد.

 

توني با حالت راحتي روي صندلي نشست و استيسي هم در حالي كه حالا روي صندلي چرخ دار و بزرگش نشسته بود، دست هاش رو بهم قفل كرد و روي ميز تكيه داد.

 

-امروز به خاطر اين اومدم سراغتون چون ميخواستم به ويدئو هاي دوربين هاي امنيتي مترو و حياط مدرسه و مغازه هاي اطرافش دسترسي داشته باشم... 

 

از توي جيب اش يه كارت بيرون آورد و ادامه داد: فكر كنم قبلا ايميل شخصي ام رو بهتون دادم ولي دوباره محض احتياط براتون يادداشت ميكنم و شما ميتونيد...

 

سروان استيسي سري تكون داد و آروم خنديد: آقاي استارك...! چرا فكر ميكنيد من ميتونم همچين كاري انجام بدم؟

 

توني كه داشت به سمت يه خودكار از روي ميز ميرفت، مكث كرد و سرش رو بالا گرفت: چي؟

 

سروان استيسي هنوز هم يه لبخند روي لبش داشت. اين لبخند از روي تمسخر يا غرور نبود. اون مرد فقط از رفتار هاي توني خسته و متعجب شده بود. اينكه توني استارك هميشه دوست داره روي همه چيز تسلط داشته باشه و هيچ چيز از ديدش خارج نباشه.

اون مرد ذره ايي به قوانين اهميت نميداد و حتي اونها رو به سخره ميگرفت. 

 

و استيسي كاملا برعكس توني بود. اون مردِ قانون بود و از هرج و مرج و بي نظمي بدش ميومد. اون دوست نداشت كه شيلد مدام توي تمام كار هاي پليس دخالت كنه چون تنها كاري كه انتقام جويان و ابرقهرمان ها ميكردن، خرابي شهر بود.

اونها يه سري رو نجات ميدادن و در عوض به بقيه شهر، محل هاي آتش گرفته، ساختمون هاي خراب و مردم زخمي تحويل ميدادن.

 

سروان، از توني بدش نمي اومد، فقط از اين بدش مي اومد كه توني جزوي از اين بي قانوني بود و باهاش هيچ مشكلي هم نداشت. 

 

اون سرش رو به نشونه منفي تكون داد: آقاي استارك... اون ويدئو ها براي پليس هستن. من نميتونم همينطوري يه سري اطلاعات محرمانه رو به ايميلتون بفرستم.

 

توني اخم داشت اما لبخند زد: چرا ميتوني. فقط ايميلت رو باز كن و بعد از آپلود كردن ويدئو ها دكمه ارسال رو بزن. كاري نداره!

 

استيسي تك خنده عصبي كرد: اون ويدئو ها فقط بايد توسط شخص پليس ديده و بررسي بشن. نه يه شهروند معمولي. مهم نيست اگه اون شهروند يه ابرقهرمان يا يه ميليادر باشه، در هر صورت يه پليس نيست.

 

توني قبل از اينكه جوابي بده مكث كوتاهي كرد. ميدونست كه جرج استيسي ازش خوشش نمياد؛ هيچوقت نيومده. و نميتونست بگه كه خودش هم دلِ خوشي از اون مردِ خسته كننده داره.

اما يه بار ديگه، به خودش ياد آوري كرد كه براي چي اومده اونجا و دليل اينكه اون ويدئو ها رو ميخواد پسرشه.

 

پس لبخندي زد و سعي كرد از راه ديگه ايي مرد رو قانع كنه: ببين جرج...

 

-استيسي...! سروان استيسي!

 

توني سرش رو تكون داد: البته! سروان استيسي... من نيومدم اينجا تا يه بحث بزرگ راه بندازم و قطعا نيومدم اينجا تا يه كار غير قانوني بكنم! من اينجام تا به پليس كمك كنم پسرم رو زودتر پيدا كنيم. تنها دليلي كه اون ويدئو هارو ميخوام همينه... تو خودت يه دختر همسن پيتر داري، آره؟ اسمش چي بود؟ گوئن؟ مطمئنم خودت هم همين كار رو براي دخترت ميكردي.

 

استيسي سرش رو تكون داد: متوجه ام آقاي استارك... تو حق داري كه نگران باشي و بخواي پسرت رو زودتر به خونه برگردوني... اما بايد اين رو هم بدوني كه پليس ميتونه كار هاش رو انجام بده. اين اداره براي همين درست شده.

 

توني ابروهاش رو بالا انداخت: اداره ايي كه بدون كمك هاي من حتي يه دستگاه قهوه ساز هم نداشت؟

 

استيسي سكوت كرد و چيزي نگفت. نگاه كوتاهي به توني انداخت و بعد با حالت جدي گفت: متاسفم آقاي استارك؛ نميتونم كمكتون كنم.

 

-تو داري به خاطر ديروز اين كار رو ميكني؟ به خاطر اينكه جلوي تمام نيويورك تو و افرادت رو بي مصرف نشون دادم؟

 

استيسي سرش رو به نشونه منفي تكون داد: اين هيچ ربطي به ديروز نداره... و كاري كه تو كردي هم اصلا جديد نيست. بابتش خوشحال نيستم ولي بهش عادت كردم.

 

توني تك خنده ايي كرد: به نجات دادن مردم عادت كردي؟ اوه معلومه! چون قبل از من و بقيه ابرقهرمان ها اين شهر پر از عوضي هايي بود كه پليس براشون هيچ اهميتي نداشت.

 

-و قبل از تو و ابرقهرمان هات، لازم نبود دولت هر سال چندين هزار دلار براي درست كردن خرابي هاي شهر خرج كنه! شما فقط يه سري جاها رو داغون و خرد ميكنيد و بعد با يه وجدان راحت برميگرديد توي خونه هاتون و با فانتزي اينكه به مردم كمك كرديد جشن ميگيريد.

 

-با "فانتزي"...؟ فكر ميكني پليس هاي بي خاصيت تو با اسلحه هاي كوچولوشون ميتونستن نيويورك رو از دست يه سري فضايي و يه سري اندرويد و ربات كشنده نجات بدن؟ 

 

استيسي اخم كرد: ربات كشنده ايي كه خودت اختراعش كردي استارك!

 

-چيه؟ فكر ميكني يه روز از خواب بلند شدم و گفتم: اوه! چه روز خوبي براي اينكه يه اندرويد قاتل بسازم تا نصف آمريكا و بعد هم روسيه رو از بين ببره؟! 

 

سروان كمي صداش رو بالا برد: اين دقيقا همين چيزيه كه فكر ميكنم! تو فقط عاشق هرج و مرجي و اگه حوصله ات سر بره سعي ميكني خودت توليدش كني! تو فقط تن ات ميخاره براي دردسر!

 

صداي توني هم متقابلاً بلند شد: و تو چي؟ اسم خودت رو گذاشتي پليس و بعد تنها كاري كه ديروز كردي اين بود كه سعي كردي آدم اشتباهي رو دستگير كني! و باور كن اگه من اونجا نبودم پليس هات حتي عرضه اين رو نداشتن كه حتي يدونه از اون گروگان ها رو سالم بيرون بيارن! فقط براي اينكه تو دنبال "دردسر" نميگردي.

 

اون كلمه "دردسر" رو با لحن تمسخر آميزي گفت.

 

استيسي از جاش بلند شد و روي ميزش كوبيد. صداش هنوز هم بالا بود: قبل از اينكه تو پيدات بشه، همه چيز تحت كنترل بود! 

 

توني خنده ايي عصبي كرد: اوه انقدر مزخرف نگو استيسي! اسم اينكه يه نفر تير بخوره رو ميذاري تحت كنترل؟ تو حتي نتونستي تك تيراندازت رو بهوش نگه داري! 

 

-چون اون انتظار يه آدم عجيب با ماسك و لباس هاي دلقك ها رو نداشت!

 

توني سرش رو تكون داد: حدااقل همون دلقك تونست بهتر از چند ساعتي كه شما صرف قانع كردن دزد ها براي اينكه به خواسته خودشون بيرون بيان كرديد تونست براي من وقت بخره!

 

-استارك! تو نميتوني طوري با قانون رفتار كني كه انگار چيزي جز يه بازي نيست! تو بايد بذاري پليس كارش رو بكنه و شيلد لعنتي توي كاري كه بهش مربوط نيست دخالت نكنه!

 

توني صداش رو بالا تر برد و بالاخره اون هم روي پاهاش ايستاد: معلومه كه يه بازيه! اگه چيزي توي اين اداره و بقيه پليس نيويورك واقعي بود تو الان رئيس پر جرم ترين بخش شهر نبودي! شرط ميبندم حتي نميتوني يه معتاد بدون اسلحه رو دستگير كني!

 

اخم سروان بيشتر شد: وقتشه از اينجا بري بيرون!

 

توني سرش رو تكون داد: باخوشحالي! بعد از اينكه اون ويدئو ها رو ازت گرفتم!

 

استيسي خنده بلندي كرد: تو واقعا غير قابل باوري! واقعا انتظار داري اون ويدئو ها رو بهت بدم؟

 

توني به سمت ميز خم شد و دست هاش رو روش گذاشت: تا وقتي نگيرمشون از اينجا نميرم!

 

سروان نفس عميقي كشيد و سعي كرد عصبانيتش رو كنترل كنه. بعد با صداي آروم تري ادامه داد: آقاي استارك... اگه همين الان از اينجا نريد، براي بيست و چهار ساعت توي بازداشتگاه نگه تون ميدارم...

 

توني دهنش رو باز كرد تا چيزي بگه اما استيسي بهش اجازه نداد و حرفش رو ادامه داد: و بهتون قول ميدم كه ديگه اجازه نميدم كوچك ترين همكاري با پليس در رابطه با پيدا كردن پسرخونده تون داشته باشيد! 

 

توني خنده عصبي كرد: فكر كردي ميتوني همچين غلطي بكني؟ فكر كردي ميتوني همينطوري منو بازداشت كني و از زيرش در بري...؟

 

استيسي دستش رو به سمت تلفنش برد و بعد از فشردن دكمه اش گفت: كيتي... ممكنه به افسر جري بگي بياد توي دفتر من؟

 

توني خنديد: اوه آره... بگو افسر هات بيان! فقط براي اينكه خودت عرضه نداري از پسم بر بياي!

 

استيسي دوباره اخم كرد: بفهم كه داري با كي حرف ميزني استارك!

 

توني حالت گيجي به صورتش گرفت: الان... اين حرفت تهديد بود؟ قرار بود بترسم؟ 

 

در اتاق باز شد و مردي با قد كوتاه و هيكلي چاق وارد اتاق شد: با من كار داشتيد سروان؟

 

استيسي سرش رو تكون داد و به بيرون اشاره كرد: آره... ممكنه آقاي استارك رو به بيرون ايستگاه راهنمايي كني؟

 

مرد دست توني رو گرفت اما توني سريع دستش رو كشيد و به حالت عصبي و تهديد آميزي به افسر نگاه كرد: جرئت نداري به من دست بزني!

 

بعد با اخم بزرگي به استيسي نگاه كرد و سرش رو تكون داد: الان فقط دارم به خاطر اين ميرم كه بايد به فكر پيدا كردن پسر خونده ام باشم. ولي فكر نكن اين قضيه تموم شده.

 

سروان با آرامش جواب داد: فكر كنم شده... روزتون خوش آقاي استارك.

 

توني با عصبانيت به سمت در دور زد و بعد از كنار زدن افسر، از اتاق خارج شد و در رو محكم كوبيد.

 

با قدم هاي سريع و محكم از بين پليس هايي كه با تعجب بهش نگاه ميكردن و ظاهرا حواسشون به صداهاي توي دفتر جلب شده بود گذشت و بعد از چند ثانيه از اداره پليس بيرون بود.

 

هواي خنك به صورتش خورد و باعث شد كمي از فضاي خفه داخل راحت بشه. در حالي كه جلوي در ورودي ايستگاه ايستاده بود نفسش رو با صدا بيرون داد و با دو انگشت بين چشم هاي بسته اش رو ماساژ داد.

 

و با خودش فكر كرد كه پپر چطور ميتونه بگه كه بايد با اين آدم ها با آرامش رفتار كنه و حتي اخم هم نكنه.

اون حتي نميتونست يك ثانيه هم آدم هايي مثل استيسي رو تحمل كنه.

 

با كلافگي دستي توي موهاش كشيد و وقتي احساس كرد كمي آروم تر شده، با قدم هاي سريع از پله ها پايين رفت و بعد از باز كردن قفل، وارد ماشين اش شد.

 

شروع به حركت كرد و با رودي تماس گرفت.

 

-هي توني... دردسر كه درست نكردي؟

 

توني بدون جواب دادن به سوال دوستش گفت: رودي... ازت ميخوام همين الان، بدون دخالت شيلد هر كدوم از اعضا رو كه ميتوني برام پيدا كني.

 

-آه... منظورت اعضاي...

 

با اينكه ميدونست رودي نميتونه ببينه، اما توني سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: اعضاي اونجرز... آره.

 

لحن رودي نگران شد: توني... ميخواي چيكار كني...؟

 

توني جواب داد: فقط انجامش بده، باشه؟ چند دقيقه ديگه ميبينمت.

 

و بعد از اين، تماس رو قطع كرد. 

 

Notes:

*Fais de beaux rêves Monsieur parker: خوب
بخوابي آقاي پاركر

 

ديدين بچم چي شدددT-T

و اگه تونسته باشيد حدس بزنيد هرت هاي داستان كم كم دارن شروع ميشن... *خنده شيطاني* D:

چي فكر ميكنيد؟ به نظرتون پيتر كجاست و پيش كيه؟

Chapter 11: chapter eleven

Notes:

سلام سلام سلاممممم

ببخشيد كه اين پارت انقدرررر تاخير داشت ولي همونطور كه گفتم بهتون كرونا گرفته بودم و اصلا حال خوبي نداشتم و وقتي كه بهتر شدم شروع كردم به نوشتن😁

راستي خواهشااااا كامنت گذاشتن و كودو دادن رو فراموش نكنيد؛ خيلي برام ارزشمندن🥺❤️❤️❤️

 

خلاصه كه اميدوارم از اين پارت لذت ببريد

-مري-

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

آفتاب گرم روي پوستش ميخورد و نسيمِ شرجي ايي از طرف دريا لباس حريري و سفيد رنگش رو به پرواز در مي آورد.

عينك آفتابي اش روي صورتش جا خوش كرده بود و در حالي كه كلاه بزرگ حصيري اش رو كمي پايين آورده بود تا از خورشيد در امان بمونه، چشم هاش رو بسته بود.

 

روي صندلي كناريش، مردي نشسته بود كه تنها چيزي كه تنش بود شلوارك مخصوص ساحلش بود. اون هم عينك آفتابي مشكي رنگي داشت و دست دخترِ بغلي اش، يعني واندا رو گرفته بود.

 

واندا با لبخند نفس عميقي كشيد و موهاي قرمز رنگش رو از روي صورتش كنار زد: اين خوبه... چند وقت بود كه تعطيلات نيومده بوديم؟

 

ويژن نگاهي بهش انداخت: يك... دو سال؟

 

واندا با تعجب اخم ريزي كرد: جدي؟ 

 

ويژن سرش رو تكون كوچيكي داد: پس فكر كنم كنار من بودن مثل يه تعطيلات هميشگي ميمونه.

 

واندا خنده ايي كرد و دوباره سرش رو به صندلي اش تكيه داد.

 

ويژن هم لبخندي زد اما به واندا خيره موند. شايد تمام سه سال و نيمي كه با هم گذروندن داشت همين كار رو ميكرد. اون عاشق دخترِ جادوييش بود. 

احتمالا اين حرف براي يه اندرويد، براي چيزي كه نميتونه دركي از احساسات داشته باشه غير ممكن بود اما نميتونست توضيح ديگه ايي جز عشق براي حسي كه به واندا داره داشته باشه. 

 

و ميدونست كه واندا هم همين احساس رو درباره اش داره.

 

واندا دستش رو به سمت نوشيدني كه روي ميز بينشون بود دراز كرد و نگاه خيره ويژن رو ديد.

 

لبخند كوچيكي زد اما چيزي نگفت. اولين بار نبود كه ويژن اينطوري بهش نگاه ميكرد و ميدونست كه آخرين بار هم نيست. ميفهميد چرا ويژن هميشه اينطور بهش خيره ميشه و وقت هاي كمي وجود نداشت كه خودش هم اينطوري به اون مرد نگاه ميكرد.

واندا هم عاشقانه ويژن رو دوست داشت. 

 

اون توي عمرش هيچوقت نتونسته بود عشق رو تجربه كنه و براي همين همه چيز با ويژن حس جديد و تازه ايي ميداد؛ حتي بعد از سه سال. واندا اين حس رو دوست داشت. فكر نميكرد بتونه تجربه اش كنه. قبل از اونجرز مطمئن بود كه تا آخر عمرش قراره با برادرش با هايدرا كار كنه اما بعد از جنگشون با "آلتران" همه چيز تغيير كرد.

 

اون با اونجرز و مهم تر از همه با ويژن آشنا شد و زندگي اش از چيزي كه تصورش رو ميكرد كاملا متفاوت شد.

اون برادرش رو از دست داد اما به جاش چيز هاي جديدي به دست آورد و بابتش واقعا خوشحال بود.

اگه ميخواست دقيق تر باشه، واندا بابت ويژن خوشحال بود. ميدونست كه چيزي هم نيست كه بينشون قرار بگيره.

 

پس انگشت هاش رو به سمت دست ويژن كه بيرون از صندلي اش قرار گرفته بود برد و اونها رو لا به لاي انگشت هاي ويژن گذاشت. ويژن دستش رو بالا گرفت و بوسه ايي رو شون گذاشت.

 

واندا با تعجب لبخندي زد و كمي توي صندلي اش جا به جا شد: از كجا ياد گرفتي اين كار رو بكني؟

 

ويژن ابروهاش رو بالا انداخت: از فيلمي كه ديشب ديديم!

 

واندا خنده كوتاهي كرد: ازش خوشم اومد.

 

هر دو، در حالي كه دست هاشون رو بهم گره زده بودن، رو به درياي آروم جلوشون برگشتن و بهش خيره شدن.

آفتاب نارنجي، كم كم داشت غروب و روي موج هاي كم ارتفاع آب خودنمايي ميكرد، و اونها رو درست مثل رشته هاي طلا، به تماشاگر هاش نشون ميداد.

 

چند نفر ديگه با فاصله چند متري از اون زوج روي حوله ايي كه روي شن ها پهن كرده بودن نشسته بودن و اونها هم داشتن از غروب آفتاب لذت ميبردن. صداي جيغ و خنده چند تا بچه هم از جايي كه نميشد ديد كجاست، ميومد.

دوباره نسيم نيمه گرمي از سمت دريا به سمتشون اومد و دستش رو توي موهاي آتشين واندا كشيد.

 

مرغ هاي دريايي توي هوا ميچرخيدن و در حالي كه انگار داشتن با هم حرف ميزدن، صدايي از خودشون در مي آوردن و به سمت آسمون اوج ميگرفتن. طوري كه انگار وقت رفتن به خونه، بعد از يه روز خسته كننده كاري شده باشه.

 

واندا ميتونست دو نفر رو توي آب ببينه كه داشتن بهم نزديك ميشدن و وقتي به اندازه كافي فاصله هاشون از هم كم شد، مشغول بوسيدن همديگه شدن.

اون لبخندي زد و دوباره به غروب با شكوه جلوش خيره شد. 

 

همه چيز آروم و بي سر و صدا بود. واندا اين رو دوست داشت. ويژن هم همينطور. الان چند سالي بود كه خبري از يه آشوب بزرگ توي نيويورك يا هيچ جاي دنيا نبود و اين واقعا اميد بخش بود. 

اونها خوشحال بودن كه كسي ديگه به خاطرشون كشته نميشه و خونه ايي روي سر صاحب هاش نميريزه. و دوست داشتن اين ثبات هميشه براشون باقي بمونه.

 

واندا نميخواست نگاهش رو از منظره زيباي رو به رو اش بگيره اما چشم هاش كمي گرم شدن و احساس كرد كه بد نيست چند دقيقه ايي به اونها استراحت بده.

 

ولي صداي ويبره موبايلش باعث شد بعد از چند ثانيه كوتاه دوباره پلك هاش رو از هم جدا كنه. گوشي اش رو كه روي ميز كنارش بود از جا برداشت و بهش نگاه كرد. اسم 'رودي' روي صفحه افتاده بود.

 

واندا با تعجب به ويژن نگاه كرد و بعد دوباره به تلفن اش: روديه.

 

بعد، قبل از اينكه ويژن چيزي بگه صفحه اش رو لمس كرد و جواب داد: هي رودي... اتفاقي افتاده؟

 

صداي اون مرد از پشت تلفن اومد: مگه حتما بايد اتفاقي بي افته كه بخوام زنگ بزنم؟

 

واندا دوباره به صندلي اش تكيه داد و به خاطر اينكه هوا داشت تاريك ميشد عينكش رو از روي صورتش برداشت: آم... نه... متاسفم فقط فكر كردم خبري شده... چه خبر؟

 

سكوتي، پشت خط برقرار شد و رودي جوابي نداد.

 

واندا تلفن رو از گوشش جدا كرد تا مطمئن بشه تماس قطع شده يا نه. بعد دوباره موبايل رو به گوشش برگردوند: هي... اونجايي؟

 

رودي نفس عميقي كشيد و واندا ميتونست احساس كنه كه داره سرش رو تكون ميده يا چيزي مثل اين.

 

-درست حدس زدي... يه چيزي شده.

 

با اين حرف، واندا احساس كرد كه بدنش سرد شده. تكيه اش رو از روي صندلي برداشت و پاهاي برهنه اش رو داخل شن هاي گرم ساحل فرو كرد.

 

بعد نگاه گيج و نگراني به ويژن انداخت و وقتي توجه اون مرد رو جلب كرد دوباره به زمين خيره شد: چي شده رودي؟

 

-درباره پيتره... اون گم شده و توني ازم خواست تمام اعضاي تيم رو جمع كنم. نميدونم دقيقا چي تو سرِ نابغه و مسخره اش ميگذره ولي شما تنها كسايي بوديد كه...

 

واندا با گيجي لحظه ايي چشم هاش رو روي هم گذاشت و با اينكه ميدونست رودي نميبينه، دستش رو بالا گرفت تا حرفش رو قطع كنه: وايسا! آروم برو رودي... پيتر گم شده؟! كِي اين اتفاق افتاد؟

 

ويژن با گيجي اخم كرد و زمزمه كرد: چي؟!

 

صداي رودي آروم تر شد: آره... اون از ديروز بعد از ظهر خونه نيومده و پليس داره دنبالش ميگرده.

 

-اوه خداي من...!

 

-ميتوني با ويژن بيايد اينجا؟ فكر كنم ميتونيم از كمكتون استفاده كنيم.

 

واندا سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و از جاش بلند شد: آره! حتما! ما... الان ميامي هستيم ولي با اولين پرواز خودمون رو ميرسونيم نيويورك.

 

-ممنون واندا! شما اولين نفر هايي بودين كه به تلفنم جواب دادين.

 

ويژن هم از جا بلند شد و بعد از برداشتن وسايلشون مشغول رفتن به سمت خروجي ساحل شدن.

 

واندا جواب داد: اونجا ميبينمتون رودي.

 

-فعلا.

 

اون دختر تلفن رو قطع كرد و بعد سرش رو به سمت ويژن گرفت: بايد زودتر برگرديم نيويورك.

 

ويژن با سر، حرفش رو تاييد كرد و هر دو با سرعت بيشتري مشغول راه رفتن شدن.

 

و در عرض چند ثانيه، تمام آرامش اون تعطيلاتِ دوست داشتني از بين رفت.

 

***

 

٩ جولاي ٢٠١٥/ساختمان اونجرز

 

سه ماه از بودن واندا كنار اعضاي اونجرز ميگذشت و توي اين  مدت، اون داشت سعي ميكرد با زندگي جديدش آشنا بشه و بهش عادت كنه. مرگ 'پيِترو'، برادرش هنوز هم براش جديد و غير قابل باور بود اما داشت تمام سعي اش رو ميكرد كه باهاش كنار بياد و به زندگي اش ادامه بده.

 

به خودش اعتراف ميكرد كه اين كار هميشه هم راحت نبود. واندا توي اون مدت شب هاي زيادي رو توي تختش صرف گريه كردن براي برادر و پدر و مادرش كرده بود. بعضي وقت ها ويژن صداش رو ميشنيد و سر زده از ديوار اتاقش داخل ميومد تا ازش بپرسه مشكل چيه. واندا بهش گفته بود كه براي ورود از در استفاده كنه اما بعضي وقت ها ويژن فراموش ميكرد.

 

البته واندا با بودن ويژن توي اتاقش مشكلي نداشت. اون مرد خوبي بود. (البته اگه بشه همچين چيزي صداش كرد)

ويژن براي خوب كردن حال واندا كار خاصي نميكرد. يعني اون همش سه ماه بود كه به اين دنيا اومده بود و خيلي وقت نبود كه با احساسات انساني آشنا شده بود، پس اون دختر اصلا سرزنشش نميكرد.

 

براش مهم نبود كه ويژن نميتونه چيزي بگه تا درد واندا رو از سختي هايي كه ميكشه كم كنه؛ اون مرد فقط اونجا مينشست و به حرف هاش گوش ميداد. اگه تلوزيون روشن بود، بعضي وقت ها با هم تماشا اش ميكردن و ويژن گاهي اوقات سوال هايي ميپرسيد  كه اون دختر رو به خنده وادار ميكرد. در كل، ويژن دوست خوبي بود كه واندا تونسته بود براي خودش پيدا كنه.

 

ساعت هفت و سي دقيقه صبحِ روز هشتاد و سومي بود كه واندا توي ساختمون اونجرز مستقر شده بود و داشت از تمرين تنهايي كه انجام ميداد استراحت ميكرد.

 

اون دختر در حالي كه نفس نفس ميزد و موهايي كه به پيشوني اش چسبيده بودن رو كنار ميزد، به سمت نيمكت اتاق تمرين رفت و بطري نيمه پر آبش رو از روي زمين برداشت.

روي نيمكت چوبي نشست و بعد از باز كردن در بطري مشغول نوشيدن شد و به اطراف نگاه كرد.

 

واندا يه نيم تنه زرشكي به تن داشت و شلوار چسبون مشكي كه تا بالاي قوزك پاش بلندي داشت. اون موهاش رو به صورت گوجه ايي بالاي سرش بسته بود و به خاطر حركت هاي زيادي كه كرده بود، مقداري از اون باز شده بود و اطراف گردن و صورتش ريخته بود.

 

اون دختر به ديوار پشت سرش تكيه داد و قلوپ ديگه ايي از آب نوشيد. وقتي كه احساس كرد نفسش جا اومده و ميتونه به بقيه تمرينش ادامه بده بطري اش رو روي زمين برگردوند و به سمت آدمكي كه وسط زمين نصب بود رفت.

 

اون مدتي بود كه داشت با استيو يا همون كاپيتان، تمرين مبارزه تن به تن ميكرد و اون مرد بهش گفته بود كه بايد بيشتر روي ضربه پاهاش كار كنه و با قدرت و تمركز بيشتري ضربه بزنه.

و اين دقيقا كاري بود كه واندا داشت انجام ميداد.

 

اون روي زانو هاش خم شد و نفسش رو بيرون داد. اما دقيقا لحظه ايي كه ميخواست شروع به ضربه زدن بكنه صداي باز شدن در اومد و باعث شد كارش رو متوقف كنه. 

 

ميدونست كه ويژن اونجاست. حدس ميزد كه با دو تا ليوان قهوه اومده باشه و بخواد كه بشينن و با هم حرف بزنن. واندا هميشه از طعم قهوه تعريف ميكرد و ويژن با اينكه نيازي به خوردن يا نوشيدن نداشت ميخواست امتحانش كنه.

 

واندا لبخندي زد و در حالي كه داشت سمت در برميگشت گفت: بهت گفته بودم تمرينم ساعتِ هشت...

 

اما وقتي پسري كه نميتونست بزرگ تر از ده يا يازده سال داشته باشه رو داخل اتاق ديد، حرفش نصفه موند: هي...!

 

پسر در حالي كه لبخند بزرگي روي لب داشت و سعي نميكرد هيجانش رو پنهان كنه چند قدمي به واندا نزديك تر شد: واو! تو واندايي!

 

واندا سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و در حالي كه اون هم داشت به پيتر نزديك ميشد لبخند كوچيكي زد: درسته... و اسم تو چيه؟

 

پسر دستش رو به سمت واندا برد: پيتر... پيتر پاركر!

 

واندا اين اسم رو ميشناخت. اون پسر خونده توني استارك بود. چند باري درباره اش از طرف اونجرز و استارك شنيده بود اما هيچوقت شخصاً با پيتر ملاقات نكرده بود. 

و نميدونست چرا اما از همون لحظه ايي كه پيتر رو ديد حس خوبي درباره اون پسر پيدا كرد.

 

پس لبخند دختر بزرگتر شد و اون هم با پيتر دست داد: درسته! من خيلي درباره ات شنيدم. همه ميگن تو يه نابغه ايي.

 

پيتر خنده ايي كوتاه و شايد كمي خجالتي كرد و بعد از واندا دور شد: من تو رو توي تلوزيون ديدم! اون كار هايي كه با دستت انجام ميدي فوق العاده ان! يعني... چطوري اين كار رو ميكني؟ فقط دستت رو مياري بالا و بوم! يه شعله قرمز ازش بيرون ميزنه...

 

اون پسر كوله ايي كه روي شونه اش داشت رو كنار ديوار انداخت و در حالي كه دست هاش رو باز ميكرد به حرف زدن ادامه داد: يعني... من تمام مقاله هايي كه درباره ات نوشتن، به علاوه همه مقاله هاي علمي اش رو خوندم اما هنوز هم نميدونم چطوري انجامش ميدي!

 

واندا دست هاش رو از پشت بهم قفل كرد و مشغول راه رفتن شد. بعد شونه اش رو بالا انداخت و سرش رو تكون داد: راستش رو بخواي خودمم مطمئن نيستم... فقط ميدونم كه هميشه اين قدرت ها رو با خودم داشتم و در طول زمان... ياد گرفتم كه چطوري كنترلشون كنم و بهشون مسير بدم.

 

پيتر هم شونه اش رو بالا انداخت: خب... گمونم مهم نيست كه چطوري اتفاق مي افته؛ چيزي از باحال بودنش كم نميكنه.

 

واندا خنده ايي كرد و سرش رو به نشونه موافقت تكون داد: حدس ميزنم درست ميگي.

 

پيتر نگاه كوتاهي به واندا و بعد سمت ديگه اتاق انداخت. كمي پاهاش رو حركت داد و دست هاش رو آروم بهم زد. طوري كه انگار داره تصميم ميگيره حرفي رو بزنه يا نه.

 

واندا متوجه اين شد. اما چيزي نگفت و به سمت نيمكت رفت و روش نشست. با لبخند كوچيكي پيتر رو نگاه كرد و منتظر شد تا ببينه ميخواد چيزي بگه يا منصرف ميشه. 

 

پيتر به واندا نزديك تر شد و گفت: هي... ام... ميتوني... الان هم انجامش بدي؟

 

واندا دستش رو به سمت بطري آبش برد و اون رو از روي زمين برداشت: چيو؟

 

پيتر سعي كرد بهتر توضيح بده اما انگار كمي خجالت زده و دو دل بود: همون... كاري كه هميشه ميكني... با دست هات.

 

واندا اخم گيجي كرد: چه كاري؟

 

اون كاملا ميدونست كه پيتر ازش ميخواد با دست هاش چند تا از هاله هايي كه هميشه درست ميكنه رو درست كنه و بهش نشون بده. اما فكر كرد شايد كمي شيطنت و شوخي با اون پسر بد نباشه.

 

پيتر دهنش رو باز كرد اما اون رو دوباره بست.

 

بعد دندون هاش رو بهم فشرد و سرش رو به نشونه منفي تكون داد: آه... هيچي... متاسفم، فراموشش كن.

 

وقتي اين رو گفت، چند قدمي جلوتر اومد و كنار واندا روي نيمكت قهوه ايي رنگ نشست.

 

واندا بطري رو بينشون گذاشت و كمي رو به پيتر خم شد. دستش رو بالا آورد و جلوي صورت پسر گرفت و بعد از چند لحظه كوتاه، هاله هاي قرمز رنگي از دست و انگشت هاش نمايان شدن.

 

-منظورت اين كه نبود، بود...؟

 

چشم هاي پيتر با حالت هيجاني گرد شدن و دهنش رو با تعجب باز كرد. نقطه هاي قرمزي به خاطر نورِ دست واندا توي چشم هاش به وجود اومدن. واندا تا حالا كسي رو كه انقدر براي چيز به اين سادگي ذوق داشته باشه نديده بود. شايد هم اين نيرو براي كسي مثل خودش ساده بود و فقط بهش عادت كرده بود.

 

در هر صورت، پيتر اولين نفري بود كه انقدر به نيرو هاي واندا توجه نشون ميداد و نه، اين به خاطر اين نبود كه ميخواد ازشون سواستفاده كنه يا هر چيز ديگه ايي؛ اون قدرت فقط براي پيتر جالب بود و واندا هم از اين هيجان زدگي خوشش ميومد. اينكه كسي 'باحال' خطاب اش كنه براش جالب بود.

 

پيتر با صداي بلندي خنديد: خداي من! اين حتي از اوني كه توي تلوزيون نشون ميدن هم خفن تره...!

 

بعد به بطري كنارش نگاه كرد: ميتوني اين رو بلند كني؟

 

واندا دستش رو به سمت بطري برد و اون رو برداشت: اينطوري؟

 

پيتر چشم هاش رو روي هم فشرد و خنديد: نه! ميدوني منظورم چيه! بدون اينكه بهش دست بزني!

 

واندا دستش رو باز كرد و با قدرتش به آرومي بطري رو توي هوا نگه داشت.

 

پيتر دوباره با چشم هايي كه واندا فكر نميكرد بتونن گشاد تر بشن به بطري خيره شد. 

 

واندا لبخندي زد و بطري رو كمي جلوتر به سمت پيتر برد. پيتر اون رو توي هوا گرفت و با صورتي كه فكر نميكرد هيچوقت بتونه از حالا تعجب بيرون بياره، با صداي آرومي گفت: تو، فوق العاده ايي!

 

واندا خنده كوتاهي كرد و به سادگي جواب داد: ممنون پيتر.

 

صداي گوشي پيتر از جيب اش اومد. اون رو بيرون آورد و وقتي به صفحه اش نگاه كرد از جاش بلند شد: اوه مرد...!

با لحن ناراحتي گفت.

 

-چي شده؟

 

پيتر با ناراحتي به واندا نگاه كرد: تونيه... ميگه براي مدرسه ديرم شده و بايد برگردم پايين.

 

واندا دست هاش رو دو طرفش گذاشت و به نيمكت تكيه داد: خب... فردا شنبه أست، درسته؟

 

پيتر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

 

-اگه خواستي ميتوني فردا برگردي اينجا... ميتونيم تمام روز با هم وقت بگذرونيم و درباره قدرت هام بهت بگم. چطوره؟

 

پيتر لبخند بزرگي زد: واقعا؟!

 

واندا هم لبخند زد: باعث افتخارمه.

 

پيتر دست هاش رو محكم بهم زد:محشره! فردا ساعت هشت اينجام! باشه؟

 

واندا سرش رو تكون داد: ميبينمت پيتر.

 

پيتر به سرعت به سمت كوله اش دويد و پرش كوتاهي توي هوا كرد: آره!

با صداي آرومي گفت اما واندا شنيد.

 

وقتي اون پسر كوله اش رو روي شونه اش انداخت، در حالي كه هنوز داشت ميدويد دوباره به سمت واندا برگشت: هفت چطوره؟

 

واندا خنديد: فكر كنم اون موقع به يه ليوان قهوه نياز داشته باشم، ولي مشكلي نيست.

 

پيتر با خوشحالي مشت هاش رو به سمت هوا فرستاد: آره آره آره!

 

بعد به سمت در برگشت و با صداي بلند گفت: تا فردا واندا!

 

-فعلا پيتر!

 

وقتي پيتر در رو باز كرد، ويژن رو جلوش ديد كه با يه ليوان قهوه توي دستش اونجا ايستاده و ظاهراً ميخواد وارد بشه.

 

پسر لبخندي زد و بدون مقدمه دست هاش رو دور كمر ويژن حلقه زد و اون رو بغل كرد: صبح بخير ويژن!

 

ويژن لحظه ايي مكث كرد و به واندا نگاه كرد. بعد دستش رو چند بار، با حالت تقريباً بي حسي به موهاي پيتر زد و سرش رو تكون داد: صبح تو هم بخير... پيتر.

 

پيتر به همون سرعتي كه ويژن رو بغل كرده بود ازش جدا شد و از اتاق بيرون رفت: خداحافظ!

 

ويژن دوباره به واندا نگاه كرد و به سمتش رفت: ميدوني... اون مدتي هست كه اين كار رو ميكنه و من مطمئن نيستم دقيقا معني اش چيه...؟

 

واندا لبخندي زد و ليوان گرم قهوه ايي كه به سمتش گرفته شده بود رو از ويژن گرفت: مگه نميخواستي خودت هم يه ليوان بخوري؟

 

ويژن سرش رو تكون داد: مطمئن نيستم خيلي كارم رو درست انجام داده باشم... مزه اش واقعا زننده است.

 

واندا خنده كوچيكي كرد: بايد همينطور باشه... قهوه تلخه، ولي ميتوني با چيزاي ديگه تلخي اش رو كمتر كني.

 

ويژن با حالت فهميدن هومي كرد و دست به سينه شد.

 

واندا قلوپي از قهوه اش رو نوشيد و رو به ويژن گفت: بهش ميگن بغل كردن.

 

-چي؟

 

واندا با سر به در اشاره كرد: كاري كه پيتر الان باهات انجام داد...  اسمش بغل كردنه. اين كار نشون دهنده محبت و دوست داشتنه.

 

ويژن كمي ابروهاش رو بالا انداخت: اوه... مطمئنم يه جا درباره اش خونده بودم... فكر كنم... منم بايد انجامش بدم، درسته؟

 

واندا سرش رو به نشونه مثبت تكون داد: اگه تو هم از طرف مقابلت خوشت مياد آره، ميتوني كه انجامش بدي.

 

ويژن مشغول فكر كردن شد: من... از هم صحبتي با پيتر لذت ميبرم.

 

واندا لبخند ضعيفي زد: اين اسمش خوش اومدنه.

 

مكث كوتاهي كرد و در حالي كه به زمين خيره شده بود با صداي آروم تري ادامه داد: در واقع اين... چيز خوبيه. پدر و مادرم هميشه من و برادرم رو بغل ميكردن.

 

بعد از اين، ويژن و واندا هر دو به رو به رو شون خيره شدن و چيزي نگفتن. واندا لبخند كوچيكي به لب داشت و دوباره به پيتر فكر كرد. اون پسرِ باهوش و پر انرژي به نظر ميرسيد.

واندا خيلي از استارك دل خوشي نداشت. در واقع اصلا نداشت! 

اون مرد مغرور، پرادعا و خودنما بود. چيز هايي كه واندا نميتونست باهاشون كنار بياد.

 

و تا الان فكر ميكرد كه پسر خونده اون مرد چيزي دقيقاً مثل خودش باشه اما مثل اينكه كاملا اشتباه ميكرد. با همين چند دقيقه ملاقات كوتاه هم ميشد فهميد پيتر اصلا شبيه توني استارك نيست و شخصيتي متفاوت داره.

 

و همين باعث شده بود كه اون از پيتر خوشش بياد!

 

***

 

"زمان حال"

 

توني در حالي كه روي صندلي برعكسي رو به لپ تاپ اش نشسته بود و چونه اش رو روي پشتي صندلي گذاشته بود، در حال خوندن چيزي از صفحه نوراني جلوش بود.

 

حدود پنج ساعت پيش بود كه با واندا و ويژن تماس گرفتن و ازشون خواستن به نيويورك برگردن. و حالا بعد از گذشت چند ساعت توني داشت صبرش رو از دست ميداد.

 

در حالي كه هنوز به مانيتور خيره بود از رودي پرسيد: دوباره بهم بگو چرا نتونستي بقيه گروه رو جمع كني؟

 

رودي آهي كشيد: بهت گفتم توني... كَپ و نَت توي يه ماموريت براي شيلد ان و هيچ جوره نتونستم پيداشون كنم... ثور توي يه سياره ديگه است، كلينت يك ساله كه خودشو بازنشسته كرده و خبري ازش نيست... ليست همينطوري ادامه داره!

 

توني در حالي كه داشت يكي از پاهاش رو با حالتي عصبي تكون ميداد گفت: سم چي؟

 

-فيوري چيزي بهم نگفت اما حدس ميزنم اون هم سرش به يكي از ماموريت هاي سِرّي شيلد گرم باشه.

 

توني در حالي كه داشت نفسش رو با صدا بيرون ميداد و دستش رو به صورتش ميكشيد، آخرين سوالش هم پرسيد: ساعت چنده؟

 

رودي به توني نگاهي انداخت و بعد جواب داد: يازده و بيست و سه دقيقه... درست همونطور كه سي ثانيه پيش پرسيدي.

 

توني توجهي به طعنه رودي نكرد و همچنان با جديت و اخم به صفحه لپ تاپ نگاه ميكرد. 

 

هپي، كه چند قدم اونطرف تر روي مبل نشسته بود و توي دست هاش يه ليوان تقريباً سرد قهوه رو نگه داشته بود گفت: نميخوام بگم كه با اين ايده موافقم ولي... چرا دوربين هاي مغازه هاي اطراف مدرسه پيتر رو هك نميكني؟ 

 

توني نگاهي به هپي انداخت. سر جاش صاف شد و كمرش رو از حالت خميده در آورد: چرا سيستم پليس رو پيشنهاد نميكني؟

 

رودي چشم هاش رو با كلافگي چرخوند: ممنون بابت اينكه بهش ايده جديد دادي هپي!

 

توني با تعجب سرشو به سمت رودي چرخوند: فكر ميكني تا الان اين به فكرم نرسيده بود؟

 

رودي پرسيد: پس چرا انجامش ندادي؟

 

توني از جاش بلند شد و در حالي كه به خاطر خشك شدن كمرش از نشستن زياد بدنش رو كش ميداد، چشم هاش رو روي هم فشرد: لعنتي... پيتر درست ميگه... دارم پير ميشم.

با زمزمه گفت.

 

رودي و هپي همچنان به اون مرد براي جواب سوال نگاه ميكردن. اما توني به جاي اينكه چيزي بگه به سمت ماگ روي ميزش رفت. ميخواست اون رو برداره اما به جاش دستش بهش برخورد كرد و ليوان روي زمين افتاد و با صدايي، به چند تيكه تقسيم شد.

 

توني اخمي كرد و زير لب ناسزا گفت. بعد روي زانو هاش خم شد و مشغول جمع كردن تيكه هاي بزرگ سفالي شد.

 

رودي از جاش بلند شد و به سمت توني رفت: ولش كن... بذار ماريا انجامش بده.

 

هپي هم از جاش بلند شد: اون يك ساعت پيش رفت خونه.

 

رودي رو به توني گفت: پس بذار يه جارو...

 

توني با حالتي عصبي تيكه ايي كه توي دستش بود رو دوباره به زمين پرت كرد و به رودي نگاه اخم آلودي كرد: به چيزي نياز ندارم!

 

بعد دوباره مشغول جمع كردن شدن و با كلافگي زمزمه كرد: لعنتي...! اين ماگ مورد علاقه پيتر بود.

 

رودي بدون اينكه حرفي بزنه به سمت آشپزخونه رفت.

 

هپي لب هاش رو روي هم فشرد و با ترديد گفت: آه... توني...؟ فكر كنم دستت رو بريدي.

 

توني نگاه كوتاهي به انگشت اش انداخت كه رگه كوچيكي از خون روش نقش بسته بود: فقط يه خراشه.

 

رودي با يه جارو و خاك انداز پيش اونها برگشت: خيلي خب... برو كنار توني.

 

توني چشم هاش رو چرخوند از جاش بلند شد.

 

رودي مشغول جارو كردن خرده ريز هاي روي زمين شد. 

 

توني نگاهي به مرد انداخت با كشيدن نفس عميق و بستن چشم هاش سعي كرد خودشو آروم كنه. اون كاملا عصبي بود و با اينكه قصد نداشت نشونش بده اما ميدونست كه قابل فهميدنه. اينكه براي پسر خونده اش نگران باشه گناه نبود اما اون بايد خودش رو جمع و جور ميكرد. نبايد اجازه ميداد كلافگي و عصبانيت تمركزش رو ازش بگيره و اجازه نده كارش رو انجام بده.

اون بايد اين اتفاق رو هم به چشم يه ماموريت ديگه ميديد تا بتونه با موفقيت تمومش كنه. 

 

اما اين كار خيلي سخت بود وقتي پاي پيتر در ميون بود. فكر اينكه اون الان كجاست و داره چه اتفاقي براش مي افته راحتش نميذاشت. يعني پيتر تا الان داشت با خودش فكر ميكرد چرا توني نيومده تا نجاتش بده؟ اون مرد نميتونست بار همچين فكري رو به دوش بكشه. اينكه پيتر الان يه جايي تنها و ترسيده است و توني توي پنت هوس نشسته و منتظره يه اتفاقي بي افته.

 

اون بايد احساساتش رو مثل هميشه سركوب ميكرد تا بتونه يكي از كسايي كه براش خيلي با ارزشه رو نجات بده.

و قطعا نميتونست اين كار رو با شكستن ليوان و توپيدن به رودي بي هيچ دليلي انجام بده.

 

هپي نگاهي بهش انداخت: نكنه تا حالا انجامش دادي توني؟! 

 

توني به سمتش برگشت: هك كردن سيستم پليس؟! 

 

هپي سرش رو تكوني داد: ميدوني كه به خاطرش تو دردسر بزرگي مي افتي! خيلي بزرگ!

 

توني ليوان هپي رو از دستش گرفت: من ميخوام يه كم ديگه براي خودم قهوه درست كنم، تو باز هم ميخواي؟

گفت و به سمت آشپزخونه رفت.

 

رودي كه از طفره رفتن هاي توني خسته شده بود جاروي توي دستش رو كناري گذاشت و به هپي اجازه جواب دادن نداد: توني!

 

توني با كلافگي آهي كشيد و به سمت رودي چرخيد. لبخند مصنوعي بزرگي زد و جواب داد: بله عزيزم؟

 

رودي ابروهاش رو بالا انداخت و با قيافه ايي حق به جانب منتظر جواب سوالي شد كه نميخواست براي بار دوم پرسيده بشه.

 

توني بالاخره تسليم شد و با آهي كلافه سرش رو به سمت عقب برد: نه... من هيچ سيستمي رو هك نكردم...!

 

بعد دوباره به رودي نگاه كرد: راضي شدي؟

 

رودي سرش رو به نشونه منفي تكون داد و دوباره مشغول جارو زدن شد: نه واقعا!

 

چطوري ميتونست راضي يا آروم باشه وقتي پيتر گم شده بود؟ رودي هيچوقت بچه ايي نداشت و شايد هيچوقت هم نميخواست كه داشته باشه. ولي پيتر كسي بود كه بهش حس پدرانه ايي داشت و شايد به اندازه توني نگرانش بود. هپي هم همينطور.

مخصوصا حالا كه حدود بيست و چهار ساعت از گم شدنش گذشته بود و همونطور كه پليس گفته بود، هر ساعتي كه ميگذرشت شانس پيدا كردنش كمتر ميشد. يا حدااقل 'زنده' پيدا كردنش.

 

اما اون دو نفر سعي ميكردن آروم تر باشن و تا بتونن توني و پپر رو آروم نگه دارن.

 

رودي به توني نگاه كرد: انجامش ندادي چون پسرِ بزرگي شدي يا نميتونستي؟

 

توني چشم هاش رو چرخوند و در حالي كه داشت به سمت ديگه ايي نگاه ميكرد زمزمه كرد: خدايا واقعا ازت متنفرم!

 

اين حرف به خاطر اين بود كه شايد خيلي اوقات رودي توني رو بيشتر از خودش ميشناخت. در هر صورت اونها براي مدت طولاني بهترين دوست هاي همديگه بودن و طبيعي بود كه چيز هاي زيادي درباره همديگه بدونن و يكديگر رو خوب بشناسن. 

 

و به خاطر همين، توني خيلي وقت ها از نتيجه هايي كه رودي از كار هاش ميگرفت و يه جورايي ميتونست به راحتي ذهنش رو بخونه كلافه ميشد. اما توني هم راه و روش هاي خودش رو براي حرص دادن بهترين دوستش داشت كه قطعا ازشون پرهيز نميكرد.

 

توني رو به رودي شد و با اينكه ميلي به جواب دادنِ سوالش نداشت گفت: شيلد... يعني فيوري... دقيقا از وقتي خبر گم شدن پيتر رو شنيده حواسش به فرايدي هست و خيلي از دسترسي هام رو محدود كرده.

 

هپي پرسيد: و تو هم برنامه نداري كه دورش بزني؟

 

توني در حالي كه داشت به سمت آشپزخونه ميرفت جواب داد: فكر كردي پنج ساعت گذشته براي چي داشتم كمرم رو جلوي اون لپ تاپ لعنتي خرد ميكردم؟

 

رودي سرش رو به نشونه منفي تكون داد: آ-آ! عمراً توني! تو هيچ كاري كه قراره توي دردسر بندازتت انجام نميدي!

 

توني در حالي كه داشت دور ميشد با صداي بلند گفت: با شناختي كه از من داري ميدوني كه يه كم دير گفتي!

 

رودي نگاهي به هپي انداخت و وقتي هپي دست هاش رو به معني "نميدونم چي بگم" بالا برد، جارو رو رها كرد و دنبال توني رفت: وايسا ببينم...! چي تو سرته استارك؟!

 

و اون هم توي آشپزخونه رفت تا بحثش رو با توني ادامه بده.

 

همون موقع در بالكن خونه باز شد و همراهش صداي قطره هاي بارون كه به زمين ميخورد. پپر در حالي كه داشت با تلفن حرف ميزد، با قدم هاي سريع از بالكن بيرون اومد.

 

-ممنون آقاي اندرسون... باهاتون در تماس ميمونيم.

 

اون زن گوشي اش رو پايين گرفت و در حالي كه داشت تماس رو قطع ميكرد، دستي به موهاش كشيد كه كمي خيس شده بودن.

 

اون يه لباس بافتني خاكستري تنش بود كه آستين هاش تا روي انگشت هاش ميرسيدن و شلوار راحتي پوشيده بود. دستش رو به سمت كش موهاش برد و اون رو يه آرومي از سرش پايين كشيد و دور مچ اش انداخت. 

با خستگي دستش رو توي موهاش برد و اونها رو كمي بهم ريخت تا حس راحت تري داشته باشه.

 

هپي به سمتش رفت: خب... چي گفت؟

 

پپر به ميزي كه توني به جاي ميز كوتاه تر پذيرايي آورده بود تا كار هاش رو راحت تر انجام بده تكيه داد و دست به سينه شد: گفت كه مامور هاش تا الان داشتن براي پيدا كردن يه سرنخ خيابون هاي اطراف مدرسه رو ميگشتن.

 

-چيز جديدي پيدا نكردن؟

 

پپر سرش رو به نشونه منفي تكون داد: اما گفت كه دوربين يكي از مغازه ها فيلم پيتر رو توي پياده رو ها گرفته... ولي مشكل اينجاست كه حدود نيم ساعت از ويدئو حذف شده و بعدش هم هيچ دوربين ديگه ايي پيتر رو نديده. 

 

بعد بازو هاش رو بغل كرد و در حالي كه ابروهاش رو با حالت نگراني بهم گره زده بود چشم هاش رو بست و سرش رو تكون داد: خداي من... الان كجاست؟ داره چيكار ميكنه...؟

 

چشم هاش رو باز كرد و در حالي كه داشت به هپي نگاه ميكرد ادامه داد: اگه كسي ميخواد به خاطرش ازمون باج بگيره پس چرا تا حالا زنگ نزدن؟

 

هپي حدس بي اساسي زد: شايد... فقط ميخوان شمارو بيشتر بترسونن.

 

پپر دوباره چشم هاش رو بست و بعد از خم كردن گردنش دست هاش رو پشتش قلاب كرد. اون كم كم داشت مثل توني از پليس و 'استيسي' عصباني ميشد. و شايد چند قدم مونده بود تا خودش به توني پيشنهاد يه كار غير قانوني رو بده. هر چيزي كه بشه باهاش زودتر پيتر رو پيدا كرد.

 

هپي كمي بهش نزديك تر شد و دستش رو پشت كمر اون زن كشيد: پيداش ميكنيم پپر... پيتر بچه سرسختيه... و البته يه كم تخس...

 

پپر بدون عوض كردن وضعيتش، در حالي كه چشم هاش هنوز بسته بودن خنده كوتاهي كرد: درسته... هست.

 

هپي هم لبخند كوچيكي زد و ادامه داد: به اين سادگي ها اتفاقي براش نمي افته. ما اونو صحيح و سالم برميگردونيم خونه، باشه...؟

 

پپر سرش رو تكون داد و به مرد نگاه كرد: درسته... ممنون هپي.

 

صداي توني از پشت سرش اومد: هي... اندرسون چي گفت؟

 

پپر به سمتش دور زد: يه ويدئو از دوربين امنيتي يه مغازه كه پيتر داخلش بوده به دستش رسيد... اما نيم ساعتش گم شده و بعد از اون ويدئو هم پيتر جاي ديگه ايي ديده نشده.

 

توني پرسيد: كجا؟

 

-خيابون هفتم... نزديك ايستگاه مترو.

 

توني مچ رودي رو كه كنارش ايستاده بود گرفت و چرخوند تا به ساعت مچي اش نگاه كنه.

 

رودي سعي كرد دستش رو ثابت نگه داره تا ليواني كه دستشه نيوفته: مراقب باش! قهوه!

 

توني مچ رودي رو رها كرد و به سمت مبل رفت: من نميخورم، ممنون.

با حالت جدي گفت.

 

بعد كتش رو برداشت و بعد از پوشيدنش به سمت لپ تاپ اش رفت و سمتش خم شد.

 

سه نفري كه داخل اتاق بودن بهش نگاه كردن و پپر پرسيد: ميخواي چيكار كني؟

 

توني كه داشت با انگشت هاش به كيبورد ضربه ميزد جواب داد: خيلي براي اون دو تا صبر كرديم... راستش رو بخواي كار زيادي هم نميتونن بكنن... خودم ميرم سراغش.

بعد از اين، فلشي رو كه داخل لپ تاپ بود بيرون كشيد و به سمت آسانسور رفت.

 

رودي ليوان هاي قهوه رو كنار گذاشت و كمي به سمت توني رفت: سراغ چي؟

 

قبل از اينكه توني چيزي بگه، صداي آسانسور اومد و درش باز شد. واندا و ويژن، افراد داخل كابين بودن كه وارد پنت هوس شدن.

 

واندا به افراد داخل خونه نگاه كرد: هي...

 

توني قدم هاي سريعي به سمت اون دو نفر برداشت: تا حالا كجا بوديد؟ چرا انقدر دير كرديد؟

 

واندا اخم كرد: ما سوار اولين پرواز شديم توني... سه ساعت طول كشيد تا به فرودگاه "JFK" برسيم و بعد هم بدون هيچ معطلي اومديم اينجا!

 

توني از بين واندا و ويژن رد شد: مهم نيست... من بايد زودتر برم.

 

واندا بازوي توني رو گرفت و اجازه نداد وارد آسانسور بشه: صبر كن ببينم! رودي بدون هيچ توضيحي به ما زنگ زده و ميگه پيتر گم شده و تو هم الان داري ميري...؟

 

اون دست توني رو رها كرد و رو به جمع شد: ميشه يكي بهمون بگه دقيقا چه اتفاقي افتاده؟

 

توني با كلافگي از اينكه داره هر لحظه وقتش بيشتر تلف ميشه آهي كشيد: خيلي خب... شما هم ميتونيد باهام بياد... تو ماشين بهتون ميگم چه خبره...

 

به هپي نگاه كرد و ادامه داد: ميتوني ما رو به آدرسي كه پپر گفت برسوني؟

 

هپي سرش رو به نشونه مثبت تكون داد.

 

پپر گفت: توني... ميخواي بري تو اون مغازه و چي بگي؟ اصلا اونجا چيكار داري؟

 

توني جواب داد: ميخوام ويدئو هاي دوربينش رو ازش بگيرم.

 

رودي ابروهاش رو بالا انداخت: يادت نره بگي 'لطفا'!

با طعنه گفت.

 

توني فلش توي دستش رو به افراد اونجا نشون داد: قرار نيست ازش درخواست كنم.

 

رودي اخم كرد: توني...

 

اما پپر حرفش رو قطع كرد: مهم نيست! هر كاري كه فكر ميكني لازمه بكن... منم باهات ميام.

 

توني سرش رو به نشونه منفي تكون داد: نه... تو بايد اينجا بموني...

 

پپر بهش توجهي نكرد و به سمت اتاقشون رفت تا لباسش رو عوض كنه.

 

توني هم مثل همسرش قدم هاي سريعي برداشت و توي اتاق رفت: پپر... گوش كن ببين چي ميگم... من اينجا بهت نياز دارم... 

 

بعد از اين حرف، گوشي اش رو از جيبش بيرون آورد و توي دست زنِ رو به رو اش گذاشت: اگه فيوري زنگ زد؛ كه مطمئنم ميزنه دست به سرش كن... بهش بگو توني رفته يه دوش آب سرد بگيره يا تا خرخره نوشيده و حتي نميتونه دهنشو باز كنه...

 

اخم پپر از قبل هم بيشتر شد و گوشي رو به سينه توني چسبوند: محض اطلاعات توني، ده سالي ميشه كه منشي لعنتي ات نيستم!

 

بعد روي پاشنه پاش چرخيد. در كمدش رو باز كرد و باروني اش رو كه آويزون شده بود از داخلش بيرون آورد.

 

توني دوباره گوشي اش رو توي جيب اش برگردوند و آهي كشيد: فقط اين نيست...

 

پپر در حالي كه داشت باروني كرم رنگش رو تنش ميكرد به توني نگاه كرد تا حرفش رو ادامه بده.

 

توني قدمي به پپر نزديك تر شد و با صداي آروم تري ادامه داد: دو، سه ماه پيش... يادته كه بهت گفتم خوب ميشد اگه ميتونستم يه برنامه درست كنم تا بشه باهاش تمام سيستم پليس رو هك كرد...؟ يا حتي اف بي آي؟

 

پپر سرش رو تكون داد: آره... ولي اون موقع ما داشتيم 'مستر روبات' تماشا ميكرديم و تو هم يه كم مست بودي.

 

توني لب هاش رو بهم فشرد و در حالي كه چشم هاش رو ريز كرده بود با حالت خجالت زده ايي، طوري كه ميدونست پپر قراره از حرف بعدي اش ناراحت بشه گفت: آره... من... يه جورايي فرداش شروع كردم به ساختن برنامه اش.

 

چشم هاي پپر ناخودآگاه گرد شدن و قدمي به عقب برداشت: تو چيكار كردي؟!

 

توني همسرش رو به سمت خودش كشيد و سرش رو تكون داد: ببين... پپر... الان وقت براي اينكه بگيم من چقدر كارم اشتباه بوده نداريم. برنامه الان نصفه أست و تو بايد تمومش كني.

 

پپر از قبل هم متعجب تر شد: ت- ميفهمي چي داري ميگي؟! داري ازم ميخواي شروع كنم به برنامه نويسي؟ من حتي نميدونم تو چيكار كردي كه بخوام ادامه اش بدم!

 

توني سرش رو تكون داد: براي همين به رودي نياز پيدا ميكني... اگه دو تاتون با هم روش كار كنيد سريع تر تموم ميشه و شايد تا چند ساعت آينده بتونيم وارد سيستم پليس بشيم...

مكث كوتاهي كرد.

-البته هنوز براي اف بي آي وقت نياز دارم.

 

پپر دوباره سعي كرد مخالفت كنه: توني...

 

اون مرد حرفش رو قطع كرد: لطفا... اين به خاطر پيتره.

 

پپر آه آروم و عميقي كشيد و چشم هاش رو بست.

 

صداي واندا از بيرون اتاق بلند شد: توني؟! داري مياي؟

 

توني بازو هاي همسرش رو گرفت و اون رو به آرومي نوازش كرد: پسرمون رو پيدا ميكنيم.

 

پپر سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و دست هاش رو روي سينه توني تكيه داد. 

 

توني به سمت زن خم شد و بوسه ايي روي لب هاش نشوند: دوستت دارم.

 

پپر سرش رو تكون داد: منم همينطور.

 

مرد قدمي به عقب برداشت: زير يك ساعت برميگرديم.

 

-وايسا... توني. برنامه رو كجا درست كردي؟

 

توني به سمت پپر دور زد و در حالي كه داشت عقب عقب ميرفت جواب داد: لپ تاپ قديمي ات.

 

پپر اخم كرد: فكر كنم اگه يه برنامه هك اف بي آي توي لپ تاپم بود ميفهميدم!

 

توني دست هاش رو به حالت نميدونم بالا برد: يك سالي بود كه داشت توي كمد خاك ميخورد! گفتم يه استفاده خوب داشته باشه.

 

بعد از اين، به سمت در چرخيد و ازش خارج شد.

 

***

 

سوت كشيدن گوش هاي پيتر، بعد از مدتي داشت آروم ميشد و ميتونست شنوايي بهتري به اطرافش داشته باشه. و همين باعث ميشد بفهمه كه حالا تنهاست. سرش روي زمين سفت بود و بوي مواد شيميايي توي بيني اش بود كه اون رو اذيت ميكرد. اما ميشد گفت تنها نكته مثبت درباره بودنش اونجا، اين بود كه ديگه خبري از بلاهايي كه سرش مي آوردن نبود.

 

محلي كه حتي نميدونست كجاست و براي چي آوردنش. پيتر اونقدر خسته بود كه حتي نميتونست چشم هاش رو باز كنه و همه جاي بدنش از درد كرخت شده بود. خيلي بهتر از وقتي بود كه توي اين مكان آورده بودنش اما هنوز هم ميشد حسشون كرد. اون ميتونست تشخيص بده كه از پشت به يه ديوار تكيه داده شده. پس شايد توي يه اتاق بود...؟ نميتونست حدس بزنه.

 

اون سرفه كوتاهي كرد و احساس كرد گلوش از جيغ زدن هاي خودش به شدت درد گرفته. اينكه نميدونست اطرافش چه خبره و كي داره اين كار هاي مزخرف و غير انساني رو روش انجام ميده خسته اش كرده بود. اينكه نميذاشتن برگرده و خونه و حتي بهش نميگفتن براي چي دارن اين شكنجه ها رو انجام ميدن. 

 

البته اون تا الان حدس هايي با خودش زده بود. اينكه اون آدم ها دنبال پول پدر خونده اش هستن و پيتر رو گروگان گرفتن. شايد تا الان با توني تماس گرفته باشن و بهش گفته باشن كه پيتر رو دارن. 

اما فقط نميفهميد چرا بايد اينطوري زجرش بدن. با وارد كردن الكتريسيته و شكستن دست و پاهاش. اين كار شيطاني بود!

 

اميدوار بود كه توني بيش از حد واكنش نشون نده. اون فقط پولي رو كه اون آدم ها ميخواستن بهشون ميداد و پيتر رو پس ميگرفت. البته اين خوشبينانه بود و پيتر ميدونست كه اتفاق هاي بدتري هم ممكنه بي افته. اونها ميتونستن پول رو بگيرن و پيتر رو بكشن.

 

پيتر نميخواست اعتراف كنه اما به شدت ترسيده بود. اون تنها بود و براي اولين بار توي عمرش كسي نبود كه بهش كمك كنه. هر كسي كه دورش بود ميخواست بهش آسيب بزنه و هيچ حس ترحمي توي وجودشون نبود. پيتر هيچوقت نميفهميد كه ضربه بعدي كي قراره اتفاق بي افته و كار بعدي كه قراره باهاش بكنن چيه.

 

اما هيچ كدوم از اونها، ترسناك تر از اين نبود كه پيتر نميدونست اين اتفاقات تا چه زماني قراره ادامه داشته باشن. اينكه توني و پپر كِي بالاخره پيداش ميكنن و حتي اگر هم پيداش كنن ممكنه دير شده باشه.

 

پيتر از اين فكر به خودش لرزيد و نفس عميقي كشيد. 

 

اگه اتفاقي براش مي افتاد كه بدنش نميتونست خودش رو خوب بكنه چي؟ اگه همونطور كه مرد بهش گفت زبونش رو از جا ميكند چي؟ 

يا شايد هم دفعه بعد اونها به جاي شكستن پاها و دست هاش شروع به قطع عضو ميكردن. اون وقت بايد چيكار ميكرد؟

 

با اين افكار، پيتر احساس كرد نفس هاش دارن تند تر ميشن و تصاوير اتفاقاتي كه فكر ميكرد قراره براش اتفاق بي افتن واضح تر.

توي شكمش احساس بهم خوردگي كرد و با اينكه يادش نمي اومد توي اون مدت غذايي خورده باشه، حس كرد كه ميخواد بالا بياره. 

اما اين اتفاق نيوفتاد. پيتر بايد دست از فكر كردن به اين كابوس ها برميداشت.

 

اون سعي كرد فكرش رو از جايي كه زنداني شده دور كنه و به سمت خونه ببره. به پپر و توني، ام جي و ند. و هر چيزي كه باعث ميشد موقعيتي كه داخلش گير كرده رو راحت تر كنه. 

سعي كرد به قراري كه ميخواست با ام جي بره فكر كنه و ببينه چطور پيش ميره. 

شايد پيتر براش يه دسته گل ميخريد؟ و بعد احتمالا ام جي براش يه سخنراني طولاني درباره اينكه دادن گل هاي مُرده به عنوان نشونه ايي از محبت غير عاديه ميگفت.

 

اونها تصميم ميگرفتن يكي از غذاهاي منو رو با هم سفارش بدن و پيتر ميتونست حدس بزنه كه ام جي به جاي پپسي يا كوكاكولا يه آب گازدار سفارش ميداد.

 

و بعد از خوردن غذا، كه پيتر اميدوار بود ام جي ازش لذت برده باشه و اتفاق خجالت آوري هم نيوفتاده باشه، اونها براي قدم زدن و حرف زدن مشغول راه رفتن توي پياده رو هاي شلوغ شهر نيويورك ميشدن.

پيتر با شلوغي مشكلي نداشت، در واقع خيلي وقت ها ازش لذت ميبرد و ميشد گفت يه جور آرامش رو داخلش پيدا ميكرد.

و اگه ام جي هم اينطور بود، قدم زدن باهاش توي شهر واقعا دوست داشتني به نظر ميومد.

 

و بعد از اون، پيتر ام جي رو تا خونه ميرسوند و اگه اين قرار خوب پيش ميرفت، قبل از اينكه دختر وارد آپارتمانش بشه، اون رو براي خداحافظي ميبوسيد.

اين خيلي خوب به نظر ميومد.

 

اما بعد، زمينِ سرد به پيتر ياد آور شد كه كجاست. اينكه توي تختش نيست و قرار نيست فردا بره مدرسه. اون دلش براي بقيه دوستاش و كسايي كه ميشناخت تنگ شده بود. توي اين مدتي كه...

پيتر اصلا نميدونست چند وقته كه اينجا گير افتاده. اصلا نميدونست الان روزه يا شب.

تنها چيزي كه تونسته بود تا الان بفهمه، اين بود كه تا حالا توي دو تا اتاق بيشتر نبوده. يكي اين اتاق سرد و اون يكي، اتاق وحشتناكي كه مردي وحشتناك تر هميشه كنارش بود.

 

كه پيتر قطعا اينجا رو ترجيح ميداد. حالا هر چقدر هم كه بو بده و سوزش سرما اذيتش كنه. 

 

اون دستش رو به ديوار گرفت و سعي كرد روي كمرش بخوابه. احساس ميكرد بازويي كه زيرش قرار گرفته داره كم كم بي حس ميشه و وقتشه كه كمي خودش رو جا به جا كنه.

در كمال تعجب، دور زدن اونقدري كه فكرش رو ميكرد دردناك نبود و طوري كه انتظارش رو داشت اذيت نشد.

 

اما اون هنوز هم به شدت خسته و بي جون بود. نميدونست به خاطر چيه، آخرين باري رو كه غذا خورده بود يادش نمي اومد، شايد براي همين بود كه احساس خستگي ميكرد.

پيتر نفسش رو بيرون داد و بين پلك هاش فاصله انداخت. نور ملايمي دور تا دور ديوار اتاقش رو گرفته بود و اونجا كاملا خالي بود. 

 

ديوار هاي خاكستري و تميز اطرافش رو گرفته بودن و اونجا هيچ اثاثيه ابي وجود نداشت. دستي به زمين زيرش كشيد و متوجه شد زيرش به شدت ليز و براقه.

 

خستگي امونش نداد و چشم هاش دوباره، بدون اينكه بخواد بسته شدن. به خاطر سرماي اتاق به خودش لرزيد و دست هاش رو دور خودش پيچيد. حدااقل الان لباس تنش بود و سرما اونقدر اذيتش نميكرد.

 

اون چيز زيادي از اتفاقاتي كه براش افتاده بود به ياد نمي آورد. همه چيز براش توي ابهام بود. فقط يادش مي اومد داشت درد ميكشيد، اونقدر كه بعضي وقت ها تعجب ميكرد كه صداي فرياد، از خودشه. 

 

اون درد رو يادش مي اومد. درد زيادي كه تا حالا تجربه نكرده بود و صد ها برابر از اتفاقي كه با اون مجرم ها داشت بدتر بود.

چون اون موقع حدااقل ميدونست كه براي چي داره كتك ميخوره. اما حالا...؟ الان فقط ميدونست كه داره شكنجه ميشه و هر جوري هست بايد ازش جون سالم به در ببره.

 

پيتر اخم كرد و زير لب غر زد. نميخواست به ياد بياره. فكر كردن بهش زيادي دردناك بود و پيتر نميخواست دوباره هر اتفاقي كه افتاده رو مرور كنه، كدوم آدم عاقلي انتخاب ميكرد كه درد هاش رو به ياد بياره؟

 

پس دوباره به فكر يه حواس پرتي افتاد: اون به خونه فكر كرد.

 

به اينكه وقتي برگرده اونجا چي منتظرشه. اون درست مثل وقتي كه شش ساله بود، توي آغوش توني و پپر ميره و به اندازه تمام مدتي كه اونها رو بغل نكرده بود چون 'بزرگ' شده، اونها رو بغل ميكرد. 

 

پپر احتمالا تمام سر و صورتش رو ميبوسيد و بهش ميگفت كه چقدر نگرانش بودن، و توني شايد از همسرش آروم تر عمل ميكرد و در حالي كه داشت دستي به سر پسر خونده اش ميكشيد ميگفت كه تقريباً داشته دلش براي غر غر هاي پيتر تنگ ميشده.

 

با اين فكر، روي لب هاي پسرِ گمشده لبخندي شكل گرفت و به طور واضحي گرماي دست پدر و مادر خونده اش رو روي سرش احساس كرد. اون براي يه لحظه متوجه سرماي توي اتاق نشد و حس كرد كه توي اتاق نشيمن و جلوي شومينه نشسته.

 

پيتر به كريسمس فكر كرد. به موقعي كه هر سه تاي اونها، در حالي كه داشتن از هات چاكلت هاي مخصوص پپر (كه فقط توي كريسمس و مواقع خاص درست ميكرد) مينوشيدن و توني و پيتر با پلي استيشن بازي ميكردن. براي هم كُري ميخوندن و وقتي حوصله پپر از رجز خوندن هاشون سر ميرفت، به نوبت دسته رو از هر دو نفر ميگرفت و باهاشون بازي ميكرد.

و بيشتر اوقات هم شكستشون ميداد.

 

پدر و مادر خونده اش ممكن بود آدم هاي پر مشغله ايي باشن. اما اونها هر سال، سه روز قبل از كريسمس رو به خودشون اختصاص ميدادن و نميذاشتن كسي يا چيزي اون رو بهم بزنه. 

 

و تنها چيزي كه پيتر الان ميخواست اين بود كه بتونه دوباره اون سه روز رو ببينه. اون دلش براي چيز هاي ساده ايي كه حتي به سختي بهشون فكر ميكرد هم تنگ شده بود. چيز هايي مثل ديدن خانواده اش قبل از اينكه بره مدرسه، خوردن قسمت تُرد نون تستش، حرف زدن هاش با ام جي و لگو ساختن هاش با ند.

 

اون دلش براي تك تك اينها تنگ شده بود.

 

اون ميخواست بره خونه.

 

زير چشم هاي بسته اش، پيتر احساس كرد رد اشكي جمع شده و مژه هاش دارن خيس ميشن.

ناخودآگاه، چونه اش جمع شد و لرزيد. نه به خاطر سرما، اون بغضي رو توي گلوش جمع كرده بود كه مدتي ميشد براي نشكستن اش تلاش كرده بود.

فقط حالا به نظر ميومد با همه فكر هايي كه توي سرش ميگذرن اين كار سخت تر شده بود.

 

پيتر چشم هاش رو باز كرد و به زمين سراميكي خيره شد. با اين كار قطره اشكي كه براي بيرون اومدن تلاش ميكرد روي گونه اش غلطيد و پايين ريخت.

اشك هاي بيشتري توي چشمش جمع شدن اما فقط ديدش رو تار كردن.

 

پيتر به آرومي بيني اش رو بالا كشيد و با آستين لباس، صورتش رو پاك كرد. نميخواست بيشتر از اين گريه كنه، نميخواست جا بزنه و نا اميد بشه. اين توي وجود پيتر نبود. درست مثل توني، درست مثل پدرش ريچارد.

 

اون به خودش اجازه نداد بيشتر از اين شكسته به نظر بياد. بغضش رو قورت داد و نذاشت كه اشك ديگه ايي از چشمش سرازير بشه.

 

بعد به سمت ديوار برگشت و پيشوني اش رو بهش تكيه داد. 

 

بعد از چند لحظه، صدايي مثل خارج شدن مقدار زياد هوا، از اطرافش اومد. با تعجب سرش رو چرخوند تا ببينه صدا از كجا مياد. هنوز خيلي گيج و خسته بود و حتي نميتونست چشم هاش رو بيشتر از چند دقيقه باز نگه داره.

 

اون ديد كه از چهار گوشه ديوار روي زمين، دود سفيدي در حال بيرون اومدنه و هر لحظه داره بيشتر و بيشتر هم ميشه. 

 

نفس هاي پيتر از ترس تند شدن و به خاطر اون دود غليظ، سنگين.

 

دست هاش رو روي زمين قرار داد و سعي كرد از جاش بلند بشه. نميدونست بعد از اينكه ايستاده ميخواد چيكار كنه اما ميدونست كه نبايد اون دود رو استشمام كنه.

 

اما اون نتونست بيشتر از چند سانت بلند شه و دوباره به شدت به زمين برخورد كرد.

 

چشم هاش كم كم داشتن سنگين ميشدن و نفس كشيدن سخت تر. انگار كه اون دود داشت بهش دستور ميداد به خواب عميقي فرو بره.

 

پيتر دستش رو به ديوار كشيد و با تلاشي غير منطقي و غير ممكن دوباره سعي كرد بلند شه.

 

دهنش رو باز كرد و با ضعيف ترين صداي ممكن حرف زد: ن... نه... لطفا... بس كن...

 

پيتر نميدونست كه صداش اونقدر آرومه كه حتي اگه كسي هم كنارش بود نميتونست بشنوه. اون فقط ميخواست كه همه چيز تموم بشه.

 

دوباره دست بي جونش رو روي ديوار كشيد اما اون به سرعت به پايين سر خورد.

 

دود سفيد اطرافش رو مثل مه غليظي پوشونده بود و چيز ديگه ايي جز اون براي نفس كشيدن وجود نداشت.

 

و پيتر هم چاره ديگه ايي نداشت.

 

دستش به آرومي روي بدنش افتاد. ديگه نميتونست تلاش كنه؛ اون خسته بود.

 

به هواي اطرافش نگاه كرد و لب هاش رو تكون داد. اما به سختي ميتونست صدايي ازش در بياره.

 

بر خلاف ميلش، فاصله پلك هاش از هم كم شدن و احساس خواب آلودگي بهش چيره شد.

 

و بعد از چند ثانيه، پيتر ديگه حركتي نميكرد.

 

***

 

توني فلشي رو كه توي دستش بود به لپ تاپ وصل كرد و منتظر شد. اون حدود يك ساعت پيش با سه تا همراهش به مغازه ايي كه تصوير پيتر رو ثبت كرده بود رفتن. توني يه نقشه بي نقص داشت براي اينكه بتونه همه ويدئو هاي دوربين رو به دست بياره اما ويژن راه حل ساده تر رو انتخاب كرد و با نشون دادن يه نشان غير واقعي خودش رو پليس معرفي كرد و گفت كه به ويدئو ها نياز داره.

 

توي اون مدت مشكلاتي هم به وجود اومد اما با تشكر از واندا و قدرت هيپنوتيزم اش اون ها هم حل شدن. توني اصلا حرفي درباره اش نزده بود و الان هم قصدي براش نداشت اما بودن واندا و ويژن  اونجا كمك خوبي براش بود.

 

و حالا، با برنامه ايي كه توي چند ساعت گذشته درست كرده بود، ميتونست ويدئو هايي كه از قبل، از توي فايل حذف شدن رو برگردونه. اينطوري ميتونست بفهمه كه كي پيتر رو دزديده يا بهش آسيب زده.

 

واندا به صفحه لپ تاپ نگاه كرد: گفتي چطوري ميتوني ويدئو ها رو برگردوني؟

 

صفحه ايي روي مانيتور اومد و توني بازش كرد: ويدئو هاي دليت شده هيچوقت از روي درايو اصلي پاك نميشن، حتي اگر هم پاك بشن باز هم رد هايي ازشون هست. و اين هم همين كار رو برامون ميكنه.

 

رودي پرسيد: پس چرا پليس خودش اينطوري ويدئو ها رو برنميگردونه؟

 

توني يكي از نگاه هاي هميشگي اش رو به بهترين دوستش انداخت: چون اونها منو ندارن.

 

بعد دوباره به سمت لپ تاپ برگشت و فايلي رو باز كرد. توي فايل ويدئو هايي با تاريخ روز هاي مختلف بودن و توني مشغول گشتن شد.

 

تمام افراد اون اتاق، توي سكوت ايستاده بودن و منتظر بودن تا ببينن نقشه توني جواب ميده يا نه؟

 

وقتي بالاخره ويدئو مورد نظر پيدا شد، اون مرد روش كليك كرد و فيلم پلي شد. كمي اون رو جلو برد تا بتونه پيتر رو پيدا كنه.

 

و بعد از چند لحظه، تصوير پيتر توي مانيتور ظاهر شد.

 

اون پسر در حالي كه كوله اش رو روي دوشش انداخته بود داشت توي پياده رو راه ميرفت. وقتي به وسطش رسيد، ويدئو قطع شد و تصوير خالي بود.

 

اخمي روي صورت توني به وجود اومد و زير لب نوچي كرد: خيلي خب... مثل اينكه از روي درايو هم دليت شده... 

 

بعد دستش رو به سمت موس برد و حركتش داد.

 

پپر كمي به پايين خم شد و به ويدئو نگاه كرد: اينجا ساعت يازده صبحه.

 

توني بهش نگاه كرد: خب؟

 

پپر هم نگاهش رو به سمت همسرش برد: پيتر اون ساعت بيرون از مدرسه چيكار ميكرده؟

 

-خب اون...

 

توني به ويدئو نگاهي انداخت و حرف خودش رو قطع كرد. پپر درست ميگفت. پيتر چرا بايد ساعت يازده صبح از مدرسه بيرون باشه و توي خيابون بگرده؟ يعني ممكنه دوباره سرش به يكي از ماجراجويي هاي عجيبش گرم بوده باشه؟

 

اون به بقيه نگاه كرد: و ند هم بهم گفت كه مثل هميشه ساعت سه از مدرسه بيرون رفته.

 

پپر با كلافگي چشم هاش رو روي هم گذاشت و آهي كشيد.

 

توني سريع دستش رو توي جيبش كرد و بعد از بيرون آورد گوشيش قفلش رو باز كرد. و بعد توي مخاطبين تلفنش رفت.

 

هپي پرسيد: به كي ميخواي زنگ بزني؟

 

توني در حالي كه داشت تلفنش رو ميگشت جواب داد: به ند... ميخوام بدونم اون روز كلاس جدايي با هم داشتن يا نه.

 

بعد با حرص پوفي كشيد و وقتي شماره ند رو پيدا نكرد مشغول سرچ كردن اسمش شد. اون كاملا عصبي شده بود و اين از ديد كسي پنهان نبود.

 

ويژن در حالي كه ابروهاش رو بالا انداخته بود به بقيه نگاه كرد و بعد گفت: اِم... ساعت نزديك يك و نيم شبه... به نظرت يه كم نامناسب نيست اگه...

 

توني حرفش رو با تكون دادن سرش قطع كرد: تو نوجوون ها رو نميشناسي، وقتي كه هوا داره روشن ميشه ميخوابن.

 

اون بالاخره شماره ند رو پيدا كرد و ميخواست بهش زنگ بزنه كه دست پپر رو روي مچ اش احساس كرد: توني...

لحن اون زن جدي اما آروم بود. طوري كه انگار ميخواست بهش بگه داره عجولانه عمل ميكنه.

 

توني با حالتي عصبي دندون هاش رو روي هم فشرد و چشم هاش رو بست. رودي ميتونست ببينه كه اونقدر داره گوشيش رو فشار ميده كه نوك انگشت هاش سفيد شدن.

 

اما اون مرد چيزي نگفت. فقط سرش رو به نشونه مثبت تكون داد و بعد از گذاشتن گوشي اش روي ميز دوباره مشغول كار با لپ تاپ اش شد.

 

اون عصباني بود چون پيتر يه بار ديگه به حرفش گوش نداده بود. حتي نذاشته بود چند روزي از حرف هاشون توي ماشين بگذره. اون دوباره يه چيز عجيب يا مشكوك، كه خدا ميدونه از كجا پيدا كرده ديده و رفته بود سراغش.

و حالا معلوم بود كه به خاطرش توي دردسر بزرگي افتاده. اتفاقي كه اگه دنبالش رو نميگرفت الان توي اتاقش نشسته بود و داشت براي يكي از امتحان هاش درس ميخوند.

 

و اين توني رو عصباني ميكرد. يه قسمت ازش ميخواست بعد از پيدا كردن پسر خونده اش اون رو تا ابد توي بغلش بگيره، و قسمت ديگه اييش ميخواست تا وقتي كه حنجره اش خراش ببينه سرش داد بزنه و بهش بگه اين احمقانه ترين كاري بوده كه تا حالا انجام داده.

حتي احمقانه تر از كار هايي كه خود توني انجام ميده.

 

مگه چقدر براي يه نوجوون سخت بود كه بعضي وقت ها به حرف پدرش گوش بده و لجبازي نكنه؟ چرا نبايد ميفهميد كه وقتي توني، مردي كه چندين سال ازش بزرگتره، ازش ميخواد كاري رو انجام نده قبول كنه و بيخيالش بشه؟ چرا پيتر هميشه به حرف هاي توني بي توجه بود؟ حتي وقتي كه ميفهميد داره درست ميگه؟ وقتي بالاخره كار هاش اون رو توي دردسر به اين بزرگي انداختن؟

 

توني روي آخرين صفحه ايي كه ميخواست كليك كرد و بعد وقتي دست به سينه به صندلي اش تكيه داد منتظر شد.

 

پپر و بقيه به صفحه نگاه كردن و پپر گفت: منتظر چي هستيم؟

 

توني جواب داد: اون رد هايي كه بهتون گفتم رو يادتونه؟ دارم سعي ميكنم با كمك اون ويدئو رو برگردونم.

 

نوار سبزي روي تصوير با سرعت نه چندان آرومي در حركت بود.

 

همه با نگاه هاي منتظر و اميدوارانه به صفحه خيره بودن و به سختي پلك ميزدن. توني با سرعت پاي چپ اش رو تكون ميداد و پوست روي لب هاش رو ميكند.

 

نوار بالاخره به آخر رسيد و از روي صفحه محو شد. 

 

اما رو صفحه سفيدي كه زيرش بود، نوشته شده بود: "هيچ ويدئويي پيدا نشد"

 

همه اعضاي دور ميز با نا اميدي آه كشيدن و كمي از حالت خشك و مضطربي كه داشتن بيرون اومدن.

 

توني بدون هيچ حركتي، فقط چشم هاش رو بست و نفسش رو با صدا از بيني بيرون داد.

 

پپر سرش رو تكون داد و به بقيه نگاه كرد: خيلي خب... اين در هر صورت تيري در تاريكي بود... ولي هنوزم برنامه هك پليس...

 

حرف اون زن با بلند شدن ناگهاني توني از جاش و صداي عقب رفتن صندلي قطع شد.

 

مرد، لپ تاپ اش رو با صداي بلندي بست و با هر دو دست اون رو برداشت. و بعد، بدون هيچ اخطاري اون رو بالا گرفت و با تمام قدرت به لبه ميز كوبيد.

 

همه با شوك و تعجب قدمي به عقب رفتن و فقط به توني استارك عصباني نگاه كردن.

 

لپ تاپ كمي خراش ديد اما توني دست نگه نداشت. اون با سرعت و عصبانيت لپ تاپ رو به ميز ميكوبيد: لعنتي! لعنتي! لعنتي!

 

اون مرد با هر ضربه ايي كه ميزد فرياد ميكشيد.

 

خرده هاي لپ تاپ به اطراف ميپريدن و خراب تر از قبل ميشد.

 

توني اونقدر كارش رو تكرار كرد تا وقتي لپ تاپ كم كم داشت از وسط به دو نصف تقسيم ميشد. اونوقت بود كه احساس كرد ميتونه آروم تر باشه و وسيله توي دستش رو در حالي كه داشت نفس نفس ميزد و اخم بزرگي روي صورتش داشت روي زمين انداخت.

 

دست هاش از خشم ميلرزيدن و سفيد شده بودن. نگاهي به پنج نفري كه با نگراني بهش خيره بودن انداخت و بدون اينكه چيزي بگه به سمت آسانسور رفت.

 

كسي حرفي نميزد؛ فضاي اون پنت هوس از هميشه سنگين تر شده بود.

 

توني دكمه آسانسور رو لمس كرد و وقتي در باز شد واردش شد. همه ميدونستن كه داره به كارگاهش ميره.

 

وقتي در آسانسور دوباره بسته شد، افراد اونجا بهم نگاهي انداختن و بدون اينكه چيزي بگن هم ميدونستن كه اوضاع ديگه خوب نيست. اين رو زماني ميتونستن بفهمن كه توني صبرش رو از دست ميداد و عصبي ميشد.

 

واندا و هپي به آرومي سمت مبل قدم برداشتن و روش نشستن. رودي دست به سينه شد و به زمين نگاه كرد.

 

شايد همه به اندازه توني خسته و عصبي بودن و نميدونستن بايد چيكار كنن. اما نميتونستن دست روي دست بذارن و كاري نكنن. 

 

رودي نفس عميقي كشيد و گلوش رو صاف كرد: خيلي خب... من ميرم سراغ اون برنامه هك... شايد با اون بشه به جايي رسيد.

 

بعد به سمت راهرو قدم برداشت.

 

ويژن به آرومي سمت لپ تاپ شكسته قدم برداشت و بعد از خم شدن روي زانو هاش مشغول جمع كردن خرده هاي ريزش شد.

 

هپي به زمين خيره شد و به آرومي گفت: موندم چند تا چيز ديگه بايد بشكنه تا بتونيم پيتر رو پيدا كنيم.

اون سعي كرد لحن شوخي داشته باشه اما موفق نشد و كسي هم لبخند نزد.

 

پپر خم شد تا به ويژن كمك كنه اما اون سرش رو تكون داد: نيازي نيست؛ فكر كنم الان بهتر باشه يه سر به توني بزني.

 

واندا هم از جاش بلند شد: آره... ما جمع اش ميكنيم.

 

پپر زير لب تشكري كرد و دوباره سر پا ايستاد.

 

بعد از اينكه به آسانسور رسيد و دكمه اش رو لمس كرد، منتظر شد تا كابين بالا بياد.

 

اون حتي نميدونست بايد به توني چي بگه. و پپر هميشه ميدونست كه بايد چي بگه!

چون ميدونست كه ديگه نميشه با حرف هايي مثل 'پيداش ميكنيم' و 'همه چيز مرتب ميشه' توني رو آروم كرد. و اگه ميخواست رو راست باشه، خودش هم ديگه با اين حرف حس بهتري پيدا نميكرد.

 

اون نااميد نشده بود. هيچكدومشون نشده بودن. اونها فقط نميدونستن ديگه بايد چه كاري انجام بشه. يا حدااقل اونها چه كاري ميتونن انجام بدن؟

و با اينكه پپر ازش بدش مي اومد، اما ميدونست كه جواب 'هيچي' ئه.

 

هيچي به جز صبر كردن.

 

و پپر ميدونست كه توني چقدر از منتظر بودن و كاري نكردن تنفر داره.

 

وقتي آسانسور اومد، پپر واردش شد و دكمه كارگاه رو لمس كرد. 

بعد از چند لحظه، آسانسور به پايين رسيد و پپر با توني كه دست هاش رو روي ميز تكيه داده و سرش رو پايين گرفته مواجه شد.

 

اون وارد كارگاه شد و با قدم هاي آروم به سمت همسرش رفت.

 

توني متوجه حضورش شده بود اما حركتي نكرد. شايد هنوز عصبي بود و شايد هم بالاخره بدنش متوجه شده بود كه روز طولاني و سختي رو پشت سر گذاشته و خسته است.

البته كه توني استارك هيچوقت اعترافي به خستگي نميكرد.

 

پپر دست هاش رو از پشت به آرومي روي سينه توني كشيد و بغل كوتاهي بهش داد. با اين كار، توني بالاخره موقعيتش رو تغيير داد و به سمت همسرش دور زد تا آغوش محكم تري داشته باشن.

 

اون مرد بازو هاش رو دور كمر همسرش پيچيد و تا جايي كه ميتونست بهش نزديك شد. پپر هم در مقابل توني رو محكم تر بغل كرد.

 

هر دو نفر سرشون رو توي گردن هم فرو بردن و چشم هاشون رو بستن. اين ميتونست براي دو تاشون حس آرامشي رو به فراهم بياره كه هيچ چيز ديگه ايي نميتونست.

اون آغوش، حرف هايي داشت كه لازم نبود گفته بشن. شايد اصلا حرف هايي رو داشت كه زبون قادر به بيانشون نبود.

 

همين كه اونها با وجود هر اتفاقي، كنار هم هستن و كنار هم ميمونن. اينكه به هر قيمتي شده پسرشون رو پيدا ميكنن و به خونه برميگردونن. اونها دوباره خانواده سه نفرشون رو مثل قبل ميكنن.

 

توني و پپر اهل نا اميد شدن و جا زدن نبودن و الان هم خبري از اين كار نبود. 

اونها فقط بايد راه حل بهتر و جديد تري پيدا ميكردن تا ببينن چطور ميشه پيتر رو پيدا كرد.

 

توني ناگهان، طوري كه انگار بهش برق وصل كرده باشن از پپر جدا شد و چند قدم عقب رفت.

 

پپر با دست هاي باز و چشم هاي گرد شده از تعجب به همسرش نگاه كرد: چي شد؟!

 

توني به سمت ته كارگاهش قدم برداشت: بايد برم!

 

صورت پپر اخم گيجي به خودش گرفت: چي؟! كجا؟ 

 

توني به سمت لباس آهني و قرمز رنگش رفت: پيتر رو پيدا كنم.

 

پپر وقتي فهميد هدف توني چيه تند تند سرش رو به نشونه مخالفت تكون داد: اوه نه نه نه توني! ميدوني كه لحظه ايي كه پات رو از در بذاري بيرون فيوري ميفهمه! و قراره عصباني بشه!

 

توني لباسش رو فعال كرد تا باز بشه: خب؟! از كي تا حالا ما به فيوري و عصباني شدنش اهميت ميديم؟! اون هميشه عصبانيه.

 

گفت و بعد وارد لباسش شد.

 

پپر با اخم جلوش ايستاد: اگه فيوري بفهمه با لباست داري دور شهر ميچرخي...

 

توني با قيافه ايي جدي به همسرش نگاه كرد و سرش رو تكون داد: متاسفم پپر، ولي بايد اين كار رو بكنم.

بعد از اين حرف، لباسش شروع به بسته شدن كرد.

 

پپر دستش رو به سطح آهني و براق لباس زد: توني؟! تو اين كارو نميكني! اين احمقانه أست! چطوري قراره با پرواز كردن تو شهر پيداش كني؟

 

توني، با دستور دادن به فرايدي در بزرگِ كارگاهش رو كه به سمت بيرون هدايت ميشد باز كرد و به سمتش رفت.

 

پپر هم با سرعت دنبالش ميرفت و سعي ميكرد قانع اش كنه اما توني توجهي نميكرد.

 

اونها وارد فضايي باز شدن كه مثل يه زمينِ فرود براي توني طراحي شده بود.

 

توني، قبل از اينكه موتور هاي لباسش رو راه بندازه به سمت پپر برگشت:خودت گفتي هر كاري كه ميتونيم بايد انجام بديم. منم دارم همين كار رو ميكنم... به خاطر پيتر.

 

بعد از اين، توني موتور هاش رو به كار انداخت و مشغول پرواز كردن شد.

 

پپر سرش رو بالا گرفت و با ناباوري و نگراني به توني كه ازش دورتر و دورتر ميشد نگاه كرد.

 

در حالي كه دستش رو پشت گردنش قلاب كرده بود آهي كشيد و زمزمه كرد: به خاطر پيتر.

 

و بعد تصميم گرفت براي مدتي همونجا بمونه.

 

شايد فقط ده دقيقه از شروع پرواز توني بالاي سر شهر نيويورك گذشته بود كه تلفن اش شروع به زنگ خوردن كرد. و كي ميتونست پست خط باشه به غير از نيك فيوري؟

 

توني جواب داد: هي نيك.

 

-تو تمام اين چند سال يك بار هم نشنيدم منو به اسم كوچيك ام صدا كني.

 

توني جواب داد: خب... براي هر چيزي يه اولين باري هست.

 

لحن فيوري خشك بود: استارك... داري چيكار ميكني؟ چرا به فرايدي دستور دادي هر جايي كه رد ميشيد رو اسكن كنه؟ 

 

-تا اگه نشونه ايي از چيز مشكوكي ديد بهم بگه. تا بتونم پيتر رو پيدا كنم!

 

اين بار فيوري جدي تر شد: اين كار غير قانونيه استارك! هيچكدوم از اعضاي اونجرز و ابر قهرمان ها، بدون هيچ دليلي به غير از تهديدات غيرِ زميني اجازه ندارن توي شهر بگردن. و قطعا اجازه ندارن خونه ها و آپارتمان هاي مردم رو اسكن كنن!

جمله آخر با صداي بلند تري گفته شد.

 

-من نميتونم هيچ كاري نكنم!

 

صداي فيوري بالا تر رفت: چرا ميتوني! براي يه بار هم كه شده مثل يه پدر عادي براي اون پسر رفتار كن! شايد الان اين بيشترين چيزيه كه پيتر نياز داره!

 

اخم ريزي روي صورت توني شكل گرفته بود. اون مكث كوتاهي كرد و به جوابي كه ميخواد بده فكر كرد. اما تصميم گرفت كه وقتش ميتونه براي چيز بهتري از بحث كردنِ بي نتيجه با فيوري بگذره.

 

پس تنها چيزي كه گفت اين بود: خداحافظ فيوري...

مكثي كرد و قبل از اينكه فيوري جواب بده گفت:

-فرايدي تماس رو قطع كن.

 

"تماس قطع شد"

 

توني سرعتش رو بيشتر كرد. اون داشت تمام مسير ساختمون اونجرز و مدرسه پيتر رو اسكن ميكرد. بعد از اون سراغ بقيه مناطق شهر ميرفت و كارش رو اونجا ادامه ميداد.

 

توي كمتر از دو دقيقه، دوباره تماسي از طرف فيوري با توني گرفته شد.

 

اما توني توجهي نكرد: تماس رو قطع كن.

 

بعد از چند دقيقه، صداي فرايدي توي گوشش پيچيد: قربان، يه مسيج از طرف نيك فيوري داريد.

 

-مهم نيست.

 

و واقعا هم مهم نبود. توني ديگه اهميتي به تهديد هاي فيوري نميداد. براش مهم نبود كه ميخواد چيكار كنه يا ميخواد كار هاي توني رو به كي گزارش كنه.

الان چيز هاي مهم تر از اين وجود داشت و توني تمركزش رو روي همون كار ها گذاشته بود.

 

پس بدون اينكه به فكر عواقب كارش باشه، به اسكن كردن ادامه داد.

 

بعد از چند دقيقه، صداي فرايدي اومد: رئيس، فكر كنم يه چيزي پيدا كردم... محل اش نزديكِ...

 

صداي فرايدي از بين رفت.

 

توني دست از حركت برداشت و توي هوا معلق موند: فرايدي؟ چي شده؟ چرا ديگه اسكن نميكني؟

 

"ارتباطم به دليل نامعلومي قطع شده"

 

و حتي نياز نبود كه توني فكر كنه كي اين كار رو كرده: با فيوري تماس بگير.

 

صداي بوق خوردن توي كلاه آهني پيچيد، اما بعد از چند تا بوق تماس قطع شد.

 

-دوباره زنگ بزن.

 

چند ثانيه بعد، تماس دوباره قطع شد. حالا فيوري بود كه جواب تلفن هاي توني رو نميداد. و اين اصلا حس خوبي نداشت.

 

توني اخم كرد: دوباره!

 

"تماس قطع شد"

 

توني به سمت پايين رفت و توي خيابون خلوت مشغول راه رفتن شد: زنگ بزن!

 

"دستگاه مشترك مورد نظر خاموش ميباشد"

 

توني سرش رو تكون داد: خيلي خب... باشه... بهش تكست بده فراي...

 

"چي بايد بنويسم قربان؟"

 

توني به رو به رو اش نگاه كرد متوجه شد  جلوي كه درست مدرسه پيتره ايستاده.

 

همينطور كه داشت به در بسته نگاه ميكرد، دهنش رو باز كرد تا هر چيزي كه به فكرش ميرسه رو به فيوري بگه. از اين گرفته كه فكر ميكنه اون مرد چقدر آدم بي مصرفيه تا تهديد هايي كه ميدونست همشون از سر عصبانيت هستن.

 

اما چيزي توجه اش رو جلب كرد كه باعث شد دهنش به آرومي بسته بشه: فرايدي... جلوي در مدرسه رو اسكن...

 

اما وقتي فهميد فرايدي نميتونه اين كار رو بكنه سكوت كرد. مطمئن نبود چي اونجاست و به خاطر تاريكي هوا هم نميتونست چيزي ببينه پس شروع كرد و با دقت و آرومي به سمت مدرسه قدم برداشتن.

 

در حالي كه نزديك تر ميشد، ميتونست تشخيص بده كه اون جلو يه شخص افتاده. يكي كه ظاهراً بيهوشه اما نميدونست كي.

 

نور مهتاب از بين ابر ها بيرون زد و توني ميتونست ديد بهتري به شخص داشته باشه. اون پشتش به توني بود و كاملا روي زمين، بدون هيچ حركتي افتاده بود. و از اونجايي كه يه برگه روزنامه مدام توي هوا ميچرخيد، توني ميتونست متوجه بشه كه باد يا سوزي توي هوا در جريانه.

 

توني چشم هاش رو تنگ كرد و سعي كرد توي اون سياهي بهتر ببينه. كسي كه اونجا بود نميتونست خيلي بزرگ باشه. شايد يه بچه...؟ احتمالا يه نوجوون؟ غير قابل تشخيص بود اما جثه اون آدم نشون نميداد كه يه بزرگسال باشه.

 

هر قدمي كه جلوتر ميرفت، حدس هاي زياد و جديدي به ذهنش ميرسيد كه نميتونست از هيچكدومشون مطمئن باشه. شايد حتي داشت با يه بي خانمان رو به رو ميشد كه روي زمين جايي براي خودش پيدا كرده و خوابش برده.

 

اما تا حالا كدوم بي خانماني رو ديده بود كه توي فضاي باز ايي مثل اينجا و جلوي در مدرسه بخوابه؟

 

مرد دوباره به شخص دقت كرد.

 

و توني، لباسي كه تن اون بود رو شناخت. شناخت چون با پيتر با هم خريده بودنش. 

 

پيتر بود كه اونجا افتاده بود! 

 

فقط چند قدم مونده بود تا به پسر خونده اش برسه اما مكث كرد. پيتر حركت نميكرد. زيادي ثابت بود. پاهاش كمي از هم فاصله گرفته بودن و سرش توي بدنش خم شده بود.

 

توني ترسيد. از چيزي كه فكر ميكرد ممكنه شاهدش باشه و اتفاق افتاده باشه ترسيد. اگه پيتر...

 

نه! خفه شو توني! خفه شو!

 

به اطراف نگاه كرد. هيچ خوني ريخته نشده بود، نه روي زمين و نه روي لباس هاش. همه جا تميز بود.

 

پيتر تكون نميخورد، اما داشت نفس ميكشيد...؟

 

اون مرد قدمي نزديك تر شد. هنوز هم جرئت نداشت به پيتر دست بزنه. پس به پهلو اش دقت كرد.

براي چند ثانيه كه مثل ساعت ها به نظر مي اومد، به پهلوي پيتر خيره شد.

 

و درست وقتي كه احساس ميكرد الانه كه قلبش از سينه اش بيرون بزنه، متوجه تكون خوردنش شد. بدنش لرزش خفيفي كرد و توني ميتونست كه حدس بزنه به خاطر سرماي هميشگي ماه اكتبره.

و پيتر هم لباس زيادي به تن نداشت. اون ميتونست نميرخ پيتر رو ببينه. شايد به خاطر نور زيادي سفيد به نظر ميرسيد اما باز هم مثل هميشه نبود.

 

بدون شک این اولین باری بود که از دیدن پسرخونده بی هوش، بدن لرزونش و صورت لاغر شده اش انقدر خوشحال می شد.

 

و حالا وقتش بود كه پيتر رو به خونه  برگردونه.

 

 

Notes:

خبببب نظرتون درباره اين پارت؟

چي شد كه انقدر يهويي پيدا شد پيتر؟ انتظارشو داشتين؟🤔😂

Chapter 12: “Chapter twelve”

Notes:

سلاممم سلامممم حالتون چطوره؟😍

بالاخره اومدم با یه پارت دیگهههه😁

ممنونم که منتظر موندید براش❤️
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشید❤️

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

-...ثابته، فشار خون اش بالا نیست، هیچ جای کبودی، زخم یا خونریزی داخلی نداره و...

 

این صدا بود که پیتر رو بیدار کرد. شاید هم چیز دیگه ایی بود. اون اونقدر گیج بود که نمیتونست تشخیص بده که کجاست، چه برسه به اینکه بخواد بفهمه چی بیدارش کرده.

 

اما میتونست بفهمه که هنوز چشم هاش رو باز نکرده. این کار کمی سخت بود.

 

-فقط محض احتیاطه تونی... قند خون اش پایین اومده و بدنش یه کم ضعیفه؛ همین.

 

صدای آرومی، ناخودآگاه از گلوی پیتر بیرون اومد و پلک هاش رو از هم جدا کرد.

 

-داره بیدار میشه.

 

این بار، صدا زنونه بود.

 

پیتر به آرومی چشم هاش رو باز کرد اما دیدش کمی تار بود. مثل وقت هایی که عینک میزد.

 

وقتی به این فکر افتاد، با تعجب اخم کرد و چشم هاش رو روی هم فشرد. بعد دستش رو بالا آورد و چند بار اونها رو ماساژ داد.

 

و خوشبختانه وقتی چشم هاش رو باز کرد، دیدش مثل قبل شده بود.

 

نفس راحتی از دهنش بیرون داد و به افرادی که بالای سرش بودن نگاه کرد: تونی، پپر، بروس، واندا، ویژن، هپی و رودی.

 

اون لب هاش رو بهم فشرد: هی... آم... همه چیز مرتبه؟

صداش کمی حالت گرفته و خسته ایی داشت.

 

تونی جواب داد: ما باید اینو از تو بپرسیم!

 

پپر آهی از دهنش بیرون داد و به سمت پیتر رفت که روی تخت بیمارستانی خوابیده بود. سرِ اون پسر رو با دست هاش گرفت و بوسه ایی روی موهاش گذاشت: خدای من... پیتر... 

 

بعد بغل کوتاهی، تا جایی که بدن خوابیده پسرش بهش اجازه میداد بهش داد: داشتیم از نگرانی میمردیم!

 

پیتر هم دست هاش رو دور کمر پپر حلقه کرد و وقتی به اطراف نگاه انداخت متوجه شد توی درمانگاه ساختمون اونجرزه. اما نمیدونست چرا.

 

پس چشم هاش رو کمی تنگ کرد و با گیجی گفت: ام... متاسفم...؟

 

پپر ازش جدا شد و رودی پرسید: پیتر... چی شده...؟ ما دو روز دنبالت گشتیم! تو کجا غیبت زد؟

 

چشم های پیتر گرد شدن و سعی کرد سر جاش بشینه. اگر چه خیلی موفق نبود: چی؟!

 

پیتر واقعا متعجب بود چون اصلا نمیدونست پپر داره از چی حرف میزنه. رودی داشت بهش میگفت دو روزه که گم شده و تنها چیزی که اون یادش میومد...

 

اون پسر کمی اخم کرد و مشغول فکر کردن شد. راستش تنها چیزی که یادش میومد این بود که داشت توی خیابون، بعد از اینکه از سرقت بانک برگشته بود، به مدرسه میرفت. و همین...! پیتر یادش نمی اومد که به خونه رفته باشه، یا پیش ند، یا ام جی... این عجیب بود.

 

سرش رو بالا گرفت و حالا قیافه نگران آدم های اطرافش و بودنش توی درمانگاه بیشتر با عقل جور در میومد.

 

-م... متاسفم... من هیچی یادم نمیاد.

 

هپی با تعجب اخمی روی صورتش نشست: منظورت چیه؟

 

تونی گفت: داری میگی نمیتونی به یاد بیاری توی چهل و هشت ساعت گذشته کجا بودی؟

 

پیتر به زمین و جای نامشخصی نگاه کرد. اون مشغول فکر کردن شد اما چیزی جز سیاهی توی ذهنش نمی اومد. انگار که یکی با پاک کن تمام خاطراتش رو پاک کرده باشه و به جاش فقط یه علامت سوال بزرگ گذاشته باشه.

 

اون سرش رو به نشونه منفی تکون داد: متاسفم... نمیدونم چی شده...! واقعا نمیدونم!

 

-این در واقع نرماله.

 

صدای زنانه ایی از پشت سرشون اومد.

 

دکتر "چو" از سمت دیگه اتاق به سمتشون اومد. اون زن مثل بروس روپوش سفید و تمیزی پوشیده بود.

 

رودی دست به سینه شد: منظورت چیه؟

 

دکتر کنار تخت پیتر ایستاد و به پسر نگاهی انداخت. بعد نفس عمیقی کشید و به بقیه افراد نگاه کرد: این فراموشی میتونه به خاطر شوک اتفاق افتاده باشه. مغز پیتر ممکنه به خاطر اینکه... 

 

دهنش رو بست و حرفش رو ادامه نداد. بعد گلو اش رو صاف کرد و به پپر نگاهی انداخت: میتونیم بیرون حرف بزنیم؟

 

قبل از اینکه پپر جوابی بده تونی به سمت خروجی رفت: من باهات میام.

 

پیتر نگاهی به تونی انداخت. توی همین چند دقیقه کوتاه تونی به سختی باهاش ارتباط چشمی گرفته بود و حالا بدون هیچ حرف دیگه ایی میخواست بره؟

 

-تونی؟!

لحن پیتر بدون اینکه خودش بخواد حالت دلخوری پیدا کرد.

 

تونی به سمت پیتر دور کوتاهی زد: برمیگردم.

اون باز هم به پیتر نگاه نکرد و بدون اینکه حرف بیشتری بزنه با دکتر چو از اتاق بیرون رفتن.

 

قبل از اینکه پیتر بتونه چیزی بگه، دست های یکی دیگه دورش جمع شدن و لهجه دختر روسی توی گوشش پیچید: خوشحالم که حالت خوبه پیِترو کوچولو.

 

پیتر لبخندی زد و اون هم واندا رو بغل کرد. چند ماهی میشد که اون دختر رو ندیده بود و واقعا دلتنگش شده بود. واندا همیشه براش مثل یه خواهر بزرگتر بود.

 

پیتر لبخند کوچیکی زد و چشم هاش رو بست: دلم برات تنگ شده بود واندا.

 

همون موقع صدای باز شدن در های درمانگاه اومد و سه نفر وارد اونجا شدن. یه مرد مو بلوند با پالتویی به رنگ تیره و دو افسر پلیس.

 

مرد پالتو پوش به اونها نزدیک تر شد و سری تکون داد. بعد به پپر نگاه کرد: خانم پاتز... اگه اجازه بدین حالا که پیتر بیدار شده...؟

 

پپر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و بعد به پیتر نگاه کرد: میتونی به چند تا سوال جواب بدی؟

 

پیتر هم سری تکون داد اما فکر نمیکرد بتونه اطلاعات زیادی به پلیس بده چون چیزی رو به یاد نمی آورد.

 

بقیه افراد اون اتاق، به غیر از بروس و پپر تصمیم گرفتن اونجا رو بیشتر از این شلوغ نکنن.

 

پس رودی دستی به سر پیتر کشید: بعداً میبینیمت پیت.

 

هپی هم رو به پپر شد: اگه کاری داشتید ما بیرونیم.

 

پیتر لبخند تشکر آمیزی بهشون زد.

 

وقتی اتاق خالی شد، مرد به سمت پیتر برگشت و لبخند کوچیکی زد: سلام پیتر... من بازرس اندرسونم... من و همکار هام این دو روز داشتیم دنبالت میگشتیم.

 

پیتر بالاخره تونست کمی توی جاش بنشینه: کجا پیدام کردین؟

 

-در واقع... آقای استارک بود که تونست پیدات کنه... تو درست جلوی درِ مدرسه ات افتاده بودی.

 

پیتر با گیجی اخم کرد: درِ مدرسه؟

 

بازرس سرش رو تکون داد: باور کن که این برای هممون عجیبه... واسه همین هم هست که نیاز داریم تا اونجایی که میتونیم اطلاعات جمع کنیم... از اینکه کی تو رو گرفته بوده، توی این دو روز کجا مونده بودی و هر چیزی که یادت میاد.

 

قبل از اینکه پیتر چیزی بگه پپر جواب داد: مشکل همینجاست بازرس... اون هیچی یادش نمیاد.

 

اندرسون به سمت پپر برگشت: چی؟

 

پیتر گفت: آ... آره... متاسفم... من نمیتونم به یاد بیارم این دو روز چی شده... اصلا... من حتی نمیدونستم دو روز گذشته تا اینکه بهم گفتن.

 

اندرسون دوباره به پیتر نگاه کرد: خب... آخرین چیزی که یادت میاد چیه؟

 

-داشتم برمیگشتم... یعنی... داشتم میرفتم مدرسه.

پیتر گلو اش رو صاف کرد و به سمت دیگه ایی نگاه کرد. کسی نباید میفهمید که پیتر قبل اش به پاترول رفته بوده.

 

-آقای استارک یه ویدئو ازت بهم نشون داد... تو حدود ساعت یازده صبح توی پیاده روی نزدیک مدرسه ات بودی... میتونی بهم بگی چرا اون ساعت سر کلاست نبودی؟ چون دوستت ند بهم گفت تو اون روز تمام مدت توی مدرسه بودی.

 

پیتر نفس عمیقی کشید و به سمت دیگه ایی نگاه کرد. طوری که انگار داره فکر میکنه و سعی میکنه چیزی رو به یاد بیاره اما اینطور نبود. 

 

پس فقط شونه اش رو بالا انداخت و به بازرس نگاه کرد: متاسفم... یادم نمیاد.

 

بازرس سرش رو تکون داد: مشکلی نیست پیتر... یه کم استراحت کن و اگه بعدا چیزی یادت اومد حتما بهمون خبر بده، باشه؟

 

پیتر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: حتما.

 

بازرس لبخند کوچیکی زد و رو به پپر شد: ممنون برای وقتتون خانم پاتز.

 

پپر سرش رو تکون داد: البته.

 

بازرس و دو پلیس، از اونها دور شدن و بعد از باز شدن در ها از اتاق بیرون رفتن.

 

قبل از بسته شدن دوباره در، پیتر دید که تونی و دکتر چو دارن وارد میشن و تونی کمی... عجیب به نظر میرسه. طوری که انگار ذهنش درگیر شده. یا حدااقل درگیر تر از قبل.

 

پیتر به اون مرد نگاه کرد: هی... تونی؟

 

تونی به سمتش رفت و نگاهی بهش انداخت: هی بچه... از پنج دقیقه پیش که رفتم سعی نکردی جیمز باند بشی؟

لحن مرد دلخور و کمی عصبانی بود.

 

-چـ... منظورت...

 

صورت تونی حالت کلافه ایی گرفت: منظورم اینه که این بار به خاطر اینکه میخواستی شهر رو از جرم و جنایت پاک کنی نزدیک بود خودت رو...

 

صدای پپر حرف تونی رو قطع کرد: تونی! الان نه!

 

تونی گلو اش رو صاف کرد و سرش رو تکون داد: میرم با بروس حرف بزنم... احتمالا میخواد چند تا آزمایش خون هم ازت بگیره.

 

اوه نه...! این اصلا خوب نبود! فقط با یه آزمایش خون ساده همه میفهمیدن که یه چیزی درباره پیتر عوض شده. مخصوصاً اگه حدسش درباره تغییر ساختار دی ان ای درست باشه. اون نمیتونست بذاره کسی ازش آزمایش خون بگیره و همه رازش رو بفهمن.

 

توی بهترین حالت، وقتی پپر و تونی میفهمیدن، بهش اجازه نمیدادن هیچ کاری بکنه و از قدرت هایی که داره استفاده کنه. تونی شاید حتی دیوونه میشد و سعی میکرد یه "درمان" برای پیتر پیدا کنه و اون رو به حالت عادی برگردونه.

به پیترِ عینکی و ضعیف.

 

پپر آهی کشید و دستش رو توی موهاش فرو کرد: اون فکر میکنه به خاطر این مدرسه نبودی چون دوباره میخواستی دنبال چند تا دزد و خلافکار بگردی.

 

بعد طوری به پیتر نگاه کرد که انگار میخواد از توی صورت پسر حقیقت رو بخونه.

 

پیتر سرش رو تکون داد: نه... هر چی که بوده؛ مطمئنم به خاطر این نبود.

 

پپر نفسش رو با خستگی بیرون داد و دستش رو روی موهای پسرش کشید. پیتر میتونست ببینه که زیر چشم های مادر خونده اش گود افتاده و داخلشون کمی قرمز شده.

 

پیتر دستی به مچ اون زن کشید: تو خیلی خسته به نظر میای... 

 

پپر لبخندی زد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد: نه... من خوبم. مشکلی نیست.

 

پیتر جواب داد: پپر من دیگه حالم خوبه... جام امنه. و ظاهراً مدت زیادی هم خواب بودم... 

سعی کرد حالت شوخی داشته باشه و لبخند یه وری زد.

-برو یه کم استراحت کن... و تونی رو هم با خودت ببر مطمئنم اونم به اندازه تو خسته شده.

 

پپر آهی کشید و به همسرش که اونطرف اتاق بود نگاه کرد. انگار که داشت به پیشنهاد پیتر فکر میکرد.

 

بعد جواب داد: بهتره تا وقتی که آزمایش هات رو میگیرن صبر کنیم پیتر.

 

پیتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد: من دیگه از سوزن نمیترسم... یادت که نرفته.

 

پپر لبخند خسته ایی زد و به پسر خونده اش نگاه کرد: نه... حواسم هست.

 

دوباره نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد: خیلی خب... فقط... باید یه کم به چشمام استراحت بدم... شاید نیم ساعت یا کمتر... باشه؟

 

پیتر لبخندی زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. نیم ساعت تمام چیزی بود که نیاز داشت.

 

-تونی چی؟

 

-میدونی که از جاش تکون نمیخوره... منتظر میمونه تا بدونه هیچ مشکلی نیست.

 

میدونست که پپر درست میگه. تونی سرسخت تر از این حرف ها بود و برای همین باید یه جور دیگه از این اتاق بیرونش میکرد. 

 

پپر به سمت پیتر خم شد و در حالی که موهاش رو نوازش میکرد پیشونی اش رو بوسید: دوستت دارم عزیزم.

 

پیتر لبخند زد: منم دوستت دارم.

 

پپر دوباره نگاهی به پیتر انداخت. طوری که انگار میخواست مطمئن بشه همه چیز مرتبه. وقتی لبخند اطمینان بخش پیتر رو دید سری تکون داد و از درمانگاه خارج شد.

 

پیتر نگاهی به سِرُم توی دستش کرد و متوجه شد حدااکثر یک ساعتی به تموم شدنش مونده. اون نگاهی به اطراف کرد و دستگاه تست قند خونی رو روی میز کنار دستش دید.

تا الان بهش فکر نکرده بود اما همون موقع متوجه شد بروس برای اینکه مقدار قند خونش رو متوجه بشه، با سرنگ خونی ازش نگرفته و این خوب بود.

معنی اش این بود که اونها حتی یه سرنگ خون هم ازش ندارن تا روش آزمایش کنن.

 

اون سرش رو به پشت چرخوند و بروس و تونی رو دید که دارن با هم حرف میزنن. بروس در حالی که داشت دست هاش رو حرکت میداد، چیزی به تونی گفت و تونی هم با اخم و دقت گوش میداد.

 

پیتر دوباره سر جاش برگشت و نفسش رو با صدا از بینی اش بیرون داد. اگه میخواست همین الان از ساختمون خارج بشه و بره مدرسه وقت خوبی بود.

فقط باید راهی برای دور کردن تونی از خودش پیدا میکرد و وقتی بالاخره میتونست از اونجا بره، امیدوار بود که تونی کسی رو دنبالش نفرسته و اون رو به خونه برنگردونه.

 

اون گلو اش رو صاف کرد: هی... ام... تونی؟

 

چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای قدم های تونی از پشت سرش اومد: همه چی مرتبه؟

 

پیتر به پدر خونده اش نگاهی انداخت و لبخند کوچیکی زد: آره... فقط... من واقعا گشنه ام...

این قسمت از حرف هاش حقیقت داشت.

-و اگه بتونی برام یکی دو تا پنکیک درست کنی و بیاری اینجا واقعا خوب میشه.

 

بعد صداش رو کمی بلند تر کرد: هی بروس...؟ مشکلی نیست اگه قبل از آزمایشم بخوام چیزی بخورم نه؟

میدونست که این سوال ممکنه توی ذهن تونی پیش بیاد و برای همین پیش دستی کرد و زودتر پرسید.

 

-نه... مشکلی نیست پیتر. میتونی هر نوع نوشیدنی یا خوراکی رو بخوری.

 

پیتر لبخند بزرگی زد: پس میشه...؟

 

تونی سرش رو تکون داد: آره... باشه... میگم ماریا برات چند تا پنکیک...

 

-نه... اون... پنکیک های بیمزه ایی درست میکنه... مال تو رو ترجیح میدم.

 

پیتر با خودش فکر کرد: "متاسفم ماریا"

 

تونی اخم کرد: شوخی ات گرفته؟ پنکیک های ماریا حرف ندارن!

 

قبل از اینکه پیتر بتونه جوابی بده صدای بروس از پشت سرشون اومد: تونی، فکر کنم چیزی که پیتر میخواد مودبانه بهت بگه اینه که اینجا موندن بیخودی رو کنار بذاری و یه کم از درمانگاه دور بشی!

 

تونی یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت: جداً؟

با حالتی گفت که انگار بهش برخورده.

 

پیتر تک خنده ایی از دهنش بیرون داد: میدونم که مثل پپر با خوابیدن استراحت نمیکنی... 

 

تونی آهی کشید و چشم هاش رو چرخوند: باشه باشه... 

 

بعد دور زد و به سمت خروجی رفت: چند دقیقه دیگه با پنکیک و آبمیوه ات برمیگردم!

 

پیتر لبخند زد: ممنون تونی!

 

وقتی پدر خونده اش خارج شد، بروس اومد کنار پیتر: خب... بهتری؟ احساس ضعف یا خستگی شدید نداری؟

 

پیتر جواب داد: نه... همه چیز مرتبه.

 

بعد در حالی که داشت سعی میکرد سِرُم رو از دستش در بیاره گفت: هی... مشکلی نیست اگه من یه سر به دستشویی بزنم...؟

 

اون نمیتونست بیشتر از این صبر کنه تا تونی برگرده.

 

بروس دست پیتر رو گرفت: نه... پیتر... اگه واقعا نیاز داری بری سِرُم رو با خودت ببر باشه؟

 

پیتر نفس عمیقی کشید و در حالی که با لب های فشرده به بروس لبخند میزد جواب داد: درسته... آره... ممنون بروس.

 

بعد سریع از تخت پایین پرید و میله سردِ سِرُم اش رو توی دست گرفت.

 

-آم... میتونی تنهایی بری؟ 

 

پیتر در حالی که داشت کتونی هاش رو میپوشید سرش رو تکون داد: آره آره... مشکلی نیست.

 

بدون اینکه کفش هاش رو کامل پاش کنه از درمانگاه بیرون رفت.

 

بعد در حالی که داشت از راهروی خالی خارج میشد گفت: هی فرایدی... من میخوام برم تو اتاقم... کسی اطرافش هست؟

 

-هی پیتر... خوشحالم که برگشتی؛ نه، کسی نزدیک اتاقت نیست.

 

پیتر سرعتش رو بیشتر کرد و به سمت پله ها رفت. خیلی کم ازشون استفاده میشد اما پیتر نمیخواست صدای آسانسور توجه تونی رو جلب کنه. و در ضمن، پله ها به راهروی اتاقش نزدیک تر بودن.

 

اون پسر قدم های سریعی برمیداشت و با نگرانی به پشت سرش نگاه میکرد تا مطمئن بشه کسی از درمانگاه بیرون نمیاد.

 

وقتی که به پله ها رسیده بود و داشت سرم اش رو از دستش بیرون میکشید صدای فرایدی اومد: میخوای به تونی بگم که داری میری بالا؟

 

پیتر سریع سرش رو تکون داد: نه نه! نیاز نیست... فقط میخوام یه چیزی از توی اتاقم بردارم باشه فرای؟

 

-تو عصبی به نظر میای... حالت خوبه پیتر؟

 

پیتر بالاخره سوزن رو از دستش بیرون کشید و بعد سعی کرد با کشیدن یه نفس عمیق آروم بشه و کمتر عجله کنه.

 

در حالی که داشت از پله ها بالا میرفت جواب داد: خوبم... مشکلی نیست.

 

زمانی که به طبقه خودشون نزدیک تر شد قدم هاش رو بی صدا تر کرد تا وقتی که بالاخره به پنت هوس رسید. 

میتونست صدای تونی رو بشنوه که در حال زدن قاشق به ماهیتابه است.

 

بوی گرم و شیرین پنکیک به سرعت توی بینی پیتر پیچید و بهش یادآوری کرد که خیلی گرسنه است.

آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و آرزو میکرد که کاش میتونست قبل از رفتن یه کم از اون غذا مزه کنه.

 

اون با قدم های محتاط و آروم به سمت راهرو اتاق ها رفت و جلوی در اتاق خودش ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه پپر یا تونی اونجا نیستن و بعد با بی صدا ترین حالت ممکن دستگیره در رو چرخوند و اون رو باز کرد.

 

وارد شد و در رو به آرومی پشت سرش بست و با نفس راحتی بهش تکیه داد. 

 

وقتی به تخت بهم ریخته اش نگاه کرد، احساس خستگی سراغش اومد. خمیازه ایی کشید و چشم هاش رو روی هم فشرد. انگار که ایستادن توی اتاق خودش حس امنیت و ثباتی رو بهش داد که تا چند دقیقه پیش نداشت. اون میخواست همین الان توی تختش بخزه و در حالی که پتو رو دور خودش میپیچه، سرش رو توی بالشش فرو کنه.

و مطمئن بود که توی کمتر از چند ثانیه میتونه به راحتی به خواب عمیقی فرو بره.

 

اما اینکه هویتش برای بقیه مشخص نشه مسئله مهم تری بود و قطعا با خوابیدن نمیتونست حل اش کنه.

 

اون تکیه اش رو از روی در برداشت و به خودش توی آیینه کمد نگاه کرد. لباس هاش سالم به نظر میومدن اما صورت و دست هاش کمی کثیف بودن. 

شاید به خاطر این بود که روی زمین افتاده بود. آستین لباسش هم کمی خاکی شده بود.

 

نسیم خنکی از پنجره اتاق به داخل اومد و به صورت عرق کرده پیتر خورد. اون روز، روز سردی بود و اگه پیتر میخواست به مدرسه بره باید لباس های گرم تری رو انتخاب میکرد. 

نمیتونست بذاره بعد از اتفاقی که افتاده، -حالا هر چی که بود- سرما بخوره و دوباره یه دلیل دیگه برای نگرانی به خانواده اش بده.

 

پس به سمت مرکز اتاق رفت و مشغول در آوردن لباس هاش شد. 

 

وقتی کارش تموم شد، به سمت دستشویی اتاقش رفت و با فشار کمی آب رو باز کرد تا فقط دست و صورتش رو بشوره. وقتی برای دوش گرفتن نبود.

 

اون با احساس کردن قطره های خنک آب روی پوستش نفس راحتی کشید و به خودش توی آیینه نگاه کرد.

هنوز هم نمیتونست بفهمه توی دو روزی که گم شده چه اتفاقی براش افتاده. میدونست که دکتر چو چیزی رو به تونی گفته که قطعا نمیخواست پیتر بشنوه تا اون پسر رو نگران یا ترسیده نکنه.

 

چو بهش گفت که این فراموشی میتونه به خاطر شوک باشه. اما هیچ حادثه عادی ایی باعث نمیشه که مغز انسان  دو روز کامل رو فراموش کنه؛ درسته؟

و این یعنی... یه اتفاق بد برای پیتر افتاده؟

 

با این فکر، پیتر دندون هاش رو بهم فشرد و قیافه ایی جدی تر به خودش گرفت. 

به سمت نامعلومی خیره شد و سعی کرد دوباره به یاد بیاره.

 

اون لباس هاش رو توی به کوچه عوض کرد، کوله اش رو روی دوش انداخت و مشغول راه رفتن به سمت مدرسه شد و بعد...

 

هیچی...

 

باز هم سیاهی!

 

پیتر با کلافگی آهی کشید و سرش رو تکون داد. نباید بیشتر از این توی اتاقش میموند. بروس به زودی میفهمید که پیتر توی دستشویی طبقه پایین نیست و تونی رو خبر میکرد.

 

پس از دستشویی بیرون اومد و به سمت کمد لباس هاش رفت.

 

باد خنک دیگه ایی این بار به گردن و بدن خیسش خورد و لرزه ایی به تن پسر انداخت.

 

پیتر یک بافتنی سرمه ایی رنگ با یک شلوار جین رو برای پوشیدن انتخاب کرد و سریع اونها رو تنش کرد.

 

بعد از اون، کتونی های تمیزی از توی کمدش بیرون آورد و رفت سراغ کوله اش. خوشحال بود که لباسش هنوز توی جیب مخفی اش مونده و کسی پیداش نکرده.

 

اون پسر، بدون عوض کردن محتویات داخل کیفش زیپش رو بست و بالاخره برای رفتن آماده شد.

 

اما قبل از اینکه از در بیرون بره، احساس کرد بینی اش داره غلغلک میاد و میخواد عطسه کنه.

 

اون در حالی که داشت سعی میکرد خودش رو کنترل کنه به اطراف نگاه کرد تا چیزی برای کاور کردن صداش پیدا کنه: اوه نه نه نه...!

 

اما قبل از اینکه بتونه کاری بکنه، چشم هاش بسته شدن و عطسه کوتاهی کرد.

بعد سریع با چشم های گرد، جلوی دهنش رو گرفت و سر جاش خشک شد. انگار که با این کار نامرئی میشه.

 

چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای باز شدن در اتاق پدر و مادر خونده اش بلند شد. پپر داشت ازش بیرون میومد.

 

پیتر با ترس به اطراف نگاه کرد و چشمش به کمدش خورد. کوله اش رو سر جای قبلی اش برگردوند و با قدم های سریع اما بی صدا به سمتش رفت و وارد شد.

 

صدای قدم های پپر به اتاقش نزدیک و نزدیک تر میشد.

 

پیتر به آرومی در کمدش رو بست و تا جایی که میتونست به ته کمدش چسبید. اون با خودش فکر کرد الان بهترین موقع برای اینه که راهش به "نارنیا"* باز بشه و بتونه از اتاقش فرار کنه.

 

در اتاق پیتر هیچوقت باز نشد. صدای قدم ها دور تر و دور شدن و اون شنید که پپر داره تونی رو صدا میکنه.

 

پیتر نفس راحتی کشید و بدنش از حالت جمع شده در اومد. و با خودش فکر کرد که پپر احتمالا حتی صدای عطسه پیتر رو نشنیده و اون پسر بدون دلیل نگران شده بود. 

 

بعد تصمیم گرفت هر چه زودتر از اتاقش بیرون بیاد و از در دیگه به پارکینگ بره. میدونست که کسی الان اونجا نیست و میتونه از یکی از ماشین ها برای رفتن به مدرسه استفاده کنه.

پیتر با وجود داشتن گواهی نامه خیلی کم رانندگی میکرد و امروز واقعا خوشحال بود که تونی مجبورش کرد هرچه زودتر کلاس های رانندگی شو بگذرونه.

 

اون دوباره کوله اش رو از روی زمین برداشت و وقتی احساس کرد به خاطر عطسه اش نیاز داره بینی اش رو بگیره دستمالی از روی میزش برداشت.

 

به آرومی توی اون فین کرد و بعد سریع دستمال رو داخل سطل آشغال انداخت. اون پسر در اتاقش رو باز کرد و این بار وقتی خارج شد تصمیم گرفت وقتش رو با بستنش هدر نده و فقط به سمت در پارکینگ رفت.

 

اما چیزی که پیتر متوجه اش نشد، این بود که خون تیره رنگی از بینی اش اومده و آثارش رو روی دستمال توی اتاقش جا گذاشته.

 

***

 

دختر در حالی که داشت کیفش رو روی شونه اش مینداخت، کلیدی رو توی دستش چرخوند. بعد به سمت پسری که داشت مغازه رو جارو میکشید رفت و کلید رو توی صورتش تکون داد.

 

-خیلی خب جیمز... اینجا رو برای بستن بهت سپردم... فردا همینطوری میخوامش ولی یه کم تمیز تر، باشه؟

 

جیمز دستش رو به جارو اش تکیه داد و لبخندی زد. کلید رو از دست دختر گرفت و سرش رو تکون داد: حتما سان.

 

بعد جا کلیدی رو توی جیب شلوارش انداخت.

 

سان، سرش رو تکون داد به سمت خروجیِ گیم سنتر* رفت.

 

جیمز بهش نگاهی انداخت و دهنش رو باز کرد. مدتی بود که میخواست با سان تنها باشه و بتونن با هم حرف بزنن اما هیچوقت نمیتونست زمان مناسبی گیر بیاره.

 

اما حالا که توی این مدت مغازه در حال بازسازی بود و مشتری نداشت، فقط سان و خودش بودن که حواسشون به مغازه بود و جیمز میتونست بالاخره با دختر مورد علاقه اش حرف بزنه. 

و الان وقتی که هر دو هیچ کاری برای انجام دادن نداشتن و به نظر میومد سان فقط داره به خونه میره، وقت خوبی به نظر میومد.

 

پس کمی جلوتر رفت: آه... درباره پسر استارک شنیدی؟

 

سان در حالی که دستش رو به بند کیفش گرفته بود، به سمت جیمز دور زد: چی؟

 

جیمز جلوتر رفت: میدونی... اینکه گم شده بود.

 

سان سرش رو تکون داد: اوه... درسته... امیدوارم زودتر پیدا بشه؛ احتمالا موقعیت سختی برای پدر و مادرشه.

 

جیمز جواب داد: اونها پیداش کردن... امروز صبح.

 

-جداً؟ یعنی... سالم؟

 

جیمز سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: این چیزی بود که اخبار گفت.

 

سان هم با لبخند کوچکی سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.

 

برای چند لحظه هر دو احساس کردن حرفی برای گفتن ندارن و سکوت معذب کننده ایی بینشون شکل گرفت.

 

تا اینکه جیمز پیشنهاد داد: هی... فکر کنم یکی دو تا نوشیدنی توی مینی فریج باشه؛ اگه کاری نداری شاید بتونیم...؟

 

سان لب هاش رو روی هم فشرد: این... دوست داشتنیه جیمز ولی... از اونجایی که من تو هفته است اومدی اینجا... باید بدونی که... من شونزده سالمه.

 

چشم های جیمز کمی گرد شدن اما سعی کرد خودش رو آروم نشون بده. فکر نمیکرد سان کمتر از بیست و چهار سال سن داشته باشه.

 

پس اخم ریزی کرد و سعی کرد جواب بده: اوه... هی... آه... این... آها... درسته...

 

سان خنده کوچیکی کرد و با این کار چروک های ریزی زیر چشم هاش افتاد: فقط دارم سر به سرت میذارم... بیست و پنج سالمه و خیلی دوست دارم باهات یه نوشیدنی بخورم.

 

جیمز چشم هاش رو بست و با آسودگی نفسش رو بیرون داد: اوه خدا رو شکر... داشتم فکر میکردم چطوری قراره از زیرش در برم.

 

بعد جاروی توی دستش رو به یکی از دستگاه های بازی تکیه داد و به سمت دفترِ کوچیک اونجا رفت.

 

صدای سان اومد: خب... کدوم یکی از این بازی ها رو بیشتر دوست داری؟

 

جیمز وارد اتاق شد و در حالی که داشت در مینی فریج رو باز میکرد مشغول فکر کردن شد: هم... فکر کنم ماریو.

 

-اوه! یه بازی کلاسیک... قابل پیش بینی بود.

 

جیمز اخم ریزی کرد اما لبخند زد. بعد دو تا قوطی آبجو از یخچال برداشت و با پاش درش رو بست.

 

همونطور که داشت دوباره به سمت سان میرفت پرسید: منظورت از "قابل پیش بینی" چیه؟

 

سان که حالا روی میز بزرگِ سالن نشسته بود، یکی از قوطی ها رو از دست جیمز گرفت و جواب داد: میدونی... از آدمی مثل تو... میشد حدس زد که این بازی مورد علاقه ات باشه.

 

-آدمی مثل من؟

 

سان در نوشیدنی اش رو باز کرد و گازِ بطری با صدای کوتاهی ازش بیرون اومد: اوهوم... آدمی که ریسک پذیر نیست.

 

جیمز خنده کوتاهی کرد و اون هم نوشیدنی اش رو باز کرد: تو همش یه هفته است که منو میشناسی... از کجا میدونی که چطوری ام؟

 

سان به رو به رو اش نگاه کرد و قلوپی از نوشیدنی اش خورد: من توی خوندن آدما خیلی خوبم رفیق.

 

جیمز هم به جلوش نگاه کرد و سرش رو تکون داد: خب... نمیتونی بیشتر از این منو اشتباه بخونی... دیدی که چطوری تونستم بعد از یه هفته بالاخره باهات بیشتر از دو جمله حرف بزنم!

لحن شوخی داشت.

 

سان سرش رو تکون داد: آره! و وقتی فکر کردی شونزده سالمه میخواستی بری و توی اتاق استراحت قایم بشی.

 

جیمز دهنش رو باز کرد تا جواب بده اما وقتی نتونست خنده ایی کرد و اون هم سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: درسته... درست میگی.

 

همون موقع بود که در مغازه باز شد و شخصی، در حالی که سرش پایین بود و صورتش با هودی پوشیده شده بود وارد شد.

 

شخص، حالت خمیده ایی داشت و دست هاش توی جیب لباسش بود. و به خاطر هوای گرفته و مغازه نیمه خاموش، تشخیص صورتش غیر ممکن بود.

 

سان و جیمز هر دو بهش نگاه کردن و منتظر شدن.

 

اما شخص، بدون حرفی جلوتر رفت و نزدیک یکی از بازی ها شد.

 

جیمز کمی توی جاش صاف شد: هی... رفیق...؟ علامت بیرون رو ندیدی؟ امروز اینجا بسته است.

 

شخص هودی پوش، بدون توجه به بازی مورد نظرش نزدیک تر شد.

 

جیمز نگاه متعجبی به سان انداخت و بعد تصمیم گرفت از میز روی زمین بپره. اون قوطی توی دستش رو روی میز گذاشت و کمی به شخص نزدیک تر شد.

 

-هی... آقا...؟ مغازه امروز بسته است!

 

کسی که جیمز از روی هیکلش حدس میزد که یه مرد باشه، کمی سرش رو کج کرد و چیزی رو زمزمه کرد که قابل شنیدن نبود.

بعد دوباره سرش رو به سمت بازی برگردوند.

 

جیمز با کلافگی آه کشید و لحن اش کمی جدی تر شد: هی...! نمیتونی الان بازی کنی، فهمیدی؟ 

 

-من فقط گرسنه ام.

 

صدای مرد دو رگه و عجیب بود. طوری که انگار دو تا حنجره داره یا در حال استفاده از یه وسیله عجیب برای رسوندن صداشه.

با اون صدا، جیمز احساس عجیبی بهش دست و موهای پشت گردنش سیخ شدن.

 

اون پسر شنید که سان هم از روی میز پایین پریده و داره بهش نزدیک میشه.

 

جیمز سعی کرد توجهی به صدای غیرعادی مرد نکنه و جواب داد: خب... یکی دو تا خیابون پایین تر یه غذا فروشی هست.

 

مرد به جای جواب دادن، هر رو دستش رو روی دستگاه بازی گذاشت و انگشت هاش رو بهش فشرد.

 

این بار سان بود که حرف میزد: اگه پول نداری ما میتونیم چند دلار بهت بدیم.

 

مرد دوباره اون دو نفر بدون جواب گذاشت. و قبل از اینکه کسی بتونه چیز دیگه ایی بگه، رگ های دست مرد به رنگ آبی یخی در اومدن و دستگاه بازی شروع به روشن و خاموش شدن کرد.

 

سان و جیمز هر رو با تعجب به مرد خیره شدن و نمیدونستن چه اتفاقی در حال رخ دادنه.

 

مرد نفس نفس میزد و دست هاش رو بیشتر به لبه های دستگاه میفشرد. صدای جریان الکتریسته از دستگاه بیرون میومد و صفحه اش مدام خاموش و روشن میشد و عکس بازی رو نشون میداد.

 

سان اخم کرد: وات دِ...

 

جیمز هم اخم بزرگی روی صورتش داشت: این دیگه چه چیزِ مریضیه...؟

 

بعد جلوتر رفت و دستش رو روی شونه مرد گذاشت تا از دستگاه دورش کنه: هی! بس کن و گورت رو از اینجا گم کن!

 

با لمس جیمز، مرد به سرعت به سمتش دور زد و قبل از اینکه کسی بتونه کاری بکنه گلو اش رو با دست آبی رنگش گرفت.

 

جیمز با چشم های گرد به چشم های یخی مرد خیره شد و در حالی که تقلا میکرد دست هاش رو ازش جدا کنه، سعی کرد فریاد بزنه اما فشار دست مرد بیشتر از این حرف ها بود.

 

سان چند قدم به عقب رفت اما فریاد زد: ولش کن! 

 

بعد به اطراف نگاه کرد تا ببینه چطوری میتونه جلوی مرد رو از آسیب زدن به جیمز بگیره.

 

دوباره صدای مرد اومد: تو زیادی حرف میزنی.

رو به جیمز گفت و فشار دستش رو بیشتر کرد.

 

از گلوی پسر، صدای خس خس کوتاهی بلند شد و چشم هاش گرد تر شدن.

 

مرد، کمی جیمز رو بالا برد و پاهاش رو از زمین جدا کرد. جیمز مشغول دست و پا زدن شد و حالا به خاطر فاصله گرفتن از زمین و آویزون موندن، نفس کشیدن سخت تر هم شده بود.

 

سان به سمت قوطی آهنی و پُر از آبجوی روی میز رفت و با تمام قدرتی که داشت اون رو به سمت مرد پرت کرد.

میدونست که نمیتونه آسیب جدی بهش بزنه اما شاید حواسش پرت میشد و جیمز رو رها میکرد.

 

اما قبل از اینکه قوطی حتی بهش نزدیک هم بشه، حرکت دستِ آزاد مرد، اون رو توی هوا ثابت نگه داشت.

 

از دست مرد، جرقه نورانی بیرون اومده بود و با کمک اون داشت قوطی رو توی هوا نگه میداشت.

 

سان با چشم های گرد به این اتفاق نگاه کرد و بالافاصله مطمئن شد کسی که باهاش رو به رو شدن قطعا انسان نیست. حتی خودِ مرد هم از کاری که کرده بود متعجب به نظر میومد.

اما این تعجب طولی نکشید و مرد قوطی رو به سمت سان پرتاب کرد.

 

سان با حرکت سر جا خالی داد و قوطی به دیوار خورد و با صدایی روی زمین افتاد.

 

مرد، دوباره به جیمز نگاه کرد و دستش رو حرکت داد. این حرکت باعث صدایی مثل جریان برق شد و مستقیم به سمت گردن جیمز رفت.

 

و بلافاصله، جیمز دست از حرکت کردن برداشت و سرش به عقب افتاد. 

 

اون مرده بود.

 

سان با هر دو دست جلوی دهنش رو گرفت و در حالی که میلرزید قدمی به عقب برداشت. اشک هاش ناخودآگاه توی چشمش پر شدن و به سرعت روی گونه هاش چکیدن.

 

از طرف دیگه، مرد به نظر نمیومد از کاری که کرده پشیمون باشه: تقصیر خودش بود.

 

با این حرف، بدنِ بدون زندگی جیمز رو رها کرد و روی زمین انداخت.

 

سان با ترس به چشم های باز و خونی که از بینی جیمز اومده بود خیره بود و نمیتونست حرکت دیگه ایی بکنه.

جای انگشت های مرد روی گردن پسر کبود شده بودن و به قرمزی میزدن.

 

با دیدن اینها، اشک های بیشتری از چشم دختر سرازیر شدن. اون واقعا از جیمز خوشش میومد. و حالا دیگه نمیتونست باهاش وقت بگذرونه بیشتر درباره اش بدونه.

 

وقتی مرد چند قدم به سان نزدیک شد، اون دختر سرش رو بالا گرفت و بهش نگاه کرد.

میدونست که دیگه نمیتونه فرار کنه. اون مرد... یا هر موجودی که بود میخواست سان رو هم بکشه.

 

سان دست هاش رو از روی صورتش برداشت و در حالی که نفس های سنگینی میکشید بدنش رو سفت کرد.

اون نمیخواست بمیره. اون میخواست زنده بمونه و برگرده به آپارتمانِ مسخره و کوچیکش.

 

حالا میتونست صورت مرد رو ببینه که تمام رگ هاش با رنگ آبی مشخص بودن. صورتش به خاطر هودی تاریک بود اما چشم های یخی رنگش کاملا واضح و مستقیم به سان خیره بودن.

 

اون تا حالا چهره ایی مثل این ندیده بود.

 

مرد دست از حرکت برداشت و صدای دو رگه اش اومد: خب...؟ حالا تو میخوای گورت رو از اینجا گم کنی یا نه؟

 

چی...؟ اون قرار نبود بمیره؟ مرد واقعا داشت بهش اجازه میداد بره و قرار نبود بکشتش؟

 

سان با ناباوری بهش خیره موند و حرکتی نکرد. با اینکه مغزش هر لحظه داشت برای فرار کردن فریاد میزد، انگار پاهاش قدرتی برای حرکت نداشتن.

 

اما وقتی دید که اون موجود داره دوباره به سمتش میاد به خودش اومد و فهمید که باید از اونجا بره.

 

پس به سمت در برگشت و با تمام قدرت مشغول دویدن شد.

 

***

 

۷ دسامبر ۲۰۱۲/برج اونجرز

 

تونی تب سنج رو از زیر زبون پیتر بیرون آورد و توی نور بهش نگاهی انداخت. 

 

بعد سرش رو تکونی داد و به پیتر نگاه کرد: کمتر شده... این خوبه همه چیزخوار.

 

پیتر با چشم هایی نیمه باز و خسته به تونی نگاه کرد و چیزی نگفت. اون از دیروز تا حالا سرمای سختی خورده بود و تمام مدت توی تختش مونده بود.

و از اونجایی که پپر برای یه سفر کاری به هنگ کنگ رفته بود، تونی از پیتر نگهداری میکرد تا حالش بهتر بشه.

 

تونی ضربه کوچیکی به بینی پیتر زد: حالا جمله ام رو کامل کن: وقتی پدر خونده ام بهم میگه قبل از بیرون رفتن باید لباس گرم بپوشم...؟

 

پیتر آهی کشید و با صدای تو دماغی جواب داد: یعنی قبل از بیرون رفتن باید لباس گرم بپوشم... تونی! از دیروز تا حالا ده بار اینو بهم گفتی... من هشت سالمه با یه بار هم متوجه میشم!

 

تونی یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و با حالتی سوالی به پیتر خیره شد: اگه این حقیقت داشت تو الان اینجا نبودی بچه.

 

پیتر کمی فکر کرد و بعد جواب داد: خب... الان یازده شبه و من فردا مدرسه دارم. پس حتی اگه سرما هم نخورده بودم اینجا بودم.

 

تونی اخم کرد و با حالت شوخی گفت: تو الان جواب منو با طعنه دادی؟

 

پیتر خندید و سرفه کوتاهی کرد.

 

تونی هم خندید و با خودش فکر کرد: "مثل اینکه پپر حق داره. من دارم یه ورژن کوچیک از خودم رو درست میکنم"

 

پیتر بینی اش رو بالا کشید و با دست خاروندش.

 

تونی اخم کرد: نه...! پیت بیخیال! با این کار همشو میفرستی تو سرت!

 

پیتر هم اخم کرد: نه نمیفرستم!

 

تونی در حالی که خودش رو به سمت جعبه دستمال کاغذی دراز کرده بود سرش رو تکون داد: و وقتی این اتفاق بی افته؛ تمام اون جرم ها تبدیل به انگل میشن و آروم آروم مغزت رو تجزیه میکنن!

 

پیتر اخم کرد:نه... اینارو از خودت در آوردی.

اما نشونه هایی از شک توی صداش موج میزد.

 

تونی شونه ایی بالا انداخت و بسته دستمال رو کنار پیتر گذاشت.

 

پیتر اول با شک به پدر خونده اش نگاه کرد و بعد به جعبه کنارش.

وقتی احساس کرد حرف های پدر خونده اش ممکنه با عقل جور در بیان، چند تا دستمال از توی جعبه برداشت و داخلشون فین کرد.

 

تونی سرش رو تکون داد: خوبه... همه انگل ها رو بیرون بریز.

 

بعد سطل آشغالی رو از زیر میز برداشت و به سمت پیتر گرفت تا اون پسر دستمال استفاده شده اش رو رو داخلش بندازه.

 

وقتی سطل رو پایین آورد، نگاهی به پیتر انداخت: بفرما... حالا بهتر نشد؟

 

پیتر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و چیزی نگفت.

 

تونی از روی زمین بلند شد و در حالی که چراغ خواب کنار تخت پیتر رو روشن میکرد دستی هم به سر پسرش کشید: یه کم استراحت کن، باشه؟ 

 

پیتر لب هاش رو بهم فشرد. اون زیاد از رفتن پدر خونده اش راضی نبود اما چیزی نگفت و فقط دوباره سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

 

تونی به سمت در خروجی رفت: اگه کاری داشتی، به جارویس بگو تا صدام کنه.

 

-تونی؟

 

مرد به سمت پسر خونده اش برگشت تا ببینه چی میخواد.

 

-میشه... یه داستان برام تعریف کنی؟

 

تونی چند قدم به تخت پسرش نزدیک شد: چه داستانی؟

 

پیتر سر جاش نشست و لبخند زد: درباره اونجرز و آدم فضایی ها!

 

تونی لبخند یه وری زد و خم شد تا کنار پیتر بنشینه: خیلی خب... برو اونطرف.

 

پیتر با هیجان به سمت دیوار رفت و وقتی تونی کنارش روی تخت نشست، اون پسر رو توی بغل خودش کشید: هوم... از کجا شروع کنیم؟

 

پیتر خودش رو از زیر دست تونی بیرون کشید: وایسا! وایسا!

 

بعد از روی پدر خونده اش رد شد و به سمت میزش رفت. چند تا برگه از روش برداشت و با حرکت کردن کاغذ ها دو تا مداد رنگی از روی میز به پایین قِل خوردن اما پیتر توجهی بهشون نکرد و سریع سمت تونی برگشت.

 

وقتی تونی برگه ها رو از دست پیتر گرفت، متوجه شد اونها چند تا نقاشی هستن که پیتر از اونجرز و جنگشون با لوکی کشیده.

 

لبخندی زد و دستش رو برای پیتر که دوباره داشت خودش رو توی بغلش جا میکرد باز کرد.

 

و در حالی که داشت نقاشی ها رو نگاه میکر گفت: همه چیز از جایی شروع شد که یه خدای دیوونه...

 

-اسمش لوکیه!

 

تونی تایید کرد: درسته... لوکی تصمیم گرفت تمام مردم زمین رو برده خودش بکنه... اون از دست شیلد فرار کرد ولی ما... من و بقیه اعضای اونجرز تونستیم بگیریمش.

 

پیتر چشم هاش رو چرخوند. دقیقا همونطور که تونی همیشه وقتی به این قسمت داستان میرسید انجام میداد: ولی ثور تقریباً داشت خرابش میکرد.

 

تونی سرش رو تکون داد: دقیقا... ثور میخواست برادرش رو سر عقل بیاره ولی نمیدونست که لوکی سرسخت تر از این حرف هاست... اون فقط میخواست آدم ها مطیعش بشن. اما ثور این رو نمیخواست... هیچکس نمیخواست.

 

پیتر به ثور و لوکی نقاشی شده نگاه کرد: چون لوکی برادرش بود و نمیخواست اون هم آسیب ببینه.

 

-درسته... اما لوکی اهمیتی نمیداد و...

 

پیتر حرفش رو قطع کرد و به صورت پدر خونده اش نگاهی انداخت: چرا لوکی میخواست با ثور بجنگه؟ مگه برادر ها با هم میجنگن؟

 

تونی نگاه کوچیکی به پسر خونده اش انداخت و لبخند کوچیکی به خاطر سوالش زد: بعضی وقت ها نزدیک ترین آدم ها بهم هم میتونن دشمن بشن.

 

پیتر دوباره سرش رو روی سینه تونی برگردوند و در حالی که داشت به نقاشی نگاه میکرد، با صدایی که صداقت و سادگی توش موج میزد گفت: من هیچوقت دشمن تو نمیشم.

 

تونی چیزی نگفت و فقط به پسرش نگاه کرد.

 

وقتی پیتر متوجه شد تونی ادامه نمیده، اون رو تکون کوچیکی داد: بعدش چی شد؟

برای ادامه داستان هیجان داشت.

 

-ما لوکی رو به هواپیمای شیلد بردیم و اونجا زندانی اش کردیم...

 

جمله بعدی رو، طوری که هر دو حفظ باشن با هم گفتن: اما بعد بوم! هاکای هواپیما رو منفجر کرد!

 

پیتر دستش رو به سمت نقاشی ها دراز کرد و شغول پیدا کردن چیزی شد که توی فکرش بود: ولی تو درستش کردی... نذاشتی سقوط کنه.

 

یه برگه رو از بین بقیه بیرون کشید و به تونی نشون داد. پیتر آیرون من رو در حال درست کردن هواپیما کشیده بود.

 

نقاشی کودکانه بود اما تونی دوستش داشت. و احتمالا قرار بود تا مدتی روی یخچال نگه اش داره و به همه بگه که پیتر اینو ازش کشیده. 

 

-اما لوکی فرار کرد وقتی میخواستید بگیریدش، اون فضایی ها رو از آسمون به نیویورک آورد!

 

تونی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: برای همین هم ما مجبور بودیم به غیر از لوکی با یه سری جونور های سبز رنگ و سگ های رباتی شون بجنگیم تا مردم رو نکشن.

 

پیتر لبخند زد و با هیجان گفت: ولی تو مردم رو نجات دادی...!

 

تونی لبخند بزرگی زد: بعداً یه بار دیگه باید همینو جلوی استیو بگی باشه؟

 

پیتر بدون توجه به تونی سرفه کوتاهی کرد و ادامه داد: تو اون بمب رو بردی به فضا و...

 

بعد، با چشم های گرد حرفش رو قطع کرد و جلوی دهنش رو گرفت: ببخشید...

 

تونی اخم متعجبی کرد: برای چی؟ من همیشه دوست دارم تعریف بشنوم بچه.

 

پیتر سرش رو بالا گرفت: اما پپر گفته که نباید درباره اش حرف بزنیم... اینکه تو چطوری همه رو نجات دادی.

 

پپر حق داشت. مدتی میشد که تونی درباره اون روز کابوس های ناخوشایدی میدید که ذهنش رو درگیر کرده بودن و اجازه نمیدادن شب ها بخوابه.

و بهترین راه تونی برای مواجهه با مشکلاتی مثل این، نادیده گرفتنشون بود.

 

تونی دوست نداشت زیاد درباره اتفاقی که افتاد فکر کنه یا حرف بزنه. همه بدون اینکه تونی چیزی بگه این رو میدونستن و برای همین هم هیچوقت بحثش رو پیش نمیکشیدن.

 

تونی لبخندی زد و دستش رو روی سر پسرش گذاشت: عیبی نداره بچه... میتونی هر چی میخوای بپرسی.

 

پیتر کمی توی جاش صاف تر شد بعد در حالی که فکر میکرد به اطراف نگاه کرد: خب... فضا چطوری بود؟

دوباره نگاهش رو روی تونی انداخت.

 

تونی کمی فکر کرد و بعد جواب داد: خالی... پر از ستاره.

 

اون هزاران جواب دیگه مثل: وحشتناک، خفه کننده، تنها شدن، بدون کمک بودن و مرگ داشت. اما بهترین جوابی که میتونست بده همین بود. 

 

-ترسیده بودی؟ چون پپر ترسیده بود!

 

تونی به جای جواب دادن پرسید: خودت چی؟ تو هم ترسیده بودی؟

 

پیتر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: فکر کردم دیگه هیچوقت نمیبینمت. مثل مامان بابام.

 

تونی دوباره پیتر رو توی بغلش کشید و با دست سرش رو به سینه اش چسبوند: منم برای همین ترسیده بودم بچه.

 

بعد چشمش به ساعت اتاق افتاد: ساعت یه ربع دوازدهه... فکر کنم وقت خوابه پیتر.

 

پیتر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و کمی بینی اش رو بالا کشید. وقتی تونی از تخت بیرون رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.

 

تونی دستش رو روی صورت پیتر کشید و چشم هاش رو بست: حالا استراحت کن همه چیزخوار.

 

پیتر به خاطر حرکت دست تونی لبخندی زد و پتو رو روی خودش کشید.

 

تونی در حالی که هنوز نقاشی ها رو توی دستش نگه داشته بود به سمت در رفت و ازش خارج شد.

 

در اتاق با صدای تقی بسته شد و تونی به سمت سالن اصلی پنت هوس اش رفت. تلویزیون با صدای کمی در حال پخش تبلیغات بود و تنها چیزی بود که سالن رو روشن نگه داشته بود.

 

 وقتی فهمید که بالاخره تنها شده، تصمیم گرفت کمی نوشیدنی بخوره. پس نقاشی ها رو روی مبل جلوی تلویزیون انداخت و به سمت آشپزخونه رفت.

به خودش اعتراف کرد که پیتر موقع بدی مریض شد. وقتی که پپر نبود و تونی باید اولین تجربه نگه داری از مریضش رو با پسر خونده هشت ساله اش انجام میداد.

 

اون دیروز کمی استرس داشت و واقعا نمیدونست چیکار کنه اما با تشکر از دکتر چو همه چیز خوب پیش رفت.

پیتر ساکت تر از همیشه شده بود و بیشتر اوقات رو توی تختش میگذروند. البته به خاطر مریضی و اینکه باید سوپ های بیمزه بخوره کمی غر میزد اما روی هم همه چیز خوب پیش رفت.

 

تونی تونست به خوبی از پسر خونده اش مراقبت کنه و پیتر هم این کار رو براش سخت نکرده بود.

 

اون در کابینت رو باز کرد و بطری شراب قرمزی ازش بیرون آورد. و بعد از در آوردن یه گیلاس از کابینت کناریش، به سمت تلویزیون رفت و روی مبل نشست.

 

تصمیم گرفت چند شب خودش رو با کار کردن درگیر نکنه تا حواسش بیشتر به پیتر باشه. پس فقط کمی جلوی تلویزیون وقت میگذروند و بعد هم به اتاق خودش و پپر میرفت.

 

تونی نصف گیلاسش رو پر کرد و بعد از اینکه صدای تلویزیون رو کمی بیشتر کرد مشغول مزه کردن شرابش شد.

 

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که تونی صدای باز شدن در و بعد هم قدم های کوچیکی رو شنید. و وقتی سرش رو به سمت صدا چرخوند، پیتر رو دید که با موهای شلخته و پیژامه بهم ریخته اش چند متر اونطرف تر ایستاده و به تونی نگاه میکنه.

 

تونی از حالت تکیه داده اش در اومد و گیلاسش رو روی میز کنار دستش گذاشت: هی... همه چیز مرتبه؟ 

 

پیتر جواب داد: فقط نمیتونم بخوابم.

 

تونی سرش رو تکون داد: خب... سرزنشت نمیکنم... منم اگه امروز پنج ساعت میخوابیدم الان مشکل داشتم.

 

بعد دستش رو کنارش روی مبل زد: بیا اینجا.

 

با این کار، پیتر لبخند بزرگی زد و با قدم های سریع به سمت تونی رفت.

 

اون به آرومی خودش رو از مبل بالا کشید و نزدیک پدر خونده اش نشست. بعد، تونی دستی به کف پاهای لخت پسرش کشید و وقتی احساس کرد اونها کمی خنک هستن پتوی بافتنی ایی رو از بالای مبل برداشت و روی پیتر انداخت.

 

دستش رو به سمت کنترل برد: میخوای چیزی تماشا کنی؟ کارتون...؟ یه فیلم چطوره؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: یه فیلم.

 

تونی بعد از اینکه چند تا شبکه رو رد کرد، آهنگ معروف فیلم های استار وارز به گوشش خورد و همونجا نگه داشت: فکر کنم از این یکی خوشت بیاد.

 

بعد صدای تلویزیون رو کمی بلند تر کرد و به مبل تکیه داد.

 

شاید بیست دقیقه از فیلم گذشته بود که تونی پیتر رو در حال تقلا کردن برای بیدار موندن دید.

 

اون پسر مدام چشم هاش رو ماساژ میداد یا بهم میفشرد. بعضی وقت ها هم توی صندلی اش جا به جا میشد و سعی میکرد تا جایی که میتونه پلک هاش رو گشاد نگه داره.

 

-پس ازش خوشت اومد؟

 

پیتر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و دوباره چشم هاش رو روی هم فشرد.

 

تونی موهای پسرش رو بهم ریخت: میتونیم بعداً ببینیمش پیت... بهتره الان بری توی تختت.

 

پیتر با این حرف سر جاش صاف شد و سعی کرد صداش خواب آلود نباشه: نه! خسته نیستم!

 

تونی تک خنده ایی کرد و دستش رو دور شونه پیتر حلقه کرد: خیلی خب... بیا اینجا.

 

و بعد با فشار آرومی پیتر رو روی پای خودش خوابوند و میدونست که توی کمتر از چند دقیقه خوابش میبره.

 

و همینطور هم شد. شاید حتی پنج دقیقه هم نگذشته بود که تونی تونست صدای نفس های عمیق و خواب آلود پسر خونده اش رو بشنوه.

 

اون موهای پیتر رو از صورتش کنار زد و وقتی با چشم های بسته اش رو به رو شد، پسر رو به آرومی بلند کرد و توی بغلش گرفت.

 

پیتر زیر لب هومی کرد و پاها و دست هاش رو دور تونی پیچید: نمیخوام بخوابم...

 

-تو رسما داری غش میکنی همه چیز خوار...

 

پیتر سرش رو که تا الان روی شونه تونی بود برداشت و پلک هایی نیمه باز و چشم هایی غرق خواب به پدر خونده اش نگاه کرد: تخت خودم رو نمیخوام.

 

تونی مکث کوتاهی کرد و بعد جواب داد: اگه توی تخت خودم و پپر بخوابی خوبه؟

 

پیتر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و دوباره سرش رو روی شونه تونی برگردوند.

 

سرفه کوتاهی از دهنش بیرون اومد و بین خواب و بیداری زمزمه کرد: دوستت دارم تونی...

 

با این حرف، تونی سر جاش ایستاد. گلو اش رو به آرومی صاف کرد و تا جایی که چشم هاش میذاشتن به پسرخونده اش نگاه کرد.

دفعه اولی بود که این حرف رو از طرف پیتر به خودش میشنید.

 

تونی هیچوقت درباره اش فکر نکرده بود. شاید هیچوقت نیاز نبود که بهش فکر کنه. چون همیشه میدونست که پیتر رو دوست داره و پیتر هم اون رو.

 

اما حالا که این حرف ها از دهن پیتر در اومدن، همه چیز واقعی تر شد. اینکه تونی حالا یه پدره. و با چیزی که پیتر گفت؛ یه پدر واقعی.

 

اون مرد دستش رو روی سر پیتر گذاشت و لبخند کوچیکی زد.

 

بعد بوسه کوتاهی روی موهای پسر خونده اش گذاشت: منم دوستت دارم پیتر.

 

بعد با قدم های آروم به سمت اتاقشون رفت تا پسرش رو بخوابونه.

 

***

 

"زمان حال"

 

پیتر اصلا روز خوبی نداشت! 

 

البته اون تونست ام جی و ند رو ببینه. ند مثل همیشه ترسیده بود و پیتر رو طوری بغل کرد که انگار از گور برگشته بود. و ام جی هم با لبخند بزرگی پسر رو توی بغلش گرفت و بهش گفت که خوشحاله که نمرده.

 

و پیتر امیدوار بود که این حرف از طرف ام جی معنی نگرانی یا دلتنگ شدن رو بده.

 

اما جدای اینها، تمام مدت توی مدرسه حالت تهوع داشت و حتی یه بار توی دستشویی مدرسه بالا آورد. احساس خستگی شدیدی میکرد و ند بهش گفت که صورتش سفید شده و با نگرانی بهش خیره بود.

 

و تماس های مدام تونی و پپر برای چک کردنش هم کمکی بهش نمیکرد. پدر خونده اش میخواست یه ماشین براش بفرسته و اون رو برگردونه خونه اما خوشبختانه پیتر تونست قانعش کنه که حالش خوبه و نیازی نیست.

 

پس تونی فقط به فرستادن هپی جلوی در مدرسه و منتظر موندنش تا وقتی کلاس های پیتر تموم میشن رضایت داد.

 

پیتر میتونست حدس بزنه که شاید به خاطر هوای سرد اون روز و باد خوردن بهش از پنجره ماشین سرما خورده یا فقط کمی تب کرده.

اما نمیدونست چه توضیحی برای بالا آوردن خون میتونه داشته باشه.

 

شاید واقعا اوضاع خوب نبود. شاید کسی توی اون دو روز بهش آسیب زده بود و بعد ولش کرده بود تا بمیره.

 

اما پیتر در هر صورت تا ساعت سه دووم آورد و وقتی از مدرسه بیرون اومد، بدون هیچ اعتراضی توی ماشین نشست تا هپی اون رو به خونه ببره.

و وقتی هپی ازش پرسید که حالش خوبه یا نه اون جواب داد که فقط کمی خسته است و نیاز داره استراحت کنه.

 

همین کار رو هم کرد. اون مستقیم به اتاقش رفت و بعد از پوشیدن لباس های راحتی اش مستقیم توی تختش رفت و خودش رو توی پتو پیچید. و بدون اینکه بفهمه کِی، خوابش برد.

 

و حدود شش بعد از ظهر بود که با صورتی پف کرده از خواب و حالی که بهتر نشده بود به آشپزخونه رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.

 

اون در یخچال رو باز کرد و متوجه یه بشقاب پر از پنکیک شد.

 

-برات نگه شون داشتم!

 

پیتر با شنیدن صدای تونی جواب داد: که پنکیک یخ شده بخورم؟

 

وقتی بشقاب رو از داخل یخچال برداشت، در رو بست و به تونی نگاه کرد.

 

تونی سرش رو تکون داد: من و پپر نمیخواستیم پنکیک هایی رو بخوریم که بوی خیانت گرفته بودن!

 

پیتر خنده ایی کرد و چشم هاش رو چرخوند.

 

اما بعد در هر صورت یکی از اون پنکیک های سرد رو توی دهنش گذاشت و مشغول خوردن شد. در حال حاضر، پیتر اونقدر گرسنه بود که احساس کنه اون خوراکی بهترین مزه رو داره.

 

تونی بهش نزدیک تر شد و سر تا پای پسرش رو وارسی کرد: رنگت پریده... حالت خوبه؟

 

پیتر با اینکه احساس میکرد بدنش داغه و هنوز هم حالت تهوع داشت، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: آره... فقط از صبح چیزی نخوردم...

 

دوباره پنکیک دیگه ایی رو توی گاز زد و با دهن پر ادامه داد: پپر کجاست؟

 

تونی در حالی که داشت با خستگی بدنش رو کش و قوس میداد جواب داد: طبقه پایین... داره جلسه ایی که امروز با شرکت سیاتل داشت رو توی اتاق کنفرانس انجام میده.

 

-فکر کردم قرار بود جلسه حضوری باشه.

 

تونی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: آره ولی تصمیم گرفت چند روزی اینجا بمونه تا اوضاع مثل قبل بشه... واندا و ویژن هم چند شبی رو میخوان اینجا بمونن.

 

پیتر آهی کشید و پنکیک سومش رو از توی بشقاب برداشت: تونی... من حالم خوبه... حتی بروس بهت گفت که همه چیز مرتبه و...

 

قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه، احساس تهوعی توی شکمش بهش دست داد. بیشتر از قبل. اون اخم کرد و با ناله کوتاهی، دستش رو روی شکمش گذاشت.

 

تونی نگاهی بهش انداخت: چی شده؟

 

پیتر به زمین خیره شد و سرش رو به نشونه "هیچی" تکون داد اما نمیتونست خودش رو کنترل کنه. احساس میکرد هر چی که خورده داره به بالا برمیگرده.

 

پس دستش رو جلوی دهنش گرفت و به سمت نزدیک ترین جایی که دید، یعنی سینک ظرفشویی رفت و محتویات شکمش رو بالا آورد.

 

تونی به سمتش رفت و در حالی که دستش رو روی کمرش گذاشته بود گفت: داشتی میگفتی پیت...؟

 

پیتر با اخم توی سینک خم شد و در حالی که داشت دور دهنش رو پاک میکرد سرش رو تکون داد: الان نه تونی.

 

تونی کف دستش رو روی صورت پیتر قرار داد و بعد در حالی که داشت سرش رو تکون میداد گفت: و تو داری میسوزی... منظورت از مشکلی نداشتن اینه؟

 

پیتر چشم هاش رو بست و آهی کشید. تونی درست میگفت. پیتر نمیتونست دیگه جلوی پدر خونده اش تظاهر کنه که مریض نیست. اون باید استراحت میکرد و با اینکه اصلا دوست نداشت اعتراف کنه، یکی هم ازش نگهداری میکرد.

 

پس با لحنی که معلوم بود تسلیم شد، چشم هاش رو بست: تونی... من حس خیلی خوبی ندارم...

 

تونی شونه های پسرش رو گرفت و اون رو صاف کرد: معلومه که نداری بچه... حتی خنگ ترین آدم توی این اتاق هم میتونه متوجه اش بشه.

 

پیتر به مرد نگاهی انداخت: و اون کیه؟

 

تونی در حالی که داشت به پیتر کمک میکرد از آشپزخونه بیرون بیاد سرش رو تکون داد: قطعا من نیستم.

 

پیتر بدون توجه به تونی گفت: فکر کنم سرما خوردم.

 

-لازمه به بروس بگم بیاد؟ چو...؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: نه نه نه! فقط... یه کم سوپ گرم و استراحت نیاز دارم تونی... لطفا بزرگش نکن...! چیزی نیست، باشه؟ فقط سرما خوردم...! الان نمیتونم...

 

تونی با تعجب به پسرش که داشت تند تند و پشت سر هم حرف میزد نگاه کرد: باشه! باشه پیتر به کسی زنگ نمیزنم...!

 

بعد صداش رو پایین تر آورد و به مسیرش نگاه کرد: خدای من... انگار دوباره هشت سالت شده و از دکتر میترسی.

 

پیتر بیشتر به سمت پدر خونده اش مایل تر شد و با غر گفت: من از دکتر نمیترسیدم.

 

-خیلی میترسیدی.

 

وقتی به در اتاق رسیدن، تونی کمی از پیتر دور شد: تو برو توی تخت و من با به کم آب گرم و آبلیمو برمیگردم.

 

پیتر وارد اتاقش شد و توی تختش رفت تا دوباره استراحت کنه. اون بالشش رو کنار دیوار گذاشت و بعد از کشیدن پتو روی خودش، بهش تکیه داد.

 

و بعد از چند دقیقه، تونی با لیوان بزرگی که ازش بخار بلند میشد و لپ تاپش وارد اتاق شد: هنوز زنده ایی؟

 

پیتر لیوانی رو که به سمتش دراز شده بود گرفت و سرش رو با لبخند بزرگی تکون داد: خوشبختانه.

 

تونی پایین تخت پیتر نشست و بعد از باز کردن لپ تاپش مشغول کار کردن باهاش شد. اون مرد پاهاش رو دراز کرده بود و دستگاهش رو روی ران هاش گذاشته بود.

 

پیتر در حالی که با علاقه نوشیدنی گرمش رو مزه میکرد به سمت تونی خم شد: داری چیکار میکنی؟

 

تونی در حالی که داشت انگشت هاش رو روی کیبورد حرکت میداد و به خاطر تمرکز روی کارش به سختی جواب پیتر رو داد: روی... سیستم پلیس کار میکنم... میخوام یه کم اطلاعات ازشون... قرض بگیرم.

 

-یعنی میخوای هکش کنی.

 

-اگه دوست داری این اسم هم میشه روش بذاری.

 

پیتر در حالی که لبخند میزد به اسمِ برنامه هکِ تونی نگاه کرد: اسمش چیه...؟ "کابوس پلیس کشور"؟!

با لحن تمسخر آمیزی گفت.

 

تونی با خشکی جواب داد: آره! و...؟

 

پیتر دوباره تکیه اش رو به عقب داد و کمی از نوشیدنی اش خورد: میشه "کپک".

 

تونی سرش رو به سمت پیتر چرخوند و با گیجی بهش نگاه کرد: چی؟

 

-مخفف اش میشه کپک. اسم قوییه! واقعا ترسناکه.

 

تونی چیزی نگفت و دوباره به سمت لپ تاپ اش دور زد. 

 

بعد از چند لحظه صداش اومد: پیتر پارکر... پی.پی؟ (Pee-Pee)

 

پیتر دهنش رو باز کرد تا جواب بده اما فقط تونست صدای کوچیکی ازش بیرون بده.

 

تونی نیشخند بزرگی زد و در حالی که هنوز داشت با لپ تاپ کار میکرد سرش رو تکون داد: اسم قوییه!

 

پیتر کمی دیگه از نوشیدنی اش خورد اما قیافه اش رو تو هم کرد. معده اش کاملا خالی بود و احساس کرد که تا حالا توی عمرش انقدر گرسنه نبوده. اون واقعا به غذا نیاز داشت و شاید پنکیک های سرد، کمک زیادی توی حالت تهوعش نکردن.

 

پس در حالی که داشت پتو رو از روی خودش کنار میزد، از تخت بلند شد و به سمت خارج اتاقش رفت. 

 

با این کار، تونی چشمش رو از روی صفحه جلوش برداشت: هی... کجا میری؟

 

-میخوام یه چیزی بخورم تونی! 

پیتر طوری گفت که انگار واضح ترین حرف جهان رو زده و سوال تونی بی منطقه.

 

تونی لپ تاپش رو روی زمین گذاشت و به دنبال پیتر رفت: خب... میخوای چی بخوری؟

 

پیتر شونه هاش رو بالا انداخت: فقط میدونم اونقدر گرسنه ام که حتی "کپک" هم باعث میشه ضعف کنم.

 

تونی دستش رو روی شونه پیتر انداخت و باهاش همراه شد: خب... فکر کنم یه بسته پنیر از دو هفته پیش تو یخچال مونده باشه. میتونم چک کنم... احتمالا یه کم...

 

پیتر با خنده تقلبی حرف مرد رو قطع کرد: ها-ها خیلی بامزه بود.

 

اونها به آشپزخونه رسیدن و پیتر لیوانش رو روی اوپن گذاشت. سراغ یخچال رفت و درش رو باز کرد تا محتویات داخلش رو چک کنه.

 

اون در تمام کشو ها رو باز کرد و حتی فریزر هم چک کرد. اما با نا امیدی نوچی کرد: چرا هیچی نداریم تونی؟!

 

تونی پشت سرش ایستاد و داخل یخچال رو نگاه کرد: شوخی میکنی؟ حتی نمیشه یه تخم مرغ اضافی اینجا گذاشت.

 

پیتر در یخچال رو بست و روی کانتر پرید: من واقعا میخوام یه چیزی بخورم...! زود باش تونی...! 

 

تونی ابروهاش رو بالا انداخت: بله سرورم... اسنک میخواید؟

 

پیتر با نگاه جدی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. اون هیچوقت دوست نداشت کار هاش رو کس دیگه ایی براش انجام بده اما حالا احساس میکرد که واقعا نیاز به استراحت داره و خوبه که تونی یه کم بهش کمک کنه.

پدر خونده اش هم اینو میفهمید.

 

تونی آهی کشید و مشغول فکر کردن شد. بعد به سمت فریزر رفت و جعبه بستنی رو ازش بیرون آورد: شیرینی میتونه ضعفت رو برطرف کنه... اونقدر هم سنگین نیست.

 

قاشقی برداشت و بعد از اینکه اون رو به پیتر داد ظرف بستنی رو باز کرد و جلوی پسر خونده اش گرفت.

 

پیتر هومی کرد و نصف قاشقش رو پر از بستنی وانیلی کرد.

 

بعد در حالی که قاشق رو برعکس به سمت دهنش میبرد اون خوراکی خنک رو مزه کرد و چشم هاش رو بست: هوم... خوبه...

 

تونی هم سرش رو تکون داد: خیلی خب پس...

 

قبل از اینکه حرفش تموم بشه، پیتر اخمی کرد و قاشق رو جلوی صورت تونی گرفت: اَه نه... شیرینه... حالمو بد میکنه.

 

تونی قاشق رو از دست پیتر گرفت: بستنی ها همینطورین پیت... یه جورایی... باید شیرین باشن.

 

پیتر ابرو هاش رو بالا انداخت: خب زیادی شیرینه!

 

با بدخلقی گفت و هر دو دستش رو توی موهاش فرو کرد. اون معمولا انقدر عصبی نبود اما حالا مریضی اش باعث شده بود کم تحمل بشه و حرف های تونی براش کمی اذیت کننده باشن.

 

تونی بستنی رو توی فریزر برگردوند و دور کوتاهی زد و به اطراف نگاه کرد: نظرت درباره... نودل چیه؟

 

پیتر سرش رو بالا گرفت و تونی دید که چشم هاش برق زدن: با طعم سبزیجات؟

 

تونی انگشتش رو به سمت پسرش گرفت: همونی که دوست داری...

 

بعد به سمت کابینت رفت تا بسته نودل رو ازش بیرون بیاره: و در ضمن... اگه فردا دوباره بخوای مثل "جیسون استتهام"* یه جایی رو منفجر کنی یا مثل "لیام نیسون"* یه گروگان رو نجات بدی نیاز داری یه چیزی بخوری.

 

پیتر آهی کشید: ازم عصبانی ایی...؟ برای همین هم تمام صبح ازم دوری میکردی؟

 

-من همچین کاری  نکردم.

 

پیتر جواب داد: تو حتی به سختی میتونستی تو صورتم نگاه کنی.

 

تونی با بی حوصلگی گفت: آره خب...

هیچوقت جمله اش رو کامل نکرد.

 

-برای چی ازم عصبانی هستی؟

 

تونی قابلمه ایی از کابینت برداشت و سرش رو تکون داد: الان نه پیتر... تو مریضی و نمیخوام یه دعوا راه بندازم، باشه؟

 

پیتر با اینکه میدونست پدر خونده اش نمیتونه ببینه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و چیزی نگفت.

 

چند دقیقه بعدی توی سکوت گذشت. تونی قابلمه رو با مقداری آب روی گاز گذاشت تا جوش بیاد و پیتر هم در حالی که پاهاش رو تکون میداد همچنان روی کانتر نشسته بود.

 

مشخص بود که هر دو دارن به این فکر میکنن چی بگن. به اینکه اصلا باید حرفی درباره اش بزنن یا نه. اما نمیدونستن از کجا شروع کنن یا حتی بحث رو چطور عوض کنن.

 

پس تا چند دقیقه توی سکوت منتظر موندن و به صدای قل قل آب گوش کردن.

 

تا وقتی که تونی، در حالی که به اوپن تکیه داده بود و به زمین نگاه میکرد شروع به حرف زدن کرد: ما نگرانت بودیم پیتر... برای دو روز تمام...! دو روز تو هیچ جا نبودی... و من دیگه نمیدونستم کجا رو باید بگردم.

 

پیتر نگاهی به پدر خونده اش انداخت. به این فکر نکرده بود که اونها توی چهل و هشت ساعت گذشته توی چه شرایطی بودن و یا توی ذهنشون چه سناریو های ترسناکی درست شده.

حالا که با خودش فکر میکرد، پدر و مادر خونده اش توی وضعیت بدی بودن. 

 

-متاسفم... حتما باید افتضاح بوده باشه.

 

تونی سرش رو بالا گرفت: بود... واقعا بود پیت! و تمام چیزی که من دارم بهش فکر میکنم اون ویدئو ئه که تو رو ساعت یازده صبح بیرون مدرسه...

 

پیتر حرفش رو قطع کرد: من کاری نمیکردم تونی...! قسم میخورم... نمیدونم برای چی اون ساعت توی خیابون بودم اما مطمئنم که به خاطر یه گشت زنی و قهرمان بازی احمقانه نبوده.

 

پیتر از گفتنِ دروغ به این بزرگی احساس گناه میکرد اما نمیتونست بذاره خانواده اش بیشتر از این نگران بشن.

و البته اون میدونست که نگرانی خانواده اش فقط بهونه ایی برای اینکه اونها متوجه هویت جدید پیتر نشن.

 

تونی نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست: میدونم... 

سرش رو تکون کوچیکی داد.

-میدونم پیتر... 

 

بعد لحن اش کمی حالت عصبی گرفت: فقط... اگه اون حرومزاده هایی که این بلا رو سرت آوردن پیدا کنم...

 

پیتر لبخند یه وری زد: پیداشون میکنیم تونی.

 

در حالی که داشت به سمت گاز میرفت، دستی به سر پیتر کشید.

 

چند لحظه بیشتر نگذشته بود که پیتر احساس کرد چیزی بالای لبش داره حرکت میکنه و وقتی بهش دست زد، متوجه شد که انگشتش به رنگ قرمز تیره ایی در اومده.

 

اون اخم ریزی کرد و این بار پشت دستش رو به بینی اش کشید. مقدار بیشتری خون روی دستش کشیده شد.

 

پیتر در حالی که مراقب بود تونی به سمتش برنگرده، سریع از روی کانتر پایین پرید و دستش رو جلوی بینی اش گرفت: ام... باید برم دستشویی.

 

بعد با قدم های سریع از آشپزخونه بیرون و به سمت در دستشویی رفت.

 

اون رو با آرنج باز کرد و بعد از روشن کردن چراغ سرش رو توی کاسه روشویی گرفت تا خون جای دیگه ایی نریزه.

 

با تعجب به دست هاش و روشویی سفید که حالا چند قطره قرمز روش ریخته بود نگاه کرد و نفسش رو بیرون داد.

نمیدونست چه اتفاقی داره براش می افته. اول بالا آوردن خون توی مدرسه و حالا هم این.

 

اون آب رو باز کرد و مشغول شستن صورت و دست هاش شد.

 

شاید واقعا یه اتفاقی براش افتاده بود. شاید نیاز بود بروس ازش آزمایش بگیره و مطمئن بشه هر اتفاقی که داره براش می افته خطر خاصی نداره و فقط... یه مشکل کوچیکه که با چند تا دارو حل میشه.

 

اما هر چقدر بهش فکر میکرد، نمیتونست خطر لو رفتن اسپایدر-من رو قبول کنه. این خیلی مهم بود.

 

پس وقتی دست ها و صورتش رو شست، به خودش توی آیینه نگاه کرد و سعی کرد قوی باشه. سعی کرد با هر اتفاق غیر عادی که داره توی بدنش می افته مقابله کنه و از بین ببرتش.

این کاریه که قهرمان ها میکنن و پیتر هم میخواست تبدیل به یکی از اونها بشه.

پس نباید میذاشت یه مریضی ساده و کمی خون دماغ جلوی این رو بگیره.

 

-نودلت حاضره!

 

با این حرف، پیتر شیر آب رو بست و بعد از خاموش کردن چراغ از دستشویی بیرون رفت.

 

بوی نودل توی خونه پیچیده بود و دید که تونی یه کاسه چینی رو روی اوپن گذاشته. پیتر به سمت کاسه رفت و رشته های نودل رو داخلشون دید.

 

اما اخم ریزی کرد و کمی عقب رفت: اوه... مطمئنی این نودل سبزیجاته؟

 

تونی دست به سینه شد: چیزیه که روی بسته اش نوشته.

 

پیتر قیافه اش رو توی هم کرد و آب دهنش رو قورت داد تا از بالا آوردن جلوگیری کنه: نه... نمیشه... نمیتونم. خیلی مزخرفه.

 

تونی میخواست اعتراض کنه اما منصرف شد و فقط سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: باشه... فکر نکنم از این به بعد بتونم همه چیزخوار صدات کنم.

 

پیتر خندید: متاسفم که مجبور شدی اینو درست کنی.

 

تونی لبخند یه وری زد و دستش رو روی سر پیتر گذاشت: مشکلی نیست بچه... چیز دیگه ایی میخوای؟

 

پیتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد: فکر نکنم الان بتونم چیزی بخورم... فقط میخوام برگردم تو اتاقم و یه دوش آب گرم بگیرم... احتمالا بیشتر از هر چیزی بهش احتیاج دارم.

 

تونی با دست سر پیتر رو جلو کشید و بوسه ایی روی موهاش گذاشت. پیتر خواست جدا بشه اما متوجه شد دست تونی هنوز دور گردنشه و لب هاش رو از سرش جدا نکرده.

انگار که نیاز داشت چند لحظه بیشتر این موقعیت رو با پیتر داشته باشه.

 

پیتر لبخندی زد و سر جاش ایستاد.

 

اما بعد از مدت کوتاهی، تونی پیتر رو عقب کشید و با صورتی جدی بهش نگاه کرد: خوشحالم که حالت خوبه پیتر.

 

لبخند پیتر بزرگتر شد و چیزی نگفت.

 

تونی اون پسر رو کمی به جلو هل داد: حالا لطفا برو اون دوش آب گرم رو بگیر... فکر نکنم فقط تو بهش احتیاج داشته باشی.

 

پیتر خنده کوتاهی کرد: حتما تونی.

 

بعد با قدم هایی آروم به سمت اتاقش رفت.

Notes:

نارنیا: یه سرزمین جادویی که درش از طریق ته یه کمد باز میشه.

گیم سنتر: مغازه هایی برای دستگاه های بازی بزرگ.

جیسون استتهام و لیام نیسون: دو تا بازیگرِ فیلم های اکشن.

خب بچه ها نظرتون درباره این پارت چی بود؟
دوستش داشتید؟

به نظرتون چه اتفاقی برای پیتر افتاده...؟🧐

Chapter 13: “Chapter thirteen”

Notes:

های گایزززز حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید:))

خب من تمام سعی ام رو کردم که این پارت رو سریع تر از قبلی ها آپ کنم و تقریباً هر روز مشغول نوشتنش بودم.

 

ولی شما اصلا کامنتی نمیذارید و کلا داستان ۴۵ تا کامنت داره:((

بچه ها من شرط کامنت نمیذارم پس لطفا شما هم گوست ریدر نباشید و با کامنت هاتون خوشحالم کنید. و بذارید احساس کنم اینکه اینهمه دارم مینویسم یه ارزشی داره و فقط وقت تلف کردن نیست.

 

ممنون و امیدوارم از این پارت لذت ببرید.

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

 

صبح روز بعد، پیتر وقتی از خواب بیدار شد احساس بهتری داشت. دیگه حالت تهوع نداشت و داغی بدنش از بین رفته بود. البته نمیتونست همین حرف رو درباره شبی که گذرونده بزنه. اون نتونست به خوبی بخوابه و یک بار هم که چشم هاش کم کم داشتن گرم میشدن حالت تهوع شدیدی بهش دست داد و مجبور شد چند دقیقه ایی رو توی دستشویی اتاقش بگذرونه.

 

اوضاع اونقدر بد بود که حتی چند بار میخواست سراغ تونی و پپر بره اما این کار رو نکرد و خوشبختانه تا صبح، همه چیز تموم شد.

 

و البته نمیتونست کمک های پدر و مادر خونده اش رو انکار کنه. اون دو نفر دقیقا مثل زمانی که پیتر کوچک تر بود و مریض میشد، ازش نگهداری کردن و تا جایی که میشد بهش رسیدن. 

 

حتی با اینکه اونها به شدت خسته به نظر میومدن و بعد از مدتی پیتر متوجه شد که هر دو نفر، در حالی که تونی سرش رو روی شونه پپر گذاشته و پپر به پشتی مبل تکیه داده، به خواب عمیقی فرو رفتن.

 

اون پسر در حالی که داشت خمیازه میکشید از تختش پایین اومد و به سمت پنجره باز اتاقش رفت. هر دو ساعدش رو به لبه تکیه داد و به منظره دریاچه رو به رو اش خیره شد.

باد ملایم و خنکی داشت آب رو تکون میداد و موج های براقی رو روی سطحش می انداخت.

 

پیتر به آب و تصویر جلوش نگاه میکرد اما فکرش جای دیگه ایی بود. اون هنوز هم نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده اما مطمئن بود که حالِ بدی که تمامِ دیروز داشته ربطی به گم شدنش داره.

اتفاق هایی که افتاد هیچ ربطی به سرما خوردن نداشتن و چیز جدی تری بود. چیزی که باید بیشتر درباره اش میفهمید اما نمیدونست چطوری.

 

اون کوچک ترین سرنخی از اینکه توی این دو روز کجا بوده و چه اتفاقی داشته براش می افتاده نداشت. پس اصلا باید از کجا شروع میکرد؟ 

 

پیتر توی مدرسه کمی درباره مسمومیت خونده بود و میدونست که علائم اش میتونن حالت تهوع و تب باشن. اون واقعا دوست داشت همین الان به آزمایشگاه بروس بره و بفهمه که توی خون اش چه خبره و آیا واقعا سمی توی بدنش هست یا نه. اما میدونست که این نشدنیه.

 

و سوال مهم تری که وجود داشت، این بود که چرا کسایی که مسموم کردنش سعی نکردن اون رو بکشن؟ شاید اونها نمیدونستن که پیتر قدرت های ابر انسانی داره و با این مقدار سم نمیتونه بمیره. اون فقط کمی مریض میشد و فرداش دوباره همه چیز به حالت عادی برمیگشت.

 

اما اصلا چرا یکی میخواست اون رو بکشه؟ این به تونی ربط داشت؟ به پولش؟ تکنولوژی که داره؟ اونها میخواستن از تونی پولی بگیرن و بعد پیتر رو آزاد کنن؟ اما تا جایی که میدونست تونی و پلیس هم به اندازه پیتر گیج و بدون اطلاعات بودن.

 

شاید اونها از تونی درخواست پول کردن و وقتی پدر خونده اش بهشون جواب منفی داده اونها هم تصمیم گرفتن پیتر رو بکشن.

اما تونی هیچوقت حرفی از اینکه این اتفاق یه گروگان گیری بوده نزد. پلیس هم نگفت که کسی پیتر رو برای پول نگه داشته بوده.

 

پیتر فقط یه روز گم شده و دو روز بعد، بدون هیچ اطلاع قبلی از توی خیابون سر در آورده. بدون هیچ خراش و زخمی؛ کاملا سالم.

 

البته... نه کاملا.

 

پیتر با کلافگی آهی کشید و هر دو دستش رو توی موهاش فرو کرد. هر چقدر که بیشتر به همه اینها فکر میکرد، بیشتر گیج میشد.

تنها چیزی که میدونست، این بود که باید به گشتن دنبال سرنخ ادامه بده تا بتونه کسایی که این کار رو باهاش کردن پیدا کنه.

 

ترجیحاً دور از چشم تونی.

 

صدای در اتاق باعث شد پیتر دور بزنه: بله؟

 

-هی پیتر. 

 

این صدای ند بود که میومد.

 

-اوه هی ند، بیا تو.

 

در باز شد و ند وارد شد: هی مرد... بهتری؟

 

پیتر به سمتش رفت و با هم مثل همیشه دست دادن: آره، خوب شدم... تو برای چی اومدی اینجا؟

 

-فقط میخواستم مطمئن بشم حالت خوبه.

 

هر دو روی تخت پیتر نشستن و ند بعد از گذاشتن کوله اش روی زمین، تند تند و با هیجان پرسید: چی شد؟ تو چرا اینطوری شدی؟ تو این دو روز کجا غیب شده بودی؟ گروگان گرفته بودنت؟ هنوزم بالا میاری؟ تونی مجبورت کرد آزمایش خون بدی؟ الان همه میدونن تو دیگه عادی نیستی...؟

 

پیتر با تعجب ابرو هاش رو بالا انداخت و از این ترسید که ند ممکنه به خاطر کم آوردن نفس خفه بشه: ند! ند! آروم! تو همه اینا رو دیروز ازم پرسیدی، یادته؟

 

ند نفسش رو با سر و صدا بیرون داد: آره، ولی من هنوزم نفهمیدم چه اتفاقی برات افتاد.

 

پیتر جواب داد: دو تامون نفهمیدیم... منظورم اینه که... من داشتم تو خیابون راه میرفتم و وقتی یهو بیدار میشم میفهمم دو روز گذشته و مسموم شدم.

 

ند با تعجب پرسید: مسموم شدی؟

 

پیتر جواب داد: خب... چه توضیح دیگه ایی برای مریض شدن دیروزم میتونه وجود داشته باشه؟

 

قیافه متعجب ند از بین رفت و بعد از اینکه نگاهش رو به سمت دیگه ایی برگردوند، زیر لب هومی کرد: فکر کنم درست میگی...

 

دوباره به پیتر نگاه کرد: حالا میخوای چیکار کنی؟ 

 

پیتر سرش رو خاروند و جواب داد: فکر کنم... برم دنبال کسایی که منو گرفته بودن... ولی نمیدونم از کجا شروع کنم.

 

ند کمی مشغول فکر کردن شد: شاید از اطراف مدرسه؟ همونجایی که تونی پیدات کرد؟

 

پیتر جواب داد: مطمئن نیستم... فکر کنم فقط همونجا ولم کردن. چیزی برای گشتن وجود نداره.

 

به زمین خیره شد و هر دو پسر دوباره مشغول فکر کردن شدن.

 

بعد، پیتر چیزی به ذهنش رسید: میتونیم از جایی شروع کنیم که توی ویدئو بود... آخرین جایی که یادم میاد همون خیابون بود... پس... شاید اونجا بتونیم چیزی پیدا کنیم...؟

 

ند سرش رو تکون داد: شاید... میتونیم بعد مدرسه بریم.

 

 سوال دیگه ایی پرسید: چی به تونی گفتی؟ شما داشتین با هم اون بانک رو نجات میدادین.

 

پیتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد: درسته... ولی اون هنوز نمیدونه که من اسپایدر منم.

 

ند با تعجب اخم ریزی کرد: اسپایدر من؟

 

بعد وقتی متوجه شد با هیجان و چشم های گرد ادامه داد: آره! رفیق! من اسمتو توی تلوزیون دیدم! تو برای خودت اسم انتخاب کردی؟

 

پیتر لبخندی زد: یه جورایی... تونی برام انتخابش کرد.

 

ند دوباره گیج شد: تونی...؟ تو که گفتی اون...

 

پیتر حرفش رو قطع کرد: خب... دیدی توی تلویزیون بهش کمک کردم؟ که اون سارق ها رو بگیره؟

 

ند سرش رو به معنی آره تکون داد و منتظر بقیه حرف پیتر شد.

 

پیتر با لبخند گفت: خب... اون منو روی سقف دید و میخواست دستگیرم کنه! باورت میشه؟! ولی نذاشتم! بهش گفتم من نمیخوام به کسی آسیب بزنم و فقط میخوام کمک کنم.

 

-و اون قبول کرد؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: یه جورایی مجبور بود. اوضاع اورژانسی بود و چاره ایی نداشت جز اینکه بهم اعتماد کنه.

 

-ولی چطوری اسمت رو انتخاب کرد؟

 

-ازم پرسید اسمم چیه و قبل از اینکه بذاره جواب بدم خودش حدس زد! گفت اسمت اسپایدر منه و منم قبولش کردم!

 

ند با هیجان خنده ایی کرد: امکان نداره! رفیق این خیلی باحاله!

 

پیتر هم لبخند بزرگی زد و با هیجان مشغول تعریف کردن ادامه داستانش شد: بعد بهم گفت که باید بریم پایین و حواس دزد ها رو پرت کنیم...

 

و هر دو پسر، تا وقتی که تونی برای مدرسه رفتن صداشون کنه، توی اتاق پیتر موندن.

 

 

***

 

"پاریس، فرانسه"

 

 

زن، توی خیابان تنها بود. کفش های پاشنه بلندش روی سنگفرش های خیس، صدا میکردن و نور چراغ های زرد رنگ، روی زمین برق انداخته بودن. 

 

اون روی تیشرت آستین کوتاهش کت نخی پوشیده بود و شلوار جین مشکی رنگی پاش بود که کوتاهی اش باعث نشون دادن مچ پاش بود.

و تنها چیزی که با خودش داشت، کوله ایی از جنس لی بود که خیلی هم پر نبود.

 

میدونست که ساعت یازده شب توی اون محله، اصلا امن نیست. اون اطراف میتونست پر از دزد و آدمهای عوضی باشه که منتظر یکی ان تا دورش جمع بشن و هر چی که داره ازش بگیرن.

 

البته براش مهم نبود که این اتفاق بیافته، قضیه این بود که اون روز خسته کننده ایی داشت و تنها چیزی که الان نیاز داشت یه دوش آب گرم و استراحت توی اتاق متل اش بود. اون فقط حوصله دردسر جدیدی نداشت.

 

اما همه چیز طوری که میخواست پیش نرفت چون بعد از چند دقیقه صدای قدم های چند نفر رو پشت سرش شنید که دارن بهش نزدیک میشن.

 

وقتی که کاملا بهش نزدیک شدن، شنید که دارن به فرانسوی با هم حرف میزنن و یکی از اونها زمزمه کرد: خودشه... همونی که رئیس گفت.

 

زن توجهی نکرد و بدون اینکه سرعتش رو کم کنه همچنان به راه رفتنش ادامه داد. اما حواسش بود تا کسی اونقدر بهش نزدیک نشه.

 

صدای مرد دیگه ایی اومد: لازم بود سه نفر رو برای این زنیکه لاغر بفرسته؟ حتی جوناس هم میتونه از پَس این بر بیاد!

 

صدای نفر سوم هم اومد: رئیس گفت یه جورایی... خیلی قویه!

 

-آره! حتما!

لحن مرد تمسخر آمیز بود.

 

صدای گوشی زن از جیبش بلند شد. اون یک هفته ایی میشد که خاموشش کرده بود و الان یک ساعت بود که دوباره به کار انداخته بودش اما هنوز وقت نکرده بود چکش کنه.

 

دستش رو توی جیبش کرد و در حالی که داشت راه میرفت به صفحه روشنش نگاه کرد. حدود هفت تا تماس بی پاسخ و تعدادی مسیج داشت اما وقتی میخواست ببینه اونها از کیان دوباره صدای یکی از اون مرد ها اومد. خوشحال بود که از اونجایی که فرانسوی زبون اولش نیست، میتونه بفهمه اونها چی میگن.

 

-خدای من... چه باسنی داره!

 

و بعد صدای خنده دو مرد دیگه.

 

-خیلی خب... بهتره بریم سراغش.

 

با این حرف، زن سر جاش ایستاد و در حالی که داشت صفحه گوشی اش رو لمس میکرد به فرانسوی حرف زد: خب... این بی ادبانه بود پسرا...

 

گوشی اش رو توی جیب اش گذاشت اما هنوز هم دور نمیزد.

 

اون حرفش رو به انگلیسی ادامه داد: مادرتون بهتون یاد نداده با یه خانم چطوری حرف بزنید؟

 

صدای متعجب یکی از مرد ها، در حالی که داشت فحش میداد اومد: merde!*

 

زن زیر لب نوچ نوچ کرد و در حالی که دستش رو به کمرش زده بود، به سمت سه مرد برگشت.

دو نفر از اونها موهای بلوندی داشتن و یکیشون کاملا کچل بود.

 

زن یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و نیشخند کوچیکی زد: میدونی... اگه الان یکی از دوست هام اینجا بود، به خاطر اون فحش توی دردسر بزرگی میافتادی.

 

هر سه مرد، در حالی که به خاطر رفتار اون زن متعجب بودن، بهم نگاه کردن و تند تند مشغول حرف زدن شدن. 

اونها با هم بحث میکردن و داشتن تصمیم میگرفتن که کی اول سراغ کسی که جلوشون قرار گرفته بره.

 

-بذارید کارتون رو راحت کنم، چطوره هر سه تا با هم بیاین؟

 

مرد ها نگاهی بهش انداختن و به نظر میومد از این پیشنهاد خوششون اومده باشه.

 

پس هر سه با قدم های سریع به سمتش رفتن و بهش حمله کردن. و البته، زن اجازه نداد آسیبی بهش وارد بشه و با قدرت، لگدی به صورت نفر اول وارد کرد.

 

مرد با آهی روی زمین افتاد و گونه اش رو که حالا به خاطر پاشنه تیز کفشی که بهش خورده بود، خراش بزرگی روش افتاده بود با دست گرفت.

 

زن، اجازه نداد مردِ بی مو اونقدر بهش نزدیک بشه و مشت محکمی به صورتش زد، و همون لحظه متوجه شد که نفر سوم داره از سمت دیگه بهش نزدیک میشه و برای همین با خم شدن، جا خالی داد و مشت مرد، به جای زن به صورت همراهش خورد.

 

مردِ کچل چند قدمی عقب رفت و فحش بلندی داد.

 

-لعنتی! متاسفم!

 

زن، وقتی متوجه شد مرد بلوند حواسش به کسی که مشت زده جلب شده، مشت محکمی توی شکمش زد و اون رو به عقب روند.

 

این بار، مردی که صورتش زخمی شده بود، دوباره به سمتش رفت و در حالی که دستش رو مشت کرده بود فریادی با عصبانیت زد.

 

زن بدون اینکه حرکت خاصی انجام بده، فقط دستش رو بالا آورد و دست مرد رو که داشت به سمتش میومد توی هوا محکم گرفت.

 

مرد با چشم های از ترس گرد شده سرش رو تند تند تکون داد: نه نه نه! 

 

زن لبخند یه وری زد: وقتی درباره باسنم نظر دادی باید فکر اینجاش هم میکردی.

 

بعد با فشار کوتاهی، مچ مرد رو چرخوند و صدای ناخوشیاندی از استخون هاش بلند شد.

 

مرد با درد فریاد بلندی کشید و در حالی که دستش رو توی خودش جمع کرده بود عقب عقب رفت.

 

دو نفر دیگه با سرعت به سمتش رفتن و فکر میکردن اگه با هم بهش حمله کنن میتونن شانسی داشته باشن اما اینطور نبود.

 

زن با زانو، ضربه محکمی بین پاهای مرد طاس زد و پیشونی اش رو با تمام قدرت به صورت مرد دیگه کوبید.

 

مرد طاس، وقتی توی خودش جمع شده بود و شلوارش رو با دو دست گرفته بود، متوجه ضربه کاری که برای بیهوش شدنش به سمت گردنش اومد نشد و با آهی کوتاه روی زمین افتاد.

 

زن یقه مردی رو که صورتش رو با دست پوشونده بود و داشت از درد ناله میکرد گرفت. وقتی این اتفاق افتاد، مرد سریع دست هاش رو از جلوی صورتش برداشت و سعی کرد به خودش بیاد. اون اجازه نداد زن ضربه دیگه ایی بهش بزنه و مشتی به سمت صورتش فرستاد.

 

زن سرش رو به سمت راست کج کرد و اجازه نداد دست مرد به صورتش برخورد کنه. مرد متقابلاً یقه کت نخی اش رو گرفت و با قدرت اون رو به سمت دیوار خیابون برد.

 

کمر زن، با آه کوتاهی از تعجب به دیوار خورد و به خاطر این اتفاق اخم ریزی کرد: خیلی خب... از بازی کردن باهات خسته شدم.

 

بعد ضربه محکمی با زانو اش به شکم مرد زد. اما به این کار اکتفا نکرد و با فشار آوردن به اون، مرد رو به سمت دیوار برگردوند و به جای خودش، محکم اونجا کوبیدش. 

 

مرد با تقلا و دست و پا زدن میخواست خودش رو آزاد کنه ولی زن با پیشونی اش ضربه محکمی به صورتش زد و باعث شد مرد بالافاصله بیهوش بشه. زن یقه لباسش رو ول کرد تا روی زمین بی افته.

 

اما یکی از اون سه نفر، یعنی مردی که دستش شکسته بود هنوز بهوش بود و داشت به سمت دیگه خیابون فرار میکرد.

 

زن، نفس عمیقی کشید و به سمتش رفت: هی رفیق!

 

مرد بدون اینکه برگرده سرش رو به طرفین تکون داد: متاسفم... منو نکش!

با لهجه و به سختی حرف میزد.

 

زن با تعجب ابرو هاش رو بالا انداخت و وقتی به مرد رسید، با گرفتن شونه اش اون رو به سمت خودش برگردوند: کشتن؟ کی از کشتن حرف زد؟ حال دوستات خوبه.

 

با اینکه هوا سرد بود، صورت مرد از عرق خیس بود و حتی توی اون نور کم هم میشد دید که رنگش سفید شده. اون میلرزید و دست شکسته اش رو محکم به سینه اش نزدیک کرده بود.

 

-تو... کی هستی؟

 

زن لبخند کوچیکی زد: میتونی "بلک ویدو" صدام کنی.

 

صورتش حالت جدی به خودش گرفت و پرسید: حالا بگو برای کی کار میکنی؟ چرا میخواستین منو بکشید؟

 

مرد آب دهنش رو با سر و صدا قورت داد اما حرفی نزد.

 

ناتاشا با اخم دست شکسته مرد رو گرفت و فشاری بهش وارد کرد: حرف بزن!

 

مرد فریادی کشید و سعی کرد دستش رو از انگشت های ناتاشا بیرون بکشه اما اون قوی تر از این حرف ها بود.

 

پس ترجیح داد جواب سوال رو بده و خودش رو از درد نجات بده: آنتونی... آنتونی وردا!

 

ناتاشا مشغول فکر کردن شد. اون تا حالا همچین اسمی به گوشش نخورده بود.

 

-این یه اسم ساختگیه؟ 

 

مرد سرش رو تکون داد: متاسفم... نمیدونم... من حتی تا حالا مستقیم با رئیس حرف نزدم!

 

ناتاشا چشم هاش رو چرخوند و به سمت دیگه ایی نگاه کرد: خدای من تو چقدر بی مصرفی!

 

بعد دوباره به مرد نگاه کرد: ولی فکر کنم راست میگی.

 

ضربه کوتاهی به گیجگاه مرد وارد کرد و با رها کردن دستش، اجازه داد شخصِ بیهوش روی زمین بی افته.

 

اون نفس کوتاهی بیرون داد و دستی توی موهای قرمز رنگ و کوتاهش که به خاطر تحرکی که داشت کمی بی نظم شده بود برد و اونها رو عقب داد.

 

بعد از اون، نگاهی به سه نفر بیهوش روی سنگفرش ها انداخت و در حالی که داشت راهش رو ادامه میداد دستش رو توی جیبش کرد.

 

وقتی گوشیش رو بیرون آورد، با کسی که تمام اون هفته داشته بهش زنگ میزده تماس گرفت.

 

بعد از چند ثانیه صدای پر از طعنه مردی توی گوشش پیچید: هی نَت! ممنون که بعد از یک هفته جواب تماس هام رو دادی!

 

ناتاشا لبخندی زد: منم دلم برات تنگ شده بود تونی.

 

-رودی گفت توی یه ماموریت سِرّی هستی؟ کجا؟

 

-پاریس.

 

تونی پرسید: ماموریتت این بود که یه پسر با نمک فرانسوی وقت بگذرونی؟

 

ناتاشا نیم نگاهی به پشت سرش و سه نفرِ روی زمین انداخت: سه تا در واقع.

 

سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و ناتاشا پرسید: خب... چرا این هفته انقدر بهم افتخار دادی؟

 

تونی نفسش رو بیرون داد و ناتاشا احساس کرد که لحن مرد سریعاً حالت خسته و کلافه ایی پیدا کرد: چند روز پیش... پیتر رو دزدیدن.

طوری گفت که انگار علاقه ایی به گفتن این حرف نداشت.

 

ناتاشا ناگهان سر جاش ایستاد و صورتش جدی شد: چی؟

 

تونی سریع گفت: اون حالش خوبه... دیروز پیداش کردیم و حالش خوب بود... البته تقریباً.

جمله آخرش رو آهسته تر گفت.

 

-کی این کارو کرد؟ تونستین پیداش کنید؟

 

تونی جواب داد: نه! اون ظاهراً توی یه خیابون ناپدید شد و چند روز بعد، جلوی در مدرسه پیداش میشه... 

 

با لحن تمسخر آمیزی گفت: انگار که تمام این مدت توی یه دنیای موازی بوده.

 

ناتاشا دوباره به راه رفتن ادامه داد: من چیکار میتونم بکنم؟

 

تونی گفت: مطمئنم که این یه گروگان گیری ساده نبوده. هیچکس توی اون دو روز باهام تماس نگرفت و کسی چیزی ازم نمیخواست... این... یه چیز بزرگتره.

 

ناتاشا سکوت کرد و اجازه داد تونی ادامه حرفش رو بزنه.

 

-ازت میخوام برگردی نیویورک و توی پیدا کردنشون بهم کمک کنی.

 

ناتاشا پرسید: فکر میکنی هایدرا تو این کار دخیل بوده؟

 

-اگه اینطور باشه، تو بهتر از هر کس دیگه ایی میتونی بهمون کمک کنی.

 

ناتاشا با اینکه میدونست تونی نمیتونه ببینه، اما سرش رو به نشونه موافقت تکون داد: باشه... برمیگردم نیویورک. به زودی میبینمت تونی.

 

-میبینمت نَت.

 

بعد از این، ناتاشا تلفن رو قطع کرد و به سمت متل اش قدم برداشت.

 

***

 

ساعت نزدیک شش بعد از ظهر بود که پیتر و ند بالاخره از مدرسه بیرون اومدن و مشغول راه رفتن به سمت خیابونی شدن که احتمال میدادن پیتر اونجا دزدیده شده باشه.

 

اونها تصمیم گرفته بودن دو ساعت بعد از تعطیلی توی کتابخونه مدرسشون بمونن تا برای امتحان فردا تمرین کنن و وقتی هوا تاریک شد احساس کردن بهتره برای امروز کارشون رو تموم کنن.

 

پیتر به تونی قول داده بود که محض اطمینان قبل از ساعت هفت خونه باشه و تمام مدت لوکیشن گوشی اش رو روشن بذاره. و پیتر هیچ مشکلی با این کار نداشت و فقط خوشحال بود که تونی اون رو یک هفته توی خونه نگه نداشته و مجبورش نمیکنه با بادیگارد شخصی بیرون بره.

 

در حالی که داشتن توی پیاده رو قدم میزدن، ند رو به پیتر شد و پرسید: فکر میکنی گم شدنت ربطی به اسپایدر من داره؟

 

پیتر نگاهی به ند انداخت و سرش رو تکون داد: مطمئن نیستم... شاید...؟ 

 

-ممکنه یکی توی تلویزیون دیده باشد ات و بعد... با تو رو خودش برده.

 

پیتر با گیجی اخم کرد: برای چی؟

 

ند شونه هاش رو بالا انداخت: ام... نمیدونم.

 

پیتر به مسیر جلوش نگاه کرد: فکر نکنم ند...

مکث کوتاهی کرد.

-در ضمن... هیچکس نمیدونست من واقعا کی ام و اگر هم میدونست، مطمئناً انقدر سریع نبود که در عرض نیم ساعت منو توی تلویزیون ببینه و بعد طوری من رو بدزده که هیچکس نفهمه کجام.

 

ند هم به جلوش نگاه کرد: آره... درست میگی.

 

بعد از چند ثانیه، ند سوال دیگه ایی پرسید: مطمئنی نمیخوای با تونی درباره اش حرف بزنی؟ شاید اگه بهش بگی که تو اسپایدر من ایی اونوقت...

 

پیتر حرفش رو قطع کرد: ند... خودت میدونی که نمیشه.

 

ند ابروهاش رو بالا انداخت و به پیتر نگاه کرد. لحن اش این بار حالت نگران و عصبی پیدا کرده بود: اما پیتر... این شاید بتونه کمک بزرگی برای پیدا کردن کسایی که گرفته بودنت باشه... اگه این اتفاق دوباره بی افته چی؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: نمی افته.

 

-از کجا انقدر مطمئنی...؟ 

 

پیتر نفس عمیقی کشید و جوابی نداد. اون دوباره به پیاده روی جلوش خیره شد و به راه رفتنش ادامه داد. ند درست میگفت، اگه همه این اتفاق ها درباره دی ان ای عنکبوتی پیتر بود اونوقت همه چیز فرق میکرد. این اتفاق میتونست دوباره تکرار بشه و شاید این بار پیتر مثل دفعه قبل خوش شانس نمیبود.

 

ند به پیتر نگاه کرد و با ناراحتی گفت: من و مامان بابام خیلی نگرانت بودیم پیتر... 

 

پیتر فقط به ند نگاه کرد و چیزی نگفت.

 

ند با لحن هیجانی حرفش رو ادامه داد: و من به خاطرت مجبور شدم به پلیس دروغ بگم! گفتم که تو تمام اون روز مدرسه بودی...!

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:

-البته یه جورایی باحال هم بود... احساس کردم یه مامور مخفی شیلد ام که به خاطر همکارم باید دروغ بگم.

 

پیتر تک خنده ایی کرد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: آره! واقعا باحال به نظر میاد.

 

بعد پرسید: ام جی... اون... آم... روز هایی که من گم شده بودم توی مدرسه دیدیش؟

 

ند سرش رو به معنی "آره" حرکت داد.

 

-اون... فرق میکرد... یعنی... نگران به نظر میرسید؟

 

ند زیر لب هومی کرد و در حالی که داشت فکر میکرد ابرو هاش رو توی هم پیچید: مطمئن نیستم... خوندن صورت ام جی خیلی سخته. هیچوقت نمیتونی بفهمی تو مغزش چی میگذره.

 

پیتر لب هاش رو بهم فشرد و لبخندی زد: راست میگی.

 

اونها از کنار مغازه ایی رد شدن که ند سر جاش ایستاد: اینجاست... داریم کوچه رو رد میکنیم.

 

با این حرف، هر دو پسر چند قدم به عقب رفتن و به کوچه ایی رسیدن که پیتر آخرین بار قبل از گم شدنش اونجا دیده شده بود.

 

اون کوچه بن بست بود و فقط با چند قدم میتونستی طولش رو طی کنی و به آخرش برسی. داخل اونجا، حتی چراغی روشن نبود و فقط سطل آشغال بزرگی وجود داشت که بوی شدید آشغال ازش بیرون میاومد.

 

ند با ناامیدی آهی کشید: هم... فکر کنم سراغ مکان اشتباهی اومدیم.

 

پیتر در حالی که بند کیفش رو گرفته بود، وارد کوچه شد و بهش نگاهی انداخت: آره... فکر کنم درست میگی... اینجا حتی چیزی برای گشتن وجود نداره، چه برسه به اینکه اتفاق عجیبی داخلش افتاده باشه.

 

ند به اطراف پیاده رو نگاه کرد: شاید یکی به زور سوار ماشینت کرده و بردتت یه جای دیگه... مثل مافیا توی فیلم ها.

 

پیتر با ابرویی بالا انداخته شده نگاهی به دوستش انداخت: فکر کنم اگه یکی به زور منو تو یه ماشین میکرد میفهمیدم ند.

 

ند جواب داد: چهل و هشت ساعت کاملا از ذهنت پاک شده، شاید این هم جزوشه... اصلا شاید قبل از اینکه بفهمی چی شده یکی بیهوشت کرده.

 

پیتر نفس محکمی از بینی بیرون داد و دوباره به اطراف اون کوچه بن بست نگاه کرد: نه... متاسفم ولی این فکر رو نمیکنم ند.

 

بعد کمی جلوتر رفت و نفس عمیقی کشید. با بودن داخل اون کوچه، حس عجیبی بهش دست داد و برای یک لحظه فکر کرد که نمیخواد اینجا باشه. اون لرزش کوتاهی رو توی ستون فقراتش احساس کرد و کمی توی خودش جمع شد.

 

نمیدونست چرا اما هیچ چیز درباره اون مکان درست و خوب به نظر نمیاومد. با اینکه هیچ چیز غیرعادی اونجا نبود، اما پیتر میدونست که هست. انگار... همه چیز درباره اون کوچه اشتباه بود اما پیتر نمیتونست دقیقا بفهمه چی.

 

اون پسر قدمی بیشتر به جلو برداشت تا به دیوار آجری ته کوچه رسید. مشغول دست زدن بهش شد تا وقتی که صدای ند اومد.

 

-اینجا کوچه دیاگون* نیست پیتر.

 

پیتر سرش رو تکون داد: میدونم... ولی... اینجا عجیبه ند.

 

-منظورت چیه؟

 

پیتر به سمت دوستش دور زد: فکر کنم اینجا یه چیزی بیشتر از فقط یه کوچه عادی باشه. یه حسی اینو بهم میگه.

 

ند اخم ریزی کرد: فکر میکنی این ربطی به اسپایدر من بودنت داره؟

 

پیتر دستی به پشت گردنش کشید و به سمت دیوار سمت راست کوچه رفت: نمیدونم... ممکنه.

 

اون نگاهی به پشت سطل آشغال انداخت و به خاطر بوی شدیدش آستین اش رو جلوی دهنش گرفت. اون کوچه تاریک بود و پیتر دید درستی نداشت اما میتونست بفهمه که چیزی با رنگ سبز اونجا کشیده شده.

 

دستش رو به سمت سطل برد تا با کنار زدنش دید بهتری داشته باشه اما ناگهان مکث کرد.

 

حسی دوباره به سراغش اومد. این بار قوی تر. تمام موهای بدن اون پسر سیخ شدن و این دقیقا مثل موقعی بود که جلوی ساختمان دیلی بیوگل تیر اندازی شد.

 

یه اتفاقی داشت میافتاد!

 

همون موقع بود که صدای ترسیده و کمی متعجب ند اومد: آه... پیتر؟!

 

پیتر به سمت دوستش برگشت و متوجه شد اون داره به سمت دیگه ایی نگاه میکنه و صورتش هم مثل صداش نگران به نظر میرسه. برای همین، به سمت ند قدم برداشت.

 

وقتی از کوچه خارج شد، به سمتی که ند بهش خیره بود نگاه کرد و متوجه شد تمام شهر، برخلاف چند دقیقه پیش کاملا خاموشه. هیچ چراغی توی خیابون روشن نیست و ساختمون ها نوری ندارن. 

و درست همون لحظه چراغ مغازه کناری شون هم خاموش شد.

 

پیتر و ند بهم نگاه سوالی انداختن و ند با ابروهایی در هم پیچیده پرسید: فکر میکنی چی شده؟

 

پیتر دوست داشت بگه که شاید فقط یه مشکل کوچیک توی اداره برق به وجود اومده و تا چند دقیقه دیگه همه چیز به حالت عادی برمیگرده اما اینطور نبود. پیتر متوجه شده بود که فقط در مواقع خطر اون حسِ عجیب رو پیدا میکنه و الان، حسش یه جورایی داشت داد میزد که یه چیزی اصلا درست نیست.

 

پس دوباره به شهرِ خاموش نگاه کرد و سرش رو تکون داد: نمیدونم...!

 

درست در همون لحظه، صدای انفجاری از پشت ساختمون ها و برج های شهر اومد و باعث شد هر دو پسر تکون کوچیکی توی جاشون بخورن و مردمی که داشتن توی خیابون و پیاده رو راه میرفتن با تعجب به سمت منبع صدا نگاه کنن. اون انفجار خیلی بهشون نزدیک بود و پیتر میتونست حدس بزنه که از اداره برق بوده.

 

صدای ند اومد: اوه... از این وضع خوشم نمیاد پیتر. فکر کنم بهتره برگردیم.

 

پیتر با تعجب به ند نگاه کرد: برگردیم؟ زود باش... باید بریم ببینیم چی شده.

 

و قبل از اینکه اجازه بده ند مخالفتی بکنه یا حرف دیگه ایی بزنه، با قدم هایی سریع شروع به دویدن به سمت منبع صدا کرد.

فقط چند دقیقه کوتاه گذشته بود که دود غلیظی از پشت ساختمون ها شروع به بالا اومدن کرد و پیدا کردن جایی که منفجر شده بود برای پسر ها راحت تر شد.

 

مردمی که دورشون بودن، داشتن با دست به آسمون اشاره میکردن و همهمه ایی اطرافشون رو گرفته بود. همه ماشین های توی خیابون از حرکت ایستاده بودن و چند نفر برای دید بهتر ازشون بیرون اومده بودن.

 

چند دقیقه گذشت و هر چقدر به محل انفجار نزدیک میشدن، صدای جیغ و فریاد های مردم ترسیده بیشتر میشد. مثل اینکه اوضاع بدتر از چیزی بود که پیتر فکرش رو میکرد. اما اون دو نفر هنوز هم دید درستی به خاطر جمعیتی که توی محل حادثه بودن نداشتن. پیتر درست حدس زده بود، شعله های آتش در حال بالا اومدن از ساختمان اداره برق بودن.

 

ند سر جاش ایستاد و در حالی که به خاطر سرعت زیاد نفس نفس میزد سرش رو تکون داد: این خوب نیست... این اصلا خوب نیست پیتر... همین الان باید برگردیم خونه.

 

پیتر هم کنار ند ایستاد: از چی حرف میزنی؟ شاید اونجا کسایی باشن که کمک بخوان.

 

-میدونم ولی...

 

پیتر حرفش رو قطع کرد و دست ند رو کشید: زود باش.

 

پیتر و ند مشغول کنار زدن مردم شدن تا به نزدیک ترین محل ممکن رو به ساختمان در حال سوختن برسن. 

چند دقیقه بیشتر از انفجار نگذشته بود اما پلیس تونسته بود به سرعت فنس های آهنی اطراف ساختمان بذاره تا مردم نزدیک نشن.

 

تنها چیزی که اون اطراف رو روشن نگه داشته بود، آتش بزرگی بود که اونجا شعله ور شده بود و چراغ ماشین های پلیس. به غیر از اون، تمام اون خیابون مثل چند خیابون پایین تر تاریک بود.

 

پیتر دستش رو روی میله های جلوش گذاشت و به منظره رو به رو اش خیره شد. تمام ساختمان در حال سوختن و از بین رفتن بود. صدای فریاد های چند نفر از داخل میومد و تعداد زیادی از کارکن ها بیرون ساختمان بودن.

 

اونها روی زمین نشسته بودن و در حالی که صورتشون پر از دوده بود و لباس هاشون پاره و سوخته بود در حال سرفه کردن بودن. 

 

دو ماشین پلیس داخل منطقه محافظت شده بودن و دو تا مامور هم اون اطراف بودن و مردم رو آروم میکردن. و دو نفر دیگه هم سعی در وارد شدن به ساختمون داشتن تا شاید بتونن چند نفر رو نجات بدن.

 

پیتر با خودش زمزمه کرد: چه اتفاقی افتاده...؟!

 

یه پسر جوون، شاید حدود بیست ساله آفریقایی-آمریکایی اونجا بود که صدای پیتر رو شنید. بهش نگاه کرد و گفت: من اینجا بودم... یارو رو دیدم! ولی پلیس حرفمو باور نمیکنه.

 

پیتر به پسر نگاه کرد: کدوم یارو؟

 

پسر دستی به کلاه پشمی اش کشید و جواب داد: نمیدونم... یه مرد خیلی عجیب با چشم های آبی... فقط چند ثانیه بعد از اینکه اینجا منفجر شد از ساختمون بیرون اومد. ولی نفهمیدم کجا رفت همه جا پر از دود شده بود.

 

پیتر در حالی که داشت فکر میکرد سری تکون داد و دوباره به جلوش خیره شد. یعنی کسی که پسر داشت ازش حرف میزد اونی بود که این انفجار رو شروع کرده بود؟ ولی چرا؟

 

صدای آژیر چند تا ماشین پلیس و آمبولانس از اطراف اومد. و کمی بعد تر از اون، ماشین های آتش نشانی بود که بهشون ملحق میشد.

 

یکی از پلیس ها، از داخل ساختمون با دختری جوون بیرون اومدن. هر دو نفر خم شده بودن و دختر داشت با صدای بلند سرفه میکرد.

 

اما وقتی کمی از ساختمون دور شدن، دوباره به سمت اونجا دوید و پیتر صداش رو شنید.

 

-نه...! دوستم اونجا مونده! سم! 

 

بعد به سمت پلیسی که داشت سعی میکرد آرومش کنه چرخید و با صورتی پر از ترس داد زد: خواهش میکنم! الان میسوزه! شما باید نجاتش بدین!

 

اخم ریزی روی صورت پیتر شکل گرفت و به ند نگاه کرد: زود باش... باید بریم.

 

بعد در حالی که هر دو نفر داشتن مردم رو کنار میزدن، پیتر به اطراف نگاه کرد تا بتونه کوچه خلوتی رو پیدا کنه تا کسی نتونه اون رو در حال عوض کردن لباس ببینه.

 

ند بهش نگاه کرد: میخوای چیکار کنی پیتر؟

 

پیتر بالاخره یه کوچه تاریک رو پیدا کرد و به سمتش رفت: یکی باید به اونها کمک کنه ند...

 

ند جواب داد: برای همین هم هست که الان ماشین های آمبولانس و آتش نشانی اومدن اینجا!

 

اونها بالاخره به داخل کوچه رسیدن و پیتر کوله اش رو روی زمین انداخت. اون پشتش رو به ورودی کوچه کرده بود و ند جلوش ایستاد تا باهاش حرف بزنه.

 

-پیتر! تو که نمیخوای بری اون تو؟

 

پیتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد و در حالی که داشت زیپ کیفش رو باز میکرد جواب داد: چی؟! معلومه که نه رفیق.

 

ند لبخند کوچیکی زد و با خیال راحت نفسش رو بیرون داد: خوبه.

 

پیتر لباس قرمز و آبی رنگش رو از کیفش بیرون آورد: ولی اسپایدر من میخواد بره!

 

ند دوباره اخم کرد: پیتر! نه!

 

پیتر با سرعت لباس هاش رو در آورد و مشغول پوشیدن لباس اسپایدر من شد: ند! هیچکدوم از اون آتش نشان ها نمیتونن خودشون رو به موقع به همه جای ساختمون برسونن! اگه من کمکشون کنم ممکنه یه شانسی داشته باشن. 

 

ند با کلافگی گفت: تو همین دیروز پیدات شده پیتر! معلوم نیست کجا بودی و چه اتفاقی برات افتاده... حالا دوباره میخوای خودت رو تو خطر بندازی؟

 

پیتر دستش رو به سمت ماسکش برد و اون رو از توی کیفش برداشت: تو نبودی که همیشه میخواستی دستیار یه ابرقهرمان بشی؟

 

ند دستش رو به سمت ماسک پیتر برد و سعی کرد اون رو از دستش در بیاره: اگه بمیری نمیتونی یه ابر قهرمان باشی.

 

پیتر آهی کشید: من قرار نیست بمیرم... اگه دیدم نمیتونم بیشتر توی ساختمون بمونم برمیگردم، باشه؟

 

ند سرش رو تکون داد: نه...! اصلا به این فکر کردی که میخوای به تونی چی بگی؟ اگه ازت بپرسه چرا اینجا بودی چی میخوای بهش بگی؟

 

پیتر با گیجی پرسید: منظورت چیه؟

 

ند جواب داد: اون بالاخره اخبار رو میبینه... و اگه بفهمه موقعی که اینجا منفجر شده این اطراف میچرخیدی میخوای چیکار کنی؟

 

پیتر شونه اش رو بالا انداخت: فقط... میگم که مثل بقیه مردم میخواستم ببینم چی شده.

 

-وقتی بفهمه توی یه موقعیت خطرناک بودی اصلا خوشحال نمیشه!

 

پیتر آهی کشید و ماسک توی دستش رو که نصف بقیه اش توی دست های ند بود فشرد. میدونست که دوستش نگرانشه و از این بابت ازش متشکر بود.

اما چیزی که ند متوجه اش نبود، علاقه پیتر بود. ند هیچوقت نمیخواست یه ابرقهرمان یا جزوی از اونجرز بشه. برای همین هم نمیتونست بفهمه چرا پیتر انقدر علاقه به خطر کردن داره.

 

-ببین ند... تو متوجه نیستی... این ممکنه تنها شانس من باشه.

 

ند پرسید: برای چی؟

 

پیتر ابرو هاش رو بالا انداخت: خیلی چیزا...! کمک کردن به مردم؟ ثابت کردن خودم...؟ ثابت کردن اسپایدر من...؟

 

-ثابت کردن...؟ از چی حرف میزنی؟

 

پیتر یکی از دست هاش رو بالا برد و به سمت دیگه ایی اشاره کرد: دفعه پیش، وقتی با تونی اون بانک رو نجات دادیم عالی بود. اینکه دیدم همه اون آدم ها سالمن و میتونن برگردن به خونه هاشون...

 

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: اما وقتی همه اون خبر نگار ها و پلیس ها فکر کردن من دستیار تونی ام... مزخرف بود! 

 

اون پسر دیگه چیزی نگفت و سرش رو پایین گرفت به چشم های ماسک اش خیره شد.

 

پیتر تمام عمرش با تونی شناخته شده بود. اون هر وقت اسمش رو به جایی میگفت، همه تمام مدت درباره تونی ازش میپرسیدن و هیچکس واقعا به پیتر علاقه ایی نشون نمیداد.

اسپایدر من قرار بود چیزی فقط برای خود پیتر باشه اما اتفاقی که توی بانک افتاد باعث شد اینطور نشه.

 

میدونست که شاید فکر کردن به این که بخواد از تونی دور باشه، باعث میشد مثل یه عوضی به نظر بیاد و بابتش کمی خجالت زده بود. 

اما اون هر چقدر هم که پدر خونده اش رو دوست داشت، میخواست برای یک بار هم که شده به اطرافیانش نشون بده که پیتر چیزی بیشتر از "پسر خونده پولدار تونی استارک" ئه.

 

پیتر به دست هاش خیره شد و با تُن صدای آرومی ادامه داد: من فقط میخوام خودم باشم... و میدونم که خیلی کنایه آمیزه ولی فکر کنم پشت این ماسک؛ بیشتر از هر وقت دیگه ایی میتونم تبدیل به خود واقعیم بشم.

 

وقتی اینها رو گفت، سرش رو بالا گرفت و دوباره با حالت خواهشی به ند نگاه کرد.

 

اما ند با صدای آرومی جواب داد: متاسفم پیتر... ولی نمیتونم. فکر نکنم تو بفهمی این چقدر خطرناکه.

 

پیتر با کلافگی چشم هاش رو روی هم فشرد. شاید ند نمیفهمید پیتر داره درباره چی حرف میزنه؛ شاید هیچوقت هم نمیفهمید. اما الان وقتی نبود که بخواد برای دوستش توضیح بده چرا رفتن به اون ساختمون براش انقدر مهمه و چرا انقدر داره اصرار میکنه.

 

پس فشار دست هاش رو روی پارچه ماسک بیشتر کرد: ند... لطفا! تو متوجه نیستی! ولی باید بهم اعتماد کنی باشه؟ مشکلی برام پیش نمیاد.

 

صورت ند هنوز هم حالت نگران ناراحتی داشت. اما چیزی نگفت. انگار داشت به حرف های پیتر فکر میکرد ولی هنوز هم به اندازه قبل نگران پیتر بود. چون میدونست که دوستش خیلی وقت ها میتونه فقط دنبال دردسر باشه و به چیز دیگه ایی جز انجام کارش فکر نکنه.

و ند با اینکه بیشتر اوقات از پیتر حمایت میکرد، گاهی اوقات هم باید اونجا میبود تا خطراتِ اون اتفاق رو به پیتر نشون بده.

 

و اگه هر موقع دیگه ایی بود، ند اجازه میداد پیتر توی اون ساختمون بره و مردم رو نجات بده. شاید خودش هم میتونست از بیرون به بقیه و پیتر کمک کنه و از روی نقشه ساختمون که از اینترنت پیدا میکنه بهش بگه که خروجی ها کجان و از کجا باید حرکت کنه.

اما حالا؟ دقیقا یک روز بعد از اینکه پیتر پیدا شده بود اینطوری خطر کردن اصلا درست به نظر نمیومد.

 

پیتر قبل از اینکه بتونه ماسک رو از ند بگیره، صدایی از پشت سرش شنید: هی! تو اسپایدر من ایی!

 

ند به پشت سر پیتر نگاه کرد و بالافاصله چشم هاش گرد شدن. ماسک ناخودآگاه از دست هاش افتادن و دهنش رو باز کرد: پی...

 

اون میخواست اسم دوستش رو صدا بزنه اما منصرف شد و فقط گفت: اون یه پلیسه!

 

همون موقع، صورت پیتر هم حالت ترسیده ایی به خودش گرفت.

 

به ماسکش که روی زمین افتاده بود نگاه کرد اما وقتی برای برداشتنش نداشت چون صدای پاهای پلیس رو که داشت به سرعت بهشون نزدیک میشد شنید. 

 

پس تنها کاری که انجام داد، تار زدن به دیوار ساختمان بلند کناری اش بود. اون به سرعت از روی زمین بلند شد و بالافاصله به دیوار دیگه ایی تار انداخت. 

 

اون با خودش فکر کرد: "لعنتی... میتونستم ماسکم رو با تارم بردارم"

انگار هنوز نمیدونست که میتونه برای انجام کار های دیگه هم از وب شوتر هاش استفاده کنه.

 

اما برای این کار دیر شده بود.

 

و همین موقع بود که متوجه شد چیزی رو به غیر از ماسک اش توی کوچه جا گذاشته؛ کوله مدرسه اش، پر از کتاب و دفتر به اسم پیتر پارکر.

 

***

 

تونی در حالی که داشت موبایلش رو از گوشش دور میکرد، به صفحه اش نگاه کرد و گفت: مثل اینکه گوشیش هنوز روی سایلنته.

 

اون مرد وارد آشپزخونه شد و در حالی که داشت با اخم چیزی رو بو میکرد، به پپر نگاه کرد: داری چیکار میکنی؟

 

پپر که به سمت گاز ایستاده بود، دور زد: آشپزی... البته فکر کنم.

 

تونی گوشی اش رو قفل کرد و توی جیب اش گذاشت: ماریا نتونست بمونه؟

 

پپر سرش رو به نشونه منفی تکون داد: نه... فقط فرستادمش خونه. میخواستم خودم امشب شام درست کنم.

 

تونی یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و با حالتی سوالی به همسرش نگاه کرد.

 

پپر آهی کشید و به سمت کتاب آشپزی که جلوش باز بود دور زد: اینطوری بهم نگاه نکن. من از پخت و پز خوشم میاد.

 

تونی به سمت اون زن رفت و انگشت هاش رو روی کمرش کشید: عزیزم، بهت برنخوره ولی توی تمام مدتی که برای من کار میکردی، حتی وقتی لباس هام رو از خشک شویی میآوردی هم یادم نمیاد آشپزی کرده باشی.

 

پپر سرش رو تکون داد: باشه باشه... فقط میخواستم ذهنمو آروم کنم.

 

تونی نیشخند بزرگ و شیطنت آمیزی زد: راه های بهتری هم برای این کار هست... میدونی...؟ اتاق...؟ پنت هوس خالی...؟ ویوی شهر نیویورک...؟

 

پپر لبخند کوچیکی زد و به سمت تونی برگشت.

 

لبخند تونی صادقانه تر شد و پرسید: مشکل چیه؟

 

پپر آه کوتاهی کشید. بعد با انگشت مشغول خاروندن پیشونی اش شد و به زمین نگاه کرد: فقط... نگران پیترم... هنوزم نمیفهمم چه اتفاقی براش افتاد. 

 

تونی نفسش رو به آرومی از بینی بیرون کرد و در حالی که هنوز دست هاش رو دور کمر همسرش حلقه کرده بود سرش رو تکون داد: میدونم... ولی داریم روش کار میکنیم.

 

پپر با انگشت هاش مشغول ماساژ دادن گردنش شد و به تونی نگاه کرد: نمیخوام دوباره یه اتفاق اینطوری بیافته.

 

-هیچکدوممون نمیخوایم.

 

پپر دست هاش رو روی شونه تونی گذاشت و خودش رو به سمت صورت مرد کشید. تونی هم دستش رو بالا آورد و باهاش یک طرف صورت همسرش رو گرفت و به آرومی نوازش کرد.

 

پپر لبخند کوچکی زد و بعد از قرار دادن دست دیگه اش روی گردن تونی، لب هاش رو روی لب های گرم همسرش قرار داد. 

 

با این کار، بوسه طولانی بینشون شکل گرفت و هر دو همون موقع متوجه شدن که مدتی میشه این کار رو نکردن. اونها از وقتی که پیتر گم شده بود تمام چیز های دیگه رو کنار گذاشته بودن که این هم جزوشون بود.

 

وقتی تونستن بعد از چند روز، بالاخره لب های همدیگر رو احساس کنن، متوجه شدن که چقدر دلتنگ همدیگه بودن. این بوسه های کوتاه همیشه حس آرامش و امنیت رو بهشون هدیه میداد.

 

اونها از هم جدا شدن اما فقط چند سانتی متر با هم فاصله داشتن. چشم های هر دو نیمه باز بود و به لب های هم خیره بودن.

 

تونی رشته موهای نارنجی رنگ پپر رو که کمی توی صورتش ریخته بود، به آرومی پشت گوش هاش فرستاد و با صدایی کمی بلند تر از زمزمه گفت: داشتیم چی میگفتیم...؟ یادم نمیاد ولی فکر کنم یه حرف هایی درباره اتاق خواب و پنت هوس خالی بود...؟

 

پپر خنده آرومی کرد و این بار به چشم های تونی نگاهی انداخت: بس کن... پیتر چند دقیقه دیگه قراره برسه خونه تونی.

 

با این حرف، طوری که انگار چیزی به یاد تونی اومده باشه، از پپر جدا شد و دستش رو توی جیب شلوارش کرد: راستی اون بچه کجاست؟ تلفنش رو جواب نمیده.

 

پپر به سمت گاز برگشت و با قاشق چوبی که توی قابلمه بود، مشغول هم زدن غذا شد: لوکیشن اش رو چک کردی؟ احتمالا با ند مشغول کاری شده و زمان از دستش در رفته.

 

تونی در حالی که داشت دوباره شماره میگرفت جواب داد: آره... تا همین چند دقیقه پیش اطراف مدرسه بودن. مثل اینکه تازه بیرون اومدن.

 

بعد از گفتن این حرف، موبایل رو روی گوشش قرار داد و دست دیگه اش رو روی سینه اش قفل کرد.

 

پپر حوله ایی رو روی شونه اش انداخت و در حالی که هنوز قاشق رو توی دستش گرفته بود به سمت تونی برگشت: به ناتاشا زنگ زدی؟

 

تونی جواب داد: در واقع اون به من زنگ زد... همین یک ساعت پیش.

 

-چی گفت؟

 

-اینکه برای یکی از ماموریت هاش توی پاریسه. 

 

پپر پرسید: چه جور ماموریتی؟

 

تونی نگاهی به صفحه تلفنش انداخت و بعد دوباره اون رو روی گوشش برگردوند: چیزی نگفت اما فکر کنم به سه تا پسرِ خوشگل فرانسوی مربوطه.

 

پپر با این حرف کمی گیج شد و اخم ریزی روی صورتش شکل گرفت اما چیزی نگفت.

 

تونی زیر لب نوچی کرد و گوشیش رو پایین آورد.

 

پپر دوباره پرسید: برای اینکه همه اینها از طرف هایدرا باشه تئوری ایی داشت؟

 

تونی نگاه کوتاهی به موبایل اش انداخت و بعد اون رو روی کانتر کنارش گذاشت: نه... ولی احتمالا قراره تا وقتی به اینجا میاد خوب بهش فکر کنه.

 

پپر دست هاش رو روی کابینت گذاشت و بهشون تکیه داد: منظورم اینه که... چه توضیح دیگه ایی میتونه وجود داشته باشه؟ توی اون دو روز هیچ تماسی باهامون گرفته نشد، هیچکس پولی ازمون نخواست یا حتی چیزی درباره تکنولوژی استارک هم درخواست نشد. باید هایدرا باشه مگه نه...؟

 

-ولی چرا باید پیتر رو بگیرن و بعد دوباره بدون هیچ اخطاری برش گردونن؟ 

 

پپر جواب داد: شاید...

 

اما بعد حرفش رو نصفه گذاشت و سرش رو تکون داد: نه... حتی فکر کردن بهش هم اشتباهه.

 

تونی بهش نگاه کرد: فکر کنم بدونم منظورت چیه.

 

هر دو سکوت کوتاهی کردن و به سمت دیگه آشپزخونه نگاه کردن. اونها داشتن به این فکر میکردن اگه واقعا گم شدن پیتر به هایدرا مربوط باشه، اونها احتمالا کاری با پسر خونده شون کردن. شاید یه ماده و داروی جدید بهش تزریق کرده باشن و ساختار بدن اون پسر به کلی عوض شده باشه.

 

اما این فقط یه فکر بود. اونها حتی هنوز نمیتونستن بفهمن گم شدن پیتر به کی یا کجا مربوطه. چه برسه به اینکه چه اتفاقی توی اون چند روز براش افتاده باشه.

 

اما قسمت ترسناک ماجرا این بود که پپر و تونی، هر دو میدونستن که باید خودشون رو برای عجیب ترین و بدترین چیز ها هم آماده کنن. اونها همیشه این کار رو میکردن. اما این همیشه درباره کار و اتفاقاتی که توی شرکت میافتاد بود نه درباره پیتر.

هیچوقت نباید درباره پیتر میبود.

 

پپر سرش رو به سمت تونی برگردوند و با این کار انتهای موهاش که از پشت بسته شده بود روی شونه اس ریخت: فکر کنم حتما باید اون آزمایش ها رو از پیتر میگرفتیم. محض احتیاط.

 

تونی زیر لب هومی کرد و بعد با اخمی که به خاطر فکر کردن روی صورتش تشکیل شده بود پرسید: این چند روز... اخلاق های عجیبی ازش ندیدی؟ اینکه متفاوت تر از همیشه رفتار کنه؟

 

-تو بیشتر از من کنارش بودی... اگه کسی هم بخواد متوجه اش بشه خودتی.

 

تونی هوفی کرد و با حالت خسته ایی گفت: راستش رو بخوای این بچه بیشتر از فقط چند روزه که عجیب شده.

 

پپر هم نفس کوتاهی بیرون داد و به زمین خیره شد: میدونم... 

 

بعد زیر لب خنده کوچکی کرد و گفت: یادته اون روز چطوری روی مبل پیداش کردیم؟

 

تونی هم چشم هاش رو بست و خنده ایی کرد: خدای من... افتضاح به نظر میومد.

 

پپر با صورتی که هنوز لبخند به لب داشت، به تونی نگاه کرد: فکر کنم فقط به خاطر سنشه... تغییراتی که توی هورمون هاش داره اتفاق میافته ممکنه بعضی وقت ها عجیب اش کنن.

 

-امیدوارم که موقتی باشن.

 

پپر خنده ایی کرد: موقتی هستن... ولی فکر نکن بعدش همه چیز مثل قبل میشه تونی.

 

بعد از این حرف، پپر به سمت گاز برگشت و بعد از برداشتن فلفل از کنارش، مشغول درست کردن بقیه غذاش شد.

 

تونی نگاه سوالی به همسرش انداخت: منظورت چیه؟

 

پپر جواب داد: میدونم که دلت میخواد پیتر دوباره تبدیل به پسر شش ساله ایی که اولین بار دیدیمش بشه... ولی اون دیگه داره بزرگ میشه... توی کمتر از سه سال دیگه قراره بره دانشگاه و یه کم بعدش هم توی خونه خودش زندگی کنه.

 

تونی یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت: چرا داری طوری اینها رو بهم میگی که انگار قبلا نمیدونستم؟

 

پپر زیر لب هومی کرد و سرش رو به سمت تونی برگردوند: واقعا میدونستی...؟ 

 

تونی چشم هاش رو چرخوند و چیزی نگفت اما میدونست که منظور پپر چیه. اون ناخودآگاه، گاهی اوقات هنوز هم با پیتر مثل یه بچه رفتار میکرد. طوری که انگار پیتر هنوز هفت ساله است و نمیتونه درست و غلط رو تشخیص بده. 

اما میدونست که اینطور نیست. و میدونست که پیتر حالا داره تبدیل به پسر بزرگی میشه و لازم نیست که تمام مدت بهش راه درست رو یاد بده.

 

تونی وقتی به دوران نوجوانی خودش فکر میکرد، کمی از کار هایی که با پیتر میکرد احساس گناهی وجودش رو میگرفت. 

اون مرد توی اون دوران، هزار برابر بدتر از پسر خونده اش توی همین سن بود. تونی اون موقع فقط خرابکاری میکرد و تمام چیزی که بهش فکر میکرد، اختراعات عجیبش و دختر ها بودن.

 

اما پیتر حتی یک ذره هم شبیه پدر خونده اش نشده بود و تونی واقعا بهش افتخار میکرد.

ولی گاهی اوقات هم میتونست زیادی سختگیر باشه و پپر هم متوجه اش شده بود. و حالا هم سعی داشت کمی پیتر رو راحت تر بذاره و توی هر تصمیم اون پسر دخالت نکنه.

 

البته تا وقتی که اون تصمیم درباره ابرقهرمان شدنش نباشه.

 

تونی قاشقی از جاش برداشت و به سمت قابلمه برد: این... چیه؟

 

سعی داشت بحث رو عوض کنه.

 

پپر در حالی که داشت مقدار دیگه ایی فلفل اضافه میکرد جواب داد: "روگان جوش". یه غذای هندیه.

 

تونی مقداری از اون مایع قرمز رنگ برداشت و کمی اون رو بویید: باید همچین بوی عجیبی بده؟

 

پپر هم کمی از غذا اش بو کرد و جواب داد: فکر کنم وقتی خامه رو اضافه کنم بهتر بشه.

 

تونی اجازه داد مایع توی قاشق خنک تر بشه و بعد ازش چشید. و با اینکه نمیدونست باید انتظار چه طعمی رو داشته باشه، متوجه شد پپر یه جای کار رو اشتباه کرده. چون غذا به شدت شیرین شده بود و چیزی جز شیرینی توی دهنش احساس نمیکرد.

 

البته تمام این اتفاق تقصیر پپر نبود. امروز صبح، تونی از سرِ بیکاری مشغول پر کردن نمکدان و جا شکری شده بود اما اشتباه کرده بود. و این رو وقتی فهمید که یه قهوه شور تحویل خودش داد.

 

اون میخواست درباره اش به ماریا بگه اما به کارگاهش رفت و همه چیز رو درباره اش فراموش کرد.

 

اون مرد قاشق رو پایین آورد و بعد از اینکه دوباره پرش کرد به سمت پپر گرفت: عالی شده... باید خودت هم امتحانش کنی.

 

وقتی پپر قاشق رو از دستش گرفت، چند قدم عقب رفت و تصمیم گرفت از آشپزخونه بیرون بره. در هر صورت اونها قرار بود امشب غذایی از بیرون سفارش بدن و تونی بدجوری هوس یه غذای هندی کرده بود!

 

وقتی داشت از آشپزخونه بیرون میرفت، صدای زمزمه پپر رو شنید: خدای من... این دیگه چیه؟

 

و بعد هم صدای ورق زدن کتاب آشپزی.

 

تونی به سمت پذیرایی رفت و بعد از برداشتن کنترل، تلوزیون رو روشن کرد. 

 

صدای اخبار توی اون پنت هوس پیچید: ...سه زخمی به جای گذاشته. هنوز خبر دقیقی درباره تعداد افراد جامانده در ساختمان منتشر نشده اما تمامی ماموران پلیس، اورژانس و آتش نشانی نیویورک...

 

و زیرنویس بزرگی پایین صفحه رو با "خبر فوری" گرفته بود: "انفجار اداره برق منطقه کویئنز"

 

صدای پپر از پشت سرش اومد: خب... من تسلیم شدم... نمیدونم چه بلایی سر این غذا اومده ولی فکر کنم باید امشب...

 

وقتی تلوزیون رو دید حرفش رو قطع کرد: چی شده؟

 

نگاهی به زیرنویس انداخت و بعد گفت: اونجا فقط چند خیابون با مدرسه پیتر فاصله داره.

 

تونی سرش رو تکون داد و به سمت کانتر آشپزخونه رفت تا گوشی اش رو برداره.

 

پپر به تونی نگاه کرد: فکر میکنی به خاطر همینه که جواب نمیده؟ 

 

تونی نفسش رو با کلافگی بیرون داد و در حالی که داشت لوکیشن پیتر رو چک میکرد جواب داد: فقط چند تا خیابون با اونجا فاصله داره.

 

پپر گفت: احتمالا با ند میرن و یه سری بهش میزنن.

 

تونی شماره پسر خونده اش رو گرفت و در حالی که موبایل رو روی گوشش میذاشت، ابرو هاش رو بالا انداخت: بیا امیدوار باشیم فقط همین کار رو بکنه.

 

پپر دوباره به تلوزیون نگاه کرد: بیخیال تونی...

 

تونی چیزی نگفت و واقعا به چیزی که گفته بود ایمان داشت. 

 

اون مرد امیدوار بود پیتر مثل همیشه دست به کار اشتباهی نزنه و زودتر به خونه برگرده.

Notes:

Merde: لعنتی
کوچه دیاگون: یه کوچه جادویی توی دنیای هری پاتر که باید از یه بن بست وارد اش شد.

 

خب خب نظرتون درباره این پارت چی بود؟

پیتر چیکار میتونه بکنه؟!یعنی پلیس کیفش رو پیدا میکنه؟

Chapter 14: “Chapter fourteen”

Notes:

سلاممم سلاممم حالتون چطوره؟😍

من اومدم با یه پارت جدید😎

هوممم حرف خاصی ندارم فقط امیدوارم از این پارت لذت ببرید و کودو کامنت رو فراموش نکنید❤️

(See the end of the chapter for more notes.)

Chapter Text

 

صدای کوبیده شدن پاهاش روی پشت بام تنها چیزی بود که گوش هاش رو پر کرده بودن. پیتر داشت با بیشترین سرعتی که میتونست میدوید و ساختمان ها رو طی میکرد.

 

اون انقدر از لو رفتن هویتش ترسیده بود که ند رو فراموش کرده بود. دوستش هنوز توی اون کوچه مونده بود و پیتر نمیدونست ند برای نجات دادن خودش چیکار کرده.

 

اون با ترس به سمت لبه ساختمون رفت و در حالی که داشت نفس نفس میزد روی زمین خوابید. اما کمی خودش رو به جلو کشید تا بتونه به پیاده رو دید داشته باشه. ولی نمیتونست ند رو ببینه.

 

به سمت محل آتش سوزی نگاه کرد و متوجه شد که حالا همه مامور های پلیس، آتش نشانی و اورژانس دست به کار شدن و بعضی از اونها دارن وارد ساختمان میشن. 

 

تعدادی از مردم گوشی هاشون رو با حالت فیلمبرداری بالا گرفته بودن و پیتر تونست ببینه که کمی اونطرف تر، دو تا ون ایستگاه های خبری اونجا ایستادن و زن و مرد خبرنگاری در حال تهیه گزارش درباره این انفجار هستن.

 

پیتر به اطرافش نگاه کرد. میدونست که شانس زیادی نداره اما امیدوار بود بتونه چیزی برای پوشوندن صورتش پیدا کنه و یه جوری بتونه بالاخره خودش رو به اداره برقِ در حال سوختن برسونه. اما روی اون پشت بام چیزی جز خاک و چند تا آجر شکسته وجود نداشت.

 

پیتر با کلافگی آهی کشید و سرش رو روی لبه خنک ساختمان گذاشت. اما چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدایی از پایین شنید.

 

-هی! وایسا!

 

اون پسر دوباره سرش رو به سمت پیاده رو گرفت و تونست ند رو ببینه که در حال دویدن و خوردن به آدم های جلوشه.

اون پسر با استرس عذر خواهی نصفه نیمه ایی میکرد و در حالی که داشت سعی میکرد سریع باشه، با تمام سرعت میدوید.

 

پیتر میتونست ببینه که دوستش کوله خودش رو روی دوشش انداخته و کوله و لباس های پیتر رو توی هر دو دست گرفته. دست اون پسر انقدر شلوغ بود که لبه شلوار خاکستری رنگ پیتر روی زمین افتاده بود و داشت روی پیاده رو کشیده میشد.

 

پیتر سر جاش نشست و پشت سر ند رو چک کرد. و همونطور که انتظار داشت، یه افسر پلیس رو دید که در حال دویدن به سمتش بود و سعی داشت به ند برسه.

 

پیتر میتونست با تار هاش ند رو بالا بکشه اما این کار باعث میشد توجه پلیس به پیتر و صورت بدون ماسک اش جلب بشه. باید یه جوری فقط حواس اون افسر رو پرت میکرد و تا بتونن با ند فرار کنن.

 

وقتی متوجه شد ند داره ازش دور میشه، اون هم دوباره شروع به دویدن کرد تا با دوستش همراه بشه و همون موقع یه نقشه برای گم کردن پلیس پیدا کنه.

 

پیتر از ساختمانی که داشت روش میدوید پرید و روی پشت بام بعدی فرود اومد. ند کمی ازش عقب تر بود و افسر ممکن بود هر لحظه بهش برسه. پیتر سر جاش ایستاد و در حالی که داشت اطراف رو نگاه میکرد مشغول فکر کردن شد.

 

و تنها راهی که به ذهنش رسید این بود که دید اون پلیس رو مختل کنه تا ند بتونه توی کوچه یا فرعی بپیچه. پس دستش رو بالا برد و تا اونجایی که پیاده روی شلوغ بهش اجازه میداد به سمت مرد در حال دویدن نشونه گرفت.

 

پیتر تاری به سمتش پرتاب کرد اما خطا رفت و به جاش به لباس یکی از مردم توی پیاده رو برخورد کرد.

 

تار بعدی، به کسی که میخواست برخورد کرد اما به بازوی مرد خورد و فقط باعث شد که اون نگاهی به لباسش بندازه.

 

اون ایستاد با تعجب دستی به تار کشید و بعد به بالای سرش نگاه کرد اما قبل از اینکه بتونه چیزی ببینه پیتر عقب کشید.

 

-لعنتی...!

 

بعد از چند ثانیه، میدونست که حالا افسر پلیس ازش دور شده بود و داشت به ند نزدیک تر میشد. اون نمیتونست توی پیاده روی به این شلوغی و در حال حرکت به کسی تار بندازه و انتظار داشته باشه درست به هدف بخوره.

 

پیتر زیر لب با کلافگی غر زد و دوباره مشغول دویدن شد.

 

اون به پشت بام ساختمان بعدی پرید و وقتی نگاه کوتاهی به ند انداخت متوجه شد که دوستش کمی خسته به نظر میاد و احتمالا تا چند دقیقه دیگه سرعت اش کمتر هم بشه.

 

پیتر باید زوتر کاری میکرد.

 

همون موقع بود که صدای زمین خوردن چیزی یا بهتر بود بگه کسی رو شنید. سرعتش رو کم کرد تا به پایین نگاه کنه و متوجه شد که پای ند به شلوار پیتر گیر کرده و زمین خورده.

 

حالا تمام وسایل پیتر روی زمین پخش شده بودن و ند داشت با استرس اونها رو جمع میکرد. و بقیه مردم هم انقدر توجه شون به ساختمان در حال سوختن جلب شده بود که اصلا متوجه ند نشدن.

 

پیتر با حرص و کلافگی چشم هاش رو روی هم فشرد و دست هاش رو مشت کرد. از اینکه نمیتونست هیچ کمکی بکنه، حتی ساده ترین کار که جمع کردن وسایلش بود عصبی میشد. 

 

به اطراف نگاه کرد و چشم اش به در خروجی پشت بام افتاد. اون نمیدونست دقیقا روی کدوم ساختمونه اما احتمال میدهد که مثل بیشتر ساختمان های اون محله، یه جای مسکونی باشه. 

پس با قدم های سریع به سمت در رفت و با قدرت دستش، قفل رو شکوند. اون باید یه راهی برای کمک به ند پیدا میکرد و قطعا از اون بالا نمیتونست کار زیادی انجام بده.

 

ند در حالی که نفس نفس میزد و روی زانو هاش نشسته بود، داشت سعی میکرد کتاب های ریخته شده روی زمین رو جمع کنه. و ترجیح میداد به این فکر نکنه که یه افسر پلیس فقط چند قدم باهاش فاصله داره و هر لحظه ممکنه بهش برسه.

 

خودش رو به سمت دفتر های پیتر خم کرده بود و میخواست با هر دو دست اونها رو جمع کنه اما بعضی وقت ها از دست هاش سر میخوردن و دوباره روی زمین میافتادن.

 

اون با خودش فکر کرد که تعقیب و گریز های توی فیلم ها خیلی باحال تر از چیزیه که الان داشت تجربه میکرد.

با هر صدای قدمی که بهش نزدیک میشد، اون بالای شونه اش رو نگاه میکرد تا مطمئن بشه هنوز وقت برای فرار داره.

 

صدای دخترونه ایی از بالای سرش اومد: چیکار میکنی؟

 

ند سرش رو بالا گرفت و تونست ام جی رو ببینه که اونجا ایستاده و با صورت خنثیٰ همیشگی اش بهش نگاه میکرد.

 

ند با تعجب به اون دختر نگاه کرد: ام جی... اینجا چیکار میکنی؟

 

اما وقتی فهمید الان وقتی برای شنیدن جواب نداره، منتظر نشد تا ام جی چیزی بگه: زود باش! کمک کن اینها رو جمع کنم!

 

و حواسش بود که ماسک پیتر رو توی جیب سوییشرت اش بچپونه.

 

ام جی هم روی زمین خم شد و مشغول جمع کرد لباس ها شد: خب... اینها برای کیان؟

 

ند نگاه سریعی به پشت سرش انداخت و بعد با حواس پرتی جواب داد: آه... نمیدونم... همینجا پیداشون کردم.

 

میدونست که ام جی حرفش رو باور نکرده. اون هم چیزی نگفت که باور پذیر باشه و فقط میخواست جوابی داده باشه.

 

ام جی نگاهی به پشت سر ند انداخت: اون پلیسه دنبال توئه؟

 

ند همه کتاب ها رو سریع توی کوله ریخت و از جاش بلند شد: آم... یه جورایی...

 

بعد به سمت یه کوچه باریک و خاموش دوید: زود باش!

 

ام جی دنبال ند رفت و منتظر شد تا ببینه حرکت بعدی پسر چیه. ند به داخل کوچه نگاه کرد و وقتی که سطل آشغال بزرگی رو داخلش دید، بدون فکر اضافه ایی درش رو باز کرد: اینجا!

 

ام جی با تعجب به کیف توی دست ند نگاه کرد: اون کوله پیتره؟

 

ند کوله رو داخل سطل انداخت و خنده کوتاهی کرد: معلومه که نه!

 

بعد لباس ها رو از دست ام جی گرفت و اونها رو هم داخل سطل انداخت.

 

قبل از اینکه ام جی بتونه چیزی بگه، اون دو نفر دیدن که مامور پلیس، با خستگی زیاد و در حال دویدن بهشون نزدیک شد. اون مرد با صدای بلندی نفس نفس میزد و کمی روی پاهاش خم شد.

معلوم بود که زیاد به دویدن و حرکت های ورزشی عادت نداره و این کار کمی براش سخت بوده.

 

ند و ام جی بدون حرفی، میخواستن از اون مرد دور بشن که پلیس، محکم بازوی ند رو گرفت: کجا میری بچه؟

 

ند ابرو هاش رو با نگرانی توی هم کرد و دستش رو کشید: هی! ولم کن!

 

مرد جواب داد: تو اسپایدر من رو میشناسی! باید باهام بیای ایستگاه پلیس و بهمون بگی کی بود.

 

ند دوباره سعی کرد دستش رو آزاد کن: آقا! من نمیدونم اسپایدر من کیه، باشه؟

 

مرد ابرو هاش رو بالا انداخت: اوه واقعا؟ پس با کی داشتی توی اون کوچه حرف میزد؟ همون یارو که لباس قرمز و آبی داشت؟

 

ند بالاخره بیخیال رها کردن دستش شد و با کلافگی گفت: اون فقط دوستم بود... لباسش هم قرمز و آبی نبود.

 

مرد چشم هاش رو با حالت ناباوری چرخوند و ند رو به سمت خیابون کشید: بیا ببینم بچه.

 

ند با نگرانی سرش رو به سمت ام جی که داشت ازش دور میشد چرخوند و نگاهی بهش انداخت. بعد دوباره به مامور نگاه کرد و سعی کرد راهی برای خلاصی از دستش پیدا کنه.

 

صدای ام جی از پشت سرش اومد: هی... آقا؟

 

مرد سر جاش ایستاد و به سمت ام جی دور زد. ند با کنجکاوی به ام جی نگاه کرد تا بفهمه چی تو سرش میگذره و چرا از مرد خواسته صبر کنه.

 

ام جی در حالی که بازو هاش رو بغل کرده بود، به داخل کاپشن مرد اشاره کرد: اون چیه توی جیبتون؟

 

مرد دستی به کاپشن آبی رنگش زد و داخلش رو نگاه کرد. ند هم نگاهی انداخت و متوجه شد ام جی داره درباره یه فلاسک نقره ایی رنگ توی جیب پلیس حرف میزنه. 

لبخند کوچیکی زد و تونست حدس بزنه که ام جی با این سوال میخواد چیکار کنه.

 

مرد وقتی متوجه وسیله توی جیب اش شد، اون رو به سینه اش چسبوند و اخم ریزی کرد: یه فلاسک... خب که چی؟

 

-معمولا اون فلاسک ها رو برای نوشیدن الکل استفاده میکنن، درسته؟

 

مرد سرش رو تکون داد و اخم اش بیشتر شد: آره! ولی من برای نگهداری شربت سرفه ام ازش استفاده میکنم بچه.

 

بعد دوباره دست ند رو کشید: زود باش! تمام شب رو که وقت ندارم.

 

ام جی میخواست جواب بده که صدایی از پشت سرشون اومد: جرج استیسی رو میشناسی؟

 

همه به سمت صدا برگشتن و پیتر رو دیدن که اونجا ایستاده. ند کمی اخم کرد چون لباس های پیتر شلخته و عجیب بودن و مطمئن بود که برای خودش نیستن.

 

اون یه سوییشرت ورزشی کهنه که یه کم بهش تنگ بود پوشیده بود و زیپ اش رو بسته بود و یه شلوار ورزشی گشادی که پاچه هاش به زمین کشیده میشد.

 

پلیس گیج شده بود: ها؟!

 

پیتر به سمت مرد رفت: سلام... من پیتر پارکر-استارکم.

 

و ام جی و ند، هر دو میدونستن که پیتر فقط وقتی از فامیلی دومش استفاده میکنه که میخواد از زیر چیزی در بره و میدونه که فامیلی پدر خونده اش میتونه به کمکش بیاد.

 

مرد سر کوتاهی تکون داد و اخم اش کمرنگ شد: آها... آره... عکستو بهمون داده بودن تا پیدات کنیم.

 

پیتر سرش رو تکون کوچیکی داد: درسته... شما با سروان استیسی کار میکنید؟

 

مرد سرش رو به نشونه منفی تکون داد: نه... اون چند خیابون از ما بالا تره. 

 

پیتر جواب داد: ولی میدونید که آدم مهمیه؟

 

مرد سرش رو تکون کوچیکی داد اما چیزی نگفت.

 

-اون و پدر خونده ام، دوستای خوبی ان... در واقع... اون شنبه شب ها همیشه با خانواده اش برای شام میان ساختمون اونجرز...

 

مرد کمی اخم کرد و منتظر شد ببینه منظور پیتر از حرف هایی که داره میزنه چیه.

 

پیتر ادامه داد: و نظرتون چیه که این هفته... من نگم که افسر...

 

سرش رو کمی کج کرد تا اسم مرد رو بخونه: ... "کوین گاروی" رو در حال انجام ماموریت، وقتی که یه فلاسک همراهش بود و دوستم رو بدون هیچ دلیلی داشت به ایستگاه پلیس میبرد دیدم؟

 

مرد دهنش رو باز کرد تا جوابی بده اما چیزی جز یه صدای اعتراض آمیز ازش بیرون نیومد. اون به ام جی و ند نگاه کرد و اخم اش بیشتر شد. 

 

ند لبخند زد و شونه اش رو بالا انداخت: شنیدی که چی گفت.

 

مرد با عصبانیت، بالاخره بازوی ند رو رها کرد: فقط... از اینجا دور بشید! نمیخوام امشب دوباره ببینمتون.

 

پیتر لبخند بزرگی زد: حتما آقا.

 

وقتی مرد دور شد، پیتر و ند خنده کوتاهی کردن و دست دادن همیشگی شون رو با هم انجام دادن.

 

ند به سمت ام جی برگشت: ممنون.

 

ام جی هم لبخند کوچیکی زد و بعد به پیتر نگاه کرد: چیزایی که گفتی حقیقت داشتن؟

 

پیتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد: اصلا! استیسی و تونی نمیتونن همدیگرو تحمل کنن!

 

ام جی خنده کوتاهی کرد و موهاش رو پشت گوشش فرستاد.

 

پیتر هم لبخند زد و پرسید: تو... چرا اومدی اینجا؟

 

ام جی با دست اشاره ایی به یکی از خیابون ها کرد و جواب داد: خونمون اینجاست... یادته...؟

 

بعد نگاهی به ساختمان اداره برق انداخت و گفت: خبرشو از تلوزیون دیدم و میخواستم یه سری بهش بزنم... از آتش خوشم میاد.

 

به پیتر و ند نگاه کرد: شما هم برای همین اینجایید؟

 

ند و پیتر با سر حرف ام جی رو تایید کردن و پیتر گفت: میخواستیم ببینیم چه خبر شده.

 

ام جی با سر به ساختمان اشاره کرد: پس بیاین بریم.

 

پیتر دوست داشت با ام جی همراه بشه، واقعا میخواست. اما اگه یه کم دیگه دیر میکرد و به تونی خبر نمیداد که کجاست اوضاع خوبی پیش نمیاومد. برای همین مجبور بود پیشنهاد ام جی رو رد کنه و به خونه برگرده.

 

پس آه کوتاهی کشید و سعی کرد لبخند بزنه: متاسفم... ولی اگه تا چند دقیقه دیگه برنگردم خونه تونی و پپر نگران میشن... میدونی... به خاطر همه اتفاقایی که تو این چند روز افتاده.

 

ام جی سرش رو تکون داد: درسته... پس بعداً میبینمت. فعلا ند.

 

-خداحافظ ام جی.

 

اون دختر چند قدمی ازشون دور شد اما با چرخش کوتاهی به سمت پیتر دور زد: هی...! من هنوز منتظر قرارمون هستم!

با لبخند محوی گفت.

 

در جواب، پیتر فقط با خوشحالی لبخندی روی لب اش تشکیل شد و زیر لب "حتما" کوتاهی گفت. ام جی واقعا از پیتر خوشش میومد مگه نه؟ این محشر بود!

 

وقتی ام جی ازشون دور شد، پیتر به ند نگاه کرد: رفیق! لباسام کجان؟

 

ند حالت شرمنده ایی به خودش گرفت: متاسفم... ولی مجبور شدم بندازمشون تو سطل آشغال!

 

پیتر آهی کشید و هر دو با هم به سمت کوچه رفتن: عیبی نداره... منم اشتباهی لباسمو انداختم تو یه چاله آب.

 

وارد کوچه شدن و پیتر لباس قرمز و آبی شو که حالا کاملا خیس و سنگین شده بود از چاله کثیفی بیرون کشید و ند هم مشغول در آوردن لباس ها و کوله پیتر شد.

 

اون پسر گوشی اش رو از کوله اش بیرون کشید و همونطور که انتظار داشت تونی تا حالا چند بار بهش زنگ زده و پیام داده بود.

و آخرین تکستی هم که ازش گرفته بود، خبر از این میداد که هپی قراره تا چند دقیقه دیگه بهشون برسه.

 

پیتر گوشی اش رو توی کوله برگردوند و در حالی که داشت لباس های خودش رو میپوشید گفت: هی... میخوای برای شام بیای خونه ما؟

 

ند سرش رو تکون داد: آره... فقط باید به مامانم خبر بدم.

 

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: پیتر... متاسفم که نتونستی به اون آدما کمک کنی... ولی من فقط...

 

پیتر حرفش رو قطع کرد: مشکلی نیست ند، راست میگفتی... شاید الان وقت خوبی براش نبود.

 

ند سری تکون داد و لبخند کوچکی زد.

 

پیتر زیپ کیف اش رو باز کرد و لباس اسپایدر من رو توی جیب مخفی کوله اش جپوند و سعی کرد زیاد به این فکر نکنه که بیشتر کتاب و دفتر هاش قراره خیس بشن و بو بگیرن.

 

وقتی همه چیز مرتب شد، پیتر و ند از کوچه بیرون اومدن و توی پیاده رو منتظر هپی شدن.

 

شاید مدتی دیگه طول میکشید که بالاخره پیتر بتونه اسپایدر من بشه.

 

***

 

ساعت نزدیک هفت و نیم صبح بود که تونی با صدای فرایدی از خواب بیدار شد: رئیس... ناتاشا رومانف وارد پنت هوس شده.

 

تونی با گرفتن دست جلوی دهنش خمیازه کوتاهی کشید و سعی کرد چشم هاش رو به نور سفید خورشید که توی اتاقشون پخش شده بود عادت بده. اون هنوز سه ساعت هم نشده بود که خوابیده بود و بیدار شدن کمی سخت به نظر میومد.

 

دستش رو دور بالشش پیچید و نگاهی به پپر انداخت که پشتش بهش هست و ظاهراً با صدای فرایدی بیدار نشده بود. در هر صورت میدونست که زنگ ساعتشون تا نیم ساعت دیگه به صدا در میاد.

 

اون مرد دستی به کمر همسرش کشید و بافت نرم ساتنِ لباس خواب پپر رو زیر دستش احساس کرد. بعد بوسه ایی کوتاه و آروم، طوری که اون زن بیدار نشه روی کتف اش گذاشت و تصمیم گرفت از جا بلند بشه.

 

اون روی تخت نشست و دوباره با خستگی خمیازه ایی کشید. احتمال میداد توی کل هفته هفت، هشت ساعت بیشتر نخوابیده و این اصلا خوب نبود. چون تمام مدت داشت توی کارگاه دنبال کسایی که پیتر رو گرفته بودن میگشت و بعضی اوقات هم برای اینکه استراحتی به مغزش بده مشغول درست کردن بخشی از لباسش میشد.

 

البته اون سعی میکرد که قبل از بیدار شدن پپر به تخت برگرده اما تقریباً تا الان همه متوجه شدن بودن که تونی نمیتونه بخوابه. سیاهی زیر چشم اش و چهار لیوان قهوه در روز نمیتونست نشونه یه خواب کامل باشه.

 

و پپر هم سرزنش اش نمیکرد. اون هم به اندازه تونی میخواست بدونه کی مسئول گم شدن پسرشه و دوست داشت که زودتر پیداشون کنه. و تا جایی که کار های شرکت بهش اجازه میدادن به تونی کمک میکرد.

 

اون زن بیشتر مسئول پیگیری از طرف پلیس و حرف زدن با سروان استیسی بود چون هم خودش و هم تونی میدونستن که اون مرد نمیتونه یک دقیقه بدون استفاده از طعنه با کسی حرف بزنه و این میتونست مشکل ساز بشه.

 

تونی بالاخره روی پاهاش ایستاد و بدون اینکه سعی کنه خودش رو مرتب کنه یا لباسش رو عوض کنه به سمت خروجی اتاقشون رفت.

 

روزِ شنبه بود و پیتر قرار نبود برای مدرسه بیدار بشه، پس اون، ناتاشا و پپر یکی دو ساعتی رو وقت داشتن که تنها باشن و درباره تئوری تونی که ممکنه گم شدن پیتر به هایدرا ربط داشته باشه بحث کنن.

 

تونی حدس میزد که این فکر، تیری در تاریکیه اما حالا یک هفته ایی از تمام این ماجراها گذشته بود و ظاهراً کسایی که پیتر رو گرفته بودن اونقدر باهوش بودن که هیچ ردی از خودشون به جا نگذاشته باشن. و تنها سازمانی که تونی میدونست انقدر توی کارش دقیقه هایدرا بود.

 

اون از اتاق بیرون اومد و بعد از طی کردن راهرو به سالن رسید که بوی قهوه تازه بینی اش رو پر کرد. امروز آخر هفته بود و ماریا قرار نبود اینجا باشه. پس میتونست حدس بزنه که کی این بو رو توی پنت هوس راه انداخته.

 

به سمت آشپزخونه رفت و ناتاشا رو دید که با یه لیوان قهوه به کانتر تکیه داده و یه کوله هم که تقریباً پُره پایین پاش گذاشته.

 

اون زن کلاه کپ آبی رنگی داشت که کنارش روی کانتر گذاشته بود و با چشم های درشت اش به تونی خیره بود. اونها نزدیک یک سالی میشد که همدیگر رو ندیده بودن.

 

ناتاشا لبخند یه وری زد: سلام خوشتیپ! قهوه میخوری؟

 

تونی هم مثل ناتاشا لبخند زد: ممنون.

 

ناتاشا با سر به دستگاه قهوه ساز اشاره کرد و جرعه دیگه ایی از لیوان داغ اش نوشید.

 

تونی زیر لب خنده ایی بیرون داد و به سمت دستگاه رفت تا یه لیوان هم برای خودش بریزه: خب... ماموریتت توی پاریس چطور بود؟

 

ناتاشا آهی کشید و تونی شنید که لیوانش رو جایی گذاشت: خسته کننده... و نتونستم به جایی برسم. امیدوارم بقیه تونسته باشن چیزی پیدا کنن.

 

تونی با لیوان پر از قهوه اش به سمت ناتاشا دور زد: بقیه؟

 

ناتاشا که هنوز به کانتر تکیه داده بود جواب داد: فکر کردم میدونی که سم و استیو چند وقته از رادار خارج شدن.

 

تونی کمی از نوشیدنی اش مزه کرد: میدونم... فقط فکر نمیکردم همتون توی یه مکان باشید.

 

ناتاشا با فشار کوچکی به دست هاش روی کانتر نشست و پاهاش آویزون موندن: نیستیم... من پاریس بودم و استیو توی مراکش. درباره سم مطمئن نیستم.

 

تونی گلو اش رو صاف کرد و بعد از تکون دادن سرش سوال دیگه ایی نپرسید. اون به اندازه کافی فیوری رو میشناخت که بدونه توی اینطور ماموریت ها به آدم های خودش هم اعتماد نداره و تا وقتی که مجبور نباشه چیزی درباره اش نمیگه. و میدونست که ناتاشا هم قرار نبوده درباره جایی که استیو هست بدونه و اون دو نفر، دور از چشم فیوری این اطلاعات رو با هم در میون گذاشتن.

 

ناتاشا پرسید: پپر چطوره؟ هنوز ازت خسته نشده؟

 

تونی به اون زن نگاه کرد و لبخند کجی  زد. و فهمید که کمی دلتنگ حس شوخ طبعی ناتاشا شده بود.

 

سرش رو تکون داد: وقتی داشت باهام ازدواج میکرد میدونست خودش رو توی چه دردسری انداخته.

 

ناتاشا هم لبخند کمرنگی زد و جوابی نداد.

 

-پیتر چطوره؟ میتونه بگه وقتی گم شده، کجا بوده یا کی رو اطرافش دیده؟

 

تونی سرش رو به نشونه منفی تکون داد: هیچی. سیاهی کامل!

 

-و تو مطمئنی کار هایدرا بوده؟

 

تونی جواب داد: باید باشه! فکر نمیکنی اگه کار یه سری آماتور بود تا الان پیداشون کرده بودم؟

 

ناتاشا بینی اش رو جمع کرد: اوه راست میگی... فراموش کرده بودم چقدر عاشق پُز دادنی استارک...

 

بعد دستی توی موهاش فرو کرد و نفس اش رو از بینی داد بیرون. تونی میتونست متوجه بشه که اون زن هم مثل خودش چند روزی هست که خواب خوبی نداشته و صورت اش بیش از حد خسته به نظر میرسه. اما این رو هم میدونست که ناتاشا قرار نیست ازش درخواست یه اتاق برای استراحت بکنه. حدااقل نه تا شب.

 

پس لیوان خودش و ناتاشا رو به سمت سینک برد: فکر نمیکردم هایدرا توی یکی از شلوغ ترین شهر های دنیا پایگاهی داشته باشه.

 

-نداشت. هیچوقت!

 

تونی میخواست حرف دیگه ایی بزنه اما صدای پپر رو شنید که داره وارد آشپزخونه میشه: نَت...

 

لیوان ها رو پایین گذاشت و به سمت همسرش دور زد.

 

ناتاشا به سمت اون زن برگشت و با دیدنش، مثل خود پپر لبخند زد: هی پپر. خیلی وقت بود ندیده بودمت.

 

پپر موهاش رو کاملا سفت از پشت سر بسته بود و دیگه لباس خواب تنش نبود. اون حالا یه لباس ست ورزشی به رنگ طوسی داشت و زیپ سوییشرت اش رو تا روی گردن بسته بود. 

 

هر دو زن، همدیگر رو توی آغوش گرفتن و بعد از چند ثانیه از هم جدا شدن.

 

ناتاشا پرسید: اوضاع تو شرکت چطوره؟

 

پپر به سمت دستگاه قهوه ساز رفت و تونی یه لیوان تمیز بهش داد.

 

-خب... تونی که آسون تر اش نمیکنه.

 

ناتاشا سرش رو تکون داد: میشد حدس زد.

 

تونی چشم هاش رو چرخوند: میشه برگردیم سر موضوع اصلی؟ گم شدن پیتر؟

با حالت اعتراض آمیز اما شوخی گفت.

 

پپر کمی از قهوه اش نوشید و ناتاشا هم حرفی نزد.

 

تونی پرسید: احتمال داره که پیتر رو به یه شهر نزدیک برده باشن؟ یه جای خلوت تر که کسی مزاحمشون نشه.

 

و بعد، برای اینکه پپر هم متوجه بشه درباره چی حرف میزدن رو به همسرش گرد و گفت: نَت میگه هایدرا تا حالا توی نیویورک پایگاهی نداشته.

 

ناتاشا جواب داد: ممکنه. اما باید خیلی نزدیک باشه که تونسته باشن توی چهل و هشت ساعت جا به جا اش کنن. شاید با یه جت بتونن این کار رو بکنن ولی...

 

تونی حرفشو ادامه داد: جت میتونه به راحتی توی رادار پلیس و نیروی هوایی شناسایی بشه... ریسک اش خیلی بالاست.

 

ناتاشا سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و هر دو نفر این تئوری رو فراموش کردن.

 

زن، دستی به گردنش کشید و خنده کوتاهی کرد: آه... اگه اینو بهتون بگن فیوری منو میکشه ولی...

به تونی نگاه کرد.

 

-چی؟

 

ناتاشا آهی کشید و به تونی و پپر نزدیک تر شد. بعد صداش رو کمی پایین آورد طوری که انگار نمیخواست کسی بشنوه چی میگه با اینکه کس دیگه ایی اونجا نبود.

 

-ماموریتی که توش بودم... اون... به اتفاقی که برای پیتر افتاد خیلی شبیه بود.

 

پپر لیوان قهوه اش رو پایین گذاشت و پرسید: منظورت چیه؟

 

ناتاشا جواب داد: خیلی خب... یازده ماه پیش، توی کشور های مختلف یه سری جسد به پلیس گزارش میشد که معمولا بی خانمان بودن یا کسایی که اونها رو میشناختن به سه نفر هم نمیرسیدن؛ پلیس نمیتونست هیچ الگویی براشون پیدا کنه یا متوجه بشن قاتل کیه. هر کسی که بود میدونست داره چیکار میکنه...

 

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: و وقتی بالاخره با شیلد تماس گرفتن که توی کالبد شکافی متوجه شدن...

 

صدایی صاف کردن گلویی از پشت سرش، باعث شد دست از حرف زدن برداره.

 

اون به سمت صدا برگشت و متوجه شد پیتر جلوی ورودی آشپزخونه ایستاده و به ناتاشا خیره است. زن هم صورت اش جدی شد و به پیتر نگاه کرد. ناتاشا دست به سینه شد و اون ها توی سکوت بهم خیره بودن. طوری که انگار هر دو میدونستن قراره چه اتفاقی بیافته.

 

پیتر کمی روی زانو هاش خم شد و دست هاش رو به حالت مشت بالا برد.

 

ناتاشا هم با قدم های آروم به سمت پسر رفت و وقتی نزدیک تر میشد، پیتر حالت دفاعی بیشتری به خودش میگرفت. تا وقتی که ناتاشا اولین مشت رو پرتاب کرد.

 

پیتر جاخالی داد و بالافاصله مشتی به سمت ناتاشا پرتاب کرد اما به هدف نخورد.

 

ولی دست برنداشت و با کمی عقب رفتن سعی کرد لگدی به شکم اون زن وارد کنه اما ناتاشا پای پیتر رو گرفت و اون رو کمی کشید تا پسر تعادل اش رو از دست بده.

 

پیتر داشت میافتاد اما سریع دستش رو به شونه ناتاشا گرفت و پاش رو آزاد کرد. و بعد، به صورت کاملا ناخودآگاه در حالی که هنوز دستش روی شونه ناتاشا بود، کمی از حالت چسبدگی دست هاش و قدرت اضافه ایی که پیدا کرده بود استفاده کرد تا اون زن رو از پشت روی زمین بزنه.

 

پیتر ناتاشا رو به سرعت چرخوند و در حالی که به سمت زمین هُل اش میداد، یکی از دست هاش رو پشت اش قفل کرد تا نتونه دیگه تکون بخوره.

 

پیتر نمیخواست دقیقا همه این کار ها رو انجام بده اما دست خودش نبود.

 

ناتاشا صورتش رو بالا گرفت تا به زمین نخوره و با تعجب اخم ریزی کرد. این حرکتی نبود که یه پسر شونزده ساله بتونه بدون تمرین های مداوم و قدرت بازوی زیاد انجام بده.

 

اما در هر صورت لبخند ریزی روی صورت زن شکل گرفت: هوم... داری پیشرفت میکنی پارکر.

 

پیتر هم لبخند زد و هنوز هم دست ناتاشا رو گرفته بود: کجاشو دیدی رومانف!

 

ناتاشا با هر دو پای آزادش زیر پای پیتر رو خالی کرد و وقتی اون پسر تعادل اش رو از دست داد، روی زمین افتاد و ناتاشا سریع از جا بلند شد: ولی هنوز نمیتونی منو شکست بدی!

 

پیتر با تعجب هوفی کرد و با تعجب به زن نگاه کرد. ناتاشا هم نیشخند بزرگی تحویل اش داد.

 

بعد از این، هر دو خنده کوتاهی کردن و پیتر روی پاهاش ایستاد.

 

ناتاشا اون پسر رو محکم توی بغلش گرفت و هر دو نفر چشم هاشون رو بستن.

 

-دلم برات تنگ شده بود نَت!

 

ناتاشا با لبخند موهای پیتر رو بهم ریخت: منم همینطور بچه جون.

 

وقتی از هم جدا شدن، پیتر پرسید: خیلی خب... چی از پاریس برام آوردی؟

 

-سوال خوبی بود.

 

ناتاشا به سمت کوله اش رفت و گفت: مشکلی نیست اگه یه کم دیر تر شروع کنیم؟

 

پپر سرش رو تکون داد: نه... در هر صورت من و تونی میخواستیم بریم پارک مرکزی بدوئیم.

 

ناتاشا و پیتر مشغول راه رفتن به سمت اتاق پیتر شدن اما هنوز صدای پپر و تونی قابل شنیدن بود.

 

-واقعا میخوایم این کارو بکنیم؟

 

+تو به یه کم نور خورشید نیاز داری تونی.

 

-من یه درخت نیستم که بخوام فتوسنتز کنم پپر!

 

پیتر و ناتاشا ریز خندیدن و وارد اتاق شدن.

 

هر دو روی تخت نشستن و ناتاشا بعد از باز کردن زیپ کیف اش مشغول گشتن شد.

 

پیتر پرسید: خیلی خب... بگو ببینم ماموریتت درباره چی بود؟

 

ناتاشا سرش رو تکون داد و لبخند کوچیکی زد. 

 

بدون اینکه به پیتر نگاه کنه جواب داد: یه دلیلی داره که بهش میگن ماموریت سِری پیت!

 

-اوه بیخیال! تو همیشه درباره ماموریت هات باهام حرف میزدی!

 

ناتاشا زیر لب نوچی کرد و بیشتر مشغول گشتن توی کیفش شد: ببخشید پیتر، نمیتونم. تو که فیوری رو میشناسی.

 

پیتر خنده ایی از سر ناباوری کرد: تو مثل تونی ایی! هیچوقت به حرف فیوری توجه نمیکنی.

 

-این کاملا حقیقت نداره.

 

پیتر آهی کشید و تصمیم گرفت دیگه اصرار نکنه: باشه... باشه... 

 

ناتاشا دست از گشتن کشید و به پیتر نگاه کرد: بهت میگم ولی یه شرط داره. اول تو بهم بگو اون حرکتی رو که جلوی آشپزخونه زدی کی یاد گرفتی؟

 

پیتر با حالت متعجب ابرو هاش رو بالا انداخت: منظورت چیه؟

 

ناتاشا کمرش رو صاف کرد و دستش رو از توی کیف اش بیرون آورد: منظورم اینه که من چند ساعت پیش تونستم بدون هیچ خراشی از پَس سه تا مرد هیکلی بر بیام ولی امروز صبح یه پسر  نوجوون تونست منو زمین بزنه... که این نشونه میده یا من زیادی خسته ام یا تو یه چیزی یاد گرفتی...

 

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: و از اونجایی که من هیچوقت خسته نمیشم، باید بگیم گزینه دوم درسته.

 

پیتر زیر لب هومی کرد و گفت: خب... این حرف ات کاملا درست نیست، پارسال شب کریسمس وسط فیلم "it's a wonderful life" خواب ات برد.

 

-در دفاع از خودم، فیلمش خواب آور بود!

 

پیتر با ناباوری دستش رو بالا گرفت و به سمتی اشاره کرد: شوخی ات گرفته؟ تو نمیتونی "جیمز استوارت" رو ببینی و بهش بگی خواب آور! اون فیلم توی دهه چهل...

 

ناتاشا حرفش رو قطع کرد: هی هی! ما این بحث رو دوباره انجام نمیدیم بچه جون!

 

پیتر دستش رو پایین آورد و با سکوت حرف ناتاشا رو قبول کرد.

 

ناتاشا دوباره توی کیفش مشغول گشتن شد: پس قرار نیست بهم بگی چطوری اون کارو کردی؟

 

پیتر شونه اش رو بالا انداخت و با عادی ترین لحن ممکن جواب داد: اون حرکت خاصی نبود... فکر کنم از توی یه فیلم دیدمش یا همچین چیزی.

 

ناتاشا در جواب هومی کرد و وقتی توی کیف اش چیزی رو لمس کرد لبخند زد: آها!

 

بعد دسته کلیدی که به خاطر شماره ایی که روش بود، مشخص بود برای اتاق یه هتل یا متل هست رو بیرون آورد و سمت پیتر گرفت.

 

پیتر اون رو از دست ناتاشا گرفت و بهش نگاه کرد: این کلید کجاست...؟

 

ناتاشا جواب داد: اتاق متل ام تو پاریس... هیچوقت پسش ندادم. صاحب اش یه عوضی بود.

 

پیتر خندید: پس چطوری تونستی از اونجا بیرون بری؟

 

ناتاشا اخم ریزی کرد و لبخند زد: بیخیال... برداشتن شناسنامه تقلبی ام از دفتر اونجا که مثل آب خوردن بود.

 

بعد نگاهی به کلید انداخت: متاسفم... قرار نبود تا یکی دو روز دیگه برگردم وگرنه برات سوغاتی بهتری میآوردم.

 

پیتر لبخندی زد و از جاش بلند شد: همین عالیه نَت! دوستش دارم.

 

چند سالی میشد که ناتاشا، توی هر ماموریتی که میرفت برای پیتر یه سوغاتی میآورد. اما نه یه چیز عادی یا گرون. حتی نه چیزی که خریده باشه. این کار به نظر هر دو نفر زیادی نرمال میاومد و اونها به چیز های عجیب علاقه بیشتری داشتن.

 

پس اولین چیزی که ناتاشا برای پیتر آورد، یه مارمولک خشک شده از تایلند بود. بعد یه تیکه سنگ با شکل غیر معمول از مصر. یک بار هم از ترکیه براش یه دندون نیش گربه آورده بود. اما سوغاتی مورد علاقه پیتر؛ گلوله ایی بود که فقط از یک سانتی سر ناتاشا توی درگیری که تو روسیه براش اتفاق افتاده بود گذشته بود. 

 

همه اون سوغاتی ها داستان های کوتاهی پشتشون بود. بعضی اوقات اتفاق های بامزه و گاهی اوقات هم اتفاق های هیجان انگیزی که افتاده بود، دلیل آوردن اون سوغاتی ها برای پیتر بودن.

 

و پیتر عاشق تک تک اون داستان ها بود.

 

اون کلید رو به کلکسیون وسایل داخل کمد اش اضافه کرد و بعد دوباره به سمت ناتاشا برگشت: توی پاریس دنبال مامور های هایدرا بودی، درسته؟

 

ناتاشا یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت: این حرکت رو از توی فیلم یاد نگرفته بودی، درسته؟

 

پیتر آه کوتاهی کشید و روی صندلی جلوی میزش نشست: چیز مهمی نبود... جدی میگم. فقط... یه حرکت ناخودآگاه بود.

 

ناتاشا دست هاش رو بهم قفل کرد و آرنج هاش رو روی زانو هاش استراحت داد: ببین پیتر... تونی و پپر، من، واندا، ویژن و حدااقل بیست نفر دیگه دارن دنبال مقصر اتفاقی که برای تو افتاده بود میگردن. همه ما میخوایم زودتر پیداشون کنیم.

 

پیتر سرش رو تکون داد:میدونم! منم میخوام!

 

-پس چرا نمیخوای کمک کنی؟

 

پیتر با گیجی اخم کرد: منظورت چیه؟

 

ناتاشا نفس عمیقی از بینی اش کشید و به سمت دیگه ایی نگاه کرد. طوری که انگار سخت مشغول فکر کردن شده و داره سعی میکنه برای گفتن چیزی با خودش کنار بیاد.

 

پیتر با کنجکاوی به زن خیره شد و چیزی نگفت.

 

ناتاشا دوباره به پیتر نگاه کرد: احساس میکنم یه چیزی میدونی و بهمون نمیگی. یه چیزی که ممکنه به همه کمک کنه.

 

پیتر پرسید: و همه اینها رو از یه حرکت کوچک رزمی فهمیدی؟

 

-فقط به خاطر حرکتت نبود پیتر. کاری که تو کردی نیاز به زور بازوی زیادی داره...! تو حدااقل باید هشتاد کیلو باشی تا بتونی با همچین قدرتی من رو زمین بزنی.

 

پیتر ابرو هاش رو بالا انداخت: اونقدر محکم نبود! بیخیال! فقط به یه ذره دقت احتیاج داشت!

 

ناتاشا آستین لباسش رو بالا زد و پیتر متوجه جای انگشت هاش شد که روی مچ زن قرمز شده بودن.

 

صورت پیتر حالت متعجبی به خودش گرفت: اوه...!

اون واقعا نمیخواست انقدر محکم دست ناتاشا رو بگیره. مثل اینکه خیلی بیشتر از این باید خودش و قدرت هاش رو کنترل میکرد.

 

ناتاشا سرش رو تکون داد: حتی دست من هم نمیتونه انقدر قوی باشه پیت.

 

پیتر آهی کشید: متاسفم.

 

ناتاشا دستش رو پایین گرفت: من به عذرخواهی نیازی ندارم پیتر... ما فقط میخوایم اونها رو پیدا کنیم و اگه میتونی کمک کنی، حتما باید انجامش بدی.

 

پیتر دستی به گردنش کشید و به زمین نگاهی انداخت. میدونست که اگه به ناتاشا بگه حالا قدرت های ابر انسانی داره، اون زن بهتر از تونی عکس العمل نشون میده، خیلی بهتر.

 

از این مطمئن بود چون گاهی وقت ها، بدون اینکه تونی بفهمه ناتاشا بهش فن های مبارزه ایی رو یاد میداد که فقط توی یه درگیری میتونست استفاده کنه و کارآمد بودن. 

اون زن همیشه درباره ماموریت هاش با پیتر حرف میزد و بهش نکته های مهمی رو میگفت. حتی با اینکه میدونست تونی از این کار خوشش نمیاد.

 

اما پیتر این رو هم میدونست که اوضاع الان فرق میکنه. 

 

پیتر سرش رو بالا گرفت و پرسید: چرا فکر میکنی من چیزی میدونم؟ 

 

ناتاشا کمرش رو صاف کرد و نفسش رو از بینی بیرون داد: چون فکر میکنم اتفاقی که برات افتاده به ماموریتی که شیلد به من و کَپ و سم داده ربط داره.

 

-خب... از ماموریتت بهم بگو!

 

ناتاشا جواب داد: نه تا وقتی که تو بهم نگی چطوری تونستی این کار رو بکنی.

 

پیتر لب هاش رو بهم فشرد و با ابرو هایی در هم به ناتاشا نگاه کرد. اون حرفی نمیزد.

 

ناتاشا آهی کشید: میدونم که تونی بعضی وقت ها باهات مثل بچه ها رفتار میکنه... اما تنها چیزی که همیشه میخواسته نفع پسر خونده اش بوده...

 

کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد: تونی فقط میخواد امانت دار خوبی برای پدر و مادرت باشه...

 

پیتر وسط حرف اش پرید: اونها مُردن نَت! قرار نیست برگردن و منو ببرن خونه!

لحن اش اعتراض آمیز تر از چیزی بود که انتظار اش رو داشت.

 

صدا اش رو کمی آروم تر کرد: مشکل اینجاست... بعضی وقت ها فکر میکنم تونی داره از من برای یکی دیگه مراقبت میکنه. 

 

ناتاشا سرش رو تکون داد: این درست نیست. تو یه گربه یا پرنده نیستی پیتر... فکر میکنی تونی و پپر چرا هیچوقت بچه دار نشدن؟

 

پیتر سرش رو کمی تکون داد: آم... نمیدونم... چون نمیخواستن؟

 

-چون نیازی نداشتن. چون حالا تو پسرشونی.

 

پیتر دستش رو توی موهاش فرو کرد و نفس عمیقی کشید. میدونست که ناتاشا درست میگه. میدونست که تونی و پپر فقط میخوان حال پیتر خوب باشه و توی خطر نباشه. میدونست که همه کسایی که بیرون و داخل این اتاق هستن بهش اهمیت میدن و دوستش دارن.

 

پیتر همه اینها رو میدونست ولی نمیتونست به اینکه تونی قراره بعد از فهمیدن اینکه پیتر نیش خورده چیکار میکنه اعتماد کنه.

 

مطمئن بود اتفاق خوبی در انتظارش نیست. شاید این هم به خاطر این بود که تونی دوستش داشت و هنوز هم به چشم یه بچه نگاهش میکرد.

 

وقتی دید که ناتاشا داره با کوله اش از جا بلند میشه، روی پاهاش ایستاد.

 

ناتاشا دستش رو روی شونه پیتر گذاشت و لبخند کوچیکی زد: بهش فکر کن؛ باشه؟

 

پیتر هم لبخند کمرنگی زد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

 

ناتاشا به سمت در خروجی رفت و بازش کرد: بعداً میبینمت.

 

-فعلا نَت.

 

و بعد از اون، پیتر تصمیم گرفت چند ساعتی توی اتاقش بمونه و خوب به حرف هایی که ناتاشا بهش زده فکر کنه.

 

***

 

نفس کشیدن از پشت اون ماسک برای مدت طولانی زیاد آسون نبود. پارچه قرمز کمی زیاد به دهن و بینی اش نزدیک بود و احتمالا وقتی میخواست حرف بزنه ماسک توی دهنش میرفت. اون باید یه فکری برای بهتر کردن لباسش میکرد تا بیشتر شبیه لباس یه ابرقهرمان واقعی بشه.

 

اما فعلا مهم نبود. تا وقتی که میتونست صورتش رو بپوشونه و تا جایی که میتونه به مردم کمک کنه واقعا اهمیتی نداشت که چی تنشه.

 

پیتر بالای یه ساختمان نشسته بود و داشت سعی میکرد با گوشی بک آپ اش سیستم رادیو پلیس رو هک کنه. اون فقط میخواست بیشتر اوقات حواسش به بی سیم پلیس باشه تا اگه مشکلی پیش اومد -چه بزرگ و چه کوچک- به محل وقوع جرم بره و تا اونجایی که میتونه کمک کنه.

 

اون به خانواده اش گفته بود برای شام به خونه ند میره و به جاش تصمیم گرفته بود اطراف محله کوئینز گشتی بزنه و اگه کسی بهش نیاز داشت به سمتش بره. 

البته فعلا یک ساعتی گذشته بود و اون محله آروم تر از همیشه بود.

 

و پیتر نمیخواست ریسک کنه و اطراف جایی که زندگی میکنه گشت بزنه. اینطوری تونی خیلی راحت میتونست بهش دسترسی پیدا کنه و به علاوه، شمال نیویورک هیچ وقت به اندازه جایی که الان توش بود شلوغ و پر دردسر نبود.

 

اون فقط گوشی اش رو پیش ند گذاشت و بهش گفت هر بار که تونی یا پپر تماس گرفتن بهشون بگه پیتر تو دستشوییه چون اون شب تاکو داشتن.

بهونه دوست داشتنی نبود ولی بهتر از این بود که پدر و مادر خونده اش بفهمن کجاست.

 

اون پسر در حالی که داشت اجازه میداد برنامه ایی توی گوشی اش دانلود بشه، ماسک اش رو بالا داد و نفس عمیقی کشید. هوا خنک بود و نسیمی که میومد بوی بارون میداد. پیتر نمیدونست چرا اما اخیراً از سرما اونقدر لذت نمیبرد. شاید این ربطی به تبدیل شدنش داشته باشه و شاید هم اتفاقی بود که وقتی کسی بزرگ تر میشد براش میافتاد.

 

اون پسر سرش رو بالا گرفت و به فستیوالی که چند خیابون اونطرف تر برگزار بود نگاهی انداخت. از بین همه اون صدای ترافیک، شنیدن صدای فستیوال سخت بود. اما صدای خنده و موسیقی های پرهیجان توی گوشش میپیچید.

 

نفس عمیقی کشید و به ساختمانی که روی پشت بام اش نشسته بود نگاه انداخت. نور زیادی از اسم ساختمان میومد که این برای پیتر خوب بود. اون نور اسپایدر من رو پشت سرش انداخته بود و پیتر زیاد معلوم نبود.

 

پیتر روی سقف دفتر روزنامه "دیلی بیوگل" بود. جایی که همین دو هفته پیش قرار بود به عنوان یه عکاس برای سایت روزنامه استخدام بشه اما نتونست. و آقای جی.جی. جیمسون هم دوباره بهش وقت ملاقاتی نداد و حتی حاضر نشد پشت تلفن باهاش حرف بزنه.

 

اون همیشه شنیده بود که اون مرد آدم عجیبیه اما مثل اینکه بیشتر عوضی بود تا عجیب.

 

پیتر آهی کشید و سرش رو بالا گرفت. بهتر بود به جای اینکه بقیه رو مقصر بدونه و اونها رو سرزنش کنه قبول میکرد دنبال کردن اون موتور سوار ها تصمیم خودش بود.

دنبال کردنی که به هیچ جایی نرسید و فقط باعث شد خودش آسیب ببینه و توی روز سالگرد تونی و پپر یه سکته قلبی بهشون هدیه بده.

 

این اواخر، پیتر انگار فقط داشت خراب میکرد. همه چیز رو. رابطه خودش و تونی، و چیزی که با ام جی داشت.

 

البته خوشحال بود که دیشب تونست ام جی رو ببینه. و بیشتر خوشحال بود که اون دختر هنوز هم منتظر قرارشون هست و فراموشش نکرده. پیتر فقط باید یه زمان و مکان عالی براش پیدا میکرد و به هیچ وجه کنسل اش نمیکرد. چون اگه میکرد مطمئن نبود که ام جی برای بار سوم درخواست اش رو قبول کنه یا نه.

 

صدای بوق کوتاهی از گوشی اش بلند شد و پیتر سرش رو پایین گرفت. و قبل از اینکه کاری بکنه صدای بی سیم از گوشی بلند شد.

 

-...خبری نیست... احتمالا چند تا بچه داشتن آبجوی ارزون میخوردن و مسخره بازی در میآوردن. خدایا از این پسرای احمق متنفرم.

 

صدای مرد دیگه ایی اومد: آره... خودم دو تا ازشون تو خونه دارم.

 

نفر اول خندید: موفق باشی!

با حالت طعنه گفت.

 

بعد سکوت کوتاهی شد و دوباره صداش اومد: خیلی خب... ظاهراً همه چیز مرتبه، برمیگردم تو خیابون خودم.

 

-باشه جو.

 

و بعد سکوت.

 

پیتر نفس عمیقی کشید و موبایل اش رو کنارش روی لبه ساختمان گذاشت. دوست نداشت همچین فکری بکنه اما کمی ناامید شده بود. اونجا کوئینز بود! یعنی امشب حتی یه دزدی مسلحانه از سوپر مارکت هم اتفاق نیافتاده بود؟

 

اون به ساعت گوشی نگاهی انداخت. حدود نُه شب بود، شاید برای این حرف هنوز زود بود.

 

اون پسر یاد روزی افتاد که با تونی بانک رو نجات داده بودن. اگه میخواست کاملا با خودش صادق باشه، جدای اینکه نتونسته بود کار مهمی انجام بده اما کار کردن با تونی حس خوبی داشت. اینکه با پدر خونده اش هم تیمی بشن و با هم آدم ها رو نجات بدن واقعا خوب بود.

 

اون کسی نبود که بخواد تنهایی کار کنه و تشنه این باشه که کمک کردن به کسایی که بهش نیاز دارن فقط به اسم خودش تموم بشه. اون از اینکه عضوی از یه تیم باشه واقعا لذت میبرد.

اما اون روز، پیتر عضوی از تیم نبود. پیتر فقط یه کار آموز بود که داشت کار های کوچک آیرون من رو انجام میداد و سعی میکرد نشون بده میتونه از پس خودش بر بیاد.

 

و اگه قرار بود با ایستادن کنار آیرون من اینطوری نشون داده بشه، پیتر فعلا ترجیح میداد تنهایی کار کنه تا وقتی تونی بفهمه اون هم میتونه از پس خودش بر بیاد.

 

رشته افکار اون پسر، ناگهان با صدای همهمه و جیغ هایی پاره شدن.

 

پیتر سرش رو به اطراف چرخوند و بالافاصله متوجه شد اون صدا ها از سمت فستیوال میان. چون برق اونجا مدام داشت قطع و وصل میشد و چرخ و فلک داشت کم کم از حرکت میایستاد.

 

پیتر از جا بلند شد و بعد از گذاشتن گوشی اش توی جیب، ماسک اش رو پایین داد. مثل اینکه وقتش بود اولین کارش رو به عنوان "اسپایدر-من" شروع کنه.

 

پیتر شروع به دویدن روی پشت بام ها کرد تا به محل برگزاری فستیوال برسه. و توی اون مدت داشت به این فکر میکرد که دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ چرا این چند روز همه جا به مشکل کمبود برق برخورده بودن و کی مسئول این اتفاق ها بود؟

 

نکنه واقعا چیزی که اون پسر دیشب بهش گفت حقیقت داشت؟ یه مرد عجیب و مرموز که داشت از قصد توی شبکه برق اختلال میانداخت و آشوب به پا میکرد. اما برای چی؟ فقط به خاطر جلب توجه و هرج و مرج درست کردن توی شهر؟ یا یه تصمیم دیگه داشت؟ میخواست یه کار بزرگتر انجام بده؟

 

پیتر سعی کرد همونطور که ند ازش میخواد، مثل همیشه زود تصمیم نگیره و برای خودش داستان های غیر منطقی نسازه. همه این اتفاق ها شاید فقط یه تصادف عجیب و دیوانه وار بود که توی چند روز پشت سر هم اتفاق افتاده بود. و هیچ ربطی هم به یه آدم دیوونه نداشت.

 

درسته...؟

 

اما پیتر نمیدونست چرا نمیتونست قبول کنه همه اینها فقط چند تا تصادف ناخوشایند و عادی باشن. یه چیزی درباره همه اینها مشکل داشت و پیتر نمیتونست این حس رو از بین ببره. اینکه اتفاق بزرگ تری توی راهه.

 

پیتر داشت این خطر رو حس میکرد و هر چقدر که به فستیوال نزدیک تر میشد، این حس هم قوی تر میشد.

 

وقتی بالاخره به محل رسید، متوجه شد اوضاع بدتر از چیزیه که فکرش رو میکرد. البته این به خاطر این بود که مردم بدون دلیل ترسیده بودن و مدام با فریاد و دویدن میخواستن از فستیوال بیرون بیان. برای همین هم اوضاع کمی درهم شده بود.

 

پیتر روی پشت بام ساختمانی نزدیک فستیوال دست از دویدن برداشته بود و به اطراف نگاه میکرد. ظاهراً به غیر از اینکه بقیه آدم ها داشتن از اونجا خارج میشدن، اتفاق دیگه ایی در خال رخ دادن نبود. شاید... یه مشکل برق عادی پیش اومده بود و فقط نیاز بود که مردم از محل خارج بشن. 

 

و برای این کار هم تنها به چند تا نیروی حراست و شاید پلیس محلی نیاز بود.

 

نه اسپایدر من!

 

پیتر آهی کشید و تصمیم گرفت به سمت خیابون های دیگه بره که ناگهان چشم اش به کسی خورد.

 

یه مرد با هودی رنگ تیره که داشت برخلاف جمعیت حرکت میکرد و سرش رو پایین گرفته بود.

 

پیتر با کنجکاوی اخم کرد و چند قدم به لبه پشت بام نزدیک تر شد تا دید بهتری به اون مرد داشته باشه. انگار یه مشکلی وجود داشت، چرا اون هم مثل بقیه سعی نمیکرد از فستیوال بیرون بیاد؟ 

 

از اونجایی که بیشتر اون فستیوال حالا تاریک شده بود و احتمالا مدتی طول میکشید تا دوباره وصل بشه، پیتر تصمیم گرفت وارد بشه و مرد رو تعقیب کنه. پس خواست که از لبه ساختمان روی چادر سیرک که بهش نزدیک بود بپره.

 

بعد از چند ثانیه نشونه گیری، پیتر با سرعت به سمت چادر قرمز و سفید پرید و در حالی که برای حفظ تعادل توی هوا دست و پا میزد، روی سطحش افتاد.

 

نفسش رو بیرون داد و میخواست از روی پارچه بلند بشه اما صدای پاره شدن چیزی توی گوشش پیچید. ظاهراً اون چادر کهنه تر از چیزی بود که به نظر میومد.

 

قبل از اینکه پیتر بتونه کاری بکنه، پارچه ایی که نگه اش داشته بود پاره شد و پیتر سقوط کرد: اوه نه نه نه نه!

 

اون زمین رو دید که داره بهش نزدیک و نزدیک تر میشه و توی چند لحظه، محکم بهش برخورد کرد. 

با دردی که توی قفسه سینه و بدنش پیچیده شده بود چشم هاش رو روی هم فشرد و آهی کشید. کمی خاک اطرافش بلند شده بود و پیتر رو به سرفه انداخت.

 

اون پسر به آرومی رو به کمرش دور زد و چشم هاش رو باز کرد. حالا سوراخ بزرگی روی سقف چادر ایجاد شده بود که مقصرش پیتر بود.

 

به اطراف نگاه کرد و خوشحال بود که کسی داخل نیست. ظاهراً همه تصمیم گرفته بودن بعد از رفتن برق از اونجا برن. البته حق داشتن چون اینجا حتی تاریک تر از فضای باز بود.

 

پیتر از جا بلند شد و دست و بدنش رو از خاک احتمالی پاک کرد؛ و بعد تصمیم گرفت وقت بیشتری رو تلف نکنه.

 

پس با قدم های سریع از چادرِ بزرگ خارج شد و در حالی که سعی میکرد از برخورد به مردم دور بمونه به سمتی قدم برداشت که آخرین بار مرد رو دیده بود. و امیدوار بود که از دستش نداده باشه.

 

اون پسر از بین محل های بازی خلوت میگذشت و تاریک ترین جاها رو برای راه رفتن انتخاب میکرد.

 

مرد...! ابرقهرمان بودن سخت بود. مخصوصاً موقعی که حتی باید از جلوی چشم پلیس هم دور بمونی.

 

پیتر کمی جلوتر رفت و بالاخره تونست مرد هودی پوش رو ببینه که هنوز هم داشت خلاف جمعیت راه میرفت و تا جایی که میتونست سرش رو پایین گرفته بود. اون حتی دست هاش رو هم داخل جیب شلوارش کرده بود.

 

پیتر سرعتش رو کمتر و فاصله اش رو حفظ کرد تا اون شخص متوجه اش نشه. شاید همین مرد کسی بود که باعث از بین رفتن برق شده بود، ولی چرا؟

 

پیتر احساس کرد الان میتونه صدای ند و تونی رو توی گوشش بشنوه: "بیخیال پیتر، فکر نمیکنی یا احمق هودی پوش باعث رفتن برق یه فستیوال شده باشه؟!"

 

ولی چرا! پیتر دقیقا همین فکر رو میکرد و نمیتونست توضیح بده چرا. اما حس درستی به مردی که داشت اونجا راه میرفت نداشت و همون موقع بود که فهمید چرا اینطوریه.

 

اونها به مکان روشن تری رسیدن و مرد راه اش رو به سمت قسمت ماشین های الکتریکی کج کرد و به سمت اتاق کنترل قدم برداشت.

 

و پیتر زنی رو دید که داره به سمت محل بازی میدوه و با عصبانیت اسم پسری رو صدا میکنه: اندرو! همین الان بیا بیرون! باید بریم خونه!

 

پیتر نگاهی به اونجا انداخت و متوجه شد یه پسر بچه داخل یکی از ماشین ها نشسته و داره فرمانش رو حرکت میده. با اینکه ماشین اصلا تکون نمیخورد.

 

پسر با هیجان میخندید و به حرف های مادر نگرانش گوش نمیکرد. اون فقط میخواست بازی کنه.

 

زن، میخواست وارد محل بازی بشه اما ناگهان جرقه های بزرگ آبی رنگی از الکتریسیته روی زمین شروع به حرکت کردن. چراغ ها شروع به ترکیدن کردن و زن و پسر بچه از ترس جیغ کوتاهی کشیدن.

 

پیتر به اطراف نگاه کرد و متوجه شد توی اتاق کنترل ماشین ها، همون مرد هودی پوش ایستاده و هر دو دستش رو محکم به صفحه کنترل گرفته.

 

همون موقع، تمام ماشین های برقی، از جمله ماشینی که پسر بچه توش بود شروع به حرکت کردن و بهم برخورد میکردن. 

پسر یا همون اندرو حالا به نظر ترسیده میومد و در حالی که دست هاش رو محکم به فرمان ماشین گرفته بود داد میزد.

 

مادرش، با ترس به اطراف نگاه کرد و به خاطر اینکه نمیتونست وارد بشه، سعی کرد طور دیگه ایی پسرش رو نجات بده.

 

وقتی اون هم مثل پیتر مرد رو که داخل اتاق کنترل بود دید، بدون معطلی به سمتش دوید تا بهش بگه بس کنه. اما پیتر میدونست که این کار اصلا عاقلانه نیست چون اون مرد هر کی که بود، مشخص بود که یه آدم عادی نیست و خطرناکه.

 

پس به سمت زن دوید و صداش رو شنید: هی! بس کن! داری به پسرم آسیب میزنی! بهت میگم بس کن!

اون داشت فریاد میزد.

 

اون زن داشت به اتاقک نزدیک و نزدیک تر میشد اما وقتی ناگهان مرد بهش نگاه کرد، از حرکت ایستاد. صورتش حتی ترسیده تر از قبل شد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که پیتر نتونست بشنوه.

اما هر اتفاقی که افتاد، باعث شد زن قدمی به عقب برداره و جلوتر نره. مرد هم دوباره سرش رو برگردوند و به کارش مشغول شد.

 

اما برای پیتر مهم نبود، اون به سمت زن رفت و آروم صداش کرد: هی...؟

 

وقتی زن به سمت پیتر برگشت، با تعجب آهی کشید و قدمی به عقب برداشت اما پیتر سرش رو تکون داد: نه نه! میخوام کمکت کنم، باشه؟ فقط یه کم برو عقب تر.

 

زن در حالی که هنوز با تعجب به پیتر خیره بود سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و کاری رو کرد که بهش گفته شده بود.

 

پیتر وقتی به مرد نزدیک تر شد، به دست هاش که روی صفحه کنترل بودن نگاهی انداخت و با تعجب اخم کرد. رگ های مرد کاملا مشخص بودن و به رنگ آبی درخشانی در اومده بودن. و برق داشت از صفحه کنترل به دست هاش منتقل میشد.

 

مرد سرش رو پایین گرفته بود و بقیه بدنش اصلا مشخص نبود اما پیتر میتونست حدس بزنه که فقط دست هاش نیستن که به این رنگ در اومدن.

 

و کاملا مطمئن شد کسی که الان باهاش رو به رو شده، به هیچ وجه یه انسان عادی نیست.

 

اون پسر گلو اش رو صاف کرد: هی رفیق! وقتی یه خانم باهات حرف میزنه، باید جوابشو بدی. در واقع... مودبانه ترین راهش اینه که جواب همه رو بدی!

 

شاید اون کمی استرس داشت و بهترین راه تخلیه اش، کمی شوخی کردن بود.

 

مرد سرش رو بالا گرفت و به پیتر نگاهی انداخت.

 

پیتر ابرو هاش رو بالا داد و زیر لب گفت: واو...

 

صورت مرد یه جورایی آبی و در حال درخشیدن بود. اون حتی چشم های آبی غیر عادی هم داشت.

 

-ازم دور بمون!

 

و حتی صداش هم مثل یه مرد نرمال نبود.

 

صدای ترسیده زن از پشت سرش اومد: خدای من یه کاری بکن!

 

پیتر به مرد نزدیک تر شد: خیلی خب... تو باید بس کنی و برگردی خونه ات! یا... هر جایی که ازش اومدی.

 

مرد زیر لب غرغری کرد و دوباره سرش رو پایین گرفت.

 

پیتر آهی کشید: باشه... اگه دوست نداری حرف بزنیم...

 

بعد تاری به سمت دست مرد پرتاب کرد و وقتی به آستین اش چسبید، اون رو کشید.

 

مرد با تعجب و بدون خواست خودش از صفحه کنترل دور شد و به پیتر نگاه کرد: چیکار کردی؟!

 

پیتر لبخندی زد و سرش رو تکون داد: حالا میخوای حرف بزنی؟

 

دستگاه هنوز از کار نیافتاده بود و به خاطر کاری که مرد باهاش کرده بود، خراب شده بود. در نتیجه اوضاع هنوز توی محل بازی مثل قبل شلوغ و بهم ریخته بود. پیتر میتونست صدای جریان برق و جیغ پسر رو بشنوه. 

 

دو پلیس، به سمت اونجا اومدن و زن به طرفشون دوید: خواهش میکنم، پسرم اون تو گیر کرده.

 

پلیس زن، با دیدن پیتر و مردی که داخل اتاقک بود، به سرعت اسلحه اش رو بیرون آورد و جلو رفت: خانم، ازتون میخوام عقب وایسید.

 

بعد تفنگ رو بالا آورد و داد زد: هی! هر دو تاتون، دست ها رو بالا بگیرید و از اتاقک دور بشید.

 

پلیس دیگه هم به سمت زن رفت تا بهش کمک کنه.

 

پیتر نگاهی به زن انداخت و سرش رو تکون داد: اوه، سلام جناب افسر... مشکلی نیست، خودم درستش میکنم.

 

زن صداش رو بلند تر کرد: دست ها بالا! همین الان!

 

پیتر دست هاش رو بالا گرفت: هی هی هی! من اسپایدر من ام!

 

زن با تعجب اخم کرد: کی؟

 

پیتر آهی کشید: چند روز پیش با آیرون من یه بانک رو نجات دادیم...؟

 

اخم زن کمرنگ شد: آها... دستیار آیرون من.

 

پیتر میخواست اعتراض کنه: نه... من-

 

اما وقتی متوجه شد برای چیز مهم تری اینجاست فقط گفت: درسته، دستیار آیرون من.

 

زن دوباره میخواست چیزی بگه اما وقتی به مرد هودی پوش نگاه کرد که داشت میرفت سراغ صفحه کنترل، جدی شد: تمومش کن! همین الان!

 

مرد به حرفش توجهی نکرد، پس دوباره تلاش کرد: اگه دست هات رو بالا نبری شلیک میکنم! این آخرین اخطاره!

 

پیتر سرش رو تکون داد: من اگه بودم این کار رو نمیکردم!

 

اون مرد مشخصاً عادی نبود و معلوم نبود که به غیر از تغذیه کردن از برق و آبی بودن رگ هاش چه کار دیگه ایی از دستش بر میاد.

 

اما پلیس توجهی نکرد و وقتی دید که مرد دست از کارش برنمیداره، شلیک کرد. 

 

گلوله شیشه اتاقک رو شکست ولی مرد، با بالا گرفتن دستش، جریان الکتریکی به گلوله وارد کرد و اون رو به سمت دیگه ایی هدایت کرد.

 

گلوله به پایه های محل بازی خورد و روی زمین افتاد.

 

پیتر و پلیس، هر دو زمزمه کردن: وات د هل...؟

 

پیتر بیشتر از این معطل نکرد و با هر دو دستش به مرد تار پرتاب کرد. اون رو از اتاقک بیرون کشید و روی زمین پرت کرد.

 

مرد با اخم به پیتر نگاه کرد و دست هاش رو روی تار ها گذاشت و اونها رو از لباسش جدا کرد.

 

پلیس دوباره بهش نزدیک شد و مشغول شلیک کردن شد. گلوله ها به مرد میخوردن ولی تاثیری نداشتن. حتی انگار حسشون هم نمیکرد.

 

پیتر دوباره تاری به سمت لباس های مرد انداخت و اون رو به سمت دیگه ایی پرت کرد. و هر دو مامور هم بالا سرش، کاملا آماده به شلیک ایستادن.

 

مرد با تعجب نگاهی به هر سه نفری که بالای سرش بودن انداخت. پیتر نمیدونست چرا با اینکه این نیروی خاص رو داره، ازش برای شکست دادن اونها استفاده نمیکنه. البته شکایتی هم نداشت. فقط تعجب کرده بود.

 

شاید اون تازه کار بود و جلوی دو پلیس مسلح و اسپایدرمن احساس خطر میکرد. شاید هم نیرو هاش برای سه نفر کافی نبودن. 

 

هر دلیلی که بود، باعث شد مرد نگاهی به پیتر بندازه و از جا بلند بشه.

 

پلیس مرد، اسلحه رو بالا گرفت: حالا دست هات رو روی سرت بذار و روی زانو هات بشین.

 

مرد، به جای انجام این کار ها، هر دو دستش رو به سمت پلیس ها برد و نیروی الکتریسیته ایی از دست هاش به سمتشون داد.

 

هر دو نفر با فریاد کوتاهی، چند متر اونطرف تر روی زمین افتادن و کمی به خودشون پیچیدن.

 

مرد چند قدم عقب رفت و به پیتر نگاه کرد: راحتم بذار؛ اسپایدرمن!

 

و بعد قبل از اینکه پیتر کاری بکنه، توی تاریکی فستیوال نیمه خاموش گم شد. 

 

پیتر دقت نکرده بود اما چند تا از بازی ها هنوز روشن بودن. و حدس زد که اون اطراف احتمالاً یه کنتور برق دیگه وجود داره.

 

اون پسر میخواست دنبال مرد عجیب و غریب بره اما منصرف شد. چون اندرو هنوز توی ماشین گیر افتاده بود و به کمک نیاز داشت.

 

پس به سمت محل بازی رفت و سعی کرد راهی پیدا کنه تا بتونه به زن و پسرش کمک کنه. اون به سمت پلیس ها که داشتن از روی زمین بلند میشدن دور زد و به زن گفت: هی...! این اطراف باید به کنتور یا اتاق برق باشه...! باید خاموش بشه، فهمیدی؟

 

پلیس سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و مشغول دویدن به سمت دیگه ایی شد.

 

پیتر به پلیس دیگه نگاه کرد: فکر بشه کنم اون دستگاه رو خاموش کرد، یه نگاهی بهش میندازی؟

 

پلیس به سمت اتاقک رفت: حتی نمیتونم بهش دست بزنم! 

 

و درست هم میگفت، صفحه کنترل رشته های زیادی برق داشت از خودش تولید میکرد و دست زدن بهش غیر ممکن بود. و حتی اگر هم اینطور نبود، حتما سوئیچ روشن و خاموشش تا الان از کار افتاده و بی استفاده شده بود.

 

پیتر هر دو دستش رو به سمت ماشین گرفت و دو تا تار بهش پرتاب کرد. اما درست لحظه ایی که تار ها به ماشین چسبیدن، برق از طریقشون به وب شوتر ها برگشت و اون ها رو سوزوند.

 

اون با تعجب و سوزش آهی کشید و دست هاش رو عقب برد.

 

پس راهی جز آخرین چیزی که پیتر میخواست انجام بده نبود. اون خودش باید وارد محل بازی میشد و ماشین اندرو رو به سمت خروجی هدایت میکرد. 

مطمئن نبود که بدنش با ولتاژ بالای برق جور در میاد یا نه اما امیدوار بود که اینطور باشه.

 

چون حال اندرو به خاطر تکون ها و ضربه های شدید و مداوم ماشین اش به اطراف، خوب به نظر نمیومد و رنگش پریده بود. اون به آرومی گریه میکرد و صورتش بی حال به نظر میرسید.

پیتر با تعجب آهی کشید و دست هاش رو به خاطر شوک برق کمی مالش داد. وب شوتر هاش حالا کاملا سوخته و از کار افتاده بودن.

 

اون نفس عمیقی کشید و خودش رو برای قدم گذاشتن وسط دریایی از برق آماده کرد. 

 

-هی! دیوونه شدی؟! اگه بری اون تو میمیری!

 

مثل اینکه اون مامور فهمیده بود پیتر میخواد چیکار کنه.

 

پیتر سرش رو تکون داد و در حالی که به هیچ جا جز پسر بچه نگاه نمیکرد، دستش رو بالا گرفت: برام آرزوی موفقیت کن!

 

بعد دوباره نفس عمیقی کشید و سعی کرد قلبش رو آروم کنه. به خودش یاد آوری کرد که برای چی داره این کار رو میکنه و نباید نیرو هایی که داره بدون مصرف باقی بمونن. 

 

کمک کردن به مردم.

 

پیتر برای این میخواست وارد محل بازی بشه. 

 

پس سری تکون داد و با خودش زمزمه کرد: خیلی خب... 

 

و وقتی که ماشین کمی به محل ورود بازی و پیتر نزدیک شد، اولین قدم رو روی زمین جلوش گذاشت.

 

و همون لحظه حس داغی و سرمایی، همزمان به سراغش اومدن. پیتر با درد فریادی زد و چشم هاش رو روی هم فشرد. 

 

"این درد داره! این درد داره! این درد داره!"

 

تنها چیزی که توی ذهنش میچرخید همین بود.

 

قفسه سینه اش مدام بالا و پایین میرفت و نفس هاش سنگین تر شده بود. اون میخواست که بیرون بیاد اما این کار رو نکرد.

 

فقط چند قدم با اندرو فاصله داشت و نمیتونست از دستش بده.

 

پس به جای عقب کشیدن، پای بعدی اش رو هم داخل محل بازی گذاشت. اون توی خودش جمع شد و حتی بیشتر از قبل شروع به لرزیدن کرد.

 

سرش رو بالا گرفت و فریادی بلند تر از قبل کشید.

 

چرا این درد انقدر براش آشنا بود...؟ 

 

و بعد چیزی یادش اومد. اون تختی رو یادش اومد که بهش بسته شده بود.

 

تختی که باعث شده بود این درد تمام نشدنی به سراغش بیاد.

 

این اتفاقی بود که براش توی اون دو روز افتاده بود؟ 

 

اما هنوز نمیدونست چی رو به یاد آورده. اون فقط درد رو به خاطر آورده بود و هاله های پرتی که حتی نمیدونست برای چه وقتی هستن.

 

قبل از اینکه چیز بیشتری به خاطر بیاره، صدای پلیس از پشت سرش اومد: برگرد بیرون احمق!

 

پیتر چشم هاش رو باز کرد و ماشین اندرو رو دید که داره ازش دور میشه. 

 

پس بیشتر از این صبر نکرد و با هر سختی بود، قدم های سنگینی به سمت ماشین برداشت تا بهش برسه.

 

وقتی به اندازه کافی بهش نزدیک شد، هر دو دستش رو دراز کرد و پشت ماشین رو محکم گرفت تا حرکت نکنه. اون از تمام قدرتش استفاده کرد چون برق توی بدنش در حال از بین بردن انرژی اش شده بود.

 

ماشین میخواست از زیر دست پیتر بیرون بیاد اما اون پسر اجازه نداد.

 

پیتر احساس کرد تمام بدنش عرق کرده و از بینی اش داره خون میاد. اما هنوز برای بیهوش شدن زود بود.

 

پس چشم هاش رو بهم فشرد و در حالی که داشت فریاد میزد، ماشین رو به سمت ورودی حرکت داد. اون در حالی که میلرزید، محکم ترین قدم هایی رو که میتونست برمیداشت تا به مادر اندرو که اون بیرون ایستاده برسه.

 

پیتر نفس عمیق دیگه ایی کشید تا تونست چند قدم دیگه برداره.

 

تا وقتی که بالاخره به ورودی رسید. 

 

بعد، در حالی که هنوز برای ثابت نگه داشتن ماشینِ در حال حرکت زیر دستش تلاش میکرد، با صدایی لرزون گفت: اندرو... بـ... باید بپری!

 

اندرو با ترس به پیتر نگاه کرد و بعد به مادرش که اونجا ایستاده بود: میترسم!

 

پیتر برای لحظه ایی چشم هاش رو بست و سرش رو تکون داد.

 

این جریان برق کم کم داشت تاثیرش رو روی بدنش میذاشت و نمیدونست چقدر دیگه میتونه تحمل کنه.

 

چشم هاش رو باز کرد و جواب داد: عیبی... نداره... مامانت مـ... میگیرتت!

 

زن، با حرف پیتر سرش رو تکون داد: آره اندرو! میگیرمت عزیز دلم! فقط بپر توی بغلم باشه؟

 

پسر نگاه نگرانی به مادرش انداخت و بعد به آرومی از جاش بلند شد.

 

پاش کمی سر خورد و داشت روی زمین میافتاد اما خودش رو نگه داشت.

 

-مراقب باش! آروم عزیزم!

 

پسر توی خودش جمع شده بود و هنوز درباره کاری که میخواست بکنه مطمئن نبود.

 

پیتر چشم هاش رو روی هم فشرد و قدرت بیشتری به ماشین وارد کرد.

 

بعد فریاد زد: عجله کن اندرو!

 

پسر با ترس چشم هاش رو بست و با یه حرکت سریع، به سمت مادرش پرید. و مادرش هم اون رو توی هوا محکم گرفت و به خودش چسبوند.

 

با این کار، پیتر بالاخره ماشین رو ول کرد و نفسش رو که نمیدونست حبس کرده بیرون داد. چشم هاش رو با بی حالی باز کرد و احساس کرد همه جا داره دور سرش میچرخه. دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه.

 

پلیس دست هاش رو به سمتش تکون داد: بیا بیرون! عجله کن!

 

-نمی...تونم...

 

مرد به زمین ضربه زد: میتونی! تو میتونی اسپایدر من!

 

اندرو هم در حالی که توی بغل مادرش بود با نگرانی بهش خیره شد: زود باش اسپایدر من!

 

چشم های پیتر سنگین شدن و زمزمه کرد: متاسفم...

 

پاهاش کم کم داشتن شل میشدن و چیزی نمونده بود به سمت زمین سقوط کنه که توی یه لحظه همه چیز تموم شد.

 

تمام انرژی که توی بدنش در حال حرکت بود از بین رفت. 

 

و پیتر، با خستگی روی زمین افتاد. مثل اینکه اون پلیس کنتور برق رو پیدا و خاموشش کرده بود. اون هنوز به خاطر جریان برقی که توی بدنش بود کمی تکون میخورد.

 

از اونجایی که برق محل بازی از بین رفته بود، پلیس واردش شد و کنار پیتر نشست: خوبی؟

 

پیتر بی حال تر از چیزی بود که حرف بزنه پس فقط انگشت شست اش رو به معنی "آره" بالا گرفت.

 

پلیس خنده ایی کرد و به چند بار به شونه پیتر زد: تو خیلی دیوونه ایی مرد!

 

پیتر هم خنده کوتاهی از دهنش بیرون داد و به حالت نیمه نشسته در اومد: اون پسر خوبه؟

هنوز هم نمیتونست به راحتی چشم هاش رو باز نگه داره و قلبش سریع تر از همیشه میتپید.

 

اندرو و مادرش به سمت پیتر اومدن و اون زن بی مقدمه پیتر رو بغل کرد: ممنونم! ممنونم!

 

و قبل از اینکه پیتر بتونه کاری بکنه گونه پسر رو از پشت ماسک بوسید.

 

پیتر دوباره خنده کوتاهی کرد و احساس کرد گونه هاش از خجالت داغ شدن. داغ تر از قبل.

 

زن ازش جدا شد و پیتر با کمک پلیس روی پاهاش ایستاد. اون کمی ثابت موند تا سرگیجه اش بر طرف بشه و احساس بهتری داشته باشه.

 

-نیازه که بری بیمارستان؟

 

پیتر به خاطر سوال پلیس، سرش رو به نشونه منفی تکون دادم بعد گفت: خیلی خب... اگه همه چیز مرتبه من بهتره برم.

 

و قبل از اینکه کسی حرفی بزنه، با قدم های سریع از اونها دور شد و سعی کرد با بیشترین سرعت از فستیوال بیرون بیاد. 

 

-ممنون اسپایدر من!

 

اون هنوز هم کمی درد داشت و تمام بدنش مثل نبض میزد. اما خوشحال بود. پیتر بالاخره تونسته بود کاری رو انجام بده که از بچگی آرزو اش رو داشت.

 

این دقیقا مثل چیزی بود که فکرش رو میکرد. حتی بهتر!

 

درسته که سخت بود. اما دیدن لبخند روی لب های اون پسر و مادرش کاملا ارزشش رو داشت. حالا میفهمید که چرا تونی و بقیه اونجرز همه چیزشون رو برای نجات شهر و مردم  فدا میکنن.

 

انگار که هیچ حسی بهتر از کمک کردن به بقیه وجود نداره.

 

و حالا، کار پیتر پارکر و اسپایدر من شروع شده بود!

 

Notes:

خععععب نظرتون درباره این پارت چی بود؟ دوستش داشتین؟

پسرمون جدی جدی اسپایدر من شد رفت🥺😂

Chapter Text

وقتی کارتی که ته کوله اش جا خوش کرده بود رو دید، یادش اومد. پیتر بالاخره فهمید که چرا صورت مردی که شب گذشته باهاش جنگیده بود انقدر آشنا به نظر میرسید. اون شخص، کسی بود که پیتر باهاش دو ملاقات کوتاه توی شرکت آزکورپ داشت و کارت شناسایی اش رو برای ورود به اتاق عنکبوت ها برداشته بود.

 

مکس دیلن.

 

اما مشکل اینجا بود که از آخرین باری که مکس رو دیده بود، اون مرد به شدت تغییر کرده بود. پوست و چشم هایی آبی، صدای غیر عادی و توانایی اش توی کنترل برق. این چطور ممکن بود؟ یعنی مکس تمام این قدرت ها رو با خودش داشته و حالا داره ازشون استفاده میکنه؟ اونم نه برای یه هدف درست. چون تنها کاری که مکس دیشب کرده بود آسیب زدن به فستیوال بود.

 

و بعد پیتر با خودش فکر کرد؛ ممکن بود که آتش سوزی اداره برق و خاموشی شهر هم به خاطر مکس باشه؟ از اونجایی که شب قبل قدرت مرد رو دیده بود، این احتمال خیلی غیر ممکن به نظر نمیرسید و همین پیتر رو نگران کرد. اگه اون مرد بتونه همچین خرابی بزرگی فقط با اشاره دستش به وجود بیاره، حتما کار های خطرناک تری هم از دستش برمیومد. کار هایی که حتی ممکن بود در سطح اونجرز باشه.

 

اما سوال این نبود که همه اون اتفاق ها کار مکس بوده یا نه. قضیه این بود که چرا؟ برای چی مکس باید انقدر به همه جا آسیب بزنه و اوضاع شهر و مردم رو بهم بریزه؟ فقط برای جلب توجه؟ یا هدف دیگه ایی پشت این کار ها بود؟ 

 

از اونجایی که پیتر شب قبل نتونسته بود برای مدت زیادی مکس رو ببینه یا باهاش حرف بزنه، نتونست متوجه هدفش بشه. اما یه چیزی رو خوب میدونست. اینکه مرد اصلا دلش نمیخواد مزاحمی داشته باشه و ترجیح میده که تنها بمونه. اگه تونی اونجا بود، پوزخند میزد و میگفت که احتمالا مرد بیچاره تمام زندگی اش تنها بوده و برای اینکه توجه نیویورک رو برای مدت کوتاهی به خودش جلب کنه داره این کار های احمقانه رو میکنه. 

 

کار های احمقانه ایی که اگه جلوشون گرفته نشه میتونه خرابی های بیشتری به بار بیاره. چیز هایی خیلی جدی تر از خاموش شدن شهر و فستیوال.

 

پس پیتر تصمیم گرفت سری به سیستم ردیاب تونی بزنه تا بتونه آدرس مکس رو پیدا کنه. اما مشکل اینجا بود که چند وقتی میشد که تونی دسترسی اش رو به بعضی از اطلاعات محدود کرده بود. یه جورایی... مثل این بود که برای تجهیزاتش قفل کودک گذاشته باشه. در واقع، این چیزی بود که اسمش رو روی محافظ گذاشته بود و پیتر میدونست که با این کار فقط میخواد اون رو دست بندازه.

 

و خب، توی چند هفته گذشته، پیتر هم بیکار نبود و داشت روی برنامه ایی کار میکرد تا فیلتری که تونی روی برنامه هاش گذاشته رو از بین ببره. هنوز کار کردن باهاش راحت نشده بود و باید مدت بیشتری روش وقت میذاشت اما برای پیدا کردن اطلاعات دم دستی مثل آدرس یه کارمند جواب میداد.

 

پس بعد از گذشت یک ساعت و نیم، پیتر بالاخره تونست آدرس خونه مکس رو از سیستم آزکورپ پیدا کنه. اون توی محله کویینز، چند خیابون پایین تر از خونه ند زندگی میکرد. 

 

از اونجایی که ساعت یازده صبح روز یکشنبه بود، پیتر و ند میتونستن اونجا باشن. و همین اتفاق هم افتاد؛ پیتر برای "درس خوندن" به خونه ند رفت و اون دو نفر با هم به ساختمونی که مکس داخلش زندگی میکرد رفتن.

 

هر دو پسر جلوی در آهنی ساختمان ایستادن و نگاهی به اطراف انداختن.

 

پیتر گفت: خب... به نظر نمیاد پولدار باشه.

 

اون درست میگفت. جایی که جلوش وایساده بودن قدیمی، کوچک و نه خیلی تمیز به نظر میرسید. به نظر میومد آزکورپ به همه مهندس هاش پول خوبی نمیداد!

 

ند بالاخره چشمش رو از روبهرو اش گرفت و به پیتر نگاه کرد: نقشه ایی هم داری؟

 

پیتر لبخند کوچکی زد و به ند نگاه کرد: بیخیال... من کِی نقشه نداشتم؟

 

ند لب هاش رو بهم فشرد و چشم هاش رو ریز کرد. اون ترجیح داد حرفی نزنه چون اونها قبلا هم این مکالمه رو داشتن.

 

پیتر آهی کشید و سرش رو تکون داد: خیلی خب... این بار یه نقشه دارم. ما میریم داخل... توی خونه اش رو یه نگاهی میندازیم تا ببینیم اونجا چیزی هست تا بهمون بگه مکس دقیقا... چیه. و بعد... میریم خونه شما و منتظر بیسیم و پلیس میمونیم تا یه گزارش از یه اتفاق عجیب بده، چیزی که معلومه به خاطر مکس اتفاق افتاده.

 

ند سرش رو تکون داد: آها... همین؟

 

پیتر شونه هاش رو بالا انداخت: بعدش من میرم سراغش و سعی میکنم بگیرمش... یا حدااقل باهاش حرف میزنم، میفهمم که چی میخواد.

 

ند اخم گیجی کرد: خیلی مطمئن نیستم این نقشه کاملی باشه پیتر.

 

پیتر نفسش رو بیرون داد و دوباره به ساختمان نگاه کرد: خب، فعلا فقط همین از دستمون برمیاد. نمیتونم توی این قضیه از تونی یا بقیه کمک بگیرم.

 

ند سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و پرسید: اگه خونه باشه چی؟ چه توضیحی برای اینکه یواشکی میخوایم وارد آپارتمانش بشیم داریم؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: نمیتونه خونه باشه. اون... دیگه عادی به نظر نمیاومد... فکر نکنم توی اون وضعیت خونه براش جای امنی باشه.

 

ند نفسش رو بیرون داد: امیدوارم درست بگی.

 

اون دو نفر به سمت در آهنی رفتن اما قبل از اینکه وارد بشن دست از راه رفتن برداشتن. هر دو نگاهی به داخل انداختن و متوجه اتاقک کوچکی که مردی داخلش نشسته بود شدن. اون احتمالا دربان ساختمان یا مدیر اونجا بود. شاید هم هر دو! اونها که توی "سوهو"* نبودن.

 

پیتر لب هاش رو به هم فشرد و سرش رو تکون داد: خیلی خب... اگه ازمون پرسید چی میخوایم... میگیم که تو برادر زاده مکسی... باشه؟

 

ند اول سرش رو به نشونه مثبت تکون داد اما بعد اخم ریزی روی صورتش شکل گرفت: صبر کن... چرا من؟

 

پیتر نگاهی به ند انداخت و ابرو هاش رو بالا انداخت به امید اینکه دلیلش رو متوجه بشه، اما وقتی فهمید ند هنوز هم گیجه آهی کشید و کارت ورود مکس رو از جیبش بیرون کشید و به پسر نشون داد. ند میتونست خیلی وقت ها بهترین پروژه های علمی رو بسازه و نمره های عالی ایی بگیره، اما گاهی اوقات میتونست واقعا گیج بشه. درست مثل الان.

 

ند وقتی یادش اومد که مکس مردی آفریقایی-آمریکایی با پوستی تیره رنگه، ابرو هاش رو بالا انداخت و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: آه...! درسته... من میشم برادر زاده اش.

 

پیتر سرش رو تکون داد و کارت رو توی جیبش برگردوند: عالیه، بریم.

 

اونها وارد ساختمون شدن و از اونجایی که در صدای جیر جیر بلندی داشت، مرد داخل اتاقک متوجه شون شد و از روی صندلی کهنه اش بلند شد تا نگاهی به ورودی بندازه.

 

اون مرد لاغر اندام بود و موهای مشکی و ابرو هایی پرپشت داشت. پیراهن آستین کوتاه گشادی که یقه اش کمی کج بود به تن داشت و با دیدن اون دو پسر سیگارش رو توی جا سیگاریِ پُر خاموش کرد و کاملا از اتاقکش بیرون اومد.

 

-شما کی هستین؟ 

 

لهجه مرد ایتالیایی بود.

 

پیتر جلو رفت و لبخندی مودبانه زد: سلام آقا... ما دنبال مکس دیلن میگردیم. اون اینجا زندگی میکنه درسته؟

 

مرد سرش رو تکون کوتاهی داد و در حالی که داخل اتاقکش رو نگاه میکرد جواب داد: نمیدونم... من اینجا جدیدم و توی این ساختمون لعنتی بیشتر از موهای سرم آدم زندگی میکنن.

 

بعد دفتر تقریباً بزرگی رو که روی میزش جا خوش کرده بود رو باز کرد و مشغول گشتن داخلش شد. و پیتر با خودش فکر کرد که انگار توی زمان سفر کرده و وارد دهه نود شده. کی هنوز برای نگه داشتن اسم ساکن های ساختمونِ به این بزرگی از دفتر استفاده میکرد؟ 

 

مرد توی سکوت مشغول گشتن شد و از اونجایی که ند با فضا های استرس آور میونه خوبی نداشت، مشغول حرف زدن شد: مکس عموی منه... فقط میخواستم بهش سر بزنم و سلامی بکنم. آخه من فقط چند تا خیابون اونطرف تر زندگی میکنم و... میدونی... میخواستم ببینم حالش چطوره. اون این چند روز... یه جورایی خوب به نظر نمیاومد و...

 

مرد سرش رو به سمت دو تا پسر چرخوند و حرفش رو قطع کرد: باشه... باشه پسر... من واقعا اهمیتی نمیدم. اون توی طبقه پنجم، آپارتمان E9 هست.

 

پیتر سری تکون داد و دوباره لبخندی زد. این بار کمی غیر واقعی: ممنون آقا.

 

اونها به سمت آسانسور کوچک رفتن و بعد از فشردن دکمه منتظر موندن. مرد دوباره وارد اتاقکش شد و اونها شنیدن که در حال فشردن فندکش هست و زیاد توی روشن کردنش موفق نیست چون بعد از چند ثانیه شنیدن که مرد زیر لب فحشی داد.

 

در آسانسور بعد از چند ثانیه باز شد و هر دو وارد شدن.

 

پیتر نگاهی به ند انداخت: اون حرف ها دیگه از کجا اومدن؟

 

ند ابرو هاش رو به هم گره زد: نمیدونم... احساس میکردم هر لحظه قراره ازمون بپرسه چی میخوایم و برای چی اومدیم مکس رو ببینیم.

 

پیتر تک خنده ایی کرد و بعد از فشردن دکمه طبقه پنج گفت: مرد... تو زیاد فیلم میبینی.

 

-هی! تو هم همینطور!

 

آسانسور بوق کوتاهی زد و در هاش بسته شدن.

 

وقتی از حرکت ایستاد و در ها باز شدن، اونها توی طبقه پنجم بودن. هر دو پسر با کنجکاوی اطرافشون رو نگاه میکردن و میتونستن صدای موسیقی خفه و گریه بچه ایی رو که از ته راهرو میومد بشنون. به نظر میومد مکس همسایه های خوبی نداشت. 

 

وقتی اونها بالاخره به در مورد نظرشون رسیدن، پیتر تیکه سیم نازکی رو که توی جیبش داشت بیرون آورد و روی پاهاش خم شد تا قفل در رو باز کنه.

 

ند اخم ریزی کرد: اونو از کجا آوردی؟

 

-از قبل داشتمش. محض احتیاط.

 

ند پرسید: تو همیشه یه تیکه سیم برای مواقع اضطراری توی جیبت نگه میداری؟

 

پیتر لب هاش رو به هم فشرد و سرش رو تکون داد: آره معمولا.

 

بعد از گذشت چند ثانیه اون بالاخره موفق شد در رو باز کنه و هر دو وارد خونه شدن. بعد از بستن دوباره در، اونها کمی از هم فاصله گرفتن و مشغول گشتن توی جاهای مختلفِ آپارتمان شدن.

 

اونجا یه آپارتمان کوچک و قدیمی بود. در اتاق خواب نیمه باز بود و اونها میتونستن حدس بزنن که در بسته دیگه -در واقع تنها در بسته اونجا- دستشویی و حموم هست.

 

پیتر به سمت آشپزخونه رفت که تقریباً با هال یکی شده بود و اولین چیزی که توجه اش رو جلب کرد بوی غذا و شیر گندیده بود. اون به خاطر تندی بو کمی صورتش رو جمع کرد اما وارد آشپزخونه شد.

 

در یخچالِ قدیمی نیمه باز بود و مشخص بود که به برق نیست چون چراغی داخلش روشن نبود. ماکروفری که روی اوپن بود هم سوخته و خراب به نظر میومد.

 

پیتر نگاهی به اطراف انداخت و بعد از پیدا کردن کلید برق اون رو روشن کرد. یا حدااقل فکر کرد این اتفاق میافته چون با دیدن چراغِ شکسته روی سقف اخم ریزی کرد.

 

-هاه... عجیبه.

 

صدای ند از سمت دیگه خونه اومد: آه... پیتر؟ فکر کنم باید اینو ببینی.

 

با این حرف، پیتر از آشپزخونه خارج شد و به سمت جایی رفت که صدای ند رو شنیده بود. اونجا مثل اتاق نشیمن کوچیکی با یه مبل دو نفره و میز کوتاه چوبی بود. ند جلوی میز ایستاده بود و به رو به رو اش خیره بود.

 

-چیه؟

 

پیتر این رو پرسید چون به غیر از به هم ریختگی اتاق، چیز غیر معمولی به چشمش نیومد. 

 

البته تا وقتی که ند به جلوش اشاره کرد.

 

پیتر به سمت جایی که ند نشون داد چرخید و متوجه شد.

 

تلوزیون کوچک اون خونه روی زمین افتاده بود و تمام سیم هاش از جا در اومده بودن. اما پیتر مطمئن بود چیزی که نظر ند رو جلب کرده این نیست.

 

دو شاخه تلوزیون از دیوار جدا شده بود در ادامه اش، گچ و قسمتی از آجر های دیوار هم ریخته بود. و تمام سیم های داخل دیوار به صورت نامنظمی پاره و از جای خودشون بیرون زده بودن.

 

ند به پیتر نگاه کرد: فکر میکنی مکس این کارو کرده؟

 

پیتر در حالی که هنوز داشت به دیوار نگاه میکرد سرش رو به آرومی تکون داد: اینطور به نظر میاد.

 

-اما چرا؟

 

این سوال خوبی بود. و پیتر حدس میزد که کم کم داره به جواب میرسه. اما نمیتونست مطمئن باشه. چون شاید این هم یکی از تئوری های عجیب و غیر واقعی بود که پیتر فقط داشت تصور میکرد. پس شاید تا وقتی که مطمئن نمیشد، درباره اش به کسی چیزی نمیگفت.

 

اون فقط سرش رو تکون داد و به ند نگاه کرد: نمیدونم.

 

هر دو پسر دوباره کمی از هم فاصله گرفتن و مشغول گشتن توی اتاق شدن. تا وقتی که پیتر پاش به چیزی برخورد کرد و سرش رو پایین گرفت تا ببینه اون چیه.

 

اونجا یه دوربین کوچک فیلمبرداری که به پایه اش وصل بود افتاده بود و لنزش کمی ترک برداشته بود. پیتر روی پاهاش خم شد و دوربین رو برداشت. یه مدل قدیمی و ارزون بود که میدونست خیلی وقته دیگه تولید نمیشه.

 

-هی، اینو ببین.

 

با این حرف، ند به پیتر نزدیک شد و به وسیله توی دستش نگاهی انداخت: خب... روشنش کن. شاید چیز مهمی توش باشه.

 

پیتر دکمه دوربین رو فشرد و نگاهی به صفحه اش انداخت اما اتفاقی نیافتاد. اون یک بار دیگه کارش رو تکرار کرد اما نه چراغ کنار لنز روشن شد و نه صدایی از دوربین اومد. به نظر میومد یه چیزی مشکل داره.

 

-شاید باتری اش تموم شده.

 

پیتر در جای باتری رو باز کرد و سرش رو تکون داد: آره... شاید این اطراف یه باتری اضافه یا... یه شارژر باشه.

 

با این حرف، هر دو پسر به اطراف نگاه کردن و پیتر سراغ کمد کوچکی رفت که چند کشو داشت. اونها رو باز کرد و بیشترشون یا خالی بودن یا پر از کاغذ های مربوط به کار که به طور مرتبی روی هم چیده شده بودن. پیتر نتونست چیزی پیدا کنه.

 

از طرف دیگه، ند داشت داخل کشویی که به زیر میز وصل بود رو میگشت. اونجا پر از سیم و وسایل برقی بود و پیدا کردن یه شارژر یا یه باتری خیلی راحت به نظر نمیومد.

 

این هیجان انگیز بود. ند حتی از اعتراف کردن بهش هم خجالت نمیکشید، واقعا بود! چون اگه میخواست به صورت تکنیکی حساب کنه، اگه اونها داشتن سعی میکردن با انجام دادن یه کار کوچک و غلط جلوی یه اتفاق خیلی بدتر رو بگیرن، وارد شدن غیر قانونی به یه خونه و برداشتن چند وسیله کوچک ازش اونقدر اشتباه به نظر نمیومد.

 

پس شاید یه جورایی ند از دروغ گفتن به مردی که جلوی در اصلی ساختمون نشسته بود احساس گناه نکرد. اگه اون مرد میفهمید که پیتر و ند چرا این کار رو کردن حتما درکشون میکرد.

البته امیدوار بود!

 

وقتی ند نتونست چیزی توی کشو پیدا کنه، بیخیال اونجا شد و به سمت دیگه اتاقِ کوچک دور زد و نگاهی به اطراف انداخت. 

 

اون متوجه شده بود که بهم ریختگی اتاق نشیمن، نسبت به بقیه خونه کمی غیرعادی به نظر میاد. چون تقریبا هر جا رو که نگاه میکرد، همه چیز طوری مرتب چیده شده بود که انگار با خط کش صافاش کرده بودن. 

 

پس احساس کرد که مردی مثل مکس، تمام وسایل مربوط به دوربین رو توی یه جا قرار میده و هر کدوم توی یه کشو یا کمد نیافتادن. 

 

با این فکر، ند از جا بلند شد و به سمت قفسه فلزی رفت که داخلش پر از وسایل برقی نیمه کاره ایی بود که از هم باز و جدا شده بودن. توی پایین ترین قفسه، اون پسر تونست جعبه مقوایی رو ببینه که مارک دوربین و اسمش روش حک شده بود. 

 

اما قبل از اینکه بتونه بازش کنه، حرف ناگهانی پیتر باعث شد توجه اش بهش جلب بشه: ند! باید بریم! همین الان!

 

پسر سرش رو بالا گرفت و به پیتر نگاه کرد که داشت به سمتش میومد. دوربین دیگه توی دست هاش نبود و احتمالا اون رو داخل کوله اش گذاشته بود.

 

-چی شده؟

 

پیتر جواب داد: نمیدونم فقط... حس عجیبی گرفتم. فکر کنم یکی میخواد بیاد اینجا. صدای اون مرد رو که طبقه پایین دیدیم میشنوم. و تنها نیست.

 

ند میدونست که باید برن اما اونها نمیتونستن این کار رو بدون دیدن ویدئوی توی دوربین انجام بدن. اون پسر، در جعبه رو باز کرد و همونطور که انتظار داشت دید که شارژر دوربین به صورت مرتبی داخل جعبه جا خوش کرده.

 

اون با خوشحالی لبخندی زد و شارژر رو بیرون آورد: پیتر! ببین!

 

پیتر هم لبخند بزرگی زد: ند! پیداش کردی!

 

بعد، ناگهان طوری که انگار صدای دیگه ایی شنیده باشه سرش رو به سمت در چرخوند: نه! رسیدن اینجا!

 

صدای صاحبخونه رو شنید: آره... بهم گفت که دیلن عموشه... من تا حالا اینورا ندیده بودمش افسر... نمیدونم دروغ میگفت یا نه.

 

اون داشت با یه مامور حرف میزد؟ اما پلیس اینجا چیکار میکرد؟ البته، شاید هم اونقدر دور از عقل نبود. اگه مکس توی چند روز گذشته به خونه اش نیومده بود، حتما سر کار هم پیداش نشده بود. شاید... کسی از آزکورپ متوجه نبودش شده بود و به پلیس خبر داده.

 

پیتر نگاهی به اطراف کرد و وقتی پنجره نیمه باز اون اتاق رو دید به سمتش رفت: ند... از اینجا.

 

وقتی به پنجره نزدیک شد، اون رو کاملا باز کرد و روی راه پله آهنی پرید. و شنید که ند هم داره همین کار رو میکنه.

 

صدای بهم خوردن کلید های توی دست صاحبخونه نزدیک تر شد و چیزی نمونده بود که در اون آپارتمان باز بشه. پیتر دست هاش رو به پله ها گرفت و ازشون بالا رفت به امید اینکه قبل از اینکه دیر بشه بتونه به بالکن طبقه بالا برسه و اونجا با ند قایم بشن.

 

ند اما وقتی میخواست از پله ها بالا بیاد، متوجه شد که گوشه سوییشرتش به آهن تیزی گیر کرده و ناخودآگاه به سمت بالکن خونه مکس کشیده شد. 

 

اون پسر داد کوتاهی کشید و دست هاش رو از هم باز کرد تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه و زمین نخوره. 

 

و توی آخرین لحظه، پیتر تونست دستش رو بگیره و اون رو به سمت بالا بکشه. اما همین کار باعث شد دست ند، که برای نگه داشتن شارژر دوربین مشت شده بود از هم باز بشه و به سمت پایین سقوط کنه. و قبل از اینکه هر کدوم از اون دو پسر بتونن کاری بکنن، وسیله محکم به پله های آهنی برخورد کرد و از هم باز شد. ضربه های بعدی که توی ادامه سقوط داشت، باعث میشد بیشتر و بیشتر خورد بشه.

 

پیتر بالاخره ند رو بالا، کنار خودش کشید و هر دو در حالی که نفس نفس میزدن به پایین خیره شدن.

 

ند با ناراحتی ابرو هاش رو توی هم فرو کرد: لعنتی!

 

پیتر متوجه شد که پلیس و صاحبخونه بالاخره وارد خونه شدن و صدای قدم هایی رو شنید که به پنجره نزدیک میشه.

 

-پس کجان؟

 

صدای مرد ایتالیایی اومد: نمیدونم... همین چند دقیقه پیش اومدن بالا. شاید وقتی در زدن و کسی باز نکرده رفتن.

 

-شما خروج کسی رو از ساختمون دیدین؟

 

صاحبخونه کمی مکث کرد و بعد جواب داد: نه.

 

-میشه بهمون توضیح بدین پسر ها چه شکلی بودن؟

 

با این حرف پیتر با کلافگی آهی کشید و چشم هاش رو روی هم فشرد. بهتر از این نمیشد! اگه اون مرد توضیح دقیقی از چهره اون دو پسر میداد فقط چند روز طول میکشید تا پلیس سراغ تونی و اون بره و ازش بپرسه توی آپارتمان یه غریبه چیکار میکردن.

 

-مطمئن نیستم... راستش رو بخوای شما آمریکایی ها همتون برای من یه شکل به نظر میاین!

 

صدای ند باعث شد چشم هاش رو باز کنه: هی... پیتر؟

 

پیتر چشم هاش رو باز کرد و رد نگاه دوستش رو که به سمت خونه جلوشون بود گرفت. پنجره باز بود و مشخصا اونجا اتاق یه بچه بود. چون دکور فانتزی داشت و البته یه دختر و پسر هم اونجا نشسته بودن و مشغول بازی با لگو هاشون بودن.

 

ولی توی اون لحظه هر دو داشتن با تعجب به ند و پیتر نگاه میکردن و دست از بازی کردن کشیده بودن.

 

پیتر لبخند کوچکی زد و دستش رو برای اونها تکون داد: هی...!

 

دختر بچه، در حالی که هنوز هم متعجب بود اما در هر حال دستش رو بالا گرفت و برای پیتر تکون داد.

 

ولی پسر با ترس، در حالی که به دو غریبه جلوی پنجره اش خیره بود دهنش رو باز کرد و داد کشید: مامان؟!

 

پیتر و ند سرشون رو به نشونه منفی تکون دادن: نه نه نه!

 

پسر، دست دختری رو که مشخصاً خواهرش بود گرفت و اون رو از جا بلند کرد: مامان!

 

ند و پیتر، بدون اینکه ببینن پسر میخواد چیکار کنه، تصمیم گرفتن بیشتر از این معطل نشن تا توی دردسر نیوفتن. اونها با کمترین صدا از پله های اضطراری پایین رفتن تا بالاخره به کوچه رسیدن و تونستن تا جایی که میتونن از اونجا فاصله بگیرن.

 

***

 

ند در حالی که داشت توپ کوچکی رو به هوا پرت میکرد تا توی دست هاش برگرده پرسید: هنوز هم چیزی یادت نیومده؟ منظورم از وقتیه که... گم شدی.

 

پیتر، پایین پاهای ند، روی تخت نشسته بود و یکی از پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود: نه... آخرین چیزی که یادم میاد عوض کردن لباس هام توی کوچه است. همین.

 

ند دوباره توپش رو به هوا پرت کرد: این قطعا به اسپایدر-من بودنت ربط داره. باید به یکی بگی... یه نفر به غیر از من.

 

پیتر میدونست که منظور ند تونیه.

 

اون پسر سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد: قرار نیست درباره اش با کسی حرف بزنم مرد. در ضمن، یه نفر چطوری میتونه ده دقیقه بعد از اینکه اسپایدر-من رو توی تلوزیون دیده، منو بدزده و جایی نگه ام داره که نه شیلد و نه پلیس نیویورک بتونن پیدام کنن؟

 

ند دست از پرت کردن توپ برداشت و با گذاشتن آرنجش زیر بدنش از حالت خوابیده در اومد: فکر میکنی دارویی بهت تزریق کردن؟ برای همینه که نمیتونی چیزی به یاد بیاری؟

 

پیتر نگاهی به دوستش انداخت: شاید... شاید هم...

 

اون حرفی نزد و در حالی که لب هاش رو با حالت جدی ایی روی هم میفشرد به گوشی اش که روی میز بود نگاهی انداخت.

چند ساعتی بود که اون دو پسر به خونه ند برگشته بودن و از همون موقع با موبایل پیتر به بیسیم پلیس وصل شده بودن تا اگه مورد عجیبی که ممکن بود به کار های مکس مرتبط باشه رو بشنون، پیتر سراغش بره. 

 

اما تا حالا به جایی نرسیده بودن و داشتن نا امید میشدن که ممکنه امشب چیزی دستگیرشون بشه.

 

ند کاملا از جا بلند شد و چهار زانو روی تختش نشست: شاید چی؟

 

پیتر دوباره به پسر نگاه کرد: یادمه قبلا توی یه کتاب خونده بودم که فراموشی میتونی دلایل خیلی زیادی داشته باشه. مثل یه ضربه به سر یا یه سری بیماری خاص... من هیچکدوم از اینها رو نداشتم. اما... یکی دیگه از دلایلش شوک شدید و اضطراب بود...

 

پیتر ادامه نداد و با همون صورت جدی که ند احساس میکرد توش رگه هایی از ناراحتی هست بهش خیره موند.

 

ند با صدای آرومی پرسید: فکر میکنی هر اتفاقی که افتاده انقدر... بد بوده؟ انقدر که مغزت بخواد فراموشش کنه؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: نمیدونم... ممکنه.

 

هر دو پسر به جای دیگه ایی خیره شدن و مشخص بود که توی فکر فرو رفتن. ند هنوز هم فکر میکرد که گفتن تمام حقیقت به تونی و پپر کار درستیه اما از اونجایی که این رازِ پیتر بود، نمیتونست بدون اجازه اون کاری انجام بده. از طرف دیگه، اون با بهترین دوستش هم موافق بود چون میدونست که تونی گاهی اوقات چقدر میتونه سختگیر باشه و احتمال اینکه اجازه نده پیتر بعد از این کاری مثل اسپایدر-من بودن انجام بده خیلی خیلی زیاد بود.

 

و پیتر میدونست که پدر خونده اش همیشه بهترین ها رو براش میخواد و قصد داره که پیتر همیشه خوشحال و سالم باشه. و خود پیتر هم چیزی بیشتر از این نمیخواست که همین الان سراغ تونی بره و تمام ماجرا های هیجان انگیزی که براش افتاده رو تعریف کنه. هر چی نباشه، توی تمام این سالها تونی به غیر از اینکه پدر خونده اش باشه، بهترین دوستش هم بود. 

 

اون برعکس بقیه پدر ها کمترین سختگیری رو به پیتر داشت و بهش اجازه میداد تا وقتی که توی خطر نیوفته تقریباً هر چیزی رو امتحان کنه. اون خانواده کوچک تا حالا بار ها به عجیب ترین جاهای دنیا سفر کرده بودن و ماجراجویی های مخصوص به خودشون رو داشتن. و پیتر همیشه به خاطر اینها از تونی متشکر بود. و نگفتن تمامِ حقیقت به اون مرد واقعا حس خوبی نداشت.

 

اما پیتر میدونست که انجام ندادن کار درست و کمک کردن به مردم، مخصوصا وقتی که قدرتش رو داره، حس بدتری بهش میده. پس با اینکه تصمیم راحتی نبود، اما پیتر از همون اول هم توی گرفتنش تردیدی نداشت. این موضوع باید از تونی پنهان میموند. حدااقل تا وقتی که اون مرد بتونه درکش کنه.

 

صدای بیسیم پلیس رشته افکار اون دو پسر و سکوت اتاق رو شکست.

 

-واحد سه... مشکل چیه؟

 

"مطمئن نیستم... چراغ های خیابون "جفرسون" خاموش شدن و از یه بلوک اون طرف تر صدای مردم میاد. میخوام چک اش کنم"

 

-به پشتیبانی نیاز داری؟

 

"هنوز اینطور به نظر نمیاد. دوباره باهاتون تماس میگیرم. تمام"

 

-بسیار خب.

 

پیتر و ند نگاهی به هم انداختن و ند گفت: جفرسون بیست دقیقه با اینجا فاصله داره.

 

پیتر از جا پرید و به سمت کوله اش رفت. بعد از باز کردن زیپ مخفی اش و بیرون آوردن لباس های قرمز و آبی اش، مشغول در آوردن لباس هایی شد که تنش بود.

 

ند کمی به لبه تختش نزدیک شد: فکر میکنی کار مکسه؟ ممکنه فقط یه خاموشی ساده باشه.

 

پیتر که حالا لباس مخصوصش رو پوشیده بود، به سمت پنجره رفت و گفت: ارزش چک کردن داره. اگه چیز دیگه ایی از بی سیم شنیدی بهم زنگ بزن، باشه؟

 

و وقتی از پنجره بیرون رفت، صدای ند رو شنید: مراقب باش پیتر!

 

بدون وجود ترافیک و سرعت زیاد زیاد پیتر، حدود ده دقیقه طول کشید تا به محلی برسه که پلیس ها درباره اش حرف میزدن. اون داشت از روی پشت بام بلندی، محل حادثه رو نگاه میکرد.

 

اونجا کمی شلوغ بود و بعضی از مردم ترسیده بودن و بعضی از اونها هم داشتن از جایی فیلم و عکس میگرفتن که به نظر میومد دلیل همه اون تنش باشه.

یه مغازه توی خیابون بود که کاملا خاموش بود و دود داشت ازش بلند میشد. 

 

حالا که پیتر دقت میکرد، چند نفر داشتن از مغازه، در حالی که سرفه میکردن و روی صورتشون دوده چسبیده بود بیرون میومدن. ظاهرا اونجا آتش سوزی کوچکی اتفاق افتاده بود.

 

وقتی معلوم شد که کسی توی خطر جدی نیست، اون پسر تصمیم گرفت دنبال مکس بگرده. فقط چند دقیقه بود که این اتفاق افتاده و مکس حتما باید همین اطراف باشه یا حدااقل چند تا خیابون فاصله داشته باشه.

 

پیتر به سمت کوچه تاریکی رفت و از ساختمون پایین اومد. اون چشم هاش رو بست و سعی کرد حسی که گاهی اوقات به طور ناخودآگاه براش اتفاق میافته رو کنترل کنه. شاید با اون میتونست خطری که از طرف مکس هست رو احساس کنه و بره دنبالش.

 

اون تلاش کرد تا صداهای اطرافش رو خاموش کنه و فقط روی یه چیز تمرکز کنه. و با تشکر از استیو و تمرین هایی که برای یک سال باهاش انجام داده بود، این کار اونقدر هم سخت نبود. پیتر تونست به سرعت حواسش رو جمع کنه و دنبال مکس (یا همون تهدید) بگرده.

 

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که پیتر احساس کرد تمام موهای روی بدنش سیخ شدن و پشت گردنش حس عجیبی پیدا کرد. با این حس، تونست بفهمه که مکس نزدیکه و فقط باید جلوتر بره.

 

اون چشم هاش رو باز کرد اما ته کوچه ماشین ون سیاه رنگی رو دید که پارک کرده. 

 

با دیدنش متوجه شد حسی که داشته برای مکس نبوده.

 

اون اخمی کرد و با تعجب به ماشین نگاه کرد. اون ماشین آشنا بود، معلومه که بود! هزار بار تا حالا تو عمرش اون رو دیده بود.

 

وقتی در ون باز شد، زنی رو دید که داشت ازش بیرون میومد. اون زن موهای مشکی داشت که محکم و مرتب پشت سرش به حالت گوجه ایی بسته شده بودن و لباسی چرمی و سر تا سر مشکی داشت.

 

زن با قدم هایی محکم به سمت پیتر رفت و اون مطمئن بود که یه جایی زیر اون بارونی بلند، یه اسلحه پنهان شده.

 

و با شناختی که پیتر از اون زن داشت، میدونست که اگه مجبور بشه حتما ازش استفاده میکنه.

 

وقتی زن به اندازه کافی بهش نزدیک شد ایستاد: تو اسپایدر-منایی؟

 

لحنش خشک بود.

 

با اینکه مشخص نبود اما پیتر سعی کرد لبخند بزنه: خوبه، اسممو درست شنیدی...! چیزای عجیبی تو روزنامه ها دیدم.

 

زن حتی سعی نکرد لبخند بزنه. به جاش دستش رو توی جیب بارونی اش کرد و کارتی رو ازش بیرون آورد: ماریا هیل... از شیلد. تو باید همین حالا باهام بیای.

 

پیتر نمیدونست شیلد چطوری ردش رو زده، راستش در حال حاضر حتی مهم هم نبود. اون فقط باید زودتر از اونجا میرفت. چون شاید میتونست هنوز هم مکس رو پیدا کنه، هنوز هم دیر نشده بود!

 

وقتی ماریا جلوتر رفت، پیتر چند قدم بیشتر ازش فاصله گرفت: چرا؟ اینجا که جای خوبی واسه وقت گذروندنه.

 

زن سر جاش ایستاد و دست به سینه شد: صدات آشناست... قبلا همدیگه رو دیدیم؟

 

پیتر با خودش فکر کرد: "معلومه که دیدم خانوم هیل... تو حتی ازم خوشت میاد، البته الان که زیاد نشونش نمیدی!"

 

به جاش جواب داد: فکر کنم اگه شما رو میدیدم حتما یادم میموند.

 

ماریا یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت: بامزه هم که هستی...!

 

بعد دوباره قدمی به سمت پیتر برداشت: بهتره بقیه اش رو برای بعد نگه داری... شرط میبندم لازمت میشه. حالا زود باش، من تمام شب رو وقت ندارم.

 

دوباره به سمت پیتر رفت و اون پسر این بار خیلی بیشتر ازش فاصله گرفت: ببین خانوم... من دنبال هیچ دردسری نیستم.

 

ماریا سرش رو تکون داد: خوبه، پس بی سر و صدا باهام بیا و به سوال هامون جواب بده. 

 

پیتر تک خنده ایی کرد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد: نه... نمیتونم این کارو بکنم.

 

-میدونم... همتون اینطور هستین.

 

پیتر جواب داد: من فقط میخوام به بقیه کمک کنم همین! من طرف شمام! طرف اونجرز!

 

-اوه جدی...؟ 

 

پیتر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

 

-پس بهم بگو اسپایدر- من... چرا تو همیشه جاهایی پیدات میشه که منفجر شده یا آتش گرفته؟ چرا انقدر اصرار داری هویتت حتی از استارک و شیلد مخفی بمونه؟ 

 

پیتر دهنش رو باز کرد اما جوابی نداشت که بده. حدااقل نه جوابی که قانع کننده باشه. میدونست که لحظه ایی که هویتش برای یه نفر از اعضای شیلد مشخص بشه، کمتر از چند ساعت طول میکشه تا تونی و پپر همه چیز رو بفهمن. 

 

ماریا وقتی سکوت پیتر رو دید ادامه داد: و چطوری الان اینجایی؟ 

 

پیتر خواست جواب دروغی بده که اون زن حرفش رو قطع کرد: بهم نگو از توی تلوزیون دیدی یا خبرش رو شنیدی چون هیچ ایستگاه تلوزیونی و رادیویی هنوز اینجا نرسیده.

 

لعنتی! اون درست میگفت.

 

پیتر گفت: من فقط میخوام کمک کنم. میخوام کسی که مقصر هست رو بگیرم.

میدونست که اون زن باورش نمیکنه اما ارزش امتحان کردن رو داشت.

 

ماریا با طعنه پرسید: و اون شخص کیه؟ آلتران؟ لوکی؟

 

-نه. اون...

 

پیتر حرفش رو خورد. اگه اسم مکس رو بهشون میگفت طولی نمیکشید که شیلد دستگیرش میکرد. یا حدااقل ردش رو میزد. و پیتر به خودخواه ترین شکل ممکن نمیخواست این اتفاق بیافته. اون میخواست خودش مکس رو پیدا کنه؛ خودش باهاش بجنگه و شکستش بده. اون میخواست بالاخره خودش رو به تونی ثابت کنه. 

 

و میدونست که به زودی انجامش میده. اون حالا بیشتر از همیشه بهش نزدیک شده بود و اگه به خاطر شیلد نبود شاید حتی تا الان به مکس رسیده بود. 

 

پس... یه کم دیگه وقت میخواست.

 

اون میتونست انجامش بده.

 

ماریا ابرو هاش رو بالا انداخت: اسمشو نمیدونی؟

 

-نه...

 

ماریا دوباره طعنه زد: چقدر عجیب.

 

بعد نفسش رو بیرون داد: خیلی خب پسر... بهتره بریم.

 

این بار دستش رو به سمت کمرش برد و چیزی رو گرفت که پیتر مطمئن بود اسلحه شه. ظاهراً هر دو میدونستن پیتر قرار نیست به حرفش گوش کنه.

 

پیتر به سمت دیگه کوچه به عقب قدم برداشت و سرش رو تکون داد: ببخشید خانوم هیل... ولی نمیتونم.

 

ماریا هم سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: درک میکنم... برای همینم هست که میخوایم بهت کمک کنیم.

 

بعد با سر به کسی پشت پیتر اشاره کرد اون موقع بود که پیتر دوباره حس عجیبی توی بدنش پیچید. 

 

بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه هم میدونست که کسایی اونجا هستن تا به زور پیتر رو ببرن. مامور های شیلد هیچوقت تنها نبودن.

 

وقتی صدای قدم هایی رو شنید که دارن بهش نزدیک میشن روی دیوار پرید و مشغول بالا رفتن ازش شد.

 

صدای دستور ماریا رو از پایین شنید: پهباد ها رو آزاد کنید.

 

معلومه که با خودشون پهباد آوردن!

 

پیتر به لبه پشت بوم ساختمون رسید، و همون موقع بود که یه پهباد بزرگ جلوش دید.

 

اون لبخندی زد: اوه، هی رفیق!

 

و قبل از اینکه اتفاقی بیافته دستش رو به سمتش گرفت و به دوربینش مقدار زیادی تار زد تا جلوی دیدش رو بگیره.

 

صدای پهباد دیگه ایی از پشت سر شنید شد و پیتر قبل از اینکه روی پشت بام مستقر بشه با یکی از تار هاش اون رو گرفت و محکم به سمت دیوار پرتش کرد.

 

میدونست تا وقتی که خطر جدی ایی وجود نداشته باشه ماریا دستور حمله و شلیک نمیده. پس کارش کمی راحت بود.

 

اون میخواست بالاخره به طور کامل از دیوار بالا بره که ناگهان درد و شوک عجیبی رو توی بازو اش احساس کرد. اون با درد چشم ها و دندون هاش رو روی هم فشرد و فریاد کوتاهی از گلوش بیرون داد.

 

اونها با پهباد سوم که دقیقا پشت سرش بود بهش شوکر زده بودن.

 

درد اونقدر نبود که پیتر رو از پا بندازه اما چون غیر منتظره بود، اون تعادلش رو از دست داد و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه، رو به پایین سقوط کرد.

 

کمرش محکم به زمین خورد و ناله دیگه ایی از دهنش بیرون اومد.

 

وقتی چشم هاش رو باز کرد، متوجه شد تعداد زیادی مامور بالای سرش، در حالی که اسلحه هاشون رو به سمتش گرفتن اونجا ایستادن و منتظرن تا پیتر کار اشتباهی بکنه.

 

ماریا هیل با قدم های محکم به سمتش رفت و بهش نگاهی انداخت: چرا شماها همیشه باید مقاومت کنید؟

 

پیتر لبخند یه وری زد: اوه بیخیال، اینطوری دیگه هیجان انگیز نمیشد.

 

ماریا سرش رو تکون داد: هوم... درست میگی.

 

بعد دوباره حالت جدی گرفت و رو به مامور های مشکی پوش کرد: بیارینش.

 

دو نفر بازو های پیتر رو گرفتن و اون روی پاهاش ایستاد. سه مامور پشت سرشون، کاملا آماده و مسلح و دو نفر دیگه، همراه با هیل جلوش بودن. 

 

پیتر هیچ راه فراری نداشت. 

 

البته فعلا!

Chapter Text

 

مامور ها مشغول راه بردن پیتر شدن و وقتی به ون رسیدن، یکی از اونها درش رو باز کرد و پیتر رو برد داخلش. بعد از اون ماریا هیل وارد شد و بعد هم یه مامور دیگه. 

 

و در بسته شد. ظاهرا بقیه با یه ون دیگه اومده بودن و این خوب بود. پیتر میتونست راحت تر از این ماشین بیرون بیاد. فقط باید یه موقعیت مناسب براش پیدا میکرد.

 

ماریا  دست هاش رو به دستبند هایی با زنجیر هایی بلند که به کف ماشین متصل شده بودن بست و بعد با ضربه ایی که به دیوار فلزی بین عقب و جلوی ماشین زد، نشون داد که وقت راه افتادنه.

 

پیتر کمی دستبند ها رو کشید و متوجه شد که محکمن اما نه اونقدر که نتونه ازشون خلاص بشه. ظاهراً اونها نمیدونستن که قدرت های پیتر کمی بیشتر از حد عادیه. فقط باید اجازه میداد گزگز دستش بخوابه و درد بدنش کمتر بشه.

 

بعد از حرکت ماشین اولین کاری که ماریا انجام داد -یا میخواست انجام بده- در آوردن ماسک پیتر بود.

 

اما پیتر سریع عقب کشید و اگه اون زن تلاش بیشتری برای این کار میکرد حتما دستبند هاش رو میشکوند. اون نمیتونست بذاره حتی کسی یه نگاه کوتاه به صورتش بندازه وگرنه همه چیز تموم بود.

 

ماریا نگاهی به پیتر و بعد به مامور هایی که اونجا بودن انداخت: خیلی خب... فکر کنم میتونم چند دقیقه دیگه صبر کنم.

 

بعد دستش رو پایین گرفت و به پیتر نگاه کرد: خب... حدااقل بهم بگو چرا این کارا رو میکنی؟ میخوای توجه کسی بهت جلب بشه؟

 

پیتر اخم کرد: بهت گفتم من این کار ها رو نکردم! من میخوام درستشون کنم!

 

این بار یکی از مامور ها بود که حرف میزد: کارایی که خودت کردی رو؟

 

پیتر به مرد نگاه کرد: هیچکدوم از این خرابی ها تقصیر من نبود. من بودم که به تونی... استارک توی گروگانگیری کمک کردم! آدم بده من نیستم.

 

ماریا پرسید: پس کیه؟

 

-بهتون که گفتم! نمیدونم. درست مثل شما، دارم دنبالش میگردم. اما فرق ما اینه که شما آدم اشتباهی رو گرفتید و اون الان توی شهر آزاده.

 

یکی از مامور ها خندید: کسی اینو میگه که حتی نمیذاره ماسکش رو برداریم.

 

پیتر بهش نگاه کرد: من به همون دلیلی ماسک دارم که تو داری، نمیخوام تو خطر بیافتم.

 

ماریا سرش رو تکون داد: بهتره این حرف ها رو برای یکی نگه داری که باورشون میکنه... و اصلا منظورم نیک فیوری نیست بچه.

 

پیتر سکوت کرد و بعد از اون حرف زیادی زده نشد. اون کمی احساس خستگی میکرد و دستش بی حس بود اما میدونست که تا چند دقیقه دیگه همه چیز به حالت عادی برمیگرده. فقط از این ناراحت بود که دوباره مکس رو گم کرده و نمیدونست کِی میتونه پیداش کنه.

اون امیدوار بود ند از بیسیم پلیس چیز جدیدی پیدا کرده باشه و به پیتر مسیج داده باشه. 

 

پیتر سرش رو پایین انداخت و با اینکه نمیخواست تمرکزش رو از دست بده اما برای چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. اون نمیخواست امشب به آدم های بیگناه آسیب بزنه. و البته با شناختی که از ماریا و بقیه مامور های شیلد داشت؛ نمیخواست هم کاری کنه که خودش آسیب ببینه. 

 

چون میدونست اگه چیزیش بشه، سوال های تونی و پپر تا آخر عمرش ادامه پیدا میکنن و تموم نمیشن. 

 

بعد از چند دقیقه احساس کرد که ماشین ایستاده. اگه توی ترافیک بودن این بهترین موقعیت بود. 

 

پیتر کمی توی جاش صاف شد و به سه نفری که مراقبش بودن نگاه کرد. یکی از مامور ها داشت گوشی اش رو از توی جیبش در میاورد، اون یکی به اسلحه اش تکیه داده بود و ماریا هم در حالی که دست هاش رو به هم قفل کرده بود به جلوش خیره بود.

 

در حال حاضر تنها کسی که میتونست جلوی پیتر رو بگیره ماریا بود. قبل از اینکه دو نفر دیگه بتونن کاری بکنن پیتر رفته بود.

 

حالا اون کمتر درد داشت و دستش دیگه گزگز نمیکرد. این بهترین موقعیتی بود که میتونست گیر بیاره.

 

پس وقتش رو تلف نکرد و دست هاش رو مشت کرد. بعد هر دو رو با قدرت های یکسانی کشید و با ضربه ایی محکم و قوی زنجیر ها رو پاره کرد. و یکی از زنجیر ها اتفاقی به صورت ماریا برخورد کرد و زن با تعجب و درد فریاد کوتاهی کشید.

 

پیتر با ترس به زن نگاهی انداخت و متوجه شد که صورتش زخم شده.

 

با این کار، هر دو مرد به خودشون اومدن و میخواستن جلوی پیتر رو با اسلحه ها و شوکر هاشون بگیرن اما پیتر به سمت در رفت و چند بار بهش ضربه زد.

 

یکی از مرد ها به سمتش حمله ور شد و میخواست پیتر رو زمین بندازه ولی پیتر با زنجیری که هنوز به دستش وصل بود دور پای مرد چرخوند و اون رو روی زمین انداخت. 

 

ماریا که حالا به خودش اومده بود به سمت اسلحه اش رفت و اون رو به طرف پیتر گرفت: همین الان سر جات وایسا وگرنه شلیک میکنم!

صورت زن مشغول خون اومدن بود و اخم بزرگی روی پیشونی اش از درد و عصبانیت داشت.

 

پیتر توجهی نکرد و دوباره ضربه ایی به در زد و این بار بالاخره باز شد. اونها توی منطقه شلوغ تری از شهر بودن و پیتر مطمئن نبود توی کدوم خیابونن.

البته مهم هم نبود، فقط باید از اونجا بیرون میومد.

 

مامورِ دیگه به سمت پیتر رفت اما قبل از اینکه کاری بکنه پیتر به دستش تاری پرتاب کرد و دست مرد به بدنه ماشین چسبید: وات د هل؟!

 

-هی! اون پشت چه خبره؟

 

این صدای راننده بود.

 

ماریا در حالی که هنوز اسلحه اش رو به سمت پیتر گرفته بود گفت: جرج! نیروی پشتیبانی رو خبر کن! داره فرار میکنه.

 

بعد به پیتر گفت: از جات تکون نخور!

 

پیتر با ناراحتی لب هاش رو روی هم فشرد: بابت صورتت معذرت میخوام خانوم هیل.

 

بعد تاری به سمت اسلحه زن پرتاب کرد و اون رو از دستش کشید. قبل از اینکه ماریا به خودش بیاد، دو تار به پاهاش زد تا نتونه حرکت کنه.

 

و بالاخره تونست از ماشین بیرون بیاد و روی کاپوت تاکسی که بهشون نزدیک بود و راننده داشت با تعجب به اتفاقات داخل ون نگاه میکرد بپره.

 

پیتر میتونست از چند ماشین اونطرف تر، ون مشکی دیگه ایی رو ببینه که چند مامور شیلد داشتن ازش بیرون میومدن اما پیتر به سرعت داشت ازشون دور میشد.

 

چند نفر داشتن از اتفاقات اونجا و پیتر فیلم میگرفتن و با دست به هم نشونشون میدادن.

 

پیتر اصلا نمیخواست اینطوری معروف بشه. با زخمی کردن و آسیب زدن به مامور های شیلد. 

 

اما اونها چاره دیگه ایی براش نذاشته بودن.

 

پیتر بالاخره به پیاده رو رسید و به سرعت مشغول بالا رفتن از یکی از ساختمون های بلند شد. اون به نصفه ساختمون رسیده بود که احساس کرد زنجیری که به دستش وصل بود محکم کشیده شد. اون با درد آهی کشید و به پایین نگاه کرد و متوجه شد یکی از مامور ها بهش رسیده.

 

خوشحال بود که اونها هنوز دستور شلیک نداشتن و تنها چیزی که اونجا اتفاق افتاد کشیده شدن دستش بود.

 

پیتر زنجیر رو گرفت و اون رو محکم از دست مرد کشید. این بار، مامور بود که زیر لب هیسی کرد و دستش رو با درد گرفت.

 

پیتر دوباره به سرعت مشغول بالا رفتن شد.

 

مردم همچنان با دست اون رو نشون میدادن و با تعجب بهش خیره بودن. 

 

همون موقع بود که صدای شلیکی از پایین شنیده. ظاهراً ماریا رو به اندازه کافی کلافه و عصبانی کرده بود. پیتر کمی زود از خوش شانسی اش متشکر شد.

 

چند بار دیگه شلیک اتفاق افتاده اما هر بار گلوله ها از کنارش گذشتن و اتفاقی نیوفتاد. 

 

اون داشت به لبه پشت بام نزدیک میشد.

 

اما قبل از اینکه کاملا بهش برسه، سوزشی رو توی بازو اش احساس کرد. پیتر با درد آهی کشید و برای یک لحظه سر جاش ایستاد تا چشم هاش رو روی هم فشار بده. 

 

اما میدونست که این کار فقط به مامور ها راحت تر اجازه میده که بهش شلیک کنن پس به بالا رفتن ادامه داد.

 

وقتی روی پشت بام رسید مشغول دویدن به سمت قسمت های تاریک تر و خلوت تر شهر و در آوردن زنجیر های دستبند هایی شد که براش دردسر درست کرده بودن.

 

بعد از چند دقیقه دویدن، اون تونست کوچه ایی باریک و بدون چراغ پیدا کنه و بالاخره از ساختمون و نقطه دید پایین بیاد.

 

در حالی که نفس نفس میزد، با کمک تار هاش داخل کوچه پرید و سر جاش ایستاد تا از نقشه گوشی اش ببینه کجاست. دستش هنوز درد میکرد اما فعلا فهمیدن موقعیتش مهم تر بود.

 

وقتی موبایلش رو از جیبش بیرون آورد متوجه شد چند تا تماس و یه پیام از طرف ند داره.

 

"ببخشید... امجی اینجا اومد و مجبور شدم بیسیم پلیس رو خاموش کنم. تو به نتیجه ایی رسیدی؟"

 

پیتر نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت. متاسفانه امشب هم نتونست کاری بکنه و همه چیز یه جورایی خراب تر هم شد. اون حالا با مامور های شیلد در افتاده بود و این هیچ جوره نمیتونست چیز خوبی باشه. 

 

ظاهراً اوضاع قرار بود سخت تر از قبل بشه.

 

دوباره مسیج دیگه ایی از طرف ند براش اومد: کوله و لباس هات رو گذاشتم روی پله های اضطراری... امجی هنوز اینجاست، از در بیا."

 

پیتر توی سکوت از دوستش تشکر کرد و وقتی از روی نقشه دید فقط دو خیابون با خونه ند فاصله داره گوشی اش رو توی جیبش برگردوند. اون با نور کمی که از بیرون میومد، بازوی زخمی اش رو چک کرد و متوجه شد که فقط خراش دیده. که احتمالا تا فردا صبح حتی جاش هم باقی نمیموند. 

 

فقط باید یاد میگرفت که چطوری میتونه پارگی لباسش رو بدوزه. 

 

بعد در حالی که سعی میکرد توی خلوت ترین و تاریک ترین کوچه ها رفت و آمد کنه به سمت خونه ند قدم برداشت.

 

***

 

صبح زود، تونی، ناتاشا، واندا و ویژن، همراه با نیک فیوری و ماریا هیل به دستور فیوری، توی اتاق کنفرانس ساختمان اونجرز جمع شده بودن تا درباره اتفاقی که چند ساعت پیش افتاد صحبت کنن.

 

همه اونها داشتن ویدئو هایی که از اتفاقات دیشب توی یوتیوب پخش شده بود رو توی سکوت میدیدن. اینکه اسپایدر من داشت فرار میکرد و از بین جمعیت برای رسیدن به سمت یه ساختمون بلند میدوید.

 

شخصی از داخل تاکسی که اسپایدر من روش پرید در حال فیلمبرداری بود. تاکسی، با قدم گذاشتن اسپایدر من روش، تکون محکمی خورد و دوربین لرزید.

 

-عذر میخوام!

 

فیوری با کلافگی پوزخندی زد و سرش رو تکون داد: این یارو یه جوکه!

 

ماریا با تبلت اش ویدئوی روی اسکرین رو نگه داشت و به سمت کسایی که روی صندلی ها نشسته بودن برگشت.

 

فیوری هم نگاهی بهشون انداخت: خب؟

 

ناتاشا هم به مرد نگاه کرد: خب، چی؟

 

فیوری جواب داد: خودت خوب میدونی که فرستادن تمام این مامور ها ظاهر سازی بود... عموم مردم حتی نمیدونن که اونها از شیلد بودن، هنوز هم فکر میکنن کار پلیسه. ما شما رو میخوایم.

 

تونی یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت: برای گرفتن بچه ایی که واسه رفتن روی یه ماشین عذرخواهی میکنه؟ مامور هات انقدر ضعیف شدن فیوری؟

 

فیوری به سمت تونی برگشت: همین 'بچه' ممکنه تمام این خرابی ها رو درست کرده باشه، استارک. 

 

واندا سرش رو تکون داد: فکر میکردم توی دست کم گرفتن بچه ها درسات رو یاد گرفته بودی تونی.

 

اون دختر لبخند کوچیکی زد و تونی هم تک خنده ایی کرد.

 

ناتاشا از جا بلند شد تا به صفحه نمایش نزدیک تر بشه. انگار که با این کار میتونست صورت اسپایدر-من رو ببینه.

 

فیوری دوباره صحبت کرد: پلیس ادعا داشت که میتونه جلو اش رو بگیره، بعدش هم مامور های شیلد... حالا نوبت اعضای اونجرزه که کارشون رو شروع کنن.

 

تونی با طعنه پرسید: مگه به چند نفر واسه گرفتن یه تازه کار نیازه؟

 

فیوری جواب داد: یادت باشه استارک، تو نزدیک یک ساعت باهاش بودی و نتونستی بگیریش.

 

تونی جواب داد: برای اینکه خودم بهش اجازه دادم بره... بیآزار به نظر میرسید.

 

ناتاشا با سر اشاره ایی به صفحه جلوش کرد: این کامنت رو زیر ویدئو ببینید.

 

همه به جایی که ناتاشا اشاره کرد نگاه کردن و ویژن اون رو بلند خوند: نمیدونم چرا شیلد دنبال اسپایدر-منه. اون زندگی بچه منو نجات داد.

 

تونی به ماریا نگاه کرد: برو توی صفحه اش.

 

و ماریا با کمک تبلت توی دستش همین کار رو کرد.

 

اون شخص(که با دیدن عکس پروفایلش متوجه شدن یه زنه) فقط یه ویدئو توی صفحه اش داشت اما همون یکی هم نزدیک یک میلیون ویو خورده بود.

 

ماریا ویدئو رو باز کرد. 

 

زن، گوشی رو به سمت خودش گرفته بود و جایی نشسته بود که مشخص بود توی خونشه. یه مبل زرد رنگ پشت سرش بود و پشت مبل هم آشپزخونه ایی مشخص بود.

 

اون شروع به حرف زدن کرد: سلام به همه... اسم من سامانتا است... سامانتا گارفیلد. حدود چهار روز پیش، من و پسرم اندرو رفته بودیم فستیوال مرکز شهر و همونطور که خیلی ها میدونن برق ها رفت... اندرو توی یه ماشین برقی گیر افتاده بود. 

 

همون موقع یه پسر بچه به سمت سامانتا اومد و خمیر بازی که تقریبا به شکل یه فیل در اومده بود رو بهش نشون داد.

 

سامانتا لبخند زد و پسر رو روی پاش نشوند: اینم از این... بگو سلام اندرو.

 

پسر نگاهی به دوربین انداخت و لبخند کوچکی زد: سلام اندرو.

 

زن خنده ایی کوتاه کرد و دوباره مشغول حرف زدن شد: توی محل بازی جریان برق زیادی بود و هیچکس نمیتونست ازش رد بشه... البته، جز اسپایدر-من. نمیدونم که اون قدرت خاصی داره یا نه، اما وارد شد و اندرو رو پیش من برگردوند. من از پشت ماسک ندیدمش و نمیدونم اون کیه... اما کاری که کرد ممکن بود به قیمت جونش تموم بشه... ولی در هر صورت انجامش داد. اسپایدر-من به مردم کمک میکنه... نه اینکه بهشون آسیب بزنه.

 

سامانتا موهای پسرش رو که در حال فشردن خمیر بازی اش بود، از پیشونی اش کنار زد و دوباره به حرف زدن ادامه داد.

 

-پلیس ها میخوان آدم اشتباهی رو دستگیر کنن. ولی ما باید حمایتش کنیم.

 

بعد لبخندی زد و سرش رو تکون داد: خیلی خب... روز خوبی داشته باشین! فعلا!

 

اینجا بود که ویدئو تموم شد.

 

تونی سرش رو تکون داد: یه ویدئو چیزی رو ثابت نمیکنه.

 

ناتاشا هم موافق بود: ممکنه خود اسپایدر-من این کار رو کرده باشه. تا بتونه یکی رو نجات بده و چهره خوبی از خودش نشون بده.

 

واندا پرسید: فکر میکنی حاضره جون یه بچه شش ساله رو فقط به خاطر این کار به خطر بندازه؟

 

فیوری جواب داد: در حال حاضر، همه چیز ممکنه.

 

بعد سرش رو به سمت ماریا چرخوند که مشخص بود توی فکر فرو رفته.

 

-چی تو سرته هیل؟

 

ماریا به فیوری نگاه کرد و جواب داد: ممکنه کار هایی که میکنه به اراده خودش نباشه.

 

واندا بهش نگاه کرد: منظورت چیه؟

 

به جای ماریا، ویژن بود که جواب داد: یعنی از کسی دستور بگیره. خودش واقعا نخواد به کسی آسیب بزنه.

 

فیوری به ماریا نگاه کرد: چی باعث میشه این فکر رو بکنی؟

 

ماریا جواب داد: دیشب، وقتی داشت از توی ماشین فرار میکرد به نظر نمیومد قصد آسیب زدن داشته باشه. فقط میخواست سرعتمون رو کم کنه...

 

اون با گیجی اخم کرد و بعد از اشاره کردن به خراش روی صورتش ادامه داد: حتی به خاطر این زخم ازم عذر خواهی کرد... کی همچین کاری میکنه؟

 

تمام افراد توی اتاق سکوت کردن و کمی توی فکر فرو رفتن. و احساس کردن که شاید ماریا درست بگه.

 

تونی بود که بعد از چند لحظه سکوت رو شکست: پس همه این خاموشی ها کاریکی دیگه است؟

 

ماریا جواب داد: این چیزی بود که اسپایدر-من بهم گفت. میخواست بره دنبالش.

 

تونی پرسید: مگه میدونست کیه؟

 

ماریا سرش رو به نشونه منفی تکون داد: فقط گفت که میخواد بره دنبالش. اینکه داریم آدم اشتباهی رو میگیریم.

 

فیوری گفت: اون یا خیلی احمقه یا خیلی باهوشه. 

 

تونی ابرو هاش رو بالا انداخت: شاید هم هر دو.

 

فیوری به میز کنفرانس نزدیک تر شد: احمق یا انیشتین، باید پیداش کنیم و بیاریمش به شیلد. دیشب مشخص شد که اون فقط یه بچه با ماسک هالووین نیست و قدرت های غیر عادی داره. تحت کنترل کسی هست یا نیست، ما باید بشناسیمش و بفهمیم چی میخواد. 

 

مکث کوتاهی کرد و به ناتاشا و کسایی که پشت میز نشسته بودن نگاه جدی انداخت: و میخوام شما باشید که پیداش میکنید. 

 

اعضای اونجرز، نگاهی به هم انداختن و توی سکوت حرف های فیوری رو قبول کردن. اون درست میگفت، اسپایدر-من هر کی که بود، باید مطمئن میشدن که حتی یک درصد هم ممکن نیست خطری برای شهر و مردم داشته باشه. و تنها راهش این بود که اونجرز و شیلد اون رو بشناسن.

 

سکوت اتاق، با صدای چند ضربه کوتاه به در شکست.

 

همه به سمت صدا نگاه کردن و پیتر رو دیدن که با کوله مدرسه اش روی دوشش داره وارد اتاق میشه.

 

-صبح بخیر.

 

تونی کمی ابرو هاش رو بالا انداخت: فکر کردم قراره شب رو پیش ند بمونی.

 

پیتر جواب داد: درسامون زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم تموم شد.

 

بعد به سمت بقیه رفت و با لبخند بهشون صبح بخیر گفت. 

 

فیوری نگاهی به پیتر انداخت: حالت چطوره استارکِ دوم؟

 

پیتر لبخندی زد: واو! بهم توهین نکن آقای فیوری!

 

بعد به ماریا نگاه کرد: سلام خانوم هیل.

 

ماریا لبخند کوچیکی بهش زد: یه مدتی میشه ندیدمت پیتر.

 

پیتر فقط سرش رو تکون داد و ترجیح داد چیزی نگه. بعد میز رو دور زد و کنار تونی نشست. بقیه افراد توی اتاق دوباره مشغول حرف زدن درباره اتفاقات دیشب شدن.

 

تونی سرش رو سمت پیتر خم کرد و با صدای آروم گفت: پس... دیشب فقط برای درس خوندن رفتی پیش ند، هم...؟ 

 

پیتر نگاهی بهش انداخت: منظورت چیه؟

 

تونی یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و لبخند یه وری زد: بیخیال پیتر... من میدونم. 

 

پیتر خنده ایی کرد که حالت استرسی داشت. تونی داره درباره اسپایدر من حرف میزنه؟ ولی چطوری؟ از کجا ممکنه فهمیده باشه؟ نکنه از زیر زبون ند بیرون کشیده باشه؟ میدونست که ند بهترین دروغگویی که میشناسه نیست، تونی هم زیادی باهوشه تا دروغ های ند رو باور کنه. 

 

پس یعنی ممکنه...؟

 

تونی ادامه داد: یعنی میخوای بهم بگی با ند نرفتین اون اطراف تا ببینید چه خبره؟

 

اوه! تونی فکر میکنه پیتر فقط داشته مثل قبل رفتار میکرده.

 

پیتر با استرس خنده ایی بیرون داد: هاه... مچمو گرفتی... ولی خیلی دیر رفتیم، تقریبا همه چیز تموم شده بود.

 

تونی هم لبخندی زد و کمی موهای پیتر رو بهم ریخت: خیلی خب... فقط میخوام مراقب خودت باشی بچه، هوم؟

 

پیتر هم لبخند کوچیکی زد و سرش رو تکون داد. و دوباره از اینکه داشت به تونی دروغ میگفت حس بدی پیدا کرد.

 

اما قبل از اینکه بیشتر بهش فکر کنه، صدای ماریا اومد.

 

-هی... اینو ببینید، همین الان بهم رسید. به آزکورپ حمله شده.

 

با این حرف، همه افراد توی اتاق توجه شون رو به ویدئو ایی که ماریا روی صفحه بزرگ انداخت جلب کردن.

 

تصویر رنگی بود اما مدام گلیچی میشد و درست دیدن رو سخت کرده بود. ولی در هر صورت میشد تشخیص داد که چه اتفاقی در حال افتادنه.

 

مردی با سوییشرتی که بعضی از قسمت هاش پاره شده بود، در حال راه رفتن بود و کسایی که از جلوش رد میشدن با دیدنش، کمی شوکه میشدن و سعی میکردن از جلوی راهش کنار برن. تا وقتی که مرد به منبع برقی رسید و بدون هیچ هشدار قبلی اون رو از جا کند و دست هاش رو به سیم هاش گرفت.

 

چند تا مامور حراست به سمتش دویدن و اسلحه هاشون رو به صورت آماده باش به سمتش گرفتن اما قبل از اینکه بتونن کاری بکنن، مرد با حرکت دستش و بدون لمس کردنشون اونها رو به عقب پرت کرد.

 

همونجا بود که ویدئو تموم شد.

 

با دیدن ویدئو، پیتر احساس راحتی کرد. اون نمیخواست تونی و شیلد تمام مدت دنبالش باشن و نذارن کارش رو بکنه.

 

پیتر سرش رو تکون داد: خب... حدااقل میدونیم این خرابی ها واقعا کار اسپایدر-من نبوده.

 

همون لحظه از حرفش پشیمون شد. پیتر اونجا نبود تا بخواد بدونه فیوری و بقیه دنبال اسپایدر-من هستن. اون از شنوایی اش کمک گرفته بود ولی کسی تو این اتاق نمیدونست پیتر حالا میتونه صدای حرف زدن رو از دو طبقه بالا تر و پایین تر بشنوه، مگه نه؟

 

اون با احتیاط به بقیه افراد نگاه کرد و سعی کرد متوجه بشه چه عکس العملی به حرف پیتر دارن.

 

ناتاشا خنده کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد.

 

تونی چشم هاش رو چرخوند اما اون هم خندید: همیشه دوست داشتی فال گوش وایسی پیتر. دفعه بعد، فقط مودبانه در بزن و بیا داخل باشه؟!

 

اون شانس آورد.

 

دوباره!

 

پیتر لبخند مصنوعی زد: باشه... ولی اون وقت دیگه مثل قبل باحال نمیشه.

 

واندا رو به فیوری کرد: اما پیتر درست میگه. خرابی ها کار اسپایدر-من نیست. ما باید جلوی این یارو رو بگیریم.

 

فیوری سرش رو تکون داد: نه... پلیس نیویورک هنوز درخواستی بهمون نداده. 

 

ناتاشا سرش رو با حالت متاسف و کلافه ایی تکون داد: پس باید صبر کنیم تا وقتی که متوجه بشن فقط ماییم که میتونیم جلوش رو بگیریم.

 

فیوری گفت: همینطور جلوی اسپایدر-من رو.

 

پیتر اخم کرد: ولی همین الان فهمیدیم که اسپایدر-من این کار ها رو نکرده.

 

فیوری سرش رو تکون داد: درسته ولی معنی اش این نیست که یهویی تبدیل به یکی از آدم خوب ها شده. تا وقتی که از شیلد پنهان شده یعنی یه چیزی برای قایم کردن داره. یه چیزی که ممکنه به کسی آسیب بزنه. شیلد هم باید بفهمه که اون چیه.

 

پیتر ابرو هاش رو بالا انداخت: خب شاید واقعا آدم تو داریه و از بقیه خوشش نمیاد.

لحنش چیزی بین شوخی و جدی بود.

 

فیوری به پیتر خیره شد: باور کن پیتر، اگه اینطوری باشه کاملا میفهمم چه حسی داره! اما منو نگاه کن، هنوزم اینجام و دارم سعی میکنم با چند تا انتقام جوی کله شق حرف بزنم و متقاعدشون کنم طبق برنامه پیش برن.

 

تونی با لبخند یه وری گفت: بیخیال فیوری. خودت میدونی این روش هیچوقت جواب نداده.

 

-متاسفانه همینطوره استارک. نیروی پلیس خیلی دوست نداره چند تا اونجر تمام مدت توی شهر بگردن. ظاهراً این کار به مردم PTSD* میده! برای همین هم هست که فقط سه ساعت وقت دارید اسپایدر-من رو پیدا کنید.

 

ویژن پرسید: منظورت چیه؟

 

این بار ماریا جواب داد: یعنی اگه از سه ساعت بگذره و شما هنوز اون بیرون باشید، دستبند هاتون به طور اذیت کننده و بلندی بوق میزنن و هیچ جوره خاموش نمیشن مگر اینکه برگردید همینجا. حتی با جادو!

 

وقتی جمله آخر رو میگفت به واندا نگاه کرد.

 

تونی با گیجی اخم کرد: کدوم دستبند؟!

 

ماریا از جیبش چهار تا دستبند ظریف و تمام فلزی بیرون آورد و اونها رو روی میز انداخت. همه افراد به سمتشون خم شدن و برشون داشتن تا نگاه نزدیک تری بهش داشته باشن. 

 

ماریا گفت: دستتون کنید. وقتی یه رد از اسپایدر-من پیدا کردیم و قرار شد دنبالش برید، فعال میشن و تا سه ساعت بعدش ساکت میمونن.

 

تونی در حالی که هنوز هم به دستبند خیره بود و قصد داشت ازش سر در بیاره، با حالت حرصی گفت: عالیه، حالا برامون پرستار بچه میذاری فیوری؟

 

پیتر با خودش فکر کرد: "حالا میدونی چه حسی داره تونی."

 

فیوری جواب داد: اسمشو هر چی میخوای بذار استارک. من فقط میخوام شیلد به کارش ادامه بده چون مطمئنم پلیس نیویورک نمیتونه خودش تنهایی از پس یه حمله فضایی دیگه بر بیاد.

 

اون در حالی که داشت با ماریا به سمت خروجی میرفت گفت: اگه خبری از اسپایدر-من شد بهتون اطلاع میدیم.

 

ناتاشا دستبند رو دستش کرد: هی... این دستبند ها ایده کی بود؟

 

فیوری جواب داد: دستورش از بالا اومده.

 

تونی ابرو هاش رو بالا انداخت: یعنی کی؟

 

فیوری کمی مکث کرد و نصفه به سمت تونی برگشت: خودم!

 

بعد دوباره به راهش ادامه داد و از در بیرون رفت.

 

تونی دستبند رو روی میز انداخت و چشم هاش رو چرخوند: خدا اون خیلی مغروره.

 

با این حرف، تقریبا همه افراد توی اتاق خنده ایی کوتاه کردن.

 

پیتر با لبخند گفت: تو فقط ازش عصبی میشی چون میتونه جوابتو بده تونی.

 

با این حرف، لبخندی روی صورت تونی اومد و از جا بلند شد: نه بچه... هیچکس نمیتونه جواب منو بده، حتی اگه فکر کنه این کارو کرده.

 

اون دوباره دستبند رو از روی میز برداشت: میرم یه نگاهی بهش بندازم.

 

پیتر نگاهی به ناتاشا انداخت: دوباره شروع کرد!

 

ناتاشا ابرو هاش رو بالا انداخت: اصلا مگه تمومش کرده بود؟

 

تونی خنده مصنوعی کرد و از در بیرون رفت.

 

***

 

وقتی پیتر بالای یه ساختمون نزدیک میدان تایمز نشسته بود و صدای فریاد مردم رو شنید، بالاخره متوجه شد که توی زمان و مکان درسته. اونجا داشت یه اتفاقایی میافتاد.

 

پس ماسکش رو به صورتش زد و به سرعت از ساختمون پایین اومد تا ببینه چه خبره. و امیدوار بود که مکس اونجا باشه تا بتونه بالاخره باهاش رو به رو بشه و اگه بتونه حرف هم بزنه. البته اگه همه چیز به بدی دفعه قبل پیش نمیرفت.

 

توی چند ساعت گذشته، وقتی ویدئوی حمله به آزکورپ توی خبرگزاری ها و تلوزیون پخش شده بود، خبرنگار ها به اون مرد اسم الکترو رو داده بودن چون هنوز هویت اصلی اش برای کسی مشخص نشده بود. البته برای هیچکس جز پیتر.

 

پیتر اول تصمیم گرفت یه جوری، بدون اینکه تونی یا کس دیگه ایی بفهمه به شیلد بگه که الکترو واقعا کیه و حتی کجا زندگی میکنه. اما میدونست که تا وقتی که خطر جدی اتفاق نیوفتاده شیلد و اونجرز نمیتونن کاری بکنن و دستگیری مکس باید به دست پلیس نیویورک انجام بشه. و خب، پیتر و بقیه میدونستن که درباره موضوعی مثل این، پلیس نمیتونه کار زیادی انجام بده.

 

پس اون فعلا تصمیم گرفت دهنش رو بسته نگه داره و تا جایی که میتونست خودش موضوع رو مدیریت میکرد. و اگه، فقط اگه اوضاع از کنترل خارج میشد به صورت ناشناس یکی رو خبر میکرد.

 

وقتی مکس یا همون الکترو رو وسط خیابون دید، در حالی که داره با گیجی به اطراف نگاه میکنه. متوجه شد که برنامه اش این نبوده که کسی متوجه اش بشه. برعکس الان که تمام مردم نگاهشون فقط به اون مرد بود و دست هایی که ازشون چیز هایی مثل رشته های برق تولید میشد. بعضی از اونها سریع داشتن با گوشی هاشون فیلم و عکس میگرفتن، بعضی ها سعی داشتن تا جایی که میتونن از الکترو دور بشن و بقیه هم میخواستن نمایشی که حدس میزدن قراره شروع بشه رو ببینن.

 

پیتر مردم رو کنار زد تا بیشتر به مکس نزدیک بشه. اون مرد کمی دور خودش میچرخید و اگه احساس میکرد کسی داره بهش نزدیک میشه فریاد کوتاهی میکشید و با حالت حمله دستش رو بهش نزدیک میکرد. 

 

پیتر با احتیاط قدمی به جلو برداشت: هی... هی! سلام!

 

با این حرف، الکترو سریع به سمت پیتر دور زد: تو؟!

 

پیتر سلام نظامی کوتاهی بهش داد: هی مرد! از دیدن دوباره ات خوشحالم. 

 

پسر صدای چند نفر رو از پشت سرش شنید: اوه! اون... اونجا رو! اون اسپایدر-منه!

 

مکس بدون توجه به پیتر دستش رو بالا گرفت و رشته ایی برق، کوتاه و سریع به سمتش رفت: ازم دور بمون!

 

پیتر و کسایی که پشت سرش بودن جا خالی دادن. برق به زمین برخورد کرد و از بین رفت.

 

اون میتونست صدای آژیر ماشین های پلیس رو از چند خیابون اونطرف تر بشنوه که داشتن به اونجا نزدیک میشدن. 

 

پیتر دست هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد: هی! هی! هی! هیچکس اینجا نمیخواد اذیتت کنه. ما دوستیم.

 

اخم مکس از قبل هم بیشتر شد: من حتی تو رو نمیشناسم.

 

پیتر سرش رو تکون داد و با احتیاط قدم دیگه ایی رو به جلو برداشت: ما دو تامون قدرت های خاص داریم... درسته؟ اینو که درباره هم میدونیم. 

 

اون خنده ایی کوتاه کرد و ادامه داد: بذار بهت بگم... اون شب توی فستیوال، بدجوری شوکه ام کردی... جدی میگم! 

 

-واقعا؟

 

پیتر انتظار نداشت حرف هاش تاثیر زیادی داشته باشه. حتی فکر میکرد ممکنه مکس رو عصبانی کنه. اما اینکه تونسته بود توجه اش رو بدست بیاره خوب بود. اون میتونست تا رسیدن پلیس کمی الکترو رو آروم نگه داره و بعد... خب، راستش پیتر نقشه ایی برای بعدش نداشت اما میدونست که میتونه کاری بکنه. 

 

پس سرش رو تکون داد و باز هم کمی جلوتر رفت: آره! معلومه! تو واقعا... قوی هستی. همیشه این قدرت ها رو داشتی؟

 

مکس سرش رو به نشونه منفی تکون داد: اتفاقی بود.

 

پیتر تصمیم گرفت کمی جلوتر بره: امکان نداره مرد! برای من هم! 

 

مکس که دوباره احساس ناامنی کرد، دستش رو جلو برد و یه بار دیگه، برق قدرتمند تری به سمت پیتر پرتاب کرد: گفتم جلو نیا!

 

این بار الکتریسیته به ماشینی برخورد کرد و علاوه بر خراب کردنش، آژیرش رو هم به صدا در آورد.

 

با این اتفاق مردم کمی بیشتر از قبل احساس خطر کردن و فضای دور اونها خالی تر شد.

 

پیتر سرش رو تکون داد: باشه... باشه! متاسفم، درست میگی... بهم بگو این قدرت ها... چطوری اتفاق افتادن؟

 

-من... مطمئن نیستم... مثل همیشه سر کارم بودم... اما یه چیزی اشتباه پیش رفت...

 

پیتر پرسید: تو توی آزکورپ کار میکنی نه؟ برای همین امروز صبح اونجا بودی؟ 

 

-درسته... من فقط میخواستم به آقای آزبورن نشون بدم چه کاری از دستم برمیاد. بهشون نشون بدم که من بیشتر از چیزی هستم که فکر میکنن!

 

قبل از اینکه پیتر جوابی بده، سه تا ماشین پلیس رسید و همه مامور ها سریع ازش پیاده شدن. 

 

یکی از اونها رو به پیتر و الکترو فریاد زد: اِنوایپیدی، از جاتون تکون نخورید!

 

اون و همه مامور ها، در حالی که به حالت آماده باش قرار گرفته بودن، اسلحه هاشون به سمت پیتر و مکس بود.

 

پیتر دست هاش رو به دو طرف باز کرد: اوه بیخیال! من طرف شمام! طرف آدم خوبا! میخوام کمکتون کنم!

 

صدای الکترو توجه اش رو جلب کرد: تو فقط داشتی وقت تلف میکردی؟!

 

پیتر بهش نگاه کرد: نه! من...

 

اما الکترو اجازه نداد حرفش تموم بشه. اون این بار با تمام قدرت و هر دو دستش به پیتر حمله کرد و فریادی از عصبانیت کشید. 

 

پیتر روی هر دو پاش، پرش بلندی کرد و از رشته های برقی که داشتن به سمتش میومدن فاصله گرفت و چند متر اونطرف تر فرود اومد.

 

با صدای شلیک، جیغ و فرار کردن مردم متوجه شد که اوضاع حالا جدی شده. جدی، در حد اونجرز. پس باید خودش رو جمع و جور میکرد و به همه کسایی که نمیدونستن باید چیکار کنن کمک میکرد.

 

این بار الکترو دست هاش رو به سمت پلیس ها و ماشین هاشون گرفت اما پیتر به سمتش دوید و با زدن یکی از تار هاش، هدفش رو منحرف کرد. 

جریان برق به مانیتور بزرگی خورد و با صدای بلندی، صفحه الایدی اش تقریبا از کار افتاد. مانیتور مشغول جرقه زدن شد و تکه ایی ازش روی زمین افتاد.

 

بعضی از پلیس ها حالا مشغول عقب بردن مردم بودن. و بقیه شون با ناامیدی فقط داشتن گلوله هاشون رو تموم میکردن، با اینکه تا الان فهمیده بودن اونها هیچ اثری ندارن و الکترو آسیبی نمیبینه.

 

الکترو دست هاش رو بالا برد و این بار هدف خاصی نداشت و مشخص بود که براش مهم نیست داره به کی حمله میکنه. حالا دیگه هیچ چیز در امان نبود. ماشین ها، ساختمون ها و حتی مردم داشتن از بین میرفتن.

 

پیتر به سمت الکترو دوید و تا جایی که میتونست به دست هاش تار زد. اون احتمال داد که فقط توی چند ثانیه مکس میتونه با قدرتش تار هاش رو بسوزونه اما بهش وقت میداد که چیزی که توی فکرش هست رو عملی کنه.

 

وقتی که الکترو درگیر از بین بردن تار های روی دستش بود، پیتر به سمت یه ماشین پلیس رفت و به پلیسی که داشت با تعجب به اون نگاه میکرد سری تکون داد.

 

-متاسفم... ولی بهش نیازه.

 

اون ته ماشین رو گرفت با بیشترین قدرتی که میتونست به سمت مکس پرتش کرد. ماشین با صدای بلندی به اون برخورد کرد و الکترو رو روی زمین انداخت.

 

بدن مکس زیر ماشین پنهان شد و برای چند ثانیه حرکتی نکرد. تقریبا همه ساکت شدن و به ماشین نگاه کردن تا ببینن قراره چه اتفاقی بیوفته. پیتر تا حالا هیچوقت اون میدون رو انقدر ساکت ندیده بود.

 

اما اون سکوت برای چند ثانیه بیشتر دووم نیاورد. وقتی که ماشین با قدرت و حرکتی سریع رو به بالا پرتاب شد، همهمه ها شروع شدن و مردم دوباره شروع به فرار کردن.

 

ماشین به سمت پسری که یه گوشی دستش بود و سر جاش خشکش زده بود در حال سقوط بود.

 

پیتر به سمت پسر دوید و با یکی از تار هاش، درست به موقع و یک ثانیه قبل از اینکه ماشین با قدرت به زمین برخورد کنه و تقریباً له بشه، اون رو به سمت خودش کشید و نجاتش داد.

 

پسر تقریبا به پیتر برخورد کرد و با این اتفاق به خودش اومد. اون در حالی که با چشم های کرد نفس نفس میزد به پیتر خیره شد: چ- چی...

 

پیتر بهش نگاه کرد: حالت خوبه؟

 

حواس پسر کمی سر جاش اومد. اون هنوز شوکه و ترسیده بود اما لبخندی روی لبش اومد: آم... من... خوبم. ممنون اسپایدر-من.

 

پیتر سری تکون داد وبه شونه پسر ضربه ایی زد: خیلی خب... بهتره از اینجا دور بشی، باشه؟

 

لبخند پسر بزرگ تر شد و سرش رو تکون داد: باشه...! 

 

پیتر از پسر فاصله گرفت و به اطراف نگاه کرد اما نتونست هیچ جا الکترو رو ببینه. تا اینکه متوجه شد همه مردم دارن به بالا نگاه میکنن. پس پیتر هم همین کار رو کرد.

 

و بعد، متوجه یکی دیگه از قدرت های مکس شد. 

 

الکترو، با کمک برق روی هوا معلق مونده بود و داشت به سمت همه حمله میکرد.

 

-لعنتی!

 

پیتر کمی به اطراف نگاه کرد. بعضی از مردم زخمی شده بودن و دود و شعله های کوچک آتش دیده میشد. پیتر میتونست صدای آژیر آمبولانس و یه هلکوپتر رو از دور بشنوه. بعضی از مامور های پلیس هم زخمی شده بودن و بعضی هاشون با حالت بیچاره ایی سر جاشون ایستاده بودن و دیگه نمیدونستن باید چیکار بکنن.

 

پیتر لب هاش رو به هم فشرد و دوباره به بالا نگاه کرد. ظاهراً الکترو داشت از این خودنمایی لذت میبرد اما پیتر نمیتونست بذاره به کارش ادامه بده.

 

پس مشغول دویدن شد و به سرعت از بیلبوردی که الکترو نزدیکش بود بالا رفت تا باهاش توی یه سطح قرار بگیره. وقتی که تا جایی که تونست بهش نزدیک شد، با فریاد صداش زد.

 

-هی!

 

الکترو به سمتش برگشت: چرا تنهام نمیذاری؟!

 

پیتر اخم کرد: چون داری به مردم آسیب میزنی! برای چی داری این کار ها رو میکنی؟

 

الکترو لبخندی زد: چون... بالاخره دارن منو میبینن.

 

-آره...! داری معروف میشی، اما متاسفانه نمیتونم بهت اجازه بدم بیشتر از این همه چیز رو خراب کنی.

 

بعد از گفتن این حرف، پیتر تاری به سمت الکترو پرت کرد. اون میخواست مرد رو تا جایی که قدرت داره به بیلبورد بزنه و بعد هم اون الایدی بزرگ رو روی سرش خراب کنه.

با چیزی که ازش دیده بود بعید میدونست که اون رو بُکُشه. اما شاید میتونست بیهوشش کنه.

 

اما اون نتونست حتی تارش رو به مکس نزدیک کنه. چون الکترو گرفتش و با گرفتنش، جریان برقی توی بدن پیتر پیچید. پیتر با تعجب فریادی کوتاه زد و دستش رو کشید. 

 

و قبل از اینکه بفهمه چی شده، الکترو به سمتش اومد و اون رو از گردن گرفت. حالا هر دو روی هوا معلق بودن.

 

پیتر حرکت کوچک اما قدرتمند جریان برق رو توی گردن و بدنش احساس کرد و فشار دست الکترو داشت گلو اش رو اذیت میکرد.

 

پیتر با اخم لب هاش رو به هم فشرد و دست هاش رو به سمت مکس برد تا توی صورتش تار بندازه اما ناگهان، احساس کرد که جریان برق توی بدنش بیشتر شده. اون پسر فریاد دیگه ایی کشید و دست هاش رو پایین انداخت.

 

-تو قرار نیست از سر راهم کنار بری، مگه نه؟

 

پیتر، تا جایی که فشار دست مرد اجازه میداد حرف زد: دست از... آسیب زدن... به بقیه بردار.

 

مکس سرش رو تکون داد: مردم تمام مدت داشتن به من آسیب میزدن، چرا نباید حالا که میتونم لطفشون رو جبران کنم؟

 

پوست پیتر حالا کم کم داشت شروع به سوختن میکرد و میتونست احساس کنه که پارچه دور گردنش داره آروم آروم از بین میره. پس باید یه کاری میکرد.

 

اون سعی کرد تمام قدرتش رو جمع کنه، چون برای این کار فقط یه بار فرصت داشت.

 

پیتر با حرکتی سریع، ساعد مکس رو گرفت اون رو چرخوند. و همونطور که امیدوار بود، صدای شکستن استخون اش شنیده شد.

 

با این حرکت غیر منتظره، مکس فریادی زد و گردن پیتر رو ول کرد. و به صورت ناخودآگاه جریان برق زیادی از دستش خارج شد. اون پسر برای چند ثانیه در حال افتادن بود اما یه تار به تیر چراغ برق زد و فرود آرومی روی زمین داشت.

 

اون به اطراف نگاه کرد و متوجه شد ماشین های آمبولانس حالا به اونجا رسیدن.

 

با دردی که توی بازوی مکس پیچیده بود، تعادلش رو از دست داد و روی زمین، داخل یه چاله آب سقوط کرد. 

 

پیتر در حالی که نفس نفس میزد بهش نگاه کرد تا ببینه حرکت بعدی اش چیه. مکس دست سالمش رو بالا آورد تا دوباره به پیتر حمله بکنه اما این بار هیچ جریان برقی ازش بیرون نیومد. 

 

هر دو متعجب شدن.

 

و پیتر، وقتی دقت کرد متوجه شد که دست مکس حالا خیس شده. 

 

پس... آب میتونست قدرت هاش رو از بین ببره؟ 

 

با این فکر، پیتر به اطراف نگاه کرد تا اینکه یه شیر آتش نشانی، فقط چند متر اونطرف تر دید. اون فقط به یه شلنگ یا چیزی مثل اون احتیاج داشت.

 

اما قبل از اینکه حرکتی بکنه، صدای مکس اومد: این هنوز تموم نشده اسپایدر-من! حالا که نمیخوای دست از سرم برداری، بعداً تمومش میکنیم!

 

پیتر به اطراف نگاه کرد و متوجه شد تعداد ماشین های پلیس بیشتر شده و یه هلکوپتر پلیس هم دقیقا بالای سرشونه.

با یه دست شکسته و قدرتی که نداشت، الکترو تصمیم گرفته بود از اونجا بره تا بعد بتونه با قدرت بیشتری برگرده.

 

اون با پاهاش، که هنوز هم میتونستن برق تولید کنن، دوباره معلق شد و با قدرت زیادی که دوباره باعث خرابی چند تا ماشین و آسیب زدن به اطرافش شد از اونجا رفت. هلکوپتر هم دنبالش رفت اما پیتر حدس میزد که شانس زیادی نداشته باشه.

 

پیتر در حالی که نفس نفس میزد به اطراف نگاه کرد و خوشحال بود که مردمِ زیادی آسیب ندیدن. و واقعا خوشحال بود که بالاخره تونست بفهمه نقطه ضعف الکترو چیه.

 

صدای یکی از بین جمعیت اومد: آره! اسپایدر-من!

 

با این صدا، جمعیت مشغول دست زدن و تشویق کردن پیتر شدن. حتی پلیس ها هم داشتن اون رو تشویق میکردن. و حالا فهمید که دو تا ون فیلمبرداری از تلوزیون اونجان.

 

پیتر کمی دور خودش چرخید و با دیدن اون صحنه ناخودآگاه لبخند بزرگی روی لب هاش نشست. همه اونها داشتن... پیتر رو تشویق میکردن؟ 

 

حسی وجودش رو گرفت که تا حالا تجربه اش نکرده بود. چیزی بین استرس، خوشحالی و رضایت. 

 

پیتر تونسته بود کمک کنه تا همه اون آدم ها امشب سالم به خونه هاشون برگردن. این حسی بود که تمام عمرش دوست داشت تجربه کنه و حالا که بهش رسیده بود، مثل این بود که داره خواب میبینه.

 

اون برای اولین بار توی عمرش فقط داشت به عنوان خودش دیده میشد و این... محشر بود.

 

اینکه تونسته بود بالاخره از قدرت هاش برای یه هدف درست و خوب استفاده کنه هم محشر بود. 

 

مرد... تونی تمام مدت این حس رو داشته و چیزی درباره اش به پیتر نگفته؟ اینکه وقتی میتونی زندگی یکی رو نجات بدی چقدر... خارق العاده است؟

 

طوری که انگار تمام دنیا داره دور سرش میچرخه.

 

یا... شاید هم یه کم زیادی داره میچرخه. یعنی اون انقدر احساساتی شده بود؟ خودش که اینطور فکر نمیکرد.

 

وقتی احساس کرد زانو هاش کمی شل شدن، با تعجب اخمی کرد و نفسش رو بیرون داد. چه اتفاقی داشت میافتاد؟

 

اون کم کم احساس کرد لباس و پوست شکم اش دارن خیس میشن پس به پایین نگاه کرد و متوجه شد لباسش پاره شده و هر لحظه داره تیره و تیره تر میشه.

 

شکمش رو لمس کرد و با دیدن مایع روی دستش متوجه شد که داره خونریزی میکنه.

 

-اوه...

 

ظاهراً وقتی برای دفعه آخر برق از دست الکترو بیرون اومده، به پیتر هم برخورد کرده.

 

و اون نمیدونست چرا تا حالا متوجه اش نشده بود چون از حسی که داشت، امکان داد که زخمش اونقدر سطحی نباشه. و حالا که فهمیده بود زخمی شده، درد توی شکمش کم کم داشت زیاد میشد.

 

پیتر دوباره به اطراف نگاه کرد. مردم هنوز متوجه نبودن که اون زخمی شده و این خوب بود. بهش وقت میداد که سریع از اونجا بره و خودش رو به خونه برسونه. چون میدونست آزمایشگاه بروس همیشه بازه و اون مرد توی اتاقش یه جعبه کمک های اولیه کاملا مجهز نگه میداره.

 

پیتر نفس عمیقی کشید و با جمع کردن قدرتش، روی پاهاش پرید و با پرتاب کردن تار از میدون خارج شد. هر چقدر که دور تر میشد، صدای مردم و آژیر ها کمتر میشد.

 

اون نفس های عمیق میکشید و امیدوار بود بتونه زودتر خودش رو برسونه.

 

اما راه خونه، از چیزی که فکرش رو میکرد براش سخت تر شد. اون یه بار مجبور برای نفس کشیدن روی یه پشت بام وایسه. وقتی دوباره زخمش رو چک کرد متوجه شد هنوز درمان نشده و این نشونه خیلی خوبی نبود. 

 

روی صورتش عرق نشسته بود و نفس هاش کمی سنگین شده بودن اما دوباره به رفتن ادامه داد، تا اینکه بعد از ده دقیقه بالاخره به ساختمان اونجرز رسید.

 

و بعد از اون، همه چیز براش کمی توی ابهام بود. مطمئن نبود چطوری لباس هاش رو عوض کرد و بدون مشکوک کردن نگهبان از لابی گذشت و وارد آسانسور شد. اما بالاخره به آزمایشگاه بروس رسید و جعبه ایی که دنبالش میگشت رو برداشت.

 

اون پسر نفس عمیقی کشید و روی تنها تختی که اونجا بود نشست و سعی کرد توی نور کمی که آزمایشگاه داره زخمش رو چک کنه.

 

زیپ سوییشرتش رو باز کرد و متوجه شد قسمت پایینی تیشرتش حالا کاملا خونی شده. با دست هایی که کمی میلرزیدن تیشرتش رو بالا زد و متوجه شد اوضاع اصلا خوب نیست.

 

-لعنتی...!

 

پیتر با کلافگی سرش رو بالا گرفت و اگه میتونست خودش رو توی آیینه ببینه، متوجه میشد صورتش مثل گچ سفید شده و دونه های درشت عرق اون رو خیس کردن.

 

با سنگینی آب دهنش رو قورت داد و چشم هاش رو برای چند لحظه بست: خیلی خب... خیلی خب پیتر... تو میتونی... میدونی که چطوری باید بخیه بزنی... مثل قورباغه کلاس آناتومی...

 

اون دوباره چشم هاش رو باز کرد و دست هاش رو به سمت جعبه برد. با استفاده از الکل طبی، سوزنی رو ضد عفونی کرد و بعد، اون رو به هر زحمتی بود نخ کرد.

 

اما قسمت سختش تازه داشت شروع میشد.

 

پیتر تیشرت و سوییشرتش رو در آورد و الکل رو با سرعت و بدون اینکه قبلش زیاد بهش فکر کنه روی زخمش ریخت.

 

چشم هاش گرد شدن و نفس اش از سوزش زیاد برای چند ثانیه حبس شد. اما با خودش فکر کرد که خوبی این درد اینه که کمی هوشیار تر اش کرده.

 

بعد از اینکه آروم تر شد، سوزن رو نزدیک محل زخمش گرفت: زود باش، زود باش، زود باش...!

 

لب هاش رو به هم فشرد و نفسش رو با قدرت بیرون داد. اون تا حالا هیچ زخم عمیقی مثل این نداشته، چه برسه به اینکه حالا بخواد خودش بخیه اش بزنه.

 

نفس عمیقی کشید و دوباره سعی کرد سوزن رو به خودش نزدیک کنه اما مکث کرد. 

 

با کلافگی صورتش رو توی هم کرد و به سمت دیگه ایی نگاه کرد. چرا نمیتونست انجامش بده؟! این فقط یه بخیه بود!

 

قبل از اینکه دوباره کاری بکنه، صدای باز شدن در، ناگهان از پشت سرش اومد.

 

اون پسر سر جاش خشکش زد و با چشم های گرد به جلوش خیره شد. 

 

-پیتر؟!

Chapter Text

پیتر، هر چقدر سوزن رو به زخمش نزدیک کرد، نتونست خودش رو بخیه بزنه. اون در حالی که پایین سوزن رو با انگشت هاش میفشرد به شکم در حال خونریزی اش نگاه کرد و سعی کرد راهی برای آروم تر کردن خودش پیدا کنه.

 

قبل از اینکه حرکت دیگه ایی انجام بده، از پشت سرش صدای باز شدن در های اتوماتیک اومدن و پیتر با ترس به جلوش خیره شد. 

 

باید چیکار میکرد؟! کی اونجا بود؟ 

 

اگه تونی توی اون اتاق باشه همه چیز برای پیتر تموم شده حساب میشه. اون تا ده سال آینده توی اتاقش حبس میشه. البته اگه بتونه زنده از این آزمایشگاه بیرون بیاد.

 

اما صدایی که از پشت سرش اومد بهش آرامش خاطر داد که زنده میمونه. یا شاید هم داشت اشتباه میکرد!

 

-پیتر؟!

 

اون پسر چشم هاش رو بست و نفس راحتی کشید: بروس! خدا رو شکر!

 

صدای قدم های مرد بهش نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه بروس رو جلوش دید. قیافه اون اصلا خوشحال به نظر نمیرسید.

 

-پیتر! چی- وات د هل؟!

 

پیتر سرش رو تکون داد: من خوبم...! و همه چیز رو برات توضیح میدم! فقط... میشه لطفا تو انجامش بدی؟ 

 

با گفتن این حرف، پیتر سوزن رو سمت مرد گرفت.

 

بروس دهنش رو بست و نگاه جدی به پیتر انداخت. انگار که هزاران سوال داشتن توی ذهنش میچرخیدن. اما تنها چیزی که گفت باشه ایی کوتاه بود و بعد از ضد عفونی کردن دستش، سوزن رو از پیتر گرفت.

 

دستش رو روی شونه پسر گذاشت: دراز بکش.

 

پیتر هم همین کار رو کرد.

 

بروس گفت: از اونجایی که خونریزی ات زیاده وقتی برای بی حسی یا مُسَکِن نداریم. و بهت دروغ نمیگم، این قراره درد داشته باشه.

 

پیتر لب هاش رو به هم فشرد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. 

با اولین سوزشی که احساس کرد، کمی توی جاش پرید و لب هاش رو با صدایی کوتاه از گلوش بیشتر روی هم فشرد.

سرش رو که تا الان رو به سقف بود پایین گرفت و به زخم در حال بخیه خوردنش نگاه کرد. هر بار که بروس سوزن رو توی پوستش فرو میکرد، دردش کمی قابل تحمل تر میشد. اما هر چند ثانیه یک بار، پیتر ناخودآگاه از جا میپرید و زیر لب ناسزای کوتاهی میگفت. 

 

بروس نگاه کوتاهی به پیتر انداخت: میخوای بهم بگی چی شده؟

 

پیتر نفسش رو با صدا بیرون داد و دستی به صورتش کشید و دوباره به سقف نگاه کرد: آره...

 

بعد از چند لحظه نگاهش رو رو به بروس گرفت و ادامه داد: فقط نباید چیزی به تونی و پپر بگی، باشه؟

 

بروس جواب داد: فکر نکنم الان تو موقعیتی باشی که به من بگی با کی درباره اش حرف بزنم پیتر. 

لحن مرد آروم اما جدی بود.

 

-شوخی نمیکنم بروس... اگه تونی بفهمه چه اتفاقی افتاده هیچوقت نمیذاره به جز مدرسه برای هیچ دلیل دیگه ایی از این ساختمون بیرون برم.

 

بروس دوباره به پیتر نگاه کرد: تو چیکار کردی پیتر؟ کی این کار رو باهات کرده؟

 

پیتر نفسش رو بیرون داد: اون... یارو... اسپایدر-من رو میشناسی؟

 

بروس اخم کرد: کار اون بوده؟!

 

پیتر جواب داد: آره یه جورایی... چون... 

 

اون دوباره نفسش رو بیرون داد و چشم هاش رو بست. این بار طولانی تر. باورش نمیشد داره این رو به یکی میگه. به کسی که هر لحظه ممکن بود تونی و پپر رو خبر کنه و قبل از شروع هر چیزی کارش تموم بشه. اون فقط باید یه چیزی سر هم میکرد اما چه فایده ایی داشت؟ احتمالا تا فردا یا همین امشب فیلم همه اتفاق ها توی اخبار پخش میشد.

و بروس مرد باهوشی بود؛ میتونست با گذاشتن تکه های پازل کنار هم همه چیز رو متوجه بشه.

 

صدای مرد اون رو از افکارش بیرون کشید: چون چی، پیتر؟

 

پیتر چشم هاش رو باز کرد و به بروس که حالا دست از بخیه زدن کشیده بود نگاه کرد: چون من همون مرد عنکبوتی ام.

 

چشم های بروس، فقط برای یه لحظه گرد شدن و اون قدمی به عقب برداشت: واو...!

 

سرش رو تکو داد: پیتر تو... تو لباس مبدل میپوشی و میری تو شهر میگردی تا... چی؟! چند تا مجرم دستگیر کنی؟ میدونی این کار چقدر خطرناکه؟!

 

پیتر شونه اش رو بالا انداخت: اونقدر خطرناک نیست وقتی قدرت های ابرانسانی داشته باشی.

 

-درسته، ولی تو که-

 

بروس حرفش رو خورد. 

 

اخم ریزی روی صورتش شکل گرفت و دوباره به پیتر نزدیک شد: چطوری؟

این بار صداش آروم و کنجکاو بود.

 

-داستانش طولانیه ولی... توی آزکورپ اتفاق افتاد. به خاطر نیش یه عنکبوت آزمایشگاهی.

 

وقتی این رو گفت، متوجه شد این اتفاق برای ده روز گذشته بوده و این براش غیر قابل باور بود. توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده بود و این حس رو میداد که انگار چند ماه گذشته.

 

بروس نگاهی به زخم پیتر انداخت و نفس عمیقی کشید. و بعد تصمیم گرفت به بخیه زدن ادامه بده: و تو... از اون موقع تا حالا قدرت پیدا کردی؟

 

پیتر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: دیگه برای دیدن نیازی به عینک ندارم، میتونم روی سقف و دیوار راه برم و... یه ماشین رو با دست خالی پرت کنم.

 

بروس سرش رو تکون داد: اینطوری نمیشه پیتر. باید بذاری ازت آزمایش بگیرم. مطمئن بشم که اون نیش قرار نیست تا هفته دیگه بکشتت یا تبدیلت کنه به یه آدم دیوونه.

 

-بیخیال بروس... تا الان باید فهمیده باشی که من به اندازه کافی دیوونه هستم.

 

نگاه بدون لبخند اون مرد بهش فهموند که الان وقتی برای شوخی نیست. بروس نگران بود.

 

لبخند کوچکی که روی لب های پیتر بود از بین رفت: ببین... من حالم خوبه. هیچ مشکلی ندارم...

 

به شکم اش اشاره کرد و ادامه داد: این زخم... تا فردا ظهر کاملا خوب میشه، طوری که انگار از اول اینجا نبوده. از وقتی که تبدیل شدم همین بوده. همه زخم هام دارن به سرعت خوب میشن.

 

بروس بدون جواب دادن، مشغول گره زدن بخیه شد.

 

پس پیتر ادامه داد: این اتفاق... اگه تونی و پپر متوجه بشن از قدرت هام اونطوری که باید استفاده میکنم. شاید... حتی یه راه برای از بین بردنش پیدا کنن. 

 

-پیتر...

 

پسر، حرف بروس رو قطع کرد: من توی این چند روز بیشتر از همیشه احساس خودم بودن میکردم! اینکه... وقتی یکی نمیتونه از پس مشکلش بربیاد، من میتونم بهش کمک کنم. میتونم از دردسر نجاتش بدم و تا جایی که میشه اوضاع رو درست کنم. من همیشه اینو میخواستم، بروس. 

 

اون ابرو هاش رو بالا انداخت و با طعنه گفت: یه جورایی وقتی بیشتر عمرت رو با اعضای اونجرز و کار هایی که انجام دادن میگذرونی، هدفت یهویی نمیشه استاد دانشگاه آکسفورد شدن.

 

بروس سرش رو تکون کوچکی داد و گفت: و این هم چیزیه که تونی برای تو میخواد.

 

پیتر کمی توی جاش نیم خیز شد: اما من نمیخوام! من میخوام به مردم کمک کنم. مثل شما!

 

بروس بدون اینکه چیزی بگه، به سمت رو شویی کوچکی که سمت دیگه اتاق بود رفت. 

 

اون چند سالی میشد که تبدیل به هالک نشده بود. چون همیشه ضررش بیشتر از نفعش بود. و از اینکه پیتر درست میگفت، خوشحال نبود اما حتی همون وقت های کمی هم که هالک میتونست به بقیه کمک کنه حس خوبی داشت.

 

اون دست هاش رو که خونی شده بودن شست و به سمت پیتر برگشت: این زخم چطور اتفاق افتاد؟

 

پیتر حالا روی تخت به حالت نشسته در اومده بود و داشت با یه دستمال مرطوب خون های خشک شده روی دستش رو تمیز میکرد: اون... آم... الکترو.

 

قطعا قرار نبود اسم واقعی اش رو به بروس بگه. چون حتی اگه اون مرد درباره پیتر به پپر و تونی نمیگفت، قطعا به شیلد و فیوری درباره مکس هشدار میداد. پیتر ترجیح میداد اطلاعاتی که میتونه رو پیش خودش نگه داره.

 

بروس به سمتش اومد: تو با الکترو جنگیدی؟ کِی؟ کجا؟!

 

پیتر جواب داد: میدون تایمز... احتمالا تا الان توی اخبار اومده باشه.

 

با این حرف، بروس الایدی که توی اتاق بود رو روشن کرد و یه شبکه که مشغول پخش اخبار بود رو گرفت. پیتر درست میگفت. اونها داشتن پخشش میکردن.

 

پیتر که به خاطر خستگی و از دست دادن خون احساس سرما میکرد، از تخت پایین اومد و سوییشرتش رو که روی زمین افتاده بود پوشید و کلاهش رو روی سرش انداخت.

 

بروس نگاهی بهش انداخت: بهتره یه کم دیگه اونجا بمونی.

 

پیتر سرش رو تکون داد: مشکلی نیست، خوبم.

 

بروس برای چند لحظه نگاهش رو روی پیتر نگه داشت و بعد دوباره به تلوزیون نگاه کرد. 

 

وقتی الکترو به خاطر شکستن دستش پیتر رو زخمی کرد، اونجا پخش شد. 

 

بروس با ناراحتی اخمی کرد و زیر لب گفت: خدای من... پیتر.

 

پیتر لب هاش رو بهم فشرد و حرفی نزد. 

 

از این بهتر نمیشد. با هر لحظه ایی که میگذشت، پیتر بیشتر احساس میکرد داره شکست میخوره. امکان نداشت که بروس چیزی به تونی و پپر نگه. 

 

بعد از پخش ویدئو ها، تصویر پسری روی صفحه اومد که پیتر نجاتش داده بود. یه میکروفون جلوی صورتش بود و پسر داشت توضیح میداد که اسپایدر-من چطوری جونش رو نجات داده.

 

پیتر نفس عمیقی کشید و وقتی که کمی احساس خستگی کرد، دوباره به سمت تخت رفت و روش نشست.

 

همون موقع بود که صدای باز شدن در دوباره اومد. هر دو به سمت در برگشتن و وقتی پیتر تونی رو دید، سریع تیشرت خونی اش رو زیر خودش چپوند و خوشحال بود که اون مرد سرش توی گوشیه و چیزی ندید.

 

اما نمیدونست باید چه توضیحی درباره جعبه کمک های اولیه بده که بروس به کمکش اومد.

 

اون مرد یه روپوش آزمایشگاهی رو برداشت و اون رو آروم، طوری که توجه جلب نکنه روی جعبه و وسایل دورش انداخت. طوری که انگار یکی روپوش اش رو روی تخت جا گذاشته.

 

پیتر نگاهی به بروس انداخت و براش عجیب بود که بهش کمک کرده. بروس هم بهش نگاه کرد اما اون پسر نتونست چیزی از توی صورتش بخونه.

 

هر دو به تونی نگاه کردن و بروس سلام کوتاهی بهش کرد.

 

تونی هم جواب مرد رو داد و بالاخره سرش رو بالا آورد. وقتی پیتر رو دید ابرو هاش رو بالا انداخت.

 

-هی... انتظار نداشتم انقدر زود برگردی.

 

پیتر شونه اش رو بالا انداخت: یه جورایی خسته بودم. گفتم برگردم خونه.

 

تونی نگاه دقیق تری بهش انداخت: خوبی؟ احساس میکنم رنگت پریده.

 

پیتر سرش رو تکون داد و تا جایی که ممکن بود لبخند اطمینان بخشی بهش زد: چیزی نیست که چند ساعت خواب نتونه حلش کنه.

 

تونی سرش رو تکون کوتاهی داد و با صدای تلوزیون بهش نگاهی انداخت. بروس و پیتر هم همین کار رو کردن.

 

-وای... فکر میکردم این یارو عنکبوتیه فقط بلده از دستاش تار بیرون بده!

 

پیتر نگاهی به تونی انداخت: ولی معلوم شد یکی از آدم خوب هاست، نه؟

 

تونی جواب داد: هر چیزی ممکنه. اما فیوری تا وقتی که نیارتش توی شیلد دست بردار نیست. 

 

-آره... خوب میشناسمش.

 

بروس به تونی نگاه کرد: چیزی نیاز داشتی؟

 

تونی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. گوشی اش رو توی جیبش گذاشت و به جاش دستبندی که فیوری بهشون داده بود رو بیرون آورد.

 

-راستش، آره... میتونی اینو باز کنی؟

 

بروس آهی کشید: بیخیال تونی... فیوری از این کار خوشش نمیاد.

 

تونی بدون توجه به بروس به سمت وسایلش رفت: مطمئنم کارایی که من قراره باهاش بکنم رو پیش بینی کرده... تو نظری نداری؟ 

 

بروس آهی کشید: بده ببینم.

 

دستبند رو از تونی گرفت و بهش نگاه کرد اما فکرش جای دیگه ایی بود. پیتر همین الان یه کامیون از اطلاعات رو روی سرش خراب کرده بود و انتظار داشت به کسی درباره اش نگه. چون میخواست کار ها رو به روش خودش انجام بده. خدای من! بیشتر از این هم میتونست مثل یه استارک عمل کنه؟

 

اون نگاهی به صفحه تلوزیون انداخت.

 

"قهرمان جدیدمون، اسپایدر-من، امشب تونست با قدرت های فوقالعاده اش شهر رو نجات بده. شاهد های زیادی توی میدون تایمز بودن که میتونن این رو تایید کنن. همه اونها اسپایدر-من رو یه قهرمان خطاب کردن"

 

بروس نفسش رو بیرون داد و به پیتر که سرش رو به تلوزیون بود نگاه کرد و بعد هم به تونی که دوباره توی گوشیش بود. 

 

-هی...

 

تونی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره جواب داد: هوم...؟

 

بروس دهنش رو باز کرد اما نتونست حرف بزنه. گلوش رو صاف کرد و نگاهی به دستبند انداخت.

 

-چند روز... بهم وقت بده روش کار کنم.

 

تونی نگاهی به مرد انداخت و سرش رو تکون داد: باشه.

 

پیتر نگاهی کوتاه به بروس و تونی انداخت و بعد دوباره به تلوزیون خیره شد. و وقتی اونجا داشت تصاویر کسایی که نجات پیدا کرده بودن رو میدید، لبخند کوچکش بزرگتر هم شد. دردی که تحمل کرد، کاملا ارزش دیدن اون چهره ها رو داشت. 

 

پیتر تونسته بود اونها رو زنده نگه داره و این از همه چیز مهم تر بود.

 

بعد از چند دقیقه حرف زدن با بروس، که پیتر تونسته بود متوجه بشه  درباره اسپایدر-من نبود، تونی تصمیم گرفت از آزمایشگاه بیرون بره.

 

در حالی که داشت به سمت در میرفت، به پیتر نگاه کرد: میای بچه؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: الان.

 

وقتی تونی بیرون رفت، پیتر از تخت پایین اومد و تیشرتش رو که تمام مدت زیر پاش بود رو توی کوله پشتی اش انداخت. 

 

وقتی اون رو برداشت، به سمت بروس رفت.

 

-هی... بروس؟

 

اون مرد به سمتش برگشت و بهش نگاه کرد.

 

-چرا بهش نگفتی؟ 

 

بروس نفس عمیقی کشید و عینکش رو که برای چک کردن دستبند زده بود، برداشت: میخواستم بگم. چند بار هم میخواستم...

 

اون برای لحظه ایی سکوت کرد و پیتر هم چیزی نگفت تا حرفش رو ادامه بده.

 

-اگه به خاطر تو نبود، معلوم نبود چه بلایی سر اون پسر یا همه اون آدم ها میومد...

 

با این حرف، پیتر ناخودآگاه لبخندی زد. یعنی ممکن بود که بروس چیزی به پدر و مادر خونده اش نگه؟

 

-تو پسر شجاعی هستی پیتر... همیشه میدونستم که میتونی قهرمان خوبی بشی...

 

بروس کمی مکث کرد و لبخند کوچکی زد: به تونی نگو که بهت گفتم اما اون هم با من موافقه.

 

پیتر ابرو هاش رو بالا انداخت: جدی میگی؟

 

بروس سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: آره، اما هیچوقت جلوی تو چیزی نمیگه چون فکر میکنه بیشتر از چیزی که الان هستی مشتاق میشی.

 

هر دو لبخند زدن و برای چند لحظه اتاق ساکت شد.

 

تا وقتی که صورت بروس دوباره جدی شد و ادامه داد: اما نمیتونی بی هوا عمل کنی پیتر. این کار خطرناکه! خیلی خطرناک تر از چیزی که فکرش رو بکنی.

 

پیتر سرش رو تکون داد: میدونم! جدی میگم بروس. مراقبم... قول میدم.

 

بروس نگاهی به پیتر انداخت و بعد آهی کشید. اون دستش رو به صورتش کشید و سرش رو تکون داد: خدای من... باورم نمیشه دارم این کار رو میکنم.

 

پیتر لبخند کوچکی زد: پس... بهشون نمیگی؟

 

بروس توی سکوت به پیتر نگاه کرد و بعد جواب داد: نه... نمیگم.

 

پیتر با خوشحالی دستش رو مشت کرد: آره!

 

بروس کمی سمت پیتر خم شد و دستش رو روی شونه اش گذاشت: اما یادت باشه، هر اتفاقی افتاد و اگه مشکلی برات پیش اومد بهم زنگ میزنی، باشه؟ 

 

پیتر سرش رو تکون داد.

 

بروس تاکید کرد: هر چیزی، پیتر! 

 

-قول میدم.

 

بروس چند بار دستش رو به شونه پیتر زد و بعد عقب رفت.

 

پیتر لبخند زد و اون هم چند قدم عقب رفت: ممنونم بروس.

 

اون مرد هم لبخند زد: خواهش میکنم بچه جون.

 

سرعت پیتر بیشتر شد و در حالی که داشت از در بیرون میرفت دستش رو تکون کوتاهی داد: شب بخیر!

 

-فعلا پیتر!

 

***

 

صبح روز بعد، وقتی پیتر از خواب بیدار شد و به خودش توی آیینه دستشویی نگاه کرد، متوجه شد جای سوختگی روی گردنش مونده و زخمی که حالا تبدیل به یه خراش شده بود هم روی استخون گونه اش. 

 

اما میدونست که همه اونها تا چند ساعت دیگه بهتر میشن و کاملا از بین میرن. حتی زخم شکمش هم حالا خیلی بهتر شده بود. 

 

ولی در هر صورت، تصمیم گرفت زودتر از خونه بیرون بره تا تونی و پپر درباره زخم هاش سوالی نپرسن. در هر صورت، تا دو ساعت دیگه باید توی دفتر دیلی بیوگل میبود. اون با جی.جی جیمسون مصاحبه داشت.

 

اون مرد بالاخره بعد از چند روز قبول کرده بود دوباره پیتر رو ببینه. و از اونجایی که دفعه قبل پیتر حواسش با دنبال کردن چند تا خرابکار پرت شده بود، تصمیم داشت این بار مصاحبه اش رو از دست نده.

 

وقتی داشت از اتاقش بیرون میومد، ند بهش پیام داد و گفت که تونسته باتری های دوربینی که توی خونه مکس برداشتن رو توی اینترنت پیدا کنه و توی یه معامله آنلاین، اونها رو خریده. و قراره تا چند روز دیگه به دستش برسن.

 

پیتر متوجه حضور پدر و مادر خونده اش توی آشپزخونه شد اما تصمیم گرفت بدون جلب توجه سوار آسانسور بشه و از ساختمون بیرون بره. دکمه آسانسور رو زد و منتظر موند اما مشکل اینجا بود که تونی صدای پاش رو شنید و صداش کرد.

 

-هی! صبح بخیر.

 

پیتر لب هاش رو به هم فشرد و بدون اینکه برگرده جواب تونی رو داد: صبح بخیر! باید برم... امروز با دیلی بیوگل مصاحبه دارم.

 

تونی نگاهی به ساعت مچی اش انداخت: فکر کردم مصاحبه ات ظهر بود؟ 

 

پیتر دوباره دکمه آسانسور رو زد و جواب داد: آره... فقط... میخوام براش آماده باشم.

 

-خیلی خب... بعدش قراره بریم خرید لباس یادته؟

 

اوه درسته! اونها فردا شب جشن بالماسکه ایی داشتن و قرار بود امروز بعد از ظهر با تونی و پپر به خرید برن.

 

آسانسور بالاخره به اون طبقه رسید و درش باز شد: آره! البته! خب... باید برم... فعلا!

 

اون میخواست وارد کابین بشه که تونی دستش رو گرفت و نگه اش داشت: پیتر... چیزی شده؟

 

پیتر نفس عمیقی کشید و بالاخره تصمیم گرفت به سمت تونی بگرده. اون امیدوار بود کلاه هودی اش بتونه زخم هاش رو تا حدودی بپوشونه.

 

تونی وقتی پیتر رو دید ابرو هاش رو بالا انداخت و لبخند کوچیکی زد: سلام؟!

 

پیتر هم لبخند زد: سلام تونی.

 

تونی قلوپی از قهوه توی دستش رو خورد: صبحونه نمیخوای؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: نه، خیلی گرسنه ام نیست. راستش... باید زودتر برم. چند روز دیگه امتحان داریم و با ند میخوایم یه کم روش کار کنیم. 

 

-مگه ند الان مدرسه نیست؟

 

درسته، امروز سه شنبه بود و به طور عادی، پیتر هم باید مدرسه میبود اما تونی و پپر بهش اجازه داده بودن که به خاطر مصاحبه اش، فقط سر کلاس های بعد از ظهرش شرکت کنه.

 

پیتر سرش رو تکون داد: چرا، اما گفتم قبل از رفتن به دفتر روزنامه یه سری به مدرسه بزنم. ساختمونش اونقدر بهم دور نیست.

 

تونی سری تکون داد و هر دو صدای قدم های پپر رو که داشت از آشپزخونه بیرون میومد شنیدن.

 

زن به پیتر لبخند زد: صبح بخیر عزیزم.

 

پیتر کمی سرش رو به سمت پپر مایل کرد: هی پپر.

 

و اینجا بود که مرتکب یه اشتباه شد.

 

تونی اخم ریزی کرد و دستش رو به سمت زخم صورت پیتر برد: اینجا چی شده؟

 

پیتر دوباره به تونی نگاه کرد و ناخودآگاه کلاهش رو بیشتر جلو کشید اما تونی بهش توجهی نکرد.

 

-چیز مهمی نیست... دیشب وقتی داشتم میومدم بالا، از پله ها خوردم زمین.

 

تونی کلاه پیتر رو کنار زد تا دید بهتری به زخمش داشته باشه و همین کار باعث شد سوختگی های روی گردنش هم مشخص بشه.

 

اخم مرد بیشتر شد: این هم به خاطر پله هاست؟

 

پیتر کمی عقب رفت: چیزی نیست... جدی میگم. اتفاقی بود.

 

پپر که حالا به اونها نزدیک شده بود و با دیدن زخم پیتر نگران به نظر میرسید نگاهی سوالی به پسرش انداخت و چیزی نگفت. 

 

پیتر وقتی دید هر دو نفر ساکتان تصمیم گرفت از اونجا بره. اما لحظه ایی که یه قدم به عقب گذاشت صدای تونی نگه اش داشت.

 

-پیتر... چی شده؟

 

اون پسر سرش رو تکون داد و دستی به گردنش کشید. طوری که انگار با این کار میتونه سوختگی ها رو پنهان کنه: هیچی تونی، جدی میگم، حتی نمیدونم چطوری این اتفاق افتاده.

 

پپر جلوتر رفت تا زخم های پیتر رو بررسی کنه: با کسی توی مدرسه دعوات شد؟

 

تونی ادامه داد: کار اون پسره فلشه؟

 

پیتر اخمی کرد و خودش رو از زیر دست پپر عقب کشید: چی؟ نه! فلش ممکنه حرف های عجیبی بزنه اما هیچوقت این کارو نمیکنه.

 

پپر آهی کشید و دست به سینه شد: پس کی بوده پیتر؟ این زخم ها توی خواب یا همینطوری اتفاق نمیافتن.

 

پیتر سرش رو تکون داد و اولین دروغی که به ذهنش اومد رو گفت: دیشب وقتی داشتم برمیگشتم... چند نفر سعی کردن گوشی و کیف پولم رو بزنن.

 

وقتی متوجه شد صورت و پدر و مادرش کاملا نگران به نظر میاد، سریع سرش رو تکون داد: ولی نتونستن... خیابون شلوغ شد و قبل از اینکه کاری بکنن فرار کردن.

 

تونی به زخم های پیتر اشاره کرد: به نظر میاد به اندازه کافی کارشون رو انجام دادن! چه شکلی بودن؟ صورتشون رو دیدی؟

 

پیتر سرش رو به نشونه منفی تکون داد: نه... تاریک بود و ماسک داشتن.

 

پپر که اخم ریزی داشت پرسید: چرا دیشب بهمون نگفتی؟

 

پیتر دست ها و شونه هاش رو کمی بالا انداخت: فقط... نمیخواستم نگرانتون کنم، همین.

 

تونی گفت: خیلی خب... از این به بعد اگه خواستی پیش ند بری هپی یا... یکی دیگه میرسونتت. نمیتونی تمام مدت با این ترن ها جایی بری.

 

پیتر جواب داد: نه! تونی نیازی نیست، جدی میگم. فقط یه اتفاق کوچک بود! قرار نیست همیشه پیش بیاد.

 

تونی گفت: تا حالا که دو بار پیش اومده.

 

-آره... اما دفعه اول  تقصیر خودم بود. ند داره توی کویینز زندگی میکنه و تا حالا ازش دزدی نکردن.

 

پیتر آرزو کرد تا کاش دروغ دیگه ایی میگفت. یا حتی بهتر، فقط از اونجا میرفت و جواب خانواده اش رو نمیداد.

 

تونی جواب داد: این برای من مهم نیست. یا با راننده میری، یا اصلا نمیری!

 

اخمی روی صورت پیتر شکل گفت: نمیتونی این کار رو بکنی. من تقریبا هر روز میرم پیش ند.

 

و از 'ند' منظور اون پسر پاترولینگ بود.

 

تونی سرش رو تکون داد: درسته، و حالا هر روز با ماشین میری اونجا. مدرسه هم همینطور. چون نمیخوایم دوباره از 'پله ها' سر بخوری...

 

اون لبخند یه وری زد و چشم هاش رو تنگ کرد: بیخیال پیتر... تو با من بزرگ شدی، تا الان باید بتونی دروغ های بهتری بگی!

 

پیتر بدون توجه به شوخی تونی گفت: مدرسه؟! بیخیال تونی! فقط یه اتفاق بود. نمیتونی تمام مدت برام یه پرستار بچه بذاری.

 

چرا تونی باید این رفتار رو باهاش میکرد؟ مردم هر روز اتفاق های بدتر از این براشون میافتاد و اینطور رفتار نمیکردن. بعضی اوقات فکر میکرد تمام چیزی که تونی میخواست فقط کنترل کردنش بود نه مراقبت ازش، یا هر چیزی که اسمش رو میذاره.

 

تونی طوری جواب داد که انگار داره مشخص ترین حرف ممکن رو میزنه: معلومه که میتونم. من پدرتم!

 

این بار اخم پیتر بیشتر شد و صداش کمی بالا رفت: نه نیستی!

 

با این حرف، تونی کمی جا خورد اما سعی کرد نشونش نده: چی؟

 

پیتر با همون صدا جواب داد: تو پدرم نیستی تونی! تو نمیتونی همینطوری تصمیم بگیری که از الان من باید بیشتر از قبل محدود بشم! تو تمام مدت حواست بهم هست و برام قانون های بیشتر تایین میکنی چون فکر میکنی با این کار ازم مراقبت کردی یا این چیزیه که پدر ها انجام میدن. ولی نیست! تو هیچی از پدر بودن نمیدونی و من هم بچه تو نیستم! پس تنهام بذار! برای یه بارم که شده تنهام بذار!

 

با این حرف، قبل از اینکه کسی چیز دیگه ایی بگه، اون دو نفر رو کنار زد و تصمیم گرفت به جای آسانسور از پله ها بره پایین. اما حتی اگر هم اونجا میموند متوجه میشد که تونی و پپر، هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتن.

 

تا وقتی که پپر تصمیم گرفت اون سکوت رو بشکنه: تونی...

 

تونی سریع سرش رو تکون داد و لبخندی بزرگ به همسرش زد: خب... بقیه صبحونه؟

 

و قبل از اینکه منتظر جواب پپر بشه، کمی از لیوان قهوه اش نوشید و به سمت آشپزخونه رفت.

 

***

 

 

نمیدونست چی باعث شد اون حرف ها رو به تونی بزنه. شاید تمام اتفاقاتی که توی این مدت براش افتاده بودن بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد روش تاثیر گذاشته بود. یعنی، اون از یه عنکبوت نیش خورد، قدرت های ابر انسانی پیدا کرد و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه برای دو روز گم شد و فراموشی گرفت، و بعد هم یه آدم عجیب و غریب که از خودش برق تولید میکرد باهاش جنگید.

 

و همه اینها توی کمتر از دو هفته اتفاق افتاده بود! پیتر اصلا وقتی برای فکر کردن نداشت.

 

اون با خودش فکر کرد شاید دلیل این حرف های احمقانه هم همین بود. جدیداً پیتر کمتر فکر میکرد و بیشتر عمل میکرد. که، برای جنگیدن با یه ابرشرور اصلا بد نبود اما برای حرف زدن با پدر خونده اش...؟ نه خیلی.

 

پیتر از حرف هایی که زده بود پشیمون بود. البته نه از منظوری که پشتشون بود، اما میدونست که میتونست بهتر درباره شون حرف بزنه. مثلا وقتی که شب قبلش با یه نفر با قدرت های غیر انسانی رو در رو نشده باشه.

 

انگار تازه داشت متوجه میشد که با اینکه این مدت بیشتر از همیشه حس زنده بودن داشت اما همه این اتفاق ها تا حدی شوکه اش کردن و شاید نیاز داره با یکی درباره اش حرف بزنه. با کسی غیر از ند. 

 

ند دوست عالی بود اما هر چقدر هم که باهاش حرف میزد، اون نمیتونست کاملا درکش کنه. اون هیچوقت توی شرایط پیتر نبوده. اما تونی چرا. اون نمیتونست با کسی که بیشتر از همه میخواست درباره اتفاقی که براش افتاده حرف بزنه و این براش ناراحت کننده بود.

 

رشته افکارش با صدای کسی پاره شد.

 

-آقای پارکر؟

 

پیتر سرش رو بالا گرفت و به منشی دفترِ جی.جی جیمسون نگاه کرد.

 

دختر گوشی تلفنش رو گذاشت و به دفتر شیشه ایی که داخلش با پرده هایی کرکره ایی مخفی شده بود اشاره کرد.

 

-میتونید برید داخل.

 

پیتر در حالی که از جا بلند میشد با فشردن لب هاش به زن لبخند زد و ازش تشکر کوتاهی کرد. و بعد وارد دفتر شد.

 

بوی ملایم سیگار برگ توی اتاق میومد اما پیتر ندید که سیگاری روشن باشه. 

 

اون جی.جی جیمسون رو دید که با حالت راحتی به صندلیش تکیه داده و یه لیوان مشروب دستشه. اون موهای قهوه ایی داشت اما دو طرف سرش سفید شده بودن. کراواتی که نیمه شل شده بود همراه با یه جلیقه مشکی روی پیراهن سفیدش.

 

میز مرد تقریبا شلوغ بود و پر از برگه های یادداشتی که زیر برگه های بزرگتر گم شده بودن. و یه زیر سیگاری که خاکستر های سیگار داخلش بودن اونجا بود.

 

مرد وقتی متوجه ورود پیتر شد لیوانش رو روی میز گذاشت و از جا بلند شد: پارکر!

 

پیتر با قدم های سریع به سمت مرد رفت و با لبخند دستش رو به سمتش دراز کرد: سلام آقای جیمسون. ممنونم که دوباره درخواست مصاحبه ام رو قبول کردید.

 

مرد دست کوتاهی بهش داد و با حالتی سوالی چشم هاش رو تنگ کرد: من قبلا اخراجت نکرده بودم؟

 

پیتر از مرد جدا شد و سرش رو تکون داد: آه... من... هیچوقت اینجا استخدام نشده بودم.

 

-مطمئنی؟

 

پیتر جواب داد:کاملا.

 

-حتما با یکی اشتباه گرفتمت.

 

اون دوباره روی صندلی اش نشست: خب... چطوری میتونم کمکت کنم؟

 

مرد لحن سرد و سریعی داشت. طوری حرف میزد که انگار وقت ماساژ اش دیر شده اما هنوز هم زمان برای لم دادن روی مبل و خوردن کمی ویسکی داره.

 

-راستش من میخوام اینجا استخدام بشم.

 

جیمسون جواب داد: منشی ام بهم رزومه ایی نداد.

 

پیتر گفت: من شونزده سالمه، تا حالا جایی کار نکردم تا بتونم رزومه ایی داشته باشم.

 

-خب... فعلا مستخدم به اندازه کافی داریم. اما... شنیدم یکیشون هفته پیش سکته کرده و بیمارستانه... پس... امیدوار باش. شماره ات رو داریم آقای پارکر... اگه خبری شد...

 

پیتر تصمیم گرفت حرف مرد رو قطع کنه و از اشتباه درش بیاره: منظورم استخدام شدن به عنوان عکاس بود، آقای جیمسون.

 

مرد نگاهی بهش انداخت: دائمی؟

 

پیتر خواست جواب بده اما مرد بهش اجازه نداد: عکاس دائمی استخدام نمیکنم. فقط پاره وقت. اونا فکر میکنن اگه دائمی استخدام بشن باید حقوق و مزایا و بیمه داشته باشن. هاه! رفیق، تو اگه بیمه میخواستی نباید عکاس میشدی! البته بهت برنخوره.

 

اون اونقدر متاسف به نظر نمیومد اما پیتر در هر صورت سرش رو به نشونه منفی تکون داد.

 

-خیلی خب... نمونه کار آوردی؟

 

پیتر سریع زیپ کوله اش رو باز کرد و پوشه ایی که داخلش ده تا عکس از ساختمون اونجرز بود بیرون آورد تا به مرد نشون بده.

 

جیمسون عکس ها رو ازش گرفت و در حالی که دونه دونه و به سرعت چکشون میکرد گفت: آشغاله... آشغاله... آشغاله... 

 

پیتر ابرو هاش رو بالا انداخت و احساس کرد حرفی برای گفتن نداره. اونها بهترین عکس هاش بود. یا حدااقل این چیزی بود که خودش فکر میکرد و تونی و پپر بهش گفته بودن.

 

-آشغال... آشغال... اینم آشغاله...

 

مرد به پیتر نگاه کرد: میخرمشون.

 

-اوه.

 

-هر کدوم پنجاه سنت.

 

پیتر خنده ایی ناباورانه کرد: امکان نداره! بیست و پنج دلار!

 

-سه دلار.

 

-پونزده.

 

-هفت تا.

 

-ده دلار... پیشنهاد آخرمه.

 

جیمسون نگاهی به پیتر و دوباره به عکس ها انداخت: اینا رو از جایی ندزدیدی که به اسم خودت بهم بفروشیشون؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: همش برای خودمه.

 

جیمسون هم سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: خیلی خب... پس استخدامی آقای پارکر... پاره وقت!

 

اون مرد دستش رو به سمت پیتر دراز کرد و پیتر هم با لبخند به مرد دست داد. بالاخره! 

اونجا بهترین مکان برای فروختن عکس هاش نبود اما این یه شروع خوب بود و پیتر خوشحال بود از اینکه تونسته خودش استخدام بشه. نه به خاطر تونی و پسر خونده بودن یه میلیاردر.

 

هر دو از جا بلند شدن و جیمسون به سمت میز کوچکی که یه بطری شیشه ایی مشروب با دو تا لیوان روش بود رفت: ویسکی؟

 

پیتر دوباره به جیمسون یاد آوری کرد: آم... من شونزده سالمه.

 

مرد در حالی که داشت لیوان خودش رو پر میکرد به پیتر نگاهی انداخت: پس... یعنی نه؟

 

پیتر لبخند کوچیکی زد: باشه برای بعد.

 

و یه جورایی مطمئن بود که رئیسش متوجه طعنه توی صداش نشده.

 

اون کمی عقب رفت و کوله اش رو روی شونه اش انداخت: پس... چک ام رو از منشی بگیرم؟

 

مرد سرش رو تکون داد.

 

لبخند بزرگی روی لب پیتر شکل گرفت: شماره ام رو دارید... امیدوارم بازم بتونیم با هم کار کنیم آقای جیمسون.

 

مرد دوباره سری تکون داد و پیتر در حالی که داشت از اتاق میرفت بیرون صداش رو شنید: تا وقتی که عکس های بد برام نیاری یا یه جاسوس روسی نباشی، حتما!

 

اون میخواست از در بیرون بره جیمسون نگه اش داشت: فکر کنم همین الان هم یه کاری برات دارم پارکر.

 

با این حرف، پیتر برگشت و به مرد نگاه کرد که داره به نسخه چاپی روزنامه خودش از چند روز پیش نگاه میکنه: درباره اسپایدر من شنیدی؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: از اخبار.

 

-خوبه، پس میدونی که چه جونوریه.

 

پیتر ابرو هاش رو بالا انداخت: آم...

 

جیمسون روزنامه اش رو روی میزش پرت کرد و تصمیم گرفت روی صندلی اش بشینه: اسپایدر من یه متقلبه! یه دروغگوی به تمام معنا! اون دشمن ایالت نیویورکه و من ازش عکس میخوام!

 

پیتر جلوتر رفت: عکس؟ اون حتی خودش رو هم به شیلد معرفی نکرده، چطوری میشه پیداش کرد و ازش عکس گرفت؟

 

جیمسون بدون توجه به سوال پیتر پرسید: از کجا میدونی خودشو به شیلد معرفی نکرده؟ منبعت موثقه؟ 

 

گوش های اون مرد برای یه خبر جدید که هیچ روزنامه ایی تا حالا پخشش نکرده تیز شده بود.

 

با این سوال، پیتر با استرس مشغول خاروندن گردنش شد و سرش رو تکون داد. اون میخواست جواب بده ولی جیمسون بهش اجازه نداد.

 

-پریشب اون مامور ها که دنبالش بودن، برای پلیس نیویورک نبودن؟ داری میگی برای شیلد بودن؟

 

پیتر جواب داد: من اصلا...

 

مرد حرفشو قطع کرد و از جا بلند شد. حالا دیگه به پیتر توجهی نداشت. اون به سمت خروجی اتاقش رفت و به منشی اش نگاه کرد.

 

-بتی... لارنس رو خبر کن! همین الان یه خبر از اسپایدر من رسیده. باید برای فردا صبح توی سایت و روزنامه باشه، فهمیدی؟

 

بتی یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت: شنیدم... 

 

بعد به پیتر نگاه کرد: تو اینارو از کجا میدونی آقای پارکر؟

 

و دوباره به جیمسون: حدااقل باید خبرایی رو پخش کنیم که پنجاه درصدش حقیقت داشته باشه!

 

جیمسون به سمت پیتر رفت: حقیقت دارن پارکر؟

 

-خب...

 

جیمسون دوباره به سمت منشی اش برگشت و دست هاش رو به هم زد: عالیه! به لارنس زنگ بزن بتی! الان!

 

بتی سرش رو تکون داد و مشغول گرفتن شماره شد.

 

جیمسون به سمت میزش رفت و با باز کردن یکی از کشو هاش یه سیگار برگ از داخلش برداشت. 

 

اون مشغول روشن کردنش شد تا وقتی که چشمش به پیتر افتاد که هنوز وسط دفترش ایستاده بود و مطمئن نبود باید چیکار کنه.

 

-چرا هنوز اینجا منتظری؟! عکس از اسپایدر من! 

 

با این حرف، پیتر به خودش اومد و سرش رو تکون داد: اوه، آره! حتما!

 

بعد از دفتر بیرون رفت به سمت میز منشی قدم برداشت.

 

بتی بعد از چند لحظه تلفن رو سر جاش گذاشت: از پدر خوندهات شنیدی اسپایدر من هنوز خودش رو معرفی نکرده؟

 

پیتر شونه اش رو بالا انداخت و لبخند کوچکی زد: یه چیزی تو همین مایه ها.

 

بتی لبخند گرمی بهش زد: خب... چقدر برات بنویسم پیتر؟

 

-ده تا عکس، هر کدوم ده دلار.

 

بتی در حالی که داشت توی چک مبلغ مورد نظر پیتر رو مینوشت هومی کرد: حتما از عکسات خیلی خوشش اومده.

 

پیتر اخمی کرد: ولی... گفت همشون آشغالن.

 

بتی خنده ایی کرد و سرش رو تکون داد: اوه، تو هیچوقت قرار نیست از جیمسون تعریف بشنوی، همین که عکس هات رو خریده یعنی ازش خوششون اومده.

 

بعد چک رو به سمت پیتر گرفت. لبخند هنوز روی لبخندش بود: به دیلی بیوگل خوش اومدی پیتر.

 

پیتر چک رو گرفت و در حالی که داشت از میز دور میشد سرش رو تکون داد: ممنون بتی.

 

خنده کوتاهی کرد و به سمت آسانسور رفت. 

 

مطمئن بود که کار کردن توی این دفتر روزنامه اصلا قرار نیست خسته کننده باشه!

 

***

 

چند ساعتی بود که دو تا از مامور های شیلد سر پستشون، توی یکی از خیابون های محله کوئینز منتظر بودن. شیلد چند ماشین، توی نقاط مختلف شهر گذاشته بود تا اگه هر کدوم از مامور ها اسپایدر-من رو دیدن سریعا بهشون خبر بدن.

 

و حالا دو نفر از سازمان، در حال خوردن ساندویچ های کوچکی برای ناهار بودن و از انتظار خسته شده بودن.

 

یکی از اونها به اسم سم، به همکارش باربارا نگاه کرد.

 

-فیوری انتظار داره تا شب همینجا منتظر بمونیم؟

 

باربارا کمی از نوشیدنی اش خورد و به مرد نگاه کرد: هی... حدااقل داریم برای همین ساعتی سی دلار میگیریم. 

 

سم شونه اش رو بالا انداخت و طوری که نکته ایی که همکارش بهش گفته بود رو در نظر گرفته باشه مشغول فکر کردن شد.

 

هر دو نفر با بی حوصلگی به جلوشون نگاه کردن. صدای ماشین ها از دور میومد و رادیو با صدای کم در حال پخش کردن آهنگی از دهه هشتاد بود. 

 

همه چیز برای اون دو نفر خسته کننده بود تا وقتی که ناگهان شخصی با ماسکی که کاملا صورتش رو پوشونده بود و لباس آبی و قرمزی درست جلوی ماشین پرید و مشغول دویدن شد.

 

باربارا و سم، هر دو به سرعت سر جاشون صاف شدن و با تعجب، شخص ناشناس رو با چشم هاشون دنبال کردن.

 

باربارا به همکارش نگاه کرد: اون...

 

هر دو سریع از ماشین پیاده شدن و کمی جلوتر رفتن. شخص ماسک پوش با کمک تاری که به تیر چراغ برق زد روی هوا معلق شد. اون با سرعت ازشون دور میشد.

 

سم گفت: خودشه! اسپایدر منه!

 

بعد به باربارا نگاه کرد. اون زن سریع بیسیم اش رو از جیبش بیرون کشید دکمه اش رو فشرد: مرکز! مرکز! مامور بنکس صحبت میکنه. 

 

-به گوشم مامور بنکس.

 

-ما اسپایدر من رو توی بلوار لیندن دیدیم. اما داره به سرعت دور میشه.

 

مرد پشت بی سیم جواب داد: خیلی خب. همین الان دنبالش کنید. به فیوری خبر میدم.

 

با این حرف، هر دو نفر به سمت ماشین دویدن و بعد از نشستن، با سرعت دنبال اسپایدر من رانندگی کردن.

Chapter Text

 

وقتی ناتاشا روی پاهاش فرود اومد، دستش رو روی گوشی اش گذاشت: هی... من تو موقعیتم.

 

صدای تونی توی گوشش پیچید: منم رسیدم.

 

بعد از چند لحظه ادامه داد: خب... کجاست؟

 

-اول توی بلوار لیندن دیده شد، بعد خیابون دوم و آخرین بار هم همینجا خیابون پنجم.

 

با اینکه میدونست ناتاشا نمیتونه صورتش رو ببینه اما سرش رو تکون داد: خیلی خب... بریم سراغش؟

 

-نقشه ایی داری؟ 

 

-هوم... همینطور که میریم جلو دارم به یه چیزایی هم فکر میکنم.

 

ناتاشا جواب داد: پس خوبه من رو هم در جریان بذاری... میدونی... کار تیمی و این مزخرفات.

 

تونی لبخندی زد و با طعنه جواب داد: حتما! میدونی که من عاشق کار گروهی ام.

 

فیوری برای گرفتن اسپایدر من فقط اون دو نفر رو فرستاده بود چون نمیخواست اوضاع بزرگتر از چیزی به نظر بیاد که هست. و تونی واقعا به قدرت انتخابش شک کرده بود چون اون و ناتاشا هیچوقت برای کار تیمی ساخته نشده بودن. 

اما در هر صورت، دستوری بود که از شیلد اومده بود و چه خوششون میومد چه نه، باید انجامش میدادن.

 

تونی فقط خوشحال بود که میتونه از لباسش برای چیزی جز دنبال پیتر گشتن استفاده کنه!

 

اون با ارتفاع کمی نسبت به سقف ساختمون ها مشغول پرواز کردن بود و همراه با فرایدی که داشت همه جا رو اسکن میکرد، اطراف رو نگاه میکرد.

 

بعد از چند دقیقه کوتاه صدای ناتاشا توی گوشش پیچید: هی تونی... فکر کنم یه چیزی دیدم.

 

-کجایی؟

 

-دارم به خیابون هفتم نزدیک میشم.

 

-بهت میرسم. حواست بهش باشه.

 

-حتما.

 

تونی سرعتش رو بیشتر کرد و به سمت جایی که ناتاشا گفته بود پرواز کرد.

 

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای زن دوباره اومد: آره، مطمئنم خودشه، میرم جلوش رو بگیرم... سعی کن بهم برسی پیرمرد.

 

تونی نیشخندی به طعنه ناتاشا زد و بدون اینکه جوابش رو بده سرعتش رو بیشتر کرد. 

 

اون بعد از چند لحظه بالاخره قهرمان جدید و ژنده پوش شهر رو روی پشت بام یکی از ساختمون ها دید و به سمتش رفت و واقعا خوشحال شد که ناتاشا هنوز بهش نرسیده؛ چون بدش نمیومد با یه فرود دراماتیک جلوی اسپایدر-من رو بگیره و به ناتاشا نشون بده که راه طولانی تا پیر شدن داره.

 

اون سرعتش رو حتی بیشتر کرد و به پسر قرمز و آبی نزدیک تر شد اما لحظه ایی که میخواست درست جلوش فرود بیاد سر و کله ناتاشا پیدا شد و جلوی راه اسپایدر-من رو گرفت.

 

پسر از حرکت ایستاد و بعد از چند لحظه تونی هم به ناتاشا ملحق شد: تو از کجا اومدی؟

 

ناتاشا لبخندی زد: قرار نیست همیشه بِبَری استارک.

 

-فقط خواستم امروز رو بهت آسون بگیرم.

 

-اوه... حتما!

 

صدای صاف کردن گلوی اسپایدر-من توجه اشون رو جلب کرد.

 

-آم... سلام؟ میتونم کمکتون کنم؟

 

به نظر تونی صداش عجیب بود. انگار سعی داشت اون رو کلفت کنه و متفاوت تر از صدای خودش باشه. 

 

تونی چند قدم جلوتر رفت: راستشو بخوای آره. ممنون میشم باهامون بیای به شیلد و وقت کسی رو تلف نکنی.

 

اسپایدر-من سرش رو تکون داد و مثل یه پسربچه دست هاش رو پشت سرش قفل کرد: متاسفم رفقا... فکر نکنم امروز بتونم این کارو براتون بکنم.

 

-بیخیال... من تا دو ساعت دیگه باید با همسر و پسرم برم خرید... میدونی اگه دیر کنم اتفاقای خوبی در انتظارم نیست.

 

تونی تونست لبخند اسپایدر-من رو از پشت ماسک احساس کنه: اوه جدی؟ اتفاقا منم ساعت پنج باید جایی باشم... پس چطوره این قرارو بندازیم برای یه روز دیگه؟

 

قبل از اینکه تونی بتونه چیزی بگه، ناتاشا جلو رفت: ببین بچه... ما و شیلد توی این مدت که تو اومدی کار هات رو زیر نظر داریم... دیدیم که چطور دیشب اون مردم رو توی میدون تایمز نجات دادی... یا چند هفته پیش خبر کاری که توی فستیوال انجام دادی همه جا پخش شد.  مشخصه که نیتات بد نیست و واقعا دوست داری به مردم کمک کنی.

 

اسپایدر-من سرش رو تکون داد: همینطوره.

 

-پس چطوره این رو به مامور های شیلد هم ثابت کنی؟ اینطوری میتونی با برنامه پیش بری و به همه ثابت کنی که برای نیویورک خطری محسوب نمیشی.

 

تونی در تایید حرف ناتاشا سرش رو تکون داد: تازه میتونیم یه لباس خیلی بهتر هم برات طراحی کنیم تا از دست این فاجعه راحت بشی.

 

لحن اسپایدر-من ناگهان ناراحت شد: هی! امکاناتم محدود بود! 

 

ناتاشا گفت: اگه به شیلد ملحق بشی، لازم نیست اینطوری باشه. اونها میتونن خیلی بیشتر بهت کمک کنن. اگه توی یه درگیری آسیب ببینی میتونی درخواست کمک کنی، تکنولوژی که در اختیارت میاد پیشرفته تر از چیزیه که فکرش رو میکنی و به علاوه... جزو تیم های نجات میشی و باور کن اینطوری خیلی بهتر از الان میتونی به بقیه کمک کنی.

 

با این حرف، اسپایدر-من خنده کوتاهی کرد.

 

تونی اخمی کرد: چی انقدر برات بامزه است؟

 

پیتر سرش رو تکون داد: اوه... هیچی.

 

اون میدونست که تونی و ناتاشا آخرین کسایی هستن که درباره کار تیمی و کار کردن با شیلد خوب حرف بزنن. شیلد توی هیچ کاری نکردن و منتظر بودن بهترین بود و اون دو نفر بهتر از همه این رو میدونستن اما ظاهرا باید به خاطر گرفتن اسپایدر-من هر حرفی رو که فکر میکردن اون رو به سمت معرفی کردن خودش به شیلد میکشونه میزدن.

 

تونی دست هاش رو از هم باز کرد: خب... فکر کنم چیزایی که الان نَت گفت عالی به نظر میان، اینطور فکر نمیکنی پسر؟

 

اسپایدر-من سرش رو به نشونه مثبت تکون داد اما قدمی عقب رفت: اوه چرا... انگار که همه رویاهام دارن به حقیقت میپیوندن.

 

این حرف رو با حالتی طعنه آمیز گفت و ناتاشا و تونی سریعاً متوجه شدن که اون پسر قرار نیست به این راحتی باهاشون به شیلد بیاد.

 

اما ناتاشا سعی کرد دوباره تلاشش رو بکنه: خب... پس چطوره با هم برگردیم به پایگاه و اونجا صورتت رو نشون بدی؟ 

 

اسپایدر-من زیر لب نوچی کرد و سرش رو کمی کج کرد: هم... مطمئن نیستم... امروز کلی کار دارم که باید انجام بدم.

 

اون دوباره چند قدم عقب تر رفت. داشت به لبه ساختمون نزدیک میشد.

 

تونی با کلافگی آهی کشید و زیر لب گفت: پپر اصلا قرار نیست خوشحال بشه.

 

هر دو نفر چند قدم به پسر نزدیک تر شدن و ناتاشا گفت: بیخیال... داری اینو سخت تر از چیزی که هست میکنی.

 

اسپایدر-من حالا روی لبه وایساده بود و تونی دوباره اون لبخند که میدونست با تمسخر روی لب هاش ایجاد شده رو احساس کرد: متاسفم بچه ها! اما نمیتونم!

 

و بعد بدون هیچ هشداری خودش رو از پشت به پایین انداخت. 

 

تونی و ناتاشا که منتظر فقط یه حرکت اضافی ازش بودن سریع به سمت لبه ساختمون دویدن و به پایین نگاه کردن اما اثری از اسپایدر-من نبود.

 

ناتاشا اخم کرد: وات د هل؟!

زیر لب گفت.

 

هر دو صدای فریادِ خوشحالی رو از سمت دیگه خیابون شنیدن و به اون سمت برگشتن. اسپایدر-من داشت روی یکی از تیر های چراغ برق تاب میخورد و ازشون دورتر و دورتر میشد. و اونها حتی متوجه نشدن که چطور این کار رو کرده؟!

 

تونی اخم کرد: لعنتی! 

 

-زود باش تونی!

 

ناتاشا مشغول دویدن شد و تونی هم با کمک لباسش از روی زمین بلند شد و به سمت اسپایدر-من پرواز کرد.

 

مدت کمی نگذشته بود که مردم کم کم متوجه این تعقیب و گریز کوتاه، اما تقریبا شلوغ شدن و مشغول فیلم گرفتن از اون سه نفر شدن. بعضی ها با دیدن آیرون من و بلک ویدو با خوشحالی صداشون میکردن و بعضی ها هم سریع گوشی هاشون رو از جیبشون بیرون میکشیدن.

 

تونی با کلافگی نفسی کشید و سرش رو تکون داد: این بچه جدی داره میره رو مخم.

 

صدای ناتاشا اومد: آره... یه جورایی به اندازه تو کله شقه.

 

-اون فقط یه بچه است که خودشم نمیدونه داره چیکار میکنه و فقط شانس میاره.

 

بعد از این، هیچکدوم حرف دیگه ایی نزدن و روی دنبال کردن اسپایدر-من تمرکز کردن. با اینکه تازه کار به نظر میومد اما فرز و سریع بود و کار هایی که انجام میداد هوشمندانه بودن. اون هر بار مثل یه ماهی از دستشون سُر میخورد و این قضیه اصلا تونی رو خوشحال نمیکرد.

 

و با این وجود، مرد به خودش اعتراف کرد که اون بچه اونقدر ها هم احمق نیست چون تا حالا تونسته چند باری از دستش در بره.

اما این بار قرار نبود همچین اتفاقی بیوفته.

 

سرعتش رو بیشتر کرد تا به اسپایدر-من نزدیک تر بشه.

 

اون پسر هم کارش رو با مدام پریدن از یه ساختمون به ساختمون دیگه راحت نمیکرد اما تونی بالاخره تونست بعد از چند دقیقه کوتاه اونقدر بهش نزدیک بشه که انگشت های لباس آهنی اش با پارچه لباس پسر برخورد کنه.

 

اسپایدر-من سرش رو بالا گرفت و با دیدن تونی سرش رو تکون داد: اوه، هی مرد! چه خبرا؟!

 

و بعد سعی کرد سرعتش رو بیشتر کنه.

 

تونی اخمی کرد و این بار با قدرت بیشتری به سمت اسپایدر-من حرکت کرد: دیگه بازی بسه بچه جون! امروز تو با من میای.

 

و بالاخره توی تلاش دومش موفق شد که پارچه لباس پسر رو محکم توی مشتش بگیره.

 

با این کار فریاد متعجب و اعتراض آمیز پسر بلند شد و مشغول تکون خوردن شد اما تونی توجهی بهش نکرد و از پشت بامِ جایی که اسپایدر-من اونجا بود فاصله گرفت تا اون پسر رو توی هوا معلق نگه داره.

 

اسپایدر-من مچ اش رو به سمت مرد گرفت و درست توی صورتش تار پرت کرد. تونی کمی جا خورد اما دستش از لباس پسر شل نشد و با یه حرکت تار ها رو از روی صورتش برداشت تا برای دیدش مشکل پیش نیاد.

 

اون اسپایدر-من رو در حالی که داشت تقلا میکرد جلوی صورتش گرفت و توی گوشیش صحبت کرد: هی نَت... گرفتمش.

 

-دارم بهت میرسم.

 

اسپایدر-من با عصبانیت دست تونی رو گرفته بود و سعی میکرد اونو از خودش جدا کنه: منو بذار پایین! همین الان!

 

تونی نیشخندی زد. حالا که اون پسر رو گرفته بود دوباره احساس سرخوشی میکرد.

 

-جالبه... انگار که واقعا یه عنکبوت کوچولو رو گرفتم.

 

صدای اعتراض آمیز پسر بلند شد: هی! 

 

همون موقع ناتاشا هم بهشون ملحق شد: هی تونی... بهتره بیای پایین.

 

تونی به آرومی روی پشت بام فرود اومد اما اجازه نداد پاهای اسپایدر-من به زمین برخورد کنه.

 

تونی و ناتاشا سری به هم تکون دادن و تونی گفت: خیلی خب... همین الان هم به اندازه کافی وقتمون رو تلف کردی، بهتره بریم.

 

اسپایدر-من نگاه سریعی به هر دو انداخت و وقتی متوجه شد که قراره واقعا به شیلد بره، دستش رو به سمت ناتاشا گرفت و تاری مستقیم به صورت زن پرتاب کرد.

 

ناتاشا با تعجب فریاد کوتاهی زد و توی صورتش جمع شد تا تار ها رو ازش بِکَنه.

 

وقتی تونی ناخودآگاه به اون زن نگاه کرد، پسر فرصت رو مناسب دید و به سمت دست آهنی که آزاد بود تار پرتاب کرد. بعد با یه حرکت سریع هر دو پاش رو به سینه لباس آهنی فشار داد و دست آزاد تونی رو با تار هاش محکم کشید. این کار به مرد آسیبی نمیزد اما قطعا به اندازه کافی گیجش میکرد که لباس اون پسر رو رها کنه.

 

و همینطور هم شد تونی بالاخره اسپایدر-من رو ول کرد و اون پسر روی پاهاش فرود اومد.

 

مشغول دویدن به سمت لبه ساختمون و آماده پریدن شد.

 

تونی با اخم دستش رو به سمت پسر گرفت و اسلحه اش رو فعال کرد. 

ناتاشا که بالاخره تونسته بود از دست تار های چسبناک روی صورتش راحت بشه به سمت مرد دوید.

 

-تونی! فیوری گفت بهش آسیبی نزنیم. نمیخوایم بیشتر از این از دست شیلد فراری بشه.

 

-ترسوندنش هم آسیب زدن حساب میشه؟

 

-نه.

 

-خوبه!

 

اسپایدر-من حالا روی پشت بام ساختمون کناری بود. تونی چند قدم دوید و گلوله ایی بزرگ درست جلوی پاهای اون پسر انداخت تا جلوی دویدنش رو بگیره.

 

همین اتفاق هم افتاد. اسپایدر-من به خاطر شدت ضربه کمی به عقب پرت شد و ناتاشا به سرعت به سراغش رفت. و قبل از اینکه بتونه حرکت دیگه ایی بکنه، پسر رو روی شکمش خوابوند و با گذاشتن زانوش روی کمرش سعی کرد حرکت و تقلا کردنش رو  کمتر کنه.

 

تونی هم سراغ اون دو تا رفت.

 

اسپایدر-من با عصبانیت غرغر میکرد و سعی داشت از زیر دست ناتاشا بیرون بیاد. اون دستش رو به سمت زن دراز کرد اما قبل از اینکه بتونه دوباره تاری پرتاب کنه تونی مچاش رو محکم گرفت و با قدرت بهش فشار آورد تا وقتی که تونست صدای خورد شدن وبشوتر پسر رو بشنوه.

 

اسپایدر-من با درد فریادی زد و وقتی تونی مشتش رو شل کرد اون رو از دست مرد بیرون کشید.

 

ناتاشا هم با دست دیگه پسر این کار رو کرد که قطعا درد کمتری داشت.

 

اسپایدر-من با نفس نفس، در حالی که هنوز تقلا میکرد فریاد زد: شما متوجه نیستید! من نمیتونم باهاتون به شیلد بیام، باشه؟! من آدم بدی نیستم! باور کنید که نیستم!

 

ناتاشا سرش رو تکون داد: باید ثابتش کنی بچه جون... حالا قول میدی که آروم باشی و باهامون بیای؟

 

اسپایدر-من به جای جواب دادن نفس های سنگین و پر سر و صدایی کشید: پاهات... نمیتونم... نفس...

 

تونی پوزخندی زد و سرش رو تکون داد: فکر میکنی این حقه کوچولوت جواب میده بچه؟ 

 

-نه... نه... تونی... نمیتونم... نفس...

 

پسر با درموندگی دستش رو تند تند به زمین کوبید و دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده. این بار نفس هاش حتی بیشتر حالت خس خس گرفتن.

 

تونی و ناتاشا به هم نگاه کردن و ناتاشا فقط کمی از فشار زانو اش رو از روی پسر برداشت اما نه در حدی که بتونه دوباره فرار کنه.

 

چند لحظه بیشتر نگذشته بود که اسپایدر-من دست از حرکت برداشت و دستش با حالت بی جونی روی زمین افتاد.

 

تونی ابرو هاش رو بالا انداخت: لعنتی... نکنه کُشتیش؟

 

ناتاشا چشم هاش رو چرخوند: من سالهاست که دارم این کارو میکنم استارک، فکر کنم بدونم چطوری یه نفرو روی زمین بدون کشتنش نگه دارم.

 

بعد از این، وقتی مطمئن شدن اسپایدر-من بیهوش شده، ناتاشا از روی پسر بلند شد و هر دو مشغول نگاه کردن بهش شدن.

 

تونی نفس راحتی کشید: خیلی خب... بهتره زودتر ببریمش شیلد تا من بتونم به موقع به پپر و پیتر برسم.

 

بعد، دستش رو دور کمر پسر انداخت و اون رو، طوری که انگار وزنش اندازه پَر بود، روی شونه اش انداخت.

 

ناتاشا گفت: وایسا... نمیخوای ماسکشو برداری؟

 

تونی در حالی که داشت با پرواز از زن فاصله میگرفت جواب داد: مگه مهمه؟ اون زیر فقط یه آدم عادیه که سعی داره مرموز باشه.

 

ناتاشا سری تکون داد و مشغول راه رفتن به سمت در پشت بام شد تا از آسانسور استفاده کنه: خیلی خب... میبینمت.

 

-فعلا نَت.

 

تونی با سرعت نسبتاً آرومی داشت از روی ساختمون ها رد میشد و  سعی میکرد همونطور که فیوری بهشون گفته بود زیاد توی دید نباشه. اون باید درباره سوراخ تقریبا بزرگی هم که روی سقف ساختمون ایجاد کرده بود به اون مرد توضیح میداد اما فکر نمیکرد حالا که مرد عنکبوتی رو گرفته اونقدر ها هم مهم باشه.

 

ناگهان صدای خنده آروم اسپایدر-من توی گوشش پیچید و اون رو از افکارش بیرون آورد.

 

با گیجی اخم کرد و سرش رو به سمت پسر برگردوند.

 

-شما دو تا واقعا فکر کردین به همین سادگی بیهوش میشم آقای استارک؟

 

-چی؟!

 

قبل از اینکه تونی بتونه حرکت دیگه ایی بکنه، اسپایدر-من طوری مشتش رو به ماسک مرد زد صدای کوچک ترک خوردنی رو داخلش شنید. و بلافاصله بعد از اون مشت دیگه ایی به صورتش اومد و این بار شکسته شدن ماسک مرد کاملا محسوس بود.

 

اسپایدر-من خودش رو حالا به لباس مرد چسبونده بود و از زیر دست تونی که برای نگه داشتنش بود بیرون اومده بود.

 

مشت سوم به ماسک باعث شد دید مرد تا حدی مختل بشه و این دقیقا چیزی بود که اسپایدر-من میخواست.

 

-هی!

 

لحن شوخ پسر اومد: متاسفم آیرون-من. مثل اینکه امروز روز تو نیست!

 

اون پسر هل تقریبا محکمی به مرد داد و تونی توی هوا کمی به عقب رفت و بعد متوجه شد که سنگینی وزن اسپایدر-من دیگه روی لباس حس نمیشه.

 

-فرایدی! ماسک رو باز کن.

 

-دارم سعی میکنم اما یه مشکلی پیش اومده. فکر کنم ضربه ایی به یکی از سنسور ها وارد شده رئیس.

 

تونی اخم کرد و صداش رو کمی بالا برد: پس برو روی یه پشت بام و تمام لباسم رو باز کن!

 

-بله.

 

بعد از چند لحظه کوتاه، فرایدی دستور تونی رو اجرا کرد و اون مرد سریع از لباسش بیرون اومد. به سرعت به لبه ساختمون رفت و اطراف رو نگاه کرد اما این بار برعکس چند دفعه گذشته هیچ اثری از اسپایدر-من ندید.

 

اون با کلافگی چشم هاش رو روی هم فشرد و فریاد کوتاهی از عصبانت زد. نمیدونست یه آماتور چطوری انقدر راحت از دستشون در میره.

 

و شاید هم اشتباهشون همینجا بود... شاید اونها دیگه نباید انقدر این قهرمان جدید رو دست کم میگرفتن و با تمام نیرو سراغش میرفتن.

 

هر چی که بود، تونی نمیذاشت اون بچه برای دفعه چهارم از دستش در بره.

 

تونی با خودش زمزمه کرد: عوضی کوچولو...

و با قدم های عصبانی، بزرگ و محکم به سمت لباسش برگشت.

 

-هی نت... خبر بدی برات دارم!

 

***

 

"شب جشن"

 

صدای موسیقی تمام پنت هوس رو پر کرده بود. بیشتر اون مکان با نور های نئونی قرمز، بنفش و آبی روشن شده بود و کمتر جایی از خونه رو میتونستی با نور ساده پیدا کنی. 

 

توی برنامه ریزی این مهمونی، پیتر هم کمک کرده بود چون پپر نمیخواست مثل هر سال یه مهمونی ساده و خسته کننده بالماسکه برگزار کنه و تصمیم گرفته بود کمی بهش تغییر بده. پیتر هم تم نئونی رو پیشنهاد داده بود و پپر ازش استقبال کرد.

 

هر دو طرف آسانسور ورودی، گل های بزرگ استوایی چیده شده بودن که هر گلدون تقریبا هم قد یه انسان بالغ بود. دور گل ها با چراغ های نئونیِ هم رنگ خودشون دور گیری شده بود و تقریبا همه مهمون ها داشتن اونجا از خودشون عکس میگرفتن. و پپر کمی از اینکه اون گلدون ها رو درست جلوی ورودی گذاشته بود پشیمون شد.

 

همه لیوان های نوشیدنی با سه رنگ اصلی مهمونی روشن بودن و به پیشنهاد پیتر، دیوار ها پر بودن از اشکال و طرح های مختلف که مشخصا اونها هم از نئون بودن.

 

بیشتر مهمان ها هم، بخشی از لباسشون توی اون پنت هوس نیمه تاریک میدرخشید و همه اونها به نحوی خود نمایی میکردن. خیلی از آدم ها هم ماسک هایی با رنگ های تیز و فسفری روی صورتشون داشتن.

 

پیتر برای اون شب تصمیم گرفته بود لباسی بپوشه که کمی از هویت مخفی اش رو آشکار کنه. اون برای خودش از چراغ های نئونی سفید، ماسکی مثل تار عنکبوت درست کرده بود و ستِ کت و شلوار تمام کاربنی رنگش، به عنکبوتی قرمز رنگ، درست روی قسمت بالایی و چپ کت اش آراسته شده بود.

 

ند نگاهی به نوشیدنی توی دستش انداخت و بعد به پیتر نگاه کرد: این...؟

 

پیتر خنده کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد: ند... بهت قول میدم نوشیدنی های درست رو برای خودمون ریختم. توش الکل نیست.

 

ند سرش رو تکون داد: خیلی خب.

 

برای این مهمونی، پیتر امجی رو هم دعوت کرده بود و این بار اجازه نداد مثل دفعه قبل تا لحظه آخر طول بکشه اما متاسفانه امجی اون شب خودش به یه مهمونی خانوادگی دعوت بود و مجبور شد قرارشون رو به یه روز دیگه موکول کنه. 

و پیتر خوشحال بود که اون دختر یه بار دیگه از کلمه "قرار" استفاده کرده چون نشون میداد با اینکه پیتر اون مدت اصلا نتونسته باهاش وقت بگذرونه اما امجی ازش دلخور نبود و هر دو منتظر موقعیتی مناسب بودن تا بتونن دوباره همدیگرو ببینن.

 

صدای ند اون رو از افکارش بیرون کشید: خب... میخوای درباره دیروز بهم بگی یا نه؟

 

-کدوم قسمتشو؟ اینکه جیجیجیمسون بالاخره منو استخدام کرد، یا اینکه ازم عکسای اسپایدر-من رو میخواد، یا شایدم اینکه تونی و ناتاشا تقریبا داشتن موفق میشدن منو به شیلد معرفی کنن؟

 

ند به خاطر روز پر ماجرایی که پیتر داشته کمی مکث کرد تا فکر کنه ولی وقتی دید همه اون اتفاق ها به یک اندازه جالب هستن جواب داد: همهاش!

 

بعد ماسک مشکی اش رو که با پیتر با چراغ های نئونی سفیدی تزئین کرده بود روی صورتش مرتب کرد و منتظر شد تا پیتر همه چیز رو براش تعریف کنه.

 

کمی اونطرف تر، تونی و ناتاشا جلوی بار ایستاده بودن و در حالی که نوشیدنی هاشون رو مزه میکردن، رو به مهمونی چرخیده بودن. 

 

ناتاشا نگاهی به مرد که خیلی سریع تر از اون داشت شامپاینش رو میخورد انداخت و یکی از ابرو هاش رو بالا برد.

 

-فکر کنم به اندازه کافی مشروب سفارش دادی که کم نیاد رفیق.

 

تونی که اخم بزرگی روی صورتش داشت، بدون نگاه کردن به ناتاشا آهی کشید و لیوان نوشیدنی اش رو پایین آورد.

 

-فقط اون بچه... اسپایدر-من این روزا بدجوری عصبی ام کرده.

 

ناتاشا هم نگاهش رو به سمت مردم برد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: میدونم... زیادی خوشحال و بیخبر از همه جا به نظر میاد... انگار که همه چیزو مثل یه بازی میبینه.

 

تونی فقط قلوپی از لیوانش نوشید و توی ذهنش حرف های ناتاشا رو تایید کرد.

 

بعد از چند دقیقه سکوت بینشون، اون زن به تونی نگاه کرد و کاملا به سمتش برگشت. نگاه کردن از گوشه چشم با ماسکی که شبیه به یه پروانه خیلی بزرگ بود اونقدر راحت نبود. 

 

-هی... 

 

تونی نگاهی به ناتاشا کرد و به سمتش دور زد. اون مرد هم ماسک سفید رنگی با تزئین رنگ مشکی و الماس های تقلبی داشت که فقط نصف صورتش رو پوشونده بود.

 

وقتی ناتاشا توجه مرد رو به خودش جلب کرد ادامه داد: تو بیشتر از من اسپایدر-من رو دیدی... واقعا درباره اش چی فکر میکنی؟ مهم نیست که فیوری چی میگه.

 

تونی بلافاصله جوابش رو نداد. به جاش نفس عمیقی کشید و از متصدی بار خواست که لیوانش رو پر کنه.

 

-فکر میکنم... پشت اون ماسک یه بچه است که از نشون دادن صورت واقعی خودش طفره میره چون نمیخواد کسی بدونه چقدر ترسیده.

 

-این جواب نشد تونی!

 

اون مرد لیوانش رو که حالا دوباره پر شده بود توی دستش گرفت و سرش رو تکون داد.

 

-نمیدونم چی بهت بگم نَت... اون... شیطانی به نظر نمیاد!

 

ناتاشا سرش رو تکون داد: منم همین فکر رو میکنم.

 

-ولی معنیش این نیست که نباید اون عنکبوت کوچولوی خرابکار رو بگیریم.

 

ناتاشا اخم ریزی کرد: چرا انقدر ازش بدت میاد؟

 

-ازش بدم نمیاد! فقط اینکه فکر میکنه از همه بیشتر میدونه دیوونه ام میکنه. اگه نمیدونستم فکر میکردم پیتره که پشت اون ماسک مسخره قایم شده.

 

اخم ناتاشا جاش رو به لبخند کوچکی داد و سرش رو تکون داد: آها... اون تو رو یاد پیتر میندازه...

دوباره به سمت مهمان ها برگشت.

-و از اونجایی که نمیتونی جلوی آرزو های پیتر رو بگیری میخوای هر طور شده اسپایدر-من رو پیدا کنی.

 

تونی چشم غره ایی به زن رفت و اون هم حالت ایستادنش رو تغییر داد.

 

-یادم نمیاد بهت گفته باشم به جای روانشناسم باهام حرف بزنی.

 

ناتاشا چشم هاش رو ریز کرد و سرش رو به سمت مرد چرخوند: از کی تا حالا تو با روانشناس حرف میزنی استارک؟

 

تونی نفسش رو بیرون داد و دستی به سمت بدون ماسک صورتش کشید: فکر کنم یه کم زیاده روی کردم.

اون داشت درباره نوشیدنی اش حرف میزد.

 

در حالی که چشمش بین مهمون ها میچرخید، پیتر رو دید. اون پسر داشت با هیجان چیزی رو برای ند تعریف میکرد و احساسات ند هم دست کمی از مال پیتر نداشت.

 

تونی حرفش رو که فکر میکرد تموم شده ادامه داد: فقط... نمیدونم چرا متوجه نیست که نگرانشم. این مدت تنها کاری که با هم میکنیم دعوا کردنه. 

 

-اون یه نوجوونه تونی... باید بهش حق بدی که بخواد مستقل بشه. تو میدونی که بیشتر اوقات میتونی خیلی کنترل گر بشی.

 

-فقط دارم سعی میکنم کاری رو انجام بدم که براش بهتره.

 

-برای اون بهتره یا برای تو؟

 

تونی کمی از نوشیدنی اش خورد و سرش رو تکون داد: نه... این مزخرفات رو تحویل من نده ناتاشا.

 

-تو میترسی که اون آسیب ببینه تونی و حق داری... چون آره! ممکنه که آسیب ببینه. ولی حدس بزن چی؟ همه قراره آسیب ببینن. این بخشی از بزرگ شدنه و تو نمیتونی تا ابد اون رو از همه خطر هایی که توی دنیا هست دور نگه داری.

 

تونی دوباره کمی از لیوانش نوشید و زیر لب گفت: باور کن اگه میشد این کارو میکردم.

 

-میدونم... تو پدر خوبی هستی و پیتر هم این رو میدونه. ولی نمیتونی به خاطر اینکه میخواد راه خودش رو پیدا کنه سرزنشش کنی یا جلوش رو بگیری.

 

-یعنی داری میگی باید بذارم وارد شیلد بشه و تبدیل به یه "ابرقهرمان" بشه؟

کلمه ابرقهرمان رو با طعنه گفت و انگشت هاش رو روی هوا خم و راست کرد.

 

-چرا که نه؟! اون قویه، همیشه در حال تمرین کردنه و بیشترین زمان زندگیش رو با بهترین مامور های شیلد و از همه مهم تر تمام اعضای انتقام جویان گذرونده. واقعا انقدر عجیبه که اون هم بخواد جزوی از این دنیا بشه؟!

 

تونی دوباره آهی عمیق کشید و چشم هاش رو بست: شاید... نمیدونم...

اولین باری بود که اون مرد به این حرف ها جوابی جز یه "نه" قاطع داده بود. شاید واقعا اون شب زیاد مشروب خورده بود.

 

وقتی دست ناتاشا رو روی شونه اش احساس کرد چشم هاش باز شدن.

 

-میدونم وقتی پیتر تازه پیشت اومده بود اوضاع چقدر برای همه پیچیده و سخت بود. اون پدر و مادرش رو از دست داد و تو دو تا از دوست هات رو و... نگهداری از پیتر تبدیل به مهم ترین وظیفه زندگیت شد. 

اون زن کمی مکث کرد.

-تونی... تو کارت رو خوب انجام دادی... خیلی بهتر از خوب. پیتر الان به خاطر توئه که یه پسر سالم و باهوشه. ولی باید بذاری که راهش رو انتخاب کنه. جلوش رو گرفتن فقط اوضاع رو برای همه بدتر میکنه.

 

تونی نگاهی به ناتاشا انداخت و سرش رو به نشونه موافقت تکون داد: میدونم. 

لیوانش رو توی دستش چرخوند و ادامه داد: و به علاوه... اون همیشه باهوش بوده.

 

بعد دوباره برگشت و به پیتر نگاه کرد. اعتراف بهش سخت بود اما ناتاشا درست میگفت. پیتر دیگه اون پسر شش ساله و ترسیده ایی نبود که به خونهاش اومده بود. اون کم کم داشت تبدیل به یه مرد میشد و شاید همین بود که تونی رو میترسوند: جدا شدن از پسرش.

 

وزن دست ناتاشا از روی شونه اش برداشته شد: میخوای گریه کنی یا میتونم یه سر به پپر و بقیه بزنم؟

 

تونی تک خنده ایی کرد و به ناتاشا چشم غره رفت: از جلوی چشمم دور شو رومانف... همین الان هم به اندازه کافی توی بهترین مهمونی قرن حالمو گرفتی.

 

ناتاشا خنده ایی آروم کرد و وارد جمعیت شد تا پپر رو پیدا کنه.

 

تونی هم تکیه اش رو از پیشخوان بار برداشت و همراه با لیوان نیمه پُرش به سمت پیتر و ند رفت.

 

-هی بچه ها!

 

هر دو پسر به تونی نگاه کردن و ند لبخند زد.

 

-سلام آقای استارک... این مهمونی خیلی عالیه!

 

تونی لبخند یه وری زد و موهای پیتر رو بهم ریخت: همش به خاطر این نابغه کوچولوئه. 

 

پیتر هم لبخند کوچکی زد و با کنجکاوی به تونی نگاه کرد. بعد از بحث دیروزی که با هم کردن و حرف هایی که پیتر به تونی زد اونها کمی توی حالت معذبی بودن. برای همین این حرکت تونی کمی عجیب بود.

 

همون موقع، تونی عجیب ترش هم کرد. اون دستش رو دور شونه پیتر انداخت و کمی خودش رو به پسر تکیه داد. و اون موقع بود که پیتر با بوی الکل متوجه شد تونی کمی بیش از حد نوشیده.

 

اون دستش رو به سمت لیوان توی دست پدر خونده اش برد: هی... تونی... چطوره بری و از بار یه کم قهوه بگیری؟ یا یه کم آب به صورتت بزنی؟

پیتر به آرومی لیوان رو از دست تونی گرفت و اون رو روی یه میز نزدیک بهش گذاشت.

 

-نه نیازی نیست، من خوبم.

 

پیتر فشار کوتاهی به تونی آورد تا تکیه اش رو از روش برداره: اگه بخوای امشب بدون دردسر بگذره باید حدااقل یه ذره هم که شده هوشیار باشی. قانون پپر رو که یادت نرفته؟

 

تونی سرش رو تکون داد: تا قبل از ساعت دوازده شب نباید مست باشم.

 

پیتر سرش رو تکون داد: دقیقا. و الان تازه ساعت دهه.

 

بعد هُل کوچکی به تونی داد و اون رو به سمت دستشویی راهنمایی کرد.

 

-الان برمیگردم ند.

 

-باشه.

 

اون همراه با تونی وارد راهرویی خلوت شدن که تهش به دستشویی میرسید. روی تمام دیوار های راهرو نئون های بنفش و آبی به صورت موازی کنار هم چیده شده بودن و به اونجا کمی نور دادن.

 

وقتی نزدیک در دستشویی شدن، تونی ایستاد و رو به پیتر چرخید. 

 

-هی... میخواستم یه چیزی بهت بگم.

 

پیتر هم سر جاش ایستاد و منتظر تونی شد تا حرفش رو ادامه بده.

 

-نمیخوام با هم دعوا کنیم. به خاطر اینکه ظاهرا این مدت تنها کاری که داشتیم میکردیم همین بوده.

 

پیتر لب هاش رو به هم فشرد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. تونی درست میگفت. ممکن بود که اون مرد گاهی اوقات سختگیری های غیرمنصفانه ایی با پیتر میکرد اما پیتر هم اون مدت کار رو برای تونی و پپر آسون نکرده بود. یعنی وقتی خودش رو جای تونی میذاشت، با وجود تمام اتفاق هایی که این مدت افتاده بود از جمله گم شدنش و تقریبا هر روز با صورت کبود و زخمی به خونه برگشتن؛ اگه خودش هم بود حساس تر از همیشه میشد.

 

پیتر این مدت داشت مثل پسربچه های لجباز رفتار میکرد و اصلا این ورژن از خودش رو دوست نداشت. اون هم با تونی هم نظر بود، دعوا کردن با اون مرد ناراحتش میکرد.

 

-تونی... متاسفم... نمیدونم این مدت چی تو فکرم میگذشت اما باور کن منم مثل تو ام. این وضعیت رو دوست ندارم و نمیخوام که...

 

تونی حرفش رو قطع کرد: نیازی به عذرخواهی نیست بچه.

 

پیتر به مرد نگاه کرد: چرا هست! چیزی دیروز گفتم واقعا مزخرف و بچه گانه بود و حتی به یک کلمه اش هم باور ندارم... تو شاید پدر بیولوژیکی ام نباشی ولی...

اون کمی مکث کرد و بعد اینطور ادامه داد:

-تو تمام کار هایی که یه پدر برای بچه اش انجام میده و حتی بیشترش رو برام انجام دادی... و تنها چیزی که مهمه همینه. تو از ده سال پیش پدر من بودی و همیشه هم میمونی.

 

با این حرف، لبخندی روی لب های مرد ظاهر شد و پیتر هم لبخند کوچکی به مرد زد.

 

تونی سری تکون داد و گلوش رو صاف کرد. بعد بوسه ایی تقریبا طولانی روی سر پیتر گذاشت و موهاش رو نوازش کوتاه و سریعی کرد.

 

پیتر به دستشویی اشاره کرد: خیلی خب... چطوره یه آبی به صورتت بزنی؟

 

تونی سرش رو دوباره به نشونه مثبت تکون داد و به سمت دستشویی قدم برداشت: درسته... تو برگرد پیش ند، نگران من نباش.

 

-مطمئنی؟

 

-آره... همه چی تحت کنترله.

 

-خیلی خب.

 

بعد از بسته شدن در دستشویی، پیتر با قدم هایی آروم به سمت سر راهرو رفت. میخواست به مهمونی برگرده که صدایی نگه اش داشت.

 

-هی...! هی...! پیتر...! اسپایدر-من!

 

با این حرف، طوری که انگار به اون پسر برق وصل کرده باشن، به سمت صدا چرخید و کسی رو پشت گلدون بزرگی که توی راهرو بود دید.

 

-کی اونجاست؟!

 

شخص، از پشت گلدون بیرون اومد. اون پسری قد بلند بود و با نور های رنگی راهرو نمیشد چیزی رو درست تشخیص داد اما انگار موهایی با رنگ بلوند تیره داشت. ماسک مشکی اش که نصفه بالایی صورت و بینی اش رو با طرح صورت گرگ پوشونده بود، با کت و شلوار تیره رنگش همخونی داشت.

 

پیتر قدم کوتاهی به پسر نزدیک شد: تو... الان به من چی گفتی؟

 

پسر لبخند یه وری زد: تعداد زیادی اینجا نیستن که واقعا تو رو بشناسن، درسته؟

 

پیتر اخم کرد: تو کی هستی؟

 

پسر سرش رو تکون داد: اون مهم نیست... من فقط اینجام که پیامی رو بهت برسونم.

 

اخم پیتر بیشتر شد و دستش رو با حالت آماده باش به سمت پسر گرفت. زیر کت اش وب شوتر هاش رو داشت تا اگه موقعیت اورژانسی پیش اومد ازشون استفاده کنه.

 

لبخند پسر بزرگتر شد: تو همین الان هم میدونی که من خطری برات ندارم پیتر، وگرنه تمام حس های عنکبوتی ات تا الان بهت هشدار داده بودن.

 

پیتر کاملا گیج بود: تو از کجا...

 

پسر حرفش رو قطع کرد و حالا صورتش جدی شد: من از طرف یه دوست اینجام و میخوام بهت هشدار بدم که مراقب خودت باشی. یکی هست که دنبالته.

 

-منظورت الکتروئه...؟ اون الان...

 

پسر دوباره حرفش رو قطع کرد: درباره اون حرف نمیزنم... یکی که خیلی خطرناک تره. حواست به خودت باشه پیتر... به هیچکس جز خانواده ات و انتقام جویان اعتماد نکن و توی پیدا کردن دوست های جدید مراقب باش. 

 

پیتر حالا کمی کلافه شده بود: تو کی هستی؟! از طرف کی اینجایی؟

 

-متاسفم... ولی الان نمیتونم چیز بیشتری بهت بگم. 

 

بعد در حالی که داشت آستین های کت اش رو مرتب میکرد از جلوی پیتر گذشت و ضربه ایی به شونه اش زد و دوباره لبخندی روی صورتش شکل گرفت: موفق باشی مرد عنکبوتی!

 

و قبل از اینکه پیتر حرکتی بکنه، توی جمعیت گم شد و اون پسر رو با هزاران سوال توی ذهنش تنها گذاشت.

Chapter Text

گریمور داشت به آرومی کمی پودر روی صورت "پَت کِرنان" می‌زد تا اون رو برای اجرای زنده اش آماده کنه. اون ها توی استودیو بودن و به جز مجری-پَت- شخص دیگه ایی که مسئول صدا بود و گریمور، کسی اونجا نبود. لوگوی شبکه خبری NY1 پشت سر مجری روی مانیتور افتاده بود و داشت به آرومی حرکت می‌کرد.

 

صدایی از پشت صحنه اومد: و تا سی ثانیه دیگه روی آنتن می‌ریم!

 

گریمور دستی به صورت پَت کشید تا مطمئن بشه همه چیز مرتبه و بعد با لبخند سرش رو رو‌به مرد تکون داد.

 

پَت هم لبخند کوچکی زد و وقتی زن از کنارش رفت، روی صندلیش چرخید تا رو به دوربین قرار بگیره: خوبه جرد؟

 

فیلمبردار انگشت شست‌اش رو برای مرد بالا برد.

 

-بیست ثانیه!

 

پَت مشغول مرتب کردن کاغذ های جلوش شد و وقتی احساس کرد گلوش کمی خشکه مقداری از آب روی میزش نوشید.

 

صدایی از توی گوشی مرد اومد: هی پَت... می‌خوام مطئن بشم میکروفون‌ات مشکلی نداره.

 

-دوست داری چه آهنگی برات بخونم سَم؟

 

خنده کوتاهی توی گوشش پیچید: همین هم کافیه، ممنون پَت.

 

-ده ثانیه!

 

مجری خودش رو توی صندلیش صاف کرد و به دوربینی که قرار بود تصویرش رو بگیره خیره موند و منتظر علامت فرد پشت صحنه شد تا کارش رو شروع کنه.

 

-پنج... چهار... سه... دو...

 

با علامت دست زن، پَت رو به دوربین لبخند زد و شروع به حرف زدن کرد: صبح بخیر نیویورک. امیدوارم همه توی این روز آفتابی و خنک حالشون-

 

اما روتین همیشگی اون برنامه، با صدای بلند شکستن در بهم خورد. بعضی از افراد پشت صحنه از جا پریدن و بعضی ها از در فاصله گرفتن.

 

مجری کمی جا خورد اما سعی کرد طوری رفتار نکنه که برنامه زنده بیشتر از این مشکل پیدا کنه اما بعد از چند ثانیه، وقتی تقریبا همه با ترس و فریاد داشتن از خروجی ها فرار می‌کردن و دوربین ها به حال خودشون رها شدن، پَت هم از جا بلند شد و عقب عقب، به سمت مانیتور بزرگ پشت سرش قدم برداشت.

 

مردی با شکل و شمایل عجیب و رنگ درخشان آبی پوستش، به آرومی به سمت اون رو به حرکت بود. و پَت اون رو شناخت؛ اون مرد الکترو بود. موجودی که دو شب پیش با اسپایدر-من توی میدون تایمز درگیر شده بود و وقتی اسپایدر-من تونست به عقب نشینی وادارش کنه دیگه خبری ازش نشد.

 

البته تا الان.

 

پَت ناخودآگاه روی زمین نشست و وقتی دید جای بیشتری برای عقب رفتن نداره آرزو کرد که اون موجود آسیبی بهش نزنه.

 

اما وقتی دید که الکترو داره به سمتش میاد ترس توی وجودش بیشتر شد و چشم هاش رو محکم روی هم فشرد. ولی الکترو چیز دیگه ایی از مرد می‌خواست. اون میکروفون یقه ایی مرد رو گرفت و لباسش جدا کرد و بعد، بدون اینکه کار دیگه ایی بکنه از مجری فاصله گرفت.

 

به سمت دوربین که هنوز هم در حال فیلمبرداری بود رفت و اون رو به سمت صورت خودش بالا گرفت.

 

بعد میکروفون رو به دهنش نزدیک کرد و با صدایی آروم و دورگه که با وجود بلند نبودنش لحن تهدید کننده و وحشت انگیزی داشت شروع به حرف زدن کرد.

 

-این پیام فقط مخصوص یه نفره: اسپایدر-من! خوب بهم گوش کن! من باهات کاری نداشتم و نمی‌خواستم برات دردسری درست کنم. ولی تو مدام جلوم رو می‌گرفتی و اذیتم کردی. پس بهت یه فرصت می‌دم... فقط یه بار دیگه همدیگرو ملاقات می‌کنیم.

 

اون چشم هاش رو روی هم فشرد و بعد انگشت هاش رو که هنوز هم از دور دوربین برنداشته بود کمی جمع کرد اما نه طوری که به دوربین آسیب برسه. الکترو به خاطر تمام انرژی که دورش بود بدجوری از خودش بی‌خود شده بود و نمی‌تونست تمرکز کنه اما داشت تلاشش رو می‌کرد.

 

چشم هاش رو بعد از چند ثانیه باز کرد و دوربین رو کمی حرکت داد و به خودش نزدیک تر کرد: پس دو روز بهت وقت می‌دم تا خودت رو آماده کنی. اونوقت من و تو، ساعت دوازده ظهر همدیگرو دوباره توی میدون تایمز می‌بینیم. این بار همه چیز تموم می‌شه! فهمیدی مرد عنکبوتی؟! نیویورک یه آدم بده می‌خواد؟! خب منم همینجام! چون اگه اونجا نبینمت تمام شهر رو نابود می‌کنم! و دارم بهت می‌گم اسپایدر-من... دفعه بعدی فقط یکیمون زنده می‌مونه و بهت قول می‌دم اون یه نفر منم، حشره!

 

با این حرف، الکترو دوربین رو ول کرد تا روی زمین بی‌افته. بعد از اون، با قدم هایی سنگین که توی تک تکشون می‌شد ولع و حرص رو احساس کرد به سمت بزرگ‌ترین منبع نور و انرژی استدیو رفت تا ازش تغذیه کنه.

 

اون به مانیتور رسید و با سرعت هر دو دستش رو روی اون گذاشت. همون لحظه تمام الکترسیته به دست ها و بدن مرد منتقل شد. الکترو دندون هاش رو روی هم فشرد و با بستن چشم هاش سرش رو پایین گرفت. به آرومی زیر لب غرولند کرد و مشغول جذب کردن انرژی شد. 

 

بعضی از مانیتور های کوچک تر شروع به شکستن کردن و بعد هم بیشتر چراغ های وصل شده به سقف. استدیو بعد از گذشت چند دقیقه خیلی کوتاه توی تاریکی فرو رفت و فقط گاهی اوقات چراغ های خراب چشمک می‌زدن.

 

اینطوری، معلوم شد که الکترو تونسته تمام انرژی اون طبقه رو جذب کنه و قدرتش رو حتی از قبل هم بیشتر بکنه. 

 

اون مرد، در حالی که حالا نفس نفس می‌زد دست هاش رو از جایی که بهش تکیه داده بود برداشت و کمرش رو به مانیتور خاموش تکیه داد. 

بعد ناخودآگاه نیشخندی روی لب هاش ظاهر شدن و پلک های سنگینش رو روی هم گذاشت. حس کسی رو داشت که بعد از چند روز گرسنگی غذای چرب و پرحجمی رو خورده. 

 

اما مشکل اینجا بود که می‌دونست این حس فقط چند ساعت بیشتر دووم نداره و دوباره گرسنگی بهش برمی‌گرده. اما مهم نبود چون اون حالا بیشتر از قبل احساس قدرت می‌کرد و می‌تونست برای تامین انرژی به هر جایی که می‌خواد بره.

 

بعد از چند لحظه تکیه اش رو از روی مانیتور برداشت و چشم هاش رو باز کرد. با این کار، نگاهش روی مجری افتاد که کاملا فراموش کرده بود اونجاست.

 

اون مرد تک خنده ایی کرد: تو پَت کِرنان‌ایی.

 

مرد در حالی که سعی می‌کرد روی پشتش سر بخوره و از الکترو دور بشه، با ترس به مرد نگاه کرد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

 

لبخند الکترو از بین رفت و لحن‌اش حالت غیردوستانه تری گرفت: خدایا از برنامه ات متنفرم!

 

و بعد به سرعت به سمت مرد حمله کرد.

 

***

 

تماشای خبر توی گوشیش هنوز تموم نشده بود که ند باهاش تماس گرفت. پیتر بیخیال دیدن بقیه ویدئو شد چون فقط چند ثانیه ازش بیشتر نمونده بود و فهمید که اوضاع از چه قراره: اون قراره تبدیل به یه عنکبوت سوخاری بشه!

 

پسر آهی کشید و تلفنش رو جواب داد: هی ند.

 

صدای بلند، ترسیده و هیجانی دوستش توی گوشش پیچید: بگو که تو هم اخبار رو دیدی!

 

-آره... دیدمش.

 

-پس چرا انقدر آرومی؟!

 

-آروم نیستم... فقط... نمی‌دونم باید چیکار کنم... یعنی... خب... چاره ایی جز رفتن ندارم، درسته؟ 

 

-خب...

 

پیتر حرف ند رو قطع کرد: چون اگه نرم قراره تمام شهر رو از بین ببره! فقط هم به خاطر من! چون من فکر کردم می‌تونم شکستش بدم اما واقعا چه فکری می‌کردم؟! 

اون حالا از روی تختش بلند شده بود و داشت به صورت عصبی طول اتاقش رو قدم می‌زد.

-من فقط یه بچه ام! تونی درست می‌گفت! من واسه هیچکدوم از این کار ها آماده نیستم... فکر می‌کردم که هستم اما همش تَوَهُم بود! تَوَهُم ند! 

 

-پیتر...

 

-یعنی... قراره یه نفری چیکار کنم؟ زخمی اش کنم؟ بهش دستبند بزنم و به شیلد تحویلش بدم؟ بُکُشمش؟! من که نمی‌تونم یکی رو بکشم ند!هیچوقت قرار نبود این کار رو بکنم!

 

-پیتر!

 

صدای بلند ند بالاخره حرف های اون پسر رو قطع کرد.

 

پیتر برای لحظه ایی چشم هاش رو روی هم گذاشت و سر جاش ایستاد: درسته... متاسفم. 

 

-آره... و درضمن... درسته که فقط یه بچه ایی؛ اما یه بچه که می‌تونه یه ماشینو با حرکت یه دست بلند کنه و از خیلی چیزایی که حتی یه بزرگسال هم نمی‌تونه جون سالم بدر ببره.

 

پیتر چشم هاش رو باز کرد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: درست می‌گی... فقط... برای یه لحظه وحشت کردم. این بزرگ به نظر میاد.

 

-بزرگ هم هست... ولی تا دو روز دیگه یه نقشه می‌چینیم.

 

-آره.

 

-پیتر... مطمئنی نمی‌خوای برای این یکی از تونی کمک بگیری؟

 

-ند... اگه الان بهش بگم اوضاع از چه قراره و الکترو دنبال منه تنها کاری که می‌کنه اینه که تا چهل سالگی تو اتاقم حبسم کنه و خودش بره سراغش.

 

-فکر کنم درست می‌گی.

 

پیتر آه کوچکی کشید: خیلی خب... بهتره برم. تو مدرسه می‌بینمت؟

 

-می‌بینمت.

 

بعد از این، پیتر تلفنش رو قطع کرد و بعد از گذاشتنش توی جیبش از اتاق بیرون رفت. وقتی به سالن اصلی رسید، متوجه شد که میز صبحانه چیده شده اما پپر روی مبل با یه حوله کوچک روی صورتش نشسته و سرش رو به پشتی‌اش تکیه داده. و از تونی هم خبری نیست.

 

-هی.

 

برای چند ثانیه اول، پپر به ورود پیتر واکنشی نشون نداد؛ اما بعد نفس عمیقی کشید و حوله رو از روی صورتش برداشت و لبخندی به پسر زد. یا حدااقل سعی کرد که این کار رو بکنه.

 

-صبح بخیر.

 

پیتر به سمت میز رفت و تکه ایی نون تست شده برداشت: تونی کجاست؟

 

پپر در حالی که داشت حوله رو روی صورتش برمی‌گردوند جواب داد: توی جلسه با فیوری و بقیه.

 

پیتر می‌دونست پپر وقت هایی که سردرد شدید داره یه حوله گرم روی صورتش می‌ذاره. پس تکه ایی نون توی دهنش گذاشت و به سمت زن رفت.

 

-هی... همه چیز مرتبه؟

 

پپر دوباره توی جواب دادن مکث کرد.

 

-فقط... کار.

 

پیتر ابرو هاش رو بالا انداخت و حوله رو از رو صورت زن برداشت. پپر آه کوتاهی کشید اما چشم هاش رو که بسته بود باز نکرد.

 

-جدی می‌گم پیتر... کار های شرکت زیاد شده و تقریبا همه دستیار هام بی مصرفن... خودم باید همه کار ها رو انجام بدم.

 

پیتر مشغول تا کردن حوله شد و بعد اون رو روی پیشونی پپر انداخت. نون توی دستش رو توی دست زن گذاشت تا چیزی بخوره چون می‌دونست گاهی اوقات پپر درست مثل تونی وقتی ذهنش رو مشغول چیزی کنه غذا خوردن رو فراموش میکنه. 

 

و بعد اون پسر کمی مشغول ماساژ دادن شونه های زن شد تا شاید بتونه کمکی بهش بکنه.

 

پپر لبخندی زد و دست آزادش رو روی دست پیتر گذاشت: ممنونم عزیزم.

 

-تو به یه تعطیلات نیاز داری.

 

پپر خنده ایی کرد و سرش رو تکون داد: الان؟ وسط مدرسه تو و درگیری شیلد و تونی واسه پیدا کردنِ... اسپایدر-من؟ و لازمه اشاره کنم که هنوز نفهمیدیم تو چطوری گم شدی؟

 

پیتر بعد از چند لحظه دست هاش رو از شونه پپر جدا کرد و کنارش نشست: شاید الان بهترین موقع باشه. دقیقا به خاطر همه چیز هایی که گفتی. تو و تونی می‌تونید یه کم ریلکس کنید. ساحل هاوایی می‌تونه انتخاب خوبی باشه.

 

-و تو چی؟

 

-من نیازی به استراحت ندارم... همین الانش هم انگار تو تعطیلاتم.

پیتر سعی کرد لحنش رو اونقدر شاد نشون نده.

 

پپر چشم هاش رو چرخوند و سرش رو روی پشتی مبل برگردوند: شرط می‌بندم همینطوره.

 

پیتر اخمی کرد: منظورت چیه؟

 

-دوست داری یه مدت تونی مدام بالای سرت نباشه تا بتونی هر کاری بخوای بکنی.

 

-نه... بیخیال... منظورم این نبود پپر.

 

پپر بدون اینکه موقعیتشو تغییر بده، فقط دستش رو به سمت سر پیتر برد و اون رو نوازش کرد: می‌دونم عزیزم... تو پسر خوبی هستی.

 

پیتر لبخندی زد و از روی مبل بلند شد و به سمت میز صبحانه رفت: تونی چه جلسه ایی داره؟

 

پپر هم بالاخره تکه ایی نونش رو توی دهنش گذاشت: اوم... فیوری گفته نباید درباره این یکی با کسی حرف بزنن. اون شک کرده که اسپایدر-من ممکنه بیشتر از چیزی که نشون می‌ده از شیلد و تمام این تشکیلات بدونه.

 

پیتر سری تکون داد و به تلوزیون که تصویر داشت اما صداش قطع بود نگاه کرد. اخبار داشت تصاویری از شب درگیری الکترو و اسپایدر-من نشون می‌داد.

 

اون باید چند تا وسیله از کارگاه تونی قرض می‌گرفت و امروز با ند توی آزمایشگاه مدرسه روی سلاح هایی کار می‌کردن که بتونه انرژی خیلی بیشتری جذب کنه و به سادگی و قدرت برق الکترو از بین نره.

 

و خیلی زود هم باید این کار رو می‌کرد چون می‌دونست اگه هر چه زودتر نره مدرسه بروس گیرش میاره و احتمالا بهش می‌گه که این بار حتما باید تونی رو در جریان اتفاقی که قراره بی‌افته بذاره. 

ولی پیتر اصلا همچین تصمیمی نداشت و می‌دونست که شاید بروس درک‌اش نکنه.

 

پیتر از سبد نون یه کروسان برداشت و به سمت آسانسور رفت: باید برای مدرسه آماده بشم. فعلا پپر.

 

-مراقب خودت باش عزیزم.

 

***

 

"...دفعه بعدی فقط یکیمون زنده می‌مونه و بهت قول می‌دم اون یه نفر منم، حشره!"

 

فیوری، ماریا و اعضای اونجرز توی اتاق کنفرانس نشسته بودن و داشتن ویدئویی که یک ساعت پیش همه جا پخش شده بود رو تماشا می‌کردن.

 

بعد از تموم شدن حرف های الکترو، دوربین پایین افتاد و حالا فقط پاهای موجود دیده می‌شدن که داشت به سمت مانیتور داخل استدیو قدم برمی‌داشت. بعد از چند ثانیه، وقتی الکترو شروع به جذب انرژی به داخل بدنش کرد ویدئو قطع شد و ماریا هم با کمک تبلت داخل دستش مانیتور رو خاموش کرد.

 

فیوری از سمت صفحه، رو به اعضای گروه که پشت میز نشسته بودن دور زد و در حالی که دست هاش رو پشتش گرفته بود به تک تک اونها نگاه کرد.

 

قبل از اینکه اون چیزی بگه، تونی سوالی پرسید: هنوز نفهمیدید این یارو کیه؟!

 

فیوری سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: اسمش مکس دیلن‌ئه. اون تا همین چند روز پیش هم توی آزکورپ  کار می‌کرده تا اینکه بدون هیچ خبری دیگه پیداش نشده.

 

واندا کمی اخم کرد: اون... یه آدم عادی بوده؟

 

ماریا سرش رو تکون داد: اینطور به نظر میاد. ما نمید‌ونیم دقیقا چه اتفاقی افتاده اما ظاهرا یه جهش یا اختلال ژنتیکی باعث شده اون به یه همچین شکلی در بیاد. مکس دیگه نمی‌تونه مثل یه انسان عادی غذا بخوره، بخوابه یا هر کاری رو که یه آدم می‌کنه انجام بده. تا اونجایی که تونستیم روش تحقیق کنیم و اطلاعات به دست بیاریم اون حالا فقط می‌تونه از برق تغذیه کنه و سیری هم براش هیچ معنایی نداره. 

 

ناتاشا پرسید: می‌دونیم که چطوری می‌شه جلوش رو گرفت؟

 

ماریا مشغول لمس کردن تبلت‌اش شد و بعد رو به مانیتور جلوشون شد. اون ویدئو ایی رو از شب درگیری اسپایدر-من و الکترو پخش کرد.

 

ویدئو موقعی رو نشون می‌داد که الکترو اسپایدر-من رو روی هوا گرفته بود اما بعد از چند لحظه به نظر میومد که مرد عنکبوتی به دست اون مرد آسیب زد و خودش به آرومی روی زمین فرود اومد و مکس با از دست دادن تعادلش توی چاله آبی افتاد.

 

ماریا به اعضای گروه نگاه کرد: فکر کنم اینجا اسپایدر-من متوجه شد که نقطه ضعف الکترو آبه. 

 

رودی پرسید: پس اینطوری قراره جلوش رو بگیریم؟ با آب؟

 

این بار فیوری جواب داد: ما قرار نیست جلوی هیچکس رو جز اسپایدر-من بگیریم.

 

تونی اخم کرد: منظورت چیه؟

 

-من یه نقشه دارم و شما قرار نیست ازش خوشتون بیاد.

 

تونی جواب داد: خبر جدیدی نیست!

 

ویژن پرسید: نقشه چیه؟

 

فیوری مشغول توضیح دادن شد: این یارو تازه کاره. مطمئنم تا الان همتون متوجه این قضیه شدید. الکترو هیچ ایده ایی نداره که داره چیکار می‌کنه و بعد از اینکه فرضاً تونست اسپایدر-من رو شکست بده می‌خواد چیکار کنه. این برای ما یه نکته مثبت حساب میشه.

 

ناتاشا پرسید: از کجا انقدر مطمئنی که اسپایدر-من قراره شکستش بده؟

 

-از اونجایی که ما هم قراره با مرد عنکبوتی توی میدون تایمز باشیم.

 

واندا پرسید: یعنی قراره بهش کمک کنیم؟ اونم بعد از اینکه انقدر تلاش کردیم بگیریمش؟

 

فیوری سرش رو به نشونه منفی تکون داد: بهش کمک نمی‌کنیم... حدااقل نه تا وقتی که واقعا به شما نیاز پیدا بشه. شما فقط قراره اونجا باشید اما هیچ کار دیگه ایی نمی‌کنید. از دید عموم پنهان می‌مونید و منتظر می‌شید تا همه چیز تموم بشه.

 

تونی اخم کرد: وقتی همه چیز تموم شد برگردیم خونه و مشغول برق انداختن لباس و کفش هامون بشیم؟

 

فیوری ابرو اش رو بالا انداخت و با چشم غره به تونی نگاه کرد.

 

-بهت که گفتم یه نقشه دارم استارک. می‌دونم دارم چیکار می‌کنم.

 

***

 

جون ۲۰۱۰/برج استارک

 

تونی با گذاشتن ماسک ایمنی، مشعل گازی اش رو با بیشترین قدرت روشن کرد و مشغول آب کردن و جدا کردن دو تکه فلزی شد که جلوش بودن.

 

اگه می‌خواست با خودش صادق باشه، جدا سازی اون دو قطعه آهن هیچ ارزش و دلیلی نداشت. اما از اونجایی که فقط می‌خواست ذهنش رو مشغول کنه و توی کارگاهش کاری جز این پیدا نکرد تصمیم گرفت انجامش بده چون هر چیزی بهتر از فکر کردن به مرگ دو تا از قدیمی ترین دوست هاش بود. 

 

سه روز پیش بود که خبر سقوط هواپیمای مری و ریچارد پارکر به گوش اونها رسید و البته که تونی کسی بود که باید این خبر رو به پیتر می‌داد. اون از پپر خواست که این کار رو بکنه اما پپر قبول نکرده بود چون به نظرش از اونجایی که تونی پدر و مادر پیتر رو خیلی بهتر از اون می‌شناخت اون بود که باید این کار رو می‌کرد نه هیچکس دیگه ایی.

 

و پپر خودش تصمیم گرفت به مراکش، جایی که هواپیما سقوط کرده بره تا مرگ هر دو نفر رو تایید کنه. البته تا اونجایی که شنیده بودن چیزی به جز اعضای قطع شده بدن از مری نمونده بود و اون زن توی بدترین حالت ممکن جون داده بود بدن ریچارد سالم تر بود اما دست کمی از همسرش نداشت.

 

که البته این چیزی نبود که کسی بخواد به پیتر بگه و چه بخوان و چه نخوان، در آینده اون پسر خودش متوجه می‌شه که دقیقا چه اتفاقی افتاده.

 

پس تونی مجبور شد کاری رو بکنه که هیچوقت دوست نداشت انجام بده. اون کسی بود که همیشه از خبر بد طفره می‌رفت و حالا باید به خاطر اون پسره بچه دردسر ساز انجامش می‌داد!

 

اون مرد قسمت آخر حرفش رو پس گرفت. درسته که پیتر زیاد ازش خوشش نمیومد و تونی هم تلاشی برای تغییر این اتفاق نکرده بود اما پیتر هر چیزی بود جز دردسر ساز. اون واقعا پسر آرومی بود و توی این یک ماه مهمون خوبی برای برج استارک بود. البته... اگه می‌شد حالا دیگه اسم اون بچه رو مهمون گذاشت.

 

پیتر به جز یه عمه و شوهر عمه که توی آلاسکا زندگی می‌کردن فامیل یا دوست خانوادگی دیگه ایی نداشت. پپر با اون دو نفر تماس گرفته بود اما اونها با شرمندگی گفتن که شرایط نگهداری از پسر رو ندارن و نمی‌تونن بهش زندگی رو بدن که مری و ریچارد براش می‌خواستن.

 

پس حالا پیتر اونجا موندگار شده بود. احتمالا تا همیشه. برای همین هم بود که پپر به اون مرد گفته بود که باید هر جور شده شروع کنه و با پیتر ارتباط بگیره چون اونها نمی‌تونن ده سال آینده رو سر میز شام معذب بشینن و کلمه ایی حرف برای گفتن به هم نداشته باشن. و پپر این حرف ها رو در حالی که کلافه بود و انگشتش رو مدام به سینه مرد می‌کوبید گفت پس تونی فهمید که اون زن کاملا جدیه.

 

افکار تونی با احساس کردن گرمای بیش از حدی که به دستش برخورد کرد پاره شد. با درد اخمی کرد و سریع دستش رو کشید. اون اونقدر توی فکر فرو رفته بود که متوجه نشد سر مشعل به آرومی، به جای فلز به سمت دستش مایل شده و داره اون رو می‌سوزونه.

 

تونی با خاموش کردن مشعل اون رو با کلافگی روی میزش پرت کرد و انگشتش رو که قرمز شده بود توی دهنش گذاشت تا کمی خنک‌اش کنه.

 

صدای جارویس توی کارگاه پیچید: هی رئیس؟!

 

-چیه؟!

 

تونی نمی‌دونست از چی انقدر کلافه است و چرا باید به جارویس تشر بزنه اما انجامش داد. اون تونی استارک بود و قرار نبود برای کار هاش به کسی جواب پس بده.

 

-پیتر اینجاست.

 

با این حرف اخم تونی کمی باز شد و به سمت در شیشه ایی اتاق برگشت. اون پسر با فاصله ایی کوتاه از در ایستاده بود و داشت به داخل نگاه می‌کرد.

 

تونی دستش رو کمی ماساژ داد. اخمش حالا کاملا باز شده بود.

 

-خیلی خب... بذار بیاد داخل.

 

در به طور اتوماتیک باز شد و پسر کوچولو وارد کارگاه شد: هی...

 

تونی چند قدم به سمت پسر برداشت و ماسک ایمنی اش رو روی میز گذاشت: اینجا چیکار می‌کنی پیت؟

 

-اسمم پیتره!

 

تونی ابرو هاش رو بالا انداخت و سعی کرد لبخندش رو بخوره: متاسفم... خب... چطوری می‌تونم کمکت کنم پیتره؟

 

پیتر نگاهی به مرد انداخت و شوخی اش رو که به نظرش مسخره میومد نادیده گرفت.

 

-نمی‌دونم... فقط... می‌خواستم اینجا رو ببینم.

 

تونی نگاهی به اطراف انداخت و وقتی چشمش به لباس آهنی اش افتاد فکری به ذهنش رسید: هی... می‌خوای بری اون تو؟

 

چشم های پسر برق زد: می‌تونم؟

 

-چرا که نه بچه جون.

 

هر دو با هم به سمت لباس آهنی رفتن و تونی بهش دستور باز شدن داد. قطعه های لباس، هماهنگ با هم شروع به باز شدن کردن تا وقتی که فضای داخلی اش مشخص شد.

 

پیتر به سرعت به سمت لباس رفت و واردش شد اما مشکل اینجا بود که دستش به هیچکدوم از وسایل کنترل نمی‌رسید و نمی‌تونست کاری جز نگاه کردن به اجزای لباس انجام بده.

 

پیتر با ناامیدی آهی کشید: اوه...

 

تونی هم لب هاش رو به هم فشرد: آره... متاسفم بچه... حواسم به اینجاش نبود.

 

پیتر شونه اش رو بالا انداخت: عیبی نداره.

و منظورش کاملا برعکس بود.

 

از داخل لباس بیرون اومد و دوباره مشغول گشت زدن توی کارگاه شد. به سمت یکی از میز ها رفت و مشغول نگاه کردن به وسایل روی اون شد تا وقتی چشمش به یکی از دستکش های آهنی لباس تونی افتاد. اون مرد داشت روی دستکش ها کار می‌کرد تا اونها رو به روز تر بکنه.

 

-می‌تونم اینو بپوشم؟

 

تونی چشم هاش رو ریز کرد و کمی مشغول فکر کردن شد. اگه پپر اونجا بود چی می‌گفت؟

 

بعد از کمی فکر کردن فهمید که پپر اونجا نیست پس اونقدر هم مهم نبود. اون مرد شونه هاش رو بالا انداخت.

 

-حتما.

 

دستکش رو پایین آورد و پیتر هم دستش رو صاف گرفت و منتظر شد تا تونی اون رو براش بپوشه.

 

-مراقب باش مرد کوچک. این یه کم سنگینه.

 

پیتر با سر تایید کرد و وقتی تونی بالاخره دستکش رو براش پوشید و اون رو رها کرد متوجه شد مرد کاملا درست می‌گفت. دستکش واقعا سنگین بود. اما پیتر بهش توجهی نکرد و سعی کرد با تمام قدرتش دستش رو بالا بگیره تا بتونه ژست دستش رو مثل آیرون من، برای وقت هایی که می‌خواد به جایی شلیک کنه بگیره.

 

-خیلی باحاله!

 

تونی هم از لبخند هیجان زده پسر لبخندی کوچک زد و سرش رو تکون داد: واقعا هست.

 

بعد دست به سینه شد و کمی خم شد تا به قسمت پایینی دستکش اشاره کنه: فقط هر کاری می‌کنی اون دکمه رو فشار...

 

-هی! این دکمه چیه؟!

 

و قبل از اینکه تونی بتونه کاری کنه یا جواب سوال پسر رو بده، دکمه رو فشرد و دستکش رو فعال کرد.

 

-واو!

 

چشم های تونی ناگهان گرد شدن و به سمت پیتر دوید: پیتر نه!

 

-آره!

 

پیتر با خنده دستش رو به سمتی بی هدف گرفت و اولین گلوله شلیک شد. اون پسر کمی به عقب پرت شد و از پشت روی زمین افتاد.

 

از اونجایی که جای پیتر عوض شده بود، تونی مسیرش رو عوض کرد و دوباره به سمت پسر دوید: خاموشش کن!

 

پیتر بدون توجه به تونی با هیجان خنده ایی کرد و دستش رو به سمت دیواری که یه سری وسیله توی قفسه چیده شده بود برد و اسلحه دوباره شلیک شد. پسر دوباره به عقب سر خورد.

 

تمام وسایل خرد شدن و روی زمین ریختن. و داخل دیوار یه سوراخ بزرگ به وجود اومد.

 

تونی دوباره مسیرش رو عوض کرد و در حالی که به سمت پیتر می‌رفت با صدای بلند با خودش حرف زد: این کارو نکن تونی! یه اسلحه مرگبار رو دست یه بچه شش ساله نده تونی! این چیزی بود که پپر می‌گفت!

 

این بار پیتر دستش رو به سمت سقف برد و با این کار رنگ از صورت تونی پرید. اون بچه الان تمام اینجا رو روی سرشون خراب می‌کرد.

 

-نه نه نه نه نه نه نه!

 

به سمت پیتر پرید و قبل از اینکه اسلحه دوباره شلیک بشه، ساعد پیتر رو محکم گرفت تا دستش تکون نخوره و دوباره دکمه رو فشرد. 

 

دستکش با صدای کوچکی خاموش شد و از کار افتاد.

 

تونی چشم هاش رو روی هم گذاشت و نفسش رو بیرون داد: اوه خدا رو شکر!

 

پیتر خندید و به تونی نگاه کرد: این. محشر بود!

 

تونی نگاهی به پیتر انداخت و خنده ایی کوتاه کرد: جدی؟

 

وقتی پیتر متوجه طعنه مرد نشد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد، تونی خنده ایی کوتاه کرد و دستکش رو از دست پسر بیرون آورد.

 

-خیلی خب... من خیلی گشنه ام. چطوره قبل از اینکه اینجا از بین بره بریم آشپزخونه و یه چیزی بخوریم؟

 

-باشه!

 

بعد از چند دقیقه اونها توی آشپزخونه بودن و تونی در یخچال رو باز کرده بود: خیلی خب پیتر... چی می‌خوری؟

 

-آم... بیکن... نون تست... کچاپ...

 

تونی چیز هایی که پیتر می‌گفت رو دونه دونه از یخچال بیرون می‌آورد.

 

-مایونز... خردل... خامه و... چیپس!

 

تونی اخم ریزی کرد و بعد از بستن در یخچال سمت کابینت رفت تا چیپس نصفه ایی که اونجاست رو برداره: همه اینا رو قراره با هم بخوری؟

 

پیتر یه صندلی نزدیک اوپن گذاشت و ازش بالا رفت تا قدش به خوراکی هایی که تونی بیرون گذاشته بود برسه: اوهوم.

 

-چطوری؟!

 

-اینطوری.

 

پیتر دو تکه نون تست از کیسه اش بیرون آورد و مشغول زدن هر سه نوع سس بهشون شد. بعد از اینکه با چاقوی صبحانه همه رو خوب با هم مخلوط کرد و روی نون کشید، نوبت خامه بود. اون با خامه هم همین کار رو کرد و بعد دو تکه بیکن روی نون گذاشت.

 

تونی با کمی نگرانی پرسید: هی... لازمه اونارو برات سرخ کنم؟

 

پیتر سرش رو به نوشته منفی تکون داد: نه... همینطوری خوبه.

 

بعد دستش رو به سمت تونی گرفت: چیپس لطفا!

 

تونی که متوجه شد چیپس هنوز توی دستشه، اون رو به سمت پسر گرفت.

 

پیتر از مرد تشکر کرد و بعد یه مشت چیپس از پاکت برداشت. اونها رو تا حدی توی دستش فشرد تا خرد بشن و بعد ریختش روی بیکن ها.

 

وقتی که دست هاش رو بهم زد تا پودر چیپس ازشون پاک بشه، نون دوم رو روی تمام اون مواد گذاشت و ساندویچ رو با افتخار به تونی نشون داد.

 

-تموم شد!

 

تونی با ابرو های گره خورده به ساندویچ عجیب پسر نگاه کرد: اشتهای منم همینطور.

 

-می‌خوای یکی هم برای تو درست کنم؟

 

تونی سریع سرش رو تکون داد: نه نه! در هر صورت پپر بهم گفته بود که باید کربوهیدرات و چربی رو کم کنم. فکر کنم امروز روز خوبی واسه شروع باشه.

 

-باشه.

 

پیتر دور زد تا روی اوپن بشینه و بعد مشغول خوردن ساندویچ اش شد.

 

تونی هم کنار پسر رفت و مشغول جمع کردن وسایل پخش شده شد. نون، بیکن، سس ها و خامه  رو توی یخچال برگردوند و چیپس رو داخل کابینت. و بعد یه لیوان برداشت تا کمی آبمیوه بخوره. 

 

اما قبل از اینکه بتونه در یخچال رو باز کنه صدای فین فین آرومی شنید و سرش رو به سمت پیتر برگردوند.

 

گردن پسر رو به پایین خم شده بود و صورتش قابل دیدن نبود. اون پسر کمی انگشت هاش رو دور ساندویچش که چند گاز ازش خورده شده بود می‌فشرد و تونی بدون اینکه بتونه ببینه متوجه شد که اون پسر داره گریه می‌کنه.

 

آه... چی شد؟!

 

اون مرد از این تغییر حالت یهویی تعجب کرده بود و نمی‌دونست باید چیکار کنه.

 

-آم پیتر... داری... گریه می‌کنی؟

 

صدای لرزون و آروم پسر اومد: نه!

 

تونی لیوانش رو روی اوپن گذاشت و به سمت پیتر رفت. دستش رو روی شونه پسر گذاشت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.

 

-چی شده بچه...؟

 

پیتر با چشم های خیس و اشکی به تونی نگاه کرد و بینی اش رو که حالا قرمز شده بود با دست پاک کرد.

 

-مامانم بهتر درستش می‌کرد.

 

تونی نگاهی به ساندویچ توی دست پسر انداخت و متوجه شد اون دلتنگ پدر و مادرش شده. سرزنشش هم نمی‌کرد. کاملا حق داشت که اینطور باشه.

 

تونی کمی کمر و شونه پسر رو نوازش کرد: برای اینکه رفتن از دستشون عصبانی‌ایی؟

 

پیتر به سمت دیگه آشپزخونه نگاه کرد: آره.

اون اخمی روی صورتش داشت و اشک ها به آرومی صورتش رو خیس می‌کردن.

 

تونی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و شونه به شونه پسر شد تا اون رو کمی توی بغل خودش بکشونه: می‌دونم... حق داری که باشی. منم اگه جای تو بودم عصبانی می‌شدم.

دستی به موهای پسر کشید و ادامه داد:

-می‌دونی من وقتی عصبانی می‌شم چیکار می‌کنم؟

 

پیتر سرش رو به سمت مرد چرخوند: چیکار؟

 

-همه چیز رو می‌شکنم... یا بهشون مشت می‌زنم.

 

-مثل کاری که من امروز تو کارگاه ات کردم؟

 

تونی سرش رو تکونی داد: آره ولی یه کم امن تر... معمولا می‌رم باشگاه و با هپی یا پپر بوکس تمرین می‌کنیم. اگه بخوای می‌تونم بهت یاد بدم.

 

-آره... می‌خوام.

 

تونی سرش رو تکون داد و اشک های روی گونه پیتر رو پاک کرد: خوبه... هر وقت ساندویچ ات رو تموم کردی یه سر می‌ریم اونجا.

 

بعد موهای پسر رو کمی به هم ریخت و ازش جدا شد و به سمت یخچال رفت.

 

پیتر توی سکوت دوباره مشغول خوردن ساندویچ اش شد و سرش هنوز هم پایین بود.

 

تونی پاکت آبمیوه رو از یخچال در آورد و بعد از بستن در دوباره نگاهی به پیتر انداخت.

 

-هی...

 

پسر سرش رو با صدای مرد بالا گرفت.

 

-می‌دونی... تو فکر افتادم اسمت رو عوض کنم.

 

پیتر اخم گیجی کرد: صبر کن ببینم... چی؟

 

تونی مشغول پر کردن لیوانش شد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد: آره... فکر نکنم پیتر پارکر بهت بیاد.

 

-منظورت چیه؟

 

تونی با حالتی جدی جواب داد: با غذایی که امروز خوردی فکر کنم "همه چیز خوار" بیشتر مناسبت باشه.

 

بعد از چند لحظه، اخم پیتر باز شد و خنده کوچکی از دهنش بیرون داد.

 

تونی هم لبخند کوچکی به پسر زد و قلوپی از آبمیوه اش نوشید.

 

***

 

"زمان حال"

 

پیتر و ند تصمیم گرفتن به یکی دو تا از کلاس های صبحشون نرن تا وقتی که آزمایشگاه خلوته بتونن توش کار کنن و با همفکری چیزی بسازن تا بتونن جلوی الکترو رو بگیرن.

 

دیشب بالاخره بسته شارژر دوربینی که از معامله آنلاین برنده شده بود به دست ند رسید و اون رو با خودش به مدرسه آورد تا بتونن از باتری استفاده کنن.

 

بعد از یک ساعت صبر کردن و وقت گذروندن توی آزمایشگاه، باتری بالاخره شارژ شد و اونها دوربین رو روشن کردن.

 

صفحه نمایش کوچکِ وسیله روشن شد و اونها مکس رو دیدن که توی اتاق نشیمن‌شه و جلوی دوربین خم شده. ظاهر اون مرد، برعکس چیزی که چند روز پیش پیتر ازش دید کاملا عادی به نظر میومد و تقریبا مثل زمانی بود که پیتر اون رو دید. جز اینکه چشم هاش به صورت غیر عادی آبی شده بودن و برق می‌زدن.

 

مکس دوربین رو تنظیم کرد و عقب عقب رفت تا جای مناسب رو پیدا کنه و بشینه. وقتی روی مبل نشست نفس عمیقی کشید و با دوربین حرف زد.

 

-سلام... اسم من مکس دیلنه و چهل و چهار سالمه. الان چند سالی می‌شه که توی شرکت آزکورپ به عنوان یه مهندس برق کار می‌کنم. ولی... چند وقت پیش یه اتفاقی برام افتاد که فکر می‌کنم... یه چیزی رو توی من تغییر داده اما نمی‌دونم چی. من فقط... وقتی داشتم کنتور یکی از دستگاه های داخل اتاق ماهی های برقی رو درست می‌کردم، پام لیز خورد و توی یکی از تنگ ها افتادم. ماهی ها نیشم زدن اما... اما من زنده موندم. نمی‌دونم چطوری اما زنده موندم و بعد از اون بود که همه چی تغییر کرد. 

اون کمی سکوت کرد.

-اما دیروز... دیروز وقتی توی اتاق عنکبوت ها بودم دچار برق گرفتگی شدم. برق گرفتگی که برای یه انسان می‌تونه خطرناک و حتی مرگبار باشه ولی... ولی هیچ اتفاقی برای من نیوفتاد! 

 

اون کمی روی مبل جا به جا شد و به لنز دوربین نزدیک تر: البته جز این... چشم هام حالا رنگ عجیبی گرفتن که نمی‌دونم برای چیه.

 

مکس دوباره سر جاش برگشت.

 

-شاید باید برم دکتر اما احساس مریضی نمی‌کنم. حتی... وقت هایی که به کوچک ترین منبع انرژی نزدیک می‌شم احساس قدرت هم می‌کنم. مثل این می‌مونه که دارم یه نوشابه انرژی زا یا... یه غذای پر کالری می‌خورم.

 

مرد دستی به سرش کشید و سمت دیگه ایی رو نگاه کرد. بعد با صدای آرومی گفت: حتی نمی‌دونم چرا دارم اینها رو ضبط می‌کنم.

 

اون با کلافگی آهی کشید و برای ثانیه ایی چشم هاش رو بست.

 

بعد دوباره سرش رو بالا گرفت و به دوربین نگاه کرد: فقط... می‌دونم که یه چیزی داره تغییر می‌کنه. نمی‌دونم چرا اما می‌تونم حسش کنم. اگه... اگه اتفاقی برام افتاد؛ امیدوارم این ویدئو بتونه به هر کسی که پیداش می‌کنه توضیح قانع کننده ایی بده.

 

مکس لب هاش رو بهم فشرد و سرش رو کمی تکون داد. بعد از جا بلند شد و به سمت دوربین رفت و لحظه ایی بعد فیلم تموم شد.

 

بعد از این، پیتر و ند به هم نگاه کردن.

 

پیتر گفت: انتظار اینو نداشتم.

 

-منم همینطور.

 

پیتر دوربین رو کنار گذاشت و سمت میز رفت: خیلی خب... حدااقل الان می‌دونیم چه اتفاقی براش افتاده.

 

-این اطلاعات می‌تونه کمکی هم بهمون بکنه؟

 

پیتر نگاهی به میز جلوش و بعد به ند انداخت: هنوز نمی‌دونم!

 

***

 

بعد از جلسه شون با فیوری و ماریا، تونی و بقیه بالاخره از اتاق کنفرانس بیرون اومدن و تونی قطعا از نقشه ایی که به نظرش اصلا هم شبیه به یه نقشه درست و حسابی نمیومد خوشحال نبود.

 

اون این نارضایتی رو به فیوری گفت اما فیوری با لجبازی باهاش مخالفت کرد و قبل از اینکه تونی بتونه دوباره اعتراض کنه جلسه رو تموم کرد.

 

توی راهرو در حال راه رفتن بود که صدای بروس از پشت سرش اومد: هی تونی.

 

تونی سر جاش ایستاد و به سمت مرد برگشت: هی بروس.

 

بروس به مرد رسید و دستبندی که تونی چند شب پیش بهش داده بود رو بهش نشون داد: بیا... انجامش دادم. 

 

-دیگه ردیابی توش نیست؟

 

-نه... حالا فقط می‌تونی برای قشنگیش ازش استفاده کنی.

 

تونی لبخند زد: ممنون بروس.

 

مرد سرش رو تکون داد و میخواست از اونجا بره اما مکث کرد. چند قدمی رو که جلوتر رفته بود برگشت و دوباره کنار تونی ایستاد: هی... تونی... ویدئو الکترو رو دیدی؟

 

تونی سرش رو تکون داد: فیوری الان برامون پخشش کرد.

 

-شما قراره به اسپایدر-من کمک کنید؟

 

-مشکل منم همینجاست... فیوری گفت که...

 

بروس سرش رو تکون داد و حرف مرد رو قطع کرد: مهم نیست فیوری چی گفته و چه دستوری داده... شما باید بهش کمک کنید تونی!

اون نتونست لحن نگرانش رو از بین ببره و برای همین هم تونی اخم گیجی کرد.

 

-طرفدار اسپایدر-من شدی؟

 

بروس آهی کشید: فقط... این الکترو خطرناک به نظر میاد و اسپایدر-من هم تازه کار. فکر کنم می‌تونه از چند تا نیروی با تجربه کمک بگیره؛ فقط همین.

 

-آره... می‌دونم چی می‌گی.

 

-در آخر تصمیم با خودته ولی بهش فکر کن. شاید اسپایدر-من واقعا جزو آدم خوبا باشه و بخواد به بقیه کمک کنه.

 

-هر چیزی ممکنه بروس.

 

بروس سرش رو تکون کوچکی داد: فعلا تونی.

 

-فعلا.

 

چند طبقه پایین تر، توی لابی ساختمون، مردی وارد شد و به سمت میز نگهبان رفت.

 

-سلام... من با آقای استارک قرار داشتم.

 

نگهبان بدون اینکه سرش رو بالا بگیره به مانیتور کامپیوترش نگاه کرد: این از قبل باهاشون هماهنگ شده؟

 

-متاسفانه یه قرار عجله ایی بود... اما من همیشه توی لیست مهمون های این طبقه هستم.

 

-و شما آقایِ...؟

 

-بارتون... کلینت بارتون.

Chapter Text

پیتر و ند تصمیم گرفتن بعد از پاک کردن اثر انگشت هاشون از روی دوربین و وسایلش، اون رو صبح روزی که اسپایدر-من و الکترو قرار بود توی میدون تایمز همدیگر رو ملاقات کنن به اداره پلیس تحویل بدن. 

 

احتمالا تا الان پلیس تونسته بود متوجه هویت واقعی الکترو بشه اما کمی اطلاعات بیشتر هم می‌تونست براشون کمک کننده باشه. شاید اونها هم مثل پیتر متوجه می‌شدن که اون مرد لزوما آدم بدی نیست. حتی اگه یه نفر رو کشته باشه و یه مجری برنامه تلوزیونی رو تو کما برده باشه! 

 

درسته که این خیلی بد به نظر میومد و واقعا هم بود. پیتر نمی‌خواست کسی رو قانع کنه که اون مرد بی‌گناهه. فقط شاید... مکس مثل یه حیوون وحشی و زخمی بود که نمی‌دونست چطوری باید از خودش مراقبت کنه؛ برای همین تصمیم گرفته بود به بقیه آسیب بزنه.

 

پس پیتر ویدئو رو به ایستگاه پلیس فرستاد و امیدوار بود بعد از دستگیری، زیاد به اون مرد سخت نگیرن و تصمیم بگیرن کمکش کنن.

 

فقط چند دقیقه به ظهر مونده بود که پیتر به میدون تایمز رسید. مسلماً، بر خلاف تمام روز های دیگه، قسمت بزرگی از میدون -تقریبا تمامش- خالی بود و نوار های زردی دور تا دورش کشیده شده بود تا از ورود مردم عادی به اونجا جلوگیری بشه. 

نیروی پلیس دور فضای خالی پر شده بودن و می‌شد دوربین های تمام شبکه های تلوزیونی رو اونجا دید. 

 

همه برای اسپایدر-من و الکترو آماده بودن.

 

مردم عادی رو هم می‌شد اطراف اونجا دید و با اینکه پلیس سعی کرده بود اونها رو پراکنده کنه اما هنوز هم تعداد زیادی تونسته بودن راهی پیدا کنن تا خودشون شاهد اتفاقی که قرار بود بیوفته باشن و از دستش ندن.

 

پیتر که چند دقیقه ایی می‌شد بالای یکی از ساختمون های بلند ایستاده بود، نفس عمیقی کشید و آماده رفتن به پایین شد و برای لحظه ایی چشم هاش رو بست. 

اگه طبق نقشه ایی که با ند چیده بودن پیش می‌رفت مشکلی پیش نمیومد و همه چیز با کمترین خرابی و آسیب تموم می‌شد.

 

اما مشکل اینجا بود که پیتر فکر نمی‌کرد الکترو هم قراره طبق نقشه اون پیش بره. در واقع، اون فکر می‌کرد الکترو تا الان اونقدر عصبانی شده که هر کاری برای شکست دادن -و حتی کشتن- اسپایدر-من می‌کنه و دیگه چیزی براش مهم نیست.

 

پیتر چشم هاش رو باز کرد و تصمیم گرفت بیشتر از این درباره اش فکر نکنه چون تا وقتی که می‌رفت جلو نمی‌دونست دقیقا چه اتفاقی قراره بیوفته.

 

اون دستی به گوشی کوچکش که زیر ماسک قرار داشت کشید: خیلی خب ند... حاضری؟ 

 

صدای دوستش توی گوشش پیچید: آره... من توی کوچه پشتی ام.

 

پیتر سرش رو تکون داد: خیلی خب... بیا امیدوار باشیم تا وقتی همه چی تموم میشه من و الکترو همینجا توی میدون بمونیم.

 

-موفق باشی پیتر.

 

-ممنون ند.

 

بعد از این، پیتر دوباره نفس عمیقی کشید و تماسش رو با ند قطع کرد. کوله اش رو از پشتش روی زمین انداخت و از داخلش وسیله ایی توپی شکل که انگار از تور پلاستکی درست شده بود رو بیرون آورد. همون وسیله بود که قرار بود باهاش الکترو رو گیر بندازن و پیتر امیدوار بود که کار کنه چون اونها وقت زیادی برای امتحان کردنش نداشتن و این نمونه اولیه و در واقع تنها نمونه ازش بود. پس پیتر فقط یه بار فرصت داشت و نمی‌تونست چیزی رو خراب کنه.

 

پیتر وسیله رو داخل جیب لباسش انداخت و بعد روی پشت بام مشغول دویدن شد و از روش پرید. 

 

از وب شوتر هاش تاری روی یه چراغ پرتاب کرد تا فرود نرمی، درست وسط میدون داشته باشه و اگه می‌خواست با خودش رو راست باشه، بدش نمیومد درست جلوی مردم و دوربین ها این کار رو بکنه. 

 

با فرود اومدن اون، صدای فریاد و دست زدن مردم بلند شد و همونطور که انتظار داشت تمام دوربین ها روی اون فوکوس کردن.

 

پیتر خنده کوچکی کرد و یه کم دور خودش چرخید و به اطراف دست تکون داد.

 

-سلام!

 

وقتی متوجه شد تصویرش روی چند تا از مانیتور های داخل میدون افتاده، لبخندی روی لب هاش ظاهر شد و برای چند لحظه بهشون نگاه کرد. پیتر انجامش داده بود. اون بالاخره تونست تبدیل به چیزی بشه که واقعا می‌خواست. مردم اون رو شناخته بودن و اون هم داشت بهشون کمک می‌کرد.

 

پسر بعد از چند ثانیه به خودش یاد آوری کرد که چرا اینجاست و همین باعث شد کمی به اطراف نگاه کنه تا شاید بتونه اثری از الکترو ببینه. اما وقتی دید کسی جز خودش توی اون میدون خالی نیست، کمی مشغول راه رفتن شد و صداش رو بلند کرد.

 

-خیلی خب الکترو! من اینجام! همونطور که ازم خواسته بودی! 

 

وقتی کمی منتظر شد اما اتفاقی نیوفتاد، پیتر تصمیم گرفت روی یکی از چراغ های توی خیابون بپره و دوباره اطراف رو نگاه کنه.

 

-کجایی؟! مگه نمی‌خواستی با من بجنگی؟! 

 

پیتر نگاهی به مردم کرد و شونه هاش رو بالا انداخت: فکر کنم تصمیمش رو عوض کرده!

 

تعدادی از مردم شروع به "هو" کردن الکترو کردن.

 

پیتر دوباره سرش رو بالا گرفت: زود باش مکس! نکنه ترسیدی؟!

 

حتی یک لحظه هم نگذشته بود که با این حرف، یکی از مانیتور های بزرگ که تصویر مرد عنکبوتی روش افتاده بود با صدای بلندی ترکید.

 

این اتفاق باعث شد تا مردم کمی فریاد بزنن و از محل حادثه دور تر بشن. همه پلیس ها هم حالت آماده باش قرار گرفتن و به سمت مردم رفتن تا آرومشون کنن و ازشون بخوان اونجا رو ترک کنن.

 

پیتر لبخند یه وری زد. 

 

صدای دورگه و بلند الکترو اونجا رو پر کرد: باید احمق باشم که از بچه ایی مثل تو بترسم اسپایدر-من!

 

قبل از اینکه پیتر جوابی بده، الکترو که بالاخره همراه با نیروی برق روی هوا معلق بود، سر و کله اش از پشت یکی از ساختمون های بلند پیدا شد.

 

حتی با یک نگاه کوچک هم می‌شد فهمید که اون مثل قبل نیست و حالا انگار خیلی بیشتر روی خودش و قدرت هاش کنترل داره. اون با اعتماد به نفس تر به نظر میومد؛ اما پیتر هم همینطور بود. 

 

پس پسر سری تکون داد: خوبه... چون منم هیچ نگرانی ندارم.

 

-این اولین اشتباه امروزته!

 

پیتر روی چند چراغ دیگه پرید و سعی کرد به الکترو نزدیک بشه: فکر نمی‌کنم بخوام بذارم امروز چیزی اشتباه پیش بره، مرد. حتی اگه راستش رو بخوای چطوره قبل از اینکه بهت آسیب جدی بزنم خودتو به پلیس تحویل بدی، هوم...؟

 

الکترو با این حرف خنده ایی تمسخر آمیز کرد: واقعا فکر کردی قراره همچین کاری بکنم؟

 

پیتر دست هاش رو باز کرد تا به اطراف اشاره کنه: چرا که نه؟ الان وقت خیلی خوبه واسه این کاره... کلی هم پلیس زحمت کش اینجا هست که مستقیم و بدون هیچ دردسری ببرنت زندان.

 

قبل از اینکه الکترو بتونه جوابی بده، پیتر روی مانیتوری که حالا خراب و شکسته شده بود پرید و این نزدیک ترین فاصله ایی بود که می‌تونست با الکترو داشته باشه.

 

-خب... نظرت چیه مکس؟ آخه چرا باید روز به این قشنگی رو برای خودمون و بقیه خراب کنیم؛ ها؟ خودتو تحویل بده، اینطوری حکم‌ات هم سبک تر میشه. یه مدت قراره بری زندان و اینطوری منم می‌تونم واسه چای بعد از ظهر برگردم خونه! تازه... بهت قول می‌دم که آخر هفته ها بیام ملاقاتت. جدی می‌گم! جدای این جنگ مسخره به نظرم می‌تونیم دوستای خوبی بشیم، اینطوری فکر نمی‌کنی؟ احساس میکنم خیلی حرفای مشترک داریم که-

 

با پرتاب گلوله بزرگی از برق، دقیقا بغل گوش پیتر، صدای پسر قطع شد.

 

-زیادی حرف می‌زنی مرد عنکبوتی!

 

پیتر چشم هاش رو چرخوند و با لحن شوخی گفت: ببخشید که می‌خواستم فضا رو کم تنش تر کنم!

 

الکترو اخم بزرگی کرد و به سمت پیتر حمله ور شد: باور کن... من قرار نیست هیچ جا برم!

 

پیتر لبخند یه وری زد و روی بدنش خم شد تا حالت آماده باش بگیره: می‌دونی چیه مکس؟ یه جورایی امیدوار بودم اینو بگی!

 

اون تا لحظه آخر منتظر شد تا الکترو بهش نزدیک بشه و بعد جا خالی داد تا اومد مرد به مانیتور برخورد بکنه.

 

پیتر از بالا روی زمین پرید و منتظر شد تا الکترو از سوراخی که ایجاد کرده بیرون بیاد. بعد از چند ثانیه کوتاه، مکس با فریادی به سمت پیتر رفت و این بار پیتر با هر دو دست به سمتش تار پرت کرد.

 

مکس خنده ایی به پسر کرد و با خودش فکر کرد که اون چطور می‌تونه یه اشتباه رو دوبار انجام بده؟!

 

اما وقتی تار ها رو با دست گرفت و بهشون برق منتقل کرد اتفاقی مثل دفعه پیش نیافتاد. انگار که تار های لباس مرد عنکبوتی در برابر قدرت الکترو مقاوم شده بودن.

 

-چ... چی؟!

 

پیتر سری تکون داد: متاسفم که ناامیدت کردم ولی فقط تو نیستی که رو خودت کار کردی!

 

وقتی الکترو فهمید که هر دو دستش به تار های پیتر چسبیده سعی کرد اونها رو از خودش جدا کنه اما پیتر با تمام قدرت مرد رو کشید و محکم روی زمین پرتش کرد. در حدی که اون موجود چند متر روی زمین سیمانی سر خورد و اون رو خرد کرد.

 

الکترو که کمی گیج شده بود و عصبانی تر از قبل بود، بعد از چند ثانیه از جا بلند شد و جلوی مرد عنکبوتی ایستاد.

 

اون هر دو دستش رو پر از گلوله های برق کرد و بلافاصله به سمت پیتر پرتشون کرد.

 

پیتر با سرعت از جا می‌پرید و اجازه نمی‌داد گلوله هایی که مکس به سمتش پرتاب می‌کنه بهش برخورد کنن.

 

-فکر کنم امروز باید یه کم بیشتر تلاش کنی!

 

الکترو هر دو دستش رو به هم نزدیک کرد و مشغول درست کردن گلوله ایی خیلی بزرگ تر شد: اوه... نگران اونش نباش حشره.

 

پیتر هومی کرد: می‌دونی چیه؟ فکر نکنم از این اسمی که برام گذاشتی زیاد خوشم بیاد.

 

بعد دوباره روی پاهاش خم شد و منتظر حرکت بعدی الکترو شد.

 

گلوله ایی که الکترو درست کرد، در عرض فقط چند لحظه تبدیل به بزرگ‌ترین توپ انرژی که پیتر دیده بود شد.

 

قبل از اینکه اون رو پرت کنه پیتر جا خالی داد اما اون توپ انقدر بزرگ بود که پیتر نتونست به طور کامل ازش دور بشه و گلوله با قدرت بهش برخورد کرد.

 

پیتر فریاد کوتاهی کشید و به سمت ساختمونی پرت شد و روی دیوارش خرابی به جا گذاشت.

 

پیتر روی زمین افتاد و با وجود شوک و دردی که داشت، سعی کرد سریع روی پاهاش وایسه. 

 

اون سرفه کوتاهی کرد: واو... جدی خیلی قوی شد مکسیموم!

 

صدای عصبانی و گیج الکترو اومد: چی؟!

 

پیتر جواب داد: چیه؟! نکنه فقط خودت می‌تونی رو بقیه اسم بذاری؟

 

وقتی دید مکس در حالی که یه بار دیگه روی هوا معلق شده و داره به سمتش میاد، جا خالی داد و به سمت ماشینی که اونجا پارک شده بود رفت. اون رو با تار هاش برداشت و با تمام قدرت به سمت الکترو پرتش کرد.

 

اما الکترو اون رو با قدرت دستش برای چند لحظه روی هوا نگه داشت و بعد به سمتی پرت کرد که مزاحمش نباشه.

 

ماشین با صدای بلندی روی زمین، نزدیک یکی از نواز های زرد دور میدون خورد و تقریبا از بین رفت.

 

مکس گلوله ایی به سمت پیتر پرت کرد و اون پسر جا خالی داد. بعد سریع به سمت یکی از پلیس ها رفت.

 

-هی! من به ماشین آتش نشانی نیاز دارم!

 

پلیس با تعجب بهش نگاه کرد: چی؟!

 

پیتر متوجه شد که گلوله دیگه ایی داره به سمتش میاد و این بار قرار بود به پلیس هایی که اونجا بودن برخورد کنه.

 

پس یکی از تار هاش رو به سمت در ماشین پلیس برد و اون رو با یه ضربه از جا برداشت. بعد اون رو روی خودش و پلیس گرفت تا گلوله بهشون برخورد نکنه.

 

پلیس با ترس پشت در خم شد اما پیتر تصمیم گرفت حرفش رو ادامه بده: درست شنیدی! ماشین آتش نشانی! هر چند تا که می‌شه!

 

-برای چی؟!

 

یه گلوله دیگه از راست به سمتشون اومد. 

 

پیتر دوباره جلوش رو گرفت و به اسم مرد که روی پیتراهنش دوخته شده بود نگاه کرد: افسر پریچت! به نظرت الان وقت توضیح دادن دارم؟

 

مرد با کمی نگرانی به پیتر نگاه کرد اما سرش رو تکون داد و در حالی که داشت با بی‌سیم اش صحبت می‌کرد به سمت پشت نوار های زرد دوید.

 

پیتر بالاخره در ماشین رو که تا الان مثل یه سپر گرفته بود روی زمین رها کرد و دوباره تار به سمت الکترو انداخت.

 

الکترو تار ها رو گرفت اما این بار اجازه نداد پیتر اون رو پایین بکشه. این بار، اون بود که مرد عنکبوتی رو به سمت خودش کشید.

 

اما پیتر با تمام قدرت تار ها و خودش رو به سمت زمین کشید تا مکس نتونه اون رو سمت دیگه ایی پرت کنه.

 

الکترو وقتی دید پیتر داره مقاومت می‌کنه، برای گیج کردنش گلوله ایی از برق به سمت جایی که مردم عادی ایستاده بودن انداخت تا حواس اسپایدر-من رو پرت کنه.

 

و همینطور هم شد، با فریاد ترسیده مردم، پیتر برای لحظه ایی سرش رو به طرف اونها چرخوند و همون مقدار برای الکترو کافی بود تا پسر رو روی هوا، به سمت یه ساختمون پرت کنه.

 

ضربه این بار از دفعه قبل قوی تر بود و پیتر با شکستن شیشه یه پنجره توی طبقه یه ساختمون اداری افتاد که مردم داشتن داخلش کار می‌کردن. البته قبل از افتادن مرد عنکبوتی از پنجره!

 

مردم با ترس و شوک از سر جاشون بلند شدن و بعد از اینکه متوجه شدن چه اتفاقی داره میوفته شروع به بیرون رفتن از ساختمون کردن.

 

پیتر با قیافه ایی تو هم رفته از درد از جا بلند شد و به اونها نگاه کرد: متاسفم...! تقصیر من نبود...!

 

صدای خراب شدن چیزی از پشت سرش توجه اش رو جلب کرد و پیتر متوجه شد الکترو با ایجاد سوراخ بزرگ‌تری داخل دیوار وارد ساختمون شده.

 

پیتر نفسش رو بیرون داد: هی مرد! کارت اصلا جالب نبود! مردم اینجا داشتن کار می‌کردن!

 

الکترو گلوله ایی به سمت پیتر پرت کرد: فکر کردی اهمیت می‌دم؟!

 

-حرفت خیلی مودبانه نبود اما چون عصبانی عیبی نداره.

 

پیتر چند بار از حمله الکترو جا خالی داد و متوجه شد اون موجود داره دوباره سعی می‌کنه یکی از سوپر گلوله هاش -اسمی که پیتر براش گذاشته بود- رو به سمت اون پرت کنه.

 

پس قبل از اینکه مکس بتونه کارش رو کامل کنه، پیتر دو تار به سمت یکی از ستون های ساختمون که نزدیک الکترو بود انداخت و اون رو انقدر کشید تا شکست و از پشت سر روی الکترو انداخت.

 

مکس فریادی کشید و زیر سنگ های خورد شده رفت اما پیتر معطل نموند و یه ستون سنگی دیگه رو هم با تمام قدرت روی مرد انداخت. 

 

این بار زمین اون طبقه سوراخ شد و الکترو با فریادی کوتاه سقوط کرد.

 

پیتر در حالی که نفس نفس می‌زد به سمت محلی که موجود افتاده بود دوید تا ببینه چه اتفاقی افتاده. اونجا کلی خاک بلند شده بود و همه چیز تقریبا خراب شده بود اما پیتر اثری از الکترو نمی‌دید.

 

پسر با خودش زمزمه کرد: اون کجاست...؟

 

برای لحظه ایی حس های عنکبوتی اش فعال شدن و جواب سوالش رو گرفت. الکترو دقیقا پشت سرش بود.

 

به سمت مرد برگشت اما الکترو با ضربه محکمی از توپ برق اون رو روی زمین پرت کرد و قبل از اینکه پیتر بتونه از جاش بلند بشه یا حتی دستش رو برای پرت کردن تار بلند کنه، با دست گلوی پسر رو گرفت و اون رو از جا بلند کرد.

 

و بعد طوری به زمین کوبیدش که صدای خورد شدن سنگ ها زیرش شنیده شد. اون داشت مقداری الکتریسیته به گردن پسر وارد می‌کرد و این کار کمی پیتر رو ضعیف کرده بود.

 

پیتر دست هاش رو به سمت صورت موجود برد و خواست توی چشم هاش تار بزنه اما الکترو سریع تر عمل کرد و در حالی که توی هوا معلق بود پیتر رو به سمت سوراخی که روی زمین ایجاد شده بود برد. 

 

وارد طبقه پایین شدن و بعد اونقدر محکم پیتر رو به زمین زد که سنگ ها خورد شدن و هر دو به طبقه پایین تر رفتن.

 

و یه طبقه پایین تر.

 

و یکی دیگه.

 

پیتر که با ضربه ها کمی گیج شده بود و درد داشت، دست هاش رو به دست الکترو که همچنان محکم دور گلوش بود گرفت و سعی کرد اونها رو از خودش جدا کنه اما تا وقتی که الکترو بالاخره به لابی ساختمون که حالا از آدم ها خالی شده بود رسید و خودش پیتر رو روی زمین پرت کرد، این اتفاق نیوفتاد.

 

پیتر با درد گلوش رو ماساژ داد و چند سرفه طولانی کرد. نفس کشیدن کمی سخت شده بود و اون چند بار سعی کرد از جا بلند بشه اما از اونجایی که شدت ضربه ها زیاد بود به چند ثانیه استراحت نیاز داشت. 

 

ولی الکترو قرار نبود این وقت رو بهش بده.

 

اون موجود با قدم های سنگین به سمت پیتر اومد و بالای سرش ایستاد: بهت که گفتم من قرار نیست جایی برم. نه تا وقتی که کار تو رو تموم نکنم!

 

پیتر در حالی که نفس نفس می‌زد آروم خندید.

 

الکترو اخم کرد: چی انقدر بامزه است؟

 

پیتر سرش رو بالا گرفت. حالی کمی از لباسش پاره شده بود و بیشتر بدنش با خاک و گچ پوشیده بود.

 

-اینکه فکر می‌کنی انقدر راحت می‌تونی کار منو تموم کنی.

 

بعد، وقتی دید که الکترو به اندازه کافی بهش نزدیک شده، بمب کوچکی که چند تا ازش رو توی جیبش از قبل نگه داشته بود روی صورت الکترو زد و از جا پرید و به سمت خروجی رفت.

 

الکترو با تعجب فریادی زد و سعی کرد وسیله رو از روی صورتش جدا کنه اما پیتر می‌دونست که این کار غیر ممکنه.

 

اون مدتی بود که داشت روی این بمب ها کار می‌کرد و هدفشون انفجار بود. اما توی این دو روز کمی تغییرشون داده بود و اونها غیر از انفجار، مقدار چشم گیری از آب هم به الکترو پخش می‌کردن که می‌تونست کمی از قدرت هاش رو کم کنه.

 

پیتر از در ساختمون خارج شد که صدای انفجار کوچکی رو به علاوه یه فریاد دیگه از الکترو شنید.

 

اون به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که حالا مقداری از مردم از میدون تایمز دور شدن اما نه اونقدر. پس به سمت میدون دوید و مردم رو که داشتن ازش فیلم می‌گرفتن کنار زد. اون برای انجام نقشه اش باید همونجا می‌موند.

 

پسر دوباره به منطقه خالی داخل میدون رسید و وقتی متوجه شد الکترو هنوز اونجا نیست، به سمت یکی از شیر های آتش نشانی رفت و توپی که مثل تور بود رو از جیبش بیرون کشید. 

 

اون شیر رو باز کرد و لوله ایی رو از توپ بیرون کشید اما قبل از اینکه بتونه اون رو داخل شیر قرار بده، گلوله ایی از برق درست کنارش برخورد کرد.

 

اون پسر سریع به پشت سرش نگاه کرد و الکترو رو دید که روی هوا معلق مونده. صورتش کمی عجیب به نظر میومد اما هر اتفاقی که براش افتاده بود، اثرش داشت خیلی سریع از بین می‌رفت.

 

پیتر لبخندی زد: اوه هی... کم کم داشتم نگرانت می‌شدم.

 

الکترو جواب داد: فکر کردی یه بمب کوچیک می‌تونه ضعیفم کنه؟

 

-مطمئنم که اینطور نیست.

 

صدای یه پلیس از پشت سرش اومد: اسپایدر-من! آتش نشان ها اینجان!

 

پیتر بدون اینکه برگرده دستش رو تکون داد: ممنونم افسر پریچت! یه قهوه مهمون منی!

 

بعد، از یه گلوله دیگه جا خالی داد و به سمت ماشین های آتش نشانی رفت.

 

-هی! هی! من به شلنگ ماشینتون احتیاج دارم!

 

با این حرف، سه تا از آتش نشان ها به طرف ماشین رفتن تا شلنگ رو به دست مرد عنکبوتی برسونن.

 

در این حین، پیتر تاری به سمت ماشینی که قبلا به الکترو انداخته بود پرت کرد و وسیله رو دوباره به سمت خودش کشید. ماشین رو با هر دو دست بلند کرد و اون رو به سمت موجود پرت کرد.

 

پیتر می‌دونست که این کار مثل دفعه قبل فایده ایی نداره اما برای معطل کردن الکترو چیز خوبی بود.

 

بالاخره وقتی شلنگ به دستش رسید، پسر با دست به آتش نشان ها اشاره کرد: بازش کنید بچه ها!

 

اون دوباره از یکی از گلوله های الکترو جا خالی داد و شلنگ رو که حالا با بیشترین قدرت باز شده بود به سمتش گرفت. آب با فشار به الکترو برخورد و اون رو به عقب روند و باعث شد روی زمین بیوفته اما اونقدر بهش آسیب نزد.

 

الکترو هنوز روی پاهاش ایستاده بود و داشت در برابر فشار آب مقاومت می‌کرد.

 

پیتر چند قدم جلوتر رفت تا تسلط اش روی شلنگ بیشتر بشه.

 

الکترو در حالی که دست هاش رو جلوی صورتش گرفته بود به اطراف نگاه کرد تا چیزی پیدا کنه که بتونه جلوی اسپایدر-من رو بگیره. بعد، وقتی تکه بزرگی از مانیتور شکسته رو دید که روی زمین افتاده، مسیرش رو به سمتش مایل کرد و وقتی کاملا بهش نزدیک شد، به طور ناگهانی از زیر فشار آب جا خالی داد و به سمت مانیتور رفت.

 

پیتر که ناگهان زیر دستش خالی شده بود، کنترل شلنگ رو از دست داد و از بین انگشت هاش سر خورد و مشغول برخورد کردن به زمین و اطراف شد.

 

پیتر با شنیدن صدای فریاد الکترو به سمتش برگشت و متوجه شد یه وسیله سیاه رنگ که شبیه قسمتی از مانیتور بود داره به سمتش پرواز می‌کنه.

 

قبل از اینکه بتونه کاری بکنه، وسیله به بدنش برخورد کرد و اون رو روی زمین انداخت.

 

پیتر با درد آهی کشید. زخم هایی که هنوز کاملا خوب نشده بودن دوباره درد گرفتن و خراش های جدیدی روی لباس و بدنش ایجاد شد.

 

اما نکته مثبت این بود که پیتر متوجه شد الکترو هم حالا ضعیف شده چون دید که بلند کردن مانیتور از قبل براش سخت تر شده بود.

 

پیتر با فریاد سعی کرد وسیله رو از روی خودش بلند کنه و دید که الکترو داره به سمت مردم و یکی از ماشین های آتش نشانی می‌ره.

 

قبل از اینکه بتونه مانیتور رو کاملا از روی خودش بلند کنه، متوجه پرواز یه پهباد بالای سرش شد که داشت با سرعت به سمت الکترو می‌رفت. 

 

پیتر با تعجب اخم کرد. اون پهباد رو می‌شناخت. این یکی از پهباد های تونی بود! این یعنی... تونی اونجا بود؟! 

 

پیتر تصمیم گرفت بیشتر از این بهش فکر نکنه و به جاش مانیتور رو از روی خودش بلند کرد.

 

پهباد به الکترو رسید و مشغول گلوله زدن به الکترو شد.

 

الکترو با کلافگی به سمت پهباد برگشت و رشته ایی برق به سمتش پرتاب کرد. اما قبل از اینکه چیزی بهش برخورد کنه، اون وسیله عقب رفت و اجازه نداد الکترو از بین ببرتش. و دوباره شروع به تیر اندازی کرد.

 

الکترو اخمی کرد و در حالی که با قدرت به سمت پهباد می‌رفت، گلوله نسبتا بزرگی درست کرد و به سمتش پرتاب کرد. این بار پهباد نتونست به موقع جا خالی بده و توپ برقی بهش برخورد کرد و اون رو روی زمین، جلوی پای پیتر انداخت.

 

پیتر با تعجب پهباد شکسته رو که جرقه های برق از بین بدنه اش مشخص بود برداشت و بهش نگاهی انداخت. 

 

صدای الکترو اومد: خب... حالا تسلیم می‌شی اسپایدر- من؟!

 

پیتر پهباد رو روی زمین انداخت و لبخندی زد: هیچوقت!

 

و سعی کرد سرفه اش رو پنهان کنه.

 

-از تصمیمت پشیمون می‌شی!

 

بعد از این حرف، پیتر متوجه شد که الکترو تا الان چیزی رو بالای سرش روی هوا معلق نگه داشته بود. وقتی که به بالا نگاه کرد فهمید که یکی از ماشین های آتش نشانی، با فاصله خیلی کمی از سرش روی هواست.

 

و قبل از اینکه بتونه حرکت دیگه ایی بکنه، الکترو ماشین قرمز رنگ رو رها کرد.

 

پیتر شروع به دویدن کرد تا وسیله روی سرش نیوفته اما از اونجایی که فاصله اش باهاش کم بود، ماشین روی کمر و قسمت پایین بدن پیتر افتاد و اون رو به زمین وصل کرد.

 

پیتر با درد فریاد بلندی کشید و صداش توی میدان پیچید. 

 

با این اتفاق، همه جا ساکت شد و مردم و پلیس ها دست از هیاهو و صحبت برداشتن. انگار که چیزی بهشون گفته بود این اتفاق جدی تر از همه چیز هاییه که چند دقیقه پیش اتفاق افتادن.

 

پیتر چشم هاش رو به هم فشرد و دست هاش رو روی ماشین و زمین گذاشت تا اون رو از روی خودش بلند کنه اما این کار کمی سخت بود. ماشین سنگین بود و پیتر هنوز از جراحت های قبلی اش خونریزی داشت و کمی ضعیف تر از حد عادی بود.

 

و درد غیر قابل تحملی توی پای چپ‌اش پیچید و متوجه شد که استخونش شکسته.

 

چند تا از پلیس ها و آتش نشان ها به سمت پیتر دویدن تا کمکش کنن اما الکترو سریع چند گلوله برق جلوی پاشون انداخت و تا سر جاشون نگه شون داره.

 

پیتر سریع دستش رو به سمت اونها دراز کرد و فریاد زد: نه! نه! سر جاتون بمونید! نزدیک تر نیاین!

 

اونها آدم‌های عادی بودن و پیتر می‌دونست که الکترو می‌تونه توی یه چشم به هم زدن بکشتشون. و این چیزی نبود که پیتر میخواست.

 

-اسپایدر-من...

 

صدای الکترو از بالای سرش اومد و باعث شد اومد پسر سرش رو، تا جایی که می‌تونه رو به موجود برگردونه.

 

-فکر کنم قرار نیست به موقع به چای بعد از ظهر‌ ات برسی.

 

پیتر در حالی که احساس می‌کرد نفس کشیدن کمی سخت تر شده، با صدای خش دار و آروم تر از حد همیشگی اش جواب داد: درسته... ولی خانواده ام درک می‌کنن!

 

الکترو گلوله ایی که از چند ثانیه پیش داشت حاضر می‌کرد و بزرگ و بزرگتر کرد: خیلی خب... وقتشه یه چرت کوچیک بزنی!

 

پیتر از گوشه چشمش دید که الکترو داره چیکار می‌کنه و دوباره تلاش کرد تا ماشین رو از روی خودش برداره اما متوجه شد که وقتش داره تموم می‌شه.

 

الکترو دستش رو به سمت پیتر گرفت و آماده شلیک کردن شد.

 

پیتر محکم چشم هاش رو بست و سرش رو رو به زمین سیمانی برگردوند. اون نمی‌دونست گلوله چقدر قراره بهش آسیب بزنه اما می‌دونست که قراره بدجوری دردناک باشه.

 

اما قبل از اینکه هر کدوم از این اتفاق ها بیوفته، پیتر صدای فریاد متعجب الکترو رو شنید و سریع چشم هاش رو باز کرد. دید درستی به اتفاقات نداشت اما به نظر میومد اون موجود دیگه بالای سرش نبود!

 

پیتر با تعجب اخم کرد و به اطراف نگاه کرد. بعد متوجه شد که ناتاشا و واندا سمت چپ میدون و ویژن و کلینت هم سمت راست‌ان.

 

و بعد تونی و الکترو رو دید که روی هوا با هم درگیرن.

 

اونها اونجا چیکار می‌کردن؟!

 

با دیدن اعضای اونجرز، پیتر ناگهان فراموش کرد که یه ماشین بیست تُنی روش افتاده.

 

اون پسر اخم کرد و تا جایی که می‌شد فریاد زد: شما نباید اینجا باشین! این جنگ منه!

و این بیشتر خطاب به تونی بود.

 

تونی با شدت الکترو رو به زمین کوبید، به سمت پیتر رفت: خواهش می‌کنم اسپایدر-من... اصلا لازم نیست تشکر کنی پسر جون!

 

بعد ماشین رو تا جایی که پیتر بتونه از زیرش بیرون بیاد براش بلند کرد.

 

برای اون پسر سخت بود اما سریع روی پاهاش ایستاد و سعی کرد بدون توجه به درد توی سینه اش روی پاهاش وایسه و توجهی به استخون شکسته اش نکنه. اما در هر صورت نتونست تمام وزنش رو روی پاش بذاره.

 

-خیلی خب... ممنونم آیرون من... حالا می‌تونید برید. همتون.

 

تونی کمی ازش فاصله گرفت: ما جایی نمی‌ریم بچه جون. خودت داری می‌بینی که تنهایی نمی‌تونی از پس این موجود عجیب و غریب بر بیای.

 

-معلومه که می‌تونم!

 

تونی آهی کشید و برای لحظه ایی به طرف دیگه نگاه کرد. خوشحال بود که بقیه تیم الکترو رو مشغول کردن تا اون بتونه کمی با مرد عنکبوتی کله شق حرف بزنه.

 

-درسته... می‌تونی! اما نه بدون یه کم کمک، باشه؟ 

 

پیتر سکوت کرد و جوابی نداد اما اخم بزرگی روی صورتش نشسته بود. اون هنوز هم روی حرفش بود: این جنگ، جنگ پیتر بود و نه هیچکس دیگه ایی. اما چیزی که تونی هم داشت می‌گفت درست بود. پیتر به کمک احتیاج داشت.

 

تونی وقتی سکوت اون پسر رو دید گفت: خیلی خب... حالا بهم بگو نقشه چیه؟

 

پیتر گیج شد: چی؟

 

-نگو که بدون نقشه اومدی اینجا.

 

-نه... البته که یه نقشه دارم.

 

-خیلی خب... تو الان بیشتر از همه ما الکترو رو می‌شناسی... نقاط ضعف و قوتش رو...

 

صدای بلند شکستن شیشه های یک ساختمون برای یک لحظه حرف مرد رو قطع کرد و باعث شد به هر دو نفر نشون داده بشه که وقت زیادی ندارن.

 

تونی ادامه داد: بگو نقشه چیه و ما به هر چی تو بگی عمل می‌کنیم.

 

پیتر برای لحظه ایی ساکت شد و زبونش بند اومد. تونی الان گفت که... رئیس اونه؟ 

 

آیرون من دست های آهنی اش رو جلوی صورت پیتر به هم کوبید: هی! تمرکز کن! تمام روز رو وقت نداریم!

 

پیتر بالاخره به خودش اومد و سرش رو تکون داد: درسته!

 

بعد به طرف شیر آتش نشانی که چند دقیقه پیش کنارش بود نگاه کرد و امیدوار بود وسیله توی دستش هنوز هم همونجا افتاده باشه. خوشبختانه اینطور هم بود! 

 

پسر به وسیله اشاره کرد: اونجا... اون توپ رو می‌بینی؟ 

 

تونی به جایی که پیتر اشاره می‌کرد نگاه انداخت: آره.

 

-باید اون رو به شیر وصل کنم.

 

-و قراره چطوری بهمون کمک کنه؟

 

ناگهان کلینت کنار اون دو نفر رسید: هی! اگه گپ زدنتون تموم شده ممنون می‌شم یه تکونی به خودتون بدین و به ما ملحق بشید!

 

تونی بدون نگاه کردن به اون مرد سرش رو تکون داد: صبر کن بارتون!

 

اون همچنان منتظر جواب سوالش بود.

 

پیتر با پرتاب یکی از تار هاش به وسیله، اون رو پیش خودش آورد و به تونی نشونش داد.

 

-خیلی خب... من قراره یکی از لوله های این رو به شیر آتش نشانی وصل کنم و بعد از هم بازش کنم. وقتی این کار رو بکنم این دقیقا مثل یه تور عمل می‌کنه که می‌تونیم بندازیمش روی الکترو و اجازه ندیم حرکت کنه. من توی یکی از کوچه های اینجا یه مخزن آب گذاشتم که می‌تونیم با کمک تور، الکترو اونجا ببریم و بندازیمش اونجا تا پلیس ها یا شیلد بتونن ببرنش.

 

تونی کمی گیج بود: وایسا وایسا وایسا! برگرد عقب اسپایدر-من. این تور چطوری قراره جلوی این بابا برقی رو بگیره؟!

 

اوه درسته. پیتر هنوز بهش توضیح نداده بود که وسیله ایی که ساخته چطور کار می‌کنه.

 

-خب... چیزی که الکترو رو ضعیف می‌کنه آبه و... این تور به شیر آتش نشانی وصل می‌شه و توی خودش آب جمع می‌کنه. بعد هم از سوراخ هایی که داره روی الکترو آب می‌ریزه و قدرت هاش رو کم می‌کنه.

 

تونی پرسید: اینو از کجا آوردی؟

 

-خودم طراحیش کردم.

 

اون مرد زیر لب هومی کرد و گفت: کارت بد نیست.

 

پیتر هم لبخند زد: خودم می‌دونم!

 

زمانی که گلوله ایی از برق نزدیک اون دو نفر فرود اومد تصمیم گرفتن دست از حرف زدن بردارن و کارشون رو شروع کنن.

 

پیتر گفت: خیلی خب... شما حواسش رو پرت کنید و من اینو به شیر وصل می‌کنم.

 

تونی هم سرش رو تکون داد و با کمک لباسش به سمت الکترو پرواز کرد. بعد توی گوشی اش با بقیه حرف زد.

 

-خیلی خب... مثل اینکه عنکبوتی واقعا یه نقشه داره. دور الکترو جمع می‌شیم و فضای دورش رو تنگ می‌کنیم. و خوبه که روی زمین نگه اش داریم.

 

صدای ناتاشا توی گوشش پیچید: پس... همون چیزی که فیوری بهمون گفت رو انجام می‌دیم ولی...؟

 

-دقیقا.

 

صدای واندا اومد: من می‌تونم برای چند لحظه روی هوا نگه اش دارم و نذارم تکون بخوره اما فقط همین. اون می‌تونه با قدرتش هاله ایی که دورش تشکیل دادمو بشکنه.

 

و بعد صدای ویژن: من و کلینت هم سعی می‌کنیم به پایین هدایتش کنیم.

 

تونی جواب داد: خوبه... بهتره بریم سراغش تا تمام شهر رو با خاک یکسان نکرده.

 

کلینت با پریدن روی بلندی ها خودش رو هم سطح الکترو کرد تا بتونه بهش تیر اندازی کنه و ویژن هم با سرعت به سمت اون موجود حمله ور شد. 

 

الکترو گلوله ایی از برق به ویژن پرتاب کرد اما اون جا خالی داد و به مسیرش ادامه داد. و کلینت هم موفق شد برای دومین بار توی اون روز تیری پرتاب کنه که به الکترو برخورد کنه.

 

اما مشکل اینجا بود که تیر هاش نمی‌تونستن آسیب زیادی به الکترو بزنن و به نظر میومد فقط احساسی مثل یه سوزش کوچک توی بدنش ایجاد می‌کنن. 

 

الکترو تیر رو بدون نیاز به دستش و فقط با قدرت برق از پاش بیرون کشید و بعد با سرعت به سمت کلینت رفت. اون عصبانی به نظر میومد.

 

کلینت لبخند زد: اوه نه... اذیت شدی؟

 

و به نظر میومد لحن طعنه آمیز مرد برای اون موجود اذیت کننده تر از تیری که بهش زد بوده. چون فریاد کوتاهی کشید و به کلینت حمله کرد اما اون مرد چند قدم دوید و از سر راهش کنار رفت. کلینت عاشق جنگیدن با موجودات عصبانی بود چون بیشتر اوقات خودشون هم نمی‌دونستن دارن چیکار می‌کنن.

 

همون موقع بود که ناتاشا هم روی پشت بام کوتاه ساختمونی که روش بود بهش ملحق شد: هی کلینت.

 

-هی نَت!

 

الکترو می‌خواست به سمت هر دو نفر حمله ور بشه که دید سه نفر دیگه هم دارن به سراغش میان: واندا، ویژن و آیرون من.

 

پس نگاه سریعی به اطراف انداخت و گلوله ایی بزرگ از برق رو به سمت سه مانیتور خیلی بزرگ که در حال افتادن بود انداخت تا روی مردم بی‌افته و حواس چند تا از اون ابرقهرمان های مزاحم رو پرت کنه.

 

با شکسته شدن مانیتور و سقوطش، جیغ و فریاد های مردم از ترس شنیده شد.

 

تونی در حالی که داشت به سرعت سمت محل حادثه می‌رفت گفت: من دارمش! شما روی الکترو تمرکز کنید!

 

مانیتور فقط چند مترِ کوتاه با زمین فاصله داشت و هنوز هم آدم هایی اون زیر بودن که فرصت فرار کردن پیدا نکرده بودن.

 

تونی تونست توی آخرین لحظه، با سرعت به زیر مانیتور بره و با دست هاش اون رو توی هوا نگه داره تا وقتی که دیگه کسی زیرش نباشه.

 

بعد از چند ثانیه، وقتی که خیابون خالی شد تونی مانیتور رو رها کرد تا روی زمین بی‌افته و این برخورد صدای بلندی ایجاد کرد.

 

تونی کمی بالا تر رفت و رو به مردم ایستاد تا مطمئن بشه کسی آسیبی ندیده. 

وقتی دید که مردم اونجا ایستادن و در حال تشویق مرد هستن مطمئن شد که همینطوره و دست کوتاهی براشون تکون داد.

 

مهم نبود چند بار این صدا رو بشنوه. هیچوقت براش قدیمی نمی‌شد!

 

اون تصمیم گرفت پیش گروه برگرده که اسپایدر-من رو دید که برای انداختن الکترو توی اون زندان غیر معمول آماده بود. مرد عنکبوتی، در حالی که داشت لنگان لنگان با تور داخل دستش به سمت جایی که الکترو و بقیه اونجرز درگیر بودن می‌رفت به تونی اشاره کرد.

 

تونی سرش رو تکون داد و توی گوشی اش مشغول حرف زدن شد: خیلی خب واندا... الان وقتشه که هر کاری که قرار بود رو انجام بدی.

 

اون به سمت پشت بام رفت و متوجه شد که ویژن بالاخره تونسته الکترو رو پایین بکشونه. 

 

همه اونها وقتی مرد عنکبوتی رو دیدن که داره به سمتشون میاد، عقب کشیدن و واندا با دست هاش هاله ایی دور الکترو ایجاد کرد و اون رو روی پشت بام اسیر کرد.

 

الکترو با خشم فریادی کشید و سعی کرد خودش رو آزاد کنه.

 

پیتر فقط یه ساختمون با اونجا فاصله داشت اما ناگهان متوجه شد که توری که به شیر آتش نشانی وصل کرده دیگه بیشتر از این جلو نمیاد.

 

اون سر جاش ایستاد و وقتی پشت سرش رو نگاه کرد متوجه شد لوله ایی که به شیر بسته بود تموم شده و بیشتر از این باز نمی‌شه.

 

-نه! نه! نه! نه!

 

تونی بالای سرش اومد: چیکار می‌کنی؟! عجله کن!

 

پیتر با نگرانی به مرد نگاه کرد: نمی‌تونم! بیشتر از این جلو نمیاد! شما باید بیارینش پیش من!

 

تونی اخم کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت: نقشه این نبود!

 

پیتر هم اخم کرد: نقشه ها عوض می‌شن!

 

یه ساختمون اونطرف تر، واندا داشت تقلا می‌کرد تا هر چقدر می‌تونه الکترو رو سر جاش نگه داره اما اون مرد انقدر به هاله های اطرافش فشار و انرژی وارد کرد تا تونست اون زندان کوچک رو از بین ببره.

 

الکترو با فریاد از جا پرید و بدون هیچ معطلی روی هوا معلق شد. این بار خیلی بالا تر از سطح زمین تا حدااقل اونهایی که قدرت پرواز نداشتن نتونن سراغش بیان و بتونه تعداد دشمن هاش رو محدود کنه.

 

اون به اطراف نگاه کرد و گلوله ایی از برق به سمت واندا، ناتاشا و کلینت انداخت و اونها به عقب پرت شدن و روی زمین افتادن. الکترو می‌دونست که نمی‌تونه با تمام اونجرز بجنگه. برنامه اش هم این نبود. جنگ اون فقط با مرد عنکبوتی بود اما اون حشره مزاحم بهش حقه زده بود و انتقام جویان رو اینجا جمع کرده بود. 

 

الکترو می‌دونست که باید بره. اون باید از اینجا می‌رفت و نقشه جدیدی می‌کشید. نقشه ایی که این بار در سطح شکست دادن اونجرز باشه.

 

پس بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه، به سرعت مشغول فرار شد اما ناگهان موج قوی از انرژی بهش برخورد کرد و اون رو از حرکت انداخت.

 

الکترو داشت به سمت یه ساختمون می‌رفت اما خودش رو نگه داشت و به اطراف نگاه کرد تا ببینه چه اتفاقی افتاده. 

 

اون متوجه شد که آیرون من و ویژن بالای سرش هستن و هر دو دست آیرون من به سمتش نشونه گرفته. پس اون بود که بهش گلوله زده بود.

 

قبل از اینکه اون موجود بتونه کاری بکنه، ویژن از سنگ کاشته شده روی پیشونی اش انرژی از رنگ زرد بهش زد و الکترو بیشتر به عقب کشیده شد. آیرون من هم همزمان به اون گلوله پرتاب می‌کرد.

 

الکترو حالا کاملا بی دفاع شده بود و وقتی کم کم به سطح زمین نزدیک تر می‌شد، اوضاع سخت تر هم شد. سه نفر دیگه هم از اعضای تیم دورش رو محاصره کرده بودن و جایی برای فرار نداشت.

 

وقتی بدنش تقریبا زمین رو لمس کرد، تونست صدای آیرون من رو بشنوه.

 

-الان!

 

برای فقط یک لحظه، احساس کرد که تمام فشار چند لحظه قبل از روش برداشته شده و دورش خالیه. اون می‌خواست از جا بلند بشه و براش مهم نبود که چرا همه چیز انقدر ناگهانی تغییر کرده.

 

اما قبل از اینکه کاری بکنه، متوجه افتادن جسم سنگینی روش شد. به اطرافش نگاه کرد و فهمید یه تور بزرگ که جنسش تقریبا مثل پلاستیکه روش افتاده و قبل از اینکه بتونه از روی خودش کنار بزنه، متوجه شد که تمام تور از آب پر شده و داره آروم آروم روی بدنش ریخته می‌شه. 

 

بدون اینکه بخواد، قدرت های الکترو داشتن رو به خاموش شدن می‌رفتن.

 

اون سعی کرد روی پاهاش وایسه و تور لعنتی رو از روی خودش کنار بزنه اما تنها کاری که تونست انجام بده، فریادی از روی بیچارگی و عصبانیت بود.

 

اون با بیحالی روی زمین افتاد و چشم هاش حالت نیمه باز گرفتن.

 

همه چیز برای الکترو تموم شده بود...!

 

تمام اعضای اونجرز و اسپایدر-من در حالی که نفس نفس می‌زدن توی سکوت ایستادن و منتظر هر حرکت اضافه ایی از اون موجود شدن. اما وقتی ناگهان صدای تشویق و فریاد خوشحالی مردم تمام میدون رو پر کرد متوجه شدن که الکترو دیگه نمی‌تونه کاری انجام بده.

 

روی لب هاشون لبخند کوچکی ظاهر شد و دیدن که تصویرشون روی تمام مانیتور ها -مانیتور های سالم- افتاده.

 

لبخند پیتر رضایت بزرگ و بزرگ تر شد و چرخید تا به اطرافش نگاه کنه. خیلی از مردم داشتن اسم اون رو کنار اسم اعضای تیم صدا می‌زدن و این موفقیت رو برای اون پسر هم می‌دونستن.

 

پیتر خنده ایی کوتاه کرد و دستش رو برای کسایی که داشتن اسمش رو فریاد می‌زدن تکون داد و از دور بهشون سلام کرد.

 

بعد از چند دقیقه کوتاه، صدایی از پشت سرش اومد: کارت برای یه آماتور بد نبود عنکبوتی.

 

پیتر برگشت و دید که پشت سرش تونی و بقیه اعضای انتقام جویان ایستادن.

 

اون سرش رو تکون داد و با لبخند گفت: ممنون. تو هم بد نبودی آیرون من.

 

کلینت و ناتاشا خنده شون رو خوردن و اخمی از نارضایتی روی صورت تونی شکل گرفت اما چیزی نگفت.

 

به جاش دست هاش رو به هم زد و به سمت الکترو نیمه بیهوش رفت: خیلی خب... وقتشه این گلوله برق رو بندازیم همون جایی که گفتی.

 

پیتر سرش رو تکون داد و گفت: و هی... دفعه بعد وقتی می‌خوای پهباد هات رو اینجا بفرستی باید بیشتر مراقبشون باشی. 

 

تونی با تعجب به پسر نگاه کرد: کدوم پهباد؟! 

 

پیتر دهنش رو باز کرد تا جواب بده اما وقتی متوجه شد تونی واقعا از چیزی خبر نداره سرش رو به نشونه منفی تکون داد: هیچی... فکر کنم اشتباه می‌کردم.

 

بعد از اون، پیتر همراه با بقیه، الکترو رو با کمک تور به سمت کوچه ایی که مخزن آب داخلش بود بردن و پیتر خوشحال بود که از قبل به ند خبر داد که اونجا رو ترک کنه تا کسی نبینتش.

 

اونها الکترو رو داخل مخزن گذاشتن و درش رو قفل کردن. اون موجود حالا کاملا از حال رفته بود و مثل یه مرده توی آب غوطه ور بود.

 

تونی ضربه ایی کوتاه به شیشه زد: مثل همیشه کار پلیس ها رو براشون راحت کردیم. کارتون خوب بود تیم!

 

ناتاشا دستی به موهاش کشید: تو هم همینطور استارک.

 

پیتر کمی عقب رفت و روی پای سالمش آماده پریدن روی دیوار ساختمون شد تا از اونجا بره اما متوجه شد که اعضای تیم کمی دایره شون رو دورش تنگ کردن.

 

اون تصمیم گرفت به روی خودش نیاره: خیلی خب... حالا که همه چی تموم شده بهتره... برم! کار کردن باهاتون مایه افتخار بود اونجرز!

 

اون دستش رو به سمت دیوار ساختمون نزدیکش گرفت تا بهش تار بزنه اما ناگهان سوزش کوچکی رو پشت گردنش احساس کرد.

 

اخم متعجبی روی صورتش شکل گرفت و دستش رو به سمت گردنش برد. پیتر متوجه شد که یه دارت بیهوشی بهش برخورد کرده.

 

-چی...؟

 

اون به پشتش دور زد و کلینت رو دید که یه اسلحه به سمتش گرفته. 

 

پیتر کمی احساس گیجی کرد اما هنوز هم می‌تونست بجنگه. پس یکی از تار هاش رو به دست کلینت پرتاب کرد و اسلحه رو از دست مرد روی زمین انداخت.

 

-بیخیال... لازم نیست این کارارو بکنید.

 

قبل از اینکه کسی چیزی بگه، پیتر دوباره تیزی رو پشت گردنش احساس کرد.

 

اوه نه... همه چیز کم کم داشت شروع به چرخیدن می‌کرد.

 

پیتر دوباره دور زد و این بار ناتاشا رو دید که با یه تفنگ بیهوشی اونجا ایستاده.

 

پیتر دستش رو به سمت زن گرفت اما این بار تمرکز روی نشونه گیری سخت شده بود. دیدش دو تایی شده بود و نمی‌دونست باید تارش رو به کجا بزنه.

 

با احساس کردن سوزش سوم، پیتر متوجه شد که دیگه نمی‌تونه روی پاهاش وایسه و روی زمین زانو زد.

 

-چ... چرا...؟

 

صدای پسر خسته و آروم شده بود.

 

اون تونی رو دید که داره به سمتش میاد: ببخشید بچه... ولی به خودم قول دادم که دفعه پنجمی در کار نباشه.

 

***

"دو روز قبل"

 

-بهش کمک نمی‌کنیم... حدااقل نه تا وقتی که واقعا به شما نیاز پیدا بشه. شما فقط قراره اونجا باشید اما هیچ کار دیگه ایی نمی‌کنید. از دید عموم پنهان می‌مونید و منتظر می‌شید تا همه چیز تموم بشه.

 

تونی اخم کرد: وقتی همه چیز تموم شد برگردیم خونه و مشغول برق انداختن لباس و کفش هامون بشیم؟

 

فیوری ابرو اش رو بالا انداخت و با چشم غره به تونی نگاه کرد.

 

-بهت که گفتم یه نقشه دارم استارک. می‌دونم دارم چیکار می‌کنم.

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد.

-این درگیری بین شما و الکترو نیست. این چیزیه که اسپایدر-من خودش می‌خواست. وگرنه زودتر از اینها خودش رو به شیلد معرفی می‌کرد تا بتونه برنامه ریزی شده عمل کنه.

 

تونی پرسید: خب... ما صبر می‌کنیم و بعدش چی؟! این دیگه چجور نقشه احمقانه اییه؟

 

-آروم باش استارک! احتمال می‌دم که توی این درگیری اسپایدر-من می‌بره چون یه جورایی توی جنگیدن از الکترو حرفه ایی تر به نظر میاد و می‌دونه داره چیکار می‌کنه. پس وقتی همه چیز تموم شد و مرد عنکبوتی توی راه برگشت به خونه بود، همتون با هم به سراغش می‌رین و میارینش شیلد. و این بار نباید و نمی‌تونه هیچ راه فراری داشته باشه.

کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:

-و بیاین امیدوار باشیم قدرت های ابرانسانی اش اونقدر هم زیاد نباشه و از جنگش با الکترو خسته باشه.

 

ناتاشا پرسید: و اگه حدس‌ات درباره اش غلط بود چی؟ اگه مرد عنکبوتی نتونست تنهایی از پس الکترو بر بیاد؟

 

فیوری جواب داد: اونوقت نقشه دوم رو اجرا می‌کنید. به کمکش می‌رید و تا جایی که می‌تونید اعتمادش رو به دست میارید. 

 

ناتاشا یکی از پاهاش رو روی اون یکی انداخت و دست به سینه شد: بعدش چی؟

 

-وقتی که بالاخره الکترو دست پلیس ها افتاد وقتشه که کاری رو که براش اونجا بودید رو انجام بدید. اگه دوربین و ایستگاه خبری اونجا بود، خودتون و اسپایدر-من رو ازش دور کنید و هر جوری که می‌تونید دستگیرش کنید. 

اون سکوت کوتاهی کرد و با جدیت به صورت تمام اعضای تیم نگاه کرد.

-هر جوری که می‌تونید.

فیوری روی جمله آخر تاکید کرد.

 

تونی سرش رو تکون داد: باور کن من بیشتر از تو می‌خوام اون بچه رو بگیرم.

 

فیوری به مرد نگاه کرد: پس انجامش بده استارک. این بار اجازه نده دوباره از دستت در بره.

 

تونی با جدیت جواب داد: برنامه ایی براش ندارم.

 

و بعد اتاق توی سکوت فرو رفت.

 

***

"زمان حال"

 

پیتر با خستگی به تونی که حالا بالای سرش بود نگاه کرد و به این فکر کرد که چطوری می‌تونه از این موقعیت بیرون بیاد. اون نمی‌تونست اجازه بده کسی متوجه هویت واقعی اش بشه! نمی‌تونست بذاره تونی بفهمه پشت اون ماسک کی قایم شده! 

 

تونی دستش رو به سمت ماسک پسر برد اما پیتر تمام قدرتش رو جمع کرد و انگشت هاش رو دور ساعد آهنی تونی گرفت.

 

-نه...!

 

اینطوری همه چیز براش تموم می‌شد! تونی هیچوقت دوباره اجازه نمی‌داد اون به پاترولینگ بره و از همه بدتر، دوباره هیچوقت بهش اعتماد نمی‌کرد! نه! پیتر نباید می‌ذاشت این اتفاق بی‌افته!

 

تونی سرش رو تکون داد و سعی کرد دستش رو بِکِشه اما با کمال تعجب متوجه شد اسپایدر-من هنوز هم کمی قدرت داره.

 

تونی نمی‌خواست این کار رو بکنه اما از اونجایی که اون پسر براش چاره دیگه ایی نذاشته بود با دست آزادش مشتی به صورت مرد عنکبوتی زد و سعی کرد اونقدر محکم نباشه و فقط باعث بشه اون پسر دستش رو ول کنه.

 

اسپایدر-من با درد آهی کشید و صورتش رو به کنار مایل کرد. انگشت هاش کمی شل تر شدن اما هنوز هم به دست تونی چسبیده بودن.

 

اون در حالی که نفس نفس می‌زد به پایین نگاه کرد: تو نمی‌خوای این کارو بکنی...!

با صدایی کمی بیشتر از زمزمه گفت.

 

نمی‌دونست چرا اما اشک ناگهان توی چشم هاش جمع شدن. تونی قرار بود اون ماسک رو از روی صورتش برداره و پیتر نمی‌دونست قراره با چه نگاهی از طرف اون مرد رو به رو بشه. یعنی تونی می‌تونست بعد از پنهان کردن راز به این مهمی دوباره مثل قبل به اون پسر نگاه کنه؟ 

 

ترس توی قلب پیتر ریشه زد.

 

تونی جواب داد: باور کن تمام چیزی که می‌خوام همینه.

 

اون دوباره دستش رو بهم گره زد و این بار مشت خیلی محکم تری به گونه اسپایدر-من زد. اون از بازی کردن خسته شده بود.

 

این بار، نه تنها دست پسر ازش جدا شد، بلکه با درد روی زمین خم شد و داشت می‌افتاد.

 

اما تونی اجازه نداد و دستش رو به شونه پسر گرفت و اون رو دوباره روی زانو هاش نشوند.

 

بعد خودش هم یکی از پاهاش رو خم کرد تا هم قد مرد عنکبوتی بشه.

 

توی تمام این مدت، اعضای تیم با صبوری سر جاشون ایستاده بودن و منتظر بودن تا اگه نیاز شد به تونی کمک کنن اما اینطور به نظر نمی‌اومد.

 

تونی دستش رو به آرومی به سمت ماسک قرمز رنگ برد و متوجه شد خیلی بیشتر از چیزی که دوست داشت اعتراف کنه برای انجام این کار هیجان داره. 

 

دست خسته و بی جون اسپایدر-من با نا امیدی به سمت دست مرد رفت: تونی... لطفا!

 

نمی‌دونست چرا اما طوری که پسر اسمش رو صدا زد باعث شد قلب تونی برای لحظه ایی سریع تر از قبل بتپه. این صدا انگار براش آشنا تر از همه چیز بود. و برای فقط یک لحظه کوتاه در نظر گرفت که بذاره مرد عنکبوتی رو آزاد کنه.

 

اما به این حس توجه نکرد و دست اسپایدر-من رو کنار زد و انگشت های لباس آهنی اش بالاخره ماسک رو لمس کردن.

 

آیرون من بدون معطلی دیگه ایی پارچه رو از صورت پسر برداشت و با اشتیاق به صورتش نگاه کرد.

 

به صورت خیس، خونی و زخمی پسر جوونی که...

 

چشم های نیمه باز و خسته پسری  که...

 

نفس تونی توی سینه حبس شد و چشم هاش گرد شدن. اون نمی‌تونست پلک بزنه و فقط به صورت پسر خیره بود.

 

-پ...

 

تونی احساس می‌کرد دیگه هیچوقت نمی‌تونه حرف بزنه.

 

اون سعی کرد نفسش رو بیرون بده و دوباره تلاش کنه.

 

-پیتر...؟

 

می‌خواست، اما نمی‌تونست بالاتر از زمزمه صحبت کنه.

 

اون پسر با چشم های نیمه باز به مرد خیره شد: تونی...

 

ناگهان، تونی احساس کرد که حس تعجب و شوک کم کم داره از بین می‌ره. انگار تمام کار های عجیب پیتر توی این مدت داشتن با عقل جور در میومدن. در حدی که مرد از خودش تعجب کرد که چطور زودتر نفهمیده. 

 

تمام پنهان کاری هاش، تمام زخم های روی بدن و صورتش که براشون بهونه های عجیب و غیر منطقی می‌آورد. همه شون داشتن برای تونی واضح و واضح تر می‌شدن.

 

اخم بزرگی روی صورتش شکل گرفت و متوجه شد صداش رو به دست آورده.

 

-وات د فا-

 

***

 

دختر کوچولو توی سلول کوچک و سفید رنگش نشسته بود و به تلوزیونی که جلوش بود خیره شده بود.

 

اتاقی که داخلش بود، به غیر از تلوزیون، یه تخت و دستشویی داخلش بود و چند نقاشی کودکانه به بالای تخت چسبیده بودن.

 

تنها نوری که اتاق رو پر کرده بود، نور تلوزیون بود و دختر هم داشت با دقت و علاقه بهش نگاه می‌کرد.

 

یه مرد با روپوش آزمایشگاهی جلوی دوربین ایستاده بود و یه میز جلوش بود که تنها چیزی که روش بود یه خرگوش سیاه و سفید بود.

 

مرد مشغول حرف زدن شد: خیلی خب... قراره یه بازی انجام بدیم و مطمئنم ازش خوشت میاد.

 

اون مرد خرگوش رو گرفت و دستش رو به کمرش کشید: بازی خیلی ساده است... به حرف هام توجه کن و سریع یادش می‌گیری.

 

خرگوش رو کمی به دوربین نزدیک کرد و هر دو دستش رو دور گردن خرگوش گرفت. بعد توی یک لحظه، گردن حیوون رو چرخوند.

 

اون موجود با جیغ کوچکی تکون خورد و بعد کاملا بی حرکت موند.

 

دختر، بدون اینکه به نظر بیاد از مردن خرگوش ناراحت شده باشه، با کنجکاوی به صفحه خیره موند: اوه...!

 

-خیلی خب... حالا که بازی رو یاد گرفتی فکر کنم آماده ایی که خودت انجامش بدی.

 

بعد از اون ویدئو تموم شد و چراغ های اتاق دخترک روشن شدن.

 

دختر از روی تخت بلند شد و به سمت تلوزیون رفت تا برای بار چندم ویدئو رو برای خودش پخش کنه اما صدای بوقی شنید که بهش نشون می‌داد در اتاقش باز شده.

 

 به سمت در دور زد و دانشمندی رو دید که همین الان توی ویدئو بود. اون مرد با لبخند کوچکی وارد اتاق شد و دختر دید که چیزی مثل جعبه توی دست های مرد هست که روش پارچه ایی کشیده شده. 

 

-خیلی خب... برای بازی آماده ایی؟

 

دختر با کنجکاوی به وسیله ناشناخته توی دست های مرد نگاه کرد.

 

-اون تو یه خرگوشه؟

 

لبخند مرد بزرگتر شد: چرا باهام نمیای تا خودت بفهمی اینجا چی دارم؟

 

دختر هم لبخند زد و سرش رو به نشونه موافقت تکون داد.

 

بعد به سمتش رفت و مرد با دست بهش اشاره کرد: بیا فرانسیس.

 

هر دو از اتاق بیرون رفتن و در پشت سرشون بسته شد.

 

 

"پایان کتاب اول"

 

.

.

.

.

.

افسر پلیس با خستگی وارد ایستگاه شد و به سمت میزش رفت تا بتونه بعد از تموم کردن شیفت پنج ساعته اش به خونه برگرده.

 

اون به میز رسید و وقتی کاغذ هایی رو دید که به اونجا اضافه شدن آهی کشید. بعد روی صندلی اش نشست و تصمیم گرفت هر چه سریع تر کارش رو شروع کنه که متوجه لیوان کاغذی قهوه شد که روی میز اش جا خوش کرده بود. 

 

اون از ناهار برگشته بود اما برای خودش قهوه ایی نگرفته بود.

 

به اطراف نگاه کرد و به نظر میومد همکار هاش مشغول کار خودشون هستن و قهوه از طرف اونها نیست.

 

اما در هر صورت تصمیم گرفت سوال کنه.

 

-هی... کسی می‌دونه کی این قهوه رو برای من گذاشته؟

 

کسایی که نزدیکش بودن و سوالش رو شنیدن به مرد نگاه کردن. بعضی ها شونه هاشون رو بالا انداختن و بعضی ها هم بهش جواب منفی دادن.

 

مرد دوباره به لیوان نگاه کرد و این بار تصمیم گرفت از جا برش داره. همون موقع بود که متوجه برگه یادداشت کوچکی روی لیوان شد:

 

"ممنونم که آتش نشان ها رو خبر کردی افسر پریچت. امیدوارم از لاته خوشت بیاد. 

از طرف: مرد عنکبوتی"

 

 

Spider-man will return in:

Spider-man: no place like home

 

Notes:

اميدوارم از اين پارت خوشتون اومده باشه و حتما كامنت بذاريد و لايك كنيد❤️